۹ نویسنده مشهور که مرگی دردناک داشتند
نویسندگی حرفهی جذاب و دلربایی است و بسیاری از مردم رویای نویسندگی در سر دارند؛ حتی چهرههای مشهور از تام هنکس و شان پن گرفته تا خواهران کندال و کایلی جنر که در زمینههای دیگر شناخته شده هستند هم به این حرفه تمایل نشان دادهاند و قصه و رمان نوشتهاند.
اما زندگی دنیای نویسندگان همیشه سرشار از هیجان، جشن، موفقیت، خوشی، راحتی و آسایش نیست. ناامیدی، ناتوانی در نوشتن، بروز اختلالات روانشناختی و بیماریهای حاد باعث مشکلات زیاد میشود. در این مطلب با نویسندگانی که مرگ دردناک داشتهاند آشنا خواهید شد.
۱- ارنست همینگوی
زندگی حرفهای ارنست همینگوی بعد از نوشتن و انتشار رمان «پیرمرد و دریا» جان تازهای گرفت. دو جایزهی معتبر پولیتزر و نوبل ادبی را به دست آورد و به یکی از الگوهای قصهنویسی آمریکا و جهان تبدیل شد. او در جوانی شکارچی، ماهیگیر و بوکسور بود. به عنوان داوطلب در جنگ داخلی اسپانیا شرکت کرد و رانندهی آمبولانس بود. عاشق گاوبازی بود. اما از اختلال دوقطبی، آسیب مغزی، فشار خون بالا و هپاتیت حاد رنج میبرد. در ۲ ژوئیه ۱۹۶۱، برندهی ۶۱ سالهی جایزه ادبی نوبل مثل پدرش کلارنس خودکشی کرد و درگذشت. امروزه کارشناسان دلایل مرگ خودخواستهی همینگوی را آسیب مغزی که در نتیجهی دو سانحهی هوایی که در سال ۱۹۵۴ از آن جان سالمبهدر برد و ابتلا به اختلال دو قطبی میدانند.
در بخشی از رمان «پیرمرد و دریا» که با ترجمهی احمد کساییپور توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«پیرمردی بود که تکوتنها با قایقی کوچک در گلفاستریم ماهیگیری میکرد و حالا دیگر هشتادوچهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفته بود. چهل روز اول پسربچهای همراهش بود. ولی بعد از چهل روز ماهی نگرفتن، والدین پسرک به او گفتند که دیگر پیرمرد تمام و کمال سالانو شده. که بدترین شکل بدبیاری است، و پسرک به دستور آنها با قایق دیگری رفته بود که همان هفته اول سه ماهی درستوحسابی گرفت. پسرک ناراحت میشد که میدید پیرمرد هر روز با قایق کوچکش دست خالی برمیگردد و همیشه به ساحل میرفت تا کمکش کند کلافهای نخ یا چنگک و نیزه و بادبان گره خورده به دور دکل را به خشکی بیاورد. بادبان با تکههای گونی آرد وصله شده بود و گره خورده، به بیرق شکستی ابدی میمانسنت.
پیرمرد لاغر و تکیده بود، با چروکهای عمیقی در پشت گردن. روی گونههایش لک و پیس قهوهای سرطان خوشخیم پوست بود که آفتاب از انعکاس خود بر دریای استوایی به جا میگذارد. کنارههای صورتش تا پایین پوشیده از لک و پیس بود و دستهایش، در نتیجه کشیدن ماهیهای سنگین با ریسمان، جای زخمهای عمیقی داشت. کشیدن ماهیهای سنگین با ریسمان، جای زخمهای عمیقی داشت. اما هیچیک از این زخمها تازه نبود. زخمهایی بود به کهنگی فرسایش صحرای تهی از ماهی.
همهچیز پیرمرد کهنه بود جز چشمهایش همرنک دریا بود و شاد و شکستنخورده بود. وقتی از پشته ماسهای که قایق را آنجا به ساحل کشانده بودند بالا میرفتند پسرک به او گفت:
– سانتیاگو، من بازهم میتونم باهات بیام. ما دیگه تا حالا یه مقدار پول درآوردهایم.
پیرمرد به پسرک ماهیگیری اموخته بود و پسرک خیلی دوستش داشت.
پیرمرد گفت:
– نه. تو دیگه حالا قایقت بختش بلنده. با همینها بمون.
– ولی مگه یادت نیست یهبار هشتادوهفت روز ماهی نگرفتیم.
بعدش سه هفته هر روز ماهیهای گنده میگرفتیم.
پیرمرد گفت:
– یادمه. میدونم دلیل رفتنت از پیش من این نبود که تردید داشتی.
– بابام مجبورم کرد برم. من هنوز بچهم. باید حرف بابام رو گوش کنم.
پیرمرد گفت:
– میدونم. کاملا طبیعیه.
– بابام زیاد اعتقادی نداره.
پیرمرد گفت:
– نه. ولی ما که داریم. درسته؟
پسرک گفت:
– آره. میشه تو رو به یه آبجو توی تراس مهمون کنم؟ وسایل رو بعدش میبریم خونه.»
۲- جک کرواک
جک کرواک «پادشاه بیتها (نویسندگان نسل بیت در دنیای ادبیات و هنر، نقطهی مقابل فرمگرایی رایج در اوایل قرن بیستم بودند. آنها ادبیاتی را به وجود آوردند که جسارت و بیپردگی بیشتری داشت و در انتقال مفاهیم و احساسات، بسیار قدرتمند عمل می کرد.)» از زمان مرگش در سال ۱۹۶۹ به عنوان نمادی در قصهنویسی جهان شناخته میشود. در حالی که از این نویسندهی فرانسوی – کانادایی دهها رمان و دفتر شعر باقی مانده اما رمان «در راه» او به یکی از آثار کلاسیک و محبوب نوجوانان و جوانان رادیکال دههی ۵۰ و ۶۰ میلادی تبدیل شد. گرچه کرواک و سایر همنسلاناش در هموار کردن راه برای بروز جنبش هیپی موثر بودند اما زندگینامهنویساش،آن چارترز، استدال میکند که او با هدف مراقبت از مادرش به فلوریدا رفت و فعالیتهایش را متوقف کرد. با این حال، سلامتی کرواک به دلیل نوشیدن الکل وخیم شد و در ۴۷ سالگی به دلیل خونریزی شدید معده و آسیب مغزی درگذشت.
در بخشی از رمان «در راه» که با ترجمهی احسان نوروزی توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«اولینباری که دین موریارتی را دیدم خیلی وقت نبود که با زنم بههم زده بودم. تازه از یک مرض سفتوسخت جان سالم به دربرده بودم که فعلا بیخیال گفتنش میشوم، فقط این را بگویم که یکجورهایی مربوط میشد به طلاق پرفلاکتم و این احساس که فاتحهی همهچیز خوانده است. با آمدن دین موریارتی آن قسمتی از زندگیام شروع شد که میتوانید اسمش را بگذارید زندگیام در راه. قبل از این هم خیلی وقتها فکر و خیال رفتن به غرب و سیاحت کشور به سرم میزد، همیشه نقشههای مبهمی هم تو سرم بود ولی هیچوقت راهی نمیشدم. دین بهترین آدم برای را هاست، چون اصلا در راه به دنیا آمده؛ وقتی پدر و مادرش سال ۱۹۲۶ با ابوطیارهشان از سالتلیک سیتی رد میشدند تا به لسآنجلس بروند. اولینبار آمار دین موریارتی را چاد کینگ به من داد، و نامههایی از دین نشانم داد که از دارالتادیب نیومکزیکو برایش فرستاده بود. از نامهها کفم بریده بود بس که ساده و با حال از چاد خواسته بود نیچه و باقی چیزهای درست و حسابی روشنفکریای را که بلد است یادش بدهد. یکبار من و کارلو دربارهی نامهها گپ زده بودیم و مانده بودیم که این دین موریارتی عجیب و غریب را بالاخره میبینیم یا نه. اینها مال قدیم است، مال وقتی که دین مثل حالا نبود، بچهای دارالتادیبی بود پیچیده در خالهای از رمزورازو بعد خبرش رسید که دین از دارالتادیب آمده بیرون و برای اولینبار دارد میآید نیویورک؛ در ضمن شایعاتی هم بود که با دختری به اسم مریلو ازدواج کرده.»
۳- آلبر کامو
آلبر کامو نویسندهی الجزایری و یکی از برجستهترین چهرههای اگزیستانسیالیسم در قرن بیستم، پوچ بودن زندگی را در رمانهای «بیگانه»، «طاعون»، «سقوط»، ناداستان «اسطوره سیزیف» و … نشان داده است. در واقع، دو مضمون کلی دورهی اول کار کامو پوچی و شورش بود. او در مرحله بعدی قصد داشت به عشق بپردازد که مرگ در ۴۶ سالگی اماناش نداد.
کامو در بعدازظهر چهارم ژانویه ۱۹۶۰، زمانی که همراه دوستش میشل گالیمار و همسر و دخترش با خودرو سفر میکرد، در راه پاریس با درخت تصادف کردند. کامو در دم جاناش را از دست داد. گالیمار هم چند روز بعد بر اثر شدت جراحات درگذشت.
سال ها بعد شایعاتی منتشر شد مبنی بر اینکه کامو به دلیل انتقاد از نسلکشی شوروی در مجارستان توسط کا. گ ب سرویس امنیتی اتحاد جماهیر شوروی ترور شده است. اما این شایعات هیچ وقت تأیید نشدند.
در بخشی از رمان «سقوط» که با ترجمهی کاوه میرعباسی توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«جناب آقا، میتوانم، بدون آنکه مزاحمتان شوم، کمکتان کنم؟ نگرانم مبادا نتوانید منظورتان را به گوریل مفخمی که صاحباختیار این دمودستگاه است حالی کنید. راستش، جز هلندی زبان دیگری بلد نیست. اجازه دهید به نیابت از شما سفارش بدهم، و گرنه محال است بفهمد که شما یک لیوان جین میخواهید. آهان، اگر اشتباه نکنم، متوجه منظورم شد؛ از سرتکان دادنش میشود حدس زد خیال دارد درخواستم را انجام دهد. در واقع دستبهکار شده، اما با شتابی عاقلانه و بیعجله. شانس آوردید غرولند نکرد. اگر خوش نداشته باشد مشتری را راه بیندازد، همین که غرولند کند کافی است: دیگر کسی به او اصرار نمیکند. جانوران تنومند این امتیاز ویژه نصیبشان شده که به دلخواه، خوشخلق یا بدعنق باشند. دیگر رفع زحمت میکنم، حضرت آقا؛ خوشحالم به دردتان خوردم. باز هم ممنونم و اگر مطمئن باشم وبال گردن نیستم، با کمال میل میپذیرم. واقعا لطف دارید. خب، لیوانم را میگذارم کنار لیوان شما.
درست میفرمایید، سکوتش کر کننده است. آدم یاد جنگلهای دستنخورده میافتد: مالامال از سکوتی بدوی. گاهی از لجاجت رفیق کمحرفمان، که با زبانهای متمدن قهر کرده، مبهوت میشوم.»
۴- ویرجینیا وولف
ویرجینیا وولف یکی از چهرههای برجستهی مدرنیسم ادبی که رمانهای مشهور «فانوس دریایی»، «خانم دالووی» و «امواج» را در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ نوشت و مرزهای آگاهی را تغییر داد. گفتههای او از جمله اینکه نویسندگان نباید «تا سی سالگی چیزی منتشر کنند» و یکی از نیازهای اساسی نویسندهی زن «اتاقی از خودش» است در محافل ادبی نقل میشود. با وجود موفقیتهای ادبی وولف زندگی سختی داشت.
زندگینامهنویس وولف، هرمواین لی، در فصلی با نام «سوء استفادهها» از آزار و اذیت پدرش میگوید. وولف در مراحل بعدی زندگی از بیماری روانی رنج میبرد که امروزه کارشناسان آن را به اختلال دوقطبی بالقوه مینامند. وولف سالهای پایانی زندگیاش را در بریتانیا میگذراند که بیماریاش شدت گرفت. او در ۲۸ مارس ۱۹۴۱ خودکشی کرد و به زندگیاش پایان داد.
در بخشی از رمان «خانم دالاوی» که با ترجمهی خجسته کیهان توسط نشر آگاه منتشر شده، میخوانیم:
«خانم دالاوی گفت گلها را خودش میخرد. برای این که لوسی ترتیب بقیهی کارها را میداد. درها را از چارچوبها بیرون میآوردند؛ قرار بود کارگرهای رامپلبری بیایند. کلاریسا دالاوی فکر کرد از این گذشته عجب صبحی است آنقدر تر و تازه است که انگار آن را در ساحل برای بچهها نقاشی کردهاند.
چه مسخرهبازیای. چه شیرجهای. چون هر وقت پنجرههای بزرگ را با آن غژغژ آهستهی لولاها که حالا به گوشش میرسید باز میکرد و در هوای آزاد فرو میرفت اینطور به نظرش میآمد. چه تازه، چه آرام، اگرچه در سپیدهدم هوا آرامتر بود، مثل حرکت یک موج؛ بوسهی یک موج؛ سرد و تیز و با وجود این (برای دختر هجدهسالهای که در گذشته بود) با شکوه، در حالی که کنار پنجرهی باز ایستاده بود احساس میکرد اتفاق بدی میافتد؛ به گلها نگاه میکرد و به درختها و دود مارپیچی که از آنها برمیخاست، و به کلاغها که بالا میپریدند یا فرو میآمدند؛ همانطور ایستاده بود و نگاه میکرد تا پیتر والش گفت: تو فکر گیاهها هستی؟ همینطور بود؟ آدمها را به گل کلمها ترجیح میدهم. اینطور بود؟ حتما پیتر والش یک روز صبح سر صبحانه، وقتی او برای هواخوری به تراس رفته بود این را گفته بود.»
۵- فرانتس کافکا
سرگشتگی، پارانویا، افسردگی و اضطراب واژههایی هستند که بالافاصله بعد از به زبان آوردن نام کافکا به ذهن متبادر میشوند. نویسندهی اهل چک و خالق آثاری مثل «مسخ»، «محاکمه»، «قصر»، «آمریکا» و… که به عنوان شمایلشکنی انقلابی ستایش میشود بر تئاتر، سینما و سایر نویسندگان تأثیر گذاشته است.
او که سالها از بیماری سل رنج میبرد در ۴۱ سالگی درگذشت. در روزهای پایانی عمر گلو و حنجرهاش به قدری دردناک بود که نمیتوانست غذا بخورد. دوست او، ماکس برود، به آخرین خواستهی کافکا که سوزاندن جسدش بود عمل کرد.
در بخشی از رمان «محاکمه» که با ترجمهی علیاصغر حداد توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«بیشک کسی به یوزف کا تهمت زده بود، زیرا بیآنکه از او خطایی سر زده باشد، یک روز صبح بازداشت شد. از آشپز خانم گروباخ، صاحبخانه کا، که هر روز صبح حدود ساعت هشت صبحانه او را میآورد، اینبار خبری نشد. چنین چیزی هرگز سابقه نداشت. کا باز کمی منتظر ماند و از روی بالش خود چشمش به پیرزنی افتاد که روبهروی اتاقش زندگی میکرد و با کنجکاویای که تا آن زمان کسی از او سراغ نداشت به کا چشم دوخته بود.
ولی بعد متعجب و گرسنه زنگ زد. بلافاصله در زدند و مردی که کا تا آن روز او را در این آپارتمان ندیده بود، به درون آمد. مرد باریکاندام و در عین حال قرص و محکم بود. لباسی تنگ و مشکی به تن داشت، چیزی شبیه به لباس مسافرها، مجهز به تعداد زیادی چین و جیب، سگک و دگمه و یک کمربند، طوری که خیلی کاربردی به نظر میرسید، بیآنکه که دقیقا معلوم باشد در چه زمینهای. کا پرسید: شما کی هستید؟ و بلافاصله بلند شد و توی تخت راست نشست. ولی مرد بیاعتنا به پرسش کا، طوری که انگار چارهای جز تن دادن به حضور او وجود ندارد، به این بسنده کرد که به نوبه خود بپرسید: شما زنگ زدید؟
کا گفت: آنا باید صبحانه مرا بیاورد و کوشید نخست بیسروصدا به دقت فکر کند و ببیند این مرد چه کسی است. ولی مرد زمان زیادی در برابر نگاه کا نایستاد، بلکه به طرف در برگشت، کمی لای آن را باز کرد و رو به کسی که ظاهرا درست پشت در ایستاده بود گفت: میخواهد انا برایش صبحانه بیاورد.
از اتاق بغلی قهقههای کوچک به گوش رسید که از طنین آن نمیشد با اطمینان گفت افراد زیادی در آن شرکت ندارند. ممکن نبود مرد ناشناس از آن قهقهه به چیزی پی برده باشد که خود پیشتر بر آن آگاهی نداشت. با این همه با لحنی گزارشگونه رو به کا گفت: ممکن نیست.»
۶- جان کندی تول
رمان جان کندی تول «اتحادیهی ابلهان» در سال ۱۹۸۰ منتشر شد. این اثر که سرشار از شخصیتهای عجیبوغریب – از جمله ایگناتیوس جی. ریلی، قهرمان پرخور و مهربان – است به عنوان شاهکاری کمیک در ادبیات آمریکا شناخته شد. اما نویسنده نتوانست موفقیت ادبی را تجربه کند.
تول استاد کالج هانتر نیویورک که در هفده سالگی نخستین رماناش را با الهام گرفتن از نویسندهی مورد علاقهاش، فلنری اوکانر، نوشت و بورسیهی کامل دانشگاه تولن را دریافت کرد، در دوران سربازی در پورتوریکو «اتحادیهی ابلهان» را نوشت و پس از بازگشت به آمریکا برای ناشران فرستاد که هیچ یک نپذیرفتند. افسردگی او را زمینگیر کرد و جاناش را گرفت. به قول منتقد نیویورکتایمز، با این کار او همچون شخصیت اصلی رمان با اتحادیهی ابلهان – ناشرانی که دستنوشتهاش را نپذیرفتند – مبارزه کرد.
او با این کار به مادرش انرژی داد تا پس از ۹ سال تلاش توانست «واکر پرسی» استاد دانشگاه لوییزیانا و از مهمترین نویسندگان جنوب آمریکا را قانع کند تا کتاب پسرش را منتشر کند. اثری که برخی آن را بزرگترین رمان کمدی قرن میدانند و معتقدند:«این کتاب را نمیتوان راحت در مکانهای عمومی مثل مترو یا پارک خواند. چون محال است که یک نفر به سمت آدم نیاید و نگوید که عجب کتاب محشری میخوانی یا این که به فلان جایش رسیدهای یا نه»
در بخشی از رمان «اتحادیهی ابلهان» که با ترجمهی پیمان خاکسار توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«اینگنیشس در حال تماشای پلیس کوتوله و زردنبود که زور میزد پیرمرد را کنترل کند گفت: خدای من. دیگه اعصابم داره خرد میشه.
پیرمرد با لحن ملتمسانهای رو به جمعیت گفت: «کمک. این آدمرباییه. این کار زیرپا گذاشتن قانون اساسیه.
خانم رایلی گفت: اون دیوانهست، بهتره از اینجا بریم پسرم.
رو کرد به جمعیت: فرار کنید، ممکنه همهمون رو بکشه. من فکر میکنم خودش کمونیسته.
مادر و پسر راه خود را از میان جمعیتی که داشت متفرق میشد باز کردند و با سرعت راه خیابان کانال را پیش گرفتند. ایگنیشس گفت: مجبور نبودی این قدر شلوغش کنی مادر.
بعد برگشت و دید که پیرمرد و پلیس کوتوله زیر ساعت فروشگاه با هم گلاویز شدهاند.
– میشه یه کم یواشتر راه بری؟ قلبم داره نامنظم میزنه.
– خفهشو. فکر میکنی حال من خوبه؟ من که تو این سن نباید اینجوری بدوم.
– اما ثابت شده که قلب توی هر سنی اهمیت داره.
– قلب تو هیچ مرگیش نیست.
– اگه آرومتر راه نری یه مرگش میشه.
شلوار پشمی ایگنیشس داشت از کفل عظیمالجثهاش پایین میافتاد.
– سیم عودم هنوز همراهته؟
خانم رایلی هلش داد طرف خیابان بربن و رفتند سمت فرنچ کوارتر.
– چی شد که پلیس اومد سراغت پسر؟
– اصلا نمیدونم. ولی احتمالا تا چند دقیقه دیگه میآد دنبالمون. به محض این که از پس اون فاشیست پیر بربیاد.»
۷- استیگ لارسن
حتی اگر اسم استیگ لارسن را نمیدانید ممکن است سریال پرطرفدار «هزاره» که از سهگانهای به قلم جنایینویس سوئدی اقتباس و ساخته شده را دیده باشید. جلد اول سهگانهی «هزاره» با نام «دختری با خالکوبی اژدها» پس از مرگ نویسنده منتشر شد.
لارسون ۵۰ ساله بود که در یکی از روزهای سال ۲۰۰۴ در حین بالا رفتن از پلهها سکته کرد و درگذشت. شریک زندگیاش تلاش کرد داراییهای نویسندهی فقید را در دست بگیرد اما به دلیل اینکه ازدواجشان ثبت نشده بود، کنترل ثروت لارسن در اختیار خانوادهاش قرار گرفت.
در بخشی از رمان «دختری که با تبهکارها درافتاد» که با ترجمهی احمد نیاززاده توسط نشر قطره منتشر شده، میخوانیم:
«حدود ۶۰۰ زن طی جنگهای داخلی آمریکا جنگیدند. آنها به شکل مردان تغییر چهره میدادند. هالیوود در اینجا از بخش قابل ملاحظهای از پیشینهی فرهنگی غافل شده، شاید هم پرداختن به این امر تاریخی از لحاظ ایدئولوژیکی کار چندان آسانی نبوده است. مورخان همواره برای پرداختن به زنانی که تمایزهای جنسیتی را رعایت نمیکنند به زحمت افتادهاند، در هیچ جای دیگری این موضوع به وضوح نبردهای مسلحانه وجود نداشته است. (حتی امروزه همراه داشتن زنان در امری معمولی هم چون شکار گوزن الک سوئدی میتواند موجب به راه افتاده جنجال شود.»
اما از دوران باستان تا عصر نوین داستانهای زیادی از زنان جنگجو موجود بوده است؛ از شیرزنان. مشهورترین آن زنان به عنوان ملکهها و حاکمان و رهبران جنگجو وارد کتابهای تاریخی شدهاند. آنها مجبور بودهاند هم چون افرادی نظیر چرچیل، استالین یا روزولت عمل کنند؛ سمیرامیس از اهالی نینوا که امپراطوری آشوریان را شکل داد و بودیکا که یکی از خونبارترین شورشها علیه قوای اشغالگر روم را فرماندهی کرد فقط دو نمونه از این زنان هستند. برای ارج نهادن به بودیکا در کنار پل وست مینستر بر روی رودخانه تمز، مقابل بنای بیگ بن، مجسمهای ساخته شده است. حتما اگر اتفاقی از کنار آن میگذشتید، سلامی به او عرض کنید.
از سوی دیگر، تاریخ در مورد زنانی که به عنوان سربازان عادی میجنگیدهاند سکوت اختیار کرده است؛ آنهایی که سلاحها را حمل میکردند، عضولشگرها بودند، کسانی که در نبردها همردیف مردان میجنگیدند، گرچه کمتر نبری بوده که بدون حضور زنان در میان مقامات رده بالای ارتش آغاز شده و ادامه یافته باشد.
جمعه، هشتم آوریل
یکی از پرستارها پنج دقیقه قبل از اینکه بالگرد امداد به زمین بنشیند دکتر یوناسون را بیدار کرد. چند دقیقهای از سایت یک و نیم صبح گذشته بود.
یوناسون سردرگم پرسید: چی شده؟
– بالگرد امداد تا چند دقیقهی دیگر میرسد. دو بیمار داریم. یک مرد زخمی و یک زن جوان که تیر خورده.»
۸- الکساندر پوشکین
الکساندر پوشکین یکی از قلههای ادبیات روسیه و نویسندهی آثاری مثل «دختر سروان»، «تراژدیهای کوچک»، «باریس گادونوف»، «سوارکار مفرغی» و… که الگوی نویسندگان بعد از خود مثل نیکلای گوگول و فئودور داستایوفسکی بود سال ۱۷۹۹ از پدر و مادری ثروتمند در مسکو به دنیا آمد.
پوشکین که اعجوبهی ادبی بود در نوجوانی به چهرهای تثبیت شده تبدیل شد. اما رمان – شعر او «یوگنی انهگین» که در سالهای ۱۸۲۵ تا ۱۸۳۲ به صورت پاورقی منتشر شد ادبیات روسیه را به هیجان آورد. ای. تی. جی. بینیون، زندگینامهنویس پوشکین، معتقد است قهرمان جوان اثر تصویری از نویسندهی رمان است. قهرمان رمان و خالقاش سرنوشتی غمانگیز و یکسان داشتند. هر دو به ضرب گلوله کشته شدند.
درگیری داآنتس افسر فرانسوی و برادر ناتنی پوشکین که شایع بود با همسر نویسنده ارتباط دارد بعد از انتشار نامههایی که میفرستاد و در آن همسر پوشکین را «همیار استاد اعظم نظم» میخواند به اوج رسید. او صبح روز ۸ فوریه ۱۸۳۷ پوشکین را به ضرب گلوله مجروح کرد. نویسنده دو روز بعد درگذشت. بعد از مرگ نابغهی ادبی روسیه غرق ماتم شد.
در بخشی از رمان «دختر سروان» که با ترجمهی پرویز ناتل خانلری توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده، میخوانیم:
«پدرم اندره پترویچ در عنفوان جوانی به خدمت نظام داخل شد. مدتی تحت ریاست کنت مونیش خدمت کرد. سپس در سال هزار و هفتصد و اندی با احراز درجه سرگردی از کار کناره گرفت و در ملک خود واقع در سیمبیرسک سکنی گزید و با آودینا واسیلیونا دختر یکی از نجبای شهرستانی، زناشویی کرد.
ما نه تن فرزند بودیم، ولی همه خواهران و برادران من در کوچکی بدرود زندگانی گفتند. من از همان طفولیت بر اثر اقدامات سرگرد پرنس ب… که از اقوام نزدیک ما بود، با درجه گروهبانی در اردوی سمنوسکی منصوب شدم، ولی تا زمان اتمام تحصیلات خود عنوان مرخصی داشتم.
در ان زمان ما را به سبک امروز تعلیم نمیکردند. من از پنج سالگی تحت مراقبت ساولیایچ جلودار قرار گرفتم، زیرا این شخص به واسطه اخلاق ساده خود برای مربی شدن کسب لیاقت کرده بود و من در سایه تربیت او در دوازده سالگی، خواندن و نوشتن روسی را آموختم.
در این زمان پدرم بر طبق میل من، یک نفر فرانسوی را که مسیو بویره نام داشت، استخدام کرد و این شخص همان وقتی که آذوقه سالیانه شراب و روغن زیتون را میآوردند، از مسکو حرکت نمود.
ساولیایچ بینهایت از رسیدن او اندوهگین گردید و زیر لب با خود میگفت: حالا که بحمدالله بچه از آبوگل درامده است، چه لزومی دارد که بیهوده برای یک مسیو، پول خرج کنند. مگر در میان آدمهای خودشان چنین کسی پیدا نمیشود؟
بویره ابتدا در وطن خود به شغل آرایشگری اشتغال داشت. سپس در پروس سرباز شده و اخیرا برای معلمی به روسیه آمده بود، در صورتی که معنی این کلمه را نیز نمیدانست. این شخص، جوان خوبی بود، ولی اخلاق خوبی نداشت: عیب بزرگ او علاقهای بود که به جنس لطیف داشت. اغلب اوقات شوخیهای بیمورد او موجب زحمتش شده بود. به علاوه به اصطلاح خودش با بطری دشمن نبود یا به قول روسها همیشه میخواست یک جرعه بیشتر بنوشد.
ولی چون در خانه ما جز هنگام ناهار و آن هم در گیلاسهای کوچک نوشیدنی خورده نمیشد و گاهی اتفاق میافتاد که در سر ناهار نیز معلم را فراموش میکردند، بویره به زودی به مشروب روسی عادت کرد و حتی چون آن را برای معده مفیدتر میدانست، به شرابهای مملکت خود ترجیح داد.»
۹- آنتون چخوف
آنتون چخوف یکی از مشهورترین شخصیتهای ادبیات روسیه در قرن نوزدهم بود که داستانهای کوتاه و نمایشنامههایاش مثل «دایی وانیا»، «سه خواهر» و «مرغ دریایی» تا امروز در میان اهل کتاب و علاقهمندان به مطالعه پرطرفدار و محبوب هستند.
این نویسندهی برجسته در سال ۱۹۰۴ هنگامی که تنها ۴۴ سال داشت به دلیل عوارض ابتلا به بیماری سل درگذشت. این رویداد میتوانست صحنهی پایانی یکی از نمایشنامههای چخوف باشد. اولگا نیپر همسر نویسنده در گفتوگو با یکی از روزنامههای چاپ مسکو گفت: «بعد از اینکه داروهای تجویز شده بیاثر شدند، آنتون گفت به زودی میمیرد. نوشیدنی را در لیوان ریخت. جرعهای نوشید. لبخند زد. سرش را روی بالشت گذاشت و درگذشت.»
در بخشی از نمایشنامهی «مرغ دریایی» که با ترجمهی کامران فانی توسط نشر قطره منتشر شده، میخوانیم:
«مدودنکو: شما چرا همیشه لباس سیاه میپوشید؟
ماشا: برای اینکه عزای زندگیام را گرفتهام. برای اینکه بدبختم.
مدودنکو: چرا؟ (اندیشمندانه) نمیفهمم… شما کاملا سالمید. پدرتان هم گرچه زیاد ثروتمند نیست، ولی به قدر کافی پول درمیآورد. زندگی من به مراتب از زندگی شما سختتر است. فقط ماهی بیستوسه روبل میگیرم و از ان هم اندکی برای حق بازنشستگی برمیدارند، با این همه هیچوقت لباس عزا نمیپوشم.
مینشینند.
ماشا: این پول نیست که اهمیت دارد. فقرا هم ممکن است خوشبخت باشند.
مدونکو: ظاهرا بله، ولی عملا واقعیت غیر از این است: حقوق من فقط بیستوسه روبل است و با آن باید از دو خواهرم، مادرم، برادر کوچکم و خودم نگهداری کنم، خورد و خوراک لازم داریم، مگر نه؟ قند و چای میخواهیم، توتون میخواهیم، این حداقل زندگی است.
ماشا: (به سکوی نمایش مینگرد.) نمایش بهزودی شروع میشود.
مدودنکو: بله، دوشیزه زارچنایا در آن بازی میکند، نمایشنامه هم از کنستانتین گاوریلویچ است. آنها یکدیگر را دوست دارند و امروز روحشان در کوششی که برای درک یکسان یک اثر هنری میکنند یکی میشود. ولی روح من و شما نقطه تماس مشترکی ندارد. من شما را دوست دارم. آنقدر احساس بدبختی میکنم که نمیتوانم در خانه بمانم. هر روز پیاده یک فرسنگ تا اینجا میآیم و یک فرسنگ برمیگردم و از طرف شما جز بیاعتنایی هیچچیز نمیبینم. کاملا میفهمم. چیزی ندارم و خانواده بزرگی را هم باید رااه ببرم. کی به فکر ازدواج با مرد بیچیزی مثل من است؟
ماشا: اه، چرند میگویید. (انفیه میکشد.) بفرمایید.
مدودنکو: نه، متشکرم.
ماشا: چقدر خفههکننده است، به زودی توفان شروع میشود. شما هم یا فرضیه میبافید یا از پول حرف میزنید. فکر میکنید هیچ بدبختیای بزرگتر از فقر نیست. ولی به نظر من هزار بار بهتر است که انسان مثل گداها با لباس ژنده زندگی کند تا… گرچه این را که نمیفهمید…»
منبع:grunge