گفتگو با وینس گیلیگان، خالق «برکینگ بد» و «بهتره با سال تماس بگیری»؛ به سراغ آدمهای خوب هم خواهم رفت
خلق یک جهان بیرحم به انسانی نجیب نیاز دارد. سخت میشود وینس گیلیگان پنجاه و پنج ساله با این صدای آرام و رفتاری اینچنین باوقار و فروتن را در نیومکزیکو خشن و خاکستری تصور کرد که خودش را روی صفحهی تلویزیونها آورده است. جهان داستانی «افسارگسیخته» (برکینگ بد) و «بهتره با سال تماس بگیری» که از تحسین شدهترین سریالهای قرن بیستویک هستند، جهانی است که در آن انسانها هیولا میشوند. به قول استیون کینگ، فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» با آن حالوهوای دیوسیرت نسخهی اصلی فیلم «کشتار با ارهبرقی تگزاسی» ترکیب شده است.
گیلیگان در شهر ریچموند ایالت تگزاس به دنیا آمد، در دوران نوجوانی با دوربین سوپر ۸، فیلمهای علمی-تخیلی میساخت. سپس به دانشگاه نیویورک رفت و بعد از این که در سال ۱۹۸۹ با مدرک کارشناسی تولید فیلم فارغ التحصیل شد، با فیلمنامهای به نام «سیب زمینی سرخ شده خانگی» در یک مسابقهی فیلمنامه نویسی شرکت کرد. مارک جانسون، تهیهکننده فیلم «مرد بارانی»، یکی از داوران این مسابقه بود. او به حدی تحت تاثیر فیلمنامهی گیلیگان قرار گرفت که او را این چنین توصیف کرد: «خیالپردازترین نویسندهای که تا به حال دیدهام.» این فیلمنامه بعدا به یک فیلم سینمایی بلند با همین نام تبدیل شد و درو بریمور در نقش اصلی آن ظاهر شد. خود جانسون هم بعدا تهیهکنندهی اجرایی «افسارگسیخته» و «بهتره با سال تماس بگیری» شد.
گیلیگان تا سالها به صورت روزمزد با سریالهای تلویزیونی مختلف کار میکرد. تا اینکه در سال ۱۹۹۴ موفق شد فیلمنامهای را به تولید کنندگان سریال «پروندههای مجهول» بفروشد و به موفقیت بزرگی برسد. او بعدا سی قسمت برای این سریال فیلمنامه نوشت و در نهایت تهیهکنندهی اجرایی آن هم شد. بعد از این که این سریال در سال ۲۰۰۲ به پایان رسید، گیلیگان به قول خودش «کمی درگیر مشکلات مختلف» بود، تا اینکه موفق شد مسئولان شبکهی ایامسی را ترغیب به ساختن یک سریال دربارهی یک مرد میانسال متوهم بدلباس کند که بعد از فراز و فرودهای فراوان، به تونی مونتانای «صورت زخمی» تبدیل میشود. نتیجهی کار، سریالی به نام «برکینگ بد» شد که والتر وایت را به یک شمایل فرهنگی مهم تبدیل کرد. گیلیگان بعد از آن سریال «بهتره با سال تماس بگیری» را ساخت که یک داستان دگردیسی دیگر را روایت میکند: اینکه چطور یک وکیل اهل شهر البوکرکی ایالت نیومکزیکو به نام جیمی مکگیل (باب ادنکرک) به سال گودمن تبدیل میشود. و سال گودمن کسی است که همیشه همکار حیلهگر، جذاب و حقهباز والتر وایت بوده است.
همین چند وقت پیش سریال «بهتره با سال بگیری» برای همیشه به پایان رسید. این در واقع پایانی برای ماجراجویی چهارده سالهی گیلیگان در این جهان داستانی بود. او که یک ورزشکار رسمی سقوط آزاد و خلبان بالگرد است، معتقد است «پریدن از هواپیما از صحبت با یک غریبه راحتتر است.» ولی در طول این دو تماس تلفنی که با هم داشتیم (یکی پیش از پخش قسمت پایانی سریال «بهتره با سال بگیری»، و یکی بعد از پخش قسمت پایانی)، او دربارهی موضوعات مختلفی صحبت کرد، از ریشههای «بهتره با سال تماس بگیری» گرفته تا علاقهاش به سریال «پروندههای راکفورد» و پایان مجموعهی فوقالعادهاش که آنتونی هاپکینز آن را قابل مقایسه با «یک نمایشنامه جیکوبی، شکسپیری یا یونانی» میداند. برای شفافیت بیشتر صحبتها، در بعضی بخشها اصلاحاتی صورت گرفته است.
هشدار: در این مصاحبه خطر لو رفتن بخشهایی از دو سریال «برکینگ بد» و «بهتره با سال تماس بگیری» وجود دارد.
-یک بار گفتی که «برکینگ بد» از بعضی جهات پایان پیروزمندانهای دارد. چرا که همین که والتر وایت موفق شده بر اساس قواعد خودش بمیرد و ثروتی برای خانوادهاش به جای بگذارد، به پیروزی رسیده است. آیا در مورد جیمی مکگیل هم چنین نظری داری؟
شخصا دوست دارم این نظر را داشتم که بر خلاف «برکینگ بد»، «بهتره با سال تماس بگیری» واقعا یک پایان خوش دارد. از نظر من جیمی خودش را دوباره کشف میکند و به ریشههایش برمیگردد. بخش کوچکی از روحش را دوباره پیدا میکند. در قسمت یکی به آخر مانده اوضاع خیلی تیره میشود. اوضاع طوری است که گویی او میخواهد کارول برنت (که در نقش ماریون بازی میکند)، یکی از دوست داشتنیترین آدمهای جهان را بکشد، و بعد انسانیت خودش را دوباره کشف میکند. جنبههایی از داستان «کابوس کریسمس» چارلز دیکنز هم در سریال دیده میشود، یک جور رستگاری در آن هست. فکر نمیکنم در والتر وایت هم بتوان چنین چیزی را مشاهده کرد.
هرچه از «برکینگ بد» بیشتر فاصله میگیرم، کمتر با والتر احساس همدردی میکنم. او خیلی زود کمک به سراغش آمد. و اگر انسان بهتری بود، غرورش را زیر پا میگذاشت و سرطانش را با همان پولی که دوست قدیمش به او داده بود، درمان میکرد. ولی تصمیم میگیرد با قواعد خودش جلو برود، و پشت سرش کلی ویرانی به جای میگذارد. الان بیشتر از قبل روی این جنبه تمرکز میکنم.
تازگیها یک بار دیگر کل «افسارگسیخته» را تماشا کردم. دیگر آن عشق سابق را به والتر وایت ندارم. و برعکس عشقم به اسکایلر وایت بیشتر شده است.
چند سال که میگذرد، آن جادو رنگ میبازد. با خودت میگویی صبر کن ببینم، این آدم چرا اینقدر عالی بود؟ عجب آدم مقدسنمایی بود، کلی هم خودپسند بود. عقدهی خود بزرگ بینیاش اندازه ایالت کالیفرنیا بود. و همیشه به خودش به چشم یک قربانی نگاه میکرد. همیشه به این فکر میکرد که دنیا حق او را خورده است، اینکه چطور هیچوقت نبوغش به چیزی که حقش بود نرسید. وقتی تمام این جنبهها را مد نظر قرار میدهی، با خود میگویی: «من چرا اینقدر به این آدم علاقه داشتم؟»
آن زمان که سریال برای اولین بار پخش شد، اسکایلر اصلا شخصیت محبوبی نبود. به نظرم آنا گان (بازیگر نقش اسکایلر) همیشه با این قضیه مشکل داشت. من هم همیشه با این مساله مشکل داشتم. چون شخصیت اسکایلر سزاوار چنین چیزی نبود. خود آنا هم قطعا سزاوار چنین برخوردی نبود. او نقش خود را به زیبایی بازی کرده بود. الان که به گذشته نگاه میکنم متوجه میشوم که سریال بعضی جاها ایراد داشت، از این نظر که کل داستان از زاویهی دید والت روایت میشد، حتی در صحنههایی که خود والتر حضور نداشت. حتی شخصیتی مثل گاس که دشمن اصلی والتر است، به اندازه اسکایلر دشمن ندارد. مورد عجیبی است. بعد از تمام این سالها همچنان به آن فکر میکنم.
-میدانم که در اتاق نویسندگان، دربارهی پایانهای مختلف «برکینگ بد» بحث شده بود. مثلا والت در بیمارستان میمیرد، بدون اینکه کسی بداند او کیست؛ یا والت زنده میماند ولی کل خانوادهاش نابود میشود؛ در مورد «بهتره با سال تماس بگیری» چه پایانهای دیگری مد نظر بود؟
یک پایانی بود که شخصا همیشه آن را خیلی مناسب میدیدم: جیمی وکیل، بهایی مناسب انتخاب شغلیاش پرداخت میکند. به عبارت دیگر، گزینهی مناسب این بود که او به زندان برود.
والتر وایت در اثر مواجهه با باران گلولهها، مرد و از زندان گریخت. جسی پینکمن هم شخصا دارم تصور کنم که به سلامت از این ماجرا عبور کرد، اگرچه کاملا مسلم است که چنین اتفاقی نمیافتد. شکنجههایی که او از سر گذراند از هر زندانی بدتر بود. او اسیر شد و مجبور شد برای گروهی که او را گروگان گرفته بودند، شیشه درست کند. پس هم پایان والت را داریم و هم پایان جسی را. ولی باید یک پایان سومی هم باشد، نمیتوان این دو پایان را دوباره تکرار کرد. فکر نمیکنم در هیچ جایی از سریال به مرگ سال گودمن فکر کرده باشیم. شخصیت لالو مرتب سال را یک سوسک خطاب میکند. و سوسکها چه هدفی دارند؟ زنده ماندن. حتی یک لحظه هم به مرگ او فکر نکردیم. ایدهی مناسبی نبود.
-هواداران سریال از این میترسیدند که پایان ترسناکی در انتظار کیم وکسلر، همسر سابق جیمی باشد.
مردم را گمراه میکردیم. طرفداران میگفتند: «خدای من، نکند میخواهید کیم را بکشید، همینطور است؟» و پیتر (پیتر گولد، از خالقان سریال) و من بهم نگاه میکردیم و شانهای بالا میانداختیم. میگفتیم: «خودتان ببینید.» ولی هیچوقت به کشتن کیم حتی فکر نکردیم. ری سیهورن (بازیگر نقش کیم) خیلی دوست داشتنی است. دوست نداشتیم سریال را بدون او تمام کنیم. نمیتوانم بگویم که کیم، شخصیتی که او بازی میکرد هم به همین اندازه دوست داشتنی است. چون در فصل پایانی چند کار وحشتناک انجام میدهد. ولی او هم سر عقل میآید.
-درست است. پس یک بار دیگر، معشوق کیم یک آدم عجیب و غریب است.
زندگی هیچوقت کامل نیست. در ضمن، همانطور که در قسمت پایانی میبینیم، کیم هم چند تغییر ظریف ولی مهم در زندگیاش ایجاد میکند. او به صورت داوطلبانه به انجمن کمکهای حقوقی میپیوندد. درست است که گلن، معشوق او، دوست داشتنی به نظر میآید، ولی نمیدانم در دنیای جدیدی که کیم میخواهد خلق کند، او چقدر دوام میآورد. نمیدانم آیا کیم به او اجازه میدهد که خیلی نزدیکش باشد یا خیر.
-این که به اتفاقاتی فکر میکنیم که ما دیگر نخواهیم دید، بامزه است. شبیه دنیای بازی ویدئویی «سیمز» میماند. در آن بازی هم شخصیتها بدون اینکه بدانند چکار دارند میکنند، کارهای خود را ادامه میدهند.
باید بگویم این زیباترین حرفی است که تا بهحال درباره کارم شنیدهام. شخصیتها واقعا برای ما زنده به نظر میرسیدند. در بهترین روزهایمان در اتاق نویسندگان به جای اینکه مشغول خلق باشیم، فقط تندنویسی میکردیم. در بهترین روزهایم هنگام تولید «پروندههای مجهول» هم چنین احساسی داشتم. گاهی وقتها صدای مولدر و اسکالی (شخصیتهای اصلی «پروندههای مجهول») را در سرم میشنوم. شبیه تندنویسهایی هستم که در دادگاهها کار میکنند. از نظر من وقتی در این حالت هستم، همهچیز دارد به خوبی پیش میرود.
الان کیم و جیمی دارند چکار میکنند؟ بعد از این چه ماجرایی خواهند داشت؟ این که هواداران به چنین پرسشهایی فکر کنند فوقالعاده است، چون شما داستان مینویسید که مردم تماشا کنند، و داستان مال خودشان میشود. این که هواداران در زندگی روزانهی خود با این شخصیتها زندگی میکنند، حس خیلی خوبی به من میدهد.
-تو همیشه از کسانی که در تولید کمکت کردهاند، خیلی خوب یاد میکنی. در چنین کسبوکاری، از این جور کارهای گروهی خیلی کم انجام میشود.
نظریهی مولف که فرانسویها به ما ارائه دادند، و از این بابت از آنها ممنونم، نظریهی چرندی بود. این تصور رمانتیک وجود دارد که پشت هر فیلم یا سریال موفقی فقط یک کارگردان یا خالق وجود دارد، ولی اینگونه نیست. از نظر من چنین چیزی روی کاغذ ممکن است، ولی تنها در فیلمهای مستقل خیلی کوچک. حتی در آن فیلمها هم بالاخره یک فیلمبردار و صدابردار و بازیگر هم مشغول کمک هستند. خودتان که تنهایی همهی کارها را نمیکنید. نظریهی مولف چندان منطقی و قابل دفاع نیست.
عواملی که در ساخت این دو سریال کمک کردند، اندازه یک روستای کامل بودند. میدانم که پیتر گولد هم با من موافق است. تدوینگرها، مدیران فیلمبرداری، بازیگران، گریمورها، تدارکات، این فهرست همچنان ادامه دارد.
-در «بهتره با سال تماس بگیری» تصاویر خارقالعادهی زیادی میبینیم. ولی از نظر من، مسحور کنندهترین تصویر فیلم جایی است که لالو سالامانکا و هاوارد هملین، هردو در گودالی در آزمایشگاه زیرزمینی گاس فرینگ میمیرند. انگار این صحنه دارد میگوید که مهم نیست خوب باشی یا بد، اخلاقگرا باشی یا بیاخلاق، در نهایت یک سرنوشت در انتظارت است.
به نظرم حرف درستی است. در ضمن، ما میتوانیم یک ساعت کامل دربارهی این حرف بزنیم که طراحی آن گودال چقدر پردردسر بود. باید در یک استودیو ضبط صدا گودال میکندیم و کلی مهندس سازه در طراحی آن کمک کردند. دردسر زیاد داشت.
-من دارم از اخلاقی و غیراخلاقی بودن آن صحبت میکنم و تو به عنوان یک خالق، شرایط طراحی آن را مد نظر داری.
من و پیتر و تیم نویسندگان چنین ایدهای را مطرح کردیم، برای ما کار راحتی بود. این تیم تولید بود که باید این صحنه را خلق میکرد. برای خلق آن واقعا کلی خون و عرق و اشک ریختند، و برای طراحی چیزی که شبیه یک گودال عظیم در زمین بود، کلی پول هم هزینه شد. ولی واقعیت این است که محل فیلمبرداری یک استودیو ضبط صدا است با کلی استیروفوم و گچ. بعد متوجه شدیم که باید زیر تمام اینها یک گودال دیگر قرار بدهیم. همین باعث شکلگیری جلسههای زیادی شد. در نهایت، استودیو به ما اجازه داد که مهندسان را هم وارد کار کنیم. و واقعا در کف بتنی استودیو ضبط صدا، گودالی با عمق دو متر کندیم، اصلا کار راحتی نبود. پس یک بار دیگر میگویم، نظریهی مولف چرند است.
-موقع نوشتن فیلمنامه این چیزها را هم مد نظر قرار میدهی؟ این که بین چیزی که در ذهن داری و میزان عملی بودن آن در واقعیت، یک تعادل برقرار کنی؟
باید مد نظر قرار دهم. ولی بیشتر وقتها این کار را نمیکنم. در اوایل مسیر کاری هم خیلی به این چیزها فکر نمیکردم. به همین دلیل توصیهام به نویسندگان این است که موقع نوشتن، خود را در قالب تهیهکننده و کارگردان تصور کنند. در این صورت دیگر به خاطر نوشتن چیزهایی که ساختشان غیرممکن است، دل شکسته نمیشوند. یاد اولین قسمتی افتادم که برای سریال «پروندههای مجهول» نوشته بودم (قسمت «نور ملایم» از فصل دوم). آن موقع نویسندهی آزاد بودم. این قسمت که نوشته بودم، برای تولید شاید چهل یا پنجاه میلیون دلار بودجه لازم داشت. در حالی که آن زمان کل بودجه ما پنج یا شش میلیون دلار بود. اصلا از این چیزها خبر نداشتم. نویسندهی به درد نخوری بودم که در زمینهی تولید هیچ تجربهای نداشت. بنابراین به نظرم بله، نویسندگان هم باید به این چیزها فکر کنند.
-آیا این یکی از اشتباهاتی است که تو در نویسندههای جوان تلویزیونی میبینی؟
بله، ولی ایرادی ندارد. بعضی وقتها فیلمنامههایی برای میفرستند که با خودم میگویم: «این نویسنده حتی یک بار هم سر صحنهی یک فیلم نبوده است.» ولی این دلیل نمیشود آنها را فاقد صلاحیت در نظر بگیریم. اگر میتوانیم قصهی خوبی را تعریف کنید، اشکالی ندارد اگر فیلمنامهای بنویسید که تولیدش غیرممکن باشد. و واقعا این روزها دیگر به لطف جلوههای دیجیتالی، هرچیزی را میتوان ساخت. ولی در پایان روز، آنچه که اهمیت دارد این است که نویسنده یک داستان سرگرم کننده تعریف کرده باشد. بقیهی موارد را میتوان آموزش داد.
-یک بار گفتی که یکی از مزیتهای نویسندگی برای تلویزیون این است که شخصیتها میتوانند در طول سریال تغییر کنند، فرآیندی که در فیلم کار سختتری است. میتوانی یک مثال از یکی از شخصیتهای «بهتره با سال تماس بگیری» بزنی که با گذشت زمان تغییر کرد؟
وقتی به دو قسمت اول «بهتره با سال تماس بگیری» نگاه میکنم، متوجه میشوم که ما شناخت چندانی از شخصیت جیمی مکگیل نداشتیم. و شناختمان از برادرش چارلز مکگیل و رئیسش هاوارد هملین، حتی از این هم کمتر بود. و به این نتیجه رسیده بودیم که چاک بهتر است نقشی شبیه مایکرافت هلمز (برادر بزرگتر شرلوک هلمز) داشته باشد، کسی که اگرچه از نظر احساسی آسیب دیده است، ولی نقش حمایتگر خوبی دارد. نقشهی اصلیمان این بود.
و بعد طراحی داستان شروع شد. مزیت ما این بود که در اتاق نویسندگان کلی وقت داشتیم، و یک مزیت دیگر که از آن مهمتر است این بود که میتوانستیم بازی بازیگران را در این نقشها ببینیم. به همین دلیل کمکم به این نتیجه رسیدیم که آیا بهتر نیست شخصیتی مثل هاوارد که به خاطر ظاهر مرتب و خوش قیافهاش شبیه پادشاه شرور جهان به نظر میرسد، به آن بدی نباشد که تصور میکنیم؟ و چه میشود اگر چاک آنقدری که فکر میکنیم حمایتگر جیمی نباشد؟ او واقعا چه احساسی به برادر کوچکترش به عنوان یک وکیل دارد؟ در ارزیابی نهایی، او نه آدم بدی است و نه آدم خوبی، ولی قطعا طرف برادرش نیست. وقتی این نکته را متوجه شدیم، سریال جذابیت خیلی بیشتری پیدا کرد.
در بازی مایکل مککین در نقش چاک مکگیل یک برندگی وجود داشت که برای ما فوقالعاده جذاب بود. ما را به این نتیجه رساند که شاید این شخصیت میتواند فراتر از وکیل دادگستری خارقالعادهای باشد که به نظر خودش به الکتریسیته حساسیت دارد.
-همین که تو سرنخ شخصیت را دنبال میکنی، در حالی که معمولا روند معکوس این فرآیند انجام میشود، ویژگی تو به عنوان یک خالق متمایز را نشان میدهد.
از نظر من اگر یک راز موفقیت در کسب و کار ما وجود داشته باشد، همین است. سریالهای تلویزیونی که دوست داریم مملو از شخصیتهایی هستند که برای ما واقعی به نظر میرسند. لازم نیست حتما با آنها همفکر باشیم، ولی درک میکنیم از کجا میآیند. ما آنها را در یک سطح عاطفی درک میکنیم.
ولی با خلق شخصیتهایی که برای محیط اطرافشان یک وصلهی ناجور هستند، نمیتوانید به چنین دستاوردی برسید. شاید دیگر خیلی هنری به نظر برسد، ولی باید به این شخصیتها گوش کنید. منظورم این است که باید صادقانه با خود فکر کنید که این شخصیتها در موقعیتهای مختلف چه کنشی نشان میدهند. این روند برای ما در اتاق نویسندگان فایدهی زیادی داشت.
بعضی وقتها، این کار شما را در پیرنگ به جاهایی میرساند که انتظارش را ندارید. در هر دو سریال، خیلی از بهترین ایدههایمان در لحظههای آخر به ذهنمان رسیدند، زمانی که چند فصل از پخش هر دو سریال گذشته بود. الان که به گذشته نگاه میکنم، از روندی که در پیش گرفتیم راضی هستم. هرچه فرآیند نوشتن بیشتر طول میکشید، بیشتر از قبل مضطرب میشدیم که یک مسیر مشخص برای پیشروی نداریم. ولی مسیر خودمان را پیدا کردیم. تقلا داشت، ولی از همان ابتدا عامدانه این بخش را کنار گذاشتیم که اتفاقات به چه صورتی به پایان خواهند رسید. احتمالا حتی در نیمهی داستان هم از این ماجرا خبر نداشتیم.
-یک جنبهی «برکینگ بد» و «بهتره با سال تماس بگیری» که من دوست دارم، بخشهای نانوشتهی آنهاست. به نظرم این هم یکی از ویژگیهای نوشتهی خوب است. هیچچیز بیش از حد توضیح داده نشده است.
وقتی اولین بار نوشتن را شروع کردم، من هم مثل خیلیها در قالب سردبیر فرو میرفتم. از این میترسیدم که «نکند مخاطب متوجه این نکته نشود.» حس میکردم باید همهچیز را توضیح بدهم. ولی بالاخره یاد میگیرید که آرام باشید. متوجه میشوید که از طریق حرفهای ناگفتهی یک شخصیت هم میتوان به خیلی چیزها در مورد او پی برد.
از نظر من یک موهبت تماشای سریال به صورت پشت سرهم این است که خیلی با روش قصهگویی سریالی سازگار است. من همچنین به نویسندهها اجازه میدهم جزئیاتی را وارد کار کنند که تنها مخاطبان حواس جمع متوجه میشوند. این که بتوانی یک قسمت را بلافاصله بعد از قسمت قبلی ببینی، باعث رسیدن به نوعی از قصهگویی میشود که بیست سال پیش در دسترس نبود. وقتی روی «پروندههای مجهول» کار میکردم، باید سریال را به صورت قسمت قسمت پیش میبردیم، چون مخاطبان مثل الان نمیتوانستند سریال را بعدا تماشا کنند. البته آن زمان دستگاه ویدئو برای ضبط بود، ولی برای ضبط هر قسمت باید کلی برنامهریزی و وقت صرف میشد و دردسر زیاد داشت. در نتیجه، آن زمان تکامل بخشیدن به یک شخصیت تلویزیونی کار سختتری بود، چون مثل سرویسهای استریم الان نمیشد فرآیند تحول هفته به هفتهی آنها را به صورت پیوسته مشاهده کرد. ماهیت این رسانه به این صورت بود، و حالا خود رسانه تغییر کرده است. از نظر من این تکامل زیبایی است.
-جالب است. مثلا در «پروندههای راکفورد»، خود شخصیت جیم راکفورد در طول یک فصل، یا حتی چند فصل، تغییر چندانی نمیکرد. شاید این فقدان تغییر هم آسایشی در خود داشت.
بله، لذت واقعی تماشای سریالهای اینچنینی هم همین بود. راستش را بخواهید، این روزها فقط همان سریالها را تماشا میکنم. عاشق کارهای قدیمی هستم. عاشق قسمتهای قدیمی سریالهایی چون «وضعیت اضطراری!»، «پروندههای راکفورد»، «کلمبو»، «منطقهی نیمهروشن» و «قهرمانان هوگان» هستم. برای مغز من، اینها غذاهای لذتبخشی هستند. امیدوارم این نوع قصهگویی هیچوقت از بین نرود.
برای سریال بعدیام، دوست دارم قهرمان اصلی داستان یک قهرمان از مد افتاده باشد، یک آدم خوب از مد افتاده. جیمی راکفورد عیب و ایراد کم ندارد، ولی همیشه کار درست را انجام میدهد. پانزده سال پیش، ولی داشتم به شخصیت والتر وایت فکر میکردم، نگاهی به اطراف انداختم و با خودم گفتم که خب؟ الان چه سریالهای تلویزیونی روی بورس هستند؟ عمدتا آدمهای خوب هستند. ولی الان که نگاهی به سریالهای تلویزیونی امروزی میاندازم با خودم میگویم چرا اینقدر شخصیت منفی وجود دارد؟ و نه فقط در سریالها، کل اخبار هم درباره آدم بدهاست. به نظر میآید چه در داستان یا دنیای واقعی، آدمهای پست همهجا را قبضه کردهاند. به نظرم دوباره وقتش رسیده که شخصیتی وارد صفحه تلویزیون بشود که دنبال پول راحت نمیرود. خیلی خوب میشود اگر بتوانم یک قهرمان از مد افتادهتر خلق کنم، کسی که صرفا همیشه به دنبال منافع خودش نباشد.
-هم «برکینگ بد» و هم «بهتره با سال تماس بگیری» داستانشان در نیومکزیکو رخ میدهد. قبل از این کار روی این دو سریال را شروع کنی، چقدر از آن منطقه شناخت داشتی؟ خودت در نواحی جنوبی کشور بزرگ شدهای.
این از خوششانسی من بود که تیم تولید شرکت سونی وقتی فیلمنامهی قسمت آزمایشی «برکینگ بد» را خواندند، به من گفتند: «نظرت چیست که سریال را در البوکرکی فیلمبرداری کنیم؟» من در پاسخ گفتم: «خب دوستان، در فیلمنامه هم نوشته شده که داستان در منطقه ریورساید و اینلند امپایر کالیفرنیا میگذرد.» آنها گفتند: «بله، این را میدانیم. ولی نیومکزیکو برای تیمهای فیلمسازی تخفیفهایی قائل شده است. در مقایسه با جنوب کالیفرنیا، پیشنهادی که آنها به ما دادهاند خیلی بهتر است. فایدهاش برای تو این است که برای ساخت سریالت، بودجهی بیشتری در اختیار داری.»
با خودم گفتم ولی باز هم داستان باید در کالیفرنیا باشد. چون از ابتدا آنجا را مد نظر داشتم. ولی بعدا به این حقیقت تلخ پی بردم که در تمام پنجاه ایالت آمریکا، بازار تولید ماده مخدر شیشه برقرار است. با خودم گفتم، چرا داستان را به نیومکزیکو نبرم؟ از آن تصمیمگیریها بود که باید خیلی از جنبههای اساسیاش را بررسی میکردی. و معلوم شد از منظر قدرت خلاقه، بهترین تصمیمی بود که میشد گرفت. با این کار، در طول این چند سال پول زیادی را صرفهجویی کردیم، ولی مهمترین فایدهی چنین تصمیمی این بود که به ما اجازه داد در مناظر حیرت انگیز البوکرکی فیلمبرداری کنیم. واقعای جای تماشایی و زیبایی است. مرا یاد وسترنهای بزرگ محبوبم میاندازد. وسترنهای جان فورد، وسترنهای سرجیو لئونه. درست است که فیلمهای لئونه در اسپانیا فیلمبرداری شدند، ولی نکتهی حیرت انگیز، میزان شباهت بین بیابانهای اسپانیا با بیابانهای نیومکزیکو است. اوج لذت وقتی بود که با خودمان گفتیم: «هی، میتوانیم این کار را یک وسترن کنیم، یک وسترن امروزی.» این سریال بدون نیومکزیکو، به این جایگاه نمیرسید.
-در بستر خیر و شر، شخصیتهای «برکینگ بد» و «بهتره با سال تماس بگیری» را چگونه ارزیابی میکنی؟ این مرز به اندازهی وسترنهای کلاسیک دههی ۱۹۵۰، و حتی وسترنهای پست مدرن دهههای هفتاد و هشتاد و نود، مشخص نیست.
یک استاد متخصص در مطالعات نقادانه، میتواند پاسخ بهتری به این پرسش بدهد. ولی من وقتی به یک وسترن فکر میکنم، شخصیتی در ذهنم میآید که چه به عنوان قهرمان یا ضدقهرمان، در یک سرزمین بیقانون مسیر خود را پیش میبرد و قانونی به این سرزمین تحمیل میکند. از نظر من، وسترنها به خاطر این ویژگی است که همچنان لذتبخش باقی ماندهاند. ایدهی وجود شخصی که ساختاری را به یک فضای بیساختار تحمیل میکند، در یکی از شخصیتهای اصلی «افسارگسیخته» وجود دارد: هنک شریدر. او نماد شرافت است، میتوان گفت او کلانتر این داستان است.
ولی خرده فرهنگی که والتر وایت خود را در آن پیدا میکند، و خودش را در آن قرار میدهد، یک منطقهی پر از جرم و جنایت و بیقانون است که در جهان زیرین البوکرکی قرار دارد، آن را باید غرب وحشی این داستان در نظر گرفت. اگر در منطقهای زندگی کرده بودید که ساختار نداشت، نظم و قانون نداشت، و این امکانات فعلی را نداشت که ما از آنها بهرهمند هستیم، بر خود لازم میدانستید که ساختاری به آن تحمیل کنید. در وسترنهای قدیمی جان وین که عاشقشان هستم، دوک آدم خوبی است که نظم و قانون را در یک سرزمین بیقانون پیاده میکند. ولی آدم بد داستان هم میتواند این کار را بکند. حتی میتوان این استدلال را مطرح کرد که آدم بد داستان شخصیت جذابتری است. در هرصورت، ایدهی معرفی شخصیتی که آنطور که دوست دارد ساختاری را تحمیل میکند، همیشه مرا مجذوب خود میکند.
حال به پرسش اول تو برگردیم. هاوارد هملین اساسا آدم خوبی است. قدیس نیست، ولی در نهایت در کنار لالو سالامانکا، یکی از شخصیتهای شرور و پردردسر داستان، زندگیاش خاتمه مییابد. میتوانی بگویی: «این صحنه نشاندهندهی میزان تصادفی بودن اتفاقات جهان است.» نویسندهها عاشق کنایه هستند، ولی به نظرم نکتهی کنایهآمیز این این صحنه این است که آنها در یک گور قرار دارند. شخصا پیامی در این صحنه نمیبینم. با این صحنه نمیخواستیم بگوییم که «دست از تلاش برای پیدا کردن معنا در زندگی بردارید. همهچیز پوچ است.» به نظرم این زندگی باید معنایی داشته باشد. لطفا این تفکر را مطرح نکنید که مهم نیست زندگی خوب یا بدی داشته باشید. قطعا این پیام ما نیست. اگرچه در مورد صحنهی هاوارد و لالو ممکن است این تصور وجود بیاید، ولی هرج و مرج و بیقانونی حرف مورد نظر ما نیست.
-ولی خب حتما پیامی در این دو سریال هست دیگر، درست است؟ در غیر این صورت اصلا چرا زحمت نوشتن و فیلمبرداری آن را به خودت دادی؟ مگر همهی داستانها بالاخره مضمونی در خود ندارند؟
میدانی، یکی از هوشمندانهترین حرفهایی که تا بهحال شنیدهام، از طرف مایکل مان بود که یک نویسندهی بینظیر، و یک کارگردان بینظیر است. من مامور بودم فیلمنامهای را که تا همانجا هم واقعا کار خوبی شده بود، بازنویسی کنم. همان روزهای اول کار بود که به او گفتم: «خب، پیام این فیلمنامه چیست؟ از نظر مضمونی با چه چیزی سروکار داریم؟» از همان سوالات مزخرفی پرسیدم که در مدارس فیلمسازی یاد میدهند. ولی واقعا دوست داشتم پاسخ این سوال را بدانم. دوست داشتم خودم را در ذهن او بگذارم و از او بپرسم: «اینجا چه حرفی میخواهیم بزنیم؟»
او با صبوری به حرفهای من گوش داد. حرفهای دقیقی که به من زد را یادم رفته، کاش میتوانستم حرفهای او را به صورت واژه به واژه نقل قول کنم. ولی حرف کلیاش این بود: «وظیفهی تو این است که یک داستان سرگرم کننده بنویسی. وظیفهی تو این است که فیلمنامهای بنویسی که بازیگران و کارگردان را سر شوق بیاورد. و امیدوار باشی که فیلمبینها هم آن را ببینند و بگویند عجب فیلمی بود و چه پیچشها و روایتهایی داشت، چه شخصیتهایی داشت. وظیفهی تو به عنوان نویسنده همین است. تمام. مضمون و بخشهای اینچنینی را بگذار آدمهای دیگر فکری به حالش بکنند، مثلا استادهای دانشگاه. تنها کاری که باید بکنی این است که یک داستان درگیر کننده بگویی.» درست هم میگفت.
به همین دلیل مصاحبههای اینچنینی خطرناک هستند. چون میتوانم همینطوری پیش بروم و بگویم که منظورم واقعا چه بود. ولی مثل بقیه فقط دارم مهمل میگویم. احتمالا شخصی که از دور به این دو سریال نگاه میکند، بهتر از من میتواند بگوید که واقعا دربارهی چه هستند. تنها چیزی که میتوانم به شما بگویم این است که مردم تفسیرهای فراوانی از این دو سریال بیرون کشیدهاند، چیزهایی که ما زمان ساخت اصلا به آنها فکر نکرده بودیم.
واقعا به خود مخاطب بستگی دارد. آدمهایی که مسئول فیلمنامه و کارگردانی و بازیگری و طراحی صحنه و تدارکات هستند، بیشتر آنها تمرکزشان روی فرآیند هستند. ولی هواداران هم وظیفهای دارند، چون اگر هواداری نبود، کلی این کارها بیهوده بودند. این وظیفه مخاطب است که بفهمد کل اینها چه معنایی دارند.
منبع: New Yorker