دنیای علی‌بابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش دوم)

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۹ دقیقه

بخش دوم/ شمارش معکوس تا میلیونرشدن

آدم درست، در جای درست و در زمان درست!

همین که توی صندلی عقب تاکسی خزیدم، راننده، تاکسی‌متر را به کار انداخت. رو به من برگشت و گفت: «خب، مقصدتون کجاست؟»

– جاده ونسان. دفتر مرکزی علی‌بابا.

کمی خیابان‌های هانگ‌ژو را گز کردیم و از کنار چند ساختمان دردست احداث، چندین مغازه و دریاچه غربی شهر رد شدیم. در این موقع راننده سر بحث را باز کرد.

– شما تو علی‌بابا کار می‌کنین؟

گفتم: «بله! سال ۲۰۰۰ بود که وارد شرکت شدم. شیش سالی می‌شه که اونجا مشغولم.»

– خداوکیلی؟ نمی‌دونستم علی‌بابا کارمند خارجی هم داره. چی شد تصمیم گرفتین واسه یه شرکت چینی کار کنین؟

– با خودم فکر کردم خیلی جذاب‌تره که بخوای یه شرکت چینی را در سطح بین‌المللی مطرح کنی، تا اینکه یه شرکت خارجی را وارد چین کنی. چالش هیجان‌انگیزیه.

راننده اندکی مکث کرد و باز ادامه داد:

– راستش جک ‌ما را می‌شناسم. تو دبستان هم‌مدرسه‌ای و هم‌کلاس بودیم. خیلی باهاش در تماسی؟

– آره. دائم با هم کار می‌کنیم. باهاش به خیلی از کشورای دنیا سفر کرده‌م.

راننده پرسید: «می‌خواین بدونین چی شد که جک ‌ما به اینجایی رسید که الآن هست؟»

خیلی هم مشتاق نبودم بدانم راننده می‌خواهد به چه برسد؛ ولی گذاشتم حرفش را ادامه دهد.

– چون خوش‌‌شانسه آقا. سر وقت درست، سر جای درست بود.

برای منی که تمام تلاش‌های بی‌دریغ جک و تیمش را برای ساخت علی‌بابا دیده بودم، سخت بود که در برابر این گفته حالت تدافعی نگیرم. با خودم فکر کردم، اگر برای تأسیس بزرگ‌ترین شرکت تجارت‌الکترونیک چین فقط لازم بود که در زمان درست در جای درست باشی، پس چرا بقیه‌ی ۱.۳ میلیارد جمعیت چین هنگام ورود اینترنت به کشورشان این موقعیت را ندیدند و از آن بهره نبردند؟ تازه مگر نه اینکه راننده و جک هر دو در یک شهر هم‌کلاس بوده‌اند، پس آیا راننده در زمان درست، در جای درست نبوده است؟

آدم درست، در جای درست و در زمان درست!

با تمام این اوصاف سکوت پیشه کردم؛ چون نتیجه‌ای در بحث با راننده نمی‌دیدم. بله، جک در زمان درست در مکان درست بود؛ اما روی کاغذ، صلاحیت میلیون‌ها نفر برای تأسیس یک تجارت الکترونیک، به‌مراتب بیشتر از معلم مدرسه‌ای اهل هانگ‌ژو بود که دو بار هم در آزمون ورودی کالج رد شده بود. با وجود این، جک تنها کسی بود که از فرصت استفاده کرد. او آدم درست، در مکان درست و در زمان درست بود.

خب حالا چرا جک، چه چیزی او را متمایز می‌کرد، انگیزه‌اش چه بود؟ از خیلی جهات پیش از تأسیس علی‌بابا، پاسخ این پرسش‌ها در زندگی جک وجود دارد. من داستان زندگی او را طی سالیان و بسیار جسته‌وگریخته شنیده‌ام.

جک در روز ۱۰ سپتامبر سال ۱۹۶۴، درست دو سال پیش از انقلاب فرهنگی مائو به‌ دنیا آمد. بدون شک آشوب سیاسی سال‌های ۱۹۶۶ تا ۱۹۷۶ کودکی جک را شکل داد. در این دوران روشن‌فکران، هنرمندان و سرمایه‌داران دائماً و دائماً مورد هجوم نبرد طبقاتی قرار می‌گرفتند. جک نوه‌ی یک ملّاک و فرزند یک نوازنده‌ی پینگتن بود. برهمین‌اساس، او از منظر کمونیست‌ها در طرف اشتباه تاریخ قرار داشت؛ درنتیجه هم‌کلاسی‌های جک به او زور می‌گفتند و دعواهای مکرر او، در مدرسه و نزد والدینش برایش مشکل‌ساز می‌شد.

شاید به‌عنوان نوعی مفر، جک اوقات فراغت خود را وقف مطالعه‌ی رمان‌های رزمی‌کاری می‌کرد. او مطالعه‌اش را با آثار کلاسیک چینی شروع کرد و بعد به مطالعه‌ی آثار لوئیس چا پرداخت. رمان‌های ووژیای او که ترکیبی از رزمی‌کاری و دلاوری بودند، داستان جنگجویانی شرافتمند را روایت می‌کردند که با بهره‌مندی از هوش سرشارشان و نه زور بازویشان، از مردم معمولی و زیردستانشان دربرابر دشمنان قدرتمندتر از خود دفاع می‌کردند.

احتمالاً جک، به مدد داستان‌های رزمی‌کاری توانست بر اولین ویژگی خود که توجه همه را جلب می‌کند، فائق بیاید: ظاهرش. جثه‌ی ریزه‌میزه‌ی جک که در رسانه‌ها می‌گویند شرورانه و موذیانه به ‌نظر می‌رسد، باعث شده همیشه ناخواسته مورد توجه قرار بگیرد و استهزا شود. حتی گاهی اعضای خانواده‌اش هم سربه‌سر او می‌گذاشتند و ریقو صدایش می‌زدند. می‌گویند پدرش وقتی می‌خواسته سه فرزندش را معرفی کند می‌گفته: «و این یکی را تو آشغالدونی پیداش کردیم.»

ممکن است فکر کنید مسخره‌کردن ظاهر یک جوان و زورگفتن به او، اعتماد‌به‌نفسش را نابود می‌کند؛ اما این کارها جک را قدرتمند کرد. زمانی که بعد از مرگ مائو، مرزهای چین باز شدند، خارجی‌ها کم‌کم به هوانگ‌ژو، زادگاه جک آمدند تا دریاچه‌ی غربی را سیاحت کنند. وقتی که معلم جغرافیای مدرسه‌ی راهنمایی جک به او گفت که چند نفر خارجی را نزدیک دریاچه دیده است، کنجکاوی جک تحریک شد و به آنجا رفت تا به چشم خودش ببیند. دوچرخه‌سواری تا دریاچه و دوست‌شدن با خارجی‌ها و تمرین‌کردن انگلیسی با آن‌ها به‌زودی جزو عادت‌های جک شد.

جک حین بازی با فریزبی، با خانواده‌ای استرالیایی آشنا شد و با آن‌ها ارتباطی ویژه شکل داد. آن‌ها تا سال‌ها ارتباطشان را از طریق نامه‌نگاری حفظ کردند. به‌واسطه‌ی همین ارتباط با خانواده‌ی استرالیایی بود که جک برای اولین بار به خارج از چین سفر کرد و گفت: «این سفر به من نشان داد که هرچه در کتاب‌های درسی چینی‌ام درمورد جهان خارج خوانده‌ام اشتباه محض است.» تأثیر این خانواده بر جک چنان زیاد بود که جک پدر خانواده را مثل پدر خود می‌دانست.

دوستی جک با خارجی‌ها باعث شد، انگلیسی او خیلی بیشتر از هم‌نسلانش در هانگ‌ژو رشد کند و ذهنش نسبت به اندیشه‌های بین‌المللی باز شود. برهمین‌اساس او گزینه‌ای بدیهی برای تدریس زبان انگلیسی بود. جک به‌رغم اینکه دو مرتبه و به‌خاطر مشکلش با درس ریاضی در آزمون ورودی کالج رد شد، نهایتاً توانست وارد دانشگاه سراسری هانگ‌ژو شود. آنجا یک مرکز تربیت معلم بود و جک به‌عنوان پرزیدنت کلاسش انتخاب شد.

بعد از فارغ‌التحصیلی، او مشغول تدریس زبان انگلیسی در یک دانشگاه محلی شد و ماهانه دوازده دلار درآمد داشت. اغلب اساتید چینی براساس کتاب‌های درسی تدریس می‌کردند، اما جک با شیوه‌ای بداهه‌پردازانه از متون آموزشی فاصله می‌گرفت و با تکیه بر داستان‌گویی و مزاح، دانشجویانش را به مشارکت ترغیب می‌کرد. او حین تدریس تا حدودی از بازیگری بهره می‌برد. این‌ها را از پدرش که خود بازیگر بود، به یاد داشت. جک در پردیس دانشگاهشان به استادی محبوب بدل شد.

جک به یکی از اساتیدش قول داده بود به مدت پنج سال زبان انگلیسی تدریس کند و بعد از به پایان‌آمدن این دوره با خود گفت، حالا وقت زدن به دل دریاست و باید تجارتی آغاز کند. او گفت: «هرآنچه به دانشجویانم می‌آموختم، براساس کتاب‌ها بود. می‌خواستم در دنیای واقعی هم تجاربی کسب کنم. مهم نبود موفق می‌شوم یا شکست می‌خورم. چون می‌دانستم که همیشه خواهم توانست تجاربم را بردارم و با دانشجویانم در میان بگذارم.»

اولین کار جک، تأسیس “بنگاه ترجمه امید هانگ‌ژو” در سال ۱۹۹۴ بود. او می‌خواست به تعداد روزافزونی از تجارت‌های محلی که در صنعت گردشگری و تجارت خارجی فعال بودند کمک کند. جک به‌خاطر تسلطش بر زبان انگلیسی و توانایی‌اش برای برقراری ارتباط با خارجی‌ها در هانگ‌ژو برای خود اسم و رسمی به هم زد. مقامات محلی از جک درخواست کردند تا به ایالات متحده سفر کند و به مناقشه‌ای که با طرف آمریکایی بر سر تأمین بودجه تأسیس یک اتوبان عوارض‌دار داشتند فیصله دهد.

جک با دلی پرامید راهی ایالات متحده شد؛ اما همین که پا به فرودگاه لس‌آنجلس گذاشت، شستش خبردار شد که این همه راه آمده که طرف حساب یک آدم شیّاد شود. وقتی که میزبانش تفنگی به سمت او گرفت و بدون ماشین، دو روز در خانه‌ای در مَلیبو به حال خود رهایش کرد، شک جک به یقین بدل گشت. او از جک می‌خواست به طرف چینی گزارش دهد که همه‌ی تعهدات طرف آمریکایی به بهترین نحو در حال انجام است. جک که زهره‌ترک شده بود و فکر می‌کرد میزبانش اطلاعات مهمی را از طرف چینی مخفی می‌کند، بالاخره خود را به سیاتل رساند. او در آنجا چند دوست آمریکایی داشت.

دوستان جک در سیاتل او را جلوی یک دستگاه کامپیوتر نشاندند و برای اولین بار او را با اینترنت آشنا کردند. «می‌ترسیدم به کامپیوتر دست بزنم. دستگاه گرونی بود. ولی بهم گفتن “جک! یالله! بمب که نیست!” من هم کلمه‌ی آبجو رو تایپ کردم: آ، ب، ج، و. عکس آبجوهای آلمانی و ژاپنی اومد بالا، ولی خبری از عکس آبجوی چینی نبود. واسه همین کلمه‌ی چین رو هم جست‌وجو کردم و نتیجه‌‌ش “پاسخی یافت نشد” بود. به خودم گفتم چه چیز باحالی. اگه بتونیم تو چین شرکتایی راه بندازیم و سایت هم براشون بزنیم، خیلی خبرا می‌شه.»

وقتی جک به چین برگشت، اولین شرکت اینترنتی چینی را تأسیس کرد که “صفحات چینی” نام داشت. این شرکت یک دایرکتوری انگلیسی‌زبان بود که اطلاعات شرکت‌های چینی در آن درج شده بود. متأسفانه در آن زمان هانگ‌ژو هنوز به اینترنت وصل نبود. به همین دلیل وقتی جک با اولین شرکت‌هایی که فکر می‌کرد مشتری‌های او خواهند شد تماس گرفت، آن‌ها جوری واکنش نشان دادند که انگار جک می‌خواسته سر آن‌ها کلاه بسیار گشادی بگذارد. وقتی بالاخره توانست مشتری جلب کند، باید اطلاعات شرکت مشتری‌اش را گردآوری می‌کرد و به دوستش در سیاتل می‌رساند تا صفحه‌ی وب طراحی کند. به‌منظور تأیید اینکه جک صفحه‌ای در اینترنت به راه انداخته است، باید دوستان سیاتلی جک صفحات را چاپ می‌کردند و نسخه‌ای از آن را به چین می‌فرستادند تا جک آن‌ها را به مشتری نشان دهد.

شرکت صفحات چینی، در ابتدا موفقیت‌هایی به‌دست آورد و به‌سرعت توجه شرکت دولتی «هانگ‌ژو تله‌کام» را به خود معطوف کرد. هانگ‌ژو تله‌کام خدمات خود را در رقابت با صفحات چینی به راه انداخته بود. جک که می‌ترسید با شرکتی سر رقابت بیفتد که حمایت دولتی را پشت خود دارد، بهترین راه بقا را در همکاری با هانگ‌ژو تله‌کام دید. آن‌ها همکاری مشترکشان را آغاز کردند؛ ولی جک مدتی کوتاه بعد از آن، خود را در تنگنایی دید که مدیران هانگ‌ژو تله‌کام برایش ایجاد کرده‌اند؛ درنتیجه با تألم شرکت را ترک کرد و سپس راهی پکن شد.

جک در آنجا در شرکتی کار کرد که تحت نظارت وزارت تجارت خارجه و همکاری‌های تجاری (MOFTEC) بود. او فکر می‌کرد می‌تواند تجارت الکترونیک را از درون دولت راه بیندازد؛ به همین دلیل مدیریت سازمانی را عهده‌دار شد که برای کمک به بنگاه‌های کوچک و متوسط و بهره‌مندی از امکانات اینترنت طراحی‌ شده بود؛ اما جک در اینجا هم با مناسبات بروکرات‌های دولتی که درنهایت گردانندگان اصلی شرکت بودند درگیر شد. به گفته خودش: «رئیسم می‌خواست از اینترنت استفاده کنه تا بنگاه‌های کوچک را تحت سلطه بگیره و من هم می‌خواستم از اینترنت برای قدرتمندسازی بنگاه‌های کوچک استفاده کنم. طرز فکر ما زمین تا آسمون فرق می‌کرد.»

نهایتاً هنگامی که در سال ۱۹۹۹ رشد انفجاری اینترنت چین شروع شد، جک دوستانی را که به پکن کشانده بود تا در تیمش در MOFTEC کار کنند، گرد هم آورد و به آن‌ها گفت فکر جدیدی به ذهنش رسیده است:‌ علی‌بابا. او از فرازوفرودهای تجارب کاری‌اش در صفحات چینی و دولت خیلی چیزها آموخته بود. جک حالا تصور بهتری داشت از اینکه چطور می‌توان تجارت الکترونیک را به شکل ریشه‌ای در چین راه انداخت. او اسم علی‌بابا را برگزید؛ چون داستانی بود با شهرت جهانی و تصاویری از بنگاه‌های تجاری کوچک را به ذهن متبادر می‌کرد که خطاب به فرصت‌های جدید و گنج‌های نهفته در اینترنت می‌گویند: «کنجد! کنجد! باز شو!» علی‌بابا این‌گونه پا به جهان گذاشت.

تا اینجای ماجرا به اوایل سال ۲۰۰۰ رسیده‌ایم…

بوم!

«تو شانگهای می‌بینمتون. بیاین بترکونیم!»

این محتوای اولین ایمیلی بود که از جک دریافت کردم. این پیام یک‌خطی بیشتر شبیه نوشته‌ای از طرف کودکی در راه دیزنی‌لند بود تا مدیرعامل اجرایی شرکتی که به‌تازگی وامی به مبلغ ۲۵ میلیون دلار از گلدمن زاکس و سافت‌بانکِ ژاپن دریافت کرده است. لحن شنگول او مرا متعجب نکرد؛ چون از وضع و اوضاع آن دوره آگاه بودم. در ماه مارس سال ۲۰۰۰ بودیم و زمانه‌ای عالی بود؛ البته اگر در تجارتی اینترنتی در چین مشغول به کار می‌بودید.

طی پنج سال پیش از آن ماه‌هایی که در چین کار می‌کردیم، با حسرت شاهد این بودیم که دوستان و همکلاسی‌های سابقمان در رشد انفجاری تجارت اینترنتی آمریکا مشارکت می‌جویند. همین که شرکت‌هایی مثل “یاهو!”، “آمازون” و “ای‌بِی” وارد بازار بورس می‌شدند، موج از پی موج، جنون اینترنتی سرتاسر آمریکا و اروپا را دربرمی‌گرفت و با عرضه‌شدن سهام بازارها، هزاران میلیونر یک‌شبه پا به عرصه‌ی وجود می‌نهادند؛ اما در چین که جمعیت کاربران اینترنت کمتر از یک‌درصد بود، به‌نظر می‌رسید صنعت اینترنت به مدت دهه‌ها لنگ بزند.

اما در تابستان سال ۱۹۹۹ همه‌چیز عوض شد. آن هم وقتی وب‌سایت China.com که در هنگ‌کنگ مستقر بود و خود را “یاهو! چین” معرفی می‌کرد، سهامش را برای فروش به عموم عرضه کرد. اصلاً هم اهمیتی نداشت که شرکت، شرکتی پوچ بود و هیچ مدلی برای تجارت نداشت. China.com نام و دامنه‌ی بی‌نظیری داشت و برای سرمایه‌گذارانی که به‌دنبال جلب ۲.۶ میلیارد چشمِ چینی بودند، خیلی جالب توجه بود. همان‌طورکه عرضه‌شدن سهام “نت‌اسکیپ” جویندگان طلای اینترنتی را روانه‌ی آمریکا کرده بود، عرضه سهام China.com هم سرمایه‌گذاران را به چین کشاند. کسانی هم که مشتاقانه منتظر فرارسیدن جنون اینترنت به چین بودند، دم را جانانه غنیمت شمردند.

زمانی که من به‌عنوان مدیر گروه فناوری در شرکت “آگیلوی و متر” در پکن مشغول کار بودم، روابط عمومی و کارزارهای تبلیغاتی شرکت‌های خارجی را که وارد بازار چین می‌شدند، برایشان مدیریت می‌کردم. زمانی که این مسئولیت را در شرکت آگیلوی می‌پذیرفتم، گمان می‌کردم برای گسترش تجارت، به شرکت‌هایی چندملیتی کمک خواهیم کرد. شرکت‌هایی نظیر “نوکیا” که در آن زمان بزرگ‌ترین مشتری فعال ما در حوزه‌ی فناوری بود؛ اما همین که رشد انفجاری اینترنت آغاز شد، فهرست مشتری‌های ما نیز بلند و بلندتر شد و عناوین شرکت‌های اینترنتی خارجی به آن اضافه شد که نسبت به فعالیت در بازار چین اظهار تمایل می‌کردند. مدت زیادی از ورود شرکت‌های آمریکایی به کشور نگذشته بود که شرکت‌های وطنی سر برآوردند و خود را براساس الگوی همتایان آمریکایی شکل دادند. طی مدت یک سال تعداد مشتری‌های اینترنتی گروه من از یک به ده افزایش یافت. من شاهد بودم که این شرکت‌ها نه‌تنها در چین خیلی خوش می‌گذرانند که حین خوش‌گذرانی فرصت‌هایی برای تغییردادن جهان هم کشف می‌کنند. کم‌کم با خودم فکر می‌کردم که الآن زمان پیوستن به یکی از همین شرکت‌های نوپاست.

هنگامی که داشتم در پکن جان می‌کندم، هیچ نمی‌دانستم که جک ما و گروهی از رفقایش مخفیانه و شبانه‌روز در آپارتمانی کوچک در هانگ‌ژو در دو ساعتی جنوب شانگهای مشغول کار هستند. آن زمان که دیگر شرکت‌های چینی به‌دنبال مشتری‌ها می‌گشتند و مشابه‌های چینیِ جدیدترین خدمات آمریکایی را ارائه می‌دادند، جک و تیمش تلاش داشتند تا خود شرکت‌ها را تسخیر کنند. آن‌ها درنظر داشتند تا بازاری بسازند که تمام بنگاه‌های کوچک و متوسط را که مشغول فعالیت در سطح تجارت دنیا بودند با هم متصل سازند. اقتصادی ویجتی که برای سازندگان و شرکت‌های مبادله‌کننده و فروشندگان عمده طراحی می‌شد تا زنجیره‌ی عرضه‌ی جهانی را یکجا گرد هم آورد. وب‌سایت آن‌ها، Alibaba.com هم قرار بود به بنگاه‌های تجاری کوچک اجازه دهد به هر آن چیزی دسترسی یابند که فقط در اینترنت امکان‌پذیر است.

در اکتبر سال ۱۹۹۹ علی‌بابا بالاخره دست از مخفی‌کاری برداشت و در یک کنفرانس خبری در هنگ‌کنگ از آن رونمایی شد. جک در همان کنفرانس اعلام کرد که گلدمن زاکس مبلغی معادل پنج میلیون دلار در علی‌بابا سرمایه‌گذاری کرده است. اخبار مردی گمنام در جهان منتشر شد که معلم مدرسه است و می‌کوشد بستری برای معاملات جهانی طراحی کند. در ژانویه‌ی سال ۲۰۰۰ جک و تیمش ۲۰ میلیون دلار دیگر هم از سافت‌بانکِ ژاپن جذب کردند. در ماه مارس همان سال و به‌منظور آماده‌سازی شرکت برای توسعه در سطح بین‌المللی، علی‌بابا تیمی بین‌المللی از متخصصان مدیریت گرد هم آورد.

حول‌وحوش همین زمان بود که من به دنبال شرکتی نوپا برای پیوستن به آن بودم. اما این جست‌وجو برای یافتن بزرگ‌ترین تجارت بعدی، آغازی آهسته داشت.

در مصاحبه‌ای با یک شرکت اینترنتی بزرگ شرکت کردم. با معاون بازاریابی شرکت ملاقات کردم. آن‌ها از طرف هنگ‌کنگ آمده بودند و به‌دنبال استخدام مدیر ارتباطاتی بودند تا آماده شوند و سهام خود را عرضه کنند. من به رئیس آینده‌ام گفتم: «خیلی خوشحال می‌شم با تیم همکاری کنم تا کمک کنم چشم‌اندازی تهیه کنیم که آینده‌ی شما و شرکت را به‌خوبی ترسیم کنه.»

او با بی‌اعتنایی پاسخ داد: «بذار زیاد حاشیه نریم. من چشم‌انداز را معیّن می‌کنم، شما هم قراره اجراش کنی.» این را که گفت اسمشان را از فهرست خط زدم. می‌خواستم به یک تیم ملحق شوم، نه اینکه به یک دیکتاتوری بپیوندم.

سپس به مصاحبه‌ی یک شرکت معاملات آنلاین سهام رفتم که مدعی بود، تجارت الکترونیک تمام چین است؛ ولی وقتی به دیدن زن و شوهری رفتم که به‌طور مشترک شرکت را تأسیس کرده بودند، چیزی به‌نظرم بودار آمد. دفتر مرکزی شرکتشان دفتری مجازی بود. منبع سرمایه‌گذاری‌شان هم مشکوک به‌نظر می‌‌آمد. وقتی مصاحبه به پایان رسید، برایم مسجّل شد که آن‌ها فقط به‌دنبال یک آدم غربی هستند تا ویترین شرکتشان را نگه دارد و آن‌ها بتوانند به فعالیت‌هایی بپردازند که از لحاظ قانونی بسیار مشکوک است.

درنهایت برای مصاحبه به یک شرکت تجارت الکترونیک تایوانی رفتم که pAsia نام داشت و زمینه‌ی فعالیتش حراجی آنلاین بود و در خاک چین فعالیت می‌کرد. شرکت داشت آماده‌ی عرضه‌ی سهام می‌شد و سرمایه‌گذاری هنگفتی کرده بود تا هویتی مشترک خلق کند و لوگویی برای نام eAsia طراحی کند. زمانی که مدیران شرکت فهمیدند نام eAsia را شرکتی در آسیای میانه قبلاً ثبت کرده است، تصمیم گرفتند نام را به pAsia تغییر دهند تا جلوی هزینه‌تراشی برای طراحی دوباره‌ی لوگو گرفته شود. این قضیه اصلاً مسئله‌ساز نبود؛ البته اگر در زبان چینی حرف P معنای بدی نمی‌داد.

در حاشیه‌ی یک کنفرانس اینترنتی به دوستی گفتم که چقدر برای یافتن یک تجارت نوپا دردسر کشیده‌ام. برایش توضیح دادم که حتی درصورت درست‌وحسابی‌بودن مدل تجاری شرکت هم، شیوه‌های مدیریتی به‌شدت از بالا به پایین و خشک هستند.

– اصلاً نمی‌دونستم دنبال همچین چیزی هستی. باید معرفیت کنم به علی‌بابا. دارن سعی می‌کنن اولین شرکت اینترنتی بین‌المللی چینی رو بسازن و دنبال کسی می‌گردن که کارای روابط عمومی بین‌المللی‌شون را انجام بده. مقرت هنگ‌کنگ میشه؛ ولی باید به اروپا، آمریکا و دور و بر آسیا سفر کنی.»

چشمانم برق زدند. بسیاری از شرکت‌های اینترنتی آمریکایی را می‌شناختم که داشتند وارد بازار چین می‌شدند و بسیاری از شرکت‌های چینی را که سعی داشتند در مقیاس محلی غول‌های اینترنتی شوند؛ اما هرگز اسم شرکتی چینی به گوشم نخورده بود که بخواهد در سطح بین‌المللی فعالیت کند. این بزرگ‌ترین رؤیایی بود که کسی می‌توانست در سر بپروراند و چالش‌های سر این راه به مذاقم خوش آمدند. به‌علاوه، خیلی خوشم می‌آمد که در چین مستقر باشم، ولی به اقصی‌نقاط دنیا سفر کنم. با خودم فکر کردم حتی اگر علی‌بابا شکست هم بخورد، قطعاً شرکت‌های چینی دیگری خواهند بود که تمایل داشته باشند در سطح بین‌المللی فعالیت کنند و در آن زمان تجارب کسب‌شده بسیار به کار خواهند آمد.

دوستم با دلسوزی به من گفت: «علی‌بابا به‌تازگی یه عالمه پول جمع کرده. داره یه تیم بین‌المللی جور می‌کنه. سری بهشون بزن.»

چند هفته بعد با پروازی به شانگهای رفتم تا با جک و تیمش دیدار کنم. ما در یک گردهمایی مشتریان شرکت کردیم که علی‌بابا به‌مناسبت افتتاح دفتر جدیدش در شانگهای ترتیب داده بود. سوار تاکسی بودم و از روگذر به سمت هتل گلکسی می‌رفتم که برج‌های بلند شانگهای با صدای ویز از کنار پنجره‌ام رد شدند. به‌نظر می‌رسید تمام شهر در دست ساخت‌وساز است؛ گُله‌به‌گُله‌ی شهر پر بود از جرثقیل‌هایی که محل احداث آسمان‌خراش‌های جدید و ساختمان‌های تجاری را آماده می‌کردند. با خودم گفتم شاید سیلیکون‌ولی رشد انفجاری داشته باشد؛ ولی در مقایسه با تغییرات چین هیچ عددی نیست.

نمی‌دانستم در مهمانی چه می‌گذرد. با چند نفر از اعضای علی‌بابا کارت دادیم و گرفتیم. تولیدکنندگانی بودند مشغول در تجارت‌هایی که من هیچ ازشان سر درنمی‌آوردم. چیزهایی مثل فیبر پتروشیمیایی، بلبرینگ‌سازی و هر ویجت دیگری که فکرش را بشود کرد. فضای محیط عجیب بود و همه این‌ور و آن‌ور منتظر ایستاده بودند که ببینند چه قرار است بشود. سپس درها باز شدند و جک ما وارد اتاق شد. ملازمان او که از کارکنان جوان علی‌بابا بودند هم به‌دنبال او وارد شدند. جک بعد از اینکه با تعدادی از اعضای علی‌بابا دست داد، بالای صحنه رفت و جماعت را خطاب قرار داد.

-از همه خیلی ممنونم که اومدین. درسته که دائماً آنلاین با هم در تماسیم؛ ولی هیچی ملاقات رودررو نمی‌شه. امشب می‌خوام آینده‌مون را ترسیم کنم. از اولین روزی که علی‌بابا را راه انداختیم، سه تا هدف اصلی داشتیم. می‌خوایم علی‌بابا یکی از ده وب‌سایت اول دنیا بشه. می‌خوایم علی‌بابا شریک تمام تاجرا باشه و می‌خوایم شرکتی بسازیم که هشتاد سال عمر کنه!»

جک هنگامی که داشت برای مردم سخنرانی می‌کرد، انگار تمرکزش را به‌خاطر نور کورکننده‌ی صحنه از دست داده بود و از این موضوع به دیگری می‌پرید. با وجودی که مشخص بود آینده را در ذهنش دارد و خیلی هم مشتاق است، اما وضعیت خیلی شبیه دیدن اجرای جوانکی بود که می‌خواهد تبدیل به یک راک‌استار بزرگ شود و حالا در شبی که خواندن برای همه آزاد است، برای اولین اجرایش روی صحنه رفته است. جماعت داشت تحمل خود را از دست می‌داد. یکی از کسانی که کنار من دور همان میز نشسته بود، به سمت من خم شد و گفت: «تو این شرکت خیلی به دردشون می‌خوری‌ها؛ اینها خیلی محتاج کمکن.»

جک سخنرانی‌اش را تمام کرد و تشویقی کم‌رمق از حضار بلند شد. با اینکه مراسم را سرسری برگزار نکرده بودند؛ اما تازه‌کاربودن دست‌اندرکارانش مرا تحت تأثیر قرار داد. به‌نظر می‌رسید برخلاف بسیاری دیگر از شرکت‌ها که در مصاحبه‌هایشان شرکت کرده‌ام، انگیزه‌ی جک و همکارانش چیزی بیش از پول است. به‌نظر می‌رسید یک ماجراجویی هیجان‌انگیز است. کوتاه زمانی بعد از اتمام سخنرانی جک، دستیار او مرا به خود خواند و وقتی پیش او رفتم مرا کنار جک نشاند.

با مردی که ممکن بود رئیس آینده من باشد مهربانی کردم و گفتم: «سخنرانی خیلی خوبی بود جک.»

پاسخ داد: «راستش امشب خیلی خوب اجرا نکردم. تمام مدت نورها صاف می‌خوردن تو چشمم.»

چند سؤال ساده از من پرسید و بعد با لبخندی بر لب‌ها و درخششی در چشم‌ها گفت: «خیلی تعریف‌ها ازت شنیده‌م. بگو ببینم کی قراره به ما ملحق شی؟»

با خودم گفتم او حتی رزومه‌ی مرا هم ندیده است. پیش از اینکه به من پیشنهاد کاری دهد، تنها حدود پنج دقیقه صحبت کردیم. مشخص بود که جک از آن آدم‌هایی است که سریع تصمیم می‌گیرند. تصمیم‌هایی براساس غریزه و حس. او جذابیتی شیطنت‌آمیز هم داشت. می‌دانستم که علی‌بابا موفق شود یا شکست بخورد، کارکردن برای او ماجراجویی مهیجی خواهد بود.

مرا دعوت کردند تا به کافه هارد راک برویم و لبی تر کنیم. همراهانم گروهی از مدیران بودند که به‌تازگی از شرکت‌هایی بزرگ مثل مک‌کینسی، امریکن اکسپرس و اوراکل جدا شده و به استخدام اینجا درآمده بودند. همگی حقوق‌های چشمگیر و مزایای فراوانشان را واگذار کرده بودند تا فرصتی داشته باشند به رؤیای دات‌کام بپیوندند. فضا بسیار سرخوشانه بود و همگی نوشیدیم و خواندیم: «عـ… لی… با… با… عـ… لی… با… با…» تمام شب کار ما این بود و از این مِیکده به دیگری می‌رفتیم.

صبح روز بعد با خماری خانه‌خراب‌کُنی از خواب بیدار شدم و خود را به لابی رساندم تا با جو سای، مدیر ارشد مالی علی‌بابا، ملاقات کنم. او لیسانسش را در ییل خوانده بود و فارغ‌التحصیل دانشکده‌ی حقوق آنجا هم بود. اکتبر سال گذشته شغل مدیریت مالی پرحقوق خود را رها کرده بود تا به علی‌بابا بپیوندد. آدمی تیز و منظم بود و بسیار هدفمند. با اینکه چشمانم کاسه‌ی خون بودند و شکمم ساز ناکوک می‌زد، وقتی جو لب به سخن گشود، سعی کردم حالت حرفه‌ای خودم را حفظ کنم.

-همه خیلی باهات حال کرد‌ن. خیلی دوست داریم به تیممون ملحق شی. آماده‌ایم بهت پیشنهاد بدیم. حقوقش هم سالانه صد هزار دلار خواهد بود. به‌علاوه‌ی بخشی از سهام شرکت.» به نفس‌نفس افتادم و سعی کردم آرامش خود را حفظ کنم. مبلغ پیشنهادی‌شان چیزی حدود پنجاه‌درصد بیشتر از حقوق فعلی‌ام بود.

شغل را می‌خواستم؛ اما بهترین تلاشم را به کار بستم تا تغییری در صورتم دیده نشود و بلوف زدم: «هوم… ازجایی‌که کار می‌کنم خیلی راضی‌ام. به پیشنهادتون فکر می‌کنم.»

– پس بهتره حتماً به این مسئله هم فکر کنی که قراره سه ماه دیگه سهاممون عرضه بشه. براساس تخمین‌ قیمتی که گلدن زاکس در اختیارمون گذاشته، وقتی سهاممون عرضه بشه، قیمت سهامت می‌شه یه میلیون دلار.

باز به نفس‌نفس افتادم. یک میلیون دلار؟ در تمام عمرم فقط می‌خواستم آن‌قدری پول داشته باشم که سقفی بالای سرم و زمانی برای سفر داشته باشم و این کار هر دو را محقق می‌کرد. ممکن بود طی فقط سه ماه میلیونر شوم؟

چند روز بعد قراردادم را امضا کردم و آماده‌ی سفر به هنگ‌کنگ شدم. حین انتقال بین دو شغل یک ماه زمان داشتم و تصمیم گرفتم دو هفته را در سواحل فیلیپین به بررسی فرصت به‌دست‌آمده بپردازم. نه‌تنها شغل جدیدی داشتم که به آن عشق می‌ورزیدم، بلکه ممکن بود از صدقه‌سر آن شغل پولدار هم بشوم.

قبل از اینکه بروم، پشت کامپیوترم نشستم و یک فایل اکسل خالی باز کردم. در بالای آن نوشتم «شمارش معکوس تا میلیونرشدن» و دیدم که خواهم توانست طی مدت چهار سال بازنشست شوم. آن هم بعد از اینکه تمام سهامم را فروختم؛ صدالبته که بازار سهام چیزهایی دیگر در چنته داشت.

ادامه دارد…

 

telegram_ad2_1

 



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

۲ دیدگاه
  1. Iman

    عالیییییی

  2. Bijan

    تا اینجا که خیلی کتاب جالبیه
    مرسی

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما