معرفی کتاب «بندها»؛ اثری که خواننده را به بند میکشد
این جمله را که خواندم کتاب را گذاشتم سرجایش. اصلاً حال و حوصلهی کشمکشهای زوجی را نداشتم. اما بعد چشمم افتاد به ترجمهی امیرمهدی حقیقت. به چاپ شانزدهم کتاب و در نهایت به عبارت «با یادداشتی از جومپا لاهیری». کنجکاو شدم نگاهی به یادداشت لاهیری بیندازم که آن را اینطور تمام کرده بود: این کتاب را باز کنید. بخوانیدش، دوباره بخوانیدش. نثر و صدا و زبردستی این نویسندهی درخشان را کشف کنید. بسیارخب. تسلیم. خریدمش. کتاب «بندها» روایتی است از بندهایی که آلدو و واندا را به هم پیوند زدهاند. بندهایی که گویی آلدو در ظاهر آنها را گسسته اما باطن ماجرا چیز دیگری است و رهایی از این بندوبار به این سادگیها ممکن نیست. وقتی به فصل دوم رسیدم فهمیدم داستان چیزی بیش از یک کشمکش زوجی قابلپیشبینی است و قرار نیست کل کتاب حول محور یک اشتباه بزرگ بچرخد. «بندها» حکایت یک درد مزمن است. یک آتش زیر خاکستر، یک درّندهی زخمی آمادهی حمله!
هر فصل از این کتاب، مثل پردهای بود که کنار زده شد تا شاهد جنبهی تازهای از زندگی خانوادگی آلدو و واندا باشم. اما این کافی نبود. هر بار که فکر کردم مقصر اصلی را پیدا کردهام، چیزی خواندم که تمام تصوراتم را به هم ریخت. روایت استارنونه مثل یک بازی روانی بود: وادارم کرد به منطق و تحلیل خودم شک کنم.
یکی دیگر از جذابیتهای کتاب، نثر مینیمالیستی و در عین حال قدرتمندش است. استارنونه به جای توصیفهای بلند، با جملاتی کوتاه و کاری حس اضطراب، خشم و یا حتی آرامش شخصیتها را منتقل میکند. گاهی یک جمله چنان در ذهنت میماند انگار حک شده. این نثر، مثل همان بندهایی است که داستان دربارهی آنهاست؛ به نظر ساده اما پیچیده. با پیش رفتن داستان، متوجه میشوی که ماجرا فقط دربارهی خیانت یا شکستن پیوندهای زناشویی نیست. استارنونه در عمق این روایت، از چیزی میگوید که شاید برای همهی ما آشنا باشد: تلاش برای فراموش کردن گذشته و در عین حال، کنکاشی بیمعنا و دردناک در آن. گذشته، مثل یک سایه، همیشه همراه شخصیتهاست. گاهی آرام و بیصدا، گاهی سنگین و خفهکننده.
غرق چیزهایی شدم که زیرشان خط کشیده بودم. کل صفحه را خواندم، زور زدم به خاطر بیاورم که چه سالی سرگرم این کتاب بودهام. (۱۹۵۸، ۱۹۶۰، ۱۹۶۲، قبل از ازدواجم بود، یا بعدش؟) این که قصد و منظور نویسنده چه بوده برایم اهمیتی نداشت، اصلا اسم خود نویسندهها یادم نمیآمد و کتابها زرد و رنگورورفته شده بودند و دیگر حرفشان خریداری نداشت. چیزی که برایم مهم بود پیداکردن خودم بود: این که در گذشته چه فکرها و نظراتی داشتم و چه به نظرم درست بوده و چه غلط، میخواستم خود در حال بلوغم را کشف کنم.
وقتی کتاب را میخواندم، حس این را داشتم که وارد خانهای شدهام پر از رمز و راز. هر اتاق، هر گوشه، و هر خاطرهای که شخصیتها بازگو میکنند، بخشی از این راز را آشکار میکرد. اما آنها هیچوقت همهچیز را به من نگفتند و همین نگفتنها بود که من را تا پایان با داستان همراه کرد.
ما و «بندها»یمان
«بندها» کتابی بود که وادارم کرد به روابط خودم فکر کنم. به بندهایی که من را به دیگران متصل کردهاند. به انتخابهایی که کردهام و به پیامدهایشان. این کتاب فقط دربارهی یک خانواده نیست؛ دربارهی همهی ماست. ما و تمام تناقضهای انسانیمان. گاهی به نظر میرسد شخصیتهای این کتاب تصمیمهایشان را از سر اجبار میگیرند، گاهی هم از روی اختیار. اما وقتی بیشتر در عمق روایت فرو میروی، این خط باریک میان اجبار و اختیار محو میشود. همهچیز تبدیل به مجموعهای از واکنشها و پیامدهایی میشود که گویی از پیش تعیین شدهاند.
در این کتاب، مفهوم «بند» نهتنها در روابط انسانی بلکه در خود زبان و روایت متن هم دیده میشود. کلمات استارنونه مثل بندهایی به هم متصلند. ساده و در عین حال پیچیده. هر جمله، هر بند، چیزی را به دیگری گره میزند و اجازه نمیدهد روایتی بدون ارتباط با روایتی دیگر باقی بماند و این درحالی است که زمان در «بندها» خطی نیست. گاهی کند و سنگین میگذرد، گاهی هم چنان سریع که حتی نفس کشیدن را هم دشوار میکند. این بازی با زمان نهتنها خواننده را درگیر میکند، بلکه به انتقال حسوحال شخصیتها هم کمک میکند. همین هماهنگی ظریف میان فرم و محتواست که کتاب «بندها» را به اثری زیبا و تأملبرانگیز تبدیل کرده است.
دیگر ویژگی برجستهی این کتاب، پرداختنش به مفهوم هویت است. هویت در اینجا نه بهعنوان مفهومی ثابت، بلکه پویا و حتی شکننده نشان داده میشود. شخصیتهای استارنونه مدام در حال بازتعریف خود هستند، گاهی برای دیگران و گاهی برای خودشان. این بازتعریفها گاهی چنان شدید است که مرز میان حقیقت و دروغ را در هم میشکند. شخصیتهای «بندها» گاهی به نظر میرسد درگیر بازیای هستند که هیچوقت به پایان نمیرسد. این بازی نه از سر تفریح، بلکه از سر بقا است. هر کدام سعی میکنند نقش خود را ایفا کنند، اما گاهی در همین نقشها گیر میافتند. این کشمکش دائمی، بخشی از زیبایی تلخ داستان است.
خاطرات گذشته حضور سنگینی در این داستان دارند. اما این خاطرات، چیزی بیش از یادآور سادهی گذشتهای دردناک هستند. آنها مثل ارواحی هستند که شخصیتها و خانه را تسخیر کردهاند و قصد ندارن رهایشان کنند. استارنونه این خاطرات را بهگونهای تصویر کرده انگار بخشی از فضای خانه، بخشی از جسم و روح شخصیتها شدهاند و من به عنوان خواننده، این سنگینی را از همان صفحهی اول تا آخرین صفحهی کتاب به دوش کشیدم.
آنچه در انتهای کتاب برایم ماند، حس رهایی نبود؛ بلکه نوعی پذیرش بود. پذیرش اینکه زندگی، بندهایی دارد که نمیتوان از آنها گریخت. پذیرش اینکه همهچیز پیچیدهتر از آن است که بتوان آن را بهسادگی قضاوت کرد. پایان کتاب، ضربهای آرام ولی کاری بود. نه پایانی قطعی، نه پاسخی به تمام پرسشها. فقط سکوتی سنگین که همهچیز را در خود جمع کرد و من را وادار کرد کتاب را ببندم و دو روز تمام به آنچه خوانده بودم فکر کنم. کتاب «بندها» من را هم به بند کشید و ارواح خاطراتش، گلوی من را هم فشردند. با اینحال، در پایان کتاب، وقتی سرانجامِ گربهی گمشدهی زوج برایم روشن شد، کمی آرام گرفتم. شاید زندگی همین باشد. فاصلهی رهایی از یک بند، تا بندی دیگر.
منبع: دیجیکالا مگ