۲۲ فیلم پدر و پسری برتر تاریخ سینما
رابطهی بین پدر و پسر همیشه یکی از دستمایههای قدیمی مورد علاقهی فیلمسازان بوده. اصولا پدر و پسر و ارتباط پیچیدهی میانشان فقط منحصر به دنیای سینما نیست. از زمان پیدایش انسانهای نخستین تا بهحال، این دو عنصر مهم خانواده همیشه سایهی سنگین یکدیگر را حس میکردهاند. گاهی رودرروی هم بودهاند و دشمن شماره یکی برای هم، و گاهی همدل و حامی. پدر گاهی راهنما و استادی برای پسر بوده است، و گاهی پر از ایراد و اشتباه و درس عبرتی برای حذر کردن. شاید مناسبات دنیای امروز تغییر کرده باشد، ولی میتوان ادعا کرد رابطهی پدر و پسری هنوز به همان صورت قدیم، سنتی و قانونمند باقی مانده است.
این رابطه آنقدر پیچیده و عمیق هست که فروید، روانشناس مطرح هم یکی از نظریههای روانشناسی مطرح خود به نام عقدهی ادیپ را بر اساس آن طرحریزی کرده است. به همین دلیل بد نیست در این مطلب نگاهی بیاندازیم به ۲۲ فیلم پدر و پسری مطرح تاریخ سینما. ۲۲ فیلمی که هریک جنبهای تازه از این رابطه را به تصویر کشیدهاند. ۲۲ فیلمی که هریک جایگاه ارزشمند خود در تاریخ سینما را حفظ کردهاند و به آثار ماندگاری تبدیل شدهاند. پس این شما و این ۲۲ فیلم پدر و پسری مشهور در دنیای سینما.
۲۲. بازگشت به آینده (Back to the Future)
- کارگردان: رابرت زمکیس
- نویسنده: رابرت زمکیس، باب گیل
- بازیگران: مایکل جی فاکس، کریستوفر لوید، توماس ویلسون، لی تامپسون، کریسپین گلاور
- سال: ۱۹۸۵
«بازگشت به آینده» در درجهی اول یک کمدی است، و بعد یک فیلم علمی تخیلی، و برگ برندهاش هم این است که خیلی خوب میتواند بین ایندو تعادلی برقرار کند. ولی در کنار اینها، همچنین با یک فیلم پدر و پسری خیلی سرراست طرف هستیم، که البته روایت عجیبی دارد! داستانش را بخوانید خودتان متوجه میشوید. بعد از این که مارتی مکفلای (مایک جی فاکس) متوجه میشود که یک گروه تروریستی پدر معنویاش دکتر امت براون (کریستوفر لوید) را کشتهاند، در زمان سفر میکند و به سال ۱۹۵۵ میرود. او خیلی زو متوجه میشود که یا سفر در زمان باعث بروز تغییراتی در ساختار و جریان زمان شده و روند تاریخ مختل شده است. او باید با پدر در آن زمان جوانش (کریسپین گلاور) دوست شود و قانعش کند که با مادرش (لی تامپسون) وارد رابطه شود تا با هم ازدواج کنند و بعدا مارتی به دنیا بیاید. مشکل این است که مادر در حال حاضر عاشق مارتی شده است! او باید کلی برنامهریزی و نقشهچینی بکند تا بتواند پدر بیعرضهاش را به مادرش برساند.
ببینید با چه داستان عجیبی سروکار داریم. پسری دارد به پدرش کمک میکند تا با مادرش ازدواج کند تا به این ترتیب، او بتواند پای به هستی بگذرد! پیوند بین اعضای این خانواده از این محکمتر نمیتواند باشد. جدا از اینها، با یک فیلم مفرح و بامزه طرف هستیم که داستان پیچیدهی خود را با نهایت زیبایی روایت میکند و یکی از دوستداشتنیترین فیلمهای تاریخ سینما میشود.
۲۱. تازهکارها (Beginners)
- کارگردان: مایک میلز
- نویسنده: مایک میلز
- بازیگران: کریستوفر پلامر، یوان مکگرگور، ملانی لوران، گوران ویسنجیک، ماری پیج کلر
- سال: ۲۰۱۰
«تازهکارها» یک داستان پدر و فرزندی کاملا مدرن و صادقانه دارد. و بد نیست بدانید که مایک میلز فیلم را بر اساس تجربههای شخصی خودش ساخته است. هال (کریستوفر پلامر) بعد از مرگ همسرش، به پسرش اولیور (یوان مکگرگور) میگوید که در اصل همجنسگرا است و حتی وارد رابطه هم شده است. هال به واسطهی این صداقت قابل توجه تازه که نسبت به خودش و دیگران در پیش گرفته، با پسرش صمیمیتر میشود. همین صداقت است که به اولیور انگیزه میدهد وارد رابطهی عاشقانه با یک بازیگر فرانسوی (ملانی لوران) شود و با او به خوبی پیش برود.
همچون دیگر فیلمهای این فهرست، در «تازهکارها» هم دغدغهی اصلی مایک میلز هنگام مطرح کردن این رابطهی پدر و پسری، مسالهی میراث است. اتفاقا در این مورد فیلمساز نگاه مثبتی دارد. اولیور بالاخره با گرایشهای پدرش کنار میآید و متوجه میشود صداقت همیشه بهترین کار است، حتی اگر پرخطرتر باشد. میراثی که هال برای اولیور به جای میگذارد، صداقت با خود و دیگران دربارهی عشق و رابطه است. با یک فیلم شیک، بامزه و تاثیرگذار طرف هستیم، پلامر هم به خاطر این فیلم بهحق برندهی جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شد تا پیرترین بازیگری باشد که تاکنون برندهی جایزهی اسکار بازیگری شده است.
۲۰. دزدان دوچرخه (Bicycle Thieves)
- کارگردان: ویتوریو دسیکا
- نویسنده: اورست بیانوچولی، سوزو دامیکو، گراردو گراردی، سزار زاواتینی، آدولفو فرانسی
- بازیگران: لامبرتو ماجورینی، انزو استایولا، لیانلا کارل، ویتوریا آنتونوچی
- سال: ۱۹۴۸
چطور میشود دربارهی این فیلم صحبت نکرد؟ «دزدان دوچرخه» از ویتوریو دسیکا شاید یک داستان پدر و پسری سینمایی کامل نباشد، ولی قطعا یکی از بهترین فیلمهای قرن بیستم است که تاثیری ابدی بر جای گذاشت و سینما را برای همیشه متحول کرد. فیلم بیشتر به خاطر پیروی از جنبش سینمایی نئورئالیسم مشهور است که بعد از مرگ موسولینی و شکست فاشیسم در ایتالیا شکل گرفت. همین باعث میشود که «دزدان دوچرخه» واقعیت بیرحم و سختیهای زندگی در شهر روم پس از جنگ جهانی دوم را به تصویر بکشد.
فیلم داستان پدری به نام آنتونیو با بازی لامبرتو ماجورینی (زمان ساخت این فیلم نابازیگر بود و حتی صدایش را دوبله کردند. ولی بعدا بازیگری را به صورت حرفهایتر دنبال کرد) است که یک زن و دو فرزند دارد. او برای تامین امرار معاش خانواده به یک دوچرخه نیاز دارد. بعد از کلی قرض و فروش بعضی از لوازم خانه، بالاخره موفق میشود صاحب یک دوچرخه شود. اما از بخت بدش دوچرخه را میدزدند. او و پسر بزرگش برونو (انزو استایولا) به امید پیدا کردن دزدها، تمام شهر را میگردند.
با یک فیلم تلخ و غمانگیز، و کاملا رنجآور طرف هستیم (مخصوصا در جایی که آنتونیو خودش مجبور به دزدی میشود. بیخود نیست نامش را «دزدان دوچرخه» گذاشتهاند، نه «دزد دوچرخه»)، ولی همچنان قابل تماشا و زیباست، ستون اصلی که فیلم را سرپا نگه داشته، پیوند بین ماجورینی و استایولا است، رابطهی آنها به حدی صمیمی و قوی است که شاید خیلیها باور نکنند آنها واقعا پدر و پسر نیستند. شاید بیش از ۶۰ سال از عمر فیلم گذشته باشد، ولی هنوز فیلمهای مختلفی از سراسر جهان تحت تاثیر آن هستند، از سینمای مستقل آمریکا گرفته تا شاهکارهای سینمای ایران.
۱۹. ماهی بزرگ (Big Fish)
- کارگردان: تیم برتون
- نویسنده: جان اوگست
- بازیگران: آلبرت فینی، یوان مکگرگور، بیلی کروداپ، الیسون لومن، ماریون کوتیار، جسیکا لانگ
- سال: ۲۰۰۳
«ماهی بزرگ» را میتوان بهترین فیلم تیم برتون در دههی ۲۰۰۰ در نظر گرفت. فیلم داستان پسری است که تلاش میکند لابهلای حکایتهای مختلفی که پدر نقل میکند، حقیقت زندگی او را پیدا کند. فیلم همچنین دربارهی این است که چهچیزی قرار است از پدر به پسر، و بعد به نوه برسد.
«ماهی بزرگ» جایی شروع میشود که ویل بلوم (بیلی کروداپ) کنار تخت پدرش در بیمارستان نشسته است. پدر (آلبرت فینی) یک جنوبی جذاب است که همچون تمام نمونههای دیگرش، همیشه کلی داستان و جواب جالب برای تعریف کردن دارد. مثلا وقتی عروسش (ماریون کوتیار) به او میگوید که دوست دارد عکسی از او بگیرد، در پاسخ میگوید که عکس احتیاج نداری، فقط کافی است واژهی خوشتیپ را در فرهنگ لغت جستوجو کنی! وقتی پدر شروع میکند به تعریف داستانهایش، فینی در حال مرگ تبدیل میشود به یوان مکگرگور سرزنده و جوان که ماجراجوییهای زیادی را از سر میگذراند. از مواجهه با جادوگر یک چشم (هلنا بونهام کارتر) گرفته تا سفر به شهر بدون کفش و دیدار با عشق زندگیاش (الیسون لومن، جسیکا لانگ)، و البته ماهی دست نیافتنی که او میگیرد و رهایش میکند. پسرش هم با دلخوری به این داستانها گوش میکند و به این فکر میکند که تا حالا چند بار در طول این سالها بارها آنها را شنیده است.
در نهایت، پسر با پدر کنار میآید و متوجه میشود که حقیقت پشت این داستانهای پدر مهم نیستند، این خود داستانها و نحوهی روایت پدر است که اهمیت دارد. به لطف رمان زیبای دنیل والاس و فیلمنامهی عالی جان اوگست، برتون موفق میشود تمام عناصر فانتزی مورد علاقهاش را وارد فیلم کند، ولی فیلم یک جنبهی احساسی حقیقی دارد که مخصوصا در فیلمهای آخر برتون خیلی کم میتوان نمونهشان را پیدا کرد. اگر فیلم بعضی جاها اشکتان را درآورد تعجب نکنید، چون فیلم برای برتون یک ماهیت شخصی داشته است. او فیلم را زمانی ساخت که تنها کمی از فوت پدرش گذشته بود.
۱۸. اگه میتونی منو بگیر (Catch Me If You Can)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- نویسنده: جف ناتانسون
- بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، تام هنکس، کریستوفر واکن، مارتین شین، امی آدامز
- سال: ۲۰۰۲
در تمام فیلمهای اسپیلرگ میتوان ردپای حضور پدران، یا عدم حضورشان را پیدا کرد. در «ای. تی» که تاثیر طلاق پدر و مادرش کاملا مشهود است، بعدا هم که خودش پدر شد خیلی راحت میشد در فیلمهایش عنصر پدر را مشاهده کرد، مثلا در فیلمهایی چون «جنگ دنیاها» و «لینکلن». ولی یکی از بهترین رابطههای پدر و پسری آثار او را میتوان در فیلم «اگه میتونی منو بگیر» پیدا کرد، بین فرانک ابگنیل پدر (کریستوفر واکن) و پسر (لئوناردو دیکاپریو).
واکن که بخش عمدهای از بار احساسی فیلم را روی دوش خود دارد (به خاطر همین فیلم نامزد اسکار هم شد)، عضو محترمی از جامعه است که بعدا به خاطر فرار مالیاتی به زندان میافتد. واکن هم بذرهای بازیگوشیهای سرخوشانهی پسر جذابش را در آینده میچیند، و هم به یک نیروی مقاومت همدلی برانگیز و سرسخت دربرابر جهانی تبدیل میشود که زندگیاش را نابود کرده است. همین را میتوان یکی از پیچیدهترین و تاثیرگذارترین عناصر فیلم در نظر گرفت.
رابطهی بین فرانک پدر و پسر را میتوان یکی از بهترین رابطههای پدر و پسری موجود در این فهرست در نظر گرفت. یکی از ویرانکنندهترین صحنههای فیلم هم جایی است که پسر دارد از زندانی از فرانسه برمیگردد و خبر مرگ پدرش به گوشش میرسد.
۱۷. شرق بهشت (East of Eden)
- کارگردان: الیا کازان
- نویسنده: پل آزبرن
- بازیگران: جیمز دین، جولی هریس، ریموند مسی، برل آیوز، ماریو سیلتی، ریچارد داوالوس
- سال: ۱۹۵۵
فیلمهای کازان همیشه بافت احساسی شدید، زمخت، عریان، بیقرار، زشت و تقریبا غمانگیزی دارند. در «شرق بهشت» هم تمام اینها دیده میشوند. «شرق بهشت» فیلمی است تاثیرگذار از کازان دربارهی پدران، پسران و عشق و رضایتی که والدین میتوانند نثار فرزندان خود کنند یا آن را دریغ کنند.
داستان فیلم در درهی سلیناس میگذرد، در طول جنگ جهانی اول، و محور اصلیاش حول ماجرایی شبیه هابیل و قابیل میچرخد. کال ترسک (جیمز دین) احساس میکند که بر سر تصاحب محبت پدرش آدام (ریموند مسی) با برادرش آرن (ریچارد داوالوس) وارد یک رقابت نابرابر عجیب شده است. کال که از فرط ناتوانی از دریافت محبت و رضایت پدرش عصبانی و آسیبپذیر شده، همیشه درمانده است و نمیتواند کار درست را انجام دهد. به نظر میآید او هرچه بیشتر تلاش میکند، بیشتر از پدرش فاصله میگیرد. بدتر این است که بعدا یک راز خانوادگی دردناک هم برملا میشود و همین باعث بروز پیامدهای ناگواری میشود.
فیلم فضای احساسی شدیدی دارد (چهار جایزهی اسکار از جمله بهترین بازیگری برای جیمز دین را به خانه برد). از آن درامهای خانوادگی عالی است که بعید است از ذهنتان پاک شود. پس فرصت را از دست ندهید.
۱۶. سرزمین رویاها (Field of Dreams)
- کارگردان: فیل آلدن رابینسون
- نویسنده: فیل آلدن رابینسون
- بازیگران: کوین کاستنر، امی مدیگان، جیمز ارل جونز، ری لیوتا، برت لنکستر
- سال: ۱۹۸۹
«اگر بسازی، میآیند.» تقریبا دو دهه است که این دو جملهی ساده به شعار اصلی کتابهای خودیاری و سخنرانهای انگیزشی تبدیل شدهاند. ولی چیزی که فراموش میشود این است که در فیلم «سرزمین رویاها»، این عبارت در توهمات یک کشاورز آیووایی در یک مزرعهی ذرت بیان میشود. آن کشاورز، ری کینسلا (کوین کاستنر)، تصمیم میگیرد به این توصیه گوش کند و مزرعهی ذرتش را به یک زمین بیسبال تبدیل کند. این صدا بعدا به او میگوید که این کار رنجش را کم میکند.
ری در ادامهی داستان که شبیه یک برداشت پرشور غربی از نمایشنامهی «در انتظار گودو» میماند، زمین بیسبال را میسازد و ارواح بازیکنان بیسبال در زمین حاضر میشوند، البته همه نمیتوانند آنها را ببینند. ولی یک بازیکن مشخص هست که حضور دارد: پدر ری، کسی که ری از ۱۷ سالگی به بعد دیگر او را ندیده است. وقتی به پایان فیلم نزدیک میشویم، ری به این نتیجه میرسد که از طریق همین بازی بیسبال میتواند مشکلاتش با پدرش را حل کند.
فیلم فیل آلدن رابینسون شاید روی کاغذ کمی پیشپا افتاده به نظر برسد، ولی خیلی خوب موفق میشود بین احساسی بودن و هوشمندانه بودن تعادلی برقرار کند، پایان فیلم هم احتمال زیاد قلب شما را به چنگ میآورد و مجبورتان میکند به گریه بیافتید، حتی اگر کل این فیلم ۱۰۷ دقیقهای را با لپتاپتان تماشا کنید.
۱۵. در جستجوی نمو (Finding Nemo)
- کارگردان: اندرو استنتون
- نویسنده: اندرو استنتون، باب پیترسون، دیوید رینولدز
- صداپیشگان: آلبرت بروکس، الن دیجنرس، الکساندر گولد، ویلم دفو
- سال: ۲۰۰۳
در خیلی از فیلمهای انیمیشن شاهد پیوندهای عمیقی بین والدین و فرزندان هستیم، ولی هیچکدام از آنها اندازهی «در جستجوی نمو»، به این زیبایی به سراغ این دستمایه نرفتهاند. فیلم داستان یک پدر وسواسی و همیشه نگران به نام مارلین (آلبرت بروکس) است که به این نتیجه میرسد برای نجات فرزندش نمو (الکساندر گولد)، باید بر ترسهایش غلبه کند.
فیلم ترسی ندارد از اینکه واقعیتهای تلخ نهفته در فرآیند بزرگ شدن را به نمایش بگذارد (البته باز هم به اندازهی صحنهی مرگ مادر «بامبی» ترسناک نیست!)، «در جستجوی نمو» روی اضطراب و نگرانیهایی تمرکز میکند که معمولا پدر و مادرها برای رها کردن فرزندان خود در جهان بیرون، احساس میکنند. مارلین نیتهای خوبی دارد، ولی همین محبت و توجه بیش از اندازهاش باعث میشود نمو از او دور شود و همین باعث ربوده شدن او و بقیه ماجراهای داستان میشود.
همچنان که فیلم پیش میرود، مارلین به این نتیجه میرسد که یا باید اجازه بدهد پسرش زندگی خودش را طی کند، یا اینکه او را زندانی کند و اجازه ندهد هیچ ارتباطی با جهان بیرون داشته باشد و هیچ آیندهی درخشانی در انتظارش نباشد. همانطور که دوری (الن دیجنرس)، همراه مارلین در این سفر به او میگوید: «نمیتوانی همیشه مانع این شوی که اتفاق بدی برایش بیفتد. مگر اینکه کلا نخواهی هیچ اتفاقی برایش بیفتد.» به عبارت دیگر، زندگی یعنی دانش و تجربه. مارلین نمیداند در طول این سفر نجات پسر اتفاقات بدی برایش رخ میدهد، او این کار را از سر عشق انجام میدهد، و بعدا به واسطهی تجربه مشترکی که با پسرش از سر گذرانده است، ارتباط بینشان عمیقتر میشود.
مالین و نمو هردو وقتی خود واقعیشان را نشان میدهند، رشد میکنند، برعکس زمانی که تنها خودشان دوتایی با ترس زندگی میکردند و ارتباطی با بیرون نداشتند. مارلین تنها پسرش را پیدا نمیکند، هردوی آنها در طول این فرآیند هویت خودشان را پیدا میکنند. شاید فضای سرخوشانه و پر رنگ و نگار فیلم آن را به اثری مخصوص کودکان تبدیل کند، ولی پیامی که در فیلم نهفته شده مخاطبان بزرگسال را هدف قرار داده است.
۱۴. علفهای شناور (Floating Weeds)
- کارگردان: یاسوجیرو ازو
- نویسنده: کوگو نودا، یاسوجیرو ازو
- بازیگران: ماچیکو کیو، آیاکو واکائو، چیشو ریو، گانجیرو ناکامورا، هاروکو سوگیمورا
- سال: ۱۹۵۹
جیمز منگولد، کارگردان فیلمهای بلاکباستری مطرحی چون «ولورین» و «لوگان»، از هواداران جدی سینمای یاسوجیرو ازو است. این باعث خوشحالی است، جدا از تاثیری که ازو روی سینمای خود منگولد خواهد گذاشت، همین صحبتهای او باعث میشود که چند فیلمبین جدید و جوان هم به سیل علاقهمندان یاسوجیرو ازو اضافه شوند، کسی که قطعا یکی از بهترین کارگردانهای تاریخ سینما است.
«علفهای شناور» در اصل بازسازی یکی از فیلمهای قدیمیتر ازو است به نام «داستان علفهای شناور» (محصول سال ۱۹۳۴). نسخهی ۱۹۵۹ داستان مدیر یک گروه نمایش سیار به نام کوماجورو (گانجیرو ناکامورا) است که در یکی از سفرها به شهر ساحلی میرسد که پسرش کیوشی (هیروشی کاواگوچی) در آن زندگی میکند. کیوشی نمیداند این مردی که به سراغش آمده پدرش است. ارتباط بین آنها دارد خوب پیش میرود، تا اینکه سومیکو (ماچیکو کیو) که معشوقهی کاماجورو است، یکی از بازیگران دختر گروه نمایش را مامور میکند که کیوشی را اغوا کرده و ذهنش را به خود مشغول کند.
ازو هم از آن کارگردانهاست که تقریبا در تمام آثارش به سراغ دستمایهی خانواده رفته است. و اگرچه در «علفهای شناور» دامنهی ارتباطات شخصیتها گستردهتر است، ولی باز هم این ارتباط پدر و پسری ناگفته بین کوماجورو و کیوشی است که محور مرکزی فیلم را تشکیل میدهد. همچون دیگر آثار ازو، با یک فیلم آرام، کنترل شده و قوی با لحنی خاص طرف هستیم. نسخهی ۱۹۵۹ حتی از نسخهی ۱۹۳۴ هم کندتر و آرامتر است، در فاصله این پانزده سال، فیلمساز در سبک کار خود به مهارت بالایی رسیده است. این فیلم صادقانه، زیبا و به شدت تاثیرگذار را از دست ندهید، فیلمی که شرایط پیچیدهی انسانی را به زیباترین شکل ممکن به تصویر میکشد.
۱۳. پدرخوانده (The Godfather)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- نویسنده: ماریو پوزو
- بازیگران: مارلون براندو، آل پاچینو، جیمز کان، رابرت دووال، دایان کیتن
- سال: ۱۹۷۲
«پدرخوانده» کوپولا همهچیزش کامل است: یکی از اولین ابربلاکباسترهای تاریخ (و قطعا یکی از کلاسیکترینهایشان) است که هم فروش عالی داشت و هم مورد تحسین منتقدان قرار گرفت، و هنوز هم در دنیای امروز هم جایگاه دستنیافتنی خود را حفظ کرده است. سهگانهی «پدرخوانده» چنان حلقهی هواداران عظیمی دارد که کمتر فیلمی میتواند به آن دست یابد. و از آن زمان تا بهحال به یک اثر تاثیرگذار فرهنگی برای همهی انسانها تشکیل شده است، از نوجوانهای تبهکار گرفته تا پدربزرگهای غربی و حتی دیکتاتورهای کرهی شمالی.
یک دلیل چنین محبوبیت و تاثیرگذاری این است که در قلب این جهان مافیایی، یک درام خانوادگی وجود دارد، داستان پسری که قرار است وارث پدر شود، چیزی که از دیرباز در ادبیات وجود داشته و در نمایشنامههای شکسپیر هم به عنصری ثابت تبدیل شده. «پدرخوانده» همچنین شخصیتهایی دارد که تقریبا هرکسی میتواند با آنها همذات پنداری کند. کمتر فیلمی میتوان پیدا کرد که همچون «پدرخوانده»، بعد از تماشاهای چندباره هم همچنان همانقدر قوی و پرقدرت باقی بماند.
فیلم در طول زمان سه ساعتهی خود، سیاستبازی های قدرت و خانواده را به تصویر میکشد و به سراغ داستانی میرود که هرچه به انتها نزدیکتر میشود، خشونت و تلخی فزایندهتری به خود میگیرد. ولی در قلب تمام این سیاستها و کشت و کشتارهای حماسهی مافیایی کوپولا، این درام خانوادگی نهفته در آن است که قلب مخاطبان را ربوده است (بازی دون ویتو با نوههایش در باغ، پسرانی که تلاش میکنند پدران خود را ناامید نکنند).
قبلا هم در درامهای جنایی زیادی عنصر خانواده مورد استفاده قرار گرفته است (مثلا در فیلم «اوج التهاب» و رابطهی جیمز کاگنی با مادرش)، ولی هنر کوپولا این است که این عنصر را جلو میآورد و آن را به محور مرکزی فیلمش تبدیل میکند. مایکل نمیخواهد شبیه پدرش باشد، ولی بعدا مجبور میشود همان مسیر او را طی کند، همین خط داستانی به قلب تپندهی فیلم تبدیل میشود و ردپای تاثیر آن را در تقریبا تمام فیلمهای بعدی این گونهی سینمایی میتوان مشاهده کرد.
۱۲. او بازی را برد (He Got Game)
- کارگردان: اسپایک لی
- نویسنده: اسپایک لی
- بازیگران: دنزل واشنگتن، ری الن، میلا یوویچ
- سال: 1998
«او بازی را برد» از اسپایک لی، شاید شخصیترین و غیرسیاسیترین فیلم او باشد. دنزل واشنگتن و ری آلن، ستارهی آن زمان بسکتبال، ستارگان اصلی فیلم هستند و پدر و پسری را به تصویر میکشند که تقریبا با هم غریبه هستند. اسپایک لی از تماشاگران ثابت ورزشگاه مدیسن اسکوئر گاردن (ورزشگاهی مطرح در نیویورک که بازیهای بسکتبال در آن انجا میشود) است و کمتر کارگردانی به اندازهی او میتواند این چنین ماهرانه، جو و فضای بازیهای این ورزشگاه را به تصویر بکشد. به همین ترتیب، صحنهی بسکتبال «او بازی را برد» هم واقعگرایی را به تصویر میکشد که در فیلمهای دیگر کم پیدا میشود.
اگر چند مستند بسکتبالی دیده باشید متوجه میشوید که جیزس شاتلزورث فیلم هم از آن بسکتبالیستهای جوان مغرور و پرادعا است که آیندهی درخشانی در انتظارشان است. در این ملودرام پدر و پسری، شاتلزورث پدر (دنزل واشنگتن) یک هفته از زندان مرخصی میگیرد تا بیاید و پسرش جیزس (ری آلن) را راضی کند که با تیم بسکتبال دانشگاه بیگ استیت قرارداد امضا کند. شاید اگر دنزل واشنگتن و کیفیت بازی فوقالعادهاش نبود، با یک ملودرام پر سوز و گداز سطحی دیگر طرف بودیم. روی کاغذ با آن نقشهای عصبانی و احساسی طرف هستیم که دنزل واشنگتن خیلی خوب میتواند بازی کند. ولی واشنگتن به شکلی هوشمندانه، برای بازی در نقش شاتلزورث از آن بازی همیشگی خود فاصله میگیرد و شخصیتی آرام و کمحرف را به تصویر میکشد.
این پدر و پسر به زوج باورپذیری تبدیل شدهاند. بازی تماشایی ری آلن هم در این زمینه بیتاثیر نیست. در دورهای که همهی بسکتبالیستهایی که وارد سینما میشدند بازیهای بدی داشتند، او خیلی خوب گلیمش را از آب بیرون میکشد. نمیتوان گفت با یک فیلم بدون ایراد طرف هستیم. مخصوصا با زمان طولانی و پایانبندی آن سخت میشود کنار آمد، ولی قطعا با یکی از بهترین ملودارمهای ورزشی و اجتماعی دنیای سینما طرف هستیم که در کارنامهی پر و پیمان اسپایک لی هم جایگاهی ویژه به خود اختصاص داده است.
۱۱. هاد (Hud)
- کارگردان: ماتین ریت
- نویسنده: ایروینگ ریوچ
- بازیگران: پل نیومن، پاتریشیا نیل، ملیون داگلاس، جیمز دین
- سال: ۱۹۶۳
«هاد» برداشتی منسجم و آمریکایی از درونمایهای است که معمولا در فیلمهای یاسوجیرو ازو میبینیم. از آن فیلمهاست که در دنیای امروز خیلی مورد توجه قرار نمیگیرند. بعید است در مراسمها و تجلیلهایی که برای سینماگران گذشته برگزار میشود، نگاهی هم به مارتین ریت بیاندازند، ملودرامهای تگزاسی که او استاد ساختشان بود دیگر از مد افتادهاند. ولی «هاد» حتی اگر «علفهای شناور» نباشد، یک کندوکاو پرقدرت و تماشایی در شخصیتهای مختلف است.
پل نیومن در یکی از بهترین بازیهای کل کارنامهی خودش، در نقش شخصی به نام هاد بازی میکند، یک زنبارهی خودخواه و مست که هنوز در مزرعه خانوادگیشان با پدرش هومر (ملوین داگلاس) زندگی میکند. همین چند وقت پیش برادرش در یک تصادف کشته شده و هاد هم در این زمینه خیلی بیتقصیر نبوده است. کمکم مشکلاتی در مزرعه پیش میآید. پدر و پسر هم بر سر لونی برادرزادهی هاد، وارد یک دعوا با هم میشوند.
ارتباط بین این پدر و پسر سمی است، داگلاس و نیومن هم حسابی به جان خودشان و نقشهایشان میافتند (جیمز دین هم در فیلم حضور دارد، جذابتر و دوست نداشتنیتر از دیگر فیلمهایش). صادقانه بخواهیم صحبت کنیم، فیلم بعضی جاها خیلی کند میشود، ولی ارزش یک بار تماشا را دارد. نه فقط به خاطر بازی نیومن و داگلاس، بلکه اصلا به خاطر بازی عالی پاتریشیا نیل در نقش آلما. او به خاطر همین نقش اسکار را هم به خانه برد (داگلاس هم برندهی اسکار شد. ولی نیومن تنها نامزد باقی ماند).
۱۰. ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی (Indiana Jones and the Last Crusade)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- نویسنده: جفری بوام
- بازیگران: هریسون فورد، شان کانری، آلیسون دودی، جولیان گلاور
- سال: ۱۹۸۹
یک اقلیت هستند که معتقدند سومین قسمت مجموعهی «ایندیانا جونز» بهترین قسمت آن است. ما که قطعا مخالفیم، ولی باید قبول کرد اضافه شدن پدر ایندی به این فیلم باعث شده که بعد از «مهاجمان صندوقچهی گمشده»، «آخرین جنگ صلیبی» جایگاه باارزش دوم را داشته باشد.
داستان فیلم دربارهی ایندی (هریسون فورد) و پدرش هنری جونز (شان کانری) است که به دنبال یک جام مقدس هستند. جونز پدر و پسر همزمان عاشق یک زن میشوند، با نازیها میجنگند، کلی معما حل میکنند و مسیر خود را به پیش میبرند. فورد و کانری چنان پویایی بینظیری دارند که شبیه یک پدر و پسر واقعی میمانند. فیلمنامهی جذاب فیلم که تام اسپارد نویسنده هم دستی به آن کشیده است، باعث شده که «آخرین جنگ صلیبی» خندهدارترین فیلم این مجموعه هم باشد. ولی نوعی تلخی هم در فیلم وجود دارد. مخصوصا وقتی که در اواخر فیلم زندگی هنری در معرض خطر قرار میگیرد.
فیلم نه تنها خیلی خوب موفق شده مورد استقبال نسلهای مختلف قرار بگیرد، بلکه همچنین در قلب بازیگرانش هم جایگاهی ویژه دارد. در مراسم تجلیل از شان کانری که بنیاد فیلم آمریکا برقرار کرده بود، هریسون فورد در سخنرانی خود از شان کانری تحت عنوان «بابا» یاد کرد و رابطهی خودشان با رابطهی بین ایندی و پدرش مقایسه کرد.
۹. کیکوجیرو (Kikujiro)
- کارگردان: تاکشی کیتانو
- نویسنده: تاکشی کیتانو
- بازیگران: بیت تاکشی، کایوکو کیشیموتو، یوسوکه سکیگوچی، یوکو دایکه
- سال: ۱۹۹۹
بیت تاکشی را بیشتر به خاطر فیلمهای حماسیاش دربارهی خشونت، جنایت و گنگسترهای یاکوزایی میشناسیم. خیلی از فیلمهایش هم لابهلای خون و خونریزی، نوعی حس شوخطبعی هم در خود دارند. ولی این فیلمساز، نویسنده، شاعر، ستوننویس و … بعضی اوقات هم میرفت سراغ ساخت درامهای کمدی سرخوشانه. یکی از بهترین کارهای او که معمولا هم نادیده گرفته میشود، «کیکوجیرو» است. فیلم بیشتر از اینکه به یک رابطهی پدر و پسری بپردازد، بیشتر یک شمایل پدرگونه را نشان میدهد (چیزی که در این مطلب ما تلاش کردیم خیلی به سراغش نرویم)، ولی ما این یک فیلم را استثناء قائل میشویم، چون واقعا با یک فیلم عالی طرف هستیم.
فیلم تاکشی را در قالب یک ضدقهرمان کمحرف ولی به شکلی عجیب، دوست داشتنی به تصویر میکشد، سپس شمایلی پدرگونه به همین آدم نچسب میدهد، کسی که اصلا دوست ندارد الگوی کسی باشد (این خودش یک زیرگونه شده است و در فیلمهایی چون «کلیا» و «راشمور» میتوان نمونههایش را پیدا کرد). شخصیت تاکشی حتی از این هم بدتر است. او یک آدم بددهن است که قبلا عضو یاکوزا بوده، یک قمارباز پست و بیمسئولیت است که حتی اجاره و قبضهایش را هم پرداخت نمیکند. او آخرین گزینهی روی زمین برای این است که مسئولیت یک بچه را بهش بسپارید. همین باعث شده است «کیکوجیرو» اینقدر بامزه باشد.
فیلم داستان پسر حساسی است که در طول تعطیلات تابستان، با یک عکس، یک آدرس و کمی پول در جیب، عازم سفری برای پیدا کردن مادرش میشود، مادری که هرگز ندیده است. خود این فکر افتضاح است، ولی اوضاع وقتی بدتر میشود که مادربزرگ این پسر به کیکوجیرو که از دوستان خانوادگیشان است میگوید که پسر را در این سفر همراهی کند. کیکوجیرو از بچهها متنفر است و از پول پسر سوءاستفاده میکند. ولی در ادامهی مسیر، بعد از کلی تلاش ناموفق برای خلاص شدن از دست بچه، پیوندی بین آنها برقرار میشود. «کیکوجیرو» که سفر جادهای و مواجهه با شخصیتهای عجیب را از «جادوگر شهر آز» الهام گرفته، اثری تاثیرگذار و بسیار بامزه است که مزهی تلخ و شیرینش هرگز فراموش نخواهد شد.
۸. زندگی در آب با استیو زیسو (The Life Aquatic with Steve Zissou)
- کارگردان: وس اندرسون
- نویسنده: وس اندرسون، نوا بامباک
- بازیگران: بیل مری، اوون ویلسون، کیت بلانشت، ویلم دفو
- سال: ۲۰۰۴
پدرها نقش مهمی در سینمای وس اندرسون دارند. از این نظر شاید خیلیها «خانوادهی اشرافی تننبام» را به عنوان فیلم مناسب این فهرست در نظر بگیرند، فیلمی که خیلی خوب یک خانوادهی ناکارآمد و دعواهای بین پدران و فرزندانشان را به نمایش میگذارد. ولی ما به سراغ گزینهی دیگری رفتیم.
«زندگی در آب با استیو زیسو» که قطعا بهترین فیلم وس اندرسون نیست، داستان شخصی به نام کینگزلی زیسو با بازی اوون ویلسون است. او پسر استیو زیسو (بیل مری) است، دانشمند، محقق و اقیانوس نورد افسانهای که شهرتی جهانی دارد. رابطهی بین آنها خیلی صمیمانه نیست. استیو اگرچه برای تیم همراهش هم کاپیتان است هم پدر، ولی وقتی صحبت دربارهی یک پدر واقعی باشد، زیسو یک شخصیت خودخواه و خودمحور میشود که کاملا بیمسئولیت است و نمیداند چه رفتاری باید داشته باشد. وقتی یک خبرنگار زن (کیت بلانشت) بین این پدر و پسر قرار میگیرد، اوضاع حتی بدتر هم میشود و همهچیز بهم میریزد.
فیلم از جمله آثار اندرسون است که موفقیت کمی داشت، شاید به خاطر اینکه تلاش زیادی میکند چند هندوانه را با هم بردارد. آن همه شخصیت مختلف عجیب هم الکی فیلم را شلوغ کردهاند و فرصتی برای برجسته شدن رابطه پدر و پسری به وجود نمیآید، رابطهای که میتوانست بار احساسی فیلم را به دوش بکشد. جدا از اینها فیلم خود را غرق در خرده داستانهایی بیمورد و اضافه میکند. حضور نوآ بامباک در فرآیند نوشتن فیلمنامه را هم از این نظر میتوان حس کرد که زیسو یکی از زشتترین و غیرقابل تحملترین قهرمانان سینمای وس اندرسون است.
در نهایت باید گفت که «استیو زیسو» داستانی دربارهی بازپسگیری شکوه از دست رفته است. شاید همین باعث شده است که این رابطهی پدر و پسری اینقدر کوتاه و تکهتکه باشد. ولی با وجود اینها، فیلم پر است از موسیقی سرخوشانه و شخصیتهای کارتونی بامزه، میتوان آن را جاهطلبانهترین فیلم اندرسون هم در نظر گرفت.
۷. شیرشاه (The Lion King)
- کارگردان: راجر آلرز، راب مینکاف
- نویسنده: آیرین مکی، جاناتان رابرتس، لیندا وولورتون
- صداپیشگان: جان تیلور توماس، متیو برودریک، جیمز ارل جونز، جرمی آیرونز، مویرا کلی
- سال: ۱۹۹۴
«شیرشاه» شرکت دیزنی اگرچه از «هملت» شکسپیر اقتباس شده، ولی به اندازهی منبع اقتباس خود خونریزی و پیچیدگی ندارد. ولی به خاطر تاکید روی غم سنگین از دست دادن والدین، آن را اغلب در کنار «بامبی» قرار میدهند. در یکی از صحنههای فیلم، سیمبای کوچک (جان تیلور توماس) را میبینیم که تلاش میکند موفاسا (جیمز ارل جونز) را که کشته شده، بیدار کند. سیمبا گوشهای پدرش را بو میکند و سعی میکند پنجههایش را تکان بدهد، حس میکند این هم شاید یکی از شوخیهای پدر موقع بازی است. همین یک نقطه کلیدی در داستان میشود، چرا که قهرمان داستان متوجه میشود پدر او برای همیشه رفته است.
تا قبل از این صحنه، موفاسا برای او هم پدر بوده است، هم راهنما. او راههای تبدیل شدن به یک پادشاه قدرقدرت را به سیمبا آموزش میداد. تعامل بین این پدر و پسر از این جهت خاص است که موفاسا با صراحت و بدون هیچ تعارفی، به پسرش میگوید که روزی خواهد رسید که پدر دیگر در کنارش نیست، و او باید برای آن روز آماده باشد.
همچون تمام پادشاهان بزرگ گذشته، سیمبا هم بزرگ میشود و میفهمد که پدرش نرفته است، بلکه به واسطهی تمام چیزهایی که به او یاد داده، همیشه حضور ناپیدایش در کنارش خواهد بود. هیچکس دوست ندارد با مرگ پدر و مادرش مواجه شود، ولی در «شیرشاه» این مضمون چرخهی حیات است که اهمیت بیشتری دارد.
۶. اودسای کوچک/ شب مال ماست (Little Odessa/We Own the Night)
- کارگردان: جیمز گری
- نویسنده: جیمز گری
- بازیگران: (اودسای کوچک) تیم راث، ادوارد فرلانگ، ونسا ردگریو، مکسیمیلیان شل/ (شب مال ماست) واکین فینیکس، رابرت دووال، مارک والبرگ، اوا مندس
- سال: (اودسای کوچک) ۱۹۹۴/ (شب مال ماست) ۲۰۰۷
تا اینجا اگر فیلم «دو عاشق» را استثناء در نظر بگیریم، میتوان گفت که سینمای جیمز گری که اتفاقا کارگردان قدرنادیدهای هم هست، شامل فیلمهای جنایی میشود که به همان اندازه که به جرم و جنایت میپردازند، در مورد خانواده هم هستند. «محوطه»، فیلم محصول سال ۲۰۰۰ او خیلی به این فهرست ما نمیآید. در آن فیلم اگرچه جیمز کان شمایلی پدرگونه دارد، ولی وزن چندانی در فیلم ندارد. برعکس چیزی که در «اودسای کوچک»، اولین فیلم او میبینیم.
گری وقتی «اودسای کوچک» را ساخت که ۲۵ سالش بود، با وجود آنکه آن زمان به واسطه سینمای تارانتینو موج حمایت از فیلمهای جنایی راه افتاده بود، ولی «اودسای کوچک» آنچنان که باید مورد توجه قرار نگرفت. فیلم داستان شخصی به نام جاشوا (تیم راث) است. آدمکشی که برای انجام یکی سفارشهایش، با اکراه مجبور است به برایتون بیچ و اجتماع یهودیهای روسی برگردد که دوران کودکیاش را در میانشان بوده. رابطهی او با مادر (ونسا ردگریو) و برادر کوچکترش (ادوارد فرلانگ) مهم هستند، ولی این دعوای او با پدرش آرکادی (مکسیمیلیان شل) است که ستون فقرات اصلی فیلم را شکل میدهد. آرکادی وقتی به شغل او پی برده بود، بیرونش کرده بود. ولی پدر خودش یک انسان معصوم و بیایراد نیست. فیلم شبیه یک تراژدی یونانی میماند. فیلم هم در یک صحنهی دونفرهی زیبا بین پدر و پسر در یک دشت دورافتاده به پایان میرسد.
«شب مال ماست»، سومین فیلم گری هم داستان مشابهی دارد. در آن فیلم بابی (واکین فینیکس) مدیر یک باشگاه شبانه است که در آن خلاف زیاد انجام میشود، او هم رابطهای بیگانه با پدر سختگیرش برت (رابرت دووال) دارد، پدر خودش معاون رئیس پلیس نیویورک است و آشکارا به پسر دیگرش جوزف (مارک والبرگ) علاقهی بیشتری نشان میدهد، شاید به این دلیل که جوزف هم مثل خودش پلیس شده است. وقتی همکاران بابی جوزف را مجروح میکنند و برت را هم هدف بعدیشان در نظر میگیرند، بابی مجبور میشود وارد عمل شده و به نیروهای پلیس که عضوی از خانوادهاش هستند کمک کند.
نیاز به توضیح نیست که برت پدر خوبی نبوده است، او شاید در جبهه نیروهای خیر باشد و کلی کارهای مفید انجام داده باشد، ولی در واقعیت آدمی سرکوبگر است که زندگی پسرانش را نابود کرده است. ولی هنوز یک پیوند خونی بین آنها برقرار است. فیلم یک تهمایههایی از داستان «پدرخوانده» را هم در خود دارد. فینیکس نمیخواهد شبیه پدرش باشد، ولی به تدریج (به شکلی تلخ) او هم به سمت نیروهای خیر کشیده میشود. و این حرکتی غمانگیز است چون او اصلا برای این کارها ساخته نشده است.
۵. جادهای به سوی تباهی (Road to Perdition)
- کارگردان: سم مندس
- نویسنده: دیوید سلف
- بازیگران: تام هنکس، پل نیومن، جود لا، دنیل کریگ
- سال: ۲۰۰۲
مکس آلن کالینز، نویسندهی کتاب «جادهای به سوی تباهی» (که فیلم از روی آن اقتباس شده) در جایی گفته است که کتاب او ادای دینی است به مجموعهی مانگای محبوب «گرگ تنها و توله» که در دههی ۱۹۷۰ منتشر میشد. خیلیها «گرگ تنها و توله» را تاثیرگذاترین مانگای تاریخ میدانند، این مجموعه هشت میلیون نسخه فروش داشت و کلی مانگای جانبی، بازی و دنباله از روی آن ساخته شده. فیلمسازان مطرحی چون کوئنتین تارانتینو و فرانک میلر هم از هوادارانش هستند.
ولی فیلم دوم کارنامهی سم مندس یک مانگا نیست. او خیلی خوب موفق شده آن انرژی و خشونت مانگای مورد اقتباس را به یک داستان نوآر باشکوه و درخشان تبدیل کند، داستان را هم از ژاپن عصر شوگان به آمریکای دههی ۱۹۳۰ برده است. مندس که آن زمان غرق در موفقیت «زیبایی آمریکایی» بود، هر فیلمی که دوست داشت را میتوانست بسازد، ولی با این فیلم کند و آرام همه را غافلگیر کرد. کمتر کسی فکر میکرد که او بعد از آن فیلم اسکاری تماشایی، دست روی چنین اثری بگذارد. «جادهای به سوی تباهی» ابتدا اکران بیسروصدایی داشت، ولی بعدا به فروش دویست میلیون دلاری رسید و خیلیها آن را بهترین فیلم سم مندس میدانند.
بخش عمدهای از موفقیت فیلم مدیون بازی تام هنکس است. او یک آدمکش خلافکار به نام مایکل سالیوان است که خانوادهاش به قتل رسیدهاند. سالیوان که میبیند رؤسای سابقش هم تنهایش گذاشتهاند، دست تنها پسر باقیماندهاش را میگیرد و تصمیم میگیرد تنهایی عدالت را اجرا کند. هنکس همچون دیگر نقشآفرینیهایش، اینجا هم خیلی خوب موفق میشود آن انسانیت حقیقی شخصیت داخل فیلمنامه را بیرون بکشد، شخصیتی که اگر دست بازیگر سطح پایینتری بود، به یک آدم نچسب تبدیل میشد. او با حساسیت تماشایی و آن نگرش رواقیگرانهای که در قالب شخصیت پیاده کرده، خیلی خوب موفق میشود نیمنگاهی هم به جنبههای اسرار آمیز «گرگ تنها و توله» بیاندازد. با یکی از بهترین بازیهای او طرف هستیم.
فیلم حسوحال خاص و عمیقی دارد. مندس با همکاری پیوسته و نزدیک با کانراد هال فیلمبردار و با الهام از نقاشیهای ادوارد هاپر، معماری شیکاگو و دکوراسیون داخلی خانههای آن را در زیباترین شکل ممکن به تصویر کشیده است. «جادهای به سوی تباهی» که میتوان آن را یک فیلم قدرنادیده در نظر گرفت، نگاهی مینیمالیستی به زمختی و خشونت همراه با فرآیند بلوغ دارد، و این داستان را در قابهایی باشکوه روایت میکند. فیلم را میتوان یک نامهی عاشقانه به سینمای نوآر، ادوارد هاپر و خیابانهای سحرگاهی شیکاگو در نظر گرفت.
۴. ایثار (The Sacrifice)
- کارگردان: آندری تارکوفسکی
- نویسنده: آندری تارکوفسکی
- بازیگران: ارلاند یوسفسن، سوزان فلیتوود، آلان ادوال، گوردون گیسلادوتیر، سون وولتر، والری مرس
- سال: ۱۹۸۶
فیلم «ایثار» کمی بعد از درگذشت تارکوفسکی کامل شد. آخرین فیلم اوست و از هر نظر، یکی از بهترین کارهای او هم به حساب میآید. همه از میزان ارادت اینگمار برگمان به تارکوفسکی آگاه هستند، ولی این علاقه دو طرفه بود. گواه آن هم حضور ارلاند یوسفسن در فیلم «ایثار» است. او بازیگر ثابت فیلمهای برگمان بود و در آثاری چون «صحنههایی از یک ازدواج»، «سونات پاییزی» و «فانی و الکساندر» بازی کرده بود. همچنین سون نکویست هم فیلمبردار فیلم آخر تارکوفسکی است، کسی که فیلمبردار ثابت آثار برگمان بود.
ایمان و فقدان معنویت، دو مضمون ثابت آثار تارکوفسکی بودند، و هردوی آنها را میتوان در «ایثار»، این درام اخلاقی تماشایی و تا حدودی علمی-تخیلی، مشاهده کرد. فیلم البته در بطن تمام اینها، یک داستان پدر و پسری هم دارد که شبیه داستان انجیلی ابراهیم و اسماعیل میماند. یوسفسن در نقش یک خبرنگار و فلیسوف سابق ظاهر میشود که روز تولدش متوجه میشود جنگ جهانی سوم شروع شده و بشر تنها چند ساعت با نابودی فاصله دارد. یوسفسن که یک خداناباور است، از فرط ناامیدی به درگاه خدا پناه میبرد، حتی اعلام میکند که برای جلوگیری از این جنگ، حاضر است فرزند لالش را هم قربانی کند.
او برای اثبات ایمانش با یک جادوگر میخوابد، خانهاش را آتش میزند و در نهایت به مرز جنون میرسد. اینجاست که پسرش بالاخره به حرف میآید و میگوید: «در ابتدا فقط واژه بود؟ چرا بابا؟» همچون فیلمهای ترنس مالیک، اینجا هم با یک رابطهی پدر و پسری طرف هستیم که شباهتها و تضادهایی با رابطهی بین خدا و عیسی دارد. البته تارکوفسکی در مقایسه با مالیک، شاگرد مدرنتر خود، نگاه عهد عتیقتری به این رابطه دارد.
۳. خون بهپا خواهد شد (There Will Be Blood)
- کارگردان: پل توماس اندرسون
- نویسنده: پل توماس اندرسون
- بازیگران: دنیل دیلوئیس، پل دانو، کوین جی اکونز، کیران هایندز، پل اف. تامپکینز
- سال: 2007
همیشه این بحث مطرح میشود که اگر فیلم «عشق پریشان» را نادیده بگیریم، تمام فیلمهای پل توماس اندرسون دربارهی پدرها و پسرها هستند. این در تمام آثار او دیده میشود، از رابطهی شبه پدر و پسرگونهی بین سیدنی و جان قمارباز در «برد دشوار» گرفته تا دوستی پیچیدهی بین لنکستر داد و فردی کوئل در «استاد». ولی هیچیک از اینها به اندازهی رابطهی موجود در «خون بهپا خواهد شد» درخشان نیستند، رابطهی بین پدر و پسری که به سرپرستی پذیرفته، ستون فقرات اصلی فیلم را تشکیل میدهد.
دنیل پلینیو (دنیل دیلوئیس) که در کار استخراج نفت است، در ابتدای فیلم یک گرگ تنها است. ولی بعد از مرگ یکی از کارکنانش، او فرزند یتیمش را به سرپرستی میپذیرد و نامش را اچ. دابلیو میگذارد. همین پسر در رونق کسب و کارش خیلی کمکش میکند، چون موقع بستن معاملهها او را با خود میبرد و خود را فردی اهل خانه و خانواده نشان میدهد. ولی وقتی پسر بزرگتر میشود، این رابطه به سطح پیچیدهتری میرسد. عشق دنیل به اچ. دابلیو، یا اگر بتوان نامش را عشق گذاشت، وقتی آشکار میشود که اچ. دابلیو (دیلون فرزیر) در اثر یک انفجار شنواییاش را از دست میدهد. پلینویو وقتی میبیند که پسر میخواهد عمویش هنری (کوین جی. اوکانر) را به آتش بکشد، او را به یک مدرسه شبانهروزی مخصوص ناشنوایان میفرستد (البته بعدا معلوم میشود آن مرد هم دروغ گفته و برادر واقعی پلینویو نیست).
عنوان فیلم اهمیت زیادی دارد. برای پلینویو خانواده اهمیت زیادی دارد، او نمیتواند با این مساله کنار بیاید که پدر واقعی اچ. دابلو نیست و ارتباط خونی بین آنها وجود ندارد. ولی در عین حال، او هیچوقت ایلای (پل دانو) را نمیبخشد که او را وادار کرد که به رها کردن پسرش اعتراف کند، وقتی هم اچ. دابلیو در پایان فیلم او را طرد میکند، پلینویو دلشکسته و غمگین میشود. ارتباط بین آنها تنها یکی از جنبههای این فیلم غنی و پیچیده است، ولی قطعا مهمترینشان هم هست، چون باعث سربرآوردن جنبههای انسانی شخصیتی خبیث میشود.
۲. کشتن مرغ مقلد (To Kill a Mockingbird)
- کارگردان: رابرت مولیگان
- نویسنده: هورتون فوت
- بازیگران: گریگوری پک، مری بدهام، فیلیپ آلفورد، جان مگنا
- سال: ۱۹۶۲
تقریبا یک نسل کامل هستند که گریگوری پک و اتیکس فینچ را دو عنصر جدایی ناپذیر میبینند. فینچ وکیلی جنوبی و قهرمان رواقی «کشتن مرغ مقلد» است. رابرت مولیگان در سال ۱۹۶۲ از این رمان پرفروش هارپر لی یک اقتباس سینمایی ترتیب داد. پک خودش گفته که این نقش تعریف کاملی از کارنامهی سینمایی اوست، نقشی که او هرروز زندگیاش به آن فکر میکرد. پانزده سال بعد و در مراسم تدفین گریگوری پک، نقل قولی از اتیکس فینچ به یاد او ذکر شد.
اتیکس فینچ یک شخصیت بینقص است، یک وکیل قانونمند و سخنور که همیشه طرف فقرا و ستمدیدگان است. او همچنین تیراندازی ماهر و پدری پرمحبت است. ولی با این وجود، او قادر نیست که از کودکانش در برابر واقعیت تلخ زندگی در این جامعهی جنوبی محافظت کند. در «کشتن مرغ مقلد» چاله چولههای احساسی زیادی دیده میشود، و هنر بازیگری گریگوری پک در این است که خیلی خوب موفق میشود از آنها دوری کند.
در طول فیلمبرداری بین پک و آماسا لی، پدر هارپر لی نویسنده و الگوی اصلی او برای خلق شخصیت فینچ، پیوند عمیقی برقرار شد. ایندو عملا تمام اوقاتشان را با هم میگذراندند، تا اینکه آماسا درست کمی پیش از پایان فیلمبرداری، درگذشت. پک وقتی به مراسم اسکار آن سال رفت و جایزهی بهترین بازیگری را دریافت کرد، ساعت آماسا لی را به مچ بسته بود. فیلم به یک موفقیت عظیم رسید و الان دیگر به یک اثر کلاسیک تبدیل شده است و درسهای مهمی درباب پدر بودن میدهد. میتوان آن را یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینمای آمریکا دربارهی ماهیت پدر بودن در نظر گرفت. و هنوز جایگاهی دست نیافتنی در فرهنگ عامهی مردم آمریکا دارد.
۱. درخت زندگی (The Tree of Life)
- کارگردان: ترنس مالیک
- نویسنده: ترنس مالیک
- بازیگران: برد پیت، شان پن، جسیکا چستین، کری مچت، هانتر مککرکن
- سال: ۲۰۱۱
اگر میکروبها، دایناسورها و آتشفشانها و حتی مزارع ذرت را حذف کنیم، «درخت زندگی» ترنس مالیک فیلمی است دربارهی خانواده، و شاید به طور مشخصتر بتوان گفت دربارهی یک پدر و پسر. لابهلای آن همه دیالوگ دربارهی موهبت و طبیعت، مرگ و جایگاه انسان در هستی، فیلم زمانی به قابل فهمترین حالت خود میرسد که روی جک (هانتر مککرکن) پسر یاغی و پردردسر خانواده (که بعدا بزرگ شده و یک معمار با بازی شان پن میشود) و پدر سختگیر و جدیاش متمرکز میشود.
جک نوعی ویژگی ادیپگونه در خود دارد. او عاشق مادرش است، و یک احساس ناخوشایند نسبت به برادران و کسانی دارد که دشمن میپنداردشان. ولی شخصیت پیت هم پیچیدگیهای خود را دارد. کاملا مشخص است که او همهی پسرانش را دوست دارد، ولی همیشه خودش را در اولویت قرار میدهد و به بچههایش سخت میگیرد، به امید اینکه آنها را قویتر کند.
نکته مهم این است که تاثیر پدر روی جک باقی مانده است، او خودش هم میداند که دارد شبیه پدرش میشود (دست کم میداند که ظرفیت این تبدیل را دارد)، حتی با وجود تمام مقاومتی که به خرج میدهد. اگرچه ما جک بزرگسال را خیلی روی پرده نمیبینیم، ولی نقش پن خیلی خوب نشان میدهد که این دو شخصیت وجوه اشتراک زیادی با هم دارند. و سایهی سنگین پدر فعلا روی زندگی او وجود خواهد داشت.
منبع: Indiewire
سلام ….یه فیلمی چند سال پیش نصفه نیمه از شبکه نمایش دیدم ولی اسمش یادم نمیاد اسم شخصیتاشم یادم نمیاد که سرچ کنم موضوعشم اونجور که یادم میاد سرچ کردم ولی نیاورد
از فیلمای سیاه سفید و کلاسیک خارجی بود
یه پسربچه ای بود که پدرش باهاش خیلی اوکی نبود یه جورایی رنج میبرد پدرش فکر کنم یه شخص کله گنده بود اینم یه روز فرار میکنه سر از یه کشتی مسافربری درآورد اونجا مجبور بود کار کنه حتی یه بارم گفت پدرش کیه ولی کسی حرفشو باور نکرد تو اون کشتی ماجرا ها و اتفاقات جالبی داشت
بیشتر از این یادم نمیاد
اسمش رو میدونین؟؟
عه پس خداحافظ کریستوفر رابین؟؟
پس در جستجوی خوشبختی کو؟؟؟
پس جدایی نادر از سیمین چی؟
به نظر من سرآمد این ژانر فیلم Life is Beautiful هست که شما اصلا اشاره نکردید.
دمتگرم احسان.قبلا دیده بودمش ولی اسمشو فراموش کرده بوده کلی داشتم دنبال اسمش میگشتم.
به جرات میتونم بگم فیلم Life is Beautiful یکی از بهترین فیلم های، به قول شما پدر و پسری هست که دیدنش واقعا به انسان انگیزه و باور میده.
این فیلمو برای اولین بار وقتی تازه بچه دار شده بودم ، دیدم
به شدت تاثیر گذار بود . دیدن این فیلم رو به همه پیشنهاد میکنم