۶ نویسندهای که میخواستند آثارشان نابود شود
برخی از نویسندگان و شعرا به دلیل فقدان اعتماد به نفس، نگرانی از به خطر افتادن اعتبار شخصی و حرفهای، کمالطلبی منفی، رنج بردن از اختلالات روانی، اعتیاد، وسواس و… آثارشان را نابود کرده یا خواستند از بین برده شود. در این مطلب با شش نفر از آنها آشنا میشوید.
۱- فرانتس کافکا
کافکا پیش از مرگ تنها تعداد انگشتشماری از آثار کوتاهاش را منتشر کرد که با استقبال منتقدان روبرو شد. او که از کودکی به دلیل تربیت خشن و نادرست پدر با مشکلات روانی دست و پنجه نرم میکرد مقدار زیادی از نوشتههایش را سوزاند و از دوست و کارگزارش ماکس برود، نویسنده، رونامهنویس و آهنگساز خواست بعد از مرگاش دستنوشتههایش را نابود کند.
کافکا در سال ۱۹۲۴ وقتی چهل ساله بود به دلیل عوارض بیماری سل درگذشت اما ماکس برود برخلاف وصیت دوستاش رمانهای «محاکمه»، «قلعه» و «آمریکا» را به ترتیب در سال ۱۹۲۵، ۱۹۲۶ و ۱۹۲۷ منتشر کرد. برود در سال ۱۹۳۹ از پراگ تحت کنترل نازیها فرار کرد. او بعدها بیش از نیمی از مقالات کافکا را به کتابخانهی بودلیان آکسفورد اهدا کرد.
در بخشی از رمان «محاکمه» که با ترجمهی علی اصغر حداد توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«بیشک کسی به یوزف کا تهمت زده بود، زیرا بیآنکه از او خطایی سر زده باشد، یک روز صبح بازداشت شد. از آشپز خانم گروباخ، صاحبخانهی کا که هر روز صبح حدود ساعت هشت صبحانهی او را میآورد، اینبار خبری نشد. چنین چیزی هرگز سابقه نداشت. کا باز کمی منتظر ماند و از روی بالش خود چشمش به پیرزنی افتاد که روبهروی اتاقش زندگی میکرد و با کنجکاویای که تا آن زمان کسی از او سراغ نداشت به کا چشم دوخته بود. ولی بعد متعجب و گرسنه زنگ زد. بالافاصله در زدند و مردی که کا تا آن روز او را در این آپارتمان ندیده بود، به درون آمد.»
۲- رابرت لوییس استیونسون
مدتها تصور میشد وقتی رابرت لوییس استیونسون پیشنویس اول رمان «دکتر جکیل و مستر هاید» را به همسرش فانی نشان داد، انتقاد شدید او از آن باعث شد تا نوشتهاش را بسوزاند. استیونسون برای نوشتن رمان ترسناکاش تا حدی تحت تاثیر توهمی بود که در نتیجهی مصرف کوکائین به وجود آمده بود. در آن مقطع، نویسنده بدهکار و بیمار بود اما با وجود ضعف جسمی پیشنویس اول رمان را تنها در سه روز نوشت.
سالها بعد، نامهای منتشر شد که در آن فانی نوشته بود رمان همسرش مزخرف است و میخواهد آن را بسوزاند. اما استیونسون ناامید نشد. قصهی ۳۰ هزار کلمهای را بازنویسی و منتشر کرد که با استقبال زیادی روبرو شد.
در بخشی از رمان «دکتر جکیل و مستر هاید» که با ترجمهی مهرداد وثوقی توسط نشر ققنوس منتشر شده، میخوانیم:
«آقای آترسون وکیل سیمایی خشن داشت، که با هیچ لبخندی از هم نمیشکفت؛ در گفتار بیروح، کمرو و بخیل بود و در ابراز احساسات خجول، ترکهای، قدبلند، خشکمزاج و ملالآور بود، اما از جهتی به دل مینشست. در جمعهای دوستانه و هنگامی که شراب به مذاقش خوش میآمد، تلالو پرشور رافت در چشمهایش برق میزد؛ شوری که هرگز به کلامش راه نمییافت، اما نه فقط این نمادهای صامتی که بعد از صرف غذا در چهرهاش پدیدار میشد، که سیاق زندگیاش نیز گویاتر و پرطنینتر عواطف و احساساتش را بیان میکرد. به خودش ریاضت میداد؛ هنگام تنهایی جین میخورد تا میلش به اشربه ناب را فروبنشاند، و با آنکه شیفته تماشاخانه بود، بیست سالی میشد پایش از آستانه هیچ تماشاخانهای نگذشته بود.»
۳- ولادیمیر نابوکوف
ولادیمیر نابوکوف پیش از مرگش در سال ۱۹۷۷ بخشهایی از رمانی به نام «لورا» را به همسرش ورا داد و از او خواست بعد از مرگش نابودش کند. اما ورا به خواستهی همسرش عمل نکرد و دستنوشتهها را به پسرش دیمیتری داد. او بالاخره در سال ۲۰۰۸ دستنوشتههای پدرش را گردآوری و رمان را منتشر کرد که با استقبال سرد منتقدان و اهل کتاب روبرو شد.
در بخشی از رمان «چیزهای شفاف» که با ترجمهی محمدحسین واقف توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«وقتی این آدم، هیو پرسون (محرّف «پترسون» که بعضیها هم «پارسون» تلفظش میکنند) هیکل قناسش را از تاکسیای خلاص کرد که او را از ترو به این اقامتگاه محقرِ کوهستانی آورده بود، سرش هنوز میان دری خورندِ بیرون آمدن کوتولهها به پایین خم بود که چشمانش به بالا چرخید؛ نه برای قدردانی از کمکِ راننده که در را برایش باز کرده بود، بلکه برای مقایسهٔ ظاهر هتل اسکات (اسکات!) با خاطرهای هشتساله که یکپنجم از عمرِ بهسوگآغشتهاش بود. ساختمانی ترسناک از سنگهای خاکستری و چوبهای قهوهای، پردهکرکرههای سرخِ گیلاسی به تن (همهشان بسته نبودند) که با نوعی خطای حافظهٔ بصری آن را به رنگ سبزِ سیبی به خاطر میآورد.»
۴- نیکولای گوگول
موفقیت رمان «نفوس مرده» اسم نیکولای گوگول پدر رئالیسم روسی را بیش از پیش بر سر زبانها انداخت. او که بسیار مذهبی بود حس میکرد باید دو دنبالهی دیگر برای مشهورترین اثرش بنویسد. اما در این مرحله چشمهی خلاقیتاش خشکید و نتیجهی سالها کار بر روی دو دنبالهی رمان چنگی به دل نزد. گوگول که معتقد بود خدا کارش را تایید نکرده تحت تاثیر کشیش ماتوی کنستانتینوقسکی بخش دوم رمان را سوزاند و ده روز بعد در ۴۲ سالی درگذشت.
در بخشی از رمان «نفوس مرده» که با ترجمهی کاظم انصاری توسط نشر فرهنگ معاصر منتشر شده، میخوانیم:
«- بی شک فقط پروردگار می تواند ویژگی های آدم هایی مانند مانیلوف را تشخیص دهد. بعضی آدم ها، آن گونه که معروف است، «نه زنگی زنگند و نه رومی روم» و مانیلوف بی هیچ تردیدی جزو این گروه از آدم ها بود. این آدم زاغ و بور، با چشمان آبی و لبخندی نوازشگر، قیافه ی دلپسندی داشت. اجزاء صورتش از جذابیت ویژه ای برخوردار بود، اما جذابیتی ساختگی، رفتار و گفتارش بیش از اندازه تملق آمیز بودند. هر کس سر صحبت را با او باز می کرد، توی دلش می گفت: چه آدم خوش طینت و دلپذیری!» اما لحظه ای بعد، دیگر درباره ی او قضاوتی نمی کرد و به زودی به خودش می گفت: «چه آدم شیطان صفتی! بعد هم با سرعت تمام از او فاصله می گرفت، حتی اگر باعث می شد از تنهایی به شدت ملول شود.
– در ذهنش، هیچ چیز لذت بخش تر از زندگی کردن در تنهایی، لذت بردن از زیبایی های طبیعت و گه گاه خواندن چند کتاب نبود.
– هر چقدر هم که سخنان یک احمق، احمقانه به نظر برسند، گاهی اوقات برای گیج کردن انسانی باهوش کافی هستند.»
۵- جرارد مانلی هاپکینز
جرارد مانلی هاپکینز یکی از نوآورترین شاعران دورهی ویکتوریا بود که بعد از مرگ به بزرگترین موفقیتاش رسید. اولین آثار هاپکینز پس از سوزاندن آنها در سال ۱۸۶۸ زمانی که یسوعی شد برای همیشه از بین رفت. او میخواست انرژیاش را به جای هنر صرف دین کند. هفت سال شعر نگفت تا در سال ۱۸۷۵ از کشتی شکستهی آلمان که پنج راهبه در آن غرق شدند الهام گرفت و شعر «خرابه آلمان» را نوشت که بعد از مرگاش مشهور و بسیار خوانده شد.
۶- جیمز جویس
در حالی که برخی از نویسندگان به دلیل باورهای دینی آثارشان را نابود کردهاند کسانی هم هستند که به دلایل زیباییشناختی نوشتههایشان را نابود کردهاند. جیمز جویس، نویسندهی برجستهی ایرلندی یکی از آنها است. او بعد نوشتن رمان زندگینامهایاش، چنان سرخورده شد که تنها راه نجات را در آتش زدن دستنوشته دید. اما نورا، همسرش با به خطر انداختن سلامتیاش پیشنویس رمان را از سوختن نجات داد. جویس بعدها با بازنویسی مجدد توانست آن را با نام «چهره مرد هنرمند در جوانی» منتشر کند.
در بخشی از رمان «چهره مرد هنرمند در جوانی» که با ترجمهی منوچهر بدیعی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«- استیون گفت: ببین کرانلی از من پرسیدی که چه کاری حاضرم بکنم و چه کاری حاضر نیستم بکنم. […] سعی خواهم کرد که با نوعی شیوهی زندگی یا شیوهی هنری هرقدر که میتوانم به آزادی و بهتمامی، ضمیر خود را بیان کنم و برای دفاع از خود فقط سلاحهایی را به کار برم که خود را در استفاده از آنها مجاز میدانم. […] من از تنها بودن یا بهخاطر دیگری عقب رانده شدن یا رها کردن آنچه باید رها کنم، نمیترسم. از اشتباه کردن هم نمیترسم حتی اگر اشتباه بزرگ باشد؛ اشتباهی که یک عمر طول بکشد و شاید تا ابد ادامه پیدا کند.
– عمیق ترین جمله ای که تاکنون نوشته شده، جمله ای است در آخر جانور شناسی:«تولید مثل، آغاز مرگ است.
– فلاطون گفته زیبایی یعنی شکوه حقیقت. فکر نمی کنم این حرف، معنایی غیر از این داشته باشد که حقیقت و زیبایی از یک جنس هستند.
– اولین گام در راه حقیقت آن است که قالب و حدود خود عقل را درک کنیم، خود عمل تعقل را درک کنیم. اولین گام در راه زیبایی آن است که قالب و حدود قوه خیال را درک کنیم، خود عمل درک هنری را درک کنیم.»
منبع:mentalfloss,sheridanhouse