تشریح پایانبندی فیلم «مثلث غم»؛ کمدی دیوانهواری که نخل طلا برد
«روبن اوستلوند» از معدود فیلمسازانی است که ساختههایش را چندین بار همراه با مخاطبان تماشا میکند و سپس جواب سؤالهای آنها را میدهد. او این رویکرد را برای اثر جدیدش، «مثلث غم» (Triangle of Sadness) هم به کار گرفته است؛ فیلمی که ماه اوت روی پرده رفت و اخیرا به سرویسهای استریم رسیده است. فیلم در یک لحظهی حساس به پایان میرسد و جوابی قطعی به مخاطبانش نمیدهد. اوستلوند اخیرا دربارهی این پایانبندی صحبت کرده است تا به برداشتهای بینندگان، وضوح بیشتری ببخشد.
اوستلوند که سال ۲۰۱۷ با «مربع» جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن را به خانه برد، با مثلث غم بار دیگر این موفقیت را تجربه کرد؛ پیروزی این فیلم غیرمنتظره بود زیرا کمتر پیش میآید که یک اثر کمدی پرسروصدا نخل طلا ببرد. این فیلمساز سوئدی در جریان نمایش فیلم در نیویورک، گوشی موبایلش را از جیب درآورد و خطاب به تماشاگران گفت: «ما فیلم را برای این صفحهنمایشهای کوچک نساختهایم.» او سپس با اشاره به پردهی نمایشی که پشتش قرار داشت گفت: «[فیلم را] برای این ساختهایم.»۰
همانند «کریستوفر نولان»، «دنی ویلنوو» و «استیون اسپیلبرگ»، اوستلوند میداند که ارزش فیلمها زمانی نمایان میشود که بینندگان دورهم جمع شوند و آن را در سالن سینما تماشا کنند اما برخلاف آن سه فیلمساز، ژانر موردعلاقهی او کمدی است. اوستلوند با فیلم «فورس ماژور» (ساخته سال ۲۰۱۴) در کانون توجه قرار گرفت و با اثری هجو پیرامون دنیای هنر (فیلم «مربع») به محبوبیت گستردهای رسید اما ساختهی جدیدش بهمراتب دیوانهوارتر از دو فیلم پیشین است. او دراینباره میگوید: «احساس میکردیم که پس از پاندمیِ چند سال اخیر، صنعت [سینما] با چالش روبهرو شده و نمیتواند مردم را قانع کند که تلویزیون خانگی خود را رها کنند. من به این مسئله فکر میکردم که چگونه میتوانیم به فرهنگ سینما انرژی تازهای تزریق کنیم چرا که ارتباط با مخاطب بسیار مهم است؛ برای ما مهمترین چیز است.»
قصه با دو مدل لباس به نام «کارل» (هریس دیکینسون) و «یایا» (شارلبی دینِ فقید) آغاز میشود که به یک کشتی تفریحی لوکس قدم گذاشتهاند؛ کشتی بزرگی که یک مارکسیستِ دائمالخمر (وودی هرلسون) هدایت آن را برعهده دارد. در ادامه شخصیتهای ثروتمند دیگری هم از راه میرسند و بهتدریج، این سفر سیاحتی به فاجعه ختم میشود (با یک سکانس ۱۸ دقیقهای از بالا آوردن و استفراغ بیوقفهی شخصیتها که گویی تمامی ندارد).
سپس در یکسوم پایانی، قصه تغییر مسیر میدهد و شخصیتها را به یک جزیرهی متروکه میفرستد؛ جایی که پس از یک انفجار بزرگ و حملهی دزدان دریایی، تنها عدهای محدود جان سالم به در بردهاند و حالا باید برای بقا در این جزیره تلاش کنند اما از آنجایی که ثروتمند هستند، توانایی انجام چنین کارهایی را ندارد. اینجا است که مسئول نظافت دستشویی کشتی، «ابیگیل» به رئیس گروه تبدیل میشود، تنها کسی که ماهیگیری، درست کردن آتش و دیگر کارهای ضروری برای زنده ماندن را بلد است. او که پیش از این، یک خدمتکار فقیر بود که بهکلی نادیده گرفته میشد، حالا در موقعیتی قرار گرفته است که همهی ثروتمندان از او تبعیت میکنند.
اوستلوند دربارهی ابیگیل میگوید: «این شخصیت برای من اهمیت بالایی داشت. ما در جهانی زندگی میکنیم که آدمها سرگرم سوءاستفاده از قدرت هستند اما آنهایی که مورد سوءاستفاده قرار میگیرند، خودشان این نوع رفتار را به ارث میبرند. سوءاستفاده از قدرت در ادامه سوءاستفاده از قدرت دیگری را میسازد. ابیگیل این رفتارها را قبلتر یاد گرفته است، بنابراین وقتی به جزیره میرسند و او متوجه میشود که مقبولیت دارد، میخواهد [از این موقعیت جدید] سود بجوید. از ابتدا میدانستم که میخواهم او بازیگردانِ این بازی باشد».
برخلاف ساختارهای آشنای سینمایی که رئیس قبیله، دختر زیبایی را به بردهی خود تبدیل میکند، در مثلث غم ابیگیل، پسرک خوشقیافهی قصه، کارل را به معشوقگی میگیرد. در سکانس پایانی فیلم، ابیگیل و یایا تصمیم میگیرند که پیادهروی کنند و به آنسوی جزیره بروند تا شاید چیز تازهای پیدا شد. آنها در ادامه متوجه میشوند که این جزیره متروکه نیست و به آسانسوری میرسند که به یک هتل زیرزمینی لوکس منتهی میشود. خوشحال از اینکه نجات پیدا کردهاند، آنها پیش از آنکه وارد هتل شوند، دقایقی مینشینند تا اندکی استراحت کنند و از لحظه لذت ببرند.
اوستلوند برای تمام کردن قصه، از نمایشنامهی «دشمن مردم» (۱۸۸۲) نوشتهی «هنریک ایبسن» الهام گرفته است. او دراینباره میگوید: «یک کارگردان تئاتر آلمانی به نام توماس اوسترمایر وجود دارد و من رفتم تا اقتباس او از نمایشنامهی هنریک ایبسن را تماشا کنم. اوسترمایر قصه را با یک دوراهی انسانی تأثیرگذار به پایان میرساند. اساسا، یک خبرنگار باید تصمیم بگیرد که راز مسمومشدن آب روستا را فاش کند یا خیر؛ اگر این کار را انجام دهد، پدرزنش بیکار خواهد شد و خانوادهاش دچار مشکل میشود. فکر کردم ایدهی هوشمندانهای است که نمایشنامه را با یک تصمیم دشوار به اتمام برسانی که تفکربرانگیز باشد و با خود بگویی: اگر من بودم چه میکردم؟».
در پایان فیلم، ابیگیل تصمیم میگیرد که یایا را به یک تکه سنگ به قتل برساند، او به آرامی به دخترک نزدیک میشود و دستانش را بالا میبرد تا به سَر وی ضربه وارد کند. اوستلوند این بخش را با نمایی نزدیک از چهرهی ابیگیل به اتمام میرساند که در آن احساسات مختلفی به چشم میخورد، از خشم تا ترس. واکنش ابیگیل منطقی است، او میتواند با کشتن یایا، نه تنها خبر وجود هتلی در جزیره را پنهان کند و همچنان پادشاه بازماندگان دیگر باقی بماند، بلکه دیگری کسی نیست که کارل را از او دور کند. از طرف دیگر، اگر یایا زنده بماند، ابیگیل باید به همان زندگی سابق بازگردد، دورانی که هیچکس به او اهمیت نمیداد، جایگاهی در جامعه نداشت و دستشوییها را نظافت میکرد.
اوستلوند دربارهی این لحظات میگوید: «ابیگیل و یایا راه نجات را پیدا کردهاند، آنها یکدیگر را خالصانه در آغوش میگیرند و آنجا مینشینند. و بعد ابیگیل میرود و یک سنگ را برمیدارد و بهسوی یک انسان قدم برمیدارد و این سنگ را هم در دست دارد. یا این سنگ را به زمین میاندازد و جایگاهش در جزیره را از دست میدهد، یا با سنگ مغز یارا را متلاشی میکند و شاید جایگاهش را حفظ کند. برایم مهم بود موقعیتی بسازم که مخاطب بتواند تشخیص دهد ابیگل میخواهد یارا را به قتل برساند. هر بار از مخاطبان مختلفی که فیلم را دیدهاند میپرسم چه تعداد از شما فکر میکنید ابیگیل، یارا را کشته است؟ بسیاری [از بینندگان] بر این باورند که او این قتل را مرتکب شده است».
فیلمساز در پاسخ به این سوال که خودش چه فکر میکند، لبخند میزند و میگوید: «مردم از من میپرسند که در نمای پایانی چه اتفاقی رخ داد. اما من تصمیم نگرفتهاند. واقعا نمیدانم. در حقیقت، در ذهن خودم، علاقهای ندارم که جواب را بدانم. چیزی که علاقه دارم، احتمال انجام این کار [توسط ابیگیل] است که همهی ما میتوانیم آن را درک کنیم». در سوی مقابل، «دالی دی لئون» که نقش ابیگیل را بازی میکند، دیدگاه مشخصی دارد. او در جریان جشنوارهی کن جواب این سوال را داد: «بیشک ابیگیل، یارا را میکُشد، بیشک».
اما مثلث غم در لحظهی تصمیمگیری ابیگیل به پایان نمیرسد بلکه اوستلوند یک نمای کوتاه از کارل را به نمایش میگذارد که سراسیمه در حال دویدن در جنگل است و ظاهرا میخواهد سریعا به ابیگیل و یایا برسد. اوستلوند میگوید: «برای این نما، به هریس [دیکینسون] گفتم تو در کمپ ساحلی کنار دیگران بودهای و دستفروشِ ساحل از راه رسیده است. و شاید دستفروش ساحل به تو گفته است همان سمتی که یارا و ابیگیل رفتهاند، یک هتل وجود دارد. و آنگاه کارل متوجه میشود که برای یایا و ابیگیل، این موقعیت میتواند خطرناک باشد. او احساس میکند ممکن است اتفاق بدی رخ دهد، به همین دلیل شتابزده در حال دویدن است».
فیلمساز میگوید که از همین نما هم برداشتهای متفاوتی شده است: «یکی از تماشاگران به من گفت کارل سخت در حال دویدن است تا هویت مردانهاش را پس بگیرد. او با انتظاراتِ جنسیتی در کشمکش است و نمای پایانی، استعارهای برای هویت مردانهی گمشدهی او است که دیگر پیدا نمیشود. من این برداشت را دوست دارم».
اوستلوند که در جریان این گفتگو، همواره لبخند میزد، در حین صحبت دربارهی شارلبی دین غمگین شد؛ مدل و بازیگر آفریقایی که نقش یایا را بازی میکرد و در ماه اوت، در سن ۳۲ سالگی از دنیا رفت. او دربارهی این اتفاق غیرمنتظره میگوید: «تکاندهنده و تراژیک است. خصوصا برای خانوادهاش، نامزدش، برادرش و دوستانش. اما همچنین به این دلیل که شارلبی انسان دلسوزی بود. ما این فیلم را به او تقدیم کردهایم».
این فیلمساز مستعد، حالا در حال طرحریزی قصهای برای فیلم بعدیاش است که شاید از نظر کمدی و هیاهو، از مثلث غم نیز پیشی بگیرد. او که سال ۲۰۱۷، در جریان کنفرانسهای تبلیغاتی فیلم مربع، جزئیاتی از مثلث غم را در اختیار خبرنگاران قرار داده و حتی به پایان آن اشاره کرده بود، این بار هم ایدهی اثر بعدیاش را با مخاطبان به اشتراک گذاشته است. قصهی این فیلم که فعلا «سیستم سرگرمی غیرفعال است» نام دارد، در یک هواپیمای مسافربری رخ خواهد داد. نام فیلم بیگمان به این نکته اشاره دارد که گاهی صفحهنمایشهای هواپیما کار نمیکند و مهماندارها به مسافران ساندویچ و آبمعدنی رایگان میدهند تا آنها را سرگرم کنند. داستان از همینجا شکل میگیرد و سپس کارکنان هواپیما با چالشهای پیشبینینشدهای روبهرو میشوند. کسی دربارهی پایان این فیلم از اوستلوند سوال نپرسید اما او با لبخند گفت که یک «فیلم [از ژانر] فاجعه است».
منبع: The Wrap
ولی به نظر من اینکه فیلم کاملا بی سرانجام رها بشه و قطع بشه،اصلا هم هنری نیست و دهن کجی به مخاطبانه.یجوریه که آدم شک میکنه نکنه فیلمی که دیده ناقصه و سکانس نهایی افتاده؟!معنا نداره که شخصیتها وسط داستان رها میشن و به بیننده گفته میشه خودت واسه خودت حدس بزن که چی میخواد بشه!مخاطب اگر بخواد خودش سناریو بسازه که میتونه واسه خودش خیالپردازی کنه ولی وقتی یه فیلمو میبینیم یعنی منتظر قصه فیلمساز هستیم.مگه مسابقه است که آخرشو حدس بزنیم؟فیلم خوب بود ولی آخرش آدمو عصبانی میکنه!