برای تماشای آثار کن لوچ از کجا شروع کنیم؟ فیلمساز سیاسی بریتانیا
در مواجهه با فیلمسازی که بیش از ۵ دهه و در شاخههای متفاوتی از فیلمسازی در تلویزیون و فلیمسازی مستند و داستانی فعالیت کرده، پیدا کردن نقطهای برای شروع بسیار دشوار است؛ فیلمسازی که به همان اندازه که فیلمساز است، فعال سیاسی هم هست و با اینکه فیلمهای هنری میسازد، نام شناختهشدهای در میان دنبالکنندگان جریان اصلی محسوب میشود.
این یک واقعیت است که هرگونه اشاره به نام کن لوچ، با مفهوم «طبقه» همراه است. فیلمسازی او برای اجابت نیازش به گفتن داستان مردم طبقهی کارگر و ابراز خشمش نسبت به نهادهای استثمارگر و سیاستمداران ریاضتطلب است. او عشق شدیدی به شخصیتهایش دارد و بازیهایی فراموشنشدنی از استعدادهای بازیگریای که کشف میکند به نمایش گذاشته.
فیلمهای او که تعهدی تزلزلناپذیر و همیشگی به جریانات سیاسی چپ دارند، میتوانند باعث یک شکاف میان واکنشها شوند؛ عدهای او را میستایند و عدهای از او متنفرند. چرا که او بیمحابا در میان جریان ترقیخواه است و تعدادی از شاخصترین آثار سینمای متفکر بریتانیا را تولید کرده.
بهترین فیلم برای شروع؛ «کتی به خانه بیا»
شروع فعالیت، همیشه جزو بهترین موقعیتها برای درگیری با آثار یک فیلمساز است. این فیلم هم تقریباً شروع فعالیت کن لوچ محسوب میشود. این فیلم یکی از قسمتهای سریال «نمایش چهارشنبه» از بیبیسی بود. سریال «نمایش چهارشنبه» نقطهی شروع بسیاری از معاصران کن لوچ هم بود؛ نامهایی چون استیون فریرز، آلن کلارک، مایک نیول و مایک لی هم با همین سریال مهم سر زبانها افتاند. مؤلفان جدیدی در این سریال برای روایت داستانهای مردم عادی به کار گرفتهشدند و روایتهای آنان از زیست مردم عادی بریتانیا، مفسران محافظهکار که از این برنامهی ترقیخواه آشفته بودند را ناامید کرد؛ درست همانطور که باقی آثار کن لوچ هم باعث این آشفتگی و ناامیدی در قشر محافظهکار میشود.
این فیلم، روایتگر داستان کتی و رگ، زوج جوانیست که به دلیل بروز اتفاقاتی در معرض خطر بیخانمانی قرار میگیرند و هر آن است که فرزندشان را هم از دست بدهند. چالشی که این خانواده در آن گرفتار میشود، توجه بسیاری از تماشاگران شبکهی بیبیسی را به خود برانگیخت و ۶ میلیون نفر در شب پخش فیلم، به تماشایش نشستند. تصویری که کن لوچ در نوامبر ۶۶ از واقعیت زندگی بیخانمانها در بریتانیا ارائه داد، سبب تقویت گفتمانی شد که در مورد رنج افرادی مانند کتی(با بازی کارول وایت) صحبت میکرد. در حالی که یک عنوان هرگز به تنهایی نمیتواند دامنهی حرفهی یک هنرمند را نشان دهد، «کتی به خانه بیا» رویکرد کن لوچ را به وضوح نمایان میسازد. این فیلم دلخراش و عمیقاً دلسوزانه، آغاز جریانی خاص را نوید میدهد؛ ظهور صدایی جدید در سینمای بریتانیا که همدلانه و جداییناپذیر، امر سیاسی و امر شخصی را به هم پیوند میزند.
پس از آن چه تماشا کنیم؟
مسیری که در «نمایش چهارشنبه» آغاز شد، خیلی زود با ساختهشدن Kes 1969 ادامه یافت. این فیلم داستان پسری از طبقهی کارگر را روایت میکند. این پسر که بیلی کاسپار نام دارد، رابطهی خاصی با یک جوجه قوش میسازد. این رابطه باعث آسان شدن مشقتهای تحملناپذیر و نامحبوب مدرسه برای او میشود. این فیلم رویکرد لوچ را مشخصتر میکند؛ حذف شدن سویههای گداری تجربههای پیشنش برای رسیدن به سبکی طبیعیتر.
در دههی ۱۹۷۰، لوچ هم برای سینما و هم برای تلویزیون آثاری ساخت. مستند حماسی تروتسکیستی او برای بیبیسی با نام «روزهای امید (۱۹۷۵)» پیرامون ظهور جنبش کارگری بریتانیا در ربع اول قرن است. این اثر با اوج گرفتن یک بحث آکادمیک شدید پیرامون پتانسیل سینما برای الهامبخشی به کنشهای سیاسی واقعی مورد توجه قرار گرفت.
دههی ۸۰ دوران سختی برای کن لوچ بود. چرا که در این دوران او با موارد متعددی از سانسور بهخاطر حساسیتها نسبت به مواضع سیاسیاش مواجه شد. نه مستند «پرسشهای رهبری» و نه «کدام طرف قرار داری» اجازهی پخش پیدا نکردند. دلیل عدم پخش دومی این بود که او صحنههایی از خشونت پلیس در بحبوحهی اعتصابات معدنچیها را در قالب فیلمی که ادعا میشد دربارهی موسیقی فولک است گنجانده بود.
در دههی ۹۰ میلادی ورق تا حدی برای لوچ برگشت. او از آشفتگی سیاسی اواخر دههی ۸۰ بریتانیا و همچنین افزایش بودجهی کانال ۴ که پخشکنندهای جدید بود استفاده کرد و چند اثر شاخص سینمایی خلق کرد.
او در یک هتتریک سینمایی، ابتدا «اراذل و اوباش (۱۹۹۱)»،سپس «باران سنگ (۱۹۹۳)» و در نهایت «لیدیبرد لیدیبرد(۱۹۹۴)» را منتشر کرد. دو اثر نخست، چیزهای کمی را برای قوهی تخیل باقی گذاشتند و صراحتاً حرفهایی را ابراز کردند. کن لوچ از دولت محافظهکار خشمگین بود و بیمحابا به دولت مارگارت تاچر که بیتوجه به قشر آسیبپذیر جامعه، مردم را به نقطهی شکست رساند تاخت. «باران سنگ» هم بهطور خاص مخاطبان را خطاب قرار داد و از آنها خواست تا قطبنمای اخلاقی خود را دوباره تنظیم کنند. روایت بروس جونز در نقش پدری که از خریدن لباس نو برای دخترش ناتوان است، فرصتی را برای لوچ فراهم میکند تا اینبار به نهاد کلیسا بتازد؛ نهاد دیگری که او نقدهای شدیدی بر آن وارد میدارد.
«لیدیبرد لیدیبرد» که از نظر برخی بهترین فیلم لوچ است، توسط کریسی راک ایفای نقش شده. این فیلم که بر اساس داستانی واقعیست، سرنوشت زنی را روایت میکند که حضانت فرزندانش را پس از یک تصادف وحشتناک از دست میدهد. این فیلم هم – گرچه کمی از رک بودن فاصله میگیرد – به اندازهی فیلمهای دیگر فیلمساز، مایل است سیاستهای لیبرالی و محافظهکارانهی دولت را نقد کند. این دوره از فیلمسازی لوچ با آثار دیگری چون «اسم من جو است»، «شانزده شیرین» که هر دو نوشتهی همکار قدیمی لوچ، پل لاورتی هستند ادامه مییابد. فیلم شاخص دیگر این دوره، فیلم هیجانانگیز «هیدن آجندا» است که با بازی فرنسیس دورماند است و ستایشی که در خور آن است را بهدست نیاورده.
از کجا شروع نکنیم!
خروجی لوچ در دههی گذشته فاقد آن انرژی نخستین است. در «در جستسجوی اریک» و «سهم فرشتگان»، تعادل ظریف میان سیاست و سینما که در آثار پیشین لوچ به خوبی برقرار شده بود از بین رفته است. «دنیل بلیک» مورد تحسین منتقدان قرار گرفت و جایزهی بفتا و نخل طلا را برای لوچ به دنبال داشت اما این فیلم هم، نوعی بیاعتمادی فزاینده در لوچ را نسبت به بینندگانش نشان میدهد.
شخصیتهای او در این فیلم از قبلیها تکثیر شدهاند؛ قدیسهای بیگناه با شوخطبعی مطبوعی که دلسوزی مخاطب را برانگیزند؛ انگار که تنها از این راه بشوند دلسوزی مخاطبین را برانگیخت و تأثیرگذار بود. و گرچه خود لوچ و لاورتی استدلال میکنند که فیلم نمونههایی از تصویرهای غمانگیز مردم طبقهی کارگر ارائه میدهد، فیلم یک جورهایی در تناقض و مخالفت با دیگر آثار لوچ به نظر میآید.
منبع: BFI