نقد انیمهی وایولِت اِوِرگاردِن؛ مخصوص کسانی که میخواهند در احساسات غرق شوند
وایولت اورگاردن (Violet Evergarden) انیمهای است که تکلیفش با خودش و مخاطبش مشخص است: این انیمه دربارهی احساسات است و هدف کلی آن نیز خلق لحظاتی است که از لحاظ احساسی تاثیرگذار باشند. اگر قلبتان از جنس سنگ است و حس همذاتپنداری را یکی از احساسات زائد بشری میدانید، احتمالاً وایولت اورگاردن چیزی برای عرضه به شما نخواهد داشت.
درجهی بالای احساسگرایی که در وایولت اورگاردن شاهدش هستیم، به همان شدتی است که انیمه – بهعنوان یک مدیوم – به آن معروف است و بهندرت میتوان در آثار غربی احساسگرایی را تا این حد عریان و در مرکز توجه مشاهده کرد. این همیشه یکی از امتیازهای سازندگان انیمه نسبت به همتایان غربیشان بوده است. انگار همیشه برای ژاپنیها راحتتر بوده تا صحنههایی خلق کنند که انگار هدفشان چیزی نیست جز درآوردن اشک مخاطب، در حالیکه اگر از تکنیکهای بصری، صوتی و روایتی انیمه در آثار غیرژاپنی استفاده شود، آن اثر متهم به سانتیمانتالیسم و گولزنی احساسی (Emotional Manipulation) خواهد شد.
این ویژگی انیمه – یعنی احساسگرایی شدید آن – بهطور کامل در وایولت اورگاردن جاری است. بستگی به انتظاری که از انیمه دارید، این میتواند یک نقطهضعف یا نقطهقوت باشد. ولی بههرحال اگر وایولت اورگاردن را بهطور کامل تجربه کنید – انیمه شامل ۱۳ اپیزود ۲۳ دقیقهای، یک OVA نیمساعته و دو فیلم سینمایی است – بعید است که در هیچ نقطه از لحاظ احساسی تحتتاثیر قرار نگیرید. این تاثیر احساسی، بسته به خلقوخوی خودتان، ممکن است از اشکآلود شدن چشمها در دو سه لحظه تا هقهق گریه کردن در لحظههای بسیار متغیر باشد.
با این حال، وایولت اورگاردن از آن انیمهها نیست که از همان اول شما را در خود غرق کند. برای شخص من تا اپیزود پنجم ششم طول کشید تا موتور احساسی انیمه بهطور کامل روشن شود و نقطهی اوج احساسی آن نیز اپیزود دهم یازدهم است، یعنی تقریباً انتهای سریال. بنابراین اگر واقعاً دنبال انیمهای هستید که احساساتتان را قلقلک دهد، وایولت اورگاردن انتخاب خوبی است، ولی باید کمی به آن فرصت دهید تا خودش را در دلتان جا کند.
دلیل اینکه کمی طول میکشد تا وایولت اورگاردن بتواند با شما ارتباط برقرار کند این است که زمینه و دنیایی نسبتاً نامتعارف دارد. انیمه در دنیایی خیالی اتفاق میافتد که یادآور نسخهی رمانتیکسازیشدهی اروپا در اوایل قرن بیستم است، با همان حالوهوا، فرهنگ و سطح از تکنولوژی، ولی واقع در سرزمینی خیالی. از این لحاظ زمینهی انیمه بسیار شبیه به یکی از انیمههای بزرگ این روزهاست که برای جلوگیری از اسپویل نمیتوان اسماً به آن اشاره کرد، ولی اگر آن را دیده باشید، میدانید که از چه زمینهای صحبت میکنم.
معمولاً رسم بر این است که هدف از خلق دنیایی خیالی برای یک اثر داستانی پرداختن به جنگ و درگیریای بزرگ و حماسی در بستر این دنیا باشد. نکتهی جالب دربارهی وایولت اورگاردن این است که در بستر دنیایش جنگی بزرگ اتفاق افتاده و شخصیت اصلی سریال یعنی وایولت نیز یکی از سربازان این جنگ بوده، ولی تمرکز سریال نه روی این جنگ، بلکه روی کارنامهی کاری وایولت بهعنوان یک نامهنویس پس از اتمام جنگ و در دوران صلح کامل است!
از این لحاظ، وایولت اورگاردن جزو معدود آثار داستانیاست که در دنیایی خیالی اتفاق میافتد که نسبتاً دنیاسازی قابلقبولی هم برای آن انجام شده، ولی سوژهی آن کاملاً درام و دربارهی موضوع نسبتاً بیحاشیهای مثل نامهنویسی است و جنبههای ماجراجویانه و اکشن در آن بسیار کم و عناصر ماوراءطبیعه نیز غایب هستند. این مسئله شاید برای بعضی از مخاطبان انیمه غافلگیرکننده باشد و برای همین است که بعضی از افراد در انتقاد از انیمه آن را «خستهکننده» خطاب کردهاند، چون تا حد زیادی یادآوری انیمههای برشی از زندگی (Slice of Life Anime) است که موضوع آنها پرداختن به روابطی انسانی (که اغلب ماهیتی رمانتیک دارند)، در بستر زندگی روزمره است. با اینکه تاثیرپذیری وایولت اورگاردن از چنین انیمههایی واضح است، ولی بلندپروازانهتر از آن است که بتوان آن را صرفاً یک انیمهی برش از زندگی در نظر گرفت و امتیازهای بالایی که به آن داده شده و هایپی که حول انیمه وجود دارد، آن را از یک انیمهی برشی از زندگی خشکوخالی فراتر برده است.
در چند اپیزود اول، ما با وایولت آشنا میشویم. او زخمی و زیلی و در حالیکه جفت دستش قطع شده، در بیمارستان بیدار میشود. اولین سوالی که وایولت میپرسد این است که چه بر سر مافوقش سرگرد گیلبرت بوگِنویلیا (Major Gilbert Bougainvillea) آمده است. کلاودیا هاجینز (Claudia Hodgins) یکی از دوستان سابق گیلبرت و مردی که از این پس قرار است وایولت را زیر بال و پر خود بگیرد، به او میگوید جنگ بزرگی که وایولت در آن زخمی شده، به پایان رسیده و سرنوشت سرگرد گیلبرت نامعلوم است، هرچند که از صحبتّها اینطور برمیآید که سرگرد گیلبرت به احتمال زیاد در جنگ کشته شده است و هاجینز صرفاً دلش نمیآید این را به وایولت بگوید.
هاجینز به وایولت کمک میکند با زندگی جدید خود خارج از ارتش خو بگیرد. اولین قدم در این راستا این است که خانوادهی اورگاردن وایولت را به فرزندخواندگی میپذیرند. قدم دوم این است که شرکت پستی سیاچ (CH Postal Company)، که هاجینز رییس آن است، وایولت را بهعنوان عروسک با حافظهی خودکار (Auto Memory Doll) استخدام میکند.
عروسک با حافظهی خودکار یکی از شغلهای خیالی در دنیای داستان است که میتوان آن را معادل انیمهای و سانتیمانتال کاتبها و نامهنویسها در نظر گرفت. عروسکها دخترانی جوان و عموماً زیبا هستند که کارشان نامه نوشتن است. آنها علاوه بر نامه نوشتن برای کسانی که سواد ندارند، برای کسانی که نمیتوانند احساسات خود را بروز دهند نیز نامه مینویسند و بهعبارتی، پای صحبت افراد مینشینند تا ببینند حرف دلشان چیست و آن را به زیباترین شکل روی کاغذ بیاورند. ظاهراً در دنیای داستان نامهها از اهمیتی بسیار بالا برخوردارند و نوشتن نامههای زیبا از دغدغههای جدی اشرافزادگان و شاهزادگان است.
استخدام وایولت اورگاردن بهعنوان عروسک با حافظهی خودکار اتفاقی غیرمنتظره است، چون وایولت از بچگی در ارتش بزرگ شده و از رفتار و سکناتش پیداست که بهشدت تحتتاثیر شستشوی مغزی انجامشده به هنگام تعلیمات نظامی بوده است. درک او از احساسات انسانی بسیار پایین است و در ابتدا هرکس هر حرفی که میزند، واضحترین برداشت را از آن میکند و انگار به این مسئله واقف نیست که گاهی آنچه انسانها به زبان میآورند، با آنچه ته دلشان است زمین تا آسمان فرق دارد.
درک ضعیف وایولت از احساسات انسانی، در ابتدا باعث میشود که او در شغل جدیدش عملکرد بدی داشته باشد. او دقیقاً همان چیزی را که مشتری میگوید روی کاغذ میآورد و آنقدر معنای همهی حرفها را تحتاللفظی برداشت میکند که باعث میشود چیزی که مینویسد، برعکس منظور واقعی مشتری باشد. اما بهخاطر سرعت نوشتن بالایش روی ماشین تحریر شغلش را حفظ میکند.
بیشتر اپیزودهای سریال داستانی جداگانه دارند که در آن وایولت سعی میکند برای یک مشتری نامه بنویسد. در جریان نامه نوشتن برای مشتری و آشنا شدن با احساساتش، وایولت نکتهای جدید دربارهی احساسات انسانی کشف میکند و هرچه بیشتر به احساسات سرکوبشدهی خودش وصل میشود. قوس شخصیتی وایولت این است که بهمرور، با درک احساسات انسانی، در کارش بهتر میشود.
با این حال، وایولت در کنار کارنامهی کاریاش بهعنوان یک عروسک با حافظهی خودکار، یک قوس داستانی دیگر هم دارد که نزد او حتی از کارش هم مهمتر است: درک آخرین جملهای که گیلبرت به هنگام جنگ به او گفت: «من دوستت دارم.»
انگیزهی اولیهی وایولت برای آشنایی با احساسات انسانی درک معنی واقعی دوست داشتن یا عشق است. با توجه به اینکه یکی از دلایل نامه نوشتن انسانها به هم ابراز عشق و علاقه است، وایولت در طول سریال تا حد زیادی در معرض این پدیده قرار میگیرد و هر دفعه هم جنبههایی جدید از این مفهوم پیچیده را کشف میکند.
همانطور که میبینید ساختار داستانی انیمه طوری چیده شده که از پایه و اساس دربارهی احساسات باشد و احساسگرایی آن هم کاملاً عمدی و از پیش تعیینشده است.
*در ادامهی مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد*
با این حال، نامفهوم بودن «عشق» برای وایولت تا حدی قوس داستانی گولزنندهای به نظر میرسد و دلیل گولزننده بودنش هم تصوری است که دربارهی وایولت ایجاد میکند. پویش برای درک مفهوم عشق و احساسات انسانی یکی از خردهپیرنگهای رایج پیرامون رباتها و هوشمصنوعیها در آثار داستانی است و تصویرسازی وایولت در سریال این تصور را قویتر میکند که او یک جور ربات/اندروید/سرباز کلونشده است. از این تصویرسازی میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- رفتار روباتگونه و بیاطلاعی او از ظرافتهای روابط اجتماعی انسانی
- اشاره شدن به او بهعنوان یک «اسلحه»
- تحمل باورنکردنی او در مقابل درد (وقتی وسط جنگ دستهایش قطع میشود، بهزحمت خم به ابرو میآورد)
- دستهای مکانیکی و فلزی او که تنها عنصر گمانهزن و غیرواقعگرایانهی داستان هستند
- ما در طول سریال هیچگاه وایولت را در حال خوردن (بهجز چای) یا خوابیدن نمیبینیم و او در اشاره به خوردن و خوابیدن واژهی Recharge را به کار میبرد که به معنای «دوباره شارژ شدن» است و معنای ضمنی رباتگونهای دارد
- مهارت بالای او در مانورهای جنگی که در چند صحنهای که به تصویر کشیده میشود، یادآور قابلیتهای یک ابرسرباز است
با این حال، تا آخر سریال (و حتی دو فیلم) هیچگاه این مسئله مستقیماً مورد اشاره قرار نمیگیرد؛ یعنی نه تایید و نه رد میشود و طبق شواهد موجود، وایولت انسانی معمولی است و دلیل رفتارهای عجیبش این است که صرفاً از بچگی بهعنوان یک کودکسرباز بزرگ شده است. اگر وایولت واقعاً انسان باشد و مولف هیچگاه قصد نداشته دربارهی ماهیت وجودی او تردید ایجاد کند، تصویرسازی او بسیار گمراهکننده از آب درآمده و پویش او برای اینکه اصلاً بفهمد دوست داشتن یعنی چه غیرمنطقی و نمونهای از ملودرام و سانتیمانتالیسم (به معنای بدش) به نظر میرسد. شاید اگر سوالی که برای او ایجاد میشد این بود که «دوست داشتن چه حسی دارد؟ آن حسی که گیلبرت به او داشت از چه جنسی بود؟» معقولتر بود، چون در طول سریال کاملاً مشخص است که وایولت خودش به عمیقترین و ایدهآلترین شکل ممکن عاشق گیلبرت است. بهعبارت دیگر اگر وایولت به جای درک مفهوم کلی عشق، سعی داشت عشق گیلبرت به خودش را درک کند، دز ملودرام نهفته در این قوس داستانی کمتر میشد.
این مسئله تا حدی به تغییرات انیمه نسبت به لایتناولی که انیمه از ان اقتباس شده برمیگردد. بهشخصه منبع اقتباس اصلی را نخواندهام، اما یکی از ویدئوهای یوتوب با عنوان The Book isn’t Always Better: How Kyoto Animation’s Adaption Improved Violet Evergarden این تفاوتها را توضیح داده و من در ادامه خلاصهای از آنها را شرح میدهم.
قضیه از این قرار است که لایتناول اصلی ۱۳ فصل دارد. با توجه به اینکه انیمه هم ۱۳ اپیزود دارد، شاید این تصور ایجاد شود که هر اپیزود اقتباسی از یکی از فصلهای لایتناول است. اما کاری که سازندگان انیمه کردهاند این است که:
- چهار فصل از لایتناول را حذف کردهاند
- فصل هشتم لایتناول را بهعنوان اولین قسمت انیمه انتخاب کردهاند
- چهار داستان جدید را بهعنوان اپیزود ۲ تا ۵ به انیمه اضافه کردهاند
- ترتیب بقیهی فصلها را عوض کردهاند؛ به این صورت که اپیزود ۶ تا ۱۳ انیمه این ترتیب از فصلهای لایتناول را دنبال میکند: چهار، یک، شش، دو، سه، یازده، دوازده، سیزده
دلیل اصلی اعمال این تغییرات ایجاد یک قوس داستانی قوی برای وایولت بوده است، عنصری که در لایتناول بهخاطر ساختارش بهاندازهی انیمه قوی نیست. فصل اول لایتناول از آنجا شروع میشود که وایولت یک عروسک با حافظهی خودکار بینقص و پرطرفدار است که کارش را خوب بلد است. فصل ۱ تا ۷ لایتناول شبیه به داستانی کوتاه مستقل هستند که تنها وجه مشترکشان حضور وایولت در آنهاست. در این فصلها هم وایولت عمدتاً نقشی بهعنوان شخصیت پسزمینه دارد و داستان اصلی دربارهی زندگی مشتریهایی است که وایولت دارد برایشان نامه مینویسد. تازه در فصل هشتم است که به گذشتهی وایولت پرداخته میشود و از هویت او باخبر میشویم.
آنچه در فصل هشتم لایتناول برای خواننده فاش میشود، از همان ابتدا به اطلاع بینندهی انیمه رسانده میشود؛ ما از همان اول میدانیم که وایولت سرباز بوده، در جستجوی یافتن مافوقش گیلبرت است و بین آنها پیوند عاطفی قوی وجود دارد. همچنین اضافه کردن چهار داستان اصیل بهعنوان اپیزود ۲ تا ۵ انیمه روند رشد و پیشرفت وایولت را در شغلش به ما نشان میدهد و از همان ابتدا او را بهعنوان نامهنویسی قهار به ما معرفی نمیکند.
از این نظر قوس داستانی انیمه بسیار قویتر از لایتناول از آب درآمده است و در عین اینکه هر اپیزود داستانی مستقل دارد و داستان زندگی مشتریهایی که وایولت برایشان نامه مینویسد همیشه در مرکز توجه قرار دارد، ولی وایولت دیگر شخصیت پسزمینه نیست و در هر اپیزود، از طریق کشمکشهای احساسی مشتریهایش، شخصیت او هم توسعه پیدا میکند.
با این حال انیمه از یک لحاظ قابلانتقاد است: داستانهایی که اختصاصی برای انیمه نوشته شدهاند، در مقایسه با داستانهایی که از لایتناول اقتباس شدهاند، بهمراتب اثرگذاری احساسی پایینتری دارند. بهشخصه وقتی داشتم انیمه را میدیدم، نمیدانستم که داستانهای ابتدایی به لایتناول تعلق ندارند، ولی متوجه کیفیت پایینتر آنها نسبت به داستانهایی که جلوتر تعریف میشوند و از لایتناول اقتباس شدهاند شدم.
همانطور که اشاره شد، تقریباً هر اپیزود داستانی جداگانه دارد و متاسفانه این مسئله باعث شده که همهی اپیزودها در یک سطح کیفی قرار نداشته باشند. البته سریال اپیزود «بد» ندارد، ولی بهطور کلی دو یا سه اپیزود هستند که بهطور واضحی یک سر و گردن از اپیزودهای دیگر بالاتر هستند:
- اپیزود هفت: اپیزودی دربارهی نویسندهای معروف که دختربچهاش را بهخاطر بیماری از دست داده و در حال نوشتن نمایشنامهای خیالبرانگیز است که یکی از شخصیتهای آن از دخترش الهام گرفته شده است.
- اپیزود ده: اپیزودی دربارهی دختربچهای هفتساله که پیش مادر پولدار، ولی مریضاش زندگی میکند. مادرش وایولت را استخدام میکند تا برای او نامههایی بنویسد. دخترک که میداند مادرش بهزودی قرار است فوت کند، ناراحت است از اینکه چرا آخرین لحظات عمرش را بهجای اینکه با او بگذراند پیش نامهنویسی غریبه سپری میکند.
- اپیزود یازده: اپیزودی دربارهی سربازی که کشورش درگیر جنگ داخلی است و در صحنهی مبارزه زخمی شده. وایولت با چتر نجات به محل زخمی شدن سرباز میرود، او را نجات میدهد و از طرف او برای خانوادهاش نامهی خداحافظی مینویسد.
همانطور که از خلاصهی داستان این اپیزودها برمیآید، هرکدام پتانسیل زیادی برای اندوهناک بودن دارند و سازندگان نیز از تمام این پتانسیل استفاده کردهاند. شیوهی پرداختن وایولت اورگاردن به احساساتی چون غم از دست دادن دختر، غم از دست دادن مادر در سن پایین، غم از دست دادن پسران جوانی که در جنگ کشته میشوند بهطور خاصی عمیق یا پیچیده نیست. ولی بسیار موثر است. همهی جنبهّهای سریال منجمله دیالوگ، موسیقی و کارگردانی صحنه دستبهدست هم دادهاند تا غم کهنالگویی نهفته در این تجربیات را، که برای همهی انسانها در همهی دورههای زمانی و مکانی ملموساند، انتقال دهند.
بنابراین اگر انگیزهیتان از دیدن یک اثر داستانی کشف جنبههای پیچیده، ناشناخته و غیرمنتظرهی انسانی است، وایولت اورگاردن برای شما ساخته نشده. ولی اگر میخواهید جنبههای شناختهشده به شکلی تاثیرگذار، ولی قابلپیشبینی به شما عرضه شوند، وایولت اورگاردن نیازتان را برطرف خواهد کرد. بهعنوان مثال، به این فکر کنید که کلیشهایترین نکتهی غمانگیز دربارهی کشته شدن یک جوان در جنگ چیست؟ اینکه پدر و مادرش جگرگوشهیشان را از دست دادهاند و دختری که عاشقش بوده عشقش را از دست داده و او ناکام از دنیا رفته است. وایولت اورگاردن دقیقاً دست روی همین کلیشهها میگذارد. اینکه این رویکرد نقطهضعف باشد یا نقطهقوت، در نهایت بستگی به انتظارات خودتان خواهد داشت.
همانطور که اشاره شد، وایولت اورگاردن علاوه بر انیمهی سیزده قسمتی یک OVA و دو فیلم سینمایی هم دارد. OVA سی دقیقهای (که بین اپیزود ۴ و ۵ اتفاق میافتد) یکی از قسمتهای موردعلاقهی من در انیمه است و احساسگرایی نهفته در آن عمیقترین و شاعرانهترین (نه لزوماً تاثیرگذارترین) نمونهی استفادهشده در کل اثر است. در این اپیزود یک خوانندهی اپرا از وایولت درخواست میکند نامهای برای یک سرباز مفقودالاثر بنویسد. وایولت در ابتدا بهخاطر درخواستهای مبهم خواننده موفق نمیشود نامهای خوب بنویسد، ولی بهمرور متوجه میشود این نامه را برای نوشتن ترانهای برای اپرای خودش لازم دارد. همچنین وایولت متوجه میشود که نامزد و معشوقهی خواننده در جنگ مفقودالاثر شده و پدر این سرباز نیز رهبر ارکستی است که با این خواننده کار میکند.
نکتهی شاعرانه و زیبای این اپیزود این است که وایولت، برای درک اینکه برای یک سرباز مفقودالاثر چگونه باید نامه نوشت، به ادارهی پست رجوع میکند و نامههای زیادی را میخواند که بهخاطر نرسیدن به دست سربازهایی که احتمالاً در جنگ کشته شدهاند برگشت خوردهاند. در نهایت روح تمام این نامهها در قالب موسیقی و اجرایی بسیار زیبا و هیپنوتیزمکننده در انتهای اپیزود تجلی پیدا میکند. زیبایی این اجرا تجلیلخاطری بسیار زیبا از سربازان مفقودالاثر (بهعنوان یک مفهوم کهنالگویی و نه در اشاره به سربازان مفقودالاثر زمان یا مکانی خاص) و یکی از بهترین لحظات کل انیمه است.
فیلم اول با عنوان وایولت اورگاردن: ابدیت و عروسک با حافظهی خودکار Violet) Evergarden: Eternity and the Auto Memory Doll) ناامیدکننده است. این فیلم اساساً سه مشکل دارد:
- هیچ توجیهی برای فیلم بودن آن وجود ندارد. فیلم از لحاظ موضوعی و کیفیت روایی هیچ فرقی با یکی از اپیزودهای عادی انیمهی سریالی ندارد و شاید حتی در سطح پایینتری از اپیزودهای بهتر سریال قرار داشته باشد.
- برخلاف اپیزودهای انیمه که در هرکدام از آنها وایولت چیز جدیدی یاد میگرفت یا چیزی دربارهی او کشف میکردیم، در این فیلم وایولت نقشی بهشدت پسزمینهای دارد و شخصیت او از هیچ لحاظ توسعه پیدا نمیکند.
- داستان اصلی فیلم، که دربارهی دو خواهر است که از هم جدا شدهاند، در مقایسه با داستانهای اصلی سریال چندان تاثیرگذار نیست و دلیلش هم لزوماً پرداخت ناکافی سریال نیست، بلکه عدم پتانسیل کافی داستان است؛ بهعبارت دیگر پیرنگی که برای تبدیل شدن به فیلم یک ساعت و نیمه انتخاب شده، بهاندازهی پیرنگ اپیزودهای بیستوسهدقیقهای خوب نیست.
این عوامل دستبهدست هم دادهاند تا فیلم طوری به نظر برسد که انگار یکی از اپیزودهای معمولی سریال است که صرفاً داستان آن کش داده شده. بعضی از قسمتهای فیلم هم واقعاً اینگونه به نظر میرسند؛ مثل بخش ابتدایی فیلم که در آن تنش رمانتیک عجیب بین وایولت و خواهر بزرگتر در میگیرد. این تنش به هیچ نتیجهای نمیرسد، با جو کلی سریال که فنسرویس در آن تقریباً غایب است تناسب ندارد و نمونهی بارز کوییربیتینگ (Queerbaiting) است. مثال دیگر اواسط فیلم است که در آن خواهر کوچکتر موفق میشود وایولت و شرکت پستی سیاچ را پیدا کند، ولی بهجای اینکه همان اول از آنها درخواست کند او را نزد خواهر بزرگترش ببرند، بنا بر دلایلی نامعلوم میگوید که میخواهد آنجا کار کند. مدتی طول میکشد تا بحث دیدار او با خواهر بزرگترش (که کل بار احساسی داستان را به دوش دارد) مطرح میشود و وقتی هم که این اتفاق میافتد، کاتارسیس (Catharsis) احساسی بهاندازهی اپیزودهای معمولی قدرتمند نیست.
همچنین یک ایراد دیگر که پس از دیدن چهارده اپیزود سریال و این فیلم بدجوری خودش را نشان میدهد، این است که غیر از وایولت، شخصیتهای شرکت پستی سیاچ پرداخت ضعیفی دارند. در این شرکت غیر از وایولت پنج نفر دیگر هم کار میکنند که جزو شخصیتهای مکرر (Recurring Character) انیمه هستند، ولی شما تا آخر داستان چیز زیادی دربارهیشان نمیدانید، با آنها پیوند احساسی برقرار نمیکنید و حتی رابطهی معناداری بین آنها و وایولت نیز شکل نمیگیرد. این بیانیه حتی شخص هاجینز را هم در بر میگیرد. با اینکه او یکی از شخصیتهای اصلی سریال است، ولی حضورش در داستان حس نمیشود.
فیلم وایولت اورگاردن با عنوان Violet Evergarden: The Movie که در سال ۲۰۲۰ منتشر شده، آخرین اثر انیمه است و احتمالاً آخر اثرین هم باقی خواهد ماند، چون پایانی قطعی برای داستان وایولت اورگاردن است. برای بحث دربارهی این فیلم باید بهناچار پایان انیمه و خود فیلم را اسپویل کرد، بنابراین اگر هنوز انیمه را تمام نکرده یا فیلم را ندیدهاید، از خواندن ادامهی متن صرفنظر کنید.
در پایان انیمه، پس از اینکه وایولت موفق میشود گروهی از افراد جنگطلب را که میخواهند مذاکرات صلح را به هم بریزند شکست دهد، بالاخره با این حقیقت که سرگرد گیلبرت ممکن است مرده باشد به صلحی نسبی میرسد و سعی میکند یاد و خاطرهی او را در دل خود زنده نگه دارد، آن هم در حالیکه وضعیت دنیای اطرافش خوب به نظر میرسد. این دقیقاً بهترین پایان تاریخ انیمه نبود، ولی برای چنین انیمهای مناسب و کافی به نظر میرسید.
در این فیلم ما پی میبریم که سرگرد گیلبرت همچنان زنده است و با نام مستعار جیلبرت (!) در جزیرهای دورافتاده و کوچک، بهعنوان معلم کودکان و کارگر زمینهای زراعی اموراتش را میگذراند. دوست سابقش هاجینز بهکمک نامههای برگشتخوردهاش به هویت او پی میبرد، این موضوع را به وایولت اطلاع میدهد و این دو به این جزیره میروند تا وایولت بتواند مهمترین فرد زندگیاش را دوباره ببیند.
در این فیلم متوجه میشویم که گیلبرت تمام مدت از وجود وایولت خبر داشته، ولی بهخاطر عذابوجدان وارد کردن او به ارتش و استفاده کردن از او بهعنوان اسلحهی انسانی میخواهد خود را از او دور نگه دارد.
متاسفانه پیرنگ فیلم مبتلا به یکی از حربههای اعصابخردکن آثار داستانی برای خلق دراماست: ایجاد گرهای که با یک گفتگوی ساده حل میشود، ولی شخصیتها بنا بر دلایلی احمقانه حاضر به انجام این گفتگو نیستند. مقاومت ابتدایی گیلبرت برای ملاقات با وایولت از هیچ لحاظ منطقی یا وجدانی به نظر نمیرسد و صرفاً او را فردی احمق یا سادیستیک جلوه میدهد که از عذاب دادن و در خماری نگه داشتن وایولت لذت میبرد.
ظاهراً احمقانه بودن این گرهی دراماتیک در لایتناول اصلی نیز شدیدتر است. چون در لایتناول هم متوجه میشویم که گیلبرت زنده است، ولی در آنجا دلیل اینکه او نمیخواهد وایولت را ببیند این است که مانع از این شود که او دوباره وارد زندگی نظامی شود! راهحل این مشکل بسیار ساده است گیلبرت عزیز؛ کافی است وایولت را ببینی و به او بگویی دور ارتش را خط بکشد. با توجه به اینکه تو عملاً بت وایولت هستی، هر دستوری به او بدهی بیبروبرگرد از آن اطاعت خواهد کرد. بهطور کلی لوسبازیهای گیلبرت برای ملاقات نکردن با وایولت از آن گیرهای دراماتیک بیخود و نالازم است و دلیل موجهی ندارد، ولی در نهایت این گره رفع میشود، وایولت و گیلبرت به هم میرسند و تا آخر عمر در کمال خوشبختی در آن جزیرهی کوچک در کنار هم زندگی میکنند. ما این را میدانیم، چون یکی از نوادگان دختربچهای که وایولت از طرف مادر مریضش برایش نامه نوشت، در دنیای مدرن که اختراع تلفن باعث منسوخ شدن شغل عروسکها شده، رد وایولت را میگیرد، میراثش را کشف میکند و ما سرنوشت وایولت پس از رسیدن به گیلبرت را از زبان او میشنویم.
بهشخصه ترجیح میدادم که گیلبرت واقعاً مرده باشد و وایولت در نهایت یاد بگیرد که با مرگ عزیزان و زنده نگه داشتن یاد و خاطرهی آنها در دل کنار بیاید؛ یعنی همان پایانی که در انیمهی سریالی تثبیت شده بود. البته پایانی که در آن گیلبرت و وایولت به هم میرسند نیز یک پایان خوش دیزنیوار است و چیزی را خراب نمیکند، ولی ممکن است از بعضی لحاظ معذبکننده باشد، چون گیلبرت وایولت را از سنین کودکی میشناخت و او را زیر بال و پر گرفته بود و برقراری پیوند عاطفی بین این دو شاید این تصور را ایجاد کند که گیلبرت در حال اغفال و آمادهسازی وایولت برای رابطهی جنسی بوده (بهاصطلاح Grooming)، چون در ابتدای انیمه ماهیت عشق گیلبرت به وایولت بهطور دقیق مشخص نیست و میتوان برداشتی برادرانه/پدرانه نیز از آن داشت.
این فیلم به سبک اپیزودهای اصلی داستان یک مشتری را هم روایت میکند که از وایولت میخواهد برایش نامه بنویسد. این مشتری پسربچهای است که به بیماریای مرگبار دچار است و میخواهد برای مادر، پدر و برادر کوچکترش نامه بنویسد تا بعد از مرگش نامهها را از او به یادگار داشته باشند.
این خردهداستان از لحاظ احساسی بهمراتب از داستان فیلم قبلی بهتر است و صحنهای که در آن این پسربچه بابت پس زدن دوستش از او معذرتخواهی میکند، چون نمیخواسته دوستش او را در وضعیت بیماری ببیند، از لحاظ تاثیرگذار بودن به اپیزود ده و یازده سریال نزدیک میشود.
در فرهنگ عامه این تصور وجود دارد که انیمه محصولی احساسی و بهشدت اکسپرسیو (Expressive) است. این جنبه از انیمه همیشه یکی از دلایل محبوبیتش بوده و در عین حال باعث شده خیلیها آن را بهعنوان مدیوم هنری جدی نگیرند و از آن انتقاد کنند. وایولت اورگاردن از همه نظر – چه مثبت و چه منفی – نمایندهای دقیق از این تصور از انیمه است.
اگر بخواهید با دیدی نقادانه و جزئیگرایانه به انیمه نگاه کنید، اشکالاتی در آن پیدا خواهید کرد و در طول این نقد به بعضی از آنها اشاره شد. همچنین سطح کیفی انیمه منسجم نیست و اپیزود به اپیزود و فیلم به فیلم بالا و پایین میشود. ولی بهلطف موسیقی زیبا و طراحی هنری چشمنواز انیمه از مناظر سرسبز و شهرهای اروپایی اوایل قرن ۲۰ – که البته بهطور خاصی خلاقانه نیست، ولی بهعنوان آبنبات بصری کارش را انجام میدهد – یک تجربهی انیمهای مناسب برایتان فراهم میکند.
شناسنامهی انیمهی وایولت اورگاردن
سازنده: کانا آکاتسوکی (نویسندهی لایتناولی که انیمه از آن اقتباس شده)
صداپیشگان: یوئی ایشیکاوا، دایسوکه نامیکاوا، تاکِهیتو کویاسو
خلاصه داستان: دختر سربازی که از لحاظ احساسی سرد است، پس از پایان جنگ بهعنوان نامهنویس زندگیای جدید را از سر میگیرد. در جریان نامه نوشتن برای دیگران او سعی میکند احساسات خود را درک کند و به معنی آخرین جملهای که مافوقش به او گفت پی ببرد.
امتیاز imdb به انیمه: ۸.۵ از ۱۰
امتیاز متاکریتیک: ندارد
گرافیک واقعا عالی بود اما این سریال حس بدی به من منتقل میکرد هیچ شادیی درش نبود دائما با غم رو به رو میشدیم اصلا پیشنهادش نمیکنم
آبنبات بصری دقیقن صدق می کنه در موردش. تصاویرش من رو هم جذب می کنه چه برسه به سنین کمتر...ولی محتوای خاصی نداره توش. شاید یکم هم منفی، تو فرهنگ ژاپن نگاه جنسی عجیبی به دختربچه ها دارن و این رو تو تصویر سازی و حتی صدای کاراکترایی که مظهر ایدهآلشون از زن قراره باشن (ولی در واقع دختر بچه آن)روح آدم رو آزار می ده…چیزیه که مداوم تکرار میشه و من بجز میازاکی ندیدم، یا خیلی خیلییییی معدود بودن, انیمیشن ژاپنی که بعد از ۲۰۰۰ساخته شده باشه که این ایراد بزرگ رو نداشته باشه: جنسی کردن المانهای کودکی در کاراکتر «زن»(که دختر بچه است درواقع)مورد علاقه ی سازنده(میمیک و فرم صورت کودکانه، رفتار ساده دلانه و همیشه شگفت زده ی بچه گانه، صدای بچگانه)… یه ایراد دیگه هم اینکه روابط انسانی هم داخلشون خیلی گنگه تعمدی(برای تحریک حس کنجکاوی مخاطب) و هم خیلی قلو شده ان. تاکید بی دلیل رویه یک حس. مثلن زجری که یه کاراکتر میکشه یه عمر از دوریه مثلن یه سربازی که چهار صدم ثانیه از بغلش رد شده
عالی عالی
مقاله کامل و همه جانبه ای بود
دقیقا همون چیزی بود که میخواستم از انیمه بدونم و بفهمم
ممنون فربد جان
این انیمه مرا به گریه شدید انداخت😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭بهترین انیمه احساسی تاریخ بود واقعا لذت بخش و جذاب گرافیک و شخصیت سازیش عالی بود
کمی حوصله سر بر بود ولی من خیلی دوست داشتم.فصل دو اش هم میخواستن بسازن که استودیو سوخت بعدشم که کرونا و….ولی احتمالا بیاد فصل دومش
مگه سینماییش رو ندیدی تموم میشه