۷ کتاب برتر میخائیل بولگاکف؛ از «مرشد و مارگاریتا» تا «قلب سگی»
مرشد و مارگاریتا اثر میخائیل بولگاکف یکی از آثار منحصربهفرد دنیای ادبیات و تجربهای فراموشنشدنی برای هر خواننده است. بهنظر میرسد که حتی نویسنده هم نمیداند داستان به کجا میرود و بهمانند کیمیاگری آن را نگاشته؛ نتیجه داستانی شده که از عناصر آشنای روایتهای دیگر استفاده کرده تا اثری خارقالعاده و جدید خلق کند.
بهنظر میرسد که میخائیل بولگاکف خارج از اتحاد جماهیر شوروی سابق آنچنانی شناخته شده نیست و کسانی هم که او را میشناسند تنها کتاب «مرشد و مارگاریتا» را خواندند و آشنایی چندانی با آثار درخشان دیگر او ندارند. کسانی که شوروی سابق بزرگ شدند، احتمالاً با دو فیلم موفق میخائیل بولگاکف را شناختند؛ «قلب سگی» (The Heart of a Dog) که در سال ۱۹۸۸ اکران شد و «ایوان واسیلیویچ تغییر حرفه میدهد» (Ivan Vasilyevich Changes Profession) ساخت سال ۱۹۷۳، که هر دو اقتباسی از آثار بولگاکف بودند.
میخائیل بولگاکف در سال ۱۸۹۱ در کییف در اوکراین بهدنیا آمد. وقتی بزرگ میشد که تغییرات اساسی متوجه اوکراین و روسیه و باقی دنیا هم به همین ترتیب در حال دگرگونی بود. زندگیاش تقسیم و دو تکه شد میان قبل و بعد از سال ۱۹۱۷؛ در دورهی تزار که پدرش مشغول مقالهنویسی بود، مادرش به شغل معلمی مشغول بود و پدربزرگهایش هر دو روحانیون کلیسای ارتدکس بودند، و در دورهی کمونیستی، هم در زمان لنین و هم استالین، زندگی کرده بود. بهعنوان پزشک آموزشهایی دیده بود و در طول جنگ جهانی اول مدتی در بیمارستانهای خطمقدم جنگ مشغول به کار بوده. بعد از گذراندن مأموریتهای درمانی فراوان، مقابله با اعتیاد به مورفین و نجات یافتن از بیماری تیفوس، بالاخره از سال ۱۹۱۹ تمرکز خود را تماماً متوجه نوشتن کرد.
پیش از آنکه میخائیل بولگاکف حتی به سن سی سالگی برسد، با تجریبات و رنجهای زندگی شخصیاش، گذر از هرجومرج جنگ، کنار آمدن با غم مهاجرت بسیاری از بستگانش، به نویسندهای بسیار غیرمعمول تبدیل شد و بهسختی جایگاه خودش را در دنیای ادبی شوروی پیدا کرد. او خودش را «گرگ تسخیرشده» (Hunted Wolf) نامید؛ طبق گفتهی بولگاکف آثارش که از زیر دست منتقدان ادبی رد میشد، تنها سه مورد نظرات مثبت از میان سیصدویک منتقد داشته. بولگاکف رابطهی پیچیدهای با رژیم شوروی داشته زیرا بسیاری از آثارش سانسور یا بهکل ممنوع شدند. اما عجیب است که خود استالین نمایشنامهی «روزهای توربین» بولگاکف را دوست داشته و احترام زیادی برای این نویسنده قائل بوده. گفته شده گاهی اوقات استالین از بولگاکف محافظت هم میکرده. اما حتی استالین هم نتوانست جلوی ماشین غیرقابلتوقف شوروری بایستد تا روح بولگاکف، با طرد شدنها و رد شدنها، در هم نشکند. بولگاکف در سال ۱۹۴۰، در حالی که تنهای چهلوهشت سال داشت، درگذشت.
سبک میخائیل بولگاکف ترکیب منحصربهفردی از شوخطبعی مخصوص خودش، سورئالیسم، لحن عمیق فلسفی در کنار بررسی مسائل سیاسی و اجتماعی است. آثار او روایت پیچیده و شخصیتهای عمیق دارند و نثر نوشتههایش تسلط استادانهی او بر زبان را به رخ میکشد، با توصیفات ملموس و خارقالعاده موفق میشود خوانندههایش را به قلمروهای شگفتانگیزش پرتاب کند. تشخیص مرز میان واقعیت و خیال بسیار دشوار میشود. بولگاکف با درهم آمیختن مسائل روزمره با فانتزی، آمیختن طنز با فانتزی، معماها و حتی عناصر علمیتخیلی، فکاهی و مسائل عمیق و پیچیده موجب شده قرار دادن آثارش در یک ژانر خاص دشوار باشد. شاید تا حدود ژانر آثارش بعضی از خواننده را یاد گاربریل گارسیا مارکز و بعضی دیگر را یاد هربرت ولز بیندازد. هرچند فضای آثارش کاملاً منحصربهفرد است. اگر میخواهید دهههای اول شوروی را درک کنید، آثار بولگاکف بهترین گزینه هستند. البته سلیقهها متفاوت است و وقتی بحث ادبیات به میان باشد، نمیشود هیچ دو نفری را با هم مقایسه کرد. در دنیای ادبیات نامهایی همیشه در صدر هستند، مانند لئو تولستوی، فئودور داستایوفسکی، جین اوستن، الکساندر دوما، ارنست همینگوی و گابریل گارسیا مارکز، و سپس افرادی مانند میخائیل بولگاکف به چشم میخورند. به دلیل شرایط غیرمعمول یا شاید نفرین جغرافیایی و هر دلیل دیگر، میخائیل بولگاکف آنچنانی که باید و شاید در دنیا شناختهشده نیست.
در اینجا با بهترین کتابهای میخائیل بولگاکف آشنا میشوید بلکه بیشتر قدر آثارش را بدانید.
۱- مرشد و مارگاریتا (Master and Margarita)
- سال نگارش: ۱۹۲۸-۱۹۴۰
- امتیاز گودریدز: ۴.۳ از ۵
مرشد و مارگاریتا چنان روایت مبتکرانهای دارد که قرار دادن آن در ژانر مشخص دشوار است؛ تا حدودی فانتزی محسوب میشود، طنز دارد، داستانی عاشقانه را روایت کرده و حتی رمانی تاریخی هم هست. به این نتیجه میرسید که اثر فانتزی است، نویسنده روندی واقعگرایانه را وارد داستان میکند. وقتی خواننده متوجه میشود که گزارش تاریخی دقیقی را مطالعه میکند، شیاطین و جادوگران به داستان ورود پیدا میکنند. از جهت زمانی انگار گذشته و حال درهم میآمیزند، واقعیتها و رمز و رازها در کنار هم قرار میگیرند، اتحاد جماهیر شوروی در اوایل قرن بیستم و اورشلیم دو هزار سال پیش با هم روایت میشوند. متضادها در کنار هم، خوب و بد، بزرگ و کوچک، جدی و شوخی، قرار دارند. خواننده را به خنده میاندازد، سپس شگفتزده میکند و در نهایت خواننده ناراحت میشود و چند صفحه بعد دوباره به خنده میافتد. همین که بولگاکف موفق شده تمام این خصوصیات را در یک اثر جا بدهد موجب شده خواننده نتواند کتاب را زمین بگذارد.
روایت داستان در دو خط مجزا پیش میرود. خط اول به شیطانی در دههی ۱۹۳۰ در مسکو میپردازد که در یک ملازم، یک گربهای سخنگو، یک دیو و یک جادوگر همراه او میشوند. بعدها با نویسندهای در حال تقلا، که ماجراهایش بازتاب دقیقی از زندگی خود بولگاکف است، و معشوقهاش مارگاریتا آشنا میشویم. خط داستانی دوم در اورشلیم، در حدود قرن اول پس از میلاد، اتفاق میافتد که پونتیوس پیلاطس، فراماندار رومی یهودیه، ریاست محاکمهی عیسی را برعهده دارد. خط داستانی دوم در واقع روایتی درون خود داستان است که در کتاب مرشد نگاشته شده.
شخصیتی مرموز به نام وولند که به مسکو آمده و خواننده را با این سوال مواجه میکند که او خود شیطان است یا موجود شیطانی دیگر؟ وولند شخصیتی است که شاید خواننده بتواند با او همدردی کند، آتشبهاختیار است و غیرمنتظره کارهایش را پیش میبرد اما گاهی هم سبب خیر میشود و بهنظر میرسد هدفمند رفتار میکند و برنامهای در سرش دارد. اما حتی وولند موفق نمیشود تغییرات اساسی در مسکو ایجاد کند؛ حسی که برای بولگاکف بسیار آشنا بوده. خواننده میخواند و سخت بتواند تشخیص دهد که وولند نتوانسته کاری از پیش ببرد یا در واقع موفق شده به آنچه میخواهد برسد؟ آیا جامعهای کافر مطلوب موجودی شیطانی نیست؟ یا شاید اگر مردم به خدا ایمان نداشته باشند، به شیطان هم ایمان نخواهند داشت؟
هر بار که میخائیل بولگاکف زندگی در مسکو را توصیف میکند، مأیوسکنندهست. مردم رذیلت نشان میدهند، دروغ میگویند، تقلب میکنند و فاسد هستند. جامعهی نویسندگان بهخصوص تعجببرانگیز است؛ آنها سرشان گرم این است که آپارتمان و خانهی تابستانیای بگیرند، به تعطیلات بروند و از ادبیات صحبتی نمیکنند اما مدام غیبت میکنند. حتی نام خانوادگیشان اشاره دارد به رذیلت اخلاقی در آنها و با این منوال، بولگاکف جامعهی شوروی را نقد میکند؛ در آنجا که برابری تنها شعاری توخالی است و نابرابری حاکم است. تعجبی ندارد که شیطان جولان میدهد. مردم ناپدید میشوند، برخی کشته و دیگران دستگیر میشوند. با این وجود تغییرات در جامعه مشاهده نمیشود. شاید همین تکاندهندهترین بخش روایت باشد که مردم صرفاً به زندگی خود ادامه میدهند. کل روایت تقلیدی دقیق و تصویر واقعگرایانهی ترسناکی از فضای حقیقی شوروی نشان میدهد. به جایی میرسد که مرشد پیشنویس رمان خود را میسوزاند؛ خود بولگاکف هم پیشنویس ناتمام مرشد و مارگاریتا در در سال ۱۹۳۰ سوزاند و دو سال بعد مجدداً دست به نگارش آن زد. منجر شد به دیالوگ معروف وولند که میگفت: «پیشنویسها نمیسوزند.»
توصیف بولگاکف از اورشلیم تفاوتهایی دارد. برخلاف نثر بهکاررفته در بخشهای مربوط به مسکو که کمتر رسمی و کنایهآمیز نگارش شده، زبان خط داستانی پیلاطس رسمیتر، پیچیدهتر و هنرمندانهتر است. توضیحات بسیار ملموس هستند که نشان میدهد بولگاکف تحقیقات دقیقی در این زمینه داشته. نتیجهی دادگاه اجتنابناپذیر است و در نهایت متهم اعدام خواهد شد. انگار بولگاکف فرصت رستگاری را در اختیار دادستان گذاشته، نه متهم. سوالی که مطرح میشود این است که آیا پیلاطس حق را ادا و متهم را آزاد میکند؟ مضمون اصلی داستان بزدلی است؛ پیلاطس بزدلانه رفتار میکند، مرشدی که سیستم نابودش کرده هم به همین ترتیب و داستان به بزدلیای که به آسیب منجر میشود میپردازد.
۲- قلب سگی (The Heart of a Dog)
- سال نگارش: ۱۹۲۵
- امتیاز گودریدز: ۴.۱ از ۵
این کتاب اولین بار در سال ۱۹۶۸ خارج از اتحاد جماهیر شوروی منتشر شد و بیست سال طول کشید تا در خود شوروی اجازهی انتشار یابد، تنها سه سال قبل از فروپاشی شوروی. طنزی علمیتخیلی که در حدود بیش از صد صفحه روایت شده و در تمثیلی تأثیرات نابودگر ایدئولوژی بر انسان را نشان میدهد. قلب سگی ماجرای سگ ولگردی را دنبال میکند که تبدیل به مرد شده، و روایتش تفسیری کوبنده در باب مشکلات اخلاقیای است که جامعهی شوروی ایجاد میکرده. این سوال مطرح میشود که انسان شوروی جدید از چه چیزی ساخته میشود؟ شاریک، سگ ولگرد، تبدیل به مردی به اسم شاریکوف میشود و شخصیت خشن و سادهانگار او، که طرفدار پروپاقرص عقاید شوروی است، با شخصیت پروفسور، که شاریکوف را خلق کرده، در تضاد قرار دارد. پروفسور برخلاف شاریکوف مردی باهوش و تحصیلکرده که همیشه نیش و کنایه میزد.
بولگاکف در قلب سگی میخواهد نشان دهد که ایدئولوژی شوروی محکوم به شکست است. شخصیت شاریکوف با پیشروی داستان بدتر و بدتر میشود. او سعی میکند تبدیل به مردی شود که جامعه میطلبد، پول پروفسور را میدزدد، او را به مقامات لو میدهد و سعی میکند بخشی از آپارتمانش را غارت کند. تلاشهای پروفسور برای تغییر و بهبود شاریکوف کارگر نیست. بولگاکف اصل بلشویکی که «آن کس که هیچ بود، همهچیز خواهد شد» را به سخره میگیرد و با آن نشان میدهد که حتی آرمانهای والا و نیتهای مترقی تبدیل به ابزاری برای آزارواذیت و سرکوب میشود در دستان افراد بیسواد و بدخواه. با نشان دادن سگی که میخواهد انسان باشد، بولگاکف قصد دارد نشان دهد روشهای بنیادین برای تغییر جوامع خطرناک هستند و اصولاً پیامدها غیرمنتظره و وحشتناکی بهدنبال دارند.
۳- گارد سفید (The White Guard)
- سال نگارش: ۱۹۲۵
- امتیاز گودریدز: ۴ از ۵
گارد سفید یکی از آثار شاخص بولگاکف که کمتر مورد توجه قرار گرفته؛ داستانی در باب طبیعت جنگ. این کتاب به بررسی زندگی خانوادهی توربین در کییفِ جنگزده پرداخته و نشان میدهد که وزن قدرت بارها به جهات مختلف سنگینی کرد؛ کییف میان سفیدها، ارتش آلمان، ملیگراهای اوکراین دستبهدست شد تا در نهایت به چنگ بلشویکها افتاد. بولگاکف شخصیتهای جذاب و داستانسرایی استادانه را بهنمایش گذاشته تا به خواننده نشان دهد که هزینهی انسانی تحولها و شکنندگی جامعه در دوران تلاطم چقدر بالاست.
بولگاکف در سال ۱۹۱۸ در کییف بوده و وقایع را شخصاً به چشم دیده. خانواده و دوستانش الهامبخش شخصیتهای این رمان شدند. خانوادهی توربین خانوادهای معمولی، تحصیلکرده و مهماننواز هستند که ایرادها و ویژگیهای منحصربهخود را دارند اما مهربانی، حس شرافت و انجام وظیفه است که آنها را به هم نزدیک کرده. شاید در شرایط بهتر اعضای این خانواده میتوانستند موفق و شاد باشند اما در موقعیتی قرار گرفتند که نمیتوانند از بلاهایی که سرشان میآید امتناع کنند.
یکی از نکاتی که روایت را بهطرز شگفتآوری غمانگیز میکند، نبود شرور آشکار و مشخص است. جنگ طاقتفرسا، توقفناپذیر و مسئلهای همگانی است. هیچ حکومتی قادر نخواهد بود از مشکلات مردم بکاهد و هیچ قهرمانی قدرتش را ندارد شر را متوقف کند. روایت نشان میدهد که جنگ هرجومرج و ویرانی و در نهایت مرگ با خودش میآورد و در این میان، شخصیتها نهایت تلاششان را میکنند تا به امید، مقصود و فرصتی برای شادی چنگ بیندازند. هرچند باز هم بر غیرقابل کنترل بودنِ وضعیت تأکید میشود.
تا به اینجای کار، با بررسی مرشد و مارگاریتا، قلب سگی و گارد سفید به سه اثر مهم و شاخص بولگاکف پرداختیم. از این به بعد به آثاری میپردازیم که کمتر به آنها اشاره شده اما به همان اندازه شاخص و شاهکار محسوب میشوند.
۴- دیابولیک (Diaboliad)
- سال نگارش: ۱۹۲۴
- امتیاز گودریدز: ۳.۶ از ۵
داستان کوتاه طنزی که برورکراسی شوروی را نمایش داده و تا حدودی مانند «محاکمه» (The Trial) اثر فرانتس کافکا است اما با این تفاوت که دیوانهوارتر و داستان با سرعت بالاتری روایت شده. در طول روند داستان گاهی بهنظر میرسد که تمرکز آن تأکید بر عدم امکان به نتیجه رساندن کارها در نهادهای دولتی اتحاد جماهیر شوروی در دههی ۱۹۲۰ است. سپس در دیگر قطعات این روایت حسوحال دنیای مرشد و مارگاریتا تداعی میشود.
۵- یادداشتهای یک پزشک جوان (A Young Doctor’s Notebook)
- سال نگارش: ۱۹۲۶
- امتیاز گودریدز: ۴.۳ از ۵
یادداشتهای یک پزشک جوان مجموعهای از داستانهای کوتاه هستند که تا حدودی اتوبیوگرافی محسوب میشود و الهام گرفته از تجریبات شخصی بولگاکف از دورانیست که بهعنوان پزشکی جوان در بیمارستانی روستایی مشغول به کار بود. روایت در طول انقلاب روسیه و جنگ داخلی رخ میدهد.
۶- تخممرغهای شوم (The Fatal Eggs)
- سال نگارش: ۱۹۲۵
- امتیاز گودریدز: ۳.۸ از ۵
در تخممرغهای شوم در طاعونی وحشتناک تمامی تخممرغها در شوروی از بین میرود. شوروی اختراعی جدید، که موجب تسریع رشد جنینهایی در تخممرغهاست، را به دست میگیرد تا تخممرغهای بیشتری تولید کند. اما خطایی رخ میدهد که موجب خروج خزندهی غولپیکری از تخمها میشود. این موجودات هرجومرج به پا میکنند و شوروی در تلاش است با آنها مقابله کند اما همهچیز به هم میریزد. بولگاکف از این تفسیر طنز و محیط منحصربهفرد داستان استفاده کرده تا در باب خطراتی که آزمایشهای علمی کنترلنشده به دنبال دارد هشدار دهد و بیکفایتی بوروکراسی شوروی را نشان دهد.
۷- ایوان واسیلیویچ (Ivan Vasilievich)
- سال نگارش: ۱۹۳۴-۱۹۳۶
ایوان واسیلیویچ نمایشنامهست که در آن بولگاکف اتحاد جماهیر شوروی را با روسیه تزاری دوران ایوان مخوف مقایسه میکند. ماشین زمانی، که دانشمندی آن را در خانهاش ساخته، اشتباهی سرایدار ساختمان، ایوان واسیلیویچ را به قرن شانزدهم میفرستد و زندگیاش با ایوان مخوف جابهجا میشود. در حالی که سرایدار باید بر امپراتوری قرون وسطایی حکومت کند، تزار باید راهی پیدا کند تا بهعنوان شهروندی معمولی در شوروی زندگی کند.
منبع: Medium