۱۰ فیلم و سریال که به بازیهای ویدیویی خوبی میتوانند تبدیل شوند
بازیهای ویدیویی با وجود عمر کوتاهی که دارند، اما جای پای محکمی در جهان برای خود باز کردهاند. در دنیای امروز، بازی به یک صنعت پرقدرت تبدیل شده و توانسته از نظر میزان درآمد، سینما را هم پشت سر بگذارد، در گوشهوکنار جهان هم مخاطبهای میلیاردی دارد. اما چنین پدیدهای قطعا آنقدر پرنفوذ هست که روی هنرهای دیگر هم تأثیر بگذارد. جالب این است که تا همین یکی دو دهه پیش، این بازیها بودند که برای خلق داستان و روایت ماجراهای خود از فیلمهای سینمایی الهام میگرفتند. اما چند سالی است که اوضاع برعکس شده. مدتی است با فیلمهایی طرفیم که از نظر روایت، لحن و فضاسازی بسیار شبیه بازیهای مشهور به نظر میرسند. به نظر میرسد دوران تأثیرگذاری بازی روی سینما شروع شده است. اما در این مقاله ما به دنبال معرفی فیلمهای تحت تأثیر بازیها نیستیم. اینبار دنبال یک «چه میشد اگر…» مهم هستیم.
حال که بازی به یک رسانه هنر/صنعت مستقل تبدیل شده و قواعد قصهگویی مخصوص خودش را دارد، بهتر میتوان در رسانهها و هنرهای دیگر هم ردپای این قالب قصهگویی را پیدا کرد. در این مطلب میخواهیم نگاهی بیاندازیم به ده فیلم و سریالی که قواعد قصهگویی و داستانسرایی در بازیهای ویدیویی را بهخوبی رعایت میکنند. فیلم و سریالهایی که از نظر داستان، شخصیتپردازی، فضاسازی و طراحی صحنه، تمام ظرفیتهای تبدیل شدن به یک بازی خوب را دارند. خیلی از کارگردانهای این فیلمها احتمالا در عمرشان حتی یک بازی را هم تجربه نکردهاند. همین این همپوشانی را جالبتر کرده است، چرا که نشاندهندهی ویژگیهای مشترک این دو هنر کاملا متفاوت از هم هست. هنگام معرفی این آثار، بیشتر به معرفی ظرفیتهای پنهان آنها برای بازی میپردازیم.
۱۰. مأمور انتقال ۳ (Transporter 3)
- کارگردان: الیویر مگاتن
- بازیگران: جیسون استاتهام، فرانسوا برلیند، رابرت نپر
- سال: ۲۰۰۸
کلا مجموعه فیلمهای «مأمور انتقال» ظرفیتهای زیادی برای تبدیل شدن به یک بازی دارند، اما از این نظر، قسمت سوم در مقایسه با سه فیلم دیگر گزینهی بهتری است. فیلم داستان تلاش فرانک مارتین (جیسون استاتهام) است برای نجات دختری به نام والنتینا تیمولنگو که دختر یک مقام دولتی است. جنبهی زیرکانهی داستان این است که فرانک و والنتینا هر دو دستبندهایی به دست دارند و اگر خیلی از ماشین آئودی زیرپایشان فاصله بگیرند، این دستبندها منفجر میشوند.
فکرش را بکنید چه مأموریتهای عجیبی میشد با کمک این دستبندها طراحی کرد! «مأمور انتقال ۳» میتوانست یک بازی کورسی (ریسینگ) درجه یک شود با کلی مأموریت درجه یک که شامل تلاش قهرمان برای حفظ فاصله با ماشین و دور نشدن از آن میشد. همین الان هم در بازیهای مختلفی (مثل راننده) میتوان مراحل اینچنینی پیدا کرد. جدا از اینها، تعقیب و گریز با ماشینهای مسلحی که سراسر اروپای شرقی به دنبال فرانک و والنتینا افتادهاند هم میتوانست یکی از بخشهای ثابت بازی مأمور انتقال ۳ باشد.
۹. نشانی از شر (Touch of Evil)
- کارگردان: اورسن ولز
- بازیگران: اورسن ولز، چارلتون هستون، جنت لی، مارلنه دیتریش
- سال: ۱۹۵۸
این فیلم تماشایی و کلاسیک را بیشتر به خاطر آن افتتاحیه بدون برش حیرتانگیز ابتداییاش میشناسند. اما جدا از اینها هم فیلم به صحنهی هنرنمایی اورسن ولز، چه در کارگردانی و چه در نویسندگی تبدیل شده است. فیلم داستان تلاش دو مأمور پلیس به نام هنک کویینلان (اورسن ولز) و مایک وارگاس (چارلتون هستون) است برای حل پروندهی قتل مرموزی که در مرز بین آمریکا و مکزیک رخ داده است.
«نشانی از شر» در دنیای سینما یک غول اثبات شده است و نیازی به حسرت خوردن بابت ظرفیتهای پنهان آن از نظر یک بازی نیست. چون فیلم همین الان هم کلی دیده و تحسین شده است. اما نمیتوان در برابر این وسوسه مقاومت کرد که فیلم ولز میتوانست یک بازی درجه یک شود. «نشانی از شر» میتوانست یک بازی ماجراجویی عالی مثل «شمشیر شکسته» یا «مردگان متحرک» باشد. یا میشد کمی به آن پروبال داد و به لطف شخصیتهای فراوانی که دارد، یک بازی اکشن ماجراجویی جهان باز مثل «لس آنجلس نوآر» ساخت. داستان دو کارآگاه که هریک به روش خود تلاش میکنند یک قتل مهم را گرهگشایی کنند، گرهگشایی که البته با یک پایان غافلگیر کننده همراه است.
جالب این است که در اواخر فیلم صحنهای وجود دارد که کاملا شبیه یک مرحله از بازیهای ویدیویی میماند. وقتی منزیز به وارگاس حقایقی تکاندهنده از پشتپرده ماجراها میگوید، وارگاس یک دستگاه شنود به او وصل میکند تا بتواند یک سند رسمی در این زمینه داشته باشد. منزیز همراه با کویینلان در حال حرکت در یک میدان نفتی هستند و رازهای زیادی آشکار میکنند. وارگاس هم با دستگاه ضبط پشت سر آنها در حال حرکت است. او هم باید فاصله خود را با این دو حفظ کند تا در ارتباط اختلالی پیش نیاید و هم باید مواظب باشد که کویینلان متوجه حضور او نشود. شبیه یک بازی بینقص میماند!
۸. سرگذشت ندیمه (The Handmaid’s Tale)
- خالق: بروس میلر
- بازیگران: الیزابت ماس، جوزف فاینز، ایوان استراهافسکی
- فصل اول: ۲۰۱۷
بروس میلر و شبکه هولو در سال ۲۰۱۷، یک اقتباس تلویزیونی از رمان تکاندهندهی مارگارت آتوود ترتیب دادند. داستان هولناک آمریکای زیر سلطه یک دیکتاتوری مخوف و بیرحم به نام گیلیاد که یک داعش نوین است و به دنبال پیادهسازی ابتداییترین و عقبافتادهترین قوانین ممکن است. فیلم داستان ندیمهای به نام جون آزبورن (الیزابت ماس) است که لابهلای تلاشهای خود برای فرار از کشور و رسیدن به خانوادهاش، با یک سازمان انقلابی زیرزمینی هم برای زمین زدن گیلیاد همکاری میکند.
حسوحال موجود در «سرگذشت ندیمه» را در بازیهای زیادی میتوان مشاهده کرد. مثلا فضای دیکتاتوری عجیب و ترسناک آن شباهت زیادی به مجموعه بازیهای «بایوشاک» از کن لوین دارد. میشود بر اساس این سریال و تلاشهای جون، یک بازی اولشخص درجه یک همچون «بایوشاک بیکران» ساخت. یا یک بازی نقشآفرینی پیچیده و سنگین با دوربین ایزومتریک همچون بازی تحسین شده «دیسکو الیسیوم». آن فضای تیرهوتار و دلگیر، آن شخصیتهای غمزده و آن سایهی سنگین دیکتاتوری گیلیاد، در یک بازی که دستکم هفت، هشت ساعتی گیمپلی دارد، خیلی بهتر خود را نشان میدهند. البته امیدواریم اگر بازی هم ساخته شد، تنها محدود به همان فصل اول بماند و دیگر اثری از فصلهای ضعیف بعدی سریال نبینیم!
۷. الیسیوم (Elysium)
- کارگردان: نیل بلومکمپ
- بازیگران: مت دیمون، جودی فاستر، آلیس براگا
- سال: ۲۰۱۳
به نظرم طرفداران داستانهای علمیتخیلی باید جایزهای برای قدردانی به نیل بلومکپ بدهند! در قرن بیستویک، اغراق نیست اگر بگوییم او یکتنه هم تعداد فیلمهای این گونه ادبی-سینمایی را بالا برده و هم آنها را وارد یک سطح دیگری کرده است. ایدههای ناب او در دنیای سینما، یک هوای تازه هستند.
فیلم داستان سیارهی ویران و برباد رفتهی زمین در سال ۲۱۵۴ است. همهچیز روی زمین از دست رفته و تنها سکونتگاه مردم درمانده و فقیر است. اما بالا در آسمان، ثروتمندان یک اقامتگاه فضایی به نام الیسیوم برای خود ساختهاند و با خوشی در آن زندگی میکنند. مکس (مت دیمون) که کارگری ساده روی زمین است، در معرض رادیواکتیو قرار میگیرد و متوجه میشود که تنها پنج روز دیگر زنده است. علاج او دستگاه پیشرفتهای است که در الیسیوم قرار دارد و همهی بیماریها را درمان میکند. به نظر میآید چارهای جز حمله الیسیوم و براندازی این دستگاه ظلم و بیعدالتی نیست.
«الیسیوم» اگر یک بازی بود، گزینهی مشابه زیاد داشت. فضای آخرالزمانی زمین و مردمانی درمانده و مفلوک، خیلی شبیه حالوهوای مجموعه بازیهای «فالاوت» به نظر میرسد. آن فضای سایبرپانکی و تلفیق زندگی رباتیک با زندگی روزمره انسانها هم تا حدی میتواند شبیه فضای «سایبرپانک ۲۰۷۷»، بازی پرحاشیهی سیدی پراجکت رد باشد. حمله به الیسیوم و نجات مکس هم ما را یاد مجموعه بازیهای «مس ایفکت» و نبرد در سفینههای فضایی میاندازد.
الیسیوم را میتوان یک بازی نقشآفرینی درجه یک کرد که بخشی از آن روی زمین میگذرد و بخشی دیگر (احتمالا بخشهای پایانی)، در خود الیسیوم. یک ضدقهرمان عالی هم با بازی جودی فاستر دارد. همهچیز فیلم برای تبدیل شدن به یک بازی عالی مهیاست!
۶. وستورلد (Westworld)
- خالق: جاناتان نولان، لیزا جوی
- بازیگران: ایوان ریچل وود، تندی نیوتن، آنتونی هاپکینز، اد هریس
- فصل اول: ۲۰۱۶
سریال فلسفی و پیچیدهی جاناتان نولان و لیزا جوی درست است که در فصلهای دوم و سوم افت ناجوری کرده است، ولی در فصل اول شروعی درخشان و کوبنده داشت. خلق پارکی تفریحی و رباتهایی هوشمند که قرار است اسباببازی دست مرفهان بیدرد باشد، برای نویسندگان سریال بهانهای شده بود برای مطرح کردن حرفهایی جدی درباره انسان و گیتی و گذشته و آیندهی بشر.
چیزی که در وستورلد زیاد پیدا میشود، ظرفیتهای فراوان برای تبدیل شدن به یک بازی است. در واقع جهانی که رابرت فورد در سریال خلق کرده خودش یک بازی است و او هم یک بازیساز قهار. به همین دلیل فراوان بودن ظرفیتهای سریال «وستورلد» برای یک بازی خیلی دور از انتظار نیست.
هر کدام از شخصیتهای سریال به روش خود به دنبال رازگشایی از جهان اطراف خود و پی بردن به حقیقت ماجرا هستند. همه با یک نیروی ناشناس مرموز طرف هستند که به آنها اجازهی پیشروی بیش از حد نمیدهد. از این نظر، وستورلد میتواند یک بازی نقشآفرینی جهان باز عالی باشد. با قابلیت انتخاب شخصیت دلخواه و بخشهای داستانی مختلف. تازه یک نمونهی دیگری که میتوان در نظر گرفت پارکهای مختلف داخل سریال است که هرکدام میتوانند یک جهان متفاوت باشند. پارکهای رابرت فورد تنها محدود به غرب وحشی نمیشوند. او جهانهای دیگری همچون ژاپن باستان، قرون وسطی و… را هم خلق کرده است. دنیاهایی متفاوت با شخصیتهایی بیخبر از هم.
چیزی که در بازیهای نقشآفرینی اهمیت زیادی دارد، فضاسازی و خلق یک فضای خاص و عمیق است. وستورلد از این نظر هم چیزی کم ندارد. آن لایه اسرارآمیز بودن و گنگ بودن در تمام فصلهای سریال دیده میشود. شخصیتها همه یکدستی غریبی دارند، همه به هم شبیه هستند و دغدغههای مشترکی دارند. آن لحن میخکوب کنندهی سریال را خیلی راحت میتوان در یک بازی پیادهسازی کرد.
۵. جان ویک (John Wick)
- کارگردان: چاد استاهلسکی
- بازیگران: کیانو ریوز، مایکل نیکویست، آلفی آلن
- سال: ۲۰۱۴
با فیلم «ربوده شده» در سال ۲۰۰۸ بود که موج فیلمهای اینچنینی شروع شد. داستان مأموران زبده و ورزیدهی سرویسهای اطلاعاتی که بازنشست شدهاند و دارند یک زندگی آرام و دلنشین را سپری میکنند، اما با وقوع یک اتفاق که معمولا خطری است که جان خانواده را تهدید میکند، این قهرمانان مجبور میشوند به زندگی پر از کشتوکشتار پیشین خود برگردند و دمار از روزگار همه دربیاورند. «متعادل کننده» با بازی دنزل واشنگتن (آنتوان فوکوا – ۲۰۱۴) یکی از بهترین نمونههای این فیلمهاست و «هیچکس» با بازی باب اودنکرک (ایلیا نایشولر – ۲۰۲۱) یکی از تازهترین نمونهها. اما «جان ویک» با بازی کیانو ریوز، بدون تردید محبوبترین نمونهی فیلمهای اینچنینی است. داستان یک آدمکش مافیایی بازنشسته به نام جان ویک که همسرش به علت سرطان فوت میکند، اما یک سگ بهعنوان یادگاری به جان هدیه میدهد. وقتی پسر یکی از گردنکلفتهای مافیای روسیه این سگ را میکشد، جان تصمیم میگیرد انتقام بگیرد و با کل این سازمان عریض و طویل درگیر میشود.
جان ویک ساختار تقسیمبنده شدهی تکهتکهای دارد. پر از غولآخرها و دشمنان مختلف و البته مراحلی متفاوت در مکانهایی متنوع. جان ویک با این ساختار فعلی، میتواند یک اکشن تیراندازی درجه یک مثل «استرنجهولد» جان وو یا کین و لینچ باشد. یا میتوان آن را یک هکانداسلش تماشایی مثل «شیطان هم میگرید» یا «بایونتا» کرد.
در دنیای بازیهای ویدیویی هم چیزی که زیاد است، داستانهای انتقامی! از «قهرمانی در کار نیست» گویچی سودا گرفته تا «مکس پین» و «شبح سوشیما» و «آخرین ما ۲»، بازی آخر استودیو ناتیداگ. اتفاقا جان ویک از نظر ساختار و روایت شباهت زیادی به بازی گویچی سودا دارد. تنها یک گیمپلی خوب و اعتیادآور کم دارد. باید این بخش را به سازندههای «دیابلو» یا «شیطان هم میگرید» بسپاریم!
۴. بیل را بکش (Kill Bill)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: اوما تورمن، دیوید کاراداین، لوسی لیو، مایکل مدسن
- سال: ۲۰۰۳
«بیل را بکش» هم همان داستان جان ویک را دارد. یک فیلم انتقامی سفت و سخت درباره زنی که میخواهد عاملان بدبختیاش را به سزای عملشان برساند. اینبار هم میتوان یک بازی انتقامی درجه یک سخت، احتمال زیاد هکانداسلش ساخت. جالب این است که بیل را بک و جان ویک چنان ساختار دقیق و فکر شدهای دارند که تصور آنها در قالبی به جز یک اکشن سوم شخص تقریبا غیرممکن است. مثلا اصلا نمیتوان بیل را بکش را در قالب یک اکشن نقشآفرینی در نظر گرفت. شاید بتوان بعضی از جنبههای بازیهای نقش آفرینی چون ترازبندی و ارتقا اسلحه را در بازی جای داد، ولی نمیتوان دیگر جنبههای کلیدی یک نقش آفرینی چون شخصیتهای فراوان و انتخاب مرحله توسط بازیباز و روند غیرخطی را در اثری چون «بیل را بکش» تصور کرد.
مهمترین تفاوت بیل را بکش با جان ویک، در مراحل متنوعتر آن است، از بیمارستان یک خانهی حومهی شهر گرفته تا کشورهای دیگری چون ژاپن. خود این مراحل هم خیلی بیشتر به بازی شبیه هستند. هیچ بعید نیست تارانتینو برای ساخت این فیلم واقعا از بازیها هم الهام گرفته باشد. عروس با چند غولآخر طرف است و باید تکتکشان را از بین ببرد. نام همه را فهرست میکند و برای رسیدن به هریک، کلی برنامهریزی و تمرین میکند. اورن ایشی، ورنیتا گرین و در نهایت هم خود بیل که غولآخر پایانی فیلم است. تازه یک استاد راهنما هم به نام پایمی هست که میتواند راهنمای همیشگی عروس برای یاد گرفتن مهارتهای تازه باشد. اصلا فیلم همین الان هم خودش یک بازی است!
۳. لبهی فردا (Edge of Tomorrow)
- کارگردان: داگ لیمان
- بازیگران: تام کروز، امیلی بلانت، بیل پاکستون
- سال: ۲۰۱۴
در حال حاضر سؤال عجیبتر این است که چطور برای چنین فیلم موفق و تحسینشدهای هیچ دنبالهای ساخته نشد؟! ایدهی عالی، بازیگران فوقالعاده، روایت محشر و استقبال فوقالعادهی مخاطبان. فیلم تمام شرایط لازم برای ساختن دنبالههای بعدی را دارد. ولی متأسفانه فعلا که خبری از چنین چیزی نیست.
در هر صورت، «لبهی فردا» که از یک رمان ژاپنی از هیروشی ساکورازاکا اقتباس شده، بیشتر شبیه یک بازی میماند تا فیلم. داستان لبهی فردا در آینده رخ میدهد، زمانی که موجودات فضایی به زمین حمله کردهاند. ویلیام کیج، افسر نظامی زمینیان با بازی تام کروز، از جمله افرادی است که تلاش میکند از زمین در برابر این موجودات دفاع کند. اما متوجه میشود که در یک حلقه عجیب گرفتار شده است. او هربار که میمیرد، دوباره در زمان به عقب برمیگردد و یک روز قبل از شروع جنگ، زنده میشود. همین باعث میشود او و همرزمانش در این نبرد تا حدی نابرابر، دست بالا را داشته باشند.
مهمترین ویژگی لبهی فردا که آن را به یک بازی ویدیویی شبیه میکند، همین حلقهی زمانی است و استفاده هوشمندانه فیلم از آن. مردن در بازیها یک عنصر حیاتی است. شما در یک مرحله جلو میروید، با دشمنان مواجه میشوید، اگر کشته شوید به عقب برمیگردید و با شناخت بهتری که از موقعیت و نحوه مبارزهی آن دشمنان پیدا کردهاید، دوباره آن مرحله را تکرار میکنید. اصلا در بعضی بازیها مثل مجموعهی «ارواح تاریکی» از هیدتاکا میازاکی، مردن و تکرار این حلقه بیپایان، خودش به بخشی از فلسفهی بازی و جهانبینی خالق آن تبدیل شده است.
این دقیقا ساختاری است که در لبهی فردا دیده میشود. ویلیام کیج و همرزمش ریتا ورتاسکی (امیلی بلانت)، با این مردنهای پیاپی به شناخت بهتری از دشمنان و سازوکار نظامیاشان میرسند. با هربار مردن به یک روز قبل از شروع نبرد برمیگردند و استراتژیهای نویی طراحی میکنند. حتی بعضی شرایط ریسکی را امتحان میکنند تا ببینند آیا آن نتیجهای که مدنظرشان است را خواهد داشت یا خیر. درست مثل یک بازی ویدیویی که در یک مرحله گیر کرده و هر ایده و نقشهای که به ذهنش میرسد را پیاده میکند.
در میان تمام این فیلمها و سریالهایی که در این مطلب مطرح شدند، لبهی فردا از نظر الهامگیری از بازیهای ویدیویی بسیار هوشمندانهتر عمل کرده است. در واقع لبهی فردا به شکلی حیرتانگیز موفق شده گیمپلی را از بازیهای ویدیویی قرض بگیرد. گیمپلی عنصری مختص بازیهاست، در واقع برگ برندهی اصلی بازیهای ویدیویی در برابر سینما و تلویزیون همین گیمپلی است، عنصری که قابل تکرار یا اقتباس هم نیست. اما این کاری است که لبهی فردا موفق به انجامش شده است.
۲. اینک آخرالزمان (Apocalypse Now)
- کارگردان: فرانسیس فورد کاپولا
- بازیگران: مارلون براندو، مارتین شین، فردریک فورست
- سال: ۱۹۷۹
فیلم بحثبرانگیز کاپولا همیشه بهعنوان یکی از بهترین و تکاندهندهترین فیلمهای جنگی تاریخ سینما در نظر گرفته میشود. «اینک آخرالزمان» که برداشتی آزاد از «دل تاریکی»، رمان مشهور جوزف کنراد است، داستان سرهنگی آمریکایی به نام والتر کورتز (مارلون براندو) است که در جنگ ویتنام همهچیز را رها میکند، به جنگل پناه میبرد و با افرادی زندگی میکند که او را به نوعی میپرستند. حال سروان ویلارد (مارتین شین) وظیفه دارد که او را پیدا کرده و این حکومت خودخواسته و نامتعارف او را پایان دهد. مسیری که با بدبختیهای فراوانی همراه میشود.
همچون رمان منبع اقتباس، فیلم کاپولا هم همیشه محل بحث و تحلیلهای فراوان بوده است. اما جدا از این مسائل، چیزی که «اینک آخرالزمان» را به یک گزینه عالی برای تبدیل شدن به یک بازی تبدیل میکند، وجود یک ضدقهرمان درجه یک و چندلایه مثل والتر کورتز است. کورتز که شخصیتی پیچیده دارد (هم یک انسان مجنون به نظر میرسد و هم فیلسوفی نابغه و جداافتاده)، گزینهای عالی برای رویارویی با سروان ویلارد است که به نوعی قهرمان داستان ما میشود.
در سالهای اخیر، بهخصوص در مجموعه بازیهای «ندای وظیفه» میتوان موج ظهور ضدقهرمانهای اینچنینی در دنیای بازیهای ویدیویی را بهخوبی مشاهده کرد. ماکاروف از «ندای وظیفه: جنگاوری نوین ۲» و منندز از «ندای وظیفه: عملیات سیاه ۲» از مهمترین و بهترین نمونههای آن هستند. کورتز هم میتواند چنین چیزی باشد. یک ضدقهرمان باهوش و عمیق که بارها در طول این سفر پرماجرا، اخلاقیات و باورهای قهرمان داستان را زیر سؤال میبرد.
از نظر طراحی مراحل هم اینک آخرالزمان چیزی کم ندارد. از جنگلهای گرمسیری گرفته تا نبرد با هلیکوتر و جنگ زیر باران و پایگاههای نظامی متعدد، همهچیز در فیلم وجود دارد. همهی مصالح آماده است. فیلم کاپولا میتواند یک اکشن تیراندازی اول شخص درجه یک در حد مجموعه بازیهای ندای وظیفه یا میدان نبرد باشد. حتی میتوان چند مرحله ترس و بقا و مخفیکاری معرکه هم در بازی گنجاند که شامل تلاش پرمشقت ویلارد برای زنده ماندن میشود.
۱. مندلورین (The Mandalorian)
- خالق: جان فاورو
- بازیگران: پدرو پاسکال، جینا کارانو، جیانکارلو اسپوسیتو
- فصل اول: ۲۰۱۹
بحث درباره دلایل شبیه بازی بودن سریال «مندلورین»، از بقیه فیلمها و سریالهای این فهرست راحتتر است. این سریال تمام عناصر یک بازی نقشآفرینی کلاسیک را در خود دارد. با یک قهرمان برگزیده طرف هستیم که قرار است تغییری مهم در تاریخ رقم بزند. در طول این فرآیند او به جهانهای مختلف (همان مراحل در یک بازی) میرود، با شخصیتهای مختلف آشنا میشود که هر کدام مأموریتهای تازهای به او میسپرند. قهرمان با انجام هر مأموریت، مسیرش به سمت شخصیتهای تازه و مأموریتهای تازه باز میشود.
در واقع، در مندلورین یک مأموریت اصلی وجود دارد که همان رساندن یودای کودک به جدایها است و در این میان کلی مأموریت فرعی وجود دارند که قهرمان در طول مسیر خود انجام میدهد. صحنههای مبارزه و نبرد هم که همیشه در سریال برقرار است، تازه آن همه غولآخر مختلف را هم نمیشود نادیده گرفت. ساختار سریالی و قسمتبندی شدهاش هم باعث شده هر قسمت مندلورین شبیه یک مرحلهی تازه از یک بازی باشد، مرحلهای که در همان قسمت پروندهاش بسته میشود تا قهرمان برای مرحلهای تازه و دشمنانی تازه آماده شود.
شباهتهای مندلورین به یک بازی ویدیویی به حدی زیاد است که چند هفته پس از پایان پخش فصل دوم سریال، شایعههایی درباره ساخت یک بازی ویدیویی بر اساس آن به گوش رسید. حتی کوری بارلوگ، سازندهی بازی «خدای جنگ» هم در توییتی اعلام کرد که باید حتما یک بازی بر اساس این سریال ساخته شود. گفته میشود که «شوالیههای جمهوری قدیم»، بازی تحسین شده استودیو بایوور، تأثیر زیادی روی طراحی و خلق سریال مندلورین گذاشته است. شاید به همین دلیل این همه شباهت به بازیها، بیدلیل نیست.
شباهت سریال به بازیها به ویژه در فصل دوم خیلی بیشتر شد. به همین دلیل بیصبرانه منتظر فصل سوم هستیم. آن موقع میتوان فهمید جان فاورو و تیمش چه واکنشی به این قضیه نشان میدهند. اگر فصل سوم به یک بازی شبیهتر شود، میتوان گفت فاورو همان ابتدا هم چنین برنامهای داشته است. ولی برعکس، اگر سریال از این فضا دور شود، باید قبول کرد که این شباهتها اتفاقی بوده است، یا دستکم از پیش برنامهریزی شده نبوده است.
کلا از فیلم و بازی های آخرالزمانی بدم میاد
همشون چرتن
مندلورین تمام شده باید منتظر داستان بوبوفت باشیم
مندلورین تمام شده باید منتظر ماجرای بوبوفت باشیم
به نظر من فیلم شجاع دل هم میتوانست که توی لیست باشه