فیلمهای سرخوشانه ارنست لوبیچ؛ الهامبخش کمدیسازها
ارنست لوبیچ بازیگر، فیلمنامهنویس، تهیهکننده و کارگردان آلمانی-آمریکایی یکی از بزرگترین کارگردانان کمدی تاریخ سینماست. در آلمان کارش را با تئاتر شروع کرد. سال بعد از آن به عنوان بازیگر وارد سینما شد. سال ۱۹۱۴ اولین فیلمش را هم کارگردانی کرد. لوبیچ بین ساخت کمدی و درامهای تاریخی در نوسان بود. او الهامبخش کارگردانان بزرگ دیگری در ژانر کمدی مانند بیلی وایلدر بوده است. همه میدانند که بیلی وایلدر بالای میز دفتر کارش یک کاغذ بزرگ زده بود و روی آن نوشته بود: «اگر لوبیچ بود این صحنه را چطور انجام میداد؟»
کمدیهای او درباره روابط شهری و آدمها به او آنقدر اعتبار بخشید که لوبیچ را ظریفترین و ماهرترین و پیچیدهترین کارگردان هالیوود مینامیدند. هر چه پرستیژ لوبیچ بالاتر میرفت فیلمهایش بیشتر منحصربهفرد میشدند و معروف بود که مثلا فلان فیلم «برداشت لوبیچی» دارد. فیلمهایش در دهه ۲۰ موفق شدند پخشکنندههای آمریکایی پیدا کنند و اتفاقا خیلی هم موفق بودند.
سال ۱۹۲۱ سفری کوتاه به آمریکا داشت آنجا زیاد تحویلش نگرفتند و چند هفتهای بیشتر در آمریکا نماند و بعد به آلمان برگشت اما همین مدت کوتاه کافی بود تا متوجه تفاوتهای استودیوهای آمریکا با آلمان بشود. سال ۱۹۲۲ بالاخره آلمان را به مقصد هالیوود ترک کرد. فیلمهایی ساخت که از نظر تجاری موفق و میان منتقدان محبوب بودند.
با برادران وارنر قرارداد بست و موفق شد کنترل همه بخشهای فیلمش را برعهده بگیرد. مدتی طول کشید تا سبک لوبیچیاش در هالیوود جا بیفتد.
لوبیچ به یک مارک معروف در کمدیسازی تبدیل شد. استاد شوخیهای سهمرحلهای بود و تقریبا میتوانید مطمئن باشید که هیچ صحنهای در فیلم لوبیچ بیهوده وجود ندارد و قطعا بذری برای کاشت یک شوخی است که بعدا به بار خواهد نشست. تاثیر لوبیچ روی دوران طلایی هالیوود غیرقابل انکار است اما کمتر درباره آن نوشتهاند. علاوه بر استعداد و اصالتی که در فیلمهایش داشت که شبیه هیچ اثر دیگری نبود، باید این نکته را در نظر گرفت که لوبیچ اولین کارگردان ستاره اروپایی بود که به هالیوود آمد و برداشتهای اروپایی و نگاه بازیگوشانه نسبت به جنسیت و رابطههای انسانی را با خودش به سینمای هالیوود آورد. چیزی که در آن زمان هالیوود واقعا به آن نیاز داشت.
زمانی که کمدیهای هالیوودی محدود به کمدیهای اسکروبال بودند. برداشت لوبیچی ترکیبی است از هوشمندی، شوخطبعی، درخشش، دلفریبی از همه مهمتر یک جور رهایی و خوشدلی که در فیلمهایش وجود داشت.
نمونهایترین فیلم لوبیچ احتمالا «نینوچکا» باشد. تمام فلسفه لوبیچ در این فیلم وجود دارد: زنی که در حزب کمونیست شوروی مقام و منصبی دارد و مثل بقیه اعضای حزب خشک و رسمی بار آمده آنقدر که طبیعیترین نیازهایش مثل میل به زیبایی یا عاشق شدن را هم در خودش سرکوب کرده است. او برای یک کار سیاسی به پاریس میآید. جایی که یک مرد پاریسی اول برای منافع مادی خودش تصمیم میگیرد نینوچکا را از پیلهای که دور خودش تنیده رها کند. کار دشواری است در رابطه با زنی که همه چیز را در مبارزه برای مردم میبیند و هیچوقت فکر نمیکند که وقتی به شادی خودش فکر نمیکند چطور ممکن است بتواند مردم یک کشور را خوشحال کند؟ شوخیهای لوبیچ در این فیلم هنوز هم خنده مخاطب را درمیآورند. اما بالاتر از آن حسی که گاربو در این فیلم دارد وقتی برای اولینبار از ته دل میخندد (شعار تبلیغاتی فیلم اصلا همین بود: «گاربو اینبار میخندد») که با یکجور سرخوشی همراه است همان حسی است که در همه فیلمهای لوبیچ جاری است و هم کاراکترهای فیلم و هم مخاطبانش از آن بهره میبرند.
آدمهای فیلمهایش خوشقلباند و در دنیای لوبیچ عاقبت به خیر میشوند. به نوعی میشود گفت لوبیچ هیچوقت کاملا به آمریکا نیامد. داستان فیلمهایش در شهرهایی اتفاق میافتد که اسم داشتند و از قضا بیشترشان هم اروپایی بودند: پاریس، ورشو، مونت کارلو ولی درحقیقت اینها فقط یک سری اسم بودند. فیلم لوبیچی در دنیای لوبیچی اتفاق میافتاد. دنیایی که در آن جغرافیا اهمیت چندانی نداشت ولی در عوض مثلا اشیا مهم بودند. مثل همان کلاه «نینوچکا». بخشی از تشریح کاراکترها و شخصیتپردازی فیلم محسوب میشدند.
بعد از لوبیچ، وایلدر نزدیکترین کارگردان به سبک لوبیچی است و وفادار به قواعد شوخیپردازی که در حقیقت لوبیچ بنیان گذاشته بود. هیچکس بعد از لوبیچ نتوانست مثل خودش به آن برداشت لوبیچی دست پیدا کند اما در همه کمدی-رمانتیکهای سرخوشانهای که تا همین امروز میبینید و شوخیها در دیالوگها و موقعیتی است که کاراکتر در آن گیر افتاده، در فیلمهایی که دکور صحنه و یک سری اشیا خاص برای کمک به شخصیتپردازی قهرمان فیلم به کار میرود و در همه شوخیهایی که در سه مرحله اجرا میشوند میشود ردپای لوبیچ را دید. شاید قبل از لوبیچ هم بودهاند کسانی که از این روشها در ساخت کمدیهایشان استفاده کردهاند اما فقط لوبیچ بود که همه این مولفهها را با هم در فیلمهایش جمع کرد و کاملا به شکل یک مولف از آنها در ساختار همه فیلمهایش بهره برد.
ماجرای خیلی معروفی است که بعد از مرگ لوبیچ، وایلدر که تقریبا مثل شاگرد او بود با تاسف میگوید: «دیگر لوبیچی وجود ندارد» و وایلر ادامه میدهد: «از آن بدتر. دیگر فیلم لوبیچی نخواهیم داشت.»