چرا جهانهای کتاب فانتزی را دوست داریم؟– بخش اول: هواداران
چند سال، پیش در دوران اوج محبوبیت هری پاتر، مصاحبهای از رولینگ در اینترنت منتشر شده بود که در آن رولینگ گفته بود ماری که هری در جلد اول مجموعه از باغوحش آزاد کرد، ناگینی (Nagini)، مار خانگی لرد ولدومورت است. هواداران با شنیدن این خبر کفشان برید، چون در نظرشان این هم یکی دیگر از نشانههای توجه دیوانهوار رولینگ به جزئیات و آیندهنگری او راجعبه دنیاسازی داستانش بود. این مدرکی دال بر عمق و پیچیدگی مجموعهی هری پاتر بود. کتاب فانتزی که طرفداران زیادی پیدا کرد.
با اینحال، به نظر من این صرفاً یک ریزهکاری بیمعنی بود. آخرش معلوم شد که مصاحبه جعلی بوده و رولینگ اصلاً چنین حرفی نزده، ولی حتی اگر چنین حرفی زده بود، چه اهمیتی داشت؟ آیا اگر آن مار کذایی واقعاً ناگینی بود، به عمق شخصیت هری یا ولدمورت افزوده میشد؟ آیا به پیرنگ جهت میداد یا به عمق معنایی آن میافزود؟ اگر رولینگ میگفت هری در اولین روز کلاسهایش در دومین سال تحصیل لباس زیری به تن داشت که آن را در اولین روز کلاسهایش در سومین سال تحصیل نیز پوشیده بود، این هم اساساً یک ریزهکاری در دنیای او محسوب میشد، ولی ریزهکاریای که هیچ معنایی ندارد.
هرساله یک خروار کتاب فانتزی بد منتشر میشود و طرفداران این کتابها ضعفهایشان را به بهانهی اینکه «بخشی از دنیاسازیشان است» لاپوشانی میکنند. نویسندهای که قریحهی شاعری ندارد، ترانهی سهصفحهای نوشته؟ این ترانه کسلکننده نیست، بلکه بخشی از دنیای داستان است. نویسنده فصلی نوشته که کلش توصیفات رژه رفتن یک ارتش است، آن هم در حالیکه آن ارتش هر کاری انجام دهد، شرور داستان با یک مکگافین خشکوخالی (که از قضا ارتشش را هم از بین میبرد) کشته میشود؟ دفاع هواداران این است که داستان «عمیق» و «پرجزئیات» است. نویسنده چند پاراگراف راجعبه سازوکار یک سری طلسم جادویی رودهدرازی کرده، با وجود اینکه از هیچکدامشان در داستان استفاده نمیشود؟ به این میگویند نویسندگی چندلایه، نه اوهامپرستی!
مشکل دنیاسازی طرز فکریست که پشت چنین تصمیماتی نهفته است: هر جزئیاتی که نویسنده در توصیف دنیایش به کار ببرد، هرچقدر هم که بیمعنی باشد، اساساً دنیاسازی محسوب میشود. این مساله به پارادوکس کشتی تسئوس[۱]در فلسفه ارتباط پیدا میکند: طراحی یک سیارهی خیالی و نقشهی آن، جادو و فناوریای که ساکنینش استفاده میکنند، فرهنگ، سیاست، اقتصاد، اساطیر و تاریخچهی جامعهیشان همه بخشی از فرایند دنیاسازی هستند، اما سوال اینجاست که این فرایند تا کجا قرار است ادامه پیدا کند؟ نویسنده هر جزئیاتی به داستانش اضافه کند، حداقل در یکی از دستهبندیهای مذکور جای میگیرد.
الک کردن بخشی جداییناپذیر از فرایند نویسندگی است. منظور از الک کردن، تصمیمگیری پیرامون این است که چه جزئیاتی را در داستان گنجاند و چه جزئیاتی را حذف کرد. کتابها صحنه به صحنه جهشهای زمانی دارند و مسلماً هیچ خوانندهای انتظار توصیف هشت ساعت خواب شخصیت اصلی را ندارد. از جایی به بعد، هر خواننده برای خود مرز تعیین میکند و میگوید: «این جزئیات بخش مهمی از دنیای داستان هستند، ولی آن جزئیات اهمیت ندارند.» دنیاسازی تا جایی که بتواند به داستان معنا ببخشد اهمیت دارد. نوشتهای که تمرکز نداشته باشند و حاوی جزئیات زائد باشد فارغ از فرم و سبکش نوشتهای بد است، و افزودن جزئیات و حجیمتر کردن کتاب بدون داشتن هدفی مشخص در ذهن به تولید صفحات زائد منجر میشود.
هدف از دنیاسازی، یا اصلاً هدف از خلق کردن یک دنیای خیالی چیست؟ هر داستان به یک مکان احتیاج دارد تا در بستر آن اتفاق بیفتد؛ هر نویسنده به یک صحنهی تئاتر احتیاج دارد تا ایدههایش را در آن بپروراند. درست مثل تئاتر، شما به سن و دکور و ابزاری که کنش شخصیتها را تسهیل کند احتیاج دارید. حتی کتابهای راهنمای بازیهای نقشآفرینی، که هدف وجودیشان دنیاسازی و محتوایشان از اول تا آخر شرح جزئیات است، به قصد خلق بستر برای تعریف کردن یک داستان مستقل نوشته میشوند. در این کتابها فقط جزئیاتی تعریف میشوند که بهنوعی به داستانی که قرار است تعریف شود ربط داشته باشند.
البته این بدان معنا نیست که نویسنده باید تمام عناصر نامربوط به پیرنگ و شخصیتپردازی را حذف کند. جوسازی، رعایت آهنگ روایی (Pacing) و خلق یک صدای منحصربفرد در توصیف دنیای داستان نیز حائز اهمیت هستند. ولی باید به این نکته توجه داشت که موارد مذکور هم بخش مهمی از داستان به حساب میآیند. این عناصر شخصیتها، پیرنگ و ایدههای بهکاررفته در داستان را دگرگونسازی میکنند و دید ما را نسبت بهشان تغییر میدهند، برای همین محتوای فضاپرکن (Filler) صرف نیستند. بهعنوان مثال، یکی از بحثهای داغ در دنیای جنگ ستارگان این است که در اپیزود چهارم اول هان سولو به گریدو شلیک کرد یا گریدو به هان سولو. جواب این سوال جزو جزئیات بیمعنی به حساب نمیآید، چون اگر هان سولو اول شلیک کرده باشد، نکات جدیدی راجعبه شخصیت او میفهمیم؛ مثلاً اینکه او هوشمندتر، بیرحمتر، موذیتر و عملگرایانهتر از آن است که فکرش را میکردیم. این تفاسیر، با توجه به نقش او در داستان بهعنوان یک یاغی دوستداشتنی حائز اهمیت هستند.
ولی جزئیاتی چون همجنسگرا بودن دامبلدور، رنگ قسمت داخلی کلاهخود بوبا فت (Boba Fett) یا جنس سنگهایی که از لحاظ جغرافیایی روی دامنهی کوههای فلان سرزمین خیالی شکل میگیرند جزئیاتی زائد هستند، چون چیزی به داستان اضافه نمیکنند. اگر همجنسگرا بودن دامبلدور یکی از ویژگیهای اصلی و تعیینکنندهی شخصیت و هویتش بود، در یکی از آن هفت جلد کتاب ضخیم مجموعه به آن اشاره میشد. اگر رولینگ توانسته بدون اشاره به همجنسگرا بودن دامبلدور داستان را به پایان برساند و به مشکل برنخورد، پس هیچ دلیل موجهی نداشته پس از پایان یافتن مجموعه به آن اشاره کند. با این وجود، به نظر میرسد جوامع هواداری عاشق جزئیات بیهدف و بیمعنی هستند. دلیلش چیست؟
در نگاه اول، جوامع هواداری هم مثل منتقدان ادبی هستند: کار هر دو گروه موشکافی است. هر دو گروه کتابها را با دقت بالا میخوانند و در آنها دنبال جزئیات و ارتباطات مخفی میگردند. آنها میخواهند جزئیات مختلف یک دنیا را جمعآوری کنند و از این جزئیات به یک درک و نتیجهگیری مشخص و عمدتاً کلی برسند، درست مثل تاریخنگارها. اما برخلاف منتقدان ادبی یا تاریخنگارها، جوامع هواداری گروهی منزوی و مستقل هستند، گروهی که به هیچعنوان کارکردی جهانشمول ندارد و قرار نیست گرهای از مشکلات دنیا باز کند. برای بسیاری از هواداران دلیل اصلی جذابیت حضور داشتن در چنین فضایی همین است، چون اگر چیزی کاربرد عملی در دنیا نداشته باشد، مغز گمان میکند که لابد هدف وجودیاش ایجاد لذت است، حتی اگر در واقعیت اینطور نباشد.
برخلاف ذات بههمریخته و مبهم تاریخ، در جوامع هواداری معمولاً یک جواب درست به هر سوالی وجود دارد. نیازی نیست دهها روایت متناقض را بخوانید و از روی آنها به درک و نتیجهی کلی برسید. حتی دنیای جنگ ستارگان نیز که بهطرز وحشتناکی پیچیده و بههمریخته است، چارچوب مشخصی دارد و کسانی هستند که از قدرت و نفوذ کافی برای سوا کردن عناصر صحیح (Canon) از کاذب (Non-Canon) برخوردار باشند. با وجود اینکه جنگ ستارگان گستردهترین و پرجزئیاتترین دنیای خیالیای است که تاکنون خلق شده، اما در زمینهی گستردگی و پرجزئیات بودن در برابر تاریخ واقعی بشریت حرفی برای گفتن ندارد.
هدف اصلی حوزهی نقد ادبی مطالعه کردن و درک کردن سازوکار متون نوشتاری است: مثلاً اینکه چطور قصه تعریف میکنیم و از طریق قصه معنا میآفرینیم. کل این پروسه بر پایهی نظریات کلینگر و فلسفههای مربوط به ارتباطات انسانی بنا شده است. اما جوامع هواداری هدفی والاتر از ذات وجودی خودشان ندارند. حضور در یک جامعهی هواداری یعنی شرکت کردن در فرایندی چرخهای و کانیبالیستیک که در آن جزئیات ارزش دارند، فقط و فقط به خاطر اینکه میتوان یادشان گرفت و در حافظه ذخیرهیشان کرد.
همه دلشان میخواهند آگاه و حقبهجانب باشند و همانطور که از فضای اینترنت مشخص است، تفریح بسیاری از افراد این است که به بقیه ثابت کنند در اشتباهند. اما چه اهمیتی دارد از چیزی آگاه باشید و راجعبه آن حق با شما باشد، وقتی آن چیز خودش اهمیت ندارد؟ در چنین مواقعی هدف فرد صرفاً حقبهجانب بودن است؛ همین و بس. هدف بالا بردن درک فردی نیست، بلکه پیروز شدن در بازیای است که در ظاهر به مباحثهای واقعی شباهت دارد، اما در باطن نبرد بین ایگوهاست: «دیدی! من که بهت گفتم؛ کاستوم مرد عنکبوتی از جنس اسپندکسه، نه پارچهی نخی!»
من مخالف مطالعهی دقیق کتابها و فکر کردن راجع به محتوایشان نیستم. همچنین من مخالف توجه به جزئیات نیستم. کتابها چیزهای زیادی راجعبه نحوهی زندگی کردن و فکر کردن به ما میآموزند و کتاب خواندن اطلاعات زیادی راجعبه جهان و انسانها در اختیارمان قرار میدهد. شاید کتاب موردعلاقهی کسی بهشت گمشدهی میلتون باشد و بخواهد راجعبه یکی از ریزهکاریهای کتاب بحث راه بیندازد؛ مثلاً راجعبه اینکه آدم و شیطان نمایندهی دیدگاهی متضاد راجعبه اولویتهای اخلاقی در زندگی هستند. این موضوع بحث خوبیست، چون روی نحوهی زندگی و تفکر تکتک ما تاثیرگذار است. ایدههای مطرحشده در کتابها منشاء الهامگیری دانشمندان، فلاسفه، هنرمندان و موزیسینها بودهاند و این ایدهها نقطهی شروع خوبی برای اکتشاف ذهنمان و دنیایی که در آن زندگی میکنیم هستند.
اما وقتی نویسنده جزئیاتی در کتابش بگنجاند که بر پایهی ایدهها یا تجربههای واقعی بنا نشدهاند، یعنی از تیپ آدمهایی است که صحبت میکند تا صدای خودش را بشنود. فرض کنید دارید راجعبه بیمهی خدمات درمانی با یک نفر بحث میکنید و طرف وسط بحث بگوید: «خب، تو موهات مشکیه!»
اما اشخاصی هستند که درجهی اهمیت چیزها را به شکلی متفاوت در ذهنشان اولویتبندی میکنند. یکی از دلایل اصلی عادت انباشت کردن (Hoarding) عدم توانایی در درک ارزش اشیاء است. اگر به یک فرد انباشتجو (Hoarder) یک انگشتر یاقوت و یک کتاب پارهپوره را نشان دهید و بپرسید: «کدامشونو بندازیم دور؟»، او قادر نخواهد بود جواب درستوحسابی به این سوال بدهد. در نظر این فرد بین این دو شیء فرق مشخصی وجود ندارد. هردویشان اشیائی هستند که میتوان جمع کرد و صاحب شد. هردویشان به یک دردی میخورند و از دست رفتنشان همیشگیست.
اگر عدم توانایی این فرد در گرفتن چنین تصمیم سادهای برایتان قابل درک نیست، اجازه دهید سوالی ازتان بپرسم: چند نفر آدم میشناسید که کشوهایشان پر از جواهری است که هیچگاه ازشان استفاده نمیکنند و کتابخانهیشان پر از کتابهای پارهپوره و دستدومیست که بارها آنها را خواندهاند؟ حالا آن کسی که نمیتواند ارزش اشیاء را درک کند کیست؟
دنیا از اطلاعات اشباع شده است. حتی اگر به اندازهی صد نفر عمر کنید، امکان مصرف کردن این همه اطلاعات غیرممکن است. در زمینهی چیزهای قابلتجربه هیچگاه کمبودی تجربه نخواهید کرد. برای همین است که گزینش اطلاعاتی که قرار است در حافظهیتان ذخیره کنید امری حیاتیست. بالاخره باید جایی برای خود محدودیت تعیین کنید. بسیاری از افراد حتی به این قضیه فکر نمیکنند که بخواهند راجعبه آن تصمیمگیری کنند، ولی به قول نیل پرت (Neil Peart): «اگر انتخابتان تصمیم نگرفتن است، باز هم انتخابی انجام دادهاید.»
بهشخصه چیزهایی را دوست دارم که در زندگیام تاثیر بگذارند و قادر باشند طرز فکرم را عوض کنند. البته این بدان معنا نیست که از خواندن داستانهای خیالی یا ماجراجویانه پرهیز میکنم، چون این داستانها نیز به اندازهی هر چیز دیگری پتانسیل آگاهیبخش بودن دارند (در واقع، بسیاری از کتابهای غیرداستانی (Non-fiction) به اندازهی آشغالترین کتابهای ژانری بیفایده و واقعیتزداییشده هستند). ولی معنایش این است که وقتی دیدم سریال گمشدگان (Lost) در حال بازیافت چندبارهی کشمکشها، تیپهای شخصیتی، پیچشهای داستانی و پیامهای اخلاقی راجعبه مبحث ایمان است، علاقهام را به سریال از دست دادم. وقتی مولفان حرفهای قبلیشان را تکرار کنند، دیگر نمیتوان چیز جدیدی از آثارشان یاد گرفت.
حالا سریالی مثل زندانی (The Prisoner) را در نظر بگیرید. هر اپیزود از این سریال درونمایه و مفهوم (Concept) و شیوهی قصهگویی مخصوصبهخود را دارد؛ از هر اپیزود از این سریال میتوان چیز جدیدی یاد گرفت. برای همین من تصمیم گرفتم اولویت خود را روی مصرف محتوایی قرار دهم که که جدید و نامعمول باشد و به من کمک کند به شیوهای نوین فکر کنم. البته من نیز هر از گاهی در تلهی وسواس فکری پیرامون جزئیات دنیاهای خیالی گرفتار میشوم، اما طولی نمیکشد که پی میبرم در بهترین حالت دارم درجا میزنم و در بدترین حالت، دارم به آدمی تبدیل میشوم که کارش بحث کردن با کسانیست که تنها هدفشان در زندگی حقبهجانب بودن راجعبه جزئیات بیاهمیت است.
البته هرکس مختار است محدودهاش را در زمینهی مصرف اطلاعات تعیین کند. من نمیخواهم وقتم را صرف خواندن چیزهایی کنم که چیز جدیدی برای عرضه ندارند یا بد نوشته شدهاند. خواندن نوشتههای بد و نوشتن نقدهای بد راجع بهشان و دریافت سیلی از نظرات منفی از هواداران عصبانی کتاب مربوطه اصلاً لذتبخش نیست. البته بررسی کردن اشتباهات یک نویسنده میتواند بسیار آموزنده باشد، اما اگر میدانید یک کتاب قرار است کسلکننده یا بیکیفیت باشد و با این حال آن را بخوانید، کاری بیهوده انجام دادهاید.
البته اشخاصی هستند که از خود عمل خواندن لذت میبرند و واقعاً برایشان مهم نیست چه میخوانند. بعضی از افراد هستند که راجعبه مجموعههای فانتزی طولانی میگویند: «تا جلد پنج بخون. از اونجا به بعد داستان تازه جون میگیره!». بعضی از افراد دوست دارند ذهنشان را از جزئیاتی پر کنند که کوچکترین تاثیری روی زندگیشان ندارد و فقط در اعماق تاریک انجمنهای اینترنتی قابلاستفاده است. بسیاری از این افراد به این کار علاقه دارند، چون بهنحوی شبیه به مطالعهی ادبیات و تاریخ است، با این تفاوت که میزان گستردگی و تعداد نقاط ناشناختهی آن بهمراتب کمتر است.
اما در نظر من یکی از دلایل ارزشمند بودن زندگی، گستردگی و ناشناخته بودن آن است. من ترجیح میدهم به جای خواندن پنج جلد اول یک مجموعه که جلد اول آن افتضاح است، ولی همه میگویند جلد پنجم آن عالیست، پنج کتاب مختلف بخوانم که شاید یکی از آنها عالی از آب دربیاید. چون هدف اصلی من، خواندن کتابهای خوب و پرهیز از خواندن کتابهای بد است. اگر به مباحثی چون تاریخ یا زمینشناسی یا اخترفیزیک علاقه دارید، بهتر است راجعبه خود این مباحث کتاب بخوانید، نه راجعبه جایگزینهای آببندیشدهیشان.
البته بسیاری افراد از ورود به جوامع هواداری نیتی اجتماعی در ذهن دارند. آنها میخواهند حس تعلق داشتن را تجربه کنند و یکی از راههای رسیدن به این حس، پیدا کردن جامعهای منزوی و یاد گرفتن اصطلاحات آن جامعه و به خاطر سپردن اطلاعات زرد مربوط به آن است. بدین طریق، فرد بهانهای دارد تا با انسانهای دیگر آشنا شود و بهانهای برای حرف زدن باهاشان داشته باشد. این دینامیک را میتوان در تمامی گروهها مشاهده کرد: از طرفدران بازیهای نقشآفرینی گرفته تا طرفداران فوتبال. اما در میان گزینهای بهتر وجود دارد: تسلط یافتن به مبحثی معنادار که در دنیا اثرگذار است و درک ما را نسبت به زندگی و معنای آن عمیقتر میکند، و پیوستن به جامعهای که حول آن مبحث شکل گرفته است. بدین ترتیب، شما نهتنها بهانهای برای آشنایی با انسانهای دیگر و حرف زدن باهاشان دارید، بلکه درک شخصیتان از دنیا نیز عمیقتر خواهد شد.
حرف من این نیست که طرفداران فانتزی یا بازیهای نقشآفرینی یا فوتبال نمیتوانند از علاقهیشان در راستای درک دنیا و ارتقای خودشان بهره ببرند. هیچ رشتهی مطالعاتی یا فعالیتی نیست که از حوزهی انسانیت خارج باشد. حرف اصلی من این است اگر برای بسیاری از مردم، یا شاید حتی بیشترشان، دانش از جایگاه اجتماعی، یا حس تعلق داشتن، یا حقبهجانب بودن، یا هرگونه علامت دیگری که از حس تزلزل (Insecurity) نشات میگیرد، اهمیت کمتری داشته باشد، همهیمان ضرر میکنیم. هیچ جایگاهی به قدر کافی والا، هیچ جامعهای به قدر کافی بزرگ و هیچ استدلالی به قدر کافی پرآبوتاب نیست تا بتوان با تکیه بر آن بر حس تزلزل فایق آمد. تنها چیزی که شکست تزلزل را ممکن میسازد، برخورداری از دانش کافی راجعبه دنیا و خود است.
[۱] سوالی در فلسفه که بیان میکند: «اگر همه قسمتهای چوبی یک کشتی را با چوبهای دیگری تعویض کنید، آیا همان کشتی قبلی باقی خواهد ماند؟»
ادامه دارد…
نویسنده: جی. جی کیلی (J.G. Keely)
منبع: وبلاگ Stars, Beetles and Fools
بیشتر بخوانید: چرا جهانهای فانتزی محبوب ما هستند؟ – بخش دوم: نویسندگان
چرا چرت میگی عزیز؟
خب یعنی کل داستان خوندن به تصویر ذهنیشه؟
بعدشم مثلا جوراب یه شخصیت آبی باشه یا قهوه ای چه فرقی تو داستان میکنه اخه؟
اسم سریال The Prisoner (زندانی) ـه (مفرد)
ممنون. اصلاح شد.
شما اینهمه توضیح دادید ولی یه مسئله خیلی ساده رو نادیده گرفتید! وقتی یک رمان که دوست دارید میخونید شروع میکنید به تصویر سازی محیط اون رمان توی ذهنتون و مثلا اگر قسمتی از رمان داره توی یه زیر شیروانی اتفاق میوفته شما اون رو توی ذهنتون شبیه سازی میکنید و بعد اتفاقات رمان رو توی اون شبیه سازی قرار میدید و اینجاست که جزئیات محیطی اهمیت پیدا میکنند چون شما هرچی بیشتر اون رمانو دوست داشته باشید میخواید که اون تصویر ذهنی که اتفاقات توش پیش میرن با جزئیات بیشتری باشه تا بتونید عمیق تر توی اون محیط غرق بشید و هرچی عمیق تر توی محیطش غرق بشید بیشتر لذت میبرید. اینجاست که هیچ جزییاتی بی اهمیت نیستن و اگه شما تا حالا متوجه این موضوع نشدید شاید به خاطر این بوده که هیچ داستانیو اونقدر دوست نداشتید و درگیرش نشدید که متوجه بشید از اضافه شدن یه پر کبوتر به گوشه ای از شیروانی توی تصویر ذهنیتون هم لذت میبرید. البته صحبتاتون در مورد جوامع طرفداری و فروم ها و بحث های بیهوده و بی پایان کاملا صحیح و بی ایراده، ولی اهمیت جزئیات به ظاهر بی اهمیت رو میزان اهمیت داستان برای شما تعیین میکنه و قرار هم نیست چیزی به دانشتون اضافه کنه، فقط قراره به لذتتون از اون دنیای فانتزی که عاشقش شدی اضافه کنه در صورتی که بقیه خواننده ها که دید عادی تری به داستان دارن براشون اون جزئیات بی اهمیتی، و شاید اضافه کردن این جزئیات به داستان نوعی ادای دین نویسنده به عاشقان اثرشه