نقد فیلم بر دروازه ابدیت؛ در باب زیبایی جنون هنرمندانه

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۴ دقیقه
نقد فیلم بر دروازه ابدیت

فیلم بر دروازه ابدیت (At Eternity’s Gate) داستان زندگی ونسان ونگوگ است. همان ونگوگی که از آفتابگردان‌ها نقاشی می‌کرد. آسمان پر ستاره را کشیده و گفته: «من به سهم خودم هیچ چیزی را قطعی نمی‌دانم به جز این که دیدن ستاره‌ها باعث می‌شود من رویاپردازی کنم.»

جولین اشنابل به کمک ویلم دفو که نقش ونگوگ را بازی کرده توانسته تصویری متفاوت از آن جنون همیشگی نقاش ارائه بدهد. «بر دروازه ابدیت» با موسیقی و حرکت سیال دوربین به دنبال کاراکتر قهرمان فیلم آغاز می‌شود که به شدت یادآور نقاشی‌های خود ونگوگ است.

نقاشی‌های ونگوگ پست امپرسیونیستی است اما سبک فیلمسازی اشنابل شبیه نقاشان امپرسیونیست است. با اهمیت فوق‌العاده‌ای که برای نور قائل می‌شود و آن حالتی از وهم و رویا که تصاویر دارند. شبیه سنت امپرسیونیست‌ها که برای چشم‌نوازی و غنای بصری اهمیت بیشتری قائل بودند تا تصویر کردن آنچه دقیقا سوژه نقاشی‌شان بوده است.

حدود یک دهه پیش جولین اشنابل فیلمی ساخت به نام «لباس غواصی و پروانه» که آن فیلم هم درباره یک نابغه دیگر بود. درامی بیوگرافیک که زندگی ژان دومینیک بوبی را روایت می‌کرد. مردی که تقریبا تمام بدنش به جز چشم چپش فلج شده اما با همان چشم چپ با اطرافیانش ارتباط برقرار کرد و کتاب زندگینامه‌اش را هم نوشت. اشنابل در فاصله آن فیلم و این یکی فقط یک درام تاریخی ساخت که اتفاقا مورد توجه هم قرار نگرفت و نشان داد گویا استعدادش در به تصویر کشیدن زندگی‌های واقعی بیشتر است.

«بر دروازه ابدیت» از آن فیلم‌هایی است که فرم و محتوا کامل در هم تنیده شده‌اند. فیلم از نمایش نقاشی‌های ونگوگ فراتر می‌رود و سوژه اصلی او یعنی طبیعت را کنار قهرمانش موضوع اصلی فیلم قرار می‌دهد.

همه از ماجرای گوش بریده ونگوگ، وضعیت ناخوشایند زندگی‌اش و اینکه از لحاظ مالی تحت‌ حمایت برادرش بود خبر دارند. در نتیجه رویکرد متفاوت فیلم به این موضوعات به تصویر کشیدن چیزی است که در ذهن ونگوگ اتفاق می‌افتد. راوی ونگوگ نیست ولی ما طبیعت را در فیلم همان‌‌طور می‌بینیم که ونگوگ می‌دیده است. لحظات سکوت که فقط صدای پرنده‌ها و باد در میان درختان شنیده می‌شود. لحظاتی که نور خورشید از لا به لای برگ درختان به چشم می‌خورد. خورشیدی که ونگوگ آن همه دلبسته‌اش بود. یک جایی از فیلم گوگن به ونگوگ نامه می‌نویسد و می‌گوید: «هوای زمستان برای تو خوب نیست.»

از طرف دیگر فیلم ستایش‌نامه‌ای برای طبیعت است. عجیب هم نیست چون ونگوگ خودش را نقاش طبیعت می‌دانسته. فکر می‌کند در طبیعت چیزی را می‌بیند که بقیه آدم‌ها بی‌تفاوت از کنارش می‌گذرند و او همان را به تصویر می‌کشد.

نقاشی‌های ونگوگ پست امپرسیونیستی است اما سبک فیلمسازی اشنابل شبیه نقاشان امپرسیونیست است. با اهمیت فوق‌العاده‌ای که برای نور قائل می‌شود و آن حالتی از وهم و رویا که تصاویر دارند. شبیه سنت امپرسیونیست‌ها که برای چشم‌نوازی و غنای بصری اهمیت بیشتری قائل بودند تا تصویر کردن آنچه دقیقا سوژه نقاشی‌شان بوده است.

کل فیلم اشنابل به یکی از قاب‌های نقاشی ونگوگ می‌ماند که خود نقاش هم در آن حضور دارد. بعد میزانسن‌ها جوری طراحی شده که انگار این همه زیبایی خود هنرمند را دیوانه می‌کند. در فیلم اشنابل درک نشدن از سوی دیگران نیست که ونگوگ را به جنون می‌کشاند بلکه بیشتر حیرانی‌اش در برابر طبیعت است.

ویلم دفو یکی از بهترین نقش‌آفرینی‌های کارنامه‌اش را ارائه می‌دهد. با شباهتی فیزیکال به آنچه از نقاش سراغ داریم و از آن مهم‌تر تداعی حال و هوای جنون آمیز ونگوگ. حیرانی‌اش در برابر جهان بیرون و درونش کاملا در چشم‌ها و میمیک صورت و اکت‌های دفو بازتاب پیدا می‌کند. همین باعث می‌شود که تماشاگر بدون اینکه از این ونسان ونگوگ چیز زیادی بداند از همان ابتدای فیلم با همان پیش‌فرض‌های اندکی که از ونگوگ وجود دارد با او همذات پنداری می‌کند. در آن سکانسی که از رفتن گوگن مثل بچه‌ای بیچاره به بیرون می‌دود و فریاد می‌کشد بازی‌اش حیرت‌انگیز است.

«بر دروازه ابدیت» یکی از آن فیلم‌هایی است که درباره بافت بصری‌اش بیشتر باید حرف زد تا فیلمنامه. در حقیقت درام در این فیلم اهمیت چندانی ندارد. چیزی بیشتر از آنچه از ونگوگ می‌دانیم به ما اضافه نمی‌شود. فقط فرم فیلم باعث می‌شود در احوالاتش عمیق‌تر بشویم. احتمالا آن جنون هنرمندانه‌اش را بهتر درک کنیم. همه این‌ها به کمک سبک بصری کارگردان و بازی دفو است. داستان نقش چندانی در پیش‌برد درام ندارد. نقطه ضعف فیلم همین جاست. آن صدای روی تصویر (voice over) که روی صحنه‌های تاریک یا ثابت شنیده می‌شود، از افکار ونگوگ برای‌مان پرده برمی‌دارد. اصلا اولین برخورد مخاطب با ونگوگ صدای اوست و تصویر زنی که ونگوگ از او می‌خواهد مدل‌اش شود و بعد نقاشی کردنش را می‌بینیم. خیلی از بخش‌های داستان توسط همین صدای روی تصویر روایت می‌شود. البته چنین شیوه روایی به خودی خود مشکلی ندارد. مشکل اینجاست که قصه کم می‌آورد. آن دوره از زندگی ونگوگ، رابطه‌اش با گوگن، آدم‌های روستا و رابطه‌اش با طبیعت تقریبا در همین آخری خلاصه می‌شود و درام بی‌فراز و فرود اما در عوض شاعرانه‌ای شکل می‌گیرد.

کارکرد موسیقی را هم در روایت اشنابل نباید فراموش کرد که ترکیب موسیقی با قاب‌های جذاب بنوآ دلهوم، مدیر فیلمبرداری فرانسوی فیلم بار اصلی روایت را به دوش می‌کشد.

فیلمساز نه جسارت این را دارد که کل فیلم‌اش را در رابطه ونگوگ با طبیعت خلاصه کند و نه به آدم‌های دیگر می‌تواند نزدیک شود. گوگن یا حتی تئو می‌توانستند نقش‌های مکمل جذاب ماجرا باشند اما در حال حاضر کارکردشان در حد آکسسوار صحنه است و واقعا در روایت نقشی ندارند.

«بر دروازه ابدیت» نشان می‌دهد که چطور هنرمندی که نبوغش از زمانه‌اش جلو بوده به آستانه جنون می‌رسد. چطور طبیعت می‌تواند روی ما تاثیر بگذارد همان‌طور که روی ونگوگ تاثیر گذاشت. زندگی کردن طبیعت و تجربه هر اشعه از نور آفتاب جان هنرمند می‌طلبد. فیلم اشنابل این جان هنرمند را در ساختارش بازتاب می‌دهد اما در روایت الکن می‌ماند.

بیشتر بخوانید: نقد قسمت آخر گیم آف ترونز؛ یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی‌پایان



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما