دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش سوم)
بخش سوم/ غار علی بابا
دمپاییهای لاانگشتی و کرم ضدآفتابم را از توی چمدانم بیرون آوردم و در اتاق هتل ساحلیام در فیلیپین جاگیر شدم. میتوانستم صدای امواج را از بیرون بشنوم که فرود میآمدند و صدای موسیقی هم به گوش میرسید. بعد از یک سال پاسخگویی به نیازهای مشتریانم در پکن، نهایتاً میتوانستم از تعطیلاتی عاری از عذاب وجدان لذت ببرم. بدون اینکه پروژهای منتظر رسیدگی من باشد یا مشتری زنگ بزند تا آرامشم را ویران کند. تنها چیزی که انتظارم را میکشید، آیندهای روشن برای مرحلهی شغلی بعدی و زندگیام بود.
پیش از آنکه برای نوشیدن چای عصرگاهی به ساحل بروم، تصمیم گرفتم تا کانال CNBC را باز کنم و آخرین اخبار سهام اینترنتی را بشنوم. سقوط! ورشکستگی! مشخص بود اصلاحات بازار که در مارس سال ۲۰۰۰ شروع شده بود، به آوریل هم کشیده و والاستریت را به ویرانهای بدل ساخته است.
– شاخص نزدک برای پنجمین روز متوالی شاهد سقوط است… شاخص سهام باز هم افت میکند… مشکلات دست از سر فناوری برنمیدارند…
چند روز آینده را تقریباً تماممدت در اتاق بودم. چشمانم میخ شده بودند به صفحهی تلویزیون. همینطورکه عقربهی ساعت بیتوقف جلو میرفت، به چشم خودم دیدم که رؤیاهای اینترنتیام بهآرامی محو میشوند.
متخصصان خارجی
جلوی برج سیتیبانکِ هنگکنگ ایستادم و پایین تا بالای ساختمان را رصد کردم تا جایی که نمای شیشهای آن در دل ابرها ناپدید شد. زمین تا آسمان با خیابانهای خاکوخلگرفتهی پکن فرق میکرد. آنجا من مجبور به زندگی در یک بلوک آپارتمانی نمور کمونیستی واقع در حومهی شهر بودم و جان میکندم تا با پساندازکردن، بتوانم از پس بازپرداخت وامهای دانشجویی دانشگاه بربیایم. بااینکه کمکم داشت از حالوهوای پرآشوب پکن خوشم میآمد، اما رفتن به هنگکنگ و پیوستن به علیبابا و بازگشتن به زندگی مدرن و آسودگی اشتغال در یک مرکز تجاری بینالمللی خیلی بیشتر به مذاقم خوش آمد.
همینطورکه وارد ساختمان میشدم، احساس کودکی را داشتم که برای اولین بار به دبیرستان وارد میشود. از آغازکردن چیزی جدید هیجانزده شده بودم؛ ولی نمیدانستم در تعامل با بچههای بزرگتر از خودم چطور رفتار خواهم کرد. دو سالی میشد که در پکن کار میکردم و به شیوهی خام کارآفرینی در چین عادت کرده بودم. این شیوه در تضادی آشکار با شیوهی شستهرفته هنگکنگی بود. هنگکنگ محفل بزرگان بود.
وقتی به طبقهی بیستوهشتم رسیدم، از راهروی ساکت عبور کردم و وارد دفتر جدید کار علیبابا شدم. در دفتر گوشهی سالن با تاد دام ملاقات کردم. او رئیس جدید من و معاون بازاریابی علیبابا بود. با وجودی که پیش از پیوستن به شرکت، تاد را نمیشناختم اما تا حد زیادی با او احساس آشنایی داشتم. او سابقهی کار در زمینهی بازاریابی داشت و فارغالتحصیل دورهی MBA از دانشکدهی مدریریت کلوگ دانشگاه نورثوسترن بود.
تاد پیش از آنکه دست مرا بفشارد و دفتر کار را نشانم دهد گفت: «خیلی خوش اومدی. خیلی چیزای خفن را از قبل مرتب کردهیم و خیلی خوشحالیم که اومدی تا بهشون رسیدگی کنی.» یکی از انگیزههای من برای پیوستن به علیبابا این بود که برای تاد کار کنم. برخلاف مدیرهای دیکتاتورمآبی که در مصاحبههایم با شرکتهای نوپای اینترنتی چینی دیده بودم، تاد آدمی بود متواضع و صمیمی و تمایل داشت تا نظر مرا هم برای تصمیمهای راهبردی گروه بازاریابی جویا شود. او پیش از آنکه به علیبابا بپیوندد، برای امریکناکسپرس کار میکرد. در نظر من او شخصی بود با کولهباری از تجربه که میتوانستم خیلی چیزها از او بیاموزم.
بعد از اینکه با تاد گپی زدم، مرا به تیم اجرایی معرفی کرد که همگی تازه استخدام شده بودند و بلا استثنا مدیرانی بینالمللی بودند با ترکیبی از مدارک دانشگاهی از معتبرترین دانشگاههای دنیا و سابقهی کار در شرکتهای مشاورهای و همکاری با بانکهای سرمایهگذار. مشخص بود که جک ما تیم رؤیاییاش را گرد هم آورده است. من هیچ شکی نداشتم که بخش مدیریت اعلام عرضهی عمومی سهام ما برای هر سرمایهگذاری جذاب است.
سر میزم رفتم که در قسمت داخلی دفتر و بین اتاقکهای کوچک قرار داشت. این میز برای مدیران میانرده و بالارده خیلی بچگانه به نظر میرسید؛ اما عالی بود! این گروه شلخته سرتاسر تفریح بود. دیوید آلیور هم آنجا حضور داشت. او پیش از آنکه به طریقی راه خود را به عرصهی تکنولوژی در چین باز کند و بهعنوان یکی از اولین غربیها، به تیم علیبابا در آپارتمان کوچک هانگژو بپیوندد، در نیوزلند گوسفندداری میکرد. براین وانگ هم آنجا حضور داشت. دورگهای چینیآمریکایی که پیش از پذیرفتن سمت مدیریت توسعهی بازرگانی علیبابا، دستیار ویلی براون، شهردار سنفرانسیسکو، بود. امیلی فانگ میچل، دوست صمیمی و همکلاسی سابق براین هم آنجا بود. او دختری بود اهل هاوایی با روحیهای سرخوش و هوشی سرشار که با من در گروه بازاریابی کار میکرد. ما در پشت میزهای بچگانهمان از تجربهی کاری پایینی برخوردار بودیم؛ ولی بلافاصله ارتباطی شکل دادیم تا بر سختیها فائق بیاییم و از تجارب و ماجراجوییهای قبلیمان از زندگی در چین استفاده کردیم.
بعد از اینکه جاگیر شدم، با تاد جلسهای گذاشتیم. پرسیدم: «وضعیت عرضهی سهام چطوری است؟» شک داشتم هنوز برنامه سر جای خود باشد. تاد گفت: «اوضاع عوض شده. فکر نمیکنم به این زودیها بخوایم سهاممون رو عرضه کنیم. اونم تو این بازار.»
این حرفها که به گوشم خورد، فهمیدم باید در میزان توقَعاتم بازنگری جدی کنم. خیلی چیزها مرا به علیبابا کشانده بودند: ماجراجویی، احتمال تغییردادن جهان و فرصت پیشتازبودن در عرصهای نو. اما اگر میخواستم با خودم صادق باشم، اندیشهی میلیونرشدن هم در پیوستن من به علیبابا بیتأثیر نبود. حالا که به نظر میرسید “شمارش معکوس تا میلیونرشدن” قرار است تا جایی که نمیدانم کش بیاید، مجبور بودم از باقی اهدافم انگیزه بگیرم.
همکاری با کسانی که در هنگکنگ دیدم دلنشین بود؛ ولی دوست داشتم اعضای مستقر در چین را هم ملاقات کنم. از تاد پرسیدم: «کی قراره بریم هانگژو تا دفتر اصلی را ببینیم و با بچههای تیم اونجا ملاقات کنیم؟»
او گفت: «راستش را بخوای فکر نمیکنم رفتن به اونجا فایدهای داشته باشه. از وقتی اومدم تو شرکت، تیم بازاریابی اونجا اصلاً گوش نمیدن شعبهی هنگکنگ چی میگه و کار خودشون را میکنن.» به یک بنر تبلیغاتی اینترنتی اشاره کرد و ادامه داد: «نگاه کن. تبلیغاتی که طراحی میکنن این شکلیه.» بنر کاملاً شبیه باقی وبسایتهای چینی در همان دوران بود. پر بود از تعدادی پویانمایی پرزرقوبرق و کاملاً عاری از کیفیتهای مینیمالیستی آشنای سایتهایی غربی نظیر یاهو!.
بنر ظاهری بسیار پیش پا افتاده داشت؛ اما نحوهی پاسخگویی تاد به پرسش من از ظاهر غیرحرفهای بنر هم دلسردکنندهتر بود. به نظر میرسید، هنوز هیچی نشده بین دفتر هانگژو و گروههای بینالمللی مدیریتی، شکافی در حال شکلگیری است. تاد هم به جای اینکه بخواهد به مسئله بپردازد، همین اول کاری وا داده بود.
منی که سالها در چین کار کرده بودم، بهخوبی میدانستم که کسب اعتماد و دوستی همکاران محلی تا چه پایه مهم است. وقتی از دانشکدهی اقتصاد فارغالتحصیل و مشغول اولین کارم شدم، این درس را بهتلخی آموختم. مرا مسئول بازاریابی خط تولید شکلات کودکانه در یک شرکت چندملیتی در پکن کرده بودند و کار بهشکلی فاجعهآمیز پیش میرفت. زمان زیادی را صرف تمرکز بر طراحی راهبردهای بازاریابی میکردم؛ اما هیچ وقتی را صرف جلب اعتماد و حمایت از جانب همکاران محلیام نمیکردم. بهخاطر اینکه نتوانستم با چارچوبهای مدیریتی آنجا کنار بیایم، هشت ماه بعد از شرکت خارج شدم. آموختم که در شرکتهای چینی ساختار غیررسمی به همان میزانی اهمیت دارد که ساختار سازمانی؛ همچنین آموختم پیش از آنکه بر راهبرد متمرکز شوم، باید همگروهیهایم را بشناسم.
گفتم: «خیله خب، انگار وضعیت کمی فرساینده شده؛ ولی دوست دارم یه وقتی برم هانگژو و بچههای تیم را از نزدیک ببینم.»
گفت: «فکر نمیکنم این کار الآن تو اولویت باشه؛ ولی اگه برای سفرت دلیل کاری داشته باشی مسئلهای نداره.»
در همان هفته دیوید آلیور به من خبر داد که جک قرار است برای دیداری به هنگکنگ بیاید. «پورتر، حالا که شدی روابط عمومی علیبابا، باید بهت بگم که آخر این هفته تو هنگکنگ مراسمی بزرگ واسه جک ترتیب دیدهن. باید خیلی پرسروصدا باشه، یه عالمه از رسانهها هم میان.»
من با فضای اینترنت هنگکنگ بیگانه بودم و دوست داشتم بدانم در قیاس با پکن در آنجا چه میگذرد. وقتی به مراسم رسیدم، بلافاصله متوجه تفاوتها شدم. کارفرمایانی کمپشتوانه صنعت اینترنت پکن را از هیچوپوچ و بدون کمترین تجربهی کاری بنا کرده بودند. درست برخلاف شرکتهای دولتی که باقی اقتصاد چین را در قبضه گرفته بودند، صنعت اینترنت صنعتی مبتنی بر شایستهسالاری بود. در آن اندیشههای تازه، تلاش فراوان و نوآوری بسی بیش از داشتن ارتباطات فردی اهمیت داشت. مخصوصاً که صنعت چنان نو بود که آدم اصلاً نمیدانست باید با چه کسی ارتباط بگیرد.
بهنظر میرسید اقتصاد تازهی هنگکنگ در سیطرهی پسران و دختران تعدادی از متمولان ذینفوذ است. همینطورکه دور و بر اتاق میگشتم و کارت میدادم و میگرفتم، بیش از آنکه بشنوم راجع به چشمانداز آیندهی شرکتها یا شیوههای تجاری بحث میشود، میشنیدم که کدام سرمایهدار پشت کدام شرکت را گرفته یا کدامیک از آنها بهتازگی چقدر سرمایه جذب کرده است. با وجود آن همه کوکتل و آدمهایی که با لباسهای رسمی و مهمانی گرانقیمتشان دور و اطراف میچرخیدند، مراسم بیش از آنکه شبیه گردهمایی شرکتهای نوپای تکنولوژیک باشد، شبیه مراسم افتتاحیهی اکران فیلم بود.
باوجود این، اولین سخنرانی جک ما در هنگکنگ جماعت فراوانی را به آنجا کشانده بود. در شهری که پول حرف آخر را میزد، علیبابایی که توانسته بود ۲۵ میلیون دلار از سرمایهگذاران مطرح جذب سرمایه کند، بهراحتی تمام بزرگان صنعت اینترنت را در آنجا گرد آورده بود. جک که نسبت به خیلی از حضار لباسهایی معمولیتر پوشیده بود، بهآرامی راه خود را از بین جمعیت باز کرد. جثهی ریزهمیزه و ویژگیهای الفمانندش او را از جمعیت متمایز میساخت. بعد از اینکه میزبان مراسم جک را معرفی کرد، او صحنه را تصاحب کرد و گفت: «خیلی خوشحالم که تو هنگکنگ هستم؛ چون ما داریم دفتر بینالمللمون را اینجا حسابی توسعه میدیم و یه تیم مدیریتی محشر جمع کردهایم. هنگکنگ محشره چون توش پره از مدیرهای حرفهای. تقریباً همهی همکارای مؤسس من، تو دفتر هانگژو هیچ تجربهی تجاری ندارن. به همین خاطر به بنیانگذاران شرکت گفتم که اصلاً انتظار نداشته باشن که توی شرکت، سمتهای مدیریتی بالا نصیبشون بشه. ما باید اون آدمهای حرفهای را که تجربههای واقعی تجاری دارن و میتونن شرکت را به سطح بالاتری برسونن پیدا کنیم. میدونید، من برای تدریس زبان انگلیسی آموزش دیدهام؛ پس از گردوندن و مدیریت شرکت هیچ سر درنمیارم. بعد از چهار سال هم از سمت مدیر ارشد اجرایی استعفا میکنم و شرکت را میسپارم به دست نسل جدید مدیرها.»
بهنظر میرسید نگاهی عاقلانه به ماجرا دارد. محدودیتهای خود و دیگر مؤسسهای شرکت را فهمیده بود و میدانست چه زمان باید سریر خود را واگذار کند. جک افزود: «علیبابا اصلاً چی هست؟ یادم میاد یه بار تو سنگاپور سخنرانی کردم و موضوع سخنرانی هم تجارت الکترونیک در آسیا بود. دور و بر صحنه را نگاه کردم و دیدم همهی سخنرانها اهل آمریکان. با خودم گفتم آسیا آسیاست، آمریکا هم آمریکاست. آسیاییها به شیوهی خودشون تجارت الکترونیک میکنن. هدف اصلی ما هم توی علیبابا اینه که بهترین بازار تجارتباتجارت (B2B) جهان بشیم. ما بینش آسیایی و منش اروپایی را ترکیب میکنیم.»
حضار که هم سرگرم شده و هم انگیزه گرفته بودند، جک را تشویق کردند. کمکم داشت از جک خوششان میآمد.
– وبسایتهای تجارتباتجارتِ غربی دنبال شرکتهای بزرگ میافتن. دنبال نهنگها؛ ولی توی آسیا اقتصاد تو چنگ میگوهاست. واسه همین هم ما قراره بریم دنبال میگوها. گیرانداختن میگو هم که کاری نداره؛ اما اگه بری دنبال شکار نهنگ ممکنه خودت را لتوپار کنی.
حضار زدند زیر خنده. دستی از میان جمعیت به هوا رفت. دست یک تحلیلگر بود که در یک بانک سرمایهگذاری بزرگ کار میکرد.
– جک! خیلی خوب گفتی، ولی مدل کسب درآمدتون به چه شکله؟
– خب راه واسه پول درآوردن که خیلی زیاده؛ ولی الآن وبسایت ما کاملاً رایگانه. چون میخوایم اعضای جدید جذب کنیم. وقتی اعضای ما پول دربیارن، ما هم پول درمیآریم.
تحلیلگر پرسید: «ولی جواب سؤالم را ندادیها. چطور قراره پول دربیارین؟»
جک بهشوخی گفت: «اگه بهت بگم، مجبور میشم بکشمت.» لبخند و قاهقاهِ خنده از پی این حرف بلند شد. بله! جک خوشسروزبان بود؛ اما او سعی میکرد جماعتی متشکل از سرمایهگذاران و بانکدارها را قانع کند که در این مقطع زمانی نباید به فکر کسب درآمد باشند.
جک ادامه داد: «یه روزی یه عالمه پول درمیاریم. ولی الآن خیلی زوده که بخوایم راجع بهش صحبت کنیم.»
روز بعد از مراسم، همکارانم در دفتر هنگکنگ مقالهای را به من نشان دادند که در Internet.com، وبسایت مطرح اخبار صنعتی منتشر شده بود: «ما، مدیرعامل، معتقد است که خیلی زود است راجعبه کسب درآمد صحبت کنیم.» در آن زمانه که صنایع اینترنتی برای کسب درآمد، تحت فشار فزایندهای بود، مقالهی بهشدت انتقادی آن وبسایت تأثیر چندان مطلوبی برای شرکت نداشت. من هم بهعنوان مسئول روابط عمومی شرکت، اولین شخصی بودم که از قضیه خبردار شدم.
یکی از مدیران تازهاستخدامی از من پرسید: «پورتر، این چی میگه؟» او بهتازگی یک بانک سرمایهگذار بسیار بزرگ و حقوق هنگفتش را رها کرده بود تا به علیبابا بپیوندد و از این شیوهی صحبتکردن رئیس جدیدش اصلاً خوشش نیامده بود. ادامه داد: «ما باید خیلی سریع از جکما عبور کنیم. مؤسس بینظیریه؛ ولی نمیتونیم بذاریم همینطوری صحبت کنه. اینجوری هیچکس ما را جدی نمیگیره. ما خیر سرمون قراره یه بازار تجارتباتجارت راه بندازیم.»
یک مدیر دیگر مرا کنار کشید و گفت: «حقیقتاً وقتشه که علیبابا عرصه را از جک بگیره و روی مدیرهای منطقیترمون تمرکز کنه. جک حساب کار از دستش در رفته.» بین بسیاری از اعضای اجرایی تازهاستخدامی دفتر هنگکنگ اتفاق نظر شکل گرفته بود و آنها معتقد بودند که مدیرعامل اجراییمان برای چهرهی شرکت مخرب است. بهنظرم آمد تمایل تعدادی از کارکنان برای دراختیارگرفتن سکان مدیریت شرکت در زمانی هرچه زودتر، عجیب است؛ ولی اصلاً غافلگیرکننده نیست. همهی آنها همیشه برای شرکتهای چندملیتی کار کرده بودند و بر کارکنان محلی نظارت داشتهاند، نه اینکه از محلیها دستور بگیرند؛ اما این بار ظاهراً رئیس و مرئوسی را فراموش کرده بودند.
اظهار نظر همکارانم دومین نشانهی انشقاق نامحسوس بین مدیران ارشد هنگکنگ و تیم مؤسس هانگژو بود. این انشقاق میتوانست بهسهولت تبدیل به شکافی عمیق شود. تصمیم گرفتم هرچه سریعتر ملاقاتی بین دفتر اصلی در هانگژو و تیم مستقر در چین ترتیب دهم. اگر قرار بود کوه یخ علیبابا از هنگکنگ شروع به شکستن کند، اصلاً تمایلی نداشتم که سرگردان روانهی دریا شوم.
در همان هفته فکسی دریافت کردم که بهانهی سفر به هانگژو را به دستم میداد. آن نامه، درخواستی بود از جانب جاستین دوبل، خبرنگار فوربز. او میخواست برای شمارهای از مجله که به وبسایتهای B2B میپرداخت و همچنین روی پروندهای راجعبه علیبابا کار کند. میخواست به دفتر مرکزی شرکت سفر کند و با جک و دیگر بنیانگذاران شرکت دیدار داشته باشد و حالوهوای شرکت را درک کند. من از او دعوت کردم تا با من به چین سفر کند. شرکت تمام اعضای دفتر هانگژو را آنجا گرد هم آورده بود و توی لاک خودشان رفته بودند. من تمام مدت خداخدا میکردم که اوضاع در دفتر هانگژو نسبت به چیزی که تا آن لحظه در هنگکنگ دیدهام کمتر آشفته باشد.
من و براین وانگ، دورواطراف ورودیهای فرودگاه شانگهای قدم میزدیم و وقت میکشتیم و منتظر ورود هواپیمای جاستین دوبل بودیم.
براین گفت: «داداش تو موقع خیلی خوبی عضو شرکت شدیها! کمِکمِ ماجرا اینه که گروه هانگژو بالاخره ماه قبل، رفتن به دفتر جدیدشون. کل زمستون را داشتم تو اون آپارتمان علیبابا کار میکردم. اینقدر سرد بود که مجبور بودیم حین کار دستکش دست کنیم.»
طی همین مدت کوتاهی که من و براین با هم کار میکردیم، نوعی رقابت برادرانه بینمان شکل گرفته بود. ولی با وجود این، دائماً به من فخر میفروخت که در زمانهی سختیها، در علیبابا بوده است؛ پیش از آنکه علیبابا به مکانی راحت تبدیل شود.
من به شوخی گفتم: «آره. حتماً خیلی سختتر از زمانی بوده که با پدر و مادرت تو پالو آلتو زندگی میکردی. شک ندارم تمام زمستون را لهله میزدی واسه یه فراپوچینوی استارباکس.» براین زد زیر خنده.
جاستین را سوار کردیم و دو ساعت تا دریاچه نانبی راندیم. دریاچه، استراحتگاهی بود بین شانگهای و هانگژو. جاستین که قدبلند و لاغراندام بود و تا حدی لفظ قلم صحبت میکرد، بهتازگی به ریاست ادارهی آسیایی مجلهی فوربز برگزیده شده بود. دفتر اصلیاش در سنگاپور قرار داشت و به شانگهای آمده بود تا راجع به جک ما و علیبابا بنویسد.
برای منی که مسئول تازهی روابط عمومی شرکت بودم، همراهکردن رئیس ادارهی آسیایی یک مجلهی اقتصادی بزرگ در اولین سفرم به دفتر اصلی علیبابا، شبیه نوعی قمار بود؛ چون حتی خودم هم نمیدانستم آنجا چطور جایی است. مثل این بود که دست یک مشتری رستوران را بگیری و صاف ببریاش داخل آشپزخانه؛ حتی اینکه من و جاستین مجبور شدیم بهدلیل کمبود فضا یک اتاق را با هم شریکی استفاده کنیم هم، به بهبود شرایط کمکی نکرد، چون او حسابی خروپف میکرد؛ اما من فهمیدم که برای یک شرکت نوپا هر نوع تبلیغاتی خوب است. خیلی بهتر بود که اشتباههایمان را بیپرده نشان دهیم.
به دریاچهی نانبی رسیدیم و با حدود صد نفر از زنان و مردان جوان که کارمندان علیبابا بودند مواجه شدیم. آنها با هیجان و سرعت بین اتاقهای مختلف اقامتگاه در آمدوشد بودند. این اولین استقرار شرکت در جایی خارج از شهر بود و فرصتی به شرکت میداد تا بعد از دورهای رشد بیتوقف، استراحتی به خود بدهد. هیچیک از همکارانم از هنگکنگ به اینجا نیامده بودند. بهنظرم این کاری عجیب بود و احساس کردم فرصتی مهم را برای ایجاد ارتباط با همکاران محلیشان از دست میدهند.
پیش از هر چیز برای صرف ناهار به سالن بزرگ غذاخوری شرکت رفتیم که میزهایی گرد داشت. مردم با کلههایی پر از هیجان و احساس ماجراجویی دور میزها نشستند و خود را آمادهی ناهاری طولانی همراه با خنده و گپوگفت کردند و در همین حال انواع و اقسام غذاهای محلی بود که روی میزها چیده میشد. میزهای گردانِ پر از غذا به چرخش درمیآمدند و کارکنان محلی غذاهای خوشمزه را با چوبهای غذاخوریشان برمیداشتند و لیوانهایشان را به سلامتی این و آن به هم میزدند.
صمیمیت مجلس مرا گرفت. شبیه هیچیک از شرکتهای معمولی نبود. بیشتر به خانواده شباهت داشت. من و جاستین را دعوت کردند دور میزی بنشینیم که اطرافش پر بود از همکاران تازه. تقریباً همهشان در میانهی دههی سوم زندگیشان بودند و از مشاغل و دانشگاههای متفاوتی میآمدند: پسران و دختران کشاورزان، کارگران کارخانه و تجار. بیشترشان طی همین چهار هفتهای که من قراردادم را امضا کرده بودم به شرکت پیوسته بودند.
همینطورکه با باقی کارکنان صحبت میکردم، متوجه شدم که چقدر به سازمان اهمیت میدهند و این برایم جای تعجب بود. سالها پیش از این چینیهایی که حتی مدرک دانشگاهی هم داشتند، به کمک دولت و در مشاغلی که دولت میخواست، به کار گمارده میشدند و هیچ آزادی تصمیمگیری برای آیندهی خود نداشتند. گزینههای شغلی برای جوانان بسیار محدود بود. بهترین چیزی که میتوانستند انتظارش را داشته باشند، اشتغال در شرکتی دولتی بود. اگر میخواستند خیلی بلندپروازی کنند، میتوانستند به شرکتی چندملیتی بیندیشند. در مقایسه با وضعیت کارکنان دفتر هنگکنگ، کمتر شرکتی در چین بود که به جوانان اجازه دهد خودشان برای آیندهشان تصمیم بگیرند. علیبابا برای جوانان نمایانگر امید بود.
اندیشیدن به همهی اینها باعث شد احساس عذاب وجدان کنم. من کارمندی خارجی بودم و تقریباً پنجاه برابر بیشتر از همکاران محلیام که مرا استخدام کرده بودند درآمد داشتم. با این حال آنها مرا با آغوش باز پذیرا بودند. دغدغههای قبلیام دربارهی درآمد هنگامی زائل شد که اهمیت رسالت علیبابا برایم روشن شد. اگر ما میتوانستیم علیبابا را موفق کنیم، آیندهی تیم جوان و پرامیدمان را از نو شکل میدادیم.
بعد از ناهار راهی سالن رقص شدیم. محیط یکنواخت آنجا را با تکههای مخمل و نورهای رنگینکمانی پوشانده بودند. از تمام ظرفیت فضا استفاده شده بود و دور تا دور آنجا را صندلی چیده بودند. ما آن دور و بر نشستیم و رویمان به همدیگر بود. جک بالای صحنه رفت و بهرغم صدای بلند دستگاه کاریاوکی برایمان سخنرانی کرد.
– ایول! وقتی علیبابا را راه انداختیم، هیچوقت فکرشم نمیکردم اینقدر تعدادمون زیاد بشه. باورکردن سرعت رشدمون سخته. خیلی از میزان توسعهمون رضایت دارم. علیبابا حدود دویست هزار تا عضو داره و یه عالمه بنگاه تجاری تقریباً از تمام کشورهای دنیا عضو سایتمون هستن. شروع خوبیه؛ ولی برای رؤیایی که ما تو سر داریم، یه شروع بیشتر نیست. میدونم شما فکر میکنین عقلم را از دست دادهم؛ ولی باید هر کاری که میتونیم بکنیم تا قبل از آخر امسال تعداد کاربرای علیبابا از سراسر جهان به رقم یک میلیون عضو برسه.
حضار تشویق کردند.
جک ادامه داد: «ما همهمون این روزها، سخت مشغول کاریم و من خیلی خوشحالم که برای اولین بار با همکارها اومدهیم بیرون. ما یه سری دفتر توی لندن، هنگکنگ و سیلیکونولی باز کردهیم و مدیرها و کارکنان فوقالعادهای هر روز از سرتاسر دنیا به جمع علیبابا اضافه میشن. همهشون نتونستن امروز بیان اینجا؛ ولی چند نفری لائووای (خارجی) تو جمع حضور دارن. بهترین کار اینه که پورتر، مسئول روابط بینالمللی عمومیمون را به صحنه دعوت کنیم تا چند کلمهای ما را به فیض برسونه. پورتر تشریف میاری؟»
جماعت ساکت شدند و وقتی به سمت صحنه میرفتم به من خیره بودند. برای جک ما که زمانی معلم انگلیسی بود، تعامل با غربیها امری طبیعی بود؛ ولی بیشتر کارکنان تا آن لحظه با بیگانگان همکاری نکرده بودند و مطمئن بودم که عدهی زیادیشان حتی با یک خارجی حرف هم نزدهاند. احساس میکردم برای انتخاب لحن صحیح و نزدیککردن خودم به همکارانم متحمل اندکی فشار شدهام.
با چینیِ شکستهبستهام تعدادی شوخی سر هم کردم تا بتوانم یخ بینمان را بشکنم. «ببخشید، چینیام خیلی خوب نیست و بعضیها ممکنه متوجه نشن من چی میگم. ولی بذارید خیالتون را راحت کنم، این کاملاً طبیعیه؛ چون حتی خودم هم نمیفهمم چی میگم.»
جماعت زدند زیر خنده و تشویقم کردند. با خودم گفتم به خیر گذشت. یخ شکست. ادامه دادم.
– از طرف تمام کارمندای خارجی که تازه به شرکت پیوستهن میخوام بگم که خیلی امیدواریم بتونیم جزئی از تیم بشیم. ما دنبال بزرگترین رؤیای ممکنیم: ساختن یه شرکت جهانی توی چین. من و باقی کارمندای خارجی تیم، مشتاقانه امیدواریم که با همه در تعامل باشیم.
حضار بار دیگر دست زدند و مرا دلگرم کردند. با وجودی که زبان چینیام خیلی خوب نبود، میدانستم که حتی نفسِ تلاشکردن برای صحبت به این زبان تأثیر زیادی در ایجاد یک رابطهی خوب دارد. از سخنان من استقبال شد. خودم هم در پس ذهنم نگران فاصلهی بین کارکنان خارجی شرکت در هنگکنگ و کارمندان چینی شرکت بودم.
جک چند کلمهی دیگر صحبت کرد و مراسم عصرانه را به پایان برد. «همهتون یادتون باشه. ما موفق میشیم. به هدفمون میرسیم. چون جوونیم و هیچوقت دست از کار نمیکشیم.»
ما موفق میشیم. به هدفمون میرسیم. چون جوونیم و هیچوقت دست از کار نمیکشیم
خیلی ساده و حتی سادهانگارانه به نظر میرسید. نگاهی به اطراف اتاق انداختم و تعجب برم داشت. آیا با این تیم میخواستیم رودرروی غولهای اینترنتی آمریکایی قد علم کنیم؟ خوشبینی حضار بهنوعی واگیردار بود. دلت میخواست همه چیز را باور کنی.
روز بعد ما دو ساعت رانندگی داشتیم تا به دفتر جدید علیبابا در هانگژو رسیدیم. در کنار جاده نگه داشتیم تا کارمندان تعدادی بامبو را از ریشه دربیاورند و برای شام آن شب خانوادههایشان به منزل ببرند. دفتر در ساختمانی بیروح در حومهی هانگژو قرار داشت؛ ولی داخل آن سرشار از فعالیت بود. من و جاستین در کنار هم راهروهای شلوغ را از نظر گذراندیم. مشخص نبود آنها دقیقاً میدانند در حال انجام چه کاری هستند یا نه، ولی کاملاً آشکار بود که از کارشان لذت میبرند.
در انتهای دفتر به یک در بزرگ رسیدیم. ما که کنجکاویمان گُل کرده بود، در را گشودیم و با اتاقی تاریک و مملو از تختخوابهایی مواجه شدیم که مهندسهایی رویشان داشتند چرت میزدند. بوی بد دهان و جوراب تمام فضا را پر کرده بود و در این میان دائماً صدای خروپف به هوا بلند میشد. براین به من گفته بود که در آپارتمان علیبابا، خوابیدن کف زمین برای اعضای گروه امری عادی بوده است و به نظر میرسید این فرهنگ سازمانی را با خودشان به اینجا هم آورده بودند. همین خودش بهخوبی نشان میداد که اعضای تیم چقدر سخت در تکاپو بودهاند.
من جاستین را پشت در دفتر جک رها کردم و داخل رفتم تا به جک راجع به مصاحبه بگویم. این اولین باری بود که او را برای مصاحبه آماده میکردم و میخواستم از اهمیت این مسئله باخبر باشد. «جک! پای مجلهی فوربز وسطه. قدیمیترین و یکی از بانفوذترین مجلات اقتصادی آمریکاست. به همین دلیل هم خیلی مهمه. دارن روی شرکتهای B2B کار میکنن. دارن بررسی میکنن ببینن میشه علیبابا را روی جلد مجله کار کرد یا نه.»
بهنظر میرسید غافلگیر شده است: «واقعاً؟ خیلی مهمه که. فکر میکنی باید چی کار کنم؟»
برای یک لحظه فکر گروه هنگکنگ از ذهنم گذشت که میخواستند جک را از مرکز توجه دور کنند یا او را مجبور کنند چیزهایی بگوید که به نفع شرکت است. بعد به جک نگاه کردم و به یاد گروهی افتادم که بهتازگی در تفرجگاه دیدهام.
– خودت باش جک. همین که خودت بودی تو را تا اینجا کشونده.
جاستین وارد دفتر شد. جک از این موضوع به موضوع دیگر میپرید و داستان زندگیاش و آیندهی علیبابا را تشریح میکرد. جک به جای اینکه راجعبه چارچوبهای مدیریتی MBA و مدلهای تجاری داد سخن بدهد، با استعاره صحبت میکرد. میگفت در عصر اینترنت باید بهسرعت خرگوش دوید؛ ولی صبر لاکپشت داشت.
جاستین همه را با گوش جان میشنید. جک اصلاً شبیه یک مدیرعامل اجرایی معمولی نبود. تمام جذابیت او هم در همین نهفته بود.
ادامه دارد…
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش اول)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش دوم)
اسم علی بابا وانتخاب بجای اون بنظرم علت موفقیت این شرکت هست فارق از کاراکتر کارتنی علی بابا که تداعی دزدان بغداد درکارتن مشهورش با سند باد رو جلوه گر میکنه که خود شکلگیریش در اسطوره های کارتنی وریشه هاش که به چه دلیل اون رو ساختن
رو کنار بزاریم بنظرم مسله بالاتر از اینهاست.جک ما ناخودآگاه اسم مقدس “علی” رو که مظلوم بود جهانی کرد همین برکت کارشه وشاید هیچگاه تا زندس متوجه این امر نشه ولی خوب واقیتیست انکار ناپذیر.
خیلی خوشم اومده!!!ممنون از این کارِتون.