فیلمهای مهجور از کارگردانان مشهور
حتی بزرگترین و نامآشناترین کارگردانها هم فیلمهایی ساختهاند که به هر دلیلی از دید خیلیها پنهان مانده و زیاد بهشان توجه نشده. بعضی وقتها قبل از این که مشهور شوند و نامشان سر زبان مردم جهان بیاید، فیلمهایی در زادگاهشان ساختهاند، یا در مقطعی که هنوز فعالیت حرفهایشان شروع نشده بود فیلمی با کمترین امکانات و بودجه ساختهاند. گاهی اوقات فیلمی کوچک و جمع و جور در بین آثار مطرح و پر سر و صدای فیلمسازان شناختهشده گم میشود و کمتر کسی سراغش میرود. بازاریابی و تبلیغات ضعیف این فیلمها و یا کم شدن اهمیتشان در این قضیه بیتاثیر نیست. برخی از فیلمسازهای این لیست کارنامهای چنان درخشان دارند که ممکن است بعضی فیلمهای خیلی خوبشان که کلاسیکهایی بالقوه هستند از قلم بیفتند. میتوانیم آنها را فیلمهای مهجور کارگردانان مشهور لقب بدهیم.
بعد از این که تمام فیلمهای مطرح کارنامهی یک فیلمساز را دیدیم، وقت دیدن آثار جمع و جورتر و کمتر شناخته شدهی آنها میرسد. شاید برای این که بفهمیم خاستگاه این کارگردانها چه بوده، از چه چیزهایی تاثیر گرفتهاند و چطور به تحلیل و بررسی باقی آثارشان کمک میکنند. گاهی اوقات در بین همین فیلمهای مهجور با آثاری مواجه میشویم که میتوانند جزو بهترین ساختههای کارگردانهایشان قرار بگیرند. ممکن است دربارهی مضامینی باشند کاملا متفاوت با داستانهایی که به خاطرش مشهور شدهاند، یا فیلمهایی کوچک و بی سر و صدا که خیلی از دیدگاههایشان را در خودش جای داده.
در این فهرست سراغ بخش ناشناختهی کارنامهی فیلمسازهای مختلف رفتهایم. فیلمهایی با ژانرهای مختلف. آثاری که به دلایلی نادیده گرفته شدهاند ولی مستحق توجه بیشتری هستند. این شما و این فهرستی از فیلمهای درجه یک ساختهی کارگردانهایی مشهور که احتمالا ندیدهاید.
ورنر هرتزوگ (قلب شیشهای)
عنوان اصلی: Heart of Glass
ورنر هرتزوگ فیلمساز و مستندسازی افسانهای است که حتی ماجراهای زندگی واقعی و روشهای فیلمسازیاش هم میتواند سوژهی فیلمهای مختلفی شود. مستندهایی چون مرد گریزلی و دیتر کوچولو باید پرواز کند، و یا همکاریهایش با کلاوس کینزکی – بازیگری که هرکسی حوصله و توانایی کارکردن با او را نداشت – (آگیری و فیتزکارالدو) تعدادی از شناختهشدهترین تجربههایش هستند. فرآیند ساخت فیتزکارالدو حتی در یک مستند به نام بار رویاها نشان داده شده. قلب شیشهای هم جزو فیلمهایی است که باید بین آثار مطرح هرتزوگ باشد. داستان عجیب و جالبی هم در پشت صحنهاش جریان داشته. گویا هرتزوگ همه بازیگران فیلم را در طول فیلمبرداری هیپنوتیزم کرده بود.
قلب شیشهای داستان شهری در آلمان و حاشیه آلپ را روایت میکند. شیشهبُر محله از دنیا میرود و فرمول ساخت شیشههای مخصوصش را هم با خودش از بین میرود، فرمولی که برای اهالی شهر ایجاد شغل میکرد و زندگیشان را میچرخاند. در پی این اتفاق، مردم حس میکنند دیگر هدفی در زندگی ندارند. و اینجاست که کارکرد هیپنوتیزم به چشم میآید و میفهمیم که فقط ترفندی برای جلب توجه نبوده. آدمهایی را میبینیم که بیهدف و بیانگیزه پرسه میزنند و فضا و حس و حالی همسو با قصه شکل داده.
تماشای قلب شیشهای هرتزوگ کار راحتی نیست. فیلم خیلی تلخی است ولی در برخی دقایق نماهای چشمنوازی دارد. حکایتهای زیادی در داستان فیلم گنجانده شده، از شکوفایی و فروپاشی بشر در طول قرنها گرفته تا حکایتهایی ساده مثل از دست رفتن جامعهای انسانی. هرتزوگ همه چیز را حاضر و آماده تحویل مخاطب نمیدهد و بار دیگر دیدگاه منفینگری که به بشریت دارد را بدون هیچ کم و کاست و مصالحهای به رویمان میآورد.
بونگ جون هو (مادر)
عنوان اصلی: Mother
بونگ جون هو سال گذشته انگل را ساخت که یکی از مطرحترین فیلمهای سال شد، خاطرات یک قتل، یکی از اولین فیلمهایش، یکی از بهترین فیلمهای کارآگاهی است که تا به حال ساخته شده و خیلیها او را با آن میشناختند. مادر را هم در زادگاهش کره جنوبی ساخته و داستانش دربارهی معمای یک قتل است. داستان مادری را روایت میکند که در تلاش است بیگناهی پسرش را ثابت کند. پسری که عقب ماندهی ذهنی است و متهم به قتل شده. در اکثر دقایق فیلم شاهد مادر قصه هستیم که در روستایشان مثل کارآگاهی سرسخت به دنیال سرنخهایی از قتل میگردد. پسرش به قتل اعتراف کرده و پلیس هم آن چنان پرونده را جدی نگرفته که تحقیقات بیشتری ترتیب دهد، و همه چیز برای مادر داستان به شدت سخت شده.
مادر تیریلری نفسگیر است که روی فیلمنامهی دقیق و بازی خیلی خوب کیم جا هی در نقش مادر از خودگذشته تکیه کرده. تماشای موقعیتهای دشواری که این مادر باید مواجه شود طاقتفرساست، و فیلم به هیچ وجه روی کلیشههای این ژانر مانور نمیدهد. اگرچه فیلم تمام و کمال تلخ و گزنده نیست و همچون دیگر فیلمهای سینمای کره جنوبی در لحظاتی که فکرش را نمیکنید شوخیهایی گنجانده شده. کل فیلم همچون سفری احساسی و پر فراز و نشیب است که در انتها از طی کردن آن راضی خواهید برد.
وودی آلن (رذل و دوستداشتنی)
عنوان اصلی: Sweet and Lowdown
وودی آلن از دههی هفتاد سالی یک فیلم ساخته و کارنامهی پر و پیمان و درخشانی رقم زده. کارگردان فیلمهای کلاسیکی چون انی هال، منهتن و مچپوینت (و خیلی مثالهای دیگر)، لا به لای ساخت شاهکارهایش کلی فیلم جمع و جور هم ساخته که کیفیتهای متفاوتی دارند. رذل و دوستداشتنی یکی از آن جواهرهای پنهان کارنامهاش است. فیلم داستان یک گیتاریست کولی با نام امت ری (شان پن) را روایت میکند که زندگیاش جوری است که انگار فردایی وجود ندارد.
به هیچ عنوان آدم مسئولیتپذیری نیست، رفتارهای دراماتیک ازش سر میزند و عاشق نوشیدنی و زنهاست. ولی وقتی عاشق دختری کر و لال به اسم هتی (سامانتا مورتون) میشود، کاملا از دست میرود. سبک زندگی امت و شخصیتش، او را در انواع و اقسام دردسرها میاندازد.
رذل و دوستداشتنی به سبک شبه مستندی دربارهی یکی از افسانههای جز ساخته شده و در جاهایی افرادی چون خود وودی آلن رو به دوربین دربارهی امت ری حرف میزنند. ماجراهایی که میبینیم اکثرا برداشتی است از زندگی جنگو رینهارت، یک نوازندهی با مهارت جز کولی که ژانری جدید ابداع کرد ولی زندگی ماجراجویانهای داشت و در جوانی مرد.
ری در فیلم شخصیتی تصویر شده که زندگی تنها زمانی برایش معنا پیدا میکند که روی صحنه رفته باشد و اجرای کند. وودی آلن موفق شده تناسب مناسبی بین کمدی و تراژدی برقرار کند و در این راه اجراهای بینظیر شان پن و سامانتا مورتون هم کمکش کرده. با دیدن این فیلم انگار یکی از افسانههای کشفنشدهی جز را ملاقات میکنید.
مایک لی (در این حین)
عنوان اصلی: Meantime
مایک لی در دههی نود و با ساخت درامهای مدرن انگلیسی نظیر رازها و دروغها– که صداقتی بیرحمانه داشتند- موفقیتهای زیادی کسب کرد و فیلم نیهیلیستی برهنه را هم ساخت و مسیر موفقیتش تا این سالها و فیلمهایی مثل سالی دیگر ادامه داشت. سالهای زیادی است که کارگردانی میکند. در همان اوایل کارش و در سال ۱۹۸۳، در این حین را ساخت. فیلمی که قرار بود تلویزیونی باشد ولی کیفیتش فراتر از قاب تلویزیون رفت. فیلم داستان دو برادر جوان را روایت میکند که در دوران نخستوزیری تاچر با والدین بیکارشان زندگی میکنند. وقتی یکی از بستگان متمولشان به یکی از برادرها پیشنهاد کار میدهد، برادر دوم حسودیاش میشود. مثل خیلی از فیلمهای لی، در این حین هم داستان آدمهایی را در طبقههای پایین جامعه روایت میکند. جهان اطراف دو برادر، دلگیر و غمافزاست و کلی شخصیت ناامید و گرفتار دورشان را پر کردهاند. لی نقطهنظرهایش از رفتارهای انسانی را نشانمان میدهد، به ویژه آن بخش تاریک و نه چندان زیبایمان را. برای همین ممکن است در لحظاتی تماشایش دشوار شود. بازیهای فیلم فوقالعاده است و در کنار فیل دنیلز که نقش اصلی را ایفا کرده (مارک، مرد جوان و مستاصلی که مراحل بلوغ را طی میکند)، گری اولدمن و تیم راث را در جوانیشان میبینیم که هرجفتشان هم میدرخشند. به ویژه راث با کاراکتر کم حرف و به هم ریختهاش.
لارس فون تریه (رئیس همه چیز)
عنوان اصلی: The Boss of It All
فون تریه پسر بد سینمای اروپاست. با اینکه برخی فیلمهایش در سراسر دنیا شناخته شدهاند ( مالیخولیا، داگویل، رقصنده در تاریکی، شکستن امواج) خیلی از فیلمهایش بی سر و صدا بودهاند. فون تریه از تجربههای جدید در فیلمهایش نمیترسد و ابزارهای سینما را به کار میبندد تا همهی پیشفرضها را روی سر مخاطب هوار کند. مثل وقتی که تمام دیوارهای دکور داگویل را حذف کرد و یا یا با آن صحنهی رویا در ضدمسیح و خشونت جنسیاش به روح و روان مخاطبان حمله کرد.
ولی بین این جار و جنجالها، فون تریه در زادگاهش دانمارک کمدی باحالی ساخت به اسم رئیس همه چیز. خود فون تریه در ابتدای فیلم دیوار چهارم را میشکند و رو به مخاطب میگوید: «یه فیلم کمدیه فقط. خبر دیگهای نیست». البته که این جمله زیادی رو بود، ولی رئیس همه چیز واقعا یک کمدی سر حال و عجیب و غریب است. رئیس یک شرکت آیتی برای اینکه از زیر بار مسئولیت در برود و تصمیمهای بدش را به گردن کس دیگری بیندازد، اسم یک آدم خیالی را به کارمندانش میگوید که مثلا رئیس واقعی اوست. ولی وقتی میخواهد شرکت را بفروشد، مجبور است بازیگری را (ینس البینوس) استخدام کند تا در نقش این رئیس خیالی ظاهر شود. رئیسی که با خشم و اعتراض ناگهانی کلی کارمند عصبانی مواجه میشود که او را بابت تصمیماتی که در طول این سالها گرفته مواخذه میکنند. تعامل کاراکتر البینوس با این زیردستهای جدیدش شوخیهای سیاه و بامزهی فیلم را شکل داده. کاراکتر البینوس نقش رئیس را خیلی بد و خنده دار بازی کرده و واکنش زیردستانش به او موقعیتهای کمیک بامزهای به وجود آورده.
بخش فون تریهای فیلم جایی خودش را نشان میدهد که میبینیم همهی کاراکترهای فیلم خودخواهاند و از آدمها خوششان نمیآید. ولی انگار باید یک نوع آزمایش عجیب و غریب در فیلم جریان داشته باشد تا اثری از فون تریه به حساب بیاید. تمام زوایای دوربینی که در فیلم میبینیم را برنامهای کامپیوتری گرفته و باعث شده حس و حالی عجیب به آن بدهد که انگار داریم مستند میبینیم. یک کمدی باحال است برای کسانی که دوست دارند شوخیهایی تاریک و کمی ابزورد ببینند.
وونگ کار وای (فرشتگان سقوط کرده)
عنوان اصلی: Fallen Angels
وونگ کار وای در سال ۱۹۸۸ و با ساخت اشکها که میریزند (As tears go by) کارش را شروع کرد و با هر فیلم تحسینهای زیادی را برانگیخت. تا این که با ساخت در حال و هوای عشق در سال ۲۰۰۰ به اوج خودش رسید. فرشتگان سقوط کرده به نوعی دنبالهی چانگکینگ اکسپرس است، و طبیعتا اتمسفر کلی و سبک فیلمبرداریاش با آن یکی است. ولی از سوی دیگر، خشونت فرشتگان سقوط کرده بیشتر است و شخصیتهایش هم خاکستریتر از چانگکینگ اکسپرس هستند. سبک منحصر به فردی که وونگ کاروای به کار بسته به شدت امپرسیونیستی است و فیلم انگار مجموعهای است از چندین لحظهی جدا از هم. کارگردانی قدرتمند وونگ کار وای باعث شده که فرشتگان سقوط کرده هیچوقت از پا نیفتد و بعد از گذشت سالها هنوز هم با انرژی و پر تنش است و تاثیر حسی عمیقی میگذارد. درامی است جذاب برای طرفداران فیلمهای خاص.
پل ورهوفن (اسپترس)
عنوان اصلی: Spetters
پل ورهوفن را بیشتر با فیلمهایی میشناسند که در آمریکا ساخت. از پلیس آهنی که در دهه ۸۰ ساخت تا سربازان سفینه فضایی (Starship Troopers)، ورهوفن موفق شد سبک خودش را در بلاک باسترها پیدا کند و مدل خودش را بسازد. فیلمهای سر راستی که سرگرمتان میکرد و همزمان با نگاهی بدبینانه به نقد مناسبات اجتماعی میپرداخت. پل ورهوفن فیلمساز ظریف و بیدردسری نیست و فیلمهایش شوخیهای زمخت و صحنههای اروتیک و خشونت زیادی دارد که در بلاک باسترهای معمولی دیده نمیشوند. ورهوفن در زادگاهش هلند دو فیلم ساخت، راحتالحلقوم و سرباز پرتقال ( که اولی نامزد اسکار هم شد). اسپترس در زمان اکرانش بحثهای زیادی برانگیخت. فیلم داستان چند جوان را دنبال میکند که هرکدام رویاها و آرزوهای خودشان را دارند. ولی باز هم تصویری بدبینانه، خشن، اروتیک و نیهیلیستی از جامعهی آن زمان هلند ارائه داده. همچنین فیلمی پر انرژی است که موقعیتهای دراماتیک پیچیدهای دارد. صحنههای زیادی در اسپترس مخاطب را به یاد دیگر کارهای ورهوفن میاندازد. آنطور که صحنه را در اختیار بازیگران قرار میدهد تا آزادانه در آن حرکت کنند، یادآور صحنهی ادارهی پلیس در فیلم غریزهی اصلی است. نگاه بدبینانه و تلخی هم که در فیلم جاری است، بعدها به مولفهی آشنای فیلمهای او شد.
پارک چان ووک (من یک سایبورگام، ولی عیبی ندارد)
عنوان اصلی: I’m a Cyborg, But That’s Okay
پارک چان ووک یکی از شناختهشدهترین کارگردانان کره جنوبی است. سهگانهی انتقامی که ساخت، به ویژه Oldboy شهرتی جهانی پیدا کرد. پارک چان ووک مخاطبان زیادی را با نماهای زیبایش شگفتزده کرد، ولی همزمان از نمایش خشونت و شوخی و روایت داستانهای جذاب و منحصر به فرد روی برنگرداد. بعدها و در سال ۲۰۱۰ فیلم استوکر را با بازیگرانی بینالمللی کارگردانی کرد، که بار دیگر فیلمی بود پیچیده و خشن، ولی خوش ساخت. خشونت از مضامین مورد علاقهی اوست، نقشی که خشونت و انتقام در ذهن آدمها ایفا میکند، و اینکه چه چیزی ما را وادار میکند دست به خشونت ببریم و همهی اینها چطور ما را شکل میدهد.
من یک سایبورگام ولی عیبی ندارد از هر لحاظ با دیگر فیلمهای پارک چان ووک فرق دارد. فیلمی گرم و رمانتیک دربارهی آدمهایی که در جامعه جایی ندارند. با این که خشونتی درکار نیست، ولی فیلم هنوز امضای پارک چان ووک را دارد. سبک بصری خاص او و شوخیهای منحصر به فردش در این فیلم قدرنادیده به خوبی پیداست.
برایان دیپالما (انفجار)
عنوان اصلی: Blow Out
دیپالما انقدر کارنامهی متنوع و جذابی دارد که طبیعی است در آن میان فیلمی کم سر و صداتر از دستمان در رفته باشد. این کارگردان هم فیلمی ترسناک مثل carrie ساخته و هم یک فیلم گنگستری دهه هشتاد تمام عیار مثل صورتزخمی. از فیلم جنایی راه کارلیتو تا قسمت اول ماموریت غیرممکن.
در کنار این فیلمهای مهم و پربیننده، انفجار بیشتر زمینی و آدمیزادی به نظر میرسد. که همین باعث شده مهارتهای دیپالما بیشتر خودش را نشان دهد. فیلم داستان صداگذاری با بازی جان تراولتا را روایت میکند که به صورت اتفاقی صدای کشته شدن کسی را حین وقوع ضبط میکند و همین زندگیاش را به خطر میاندازد.
انفجار مشخصا از چند فیلم تاثیر گرفته. صحنهای که جان تراولتا نوار ضبط شده را بارها و بارها میشنود تا چیزی پیدا کند، یادآور آگراندیسمان است. یا تنش و تعلیقی که ذره ذره به اوج میرسد به آثار هیچکاک پهلو میزند. سرتاسر فیلم اتمسفری سرد و رمزآلود دارد که مخاطب را به یاد فیلمهای معمایی ایتالیایی میاندازد.
تیریلری جذاب و نفسگیر است که طرفداران دیپالما نباید از قلم بیندازندش.
دنی بویل (گور کمعمق)
عنوان اصلی: Shallow Grave
دنی بویل درست دو سال قبل از این که فیلم مشهور دهه نودش یعنی Trainspotting را بسازد و نامش سر زبانها بیفتد، گور کمعمق را ساخت. فیلم دربارهی چند دوست است که جسد همخانهشان را به همراه مقداری پول پیدا میکنند. با اینکه داستان این فیلم متفاوت است، لحن شوخطبع و حس و حال تیره و همزمان پرانرژی آن برای طرفداران Trainspotting جذاب خواهد بود.
این که گور کمعمق تلفیقی از سبکهای مختلف و تاثیرگرفته از فیلمهای دیگر است نباید باعث شود تجربهی سینمایی منحصر به فردی که ارائه میدهد را ندیده بگیریم. صحنههایی در فیلم هست که در ترسناکها میبینیم، و جنسی از پارانویا که در مکالمه شاهدش بودیم. با داستانی که شروعی به سبک تریلر دارد و بعد رگههایی از کمدی سیاه به آن اضافه میشود. از این لحاظ انگار پیشدرآمدی است بر Trainspotting که ژانرهای مختلف را تلفیق کرد و داستان خودش را به وجود آورد.
گور کمعمق همچنین یادآور فیلمهایی است که گای ریچی در اواخر همان دهه ساخت: ضامن، قنداق و دو لوله تفنگ شلیک شده (Lock, Stock and Two Smoking Barrels) و قاپزنی (Snatch ).
اگر از فیلمهایی که ذکرش رفت خوشتان میآید، گور کمعمق را ببینید. فیلمی سرحال و پرانرژی که دیدنش شدیدا لذتبخش است.
۲۵ فیلم برتر که درباره جنگ جهانی دوم ساخته شدهاند
جالب بود