۱۰ فیلم برتر که نویسندههای مشهور کارگردانی کردهاند
خیلی از منتقدها و فیلمبازها فیلمنامه را مهمترین بخش یک فیلم میدانند. آنها معتقدند فیلمنامه بنیانی است که کل فیلم روی آن شکل میگیرد و اگر ساختار محکمی نداشته باشد، کل آن بنا فرو میریزد.
قطعا کار یک نویسنده ارزش زیادی دارد، چرا که کل فرآیند پیچیده قصهگویی در سینما را او کلید میزند. ولی همانطور که هر طرفدار جدی سینمایی میداند، فیلمنامه تنها چند برگ کاغذ است. سرنوشت نهایی و کیفیت مد نظر آن کاملا وابسته به اجرای کارگردان است. به همین دلیل یک فیلمنامهی عالی ممکن است یک فیلم بد شود و به همین ترتیب، یک فیلمنامهی متوسط ممکن است به یک فیلم عالی تبدیل شود.
این را خود فیلمنامهنویسها هم میدانند. به همین دلیل بعضیهایشان تصمیم گرفتند پشت دوربین قرار بگیرند تا مطمئن شوند اثری که ساختهاند به شکل درستی روی پرده میرود. در این فهرست، به بررسی ده فیلمی میپردازیم که فیلمنامهنویسها ساختند و نتیجهی کار عالی از آب درآمده است.
۱۰. جانی تفنگش را برداشت (Johnny Got His Gun)
- نویسنده و کارگردان: دالتون ترامبو
- بازیگران: تیماتی باتمز، دونالد ساترلند، دیان وارسی
- سال: ۱۹۷۱
دالتون ترامبو یکی از مشهورترین فیلمنامهنویسهای تاریخ هالیوود است. تا حدی به خاطر اینکه در بحبوحه جنگ سرد او متهم به داشتن باورهای کمونیستی شد و همین کلی دردسر برایش درست کرد و اصلا تا سالها ممنوعالکار بود. اما جدا از اینها، سابقهی کاری او آنقدر عالی است که بتواند بین بزرگان دنیای سینما برای خود جایی دستوپا کند. داریم دربارهی فیلمنامهنویس «تعطیلات رمی» و «اسپارتاکوس» صحبت میکنیم.
«جانی تفنگش را برداشت» اولین و آخرین باری بود که او پا در کفش کارگردانی کرد، اثری که نشاندهنده علاقه و مهارت ترامبو به این حرفه بود. فیلم که اقتباسی از یکی از رمانهای خود ترامبو است، داستان سربازی است که با جراحتهای سنگین از جنگ جهانی اول به خانه برمیگردد؛ نه چشمی برایش مانده و نه گوش و بینی و دست و پایی. اوضاع اون آنقدر داغون است که پزشکان فکر میکنند دچار مرگ مغزی شده است. با این حال، او کاملا هوشیار است، اما هیچ راهی برای برقراری ارتباط ندارد. او که دیگری کاری برای انجام دادن ندارد، غرق در افکار گذشته و توهماتی درباره زندگیاش میشود.
ارائه تصویر سینمایی از جنگ، حتی در آثاری که ضد جنگ بودند، چیزی بود که سام پکینپا فیلمهای سربازگیری مینامید. از نظر او این فیلمها حتی اگر داستان غمانگیزی هم روایت کنند، باز هم به نحوی شکوه جنگ و غرور فداکاری شخصیتها را نشان میدهند.
این مسأله اما دربارهی ترامبو و جانی تفنگش را برداشت صدق نمیکند. این فیلم را میتوان یکی از صلحجوترین آثار تاریخ سینما در نظر گرفت که در تکتک صحنههای آن نوعی خشم اخلاقی درست بیرون میزند. بعضی پیشنهادهایی که فیلم ارائه میدهد بیش از حد ساده هستند، ولی نگاه ترامبو به حدی صمیمانه است که حتی آنها هم درست به نظر میرسند.
۹. گرمای بدن (Body Heat)
- نویسنده و کارگردان: لارنس کاسدان
- بازیگران: ویلیام هرت، کاتلین ترنر، ریچارد کرنا
- سال: 1981
بعید است شخص دیگری در تاریخ سینما همچون لارنس کاسدان در اولین تجربه کارگردانی خود چنین گردش به چپ شدیدی داشته باشد. اولین فیلمنامهی رسمی او یک موفقیت آنی بود: «جنگ ستارگان: امپراتوری ضربه میزند» که دنباله یکی از موفقترین آثار تاریخ بود. آیا او بعد از این فیلم به سراغ یک فیلم خانوادگی دلنشین دیگر رفت؟ قطعا خیر. او با ادای ادین به «غرامت مضاعف» بیلی وایلدر، فیلم «گرمای بدن» را ساخت که یکی از اغواگرانهترین فیلمهای دهه ۱۹۸۰ بود.
فیلم یک داستان نوآر عجلهای ولی استاندارد است که ویژگیهای مطرح این گونه همچون زن اغواگر، قهرمانی با اخلاقیات نامعلوم و خیانتهای مرگبار را در خود دارد. فیلم گرمای بدن داستان وکیلی است که بعد از یک رابطه نامشروع با یک زن متاهل مرموز، همراه با او نقشه قتل شوهر را میکشد.
کاسدان در این فیلم نه از نوآر دور میشود و نه آن را نابود میکند. به نظر میرسد او واقعا دوست داشته یک نوآر اصیل بسازد. کار هوشمندانه او این است که تمام آن جسارتی که کارگردانها و فیلمنامهنویسهای دههی ۴۰ و ۵۰ به خاطر سانسورهای هالیوود نمیتوانستند اعمال کنند را در فیلم خود پیاده میکند. به همین دلیل در حالی که شهوت یکی از لایههای پنهان فیلمهای نوآر است، «گرمای بدن» آن را محور اصلی داستان خود میکند و فیلمی ارائه میدهد که حتی بعد از چند دهه، همچنان جسورانه است.
۸. اکس ماکینا
- نویسنده و کارگردان: الکس گارلند
- بازیگران: دامنل گلیسون، آلیسیا ویکاندر، اسکار آیزاک
- سال: ۲۰۱۵
تا پیش از این فیلم، الکس گارلند با نوشتن فیلمنامه آثار مطرحی چون «۲۸ روز بعد»، «آفتاب»، «دِرِد» و البته اثر اقتباسی «هرگز رهایم نکن» به یکی از نویسندههای مؤلف آثار علمیتخیلی تبدیل شده بود. به همین دلیل اولین تجربه کارگردانی او به طور طبیعی یک گام رو به جلو بود. چرا که «اکس ماکینا» نهتنها تمام مؤلفههای جذاب کارهای او را دارد، بلکه همچنین آنها را ارتقا هم میدهد. او در این فیلم همچون هنرمندی است که بالاخره موفق شده روی ایدهی مد نظرش کنترل کامل داشته باشد.
اگر در سال ۲۰۱۵ هم یک فیلمبین حرفهای بودید، احتمال زیاد این فیلم را میشناسید. ولی در هر صورت فیلم داستان برنامهنویس جوانی است که توسط یک دانشمند بسیار مشهور و مرموز برای شرکت در یک آزمایش فوق محرمانه انتخاب میشود. او باید یک سری مصاحبه با هوش مصنوعی به نام ایوا انجام دهد تا ببیند آیا خودآگاهی او در حد انسان هست یا خیر.
در ادبیات علمیتخیلی، هوش مصنوعی یک مضمون کلیدی مهم است که از همان زمان شکلگیری این گونه حضور داشته است. کار تحسین برانگیز گارلند این است که این مضمون قدیمی را وارد مسیرهایی خلاقانه و تازه میکند. او داستان خود را با پیشفرضهای فلسفی درباره ماهیت فناوری شروع کرده و کمکم به سراغ یک داستان انسانی عالی درباره جایگاه مردان و زنان در دنیای امروز میرود.
طبیعتا با یک فیلمنامه عالی طرف هستیم که هم از نظر مفهومی و هم از نظر ساختاری بینقص است. ولی شاید مهمترین ویژگی فیلم این است که نشان میدهد گارلند چه کارگردان توانایی است. مهم نیست فیلمنامه چقدر هوشمندانه است، این داستان اگر در دستان شخص دیگری قرار میگرفت که کنترل کمتری روی لحن و جو کار داشت، با چنین اثری طرف نبودیم.
۷. شبگرد
- نویسنده و کارگردان: دن گیلروی
- بازیگران: جیک جیلنهال، ان کیوساک، بیل پاکستون
- سال: ۲۰۱۴
اگر لارنس کاسدان در اولین تجربه کارگردانی خود یک انحراف شدید داشت و الکس گارلند در همان تخصص خود که در آن مهارت داشت پیش رفت، دن گیلروی را باید جایی این وسط قرار دهیم. او پیشتر با فیلمنامه آثار درجه دو به موفیت زیادی رسید. اگرچه بیشترشان فقط بهخاطر پول نوشته شده بودند، ولی در بعضیهایشان میشد دغدغههای خوبی دید. فیلمنامههای او با وجود همه نقصهایی که داشتند، داستان آدم جذابی بودند که دنبال یک فرصت میگشت تا به شکل درستی خود را اثبات کند.
فیلم شبگرد هم دقیقا چنین داستانی دارد. فیلم یک برداشت اصیل تازه از تریلرهای جنایی است که از نظر سبک و لحن، حالوهوایی شبیه کلاسیکهای موج نوی هالیوود دههی ۷۰ دارد. فیلم همچنین یک روایت ضدقهرمان خاص دارد و نگاهی کاملا نو به جامعه اطراف خود میاندازد.
در فیلم شبگرد، جیک جیلنهال در بدون تردید یکی از بهترین بازیهای دهه ۲۰۱۰، در نقش جنایتکار خردهپایی ظاهر میشود که با یک دوربین بلافاصله سرصحنه حادثههای قتل و سرقت حاضر میشود و تا پلیس و آمبولانس نرسیده است، ویدیوهای مهمی ضبط میکند و آنها را به خبرگزاریها میفروشد. همین او را به ثروت و قدرت میرساند.
شبگرد هم مانند «اکس ماکینا»، یک فیلمنامهی بسیار پرقدرت دارد. شخصیتپردازی عالی و پیرنگ هنرمندانه داستان در کنار جنبههای بصری فیلم به اوج میرسند. اگر گیلروی را یک کارگردان حرفهای در نظر نگیریم، باز هم نمیتوانیم نحوه استفاده هنرمندانه او از دوربین را نادیده بگیریم. او همراه با رابرت السویث فیلمبردار، چشماندازهای شهری لس آنجلس را به بافتهای شبانهی خاص فیلم خود تبدیل میکند.
۶. رسمی و اصلی (State and Main)
- نویسنده و کارگردان: دیوید ممت
- بازیگران: ویلیام اچ. میسی، سارا جسیکا پارکر، الک بالدوین، فیلیپ سیمور هافمن
- سال: 2000
معمولا کارگردانی را یک تخصص بصری در نظر میگیرند. کارگردانهایی که بیشتر از همه تحسین شدهاند آنهایی هستند که با تصاویر قصه میگویند و دوربین را ابزاری برای روایت میکنند. مسلما در رسانهی تصویری همچون سینما، کارگردانی صحنههای دیالوگدار مفصل مهارت زیادی میخواهد. اینکه شما صحنهای با دیالوگهای طولانی را به یک صحنهی درگیرکننده تبدیل کنید تلاش و توانایی زیادی میخواهد.
دیوید ممت از جمله نویسندههایی است که سبک کاریش روی صحنه نمایش خیلی خوب جواب میدهد، اما در یک فیلم ممکن است خسته کننده شود. نمایشنامهنویسهایی که وارد سینما میشوند این بلا زیاد سرشان میآید. ولی این مسأله بیشتر دربارهی ممت صدق میکند، چون برای او ریتم و انتخاب واژهها در دیالوگ اهمیت زیادی دارد. شاید به همین دلیل است که به جز چند استثناء مثل «تسخیرناپذیران»، بهترین فیلمنامههای ممت همانهایی هستند که خودش کارگردانیشان کرده است. چون تنها در این حالت میتواند آن ریتمها را به شکلی عالی کنترل کند و فیلمی بسیار تماشایی بسازد.
فیلم رسمی و اصلی داستان گروه تولیدی است که در آستانهی ساخت یک فیلم تازه هستند و برای پیدا کردن مکان فیلمبرداری، وارد یک شهر کوچک در آمریکا میشوند. در آنجا، عوامل اصلی فیلم مثل بازیگران و کارگردان و نویسنده هرکدام به روش خودشان با محلیها رفیق میشوند و باعث بروز مجموعهای از اتفاقات میشوند که فرآیند تولید را به یک جهنم تبدیل میکند.
هجویههای هالیوودی بعضی وقتها غیرقابل تحمل میشوند، فیلم ممت هم اگرچه کنایههای تند و تیزی به این صنعت میزند (تقریبا تمامشان هوشمندانه و بامزه هستند)، ولی در اصل درباره این چیزها نیست. او این بستر را بهانهای برای شوخی و کمدی میکند و در آن هم خیلی خوب موفق میشود. فیلم جدا از اینکه بامزهترین کار ممت است، یکی از سازمان یافتهترین آثار او هم هست. با یک فیلمنامهی استادانه طرف هستیم که عناصر بهظاهر بیاهمیت آن بعدا به شکلهای جالبی خود را بهرخ میکشند.
۵. مردان خوب (The Nice Guys)
- نویسنده و کارگردان: شین بلک (آنتونی باگاروتزی هم در نوشتن فیلمنامه همکاری کرده است)
- بازیگران: راسل کرو، رایان گاسلینگ، انگوری رایس
- سال: ۲۰۱۶
شین بلک یکی از اولین فیلمنامهنویسهای موج «فیلمنامهنویسهای ستاره» بود که زمانی کل هالیوود را گرفته بودند. او شاید در بهترین زمان ممکن بهعنوان فیلمنامهنویس وارد این صنعت شد. در آن زمان فیلمنامهنویسها میتوانستند آثار غیراقتباسی خود را با رقمهایی بالا بفروشند و نامشان در عنوانبندی یک فیلم برای جذب مخاطبان کافی بود. بلک که سبک معروف و محبوب خودش را داشت، زمانی جایگاهی دستنیافتنی پیدا کرده بود. «اسلحه مرگبار» و «آخرین پسر پیشاهنگ» را اگرچه کارگردانهای متفاوتی چون ریچارد دانر و تونی اسکات ساخته بودند، ولی در هردو میشد لحن بلک را پیدا کرد.
با فیلم «بوس بوس بنگ بنگ» بود که او سبک خود را در کارگردانی هم به رخ کشید. «مردان خوب» را به نوعی میتوان دنبالهی معنوی این فیلم دوست داشتنی در نظر گرفت. مردان خوب هم همچون بیشتر آثار بلک، داستان یک تیم دونفرهی پلیس است که در اصل واقعا پلیس نیستند. این دو یک دوستی پر از اختلاف نظر را با هم آغاز میکنند تا رد یک دختر گمشده را بگیرند.
مردان خوب تمام مشخصههای آثار شین بلک را دارد؛ یک فیلمنامهی منسجم و درهم تنیده، دیالوگهای طولانی بامزه و یک دوستی قابل توجه بین شخصیتهای اصلی. چیزی که فیلم را به یک اثر متمایز در میان آثار او تبدیل میکند این است که در این فیلم، فرمول بلک به کاملترین شکل ممکن جواب داده است. هم از نظر کارگردانی و هم از نظر فیلمنامهنویسی، «مردان خوب» یک اثر قابل توجه از اوست.
۴. بخشگویی، نیویورک (Synecdoche, New York)
- نویسنده و کارگردان: چارلی کافمن
- بازیگران: فیلیپ سیمور هافمن، سامانتا مورتون، میشل ویلیامز
- سال: ۲۰۰۸
همه میدانستیم که چارلی کافمن بالاخره یک روز کارگردان میشود. از آن احتمالهای اجتنابناپذیر بود که ممکن بود یکی از شخصیتهای فیلمهایش با گلایه از آن صحبت کند. دلیلش این است که کافمن در میان فیلمنامهنویسان تاریخ، یک قوهی تخیل نبوغآمیز محشر دارد. او اگرچه بخت یارش بوده و کارگردانهایی مثل اسپایک جونز و میشل گوندری پیدا کرده که از نظر فکری نزدیکش بودهاند، اما مصالحی که در آثارش بهکار میبرد بهحدی شخصی هستند که تنها خودش آنها را کامل درک میکند.
این دقیقا اتفاقی است که در فیلم «بخشگویی، نیویورک» رخ میدهد. فیلم آنقدر غرق در ایدهها و مفاهیم خاص است که هیچکس بهجز خود کافمن نمیتوانست اصلا لایههای مختلف آن را درک کند تا به سراغ کارگردانیاش برود. نوشتن خلاصه فیلم وقت تلف کردن است، چون فیلم بارها مسیر خود را عوض میکند و آنقدر درک ما از ماهیتش را تغییر میدهد که ممکن است سردرد بگیرید.
فیلم با یک درام طنز مالیخولیایی درباره کارگردان تیاتر افسردهای شروع میشود که میخواهد یک نمایش تازه روی صحنه ببرد، ولی فیلم خیلی سریع تغییر مسیر میدهد و داستان سفر سورئال و هستیگرایانه ذهن نیمهخودآگاه کافمن میشود که درگیر مسائلی چون مرگ، زمان و بیان هنری شده است. قطعا فیلم آگاهانه روندی گمراه کننده و غیرقابل درک به خود میگیرد، ولی آنطور هم نیست که هیچچیز از آن نفهمید. چرا که کافمن همیشه از صمیم قلب تلاش کرده آثاری سرگرم کننده ارائه دهد.
او به جز این دو فیلم خیلی خوب دیگر هم ساخته است، ولی از نظر جاهطلبی و شجاعت، هیچیک بهپای «بخشگویی، نیویورک» نمیرسند.
۳. نامهای به سه همسر ( A Letter to Three Wives)
- نویسنده و کارگردان: جوزف ال. منکیهویچ
- بازیگران: جین کرین، لیندا دارنل، آن سوترن، کرک داگلاس
- سال: 1949
هرکس که با کارنامهی رشک برانگیز جوزف ال. منیکهویچ بهعنوان کارگردان آشنایی دارد، حتما همین الان دو سؤال به ذهنش خطور کرده است؛ سؤال اول این است که مگر او بیشتر از اینکه فیلمنامهنویس باشد، یک کارگردان مطرح نیست؟ و دوم اینکه چرا «همهچیز درباره ایو» برای این فهرست انتخاب نشده است؟ پاسخ پرسش اول این است که کارنامهی منکیهویچ بهعنوان کارگردان باعث شده که فیلمنامههای کمدی و موزیکال دهه ۱۹۳۰ این هنرمند برنده اسکار چندان شامل توجه نشوند. دربارهی پرسش دوم باید گفت که بله، همه چیز درباره ایو یک شاهکار است، اما درباره این فیلم کلی صحبت شده است، پس بهتر نیست از فرصت استفاده کرده و به سراغ یکی از آثار قدرنادیدهی منکیهویچ برویم؟
قدرنادیده خواندن «نامهای به سه همسر» کمی عجیب است. چون فیلم برنده دو جایزه اسکار مهم بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه (هردو را خود منکیهویچ برد) شده است. ولی با گذر زمان اهمیت این فیلم در تاریخ سینما کمرنگ شده است. فیلم اگرچه یکی از محصولات اصلی عصرطلایی فیلمسازی استودیویی هالیوود است، ولی فیلم فکر شدهای است که در زمان خودش شهرتی که سزاوارش بود را دریافت کرد.
ایده اصلی داستان به خودی خود خیلی جذاب است. سه دوست یک نامه از دوست/دشمن خود به نام ادی راس دریافت میکنند که بافرهنگترین و محبوبترین زن شهر است. ادی ادعا میکند با یکی از شوهرهای این سه دوست فرار کرده است، ولی نمیگوید کدام یک. در طول فیلم، هرکدام از این زنها زندگی متاهل خود را تحلیل میکنند تا ببینند آیا شوهرشان میتواند آن شخص باشد، و اگر پاسخ مثبت است چه واکنشی باید نشان دهند؟
۲. سفرهای سالیوان (Sullivan’s Travels)
- نویسنده و کارگردان: پرستون استرجس
- بازیگران: جوئل مککری، ورونیکا لیک
- سال: 1941
پرستون استرجس هم یک فیلمساز دیگر است که همیشه بهعنوان کارگردان در نظر گرفته میشود و نه فیلمنامهنویسی که گاهی وقتها پشت دوربین میرود. او برای یک دوره طولانی و موفق فیلمنامههای کمدی مینوشت. ولی از اینکه کارگردانها ایدههایش را نابود میکردند شاکی بود، به همین دلیل برای یکی از فیلمنامههایش به نام «مکگینتی بزرگ»، درخواست کرد خودش پشت دوربین برود. فیلم یک موفقیت عظیم بود و یک اسکار هم نصیب استرجس کرد. از آن زمان بهبعد او یکی از بزرگترین کارگردانهای کمدی اسکروبال هالیوود شد.
آثار او مجموعهای از کمدیهای کلاسیک هستند، به همین دلیل انتخاب تنها یکی از آنها کار سختی است. ولی «سفرهای سالیوان» شاید بهترین گزینه باشد. فیلم داستان یک کارگردان هالیوودی است که از فضای کاذب این صنعت خسته شده و تصمیم میگیرد بهعنوان یک مرد فقیر زندگی کند تا تجربهی اصیلی برای فیلم تازه خود به دست بیاورد. خیلی سریع اوضاع از کنترل خارج میشود، تجربه کوچک او پیامدهای سهمگین غیرقابل انتظاری با خود دارد.
فیلم اگرچه هجویهای از هالیوود است، ولی همچون فیلم دیوید ممت که بالاتر اشاره شد، نوعی تضاد عالی در خود دارد. اگر ممت نگاهی بسیار بدبینانه به هالیوود دارد، استرجس برعکس قدرت سینما و تواناییاش در دور کردن مردم از واقعیت، دستکم برای چند ساعت را یک ویژگی زیبا میبیند.
۱. میشیما: یک زندگی در چهار بخش (Mishima: A Life in Four Chapters)
- نویسنده و کارگردان: پل شریدر (لئونارد شریدر هم در نوشتن فیلمنامه همکاری کرده است)
- بازیگران: گن اوگاتا، ماسایاکی شیونوا، کنجی سوادا
- سال: 1985
برخلاف دیگر فیلمسازان این فهرست که معمولا به خاطر یکی دو اثر مشهور هستند، پل شریدر هم بهعنوان نویسنده و هم بهعنوان کارگردان که برای او دو مسیر بسیار درهم تنیده بودهاند، جایگاهی قابل توجه در سینمای آمریکا دارد. او شاید بیشتر از همه به خاطر همکاریهای تماشاییاش با مارتین اسکورسیزی مشهور باشد، اما فعالیتهایش در حوزهی کارگردانی هم منجر به تولید آثار مهمی شده است.
با این حال، حتی در کارنامه رشکبرانگیز خود شریدر هم هیچ فیلمی جایگاهی در حد «میشیما: یک زندگی در چهار بخش» ندارد. این فیلم زندگینامهای داستان زندگی یوکیو میشیما، نویسندهی ژاپنی است. فیلم در اصل یک اثر تجربی جسورانه در قصهگویی است. پل شریدر و برادرش لئونارد فیلم را حول آخرین روز زندگی نویسنده شکل میدهند، زمانی که او به همراه یک گروه شبهنظامی آماده حمله به یک پایگاه بودند.
فیلم به گذشته نویسنده میرود و نشان میدهد او چطور به آن نقطه در زندگی رسید. و همینجاست که فیلم از کلیشههای آثار زندگینامهای فاصله میگیرد. چرا که لابهلای اینها بخشهایی از مهمترین آثار ادبی میشیما گنجانده شده است که ما را به درک درستی از میشیما هم بهعنوان یک انسان و هم یک هنرمند میرساند و متوجه میشویم که چگونه این دو بخش میشیما مکمل یکدیگر بودند.
همانطور که از فیلمهای این فهرست مشخص است، یک کارگردان هم این شانس را دارد که کارگردان شود و یک فیلم جذاب بسازد. با این حال، کسی که به قدرت واژهها عادت کرده است بهسختی میتواند از زبان تصویر سینما بهخوبی استفاده کند و تصاویر سینمایی تماشایی بسازد. این جمله دربارهی شریدر صدق نمیکند. اغراق نیست اگر بگوییم «میشیما» از نظر بصری یکی از خیرهکنندهترین فیلمهای تاریخ است. شریدر در مقام کارگردان تسلط کاملی روی تکتک جنبههای بصری فیلمسازی دارد. در کمتر فیلمی ترکیب رنگ، نورپردازی، قاببندی و طراحی صحنه این چنین هنرمندانه بهکار رفته است. این فیلم در تمام فهرستهای بهترین آثار تاریخ سینما همیشه جایگاه خودش را دارد.
منبع: Taste of Cinema
فیلم فوق العاده ی a perks of being a wallflower به نویسندگی شباسکی هم می تونه در ایت لیست جا بگیره.