سه کتاب تلخ از روبر مرل؛ نویسندهای که از اردوگاه نازیها جان سالم به در برد
«روبر مرل» یکی از برجستهترین نویسندگان فرانسوی قرن بیستم است. آثار این نویسنده بیشتر بر روی مسئله زندگی انسان در زمان بحران تمرکز دارند که بیشتر تاثیر پذیرفته از تجربه زیست خود مرل هستند. جنگ، نژادپرستی و بحرانهای اجتماعی همواره در داستانهای این نویسنده حضور دارند و به آن رنگ و معنا میبخشند. در این یادداشت ضمن آشنایی با زندگینامه « روبر مرل» با تعدادی از داستانها و کتابهای وی آشنا خواهیم شد.
کودکی و نوجوانی « روبر مرل»
«روبر مرل»، نویسنده فرانسوی، ۲۸ اوت ۱۹۰۸ در شهر تبسا (Tébessa) واقع در الجزایر به دنیا آمد. آنزمان الجزایر یکی از مستعمرات کشور فرانسه بود. این نویسنده دوران کودکی خود را در همان شهر ادگاهش گذراند تا اینکه جنگ جهانی اول بر روی زندگیاش اثر گذاشت و او پدرش را در جنگ جهانی اول در تنگه داردانل از دست داد. فقدان پدر سبب شد که خانواده مرل الجزایر را ترک کنند و به فرانسه بازگردند. کودکی و نوجوانی آقای مرل چندان ساده و راحت نبود و تجربه زیسته او بر روی آثاری که بعدها مینوشت اثر گذاشت.
جوانی «روبر مرل» و ورود به دنیای نویسندگی
« روبر مرل» پس از اقامت در فرانسه به دبیرستان رفت و با به پایان رساندن تحصیلات در مقطع متوسطه به دانشگاه راه یافت. او در آنجا تحصبلات عالیهاش را ادامه داد و در رشته ادبیات فرانسه مدرک دکتری گرفت. اما تا آن موقع چیزی ننوشت.
وقتی که در سال ۱۹۳۹ جنگ جهانی دوم آغاز شد او تنها ۳۱ سال داشت و به استخدام ارتش فرانسه درآمد، گاهی در آنجا به عنوان یک مترجم نیز فعالیت میکرد و به این ترتیب تخصصش در حوزه ادبیات و زبان تا حدی مورد استفاده قرار میگرفت. او اما در سال ۱۹۴۰ در تخلیه دانکرک در ساحل زویدکوت توسط آلمانیها به اسارت گرفته شد. دانکرت عملیاتی ناراحتکننده بود و دهها هزار کشته و اسیر به همراه داشت و میتوان گفت نگاه «روبرمرل» به جنگ تغییراتی اساسی پیدا کرد. دوره اسارت این نویسنده نیز با سختی گذرانده شد اما او جان سالم به در برد، او هنگامیکه دراسارت بود به کاری دلیرانه و شگفتآور دست زد و از اردوگاه فرار کرد و توانست به نزدیکی مرز بلژیک برسد. اما نهایتا دستگیر شد و به اردوگاه بازگشت و پس ازآن که آزاد شد به نوشتن روی آورد. اولین اثر او که در سال ۱۹۴۹ ( چهار سال پس از پایان جنگ جهانی دوم ) نوشته شد، « شنبه و یکشنبه در کنار دریا» نام دارد. این اثر توسط « ابوالحسن نجفی» به فارسی برگردانده شده است. این کتاب نویسنده را به جایزه گنکور رساند.
سبک نگارش « روبر مرل» و درونمایه آثار او
گرچه تمام آثار «روبر مرل (robert merle» به زبان فرانسه نوشته شده است، اما تجربه جنگ جهانی دوم برای او بسیار خاص و ویژه بود. این نویسنده با وجود تحصیل در یک دانشگاه فرانسوی، خود را متاثر از رماننویسهای بزرگی میداند و عنوان میکند که علاقهمند به رماننویسهای انگلیسی قرن هجدهم مثل هنری فیلدینگ، ساموئل ریچاردسن و رماننویسهای قرن نوزدهم مثل جین آستین و دیکنز است. از بین نویسندگان فرانسه هم باید به استاندال اشاره کرد. از نویسندگان روسی از تولستوی، داستایفسکی و چخوف تاثیر زیادی رئوی او گذاشتهاند به طور کلی نویسندگانی که به گمان او روانکاوان خوبی هستند خوشش میآید و در این میان استاندال و داستایفسکی تاثیری ویژه روی او گذاشتهاند. با اینکه تنها کتابهای داستانی روبر به فارسی ترجمه شدهاند اما از این نویسنده کتابهایی درباره تاریخ فرانسه نیز به چاپ رسیده است.
داستانهای « روبر مرل» مملوء از جزئیات تاریخی و فرهنگی است و معمولا خود داستانها نیز در یک بستر تاریخی خاصی اتفاق میافتند و خواننده میتواند فضای حاکم بر کتاب را درک کند. این نویسنده را به عنوان شخصی وفادار به ادبیات رئالیستی میدانند. نثر مرل پیچیدگیهای خاص خودش را دارد و خواننده را مقداری در بهت و شگفتی فرو میبرد. آقای مرل کتابهای زیادی در طول عمر ننوشته است اما همه داستانهای نگاشته شده توسط او، دارای مفاهیمی بسیار عمیق هستند که به نحوی با سرشت انسان درگیری دارند. او میخواهد در آثارش به ما بگوید که چگونه بدیهیات اخلاقی ذهنی ما، متاثر از شرایط و فضای اجتماعی و اقتصادی هستند و به باورهای ما شکل میدهند. وقوع یک رویداد هولناک نظیر یک فاجعه طبیعی و سخت شدن شرایط زندگی، امکان آن را دارد تا تمامی ارزشهای اخلاقی ما را زیر و رو کند.
کتاب «مرگ کسب و کار من است»
کتاب «مرگ کسب و کار من است» مشهورترین اثر «روبر مرل» به شمار میرود. این کتاب درباره زندگی شخصیتی آلمانی به نام رودلف هوس است. او فرمانده اردوگاه آشویتس بود و با برنامهریزی او صدها هزار یهودی در شرایطی هولناک و غمبار جان باختند. کتاب مرگ کسب و کار من است زندگی این جنایتکار جنگی از دوره کودکی تا زمان مرگش را نمایش میدهد. داستان از دید اول شخص نوشته شده و گویی خود رودلف آن را روایت میکند. روبر مرل در خلال این داستان به حقایق اسفباری در آلمان نازی میپردازد و تلاش دارد تا علل وقوع آن را نشان دهد. این داستان به ما میگوید که طی چه فرایندی، یک کودک ستمدیده به هیولایی دهشتناک بدل میشود. پدر رودلف فردی بسیار مذهبی بود و تلاش داشت تا فرزندش نیز باورمند به کلیسا بزرگ شود. او را هنگام تولدش وقف کلیسا کردند و با سختگیریهای بسیاری بزرگ شد به نحویکه نوعی عقده و هراس پیدا کرد و به شخصیتی اجتماعگریز تبدیل شد. بزرگ شدن رودلف مشکلاتش را حل نکرد.
او مجبور بود که سخت کار کند اما درآمد چندانی نداشت و به تدریج باورهایی افراطی پیدا کرد. وقتی از جنگ جهانی اول بازگشت، هیچ شغلی نداشت و به گروهی شبهنظامی پیوست که علیه کمونیستها میجنگید. او به تدریج از مذهب کلیسای کاتولیک تنفر پیدا کرد و در سال ۱۹۲۲ با شنیدن سخنرانی هیتلر جذب حزب نازی شد. در ادامه داستان، زندگی به ظاهر به او روی خوشی نشان داد و با وجود فراز و نشیبهایی نظیر زندانی شدن به خاطر یک قتل، ازدواج موفقی داشت و به ثروت قابل ملاحظهای رسید و مدام در حزب ترقی پیدا کرد. او را به خاطر جنایتهاش در اردوگاه آشویتس محاکمه و نهایتا اعدام کردند.
ممکن است برای ما این سوال پیش بیاید که طی چه روندی یک فرد عادی میتواند به قاتل صدها هزار انسان تبدیل شود. این کتاب به خوبی نشانمان میدهد که گونه چنین اتفاق میافتد
«روبر مرل» در خلال این داستان تلاش میکند که نظام اجتماعی و سیاسی آلمان را نشان دهد، درک ساختارهای این کشور به ما میگوید که چرا با وجود ریشهدار بودن یهودستیزی، انسانها در چنین ابعاد بزرگی به پاکساری نژادی دست زدهاند و نفرتی مذهبی را به مسئله نژاد گره زدهاند. این کتاب تلاش دارد تا داستان زندگی رودلف هوس را از سال ۱۹۱۳ تا زمان مرگش در سال ۱۹۴۷ روایت کند.
اثر فوق در سال ۱۹۵۲ برای اولین بار انتشار پیدا کرد و نویسنده برای اشاره به شخصیت اصلی داستان، روی او نام رودولف لانگ را گذاشته است. این اثر را میتوان یکی از مهمترین رمانهای کلاسیک فرانسوی در قرن بیستم به شمار آورد. این کتاب با استقبال بسیاری مواجه شده و به زبانهای مختلفی ترجمه شده است. ترجمه آن به زبان فارسی توسط نویسنده و شاعر برجسته ایرانی، آقای «احمد شاملو» صورت گرفته است. این نویسنده مقدمهای مفصل بر کتاب فوق دارد که جنجالبرانگیز شده است.
این کتاب ۴۶۰ صفحه دارد و برای خواندن آن به ۸ ساعت زمان نیاز داریم.
در بخشی از کتاب «مرگ کسب و کار من است» میخوانیم:
بعد دعایی خواندم، زیر لب مشغول خواندن یک سرود مذهبی شدم و دیدم حالم بهتر است.تمیز کردن شیشههای پنجرهی اتاق پدر که تمام شد. رفتم طرف تالار. گردا و برتا ته راهرو پیداشان شد. تشتک به دست دنبال هم پیش میآمدند. میرفتند پنجرهی اتاق خودشان را تمیز کنند. چارپایه را راست پای دیوار گذاشتم و خودم را کشیدم کنار. از جلوم گذشتند و من سرم را برگرداندم. آنها از من کوچکتر بودند اما رشدشان بیشتر بود.
چارپایه را گذاشتم جلو پنجرهی تالار برگشتم به اتاق پدر تشتک و قابدستمالها را آوردم گذاشتم یک گوشه. قلبم بنا کرد به کوبیدن. در را بستم و مشغول تماشای عکسها شدم. سه تا برادرها عمو پدر و بابابزرگ پدرم آنجا بودند: همهشان افسر، همهشان در لباس تمام رسمی، از همه بیشتر تو نخ عکس پدربزرگ خودم رفتم که سرهنگ تمام بود و میگفتند من به او رفتهام.
پنجره را باز کردم. رفتم بالای چارپایه، سوز و باران زد تو اتاق. من نگهبانی هستم تو خط مقدم جبهه، که ایستادهام و در دل توفان مراقب نزدیک شدن دشمن هستم. صحنه عوض شد. دیدم تو محوطهی سربازخانهای هستم و افسری تنبیهم کرده. افسر چشمهای درخشان و قیافهی تکیدهی پدرم را دارد. خبردار میایستم و با احترام تمام میگویم: «یاوول، هر هاوپتمان!»
تیرهی پشتم مور مور شد. قابدستمال, خود به خود، با دقت روی شیشه میرفت و میآمد. نگاه سنگدلانهی نظامیهای خانواده را با کیف و لذت رو شانهها و پشتم حس می کردم.کارم که تمام شد چارپایه را بردم گذاشتم تو انبار برگشتم تشتک و قابدستمالها را برداشتم رفتم به آشپزخانه. مادر بدون این که برگردد گفت: اونها را بگذار زمین، بیا دستهایت را بشور!
رفتم جلو دستشویی. مادر برایم جا باز کرد. دستهایم را فرو بردم تو آب: گرم بود. پدر شست و شوی با آب گرم را برای ما قدغن کرده بود. آهسته گفتم: این آب که گرم است!
مادر آهی کشید، تشتک را برداشت بییک کلمه حرف برگرداند تو دستشویی و شیر آب را باز کرد. صابون را برداشتم. مادر خودش را پس کشید و یک پهلو ایستاد. دست راستش را گذاشته بود رو لبهی دستشویی و چشمهایش را دوخته بود به گنجه. دست راستش بفهمی نفهمی میلرزید.
کتاب «قلعه مالویل»
کتاب «قلعه مالویل» بیشتر در فضای فرانسه روستایی در اواخر قرن بیستم رقم میخورد. در ابتدای داستان، شخصیت اصلی که امانوئل نام دارد مختصری از گذشته خود و اتفاقاتی که در زندگیاش افتاده است، میگوید. او زندگی راحت و آسودهای در این منطقه روستایی دارد و به کشاورزی مشغول است. اسب پرورش میدهد و تاکستانهایی گسترده دارد. او زمینهایش را گسترش میدهد و جایی را میگیرد که در آن یک قلعه قرون وسطایی قرار دارد. امانوئل آنجا را بازسازی میکند. در سال ۱۹۸۰ اتفاقی هولناک رخ میدهد و جنگی هستهای اتفاق میافتد. در داستان هیچوقت از منشاء حمله خبردار نمیشویم اما در نتیجه این بمب، کل منطقه دگرگون میشود. امانوئل و تعدادی از همراهانش به صورت اتفاقی شانی میآورند که در این قلعه سنگی هستند و دسترسی به منبع آب دارند و میتوانند گرمای ناشی از انفجار را تحمل کنند. در آنجا خوشبختانه منابع غذایی زیادی نیز موجود هستند و آنها امکان زنده ماندن را پیدا میکنند. مدتی میگذرد و با کاهش دما، ساکنان از سردابهای غارمانند قلعه بیرون میآیند. خوشبختانه منطقه آلوده به رادیواکتیو نیست اما حرارت تقریبا خیلی چیزها را نابود کرده است و بسیاری از آدمهایی که میشناختند دیگر وجود ندارند.
نبرد ساکنان قلعه برای حفظ حیاتشان با شرایط سخت زندگی آغاز میشود. آنها باید نظام اجتماعی جدیدی را پایهگذاری کنند و به تدریج سراغ بازسازی بروند. در این مسیر با مخاطرات بسیاری مواجه میشوند؛ اصول و ارزشهای اخلاقی گذشته لزوما در زمانه فعلی کارساز نیستند؛ زندگی در دنیایی که بسیاری از مظاهر تمدن در آن نابود شدهاند کار سادهای نیست. در چنین جهانی همه چیز حول برطرف کردن نیازها و غرایز اولیه میچرخد با این وجود در ساکنان قلعه، میل به آزادی و سر خم نکردن در برابر زور وجود دارد. در این دنیای جدید علاوه بر مسائل ذکر شده، سروکله بازماندگان جدیدتری نیز پیدا میشود که لزوما با آنها از در دوستی درنمیآیند و بعضا تبهکار هستند.
«قلعه مالویل» یکی از خواندنیترین آثار «روبر مرل» است، باید توجه داشته باشیم که تخصص این نویسنده، خلق داستانهای فانتزی و پساآخرالزمانی نیست با این وجود قلم جذاب وی، جزئیات جذابی را در این داستان خلق میکند، معمولا رمانهایی که در این سبک نوشته میشوند چنین نگاه ریزبینانهای نسبت به دوران پس از بحران را ندارند. تالیف این کتاب جذاب سال ۱۹۷۲ به پایان رسید و پس از چاپ با استقبال بسیار زیادی روبرو شد. اثر فوق به همت آقای «محمد قاضی» ترجمه شده است و انتشاراتهای علمی و فرهنگی و نیلوفر آن را به چاپ رساندهاند. این اثر در ۵۶۵ صفحه نوشته شده است و برای خواندن آن حدودا به ده ساعت زمان نیاز داریم .
در بخشی از کتاب «قلعه مالویل» میخوانیم:
لامنو بدون سیخک و انبر و فقط با نزدیک کردن ماهرانه نیمسوزها به هم، موفق به جهاندن شعله میشود و مسونیه که گویی فقط منتظر همین یک علامت بود تا خودش مشتعل شود، فریاد برمیدارد و در آن خشم تند، به لحنی نیمهفرانسوی و نیمه محلی میگوید:« کم وقتی آمدن این مردک کشیش را دیدم، شک نداشتم در اینکه به خاطر چشم و ابروی ما نیامده است. با اینحال گمان نمیکردم که چنین قصدی داشته باشد. این هم چیزی است…» و این جمله آخر را با ابراز خشم و نفرت ادا میکند، چنان که گویی هیچ عبارتی بهتر از این نمیتواند اهمیت قضیه را برساند. سپس در حالی که با کف دست روی زانوی خود میکوبد، چندین بار پشت سر هم تکرار میکند:« این هم چیزی است.!»
آنگاه از کوره به در میرود و به دنبال هم میگوید:« مردکه وقیح خون سرد همانجا مثل خدای پدر روی نشیمنش نشسته و مثل اینکه کبریتی برای روشن کردن پیپش از تو خواسته باشد، تقاضای ماده گاوت را میکند. آن هم ماده گاوی که تو سالهای سال روزی دو بار آب و علفش داده و ازش مراقبت کردهای و زمستانها که شیر آب، یخ میزده، سطل سطل آب از آشپزخانه به اصطبل کشیده و آبش دادهای و چقدر پول دامپزشک بالایش دادهای، غیر از دواهایی که برایش خریده و جوش و جلایی برای کاه و یونجهاش زدهای، چون کاه و یونجه در انبار روز به روز تحلیل میرود و تو نگرانی که آیا میتوانی جایش را پر کنی یا نه. حال بگذریم از ناراحتیهای موقع زایمانش…
خب. آن وقت یارو بیاید و با خواندن چند دعای بی سر و ته، ماده گاوت را از دست دربیاورد؟ مگر به دوران قرون وسطایی رجعت شده است؟ مگر الان در قرون وسطا هستیم؟ مگر این روحانی به طلب سهم خود آمده است؟ و حال آنکه در آن دوران هستیم، چرا خراج و بیگاری هم ندهیم؟»
این نطق گرچه کفرآمیز است، در همه، حتی آنها که مومناند، اثر میبخشد، در ولایت، هنوز زمان ارباب و ارباببازی فراموس نشده و حتی آنها که به نماز مسح میروند، به قدرت و نفوذ کشیشان به چشم بیاعتمادی نگاه میکنند. با این حال من خاموش میمانم و انتظار میکشم، دلم نمیخواهد برای بار دوم در اقلیت قرار بگیرم. کولن میگوید:« ولی آخر پای بچه شیرخواره در میان است.» توما میگوید:« درست ولی آن را به مالویل نمیسپارند؟ نمیتوانم باور کنم مادرهایی باشند که جدا نشدن از بچههاشان را بر زنده ماندن آنها ترجیح دهند.» توما بد نمیگوید کمگو ولی منطقی است و گرچه هنوز قدری نظری حرف میزند، شاید برای این است که بهتر مجاب کند.
کتاب «جزیره»
کتاب «جزیره» داستانی درباره سرشت ذاتی انسان و الهامگرفته از یک واقعه تاریخی است. این رمان در فضای پایانی قرن هجدهم نوشته شده است. استعمار بریتانیایی عالمگیر شده و سرزمینهای بسیاری زیر سیطره آن هستند. اتفاق هولناکی در درون یک کشتی انگلیسی رخ میدهد. یک شورش! شورش در آنزمان گناهی نابخشودنی با کیفری سنگین است. آنهم شورشی که منجر به قتل افسر ارشد کشتی شود. از آنجا که ملوانان کشتی میدانند سرنوشتی غیر از اعدام در انتظارشان نیست پس سعی میکنند تا در برابر تقدیر تاریک خود ایستادگی کنند و به انگلستان بازنگردند. آنها به سمت جزایری میروند که فکر میکنند در آنها کسی زندگی نمیکند. ملوانان شورشی دست آخر به جزیرهای که بعدها پیتکرن نامیده میشود؛ میرسند. آنها از بومیان تاهیتی درخواست کمک میکنند و بومیان نیز آنها را با رویی گشاده میپذیرند و اجازه شگلگیری جامعه مشترکی را میدهند.
در ابتدا شرایط خوب و مناسب است. اما تدریجا مشکلاتی رخ میدهد. ملوانان پیشفرضها و باورهایی دارند که آنها را کنار نمیگذارند. در کشتی همواره سلسلهمراتبی وجود دارد و یکی از ملوانان که در کشتی جایگاه والایی داشته، مایل به حفظ همین اقتدار است و دوست دارد همان نظام درون جامعه مشترک فعلی پیادهسازی شود. یکی از افسران کشتی، مسیحی متعبدی بوده و انجیل را از خود جدا نمیکند. او دوست دارد که در جامعه جدید تعلیمات مسیحی وجود داشته باشد و بومیان آیین خودشان را کنار بگذارند. همه این چیزها منشاء تنش هستند اما هیچ چیز به اندازه نژادپرستی نمیتواند وجود این جامعه را تهدید کند. باوری که تعدادی از ملوانان نیز به آن اعتقاد دارند. در نهایت و طی فرایندی ناراحتکننده بومیان این جامعه کشته میشوند.
نگارش این اثر در سال ۱۹۵۸ به پایان رسید و ترجمه آن به فارسی توسط آقای «فرهاد غبرایی» صورت گرفت. رمان جذاب فوق در ۶۳۷ صفحه نوشته شده است. اگر ۲ ساعت از روز را به خواندن این اثر اختصاص دهیم. مطالعه آن ظرف شش روز به پایان میرسد.
در بخشی از کتاب «جزیره» میخوانیم:
جونز کلاه را با دست چپ روی را نهاده بود و با دست راست کاغذها را زیر و رو میکرد. هیجان زده بود. نمیتوانست قرعهکشی را آغاز کند. میترسید که مبادا نخستین مرد بریتانیایی که نامش را بیرون بکشد، آمورهیا را انتخاب کند. وقتی که پلاسوم، پس از شورش به تاهیتی رسیده بوده، جونز برای نخستین بار طعم عشق را در بازوان ارچشیده بود. آموره یا شانزده ساله بود. جونز، نه در تاهیتی به او وقادار مانده بود و نه در کشتی. اما وقتی تازگی فتوحانش رنگ باخت، دوباره به سوی او بازگشت. از زمان پیاده شدن در جزیره. در همه کوره راهها، آن دو کودکانه و موقرانه دست در دست هم دیده میشدند. پرسل گفت: «خوب. منتظر چه هستی؟» جونز گفت: « میترسم. بدجوری میترسم. ممکن است آمورهیا را از چنگم بگیرند.» پرسل گفت: «دست بردار؛ سر یک شیلینگ شرط میبندم که آمورهیا مال تو بشود.»
گشت و سکه یک شیلینگی سوراخ شدهای را کنار جونز روی خاک انداخت. جونز جادوزده به سکه چشم دوخت. بیکر، در سوی دیگر پرسل، دست روی خاک گذاشته. خم شد تا برادر زنش را بهتر ببیند و گفت: «زود باش، شروع کن »
جونز یکی از کاغذها را بیرون کشید. آن را باز کرد. در نور مشعل گرفت و خواند. دهان را لحظهای گشود و بیدرنگ بست، آب دهان را فرو داد و عاقبت توانست بگوید:
– جونز
از دیدن تام خود چنان سادهلوحانه شگفتزده بود که همه، جز هانت به خنده افتادند.جونز ماهیچههای سینهاش را منقبض کرد و شانههایش را بالا گرفت تا نشان دهد که تاب خندیدن دیگران را ندارد. اما زیر این ظاهر جنگجویانه خود را ناتوان میدید و چنان دستخوش هیجان بود که نمیتوانست کلمهای به زبان آورد.
مک لئو گفت:
– خب؟ بالاخره میخواهی حرف بزنی؟ حالا که اولین نفر خودت هستی. میتواتی از دوازده تا زن یکی را انتخاب کتی، سر جان. اما زود باش که بتوانیم رأی مخالف و موافق را بگیریم.
جونز گفت:
– آمورهیا.
گره به ابرو انداخته،بیتابانه به گرداگرد حلقه تگاه میکرد تا ببیند آیا کسی هست که بخواهد بر سر زتش با او بجنگد یا نه…
مک لئو که انتهای طناب را مانند چماقی بلند میکرد. گفت:– مخالفتی نیست؟
سالهای پایانی زندگی روبر مرل و تاثیر کتابهای او
« روبر مرل» نسبت به دیگر نویسندگان برجسته برنده جایزه گنکور چندان پرکار نبود. اما آثار وی از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بودند و هواداران زیادی در کشورهای مختلف داشتند. این نویسنده پس از سال ۱۹۸۷ کتاب داستانی دیگری منتشر نکرد و فعالیتش در حوزه نویسندگی کاهش پیدا کرد. یک سال پیش از درگذشتش مجموعه کتابهای « ثروت فرانسه» منتشر شدند. در ۲۷ مارس سال ۲۰۰۷، این نویسنده در سن ۹۵ سالگی و در تثر سکته قلبی درگذشت. او را در ایولین فرانسه به خاک سپردند.