وس اندرسون؛ کارگردانی که درست درک نشده است (فیلمساز زیر ذره‌بین)

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۷ دقیقه
گزارش فرانسوی

آیا فیلم‌های وس اندرسون چیزی بیشتر از ریزه‌کاری‌های وسواس‌گونه و بازی‌های درونگراست؟ بله، بسیار بیشتر، این فیلم‌ها درباره‌ی حقیقت انسان بودن به ما می‌گویند. این را مارک الیسون از بی‌بی‌سی می‌گوید.

روی سنگ قبر مادر مکس فیشر (جیسون شوارتزمن) در فیلم محصول ۱۹۹۸ وس اندرسون «راشمور» (Rushmore) نوشته شده است: «راه‌های افتخار به قبر منتهی می‌شود»، بخشی از شعر محصول ۱۷۵۱ توماس گری «مرثیه‌ای نوشته‌شده در قبرستان کلیسای روستا» (Elegy Written in a Country Churchyard) که بیشتر به قبرنوشت یک قهرمان بزرگ ارتش می‌آید تا قبر فردی بی‌نام و نشان. اما فیلم‌های اندرسون در واقعیت بی‌رمق ما اتفاق نمی‌افتد. جهان او همچون قصه‌های افسانه‌ای است و مثل تمام قصه‌های خوب افسانه‌ای با مرگ آغاز می‌شود.

هر آنچه اندرسون در خیال می‌پروراند، در نهایت درباره‌ی اولین امر ناگزیر زندگی و فقدان عمیقی است که در زندگی داغدیده‌ها بر جای می‌گذارد، حتی اگر آمادگی پذیرش‌اش را نداشته باشند. مثلاً همین مرگ دردناک مادر مکس که در فیلمنامه‌ی «راشمور» تنها دو بار به آن اشاره می‌شود و هر دو بار هم خیلی کوتاه. اما حضور یا عدم حضور مادر است که تمام رفتارهای مکس را توضیح می‌دهد، به‌خصوص وسواس ادیپ‌وار عجیبش نسبت به خانم کراس بیوه (با بازی اولیویا ویلیامز). راشمور فیلمی است درباره‌ی آدم‌های آسیب‌دیده و تنهایی که به دنبال رابطه‌ی انسانی هستند و این شبح اندوه مرهم نیافته خروجی ذهن این کارگردان اهل تگزاس را رها نمی‌کند.

خانواده‌ی اشرافی تننبام ۲۰۰۱

در «خانواده‌ی اشرافی تننبام» وقتی ریچی تتنبام (لوک ویلسون) خودکشی می‌کند، آن بی‌پردگی که در نمایش آن وجود دارد، غیرمنتظره و دردناک است.

با این حال وقتی به آثار اندرسون نگاه می‌کنیم، مرگ، به رغم دلبستگی فیلمساز به این موضوع، اولین چیزی نیست به ذهنمان خطور می‌کند. سبک بصری متمایز آثار او هم مورد انتقاد قرار می‌گیرد و هم هجو می‌شود، نمونه‌اش در برنامه‌ی «زنده‌ شنبه‌شب» (Saturday Night Live). اما تمرکز بر ظاهر غیرمتعارف فیلم‌های اندرسون باعث می‌شود درک عمیق او نسبت به وضعیت انسان و همدلی لطیفی که وارد فیلمسازی‌اش می‌شود، دست‌کم گرفته شود.

از اولین فیلم بلندش «منور» یا «موشک شیشه‌ای» (Bottle Rocket)، محصول ۱۹۹۶، تکیه‌ی کارگردان به کتمان حقیقت عمق منحصربه‌فردی به کارش بخشیده است. وقتی شخصیت لوک ویلسون، آنتونی آدامز، دزد بی‌عرضه‌ صادقانه اعتراف می‌کند که «من این روزها این‌قدر خسته‌ام که آخر روز وقتی برای اینکه به فرصت‌های از دست‌ رفته یا زمان تلف‌شده فکر کنم ندارم»، پرده از غم وجودی و بی‌پایانی برمی‌دارد که صلح‌جویانه بر سهم او در زندگی غالب شده است.

این سردی غیرعادی یکی از ویژگی‌های شاخص شخصیت‌های اندرسون است، اما در واقع تنها پوششی است بر تجربه‌های اندوه و آسیب احساسی که عمیقاً در آنها ریشه دارد. بن استیلر در نقش چز تننبام در «خانواده‌ی اشرافی تننبام» (The Royal Tenenbaums) محصول سال ۲۰۰۱، با آن جنون خودبیمارانگاری و ست گرمکن ورزشی قرمزش در ظاهر شخصیتی کارتونی به نظر می‌آید اما در واقع او مردی است که از مرگ همسرش و بار مسئولیت بچه‌ها که روی دوش‌اش افتاده است، آشفته‌حال است. (فیلم داستان خانواده‌ای صاحب سه فرزند اعجوبه که هر کدام در زمینه‌ای متفاوت نابغه‌اند، روایت می‌کند که به همراه مادرشان در یک خانه زندگی می‌کنند. پدر خانواده که مدت‌ها پیش آنها را ترک کرده است، برگشته است تا اوضاع را روبه‌راه کند.)

فیلم زندگی در آب با استیو زیسو

استیو زیسو (بیل مورای) در «زندگی در دریا» قهرمانی است که مسیرش را اندوهش رقم می‌زند.

شخصیت بیل مورای در فیلم محصول ۲۰۰۴ اندرسون، «زندگی در دریا با استیو زیسو» (The Life Aquatic with Steve Zissou)، از لحظه‌ای که کلاه قرمزش را به سر می‌گذارد و اسلحه‌ی کمری را در جلد چرمی‌اش قرار می‌دهد، شخصیتی به وضوح پوچ است اما مرگ بی‌رحمانه‌ی بهترین دوستش که به خاطرش قسم می‌خورد انتقام بگیرد، تأثیر وحشتناکی روی او می‌گذارد. قهرمان‌های اندرسون ضربه‌ی روحی خود را پشت ظاهری کاریکاتوری پنهان می‌کنند و قصه‌شان را نحوه‌ی مواجهه‌ی آنها با اندوهشان رقم می‌زند.

مرگ بر آخرین ساخته‌ی اندرسون «گزارش فرانسوی» (The French Dispatch)- که شاید بتوان گفت به لحاظ احساسی عریان‌ترین فیلم اوست- همچنان سایه انداخته است. فیلم که با مرگ سردبیر قدیمی یک نشریه آغاز می‌شود، در قالب سوگنامه‌‌ای اپیزودیک برای یک مرد، یک نشریه و کل صنعتی که کم‌کم دارد از بین می‌برد، روایت می‌شود. شهر خیالی فرانسوی که قصه‌ی فیلم در آن می‌گذرد، آنوی سر بلاس (که به معنای ملالت بی‌احساسی است) آشکارا بر این فضای نوستالژی غم‌آلود تأکید دارد. شخصیت‌های رنگاوارنگ که ما انتظار داریم در فیلم‌های اندرسون ببینیم در این قصه حضور دارند، اما رفتارهای عجیب و غریبشان تصویری از روزنامه‌نگاری اواسط قرن را پیش‌ روی ما می‌گذارد که از دست رفته و فراموش‌شده اما از نگاه فیلمساز هیجان‌انگیز و بدیع است.

گویا در نسخه‌ی اولیه‌ی فیلم مرگ حتی حضور عریان‌تری داشته است. مت زولر سایتس، نویسنده و فیلمساز در این باره به بی‌بی‌سی گفته است: «بخش اول گزارش فرانسوی در اصل این‌طور تمام می‌شد که اوون ویلسون در یک قبرستان کنار قبر زنی جوان، احتمالاً همسرش، پیک‌نیک کرده است.» از قرار سوگواری در دنیای اندرسون آن‌قدر زیاد است که او به راحتی می‌تواند برای تلطیف فضا کمی از آن را از فیلم‌ دربیاورد.

ارتباط انسانی

فیلم هتل بزرگ بوداپست

در فیلم‌های اندرسون از جمله در «هتل بزرگ بوداپست» مرگ موضوعی است که تکرار می‌شود.

اندرسون در حرکت روی مرز لوده‌گری و تراژدی ماهر است، اما گهگاه طبع کمدی گسترده‌اش را کنار می‌گذارد تا لحظاتی وحشت خالص خلق کند. وقتی ریچی تتنبام خودکشی می‌کند، آن بی‌پردگی که در نمایش آن وجود دارد، غیرمنتظره و دردناک است. همین‌طور مرگ ند، پسر استیو زیسو، یا تصادف مرگبار در حال عبور از رودخانه در فیلم محصول ۲۰۰۷ «دارجلینگ محدود» (The Darjeeling Limited) مشت محکم غیرمنتظره‌ای بر صورت می‌کوبد. این لحظات فاجعه یک جور عاقبت واقعی و تلخی به جهان خیالی اندرسون تحمیل می‌کند. (در «دارجلینگ محدود» سه برادر امریکایی که یک سال است با هم صحبت نکرده‌اند، تصمیم می‌گیرند به اتفاق هم با قطار به سراسر هند سفر کنند تا دوباره پیوند برادری‌شان را مثل گذشته محکم کنند.)

سایتس به بی‌بی‌سی می‌گوید: «مرگ بزرگ‌ترین چیزی است که ما نمی‌توانیم کنترل کنیم. ما حتی نمی‌دانیم بعدش چیست. پذیرش این، درس تلخی به قهرمان‌های وس اندرسون، که معمولاً وسواس کنترل کردن همه چیز را دارند، می‌دهد.»

اندرسون هیچ عبایی از ادای احترام به کسانی که از آنها  تأثیر پذیرفته است ندارد، از مایکل پاول و امریک پرسبرگر، دو فیلمساز انگلیسی که با هم کار می‌کردند، تا اشتفان تسوایگ، نویسنده‌ی اتریشی. اما تجربه‌های شخصی خودش هم منبع الهام بزرگی برای خلق دنیاهایش هستند. فیلم‌های او پر از جزئیات مربوط به زندگی شخصی‌اش است؛ مثلاً «راشمور» در همان مدرسه‌ای که فیلمساز در آن درس می‌خوانده، مدرسه‌ی سنت جان در هیوستون تگزاس فیلمبرداری شده است. یا کشمکش خانواده‌ی تننبام از طلاق پدر و مادر خودش الهام گرفته شده است.

در «هتل بزرگ بوداپست» (The Grand Budapest Hotel) محصول ۲۰۱۴ تکان‌دهنده‌ترین لحظه زمانی است که زیرو مصطفی (تونی ریوولوری) به موسیو گوستاو (رالف فاینس) می‌گوید کل خانواده‌اش در جنگ کشته شده‌اند. اندرسون در گفت‌وگو با سایتس برای کتابش «کلکسیون وس اندرسون: هتل بزرگ بوداپست» (The Wes Anderson Collection: The Grand Budapest Hotel) توضیح می‌دهد که داستان غم‌انگیز زیرو با الهام از زندگی شریک زندگی‌اش و تجربه‌های خانواده‌ی او در لبنان شکل گرفته است.

همذات‌پنداری اندرسون برای شخصیت‌هایش و بحران عاطفی‌شان به اندازه‌ای قدرتمند است که اصلاً جایی برای شخصیت‌ یا المان شرور در قصه‌هایش باقی نمی‌ماند؛ البته به استثنای کشاورزان انیمیشن محصول ۲۰۰۹ «آقای فاکس شگفت‌انگیز» (Fantastic Mr Fox) و جنبش فاشیستی «هتل بزرگ بوداپست». مارتین اسکورسیزی درباره‌ی فیلم «منور» گفته است: «در این فیلم ردپایی از بدبینی وجود ندارد که مشخصاً ناشی از مهر کارگردان است نسبت به انسان به طور کلی و به شخصیت‌هایش به طور ویژه؛ این کمیاب است.» (فیلم درباره‌ی سه دوست ساده لوح و تقریباً دیوانه است که در حال کشیدن نقشه برای یک سرقت مسلحانه‌ی ساده هستند و اینکه چطور بعد از آن از محل سرقت فرار کنند.)

گزارش فرانسوی

«گزارش فرانسوی» تصویری از روزنامه‌نگاری میانه‌ی قرن بیستم به نمایش می‌گذارد و موضوع مرگ و از دست دادن در طول فیلم تکرار می‌شود.

وجه اشتراک تمام کارهای اندرسون قدرت شفابخش ارتباط انسانی ساده است. وقتی چز تننبام به پدرش، جین هکمن خانواده‌ی اشرافی، می‌گوید: «من سال سختی رو پشت سر گذاشتم پدر»، در جواب فقط می‌شنود: «می‌دونم چزی.» هر دو طرف می‌دانند که بر او چه گذشته است و همین کلمات ساده‌ای که برای بیانش به کار می‌برند، اولین قدم برای مصالحه‌ای عمیق است.

همین‌طور استیو زیسو وقتی در نهایت با کوسه‌ای که دوستش را کشته است مواجه می‌شود -خودش در راه این انتقام پسرش را از دست داده است- تنها چیزی که می‌تواند بگوید این است: «دارم فکر می‌کنم من رو یادش میاد یا نه؟» و این جمله معنای هزاران مونولوگ را دربر دارد. چند نفر از ما در پی چیزهایی که واقعاً نمی‌خواستیم در زندگی زمان را تلف کردیم و از مسیر غافل ماندیم؟

برای برادران وایتمن در «دارجلینگ محدود»، سفر به هند شاید آن وارستگی معنوی یا آشتی با مادر عجیب‌وغریبشان را که هدف اولیه‌شان از سفر بود، برایشان به همراه نداشت اما عشق و احترام نسبت به هم را به آنها بازگرداند. در لحظات پایانی فیلم، وقتی آن چمدان چرمی به‌یاد مانده از پدرشان را دور می‌اندازند، در واقع خودشان را از بار مشکلات احساسی که آنها را از هم دور کرده بود رها می‌کنند.

هیچ‌یک از شخصیت‌های اندرسون نمی‌توانند درست و حسابی با اندوهشان کنار بیایند. وسعت غم زیرو در «هتل بزرگ بوداپست» آن‌قدر زیاد است که او نمی‌تواند فراموش‌اش کند. او در بازگویی قصه‌ی زندگی‌اش برای جود لا، که نقش جوانی‌ شخصیت نویسنده را بازی می‌کند، از اعدام موسیو گوستاو و مرگ تراژیک نابهنگام همسر و فرزندش نمی‌گوید. آن واشبورنِ نمایشنامه‌نویس در مقدمه‌ی کتاب سایتس درباره‌ی «هتل بزرگ بوداپست» می‌گوید: «در شخصیت مصطفی ما مردی را می‌بینیم که با مرگ عزیزانش کنار می‌آید اما هرگز نمی‌تواند زندگی‌اش را از نو بسازد، در عوض انتخاب می‌کند گذشته‌اش را مقدس جلوه دهد؛ او بیشتر شاهد است تا بازمانده‌ای حقیقی.»

منبع: bbc



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما