دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش دوازدهم)
بخش دوازدهم/ ماراتن شرکت های نوپا
کارکردن در شرکت نوپایی که سرعت رشد فراوان دارد، شبیه دویدن در ماراتن است. آزمون استقامتی است سرشار از فراز و فرودها. بعضی وقتها دلت میخواهد وا بدهی. بعضی وقتها هم حس میکنی تمام دنیا حامی توست. آدم را از لحاظ ذهنی و جسمی و احساسی تحت فشار میگذارد. همیشه هم نیازمند تعهدی ۱۰۰درصد است و هیچوقت نمیتوان بیخیالی طی کرد.
تنها کاری که از تصمیمگرفتن برای زمان پیوستن به یک شرکت نوپا سختتر است، تصمیمگیری برای زمان جداشدن از آن شرکت است. ترککردن چیزی که آنقدر برایش از جانودل مایه گذاشتهای سخت است. ولی باید دانست که چه زمان وقت پا پس کشیدن است و بهتر است عرصه را به نسل بعد واگذار کرد.
کارکردن در شرکت نوپایی که سرعت رشد فراوان دارد، شبیه دویدن در ماراتن است.
وقتی وارد سال ۲۰۰۸ شدیم، فهمیدم زمان واگذارکردن است. حالا که سهام Alibaba.com بهصورت عمومی عرضه شده بود، به نقطهای مهم رسیده بودیم. حالا که ایبی دیگر در بازار چین رقیب ما محسوب نمیشد، راه برای ما باز بود و تائوبائو میتوانست بسیار فراتر از سطح ما در رقابت ظاهر شود. بهنظر میرسید بهترین زمان برای جداشدن است. طی هشت سالی که برای علیبابا کار کرده بودم، شش بار برای کار شرکت جابهجا شده بودم. تقریباً ۵۰درصد از زمان خود را هم در راه سپری میکردم. تمام لحظات کارم را دوست داشتم؛ ولی میخواستم برای دوستان، خانواده و روابطم بیرون از علیبابا هم وقت بگذارم. سخت بود به جک و جو سای بگویم میخواهم از شرکت بروم؛ اما آنها مرا درک کردند و از من خواستند تا زمانی که شخصی جایگزین پیدا میکنند، در شرکت بمانم.
علیرغم ناراحتی، خوشحال بودم که شرکت را در وضعیتی خوب رها میکنم. خیلی خوشحالکننده بود که میدیدم شرکت در نشست تمام کارمندان در سال ۲۰۰۸، سال موش، وضعیتی قبراق و بشّاش دارد. تمام کارمندان علیبابا در محوطهای وسیع گرد آمده بودند و یکصدا سر سخنرانیها و مراسمهای مختلف فریاد میزدند: «عَـ…. لی… با… با… عَـ…. لی… با… با… .»
از زمان عرضهی عمومی سهام اولین باری بود که همهمان جمع میشدیم و کارمندان معتقد بودند علیبابا آمادهی یافتن سلطهای جهانی است. وقتی آن روز و جشن به انتها رسید، جک روی صحنهی گرد در مرکز آن فضا رفت تا برای کارمندانی که دورش جمع شده بودند، سخنرانی کند. مضمون سخنرانیاش تضادی درون خود داشت و میخواست هم به کارمندان انگیزه دهد، هم آنها را متواضع کند.
ما باید ده سال آینده را از الآن ببینیم. طی ده سال آینده مردم راجع به اینترنت یا تجارت الکترونیک صحبت نخواهند کرد؛ بلکه اینها بخشی از زندگی روزمرهی ما خواهد بود. ما فقط ده سال فرصت داریم تا علیبابا را به عظمت برسانیم. چون تا ده سال دیگر زیرساختهای تجارت الکترونیک ساخته شدهاند و بعد از آن دیگر زیادی دیر خواهد بود.
بسیاری شرکتها سریع ظهور و سقوط میکنند. شرایط محیطی بهسرعت تغییر میکند. چند سال پیش یاهو! قهرمان این عرصه بود. چه کسی فکرش را میکرد یاهو! آن جلال و جبروت را از دست بدهد و به این روز بیفتد؟ بسیاری از قهرمانان دیروز ما آمدهاند و رفتهاند. میخواهیم ده سال دیگر وقتی مردم از تجارت الکترونیک صحبت میکنند، راجع به علیبابا حرف بزنند. نمیخواهیم مردم به یاد این روزها بیفتند و بگویند: «علیبابا یه زمان شرکت بزرگی بود.»
ما باید سر وعدهی خود بمانیم. امروز شما اندکی پول بهدست آوردهاید. اندکی اعتبار پیدا کردهاید. عوض نشوید، چون مردم شما را به شکل دیگر خواهند دید. حالا که پولی در جیب دارید، عوض نشوید. عوض نشوید؛ چون چیزی هست که هیچوقت عوض نمیشود: رؤیاهای ما، ارزشهای ما و وعدههای ما.
سال ۲۰۰۷ برای علیبابا سال مهمی بود که با عرضهی سهام B2B ما بهخوبی پایان پذیرفت. تأثیر اجتماعی علیبابا بسیار زیاد است. اما باید یادمان باشد که هنوز شرکتی کوچک هستیم، نه شرکتی بزرگ. ما کوچکیم؛ ولی فهمیدهام که گاهی ولخرجی میکنیم. کوچکیم؛ ولی گاهی وقتها خیلی دیر میجنبیم. باید برای هر بحرانی آماده باشیم و وقتی بحران فرا میرسد باید از خود بپرسیم: «برای کمک به شرکت چه کاری از من ساخته است؟»
میخواهیم وضعیت بهگونهای باشد که اگر شما صاحب تجارتی هستید، هرکجا که میخواهید باشید، بتوانید آن را وارد اکوسیستم علیبابا کنید. باید روزی از والمارت هم بزرگتر شویم. بعضی از شما فکر میکنید این حرفها دیوانگی است؛ ولی مطمئن باشید اگر چیزی را در خیال نپرورید، آن چیز هرگز محقق نمیشود.
شاید فکر کنید وضعیت شرکت عالی است، وضعیت اقتصادی عالی است، وضعیت بازار سهام عالی است و علیبابا واقعاً وضعش عالی است؛ ولی میخواهم به شما بگویم سال ۲۰۰۸ قرار است سال دشواری باشد. چرا پارسال سهام را عرضه کردیم؟ چون حس کردیم زمستان در راه است و باید آماده باشیم.
علیبابا قرار است در سال ۲۰۰۸ آمادگی خود را برای زمستانی تازه افزایش دهد. طی این زمستان باید اهداف بسیار قدیمی خود را در ذهن داشته باشیم و آخرین مرد مقاوم شویم. اصلاً مهم نیست چه رخ خواهد داد، باید آخرین مرد مقاوم باشیم.
حضار این پیشبینی ترسناک را تشویق کردند. ما از تجارب خود آموخته بودیم که موفقیتها معمولاً شکستها را در پی دارند؛ ولی من با این فکر خود را آرام کردم که گروه هنوز با قدرت به جلو میرفت و جک هنوز جادوی خود را داشت. از زمانی که برای اولین بار شاهد سخنرانی او در یک شب بارانی در شانگهای بودم، راهی طولانی آمده بود. جک هم درست مثل علیبابا تغییر کرده بود. از معلم زبان انگلیسی با برقی فراوان در چشم، شده بود مدیرعامل بسیار مطمئن به خود و مسلط.
شش ماه بعد در دفتر پکن بودم و داشتم وسایل شخصیام را در جعبه میچیدم و میزم را تمیز میکردم. گروه هنگکنگ میخواست برایم مهمانی خداحافظی ترتیب بدهد؛ ولی من این پیشنهاد را رد کردم. خداحافظیکردن با چیزی که اینقدر برایم ارزش داشت، کاری بینهایت سخت بود. فکر کردم جداشدنم بیسروصدا خواهد بود؛ ولی صبح آخرین روزم در علیبابا، منشی جک تماس گرفت تا بگوید جک دارد به پکن میآید و میخواهد با من ناهار بخورد.
در هتل جهانی چین من و جک حین خوردن نودل، شوخیهایی ردوبدل کردیم و یاد ایامی که همکار بودیم افتادیم.
پرسید: «برنامهت چیه؟»
– یه مدت میخوام برم سفر و بعدش میخوام تجارب توی علیبابا را با کارآفرینها و دانشجوها سهیم بشم. امیدوارم مسئلهای نداشته باشی راجع به تجاربم اینجا مستند بسازم یا کتاب بنویسم.
گفت: «ابداً. احتمالاً بهتر از هر کسی میتونی از پس این کار بربیای. هم طرف بینالمللی ماجرا را دیدی، هم طرف چینیش را.»
– ولی جک، میدونی که میخوام علیرغم تجربه مثبتم، هم خوبیها را بگم هم بدیها را، هم موفقیتها را هم شکستها را، اونم از نظر خودم؟
با لبخندی گفت: «میدونم. علیبابا وظیفه داره، تجربههاش را با بقیه به اشتراک بذاره تا بقیه هم بتونن از ما یاد بگیرن.»
بیشتر مدیرها از شنیدن این حرف میترسیدند که مبادا کارمند سابق اسرار شرکت را نزد همه فاش کند. ولی جک در دل خود هنوز معلم بود.
با هم دست دادیم و برگشتم خانه. خیلی برایم ارزشمند بود که او به خود زحمت داده و آمده بود تا از من تشکر و با من خداحافظی کند. وقتی به علیبابا پیوستم، فکر میکردم ممکن است چیزهایی راجع به تجارت بیاموزم؛ ولی ارزشمندترین چیزهایی که از جک آموختم راجع به زندگی بود.
زمستان
بعد از اینکه از علیبابا بیرون آمدم، زمان زیادی را به سفر گذراندم. حالا که مدتی طولانی در چین زندگی کرده بودم، به خودم میگفتم جهانی بزرگ آنسوی دیوار بزرگ چین قرار دارد؛ اما پیشبینی جک راجع به درراهبودن زمستان برای شرکت بهزودی محقق شد. وقتی تیتر نشریات را میخواندم، دائم احساس پشیمانی میکردم و به خود میگفتم درست پیش از تمامکردن کار دست از آن کشیدهام.
درست همان زمانی که داشتم دفترم را جمعوجور میکردم، شرکت سرمایهگذاری برادران لیمن فرو پاشید. بعداً مشخص شد که اقتصاد جهانی چقدر ضربه دیده است. طی دو سال آینده وقتی اقتصاد جهانی وارد رکود شد، صادرات چین هم کاهش یافت و مستقیماً بر تعداد کاربران Alibaba.com تأثیر گذاشت. صادرکنندگان که میکوشیدند تا میتوانند از مخارج کم کنند، از هزینههای تبلیغات در Alibaba.com کم میکردند و این فشاری بود که به سهام Alibaba.com وارد میآمد. سهام علیبابا طی یک سال حدود ۹۰درصد ارزش خود را از دست داد و از بهای ۴۰ دلار هنگکنگ بابت هر سهم به حدود ۴ دلار هنگکنگ بر هر سهم رسید.
این کاهش قیمتها در برابر ضربهی بعدی هیچ نبود. در بین گروه فروش علیبابا رسوایی کلاهبرداری بهبار آمد. جک و دیگر مدیران ارشد علیبابا در کمال ناباوری فهمیدند ۱۰۰ نفر از اعضای گروه فروش، آگاهانه از تأمینکنندگان نامطمئن نامنویسی کرده و ۲۳۰۰ فروشنده را بهرغم نداشتن استانداردهای علیبابا بهعنوان “تأمینکننده طلایی” معرفی کردهاند. تعدادی از تأمینکنندگان غیرقانونی با استفاده از Alibaba.com از خریداران بینالمللی کلاهبرداری کرده بودند. ساویو وان که سالها قبل از سمت مدیریت عملیات شرکت استعفا کرده و بهتازگی به علیبابا پیوسته بود و سمتی در هیئت مدیره Alibaba.com داشت، پا به کارزار گذاشت تا تحقیقات داخلی شرکت را رهبری کند. وان موقعیت را اینگونه توصیف میکرد: «شرکت داشت با خطر ایجاد فرهنگی دستوپنجه نرم میکرد که بهدنبال رسیدن به اهداف کوتاهمدت اقتصادی به هر بهایی بود.»
جک خیلی خوب به این رسوایی واکنش نشان داد. وقتی تمام جزئیات مشکل را فهمید به دیوید وی، مدیرعامل اجرایی Alibaba.com و الویس لی، مدیر عملیاتهای سایت زنگ زد و خواست استعفا کنند. هرچند آنها شخصاً در این جرایم دست نداشتند؛ ولی جک فکر میکرد بهتر است پیغامی جدی برای بازار بفرستد؛ چون شرکت اعتبار خود را بر اعتماد بنا کرده و اعتقاد دارد مدیران ارشد مسئول هرآن چیزی هستند که در زیر دستشان رخ میدهد.
تعدادی بحران دیگر هم بعد از این مسئله پیش آمد. تائوبائو در سایت خود، سیاست فروشگاه تیمال را عوض کرد و جانب فروشندگان بزرگتر و حرفهایتر را در برابر فروشندگان مبتدی و کوچک گرفت. صدها نفر از کاربران تائوبائو بیرون دفاتر آن تجمع کردند و علیه شرکت شعار دادند. تظاهرات مردمی در چین از هر نوعی بسیار نادر بود؛ برای همین دولت چین بهسرعت وارد عمل شد و از جک خواست تا فوراً سیاستهای تائوبائو را عوض کند.
ولی هیچیک از این جنجالها به اندازهی جنجال علیپی بزرگ نشد. علیپی واحدی بود مرتبط با علیبابا که مستقلاً تأسیس شده بود و اداره میشد و صاحبان آن جک ما و سایمن ژی (یکی از مؤسسان علیبابا) بودند. وقتی تیتر روزنامهها را دیدم و فهمیدم علیپی از علیبابا جدا شده، خیالم راحت شد. وقتی در علیبابا کار میکردم همیشه ارزش علیپی را صفر تصور میکردم. هرچند علیپی به گردش مالی سیستم گروه علیبابا کمک میکرد؛ ولی تنها واحدی بود که در زمینهی غیرشفاف رگولاتوری عمل میکرد و از جانب رگولاتورهای بانکی هم هیچ تأییدیهای دریافت نکرده بود. خطر کار آنجا بود که بانکداران چینی میتوانستند علیه علیپی نزد متحدان سیاسیشان صحبت و در آن را تخته کنند. اگر این اتفاق میافتاد، نتایج آن فاجعهبار میشد. بیشتر معاملات مالی تائوبائو از دست میرفت و میلیونها شغل که به اکوسیستم علیبابا متکی بودند به خطر میافتاد. برای همین وقتی دیدم علیپی از علیبابا جدا شده، فکر کردم جک و علیبابا بالاخره راهی یافتهاند تا ضوابط بانکی را دور بزنند و جداشدن شرکت مقدمهای است بر اخذ تأییدیه از جانب بانکهای بزرگ.
سازوکار جدایی شرکت، به شکلی بود که به نبردی رسانهای بین یاهو! و علیبابا تبدیل شد. مخلص کلام این بود که جک تأییدیه بیشتر هیئت مدیره را پیش از جداسازی علیپی دریافت نکرده است. هرچند من جک را درک میکردم و میدانستم هدف او از این کار این است که علیپی را واحد مستقلی کند تا با قوانین محلی مطابقت داشته باشد؛ ولی بیشتر مردم آن را به این صورت میدیدند که جک هم مثل بسیاری از تاجران چینی هروقت که بتواند، سعی میکند سر شریک خارجیاش کلاه بگذارد. بعد از ماهها مذاکره، علیبابا و سرمایهگذاران بالاخره مشکل را حل کردند؛ ولی این جروبحث، داغی بر پیشانی علیبابا گذاشت و سابقهی آن را خراب کرد و آن اعتباری را که سالها بهزحمت حاصل شده بود خدشهدار کرد.
سه سال بعد از آنکه از علیبابا جدا شدم، باز نزد جک رفتم و مشخص بود که جاروجنجالها از آبوتاب افتادهاند. در پاییز سال ۲۰۱۱ با جک در برکلی دیدار کردم. او در آنجا تعطیلات خود را میگذراند و از چین و تا حد زیادی از علیبابا هم دور شده بود. خبر خوب این بود که تائوبائو و سایت خواهرش، تیمال، داشتند کماکان رشد میکردند؛ تائوبائو بهتنهایی از حجم معاملات بینالمللی ایبی جلو زده بود؛ اما گرداندن سایتی به آن عظمت که زندگی خیلی از مردم به آن وابسته بود، جک را مجبور کرد با این حقیقت کنار بیاید که نمیتواند همیشه همه را از خود راضی نگه دارد. جک خیلی خسته بهنظر میرسید و آن شوق همیشگی در صدایش شنیده نمیشد. با ناراحتی گفت: «چین ۴۰۰ میلیون نفر کاربر اینترنت داره؛ یعنی اگه یه قانونی بذارم که ۹۹درصد مردم ازش راضی باشن و فقط یک درصد ناراضی باشن، چهار میلیون نفر از دستم عصبانی میشن.»
تنها زمانی که دیده بودم جک آنقدر ناراحت باشد، وقتی بود که با هم به آمریکا سفر کرده بودیم تا کارمندان سیلیکنولی را اخراج کنیم؛ ولی او این زمستان نارضایتی را پیشبینی کرده بود. همیشه خودش به ما میگفت: «امروز سخته. فردا سختتر. پسفردا قشنگه. ولی خیلیها فرداشب میمیرن و فرصت ندارن تا طلوع خورشید پسفردا را به چشم ببینن.»
زمستان هرچقدر که میخواست میتوانست سیاه باشد؛ اما جریانهایی که علیبابا را سالها در مسیر نگه داشته بود، هنوز قدرت داشت. میدانستم بهار بهزودی به علیبابا خواهد برگشت.
بهار
آن شب به اتاقم در هتل رفتم، ساکهایم را باز و تلویزیون را روشن کردم. سال ۲۰۱۳ خیلی خوب شروع شده بود و من آن هفته حسابی سرم شلوغ بود و از این دانشگاه به آن دانشگاه میرفتم تا مستندی را که ساختهام اکران کنم. مستندم “تمساح در رود یانگتسه: داستان علیبابا” نام داشت. مدت دوازده ماه بود که فیلم را پخش میکردم و فکر میکنم، مخاطبان از آن خوششان آمده بود؛ ولی فقط یک نفر بود که مطمئن نبودم نظرش چیست: جک ما. وقتی فیلم را تمام کرده بودم و داشتم آمادهاش میکردم تا به جشنوارهها بفرستم و در دانشگاهها نمایشش دهم، آن را بهرسم ادب به جک نشان دادم. پاسخ او خیلی گرم نبود، برای همین وقتی توی اتاقم توی هتل نشسته بودم و شمارهی جک به شکلی نامنتظره روی صفحهی تلفنم افتاد مضطرب شدم.
جک پرسید: «پورتر این روزها کجایی؟»
– پیتسبرگ هستم. چطور مگه؟
– میتونی ۱۰ می بیای هانگژو؟
گفتم: «شاید.» مکث کردم تا ببینم کارش چیست. «خبری شده؟»
– برای دهسالگی تائوبائو یه جشن بزرگ تدارک دیدهیم. خیلی دوست دارم برگردی و فیلم را تو مراسم توی هانگژو نشون بچهها بدی.
خیالم کاملاً راحت شد. فیلم را ساخته بودم تا به کارآفرینها انگیزه بدهم؛ نه اینکه جک از آن خوشش بیاید؛ ولی همیشه اندکی نگران بودم که شاید جک فکر کند منصفانه تصویرش نکردهام. خوشحال شدم که فهمیدم هیچ پلی را پشت سرم خراب نکردهام و بهرغم خودداری اولیهاش در اظهارنظر راجع به فیلم، با گذشت زمان از آن خوشش آمده است. برای همین خیلی مفتخر بودم که مرا برای جشن تولد تائوبائو به شرکت دعوت کردهاند.
چند ماه بعد داشتم از بین طاقهای بلند ورزشگاه قدم میزدم تا به زمین ورزشگاه بزرگ اژدهای زرد هانگژو برسم تا ببینم چه بر سر شرکتی آمده که پنج سال پیش ترکش کردم. ورزشگاه با جمعیتی بیش از بیست هزار نفر متشکل از کارمندان، مشتریها، دوستان و خانوادههای آنها پر شده بود. در دست جمعیت چراغهای کوچک نئون بود و حین انفجار موشکهای آتشبازی در آسمان آنها را تکانتکان میدادند. آکروباتبازها در میانهی آسمان ورزشگاه پرواز میکردند و لباسهای رزمیکاری پشت سرشان به پرواز درمیآمد. در این میانه بود که ستارهی آن شب از بین دری در صحنه نمایان شد. جک لباس برونو مارس بر تن داشت و در برابر هجوم تشویقها آواز “عاشقتم چین” را میخواند.
بلافاصله فهمیدم زمستان علیبابا تمام شده است. بهار رسیده بود. جک و علیبابا برگشته بودند.
طی این دو سالی که از دیدار من با جکِ خسته در برکلی میگذشت، بسیاری از زخمهایی که به شرکت وارد آمده ترمیم شده بود. قدرت جک در جایگزینکردن مدیرعامل اجرایی Alibaba.com بعد از آن رسوایی، باعث شده بود علیبابا اعتماد ازدسترفته را بین مشتریها به دست بیاورد. وقتی قیمت سهام Alibaba.com بالا رفت جک تصمیم گرفت Alibaba.com را خصوصی کند. آن را از فهرست بازار سهام هنگکنگ بیرون کشید و آن را دوباره جذب گروه علیبابا کرد و اجازه داد سایت باز روی مشتریها متمرکز شود و به کارهای مشترک با دیگر شرکتهای زیر نظر علیبابا دست بزند. وقتی ماریسا میر در ژوئیه سال ۲۰۱۲ مدیرعامل اجرایی یاهو! شد، روحیهی شراکت بین دو شرکت بالا رفت و آنها ماجرای علیپی را پشت سر گذاشتند. ماجرای تائوبائو/تیمال هم بالاخره گذشت و بازوی مصرفکنندگان علیبابا به رشد برقآسای خود ادامه داد.
کارمندان و مشتریان تائوبائو که آن شب برای جشنگرفتن دهمین سال تولد سایت جمع شده بودند، دلیل خوبی داشتند که از خوشی فریاد بزنند. تائوبائو که روزی با مبالغ بسیار اندک شروع کرده بود، امروز از مجموعه نقلوانتقال مالی آمازون و ایبی هم بزرگتر شده بود. به یاد گذشته و اولین دیدارم از تائوبائو افتادم که مؤسسهای آن سعی میکردند بدون هیچ تهویهای با گرما و بدون برق کار کنند. باورم نمیشد که تائوبائو تا اینجا آمده است. تأثیر آن از شهرهای چین و شهرکهای آن کشور فراتر میرفت و روستاهایی را دربرمیگرفت که همگی با تجارت الکترونیک خو گرفته بودند. تائوبائو توانسته بود هدف گروه سازندهاش را محقق کند و میلیونها شغل در سرتاسر چین برای کارآفرینهایی درست کند که همگی داشتند مغازههای خود را آنلاین بنا میکردند. تائوبائو مثل کشوری کوچک بود و اعضای اجتماعش زندگی خود را داشتند و چهرههای مشهور را به اوج میرساندند. کسانی بودند که نظرات را رهبری کنند و حتی کاربران از بین صفحههای کاربران دیگر تائوبائو را انتخاب میکردند تا به بحثهایی که بین کاربران پیش میآمد خاتمه دهند.
جشن تولد تائوبائو چیزی بیش از جشنی برای تائوبائو بود. آن جشن نقطهای مهم در مسیر جک بود. او تصمیم داشت در آن مراسم رسماً از سمت مدیرعامل اجرایی گروه علیبابا کنارهگیری کند. در پایان مراسم، جک سکان شرکت را به دست جاناتان لو سپرد. لو قبلاً مسئول پذیرش هالیدی این بود و سلسلهمراتب را در علیبابا از مسئول فروشبودن طی کرده بود. جک از سمت مدیرعامل اجرایی کنار میرفت؛ ولی ریاست هیئت مدیره را نگه میداشت. کنارهگیری از سمت مدیرعامل اجرایی به جک اجازه میداد چشمانداز و افق دید شرکت را در سیطره داشته باشد، بدون اینکه مجبور شود با جزئیات عملکرد روزمره سر خود را شلوغ کند. این کنارهگیری همچنین راه را برای کل گروه علیبابا باز میکرد تا سهامش را بهصورت عمومی عرضه کند.
طی چندین ماه بعد، من رشد علیبابا را با تیتر روزنامهها دنبال میکردم. هدف اصلی شرکت که عرضهی سهام در هنگکنگ بود، شکست خورد. چون گردانندگان بازار معاملات سهام هنگکنگ ساختار شرکتی منحصربهفرد؛ ولی جنجالی علیبابا را نپذیرفتند. در آن ساختار، شرکت در دستان جک ما و ۲۶ نفر دیگر از اعضای شراکت علیبابا میماند و به دست سهامداران معمولی داده نمیشد. تأیید چنین استثنایی بهمعنای تأیید وجود استثنا در برابر قوانین بازار معاملات سهام هنگکنگ بود. آن قوانین اعلام میکردند که سهامدارها مالکان شرکت هستند و هر سهم، برابر با یک رأی است.
عرضهی سهام علیبابا در بازار هنگکنگ دلایل زیادی داشت؛ ولی اصلیترین دلیل آن این بود که ماندن علیبابا در خاک چین باعث میشد ارتباط علیبابا با دولت چین بهبود یابد. مخصوصاً حالا که علیبابا داشت به صنایع بسیار منظمی نظیر رسانه و صنایع مالی وارد میشد. عرضهی سهام در هنگکنگ مزیت دیگری هم داشت و آن اینکه به مدیران علیبابا کمک میکرد با سرمایهگذاران و تحلیلگرانی طرف شوند که بهاحتمال زیاد در منطقهی زمانی خود علیبابا هستند و بر همین اساس با تجارت و ضوابط تجارت در چین بیشتر آشنایی دارند؛ ولی بعد از اینکه علیبابا درگیر مبارزهای با بازار سهام هنگکنگ شد، مسئولان آنجا تصمیم گرفتند برای علیبابا استثنا قائل نشوند. علیبابا نهایتاً بازار سهام نیویورک را برای عرضهی سهام خود در نظر گرفت.
طی دوازده ماه آینده، صدای ضرب درامِ عرضهی سهام علیبابا کمکم شدت گرفت و جهان بالاخره از مقیاس عظمت تجارت علیبابا و تأثیر آن بر چین آگاه شد. روز عرضهی سهام، ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۴، بالاخره فرا رسید. من در آریزونا بودم و دو هزار مایل با نیویورک فاصله داشتم. ساعتم را برای ساعت پنج صبح کوک کردم و وقتی بیدار شدم تلویزیون را روشن کردم و تمام روز را نشستم پای گزارش خبری. بزرگترین عرضهی سهام تاریخ بود و وقتی معاملات آغاز شد، ارزش شرکت را بیش از ۲۲۰ میلیارد دلار تخمین میزدند. حالا نه فقط حجم معاملات که ارزش علیبابا بیش از ارزش ایبی و آمازون روی هم بود و تقریباً همارزش والمارت میشد. دیدن جک و دیگر همکاران سابقم که آنطور با غرور در بازار معاملات سهام نیویورک راه میرفتند، مثل این بود که ببینی همتیمیهای سابقت جام جهانی را میبرند.
وقتی زنگ گشایش بازار را زدند، جک به اتاقک خبرگزاری CNBC رفت. مردم آمریکا در آن لحظه برای اولین بار با سلطان جدید تجارت الکترونیک دنیا آشنا شدند.
جیم کریمر پرسید: «برای جمهوری خلق چین این مسئله به چه معناست؟»
جک پاسخ داد: «فکر میکنم الهامبخش خیلیها شدیم. پانزده سال پیش به همکارام توی آپارتمانم گفتم اگه جک ما و آدمهایی مثل ما بتونن موفق بشن، ۸۰درصد مردم چین هم میتونن موفق بشن. ۸۰درصد مردم جهان هم میتونن موفق بشن. ما هیچکدوممون بابای پولدار یا عموی بانفوذ نداریم. ما از هیچی شروع کردیم… خیلی از جوونها دیگه رؤیاپردازی نمیکنن. ما میخوایم بهشون بگیم، رؤیاهاتون را زنده نگه دارین.»
– جک، این یه داستان بینظیر آمریکاییه که انگار داستان چینی هم هست. قهرمانهای تو کیان؟
– قهرمان من فارست گامپه.
خبرنگاران CNBC خندیدند و از انتخاب جک جا خوردند. کریمر پرسید: «از جعبه شکلات میگی دیگه؟»
آره. من واقعاً از فارست خوشم میاد. فیلم را حدود دَه بار دیدم. بهم یاد داد که مهم نیست چی میشه؛ مهم اینه که تو خودت هستی. من هم هنوز همون آدمی هستم که پانزده سال پیش بودم و ماهی بیست دلار درآمد داشتم.
همانطورکه نگاه میکردم، با خودم فکر کردم خیلی خوب گفتی جک. خودت باش. خودت بودی که تونستی تا اینجا بیای.
ادامه دارد…
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش اول)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش دوم)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش سوم)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش چهارم)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش پنجم)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش ششم)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش هفتم)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش هشتم)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش نهم)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش دهم)
- دنیای علیبابا؛ چگونه یک شرکت چینی، تجارت جهـانی را متحول کرد (بخش یازدهم)
خوندن این مقاله مثل دیدن یه مستند میمونه.چقدر جذاب ترجمه شده.ممنون.