هرآنچه لازم است دربارهی «پینوکیو»، شاهکار کارلو کلودی بدانید
هرچه از کارتون پینوکیو میدانید فراموش کنید. کارلو کلودی این داستان را در قرن نوزدهم نوشت تا نهضت تحصیلات همگانی و ملیگرایی ایتالیایی را ترویج کند.
شهر کوچک کلودی در ایتالیا، که در فاصلهی ۷۲ کیلومتری در غرب فلورانس واقع شده، روی یک سراشیبی پشت یک ویلای زیبای قرن هفدهمی ساخته شده است. باغ آن، که بهعنوان یک پارک تفریحی خیالانگیز برای خانوادهی گارزونی (Garzoni) و مهمانهای اشرافزادهیشان ساخته شده بود، شامل نردهها، باغچهها، پلکانهای باشکوه، حوضهای پرآب و مجسمههای مرمری آنتیک در اطراف ویلای باروک میشود. اگر وارد تونل زیر ویلا شوید و از داخل آن به سمت نوک تپه بالا بروید، خانههای سنگی کلودی را میبینید که از واقعیتی متفاوت خبر میدهند. اگر از خیابان اصلی سنگفرششدهی آن بالا بروید که روی یک سراشیبی تند واقع شده، به میدانی کوچک میرسید که یک سری شیر آب مخصوص رختشویی و برای مصرف عموم دارد. این شهر کوچک از ویلا قدیمیتر است و احتمالاً در ابتدا برای مقاصد استراتژیک و دفاعی روی این تپه ساخته شده بود. آنجا محل زندگی قشر کارگر بود، کسانی که مسئولیت مراقبت از ویلا و باغهای متعلق به اشرافزادگان را بر عهده داشتند. بهسختی میتوان حدس زد که پس از یک روز کاری سنگین در ویلا، همچنان که این کارگران در حال بالا رفتن از تپه بودند، در فکرشان چه میگذشت. شاید بتوان گفت که خسته بودند.
در نیمهی اول قرن ۱۹، پسری جوان به نام کارلو لورنزینی (Carlo Lorenzini)، که اصالتاً اهل فلورانس بود، دوران کودکیاش را پیش خویشاوندان در این شهر سپری کرد و بعداً، وقتی نویسنده شد، نام مستعار کارلو کلودی را برای خود برگزید. او برای بزرگسالان انشاهای سیاسی و مطالب هجوآمیز مینوشت و وقتی ۵۰ سالگی را رد کرد، توجهش را معطوف به کودکان کرد. «داستان یک عروسک خیمهشببازی» (The Story of a Puppet) برای نخستین بار در سال ۱۸۸۱، به شکل سریالی در Giornale per i bambini، به معنای روزنامهی کودکان، منتشر شد. پاراگراف آغازین داستان قرار بود جملهی افتتاحیهی رایج قصههای پریان را ساختارشکنی کند و همچنین یک پیام سیاسی بفرستد:
روزی روزگاری…
بدونشک خوانندگان کمسنوسال من بیدرنگ خواهند گفت: «یک پادشاه بود!»
نه بچهها. اشتباه میکنید، روزی روزگاری… یک تکهچوب بود.
البته این تکهچوب به پینوکیو تبدیل شد و این داستان به نخستین اثر ادبیات کودک در ایتالیا تبدیل شد که شهرتی جهانی پیدا کرد. «ماجراهای پینوکیو» تاکنون ۱۸ بار در قالب فیلم اقتباس شده است که دوتا از آنها دو فیلم لایو اکشن با بازی روبرتو بنگینی در نقش پینوکیو بودند. دیزنی و نتفلیکس هم اخیراً دو اقتباس جدید از آن منتشر کردند. برای بیشتر آمریکاییها، نام «پینوکیو» مترادف است با انیمیشنی که دیزنی در سال ۱۹۴۰ دربارهی عروسک چوبیای ساخت که هر بار که دروغ میگوید، دماغش دراز میشود. ولی داستان ایتالیایی اصلی لزوماً دربارهی دروغگویی نیست. بله، پینوکیو دروغ میگوید، ولی این فقط جزیی از بینزاکتی کلیترش است. غیر از دروغگویی، او خودخواه و غیرقابلاطمینان نیز هست. او یک بچهی تخس و شیطان است که به قول ما امروزیها، تصمیمهای بد زیادی میگیرد. درست در آن لحظه که ژپتو ظاهر کلی او را از دل یک قالب چوبی درمیآورد، پینوکیو فرار میکند و حاضر نمیشود به خانه برگردد. شیطنتهای او به دستگیری ژپتوی بیچاره منجر میشوند.
ماریا ترولیو (Maria Truglio)، استاد مطالعات ایتالیایی و زنان و جنسیت در دانشگاه پن و نویسندهی کتاب «ادبیات کودک ایتالیا و هویت ملی: کودکی، ماخولیا و مدرنیته» (Italian Children’s Literature and National Identity: Childhood, Melancholy, Modernity.)، گفته است: «هربار که پینوکیو را به دانشجویان کارشناسی در آمریکا درس میدهم، حداقل دو واکنش متفاوت دریافت میکنم. واکنش اول این است که دانشجویان میگویند چقدر داستان نسبت به اقتباس دیزنی متفاوت است و چقدر داستان اصلی را به نسخهی دیزنی ترجیح میدهند. واکنش دوم از جانب دانشجویانی است که میگویند کتاب از آنچه فکر میکنند، بهمراتب پیچیدهتر است. این دانشجویان میگویند: «من زیاد کتاب نمیخوانم و معمولاً هم از کتاب خواندن لذت نمیبرم، ولی واقعاً از پینوکیو لذت بردم.»
وقتی آنا کراچنا (Anna Kraczyna)، یکی از استادان دانشگاه در فلورانس، ۱۵ سال پیش برای اولین بار این داستان را برای پسر کوچکش خواند، شگفتزده شد. کراچنا که از والدینی هنرمند و آمریکایی، در ایتالیا به دنیا آمد گفت: «باورم نمیشد که متن داستان چقدر پربار است.» او نزد جان هوپر، خبرنگار بریتانیایی و نویسندهی کتاب «ایتالیاییها»، انتشاریافته در سال ۲۰۱۵، استدلال کرد که وقتش رسیده یک ترجمهی انگلیسی جدید برای کتاب منتشر کرد. هوپر موافقت کرد. از هوپر نقل است: «زبان زیباست و کلودی هم خلاقیت ادبی سرشاری دارد. او در متن خود کارهایی انجام میدهد که تا به حال نمونهاش را در متن هیچ نویسندهی دیگری ندیدهام.» این ترجمهی جدید از «ماجراهای پینوکیو» در سال ۲۰۲۱ منتشر شد و شامل پاورقیهای حجیم و پیشگفتاری است که پیچیدگیهای داستان را اکتشاف میکنند.
در انیمیشن دیزنی، پدر ژپتو سازندهی اسباببازیها و ساعتهای کوکو است که در یک خانهی نیمهحلبی در دهکدهای که بهشکل مبهمی اروپایی به نظر میرسد زندگی میکند. ولی فقر ایتالیای قرن ۱۹ که کلودی در کتاب به تصویر میکشد، هیچ نکتهی جذاب و بامزهای ندارد. در کتاب ژپتو چوبتراشی فقیر است. پینوکیو در بخش زیادی از داستان در اضطرابِ پیدا کردن چیزی برای خوردن به سر میبرد. پینوکیو در روز اول به وجود آمدنش، پس از اینکه باعث دستگیری ژپتو میشود، گرسنگیای تجربه میکند که «آنقدر واقعی بود که میشد آن را با چاقو برید». وقتی ژپتو به خانه برمیگردد، سه گلابی را که برای صبحانهی خودش نگه داشته بود، به عروسک گرسنه میدهد. پینوکیو درخواست میکند که گلابیها پوست کنده شوند، ولی در نهایت تمام پوستها و هستههای آنها را میخورد و درسی مهم یاد میگیرد: «در زمینهی خوردن نباید فیس و افاده به خرج دهیم».
همچنین در دنیایی که همه گرسنهاند، خطر خورده شدن وجود دارد. در قسمتی از داستان، یک عروسکگردان گرسنه به نام آتشخوار (Fire-eater) که برای پختن گوشت گوسفندی که برای شام تدارک دیده به چوب نیاز دارد، تصمیم میگیرد پینوکیو را به داخل آتش بیندازد، ولی او موفق میشود فرار کند. در ادامه، پینوکیو آمیخته به آرد میشود و در کنار تعدادی ماهی در صدد سرخ شدن در ماهیتابه برمیآید؛ ماهیگیر بیصبرانه منتظر است تا «عروسک-ماهی»، این خوراک جدید را امتحان کند. در قسمتی دیگر، پینوکیو به الاغ تبدیل و به دریا پرتاب میشود تا در آنجا غرق شود و صاحبش بتواند از پوست او طبل بسازد. ولی یک سری ماهی کمکرسان «لایهی الاغ» را از روی پوست او میخورند و عروسک را دوباره آزاد میکنند. در نهایت یک کوسهی بزرگ پینوکیو را میخورد و در شکم او پینوکیو ژپتو را نجات میدهد که کمی قبلتر در داستان، کوسه او را هم بلعیده بود.
تبی که پینوکیو را به الاغ تبدیل میکند، مجازات او بابت رها کردن مدرسه و رفتن به سرزمین بازی است. جیرجیرک سخنگو به او هشدار داده بود: «ای خنگول! نمیدانستی که وقتی بزرگ شوی، به یک خر گنده تبدیل میشوی و همه مسخرهات خواهند کرد؟» کراچنا و هوپر توضیح میدهند که در زبان ایتالیایی دوران کلودی، «الاغ» معنایی دوپهلو داشت. افرادی که مجبور بودند سخت کار کنند خر یا الاغ خطاب میشدند. بچههایی که در مدرسه تلاش نمیکردند نیز خر یا الاغ خطاب میشدند. طبق نوشتهی کراچنا و هوپر: «پیام کلودی به کودکان زمان خودش این بود که زندگی یک کارگر بدون مهارت بسیار سخت است. اگر آنها اصرار داشتند که در مدرسه خر باشند، احتمالش بود که در زندگی، تا آخرین نفسشان، خر بمانند.»
کلودی برای تحصیل کودکان اهمیت زیادی قائل بود. در سال ۱۸۶۱، بسیاری از جمهوریها، قلمروهای پادشاهی، دولتشهرها و دوکنشینیها – هرکدام با سنتها و گویشهای خاص خود – با هم متحد شدند و یک کشور یکپارچه را به وجود آوردند که کل شبهجزیرهی چکمهشکل ایتالیا را در بر میگرفت. داخل کلاس درس بود که کودکان تمام آن نواحی و ایالتها، ایتالیایی بودن را یاد میگرفتند. وقتی این کشور برای اولین بار یکپارچه شد، فقط ۲۵ درصد از ایتالیاییها خواندن و نوشتن بلد بودند. در سال ۱۸۸۰، بهلطف تحصیل اجباری و رایگان، آمار باسوادان به ۴۰ درصد رسیده بود.
ولی کلودی عمیقاً از این مسئله آگاه بود که تا وقتی شکم کودکان گرسنه باشد، نمیتوان از آنها انتظار یادگیری داشت. در نامهای سرگشاده با عنوان «نان و کتابها»، کلودی استدلال کرد که همهی انسانها نیاز به خوراک و آشامیدنی، نیاز به محافظت در برابر خطرهای محیطی و نیاز به جایی برای خوابیدن داشتند. دنیا مکانی بیرحم بود و قانون «بخور تا خورده نشی» بر آن حکمفرما بود؛ تنها راه برای غلبه بر این بیرحمی، تحصیل و آگاهیبخشی بود.
***
در یکی از روزهای باشکوه پاییز، کراچنا و هوپر محل تولد و زندگی کلودی را به من نشان دادند. کراچنا خاطرنشان کرد که خیابان تادیا (Via Taddea)، خیابان باریکی در فلورانس که نویسنده در سال ۱۸۲۶ در آنجا به دنیا آمده بود، خیابانی بسیار تاریک بود که نور خورشید صبحگاهی به آن نمیرسید. این خیابان نمور در ابتدا منزلگاه خدمتکارانی بود که در آن نزدیکی کار میکردند. آنجیولینا، مادر کلودی، خیاطی اهل کلودی بود. پدر آنجیولینا عمارت خانوادگی خانوادهی گارزونی را مدیریت کرده بود. وقتی دختر گارزونی با مارکی جینوریِ فلورانس ازدواج کرد، آنجیولینا در مقام خیاط و ملازم او را همراهی کرد. او با دومنیکو، آشپز عمارت ازدواج کرد و این زوج به خیابان تادیا رفتند تا در آنجا زندگی مشترک خود را آغاز کنند.
کارلو نخستین فرزند از ۱۰ فرزند این زوج و یکی از چهار فرزندی بود که تا بزرگسالی زنده ماند. زندگی آنها فوقالعاده سخت بود: از شروع دسامبر ۱۸۳۸، در عرض چهار ماه، چهارتا از خواهران و برادران کوچکتر کارلو فوت کردند. سن آنها بین ۴ ماه تا ۶ سال بود. فرزندان لورنزینی زمان زیادی را نزد خانوادهی مادریشان در کلودی سپری کردند. کارلو از سن ۲ سالگی در آنجا بود و وقتی ۱۰ سالش بود، بخش زیادی از ماههای مدرسه را آنجا سپری کرد.
خیابانهای کلودی باریکتر از آن هستند که بتوان با ماشین واردشان شد، برای همین ما بالای مرکز شهر پارک کردیم و روی سنگفرشها از تپه پایین آمدیم. این شهر دیگر فقط بهخاطر نزدیکیاش به ویلای پرزرقوبرق اشارهشده معروف نیست. این شهر بهخاطر پینوکیو معروف است. تعداد زیاد باجههای سوغاتفروشی، پیتزافروشی پدر ژپتو و مسافرخانهای به نام مانجافوئوکو (Mangiafuoco) – یا آتشخوار، همان عروسکگردان ترسناک – جزو دیدنیهای آن هستند.
همچنین جای دیگری به نام پارک پینوکیو (Parco di Pinocchio) وجود دارد، یک مکان سرباز دیدنی که یکی از نخستین پارکهای مجسمهای مخصوص کودکان در دنیاست. رونالدو آنزیلوتی (Ronaldo Anzilotti)، یکی از شهردارهای ناحیه، این پارک را در دههی ۱۹۵۰ تاسیس کرد. طبعیتاً او با داستان پینوکیو بزرگ شده بود. کریستینا آنزیلوتی، دختر او و مدیر سابق دانشگاه سارا لارنس در فلورانس گفت: «اگر اهل این اطراف باشید، عملاً همراه با پینوکیو به دنیا میآیید؛ مکانهای داخل کتاب را مثل کف دست میشناسید.»
کودکانی در سرتاسر ایتالیا و حتی خارج از ایتالیا پول کمی فرستادند تا به ساخته شدن پارک کمک کنند. خود والت دیزنی هم صد دلار فرستاد. ولی تصاویر داخل پارک در مقایسه با کارتون دیزنی بهمراتب آوانگاردتر بودند. امیلیو گرکو (Emilio Greco)، مجسمهسازی فعال در روم که آثارش در موزهی تیت لندن و موزهی آرمیتاژ سنتپترزبورگ به عرصهی نمایش گذاشته شده بودند، یک مجسمهی برنز بزرگ از پینوکیو و پری را درست کرد که ژستی آکروباتیک و هندسی دارند. ونتورینو ونتوری (Venturino Venturi)، هنرمندی دیگر، میدانی موزاییکی طراحی کرد که در آن داستان پینوکیو با تصاویری برجسته و اندکی انتزاعی به تصویر کشیده شده است. طبق گفتهی آنزیلوتی افرادی در ایتالیا بودند که به این تصویرسازیها اعتراض کردند، چون در نظرشان پینوکیو بیبروبرگرد شخصیتی متعلق به قرن ۱۹ بود و فقط هنرمندانی قرن نوزدهمی چون فلورنتین انریکو مازانتی (Florentine Enrico Mazzanti) که داستان اصلی را نقاشی کرده بود، میتوانستند حق مطلب را دربارهی تصویرسازی از آن ادا کنند. ولی این پروژه ادامه پیدا کرد و این پارک در سال ۱۹۵۶ و با حضور رییسجمهور ایتالیا افتتاح شد. در سال ۱۹۷۲، پارک گسترش پیدا کرد تا یک سری گذرگاه نیز دربر بگیرد. این گذرگاهها که پیترو پورچینای (Pietro Porcinai)، برجستهترین طراح منظرهی ایتالیا طراحیشان کرده بود، از کنار مجسمههای بیشتری از شخصیتها و صحنههای داخل کتاب عبور میکنند. در حوضی در مرکز پارک، موجود دریایی غولپیکری را میبینیم که ژپتو را بلعید. دهان باز او پر از دندان است.
***
با گسترش هرچه بیشتر پارک، یک سری آیتم کلیتر که برای کودکان جذاب بودند، مثل کاروسل و نمایش خیمهشببازی، به آن اضافه شد. وقتی به آنجا سر زدیم، زنی که خود را به شکل پری موآبی درآورده بود، مشغول درست کردن کاردستی با کودکان بود و در این میان پینوکیو نیز با بازدیدکنندگان حالواحوال میکرد و با بازدیدکنندگان عکس میگرفت. مدیریت این پارک بر عهدهی نهاد کارلو کلودی است، یک سازمان غیرانتفاعی ملی که وظیفهاش تبلیغ این نویسنده و میراثش است.
خرج تحصیل کارلو را خانوادهی جینوری، صاحبکارهای والدینش، پرداخت کرد: آنها میخواستند او یک کشیش کاتولیک شود. ولی در سال ۱۸۴۲ او مدرسهی مذهبی را ترک کرد و به دانشکدهی پدران اسکولوپی (Scolopi Fathers) در فلورانس انتقالی گرفت. در آنجا او به مطالعهی صرف و نحو و فلسفه پرداخت و عمویش از او حمایت مالی کرد. وقتی دو سال بعد فارغالتحصیل شد، در کتابفروشیای مشغول به کار شد که از قضا یک انتشاراتی هم بود. در آنجا او افرادی را ملاقات کرد که دغدغهای داشتند که در آن دوران دغدغهی افراد زیادی بود: یکپارچه کردن تمام نواحی مستقل در شبهجزیرهی ایتالیا. کارلو عمیقاً به این نهضت باور داشت. او یک بار در سال ۱۸۴۸ و بار دیگر در سال ۱۸۵۹ بهعنوان سرباز یکپارچهسازی ایتالیا داوطلب شد.
با اینکه کارلو میخواست کشور جدید ایتالیا یک جمهوری باشد، ایتالیا در سال ۱۸۶۱ بهعنوان یک نظام پادشاهی متحد شد. وقتی کارلو در دههی ۲۰ زندگیاش بود – و همچنان از نام خانوادگی لورنزینی استفاده میکرد – یک روزنامهی هجوآمیز به نام Il Lampione – به معنای چراغ خیابانی – را تاسیس کرد. دوکنشینی بزرگ توسکانی او را مجبور کرد روزنامه را تعطیل کند، برای همین او روزنامهای دیگر به نام Lo Scaramuccia، به معنای جنجال، را تاسیس کرد. در سال ۱۸۶۰، او به استفاده از نام مستعار کارلو کلودی روی آورد.
ولی تازه در سال ۱۸۸۱ بود که این نویسنده به نوشتن داستان مخصوص کودکان دربارهی یک عروسک چوبی بازیگوش روی آورد. این شخصیت برای اولین بار در نخستین شمارهی Giornale per i bambini پدیدار شد که در واقع نخستین مطبوعات مخصوص کودکان در ایتالیای یکپارچهشده بود. این داستان در لحظهای حساس در فرآیند تکاملی هویت ایتالیایی و زبان ایتالیایی پدیدار شد و در شکلگیری هردو نقش داشت. کراچنا و هوپر در ترجمهی خود توضیح میدهند که این عروسک در دیالوگ خود «به ایتالیایی درست، ولی غیررسمی» صحبت میکند. آنها نیز سعی کردهاند این مسئله را در ترجمهی خود انتقال دهند. مثلاً پینوکیو در اشاره به اعصابخردی از واژهی «Bugged» استفاده میکند، در حالیکه در ترجمههای پیشین از واژههای مصطلحتر همچون «Annoyed» و «Vexed» استفاده شده بود.
کارلو کلودی علاوه بر آگاهسازی نسل اول ایتالیاییهای واقعی، میخواست پیامی سیاسی به والدینشان نیز منتقل کند. در یکی از قسمتهای داستان که روباه مکار و گربهنره با دوز و کلک چهار سکهی طلای پینوکیو را از او میگیرند، او در دادگاه از آنها شکایت میکند. نویسنده به ما میگوید که قاضی، که یک گوریل است، «بهخاطر سن بالا، ریش سفید و عینک دستهطلاییاش که لنزی نداشت، مورد احترام بود». از قرار معلوم او عینک را بهخاطر ورم کردن چشم زده است، ولی هوپر و کراچنا بیان میکنند که در داستان یک زیرلایهی معنایی دیگر وجود دارد: اینکه این عینک صرفاً تلاشی توخالی برای به رخ کشیدن ثروت است و هیچ کاربردی ندارد. در کل این اپیزود، داستان به خواننده هشدار میدهد که از سیستم قضایی انتظار زیادی نداشته باشد. بهجای اینکه کسی به شکایت پینوکیو گوش دهد، او بهخاطر اینکه قربانی یک جنایت شده، به زندان انداخته میشود. وقتی هم عفو عمومی برای کل زندانیان اعلام میشود، به او میگویند که شامل حال این عفو عمومی نمیشود، چون خودش خلافکار نیست. پینوکیو فقط موقعی از زندان آزاد میشود که موفق میشود زندانبانهایش را متقاعد کند که او هم یک خلافکار است.
در طول کتاب، کلودی فساد در عرصهی تجارت و حکومت را هجو میکند و مضحک بودن مفهوم طبقهی اجتماعی را به رخ میکشد. وقتی که عروسکگردان ترسناک آماده میشود تا هارلیکویین، دوست پینوکیو را به داخل آتش بیندازد، پینوکیو ملتماسه میگوید:
«رحم داشته باش آقای آتشخوار!»
آتشخوار با لحنی عبوس پاسخ داد: «اینجا آقایی در کار نیست»
«رحم داشته باش آقای شوالیه!»
«اینجا شوالیهای در کار نیست!»
«رحم داشته باش آقای ارباب!»
«اینجا اربابی در کار نیست!»
در نهایت، پینوکیو میگوید: «رحم داشته باش عالیجناب!» این کلمهای بود که عروسکگردان منتظر شنیدنش بود.
***
در حومهی فلورانس، هوپر و کراچنا من را به کاستلو (Castello) بردند، شهری کوچک که در آن افراد ثروتمند ویلاهای شیک و زیبایی ساخته بودند تا از گرمای فلورانس به نواحی سرسبزتر و خنکتر پناه ببرند. پائولو لورنزینی، برادر کارلو، تابستان خود را در آنجا سپری کرد. پائولو نیز مثل کارلو در دوران کودکیاش، پیش از رفتن به دبیرستان و تحصیل در دانشکدهی پدران اسکولوپی، به کلودی فرستاده شده بود و در آنجا خانوادهی جینوری او را نیز زیر بال و پر خود گرفته بودند. پائولو بعداً حسابدار و بعد از آن هم مدیر کارخانهی چینیسازی خانوادهی جینوری شد.
در کاستلو، پائولو مکانی به نام Villa Il Bel Riposo به معنای ویلای خواب راحت (با معنای تحتاللفظی استراحت زیبا) را اجاره کرد. کارلو در برج ویلا که از جادهی بیرون بهوضوح هویدا بود، زندگی کرد و نوشت و در آنجا، ایدهی نوشتن دربارهی ماجراهای پینوکیو به ذهنش خطور کرد.
ما در مسیر قدمزنی روزانهی کارلو – که از ویلای خواب راحت شروع میشد – قدم زدیم. کارلو در روزگار خودش به سمت راست میپیچید و از تپه به سمت مغازهی سیگارفروشی پایین میرفت. (طبق گفتهی مترجمها، کارلو و پادشاه ایتالیا هردو از یک مغازهی یکسان سیگارهایشان را میخریدند). در امتداد خیابان، کارلو از کنار دو مغازهی مختلف رد شد که در آنها صنعتگران در حال کار با چوب بودند. یکی از آنها نجار بود و دیگری چوبتراش. این دو همکار دوستان خوبی برای یکدیگر بودند، ولی اعصاب نداشتند و اغلب با هم دعوا میکردند.
در نخستین صفحهی «پینوکیو»، یک تکهچوب از کارگاه نجاری پیر سر در میآورد که در ترجمههای قدیمی بهخاطر دماغ سرخش با نام آقای آلبالو شناخته میشد. وقتی آقای آلبالو تلاش میکند تا این تکهچوب را به پایهی میز تبدیل کند، متوجه میشود که از قدرت حرف زدن برخوردار است، چون این تکهچوب نسبت به قطع شدن یا ضربه خوردن اعتراض میکند. آقای آلبالو آنقدر شوکه میشود که رنگ نوک دماغش از قرمز به آبی تغییر پیدا میکند. بنابراین در فصل ۲، او تکهچوب را به دوستش ژپتو تحویل میدهد که دلش میخواست برای خودش یک عروسک بسازد، «ولی یک عروسک شگفتانگیز که بتواند برقصد، شمشیربازی کند و در هوا معلق بزند». ژپتو امیدوار است با ساختن این عروسک شگفتانگیز، «یک تکه نان و یک لیوان شراب» برای خودش جور کند. این تکهچوب شیطان باعث ایجاد یک درگیری شدید بین دو مرد میشود، دو مردی که هردو اعصاب ضعیفی دارند و احتمالاً از همان نجار و تراشکاری الهام گرفته شده بودند که کلودی هر روز در خیابان کاستلو از کنار کارگاهشان رد میشد.
وقتی در حال بالا رفتن از سربالایی خیابان دلا پترایا (Via della Petraia) بودیم و از کنار خانهها و مغازههای کوچک در هر دو طرف خود رد میشدیم، کراچنا به ما گفت که مردم کاستلوی مدرن بر این باورند که اجدادشان در رمان پینوکیو پدیدار شدهاند. ما سر یکی از پیچها به سمت راست پیچیدیم و وارد خیابانی شدیم که دو «فرد آبزیرکاه» در آن زندگی میکردند و طبق گفتهی هوپر فرض بر این است که شخصیت گربهنره و روباه مکار از آنها الهام گرفته شده است. همچنین آنجا جادهی اصلی به سمت سِستو، جایی که کارخانهی چینیسازی در آن واقع شده بود، قرار داشت و یک کالسکه مردم محلی را به آنجا میبرد. کراچنا به من گفت که جووانی فتوری (Giovanni Fattori)، دوست کارلو و یکی از هنرمندان فلورانس، یک زمانی نقاشیای از رانندهی کالسکه کشید که ما را یاد کالسکهچیای میاندازد که پینوکیو را به سرزمین بازی، آن مکان شوم، برد. طبق توصیف او: «[کالسکهچی] مردی ریزنقش بود که بیشتر عریض بود تا قدبلند و بدنی نرم و چرب داشت، مثل حجمی از کره. صورتش کوچک و شبیه به سیبی صورتی بود؛ دهانی کوچک داشت که همیشه لبخندی روی آن دیده میشد.»
***
وقتی «پینوکیو» را در بزرگسالی خواندم، ویژگی شوکهکنندهی داستان برایم این بود که پینوکیو در چه دنیای خطرناکی زنده میکند. این عروسک چوبی از سوختن، به دار آویخته شدن و افتادن به اقیانوس جان سالم به در میبرد. مشخصاً پینوکیو در مقایسه با کودکان معمولی سرسختتر است.
کلودی همیشه قصد نداشت نسبت به قهرمان داستانش رحم و مروت نشان دهد. وقتی دانشجویان ترولیو در دانشگاه پن به صحنهای در داستان میرسند که در آن دو قاتل پینوکیو را از یک درخت بلوط به دار آویختهاند، ترولیو به آنها میگوید: «اینجا قرار بود پایان داستان باشد. کلودی قصد داشت در همین نقطه داستان را به پایان برساند، ولی ویراستاران نشریه و خوانندهها میخواستند داستان ادامه پیدا کند.» دانشجویان او همیشه از شنیدن این حقیقت غافلگیر میشوند.
در فصل ۱۶ و ۱۷، پری موآبی پینوکیو را نجات میدهد. در ابتدا او به شکل دختری کوچک با موی آبی ظاهر میشود و بهعنوان شبح یک دختر مرده توصیف میشود. مدارکی وجود دارد که ثابت میکند منبع الهام پری موآبی جووانا راجونیری، دختر باغبان ویلای خواب راحت بود. کراچنا و هوپر گمانهزنی میکنند که توصیف کلودی از او بهعنوان شبح یک دختر مرده ممکن است اشاره به مرگ یکی از خواهرانش داشته باشد که وقتی کارلو ۱۲ ساله بود، فوت کرد. در طول کتاب، این دختر کوچک بزرگ و به یک زن بالغ تبدیل میشود، تجربهای که خواهر کارلو از آن محروم بود.
پس از اینکه پری موآبی چند کمکرسان را میفرستد تا پینوکیو را از دار زده شدن نجات دهند – یک شاهین برای بریدن طناب، یک سگ پودل در لباس یک کالسکهچی برای اینکه او را به سمت خانه براند – پری متوجه میشود که پینوکیو به تبی شدید دچار شده و برایش کمی دارو میریزد. عروسک چوبی مثل همیشه سرکشی میکند و بهخاطر طعم تلخ دارو حاضر نمیشود آن را بخورد. پری با فراهم کردن شکر به او رشوه میدهد، ولی پینوکیو شکر را میخورد و همچنان میگوید: «ترجیح میدهم بمیرم تا اینکه این داروی بدمزه را بخورم.» در نهایت چهار خرگوش سیاه سر میرسند و با خود یک تابوت میآورند تا او را ببرند. در این لحظه است که پینوکیو دارو را برمیدارد و آن را قورت میدهد. دارو بلافاصله کارساز میشود. کلودی به ما میگوید: «پس از چند دقیقه، پینوکیو در حالیکه کاملاً درمان شده بود، از تخت پایین پرید، چون میدانید چیست؟ عروسکهای چوبی از این امتیاز برخوردارند که بهندرت بیمار شوند و در صورت بیمار شدن هم سریع خوب میشوند.»
بهعنوان پزشک کودکان، دارویی که پینوکیو حاضر نبود آن را بخورد توجهم را جلب کرد، برای همین تعدادی از یادداشتهایی را که هوپر و کراچنا فراهم کرده بودند خواندم و متوجه شدم واژهای که در اشاره به دارو در زبان اصلی به کار رفته purgative به معنای داروی ضد یبوست یا داروی استفراغآور بود. داروهای ضد تهوع و استفراغآور هردو در قرن ۱۹ و پیش از آن پرطرفدار بودند و در موقعیتهای پزشکی بسیاری در راستای پاکسازی بدن به کار میرفتند. البته در صورت بروز تب یا عفونت این داروها فایده نداشتند. در موقعیتی که بدن یک شخص در معرض کمآبی بود، حتی ممکن بود خطرناک باشند.
در انتهای کتاب نیز کودکی دیگر از آغوش مرگ نجات داده میشود. پس از اینکه عروسک چوبی باز هم گول میخورد و از رفتن به مدرسه سر باز میزند، پسربچهای دیگر کتاب سنگین «رسالهای دربارهی حسابان» را به سمت پینوکیو پرتاب میکند، ولی کتاب به جای او، به دوستش یوجین برخورد میکند و به نظر میرسد که او را میکشد. بقیهی پسربچهها فرار میکنند، ولی پینوکیو نزد یوجین میماند و از او تمنا میکند چشمهایش را باز کند، ولی فایده ندارد. دو کارابینیری (ژاندارم ایتالیایی) سر میرسند، پینوکیو را دستگیر میکنند و یوجین را در کمال بیخیالی به یک ماهیگیر میسپرند، ولی دو فصل بعد، معلوم میشود که حال یوجین خوب شده است.
پس از پشتسر گذاشتن این حادثه، پینوکیو دانشآموزی نمونه میشود. ولی باید با وسوسهای نهایی دستوپنجه نرم کند: سفر شوم به سرزمین بازی. او با نجات دادن ژپتو از شکم کوسهای بزرگ موفق میشود خودش را رستگار کند. هوپر و کراچنا خاطرنشان میکنند پدر خود کلودی هم باید از بدهی زیاد نجات داده میشد و معادل واژهای که در انگلیسی برای افراد رباخوار سوءاستفادهگر مورد استفاده قرار میگیرد – Loan Shark یا کوسهی وامدهنده – در گویش فلورانس نیز وجود داشت: pescecani.
پس از اینکه پینوکیو ژپتو را نجات میدهد، تلاش میکند تا بهتر شدن حال پدرش امرار معاش کند و شبها نیز سخت درس میخواند. در آخر داستان او به یک ragazzino per bene یا پسر کوچولوی خوب تبدیل میشود. به تناسب با این تغییر رفتاری، عروسک چوبی به یک «کودک باهوش، شاداب و زیبا با موهای قهوهای و چشمهای آبی تبدیل میشود که بهاندازهی یک برهی پنجماهه خوشحال و سرخوش بود.»
هوپر پیام اخلاقی کتاب را اینگونه خلاصه میکند: «درس بخوانید؛ آگاه شوید؛ اجازه ندهید بقیهی افراد همچون عروسکگردان بندهای شما را کنترل کنند.» همچنین این کتاب دربارهی اهمیت مراقبت کردن از دیگران است. هوپر میگوید: «فکر میکنم حرف کلودی این است که راه رسیدن به انسانیت اهمیت دادن به دیگران است. در قلب کتاب پیامی دربارهی اجتماعی زندگی کردن نهفته است که بخشی جدانشدنی از آن است.» به قول پدر ژپتو: «وقتی بچهها از شیطنت دست بردارند و بچهی خوبی شوند، حالوهوایی تازه و شادیبخش برای خانوادهیشان به ارمغان میآورند.»
***
تابلوی یادبودی که روی ساختمانی که احتمال میرود کارلو کلودی در آن متولد شده بود نصب شده، او را نه بهعنوان یک نویسنده، بلکه به عنوان padre di Pinocchio یا پدر پینوکیو توصیف میکند. این توصیف مناسب به نظر میرسد، خصوصاً با توجه به اینکه «پینوکیو» کتابی دربارهی روشی غیرمعمول برای پدر شدن است.
کلودی هیچگاه فرزندی از خود نداشت، هرچند شایعاتی دربارهی به دنیا آمدن یک دختر از او خارج از بستر ازدواج به گوش میرسید. دربارهی زندگی رمانتیک او اطلاعات زیادی در دسترس نیست. پس از مرگ کلودی، پائولو همهی نامههای او را سوزاند، چون میترسید «این نامهها آبروی خانمهایی را ببرند که هنوز زنده و بسیار شناختهشده بودند». شاید کلودی نمیخواست هیچگاه سر و سامان بگیرد. شاید هم نمیخواست از خود خانوادهای داشته باشد، چون شاهد مرگ ششتا از خواهر و برادرهای کوچکتر از خود در دوران کودکی بود. فقط در دنیای «پینوکیو» بود که او از قدرت برگرداندن کودکان مرده به زندگی برخوردار بود.
آپارتمانی که کلودی در سن ۶۳ سالگی در آن فوت کرد، بالای مغازهی چینیفروشی جینوری در فلورانس واقع شده بود، مغازهای که تا به امروز وجود دارد. خارج از آپارتمان پلاکی وجود دارد که روی آن کلودی بهخاطر استفاده از ذکاوت و روحیهی هنرمندانهی خود در راستای رسیدن به هدف اصلی زندگیاش تحسین شده است. آن هدف اصلی چه بود؟ «آگاهیبخشی به مردم برای تحقق آرمان ایتالیایی یکپارچه». در نهایت کلودی کشورش را تغییر داد، ولی نه با انتشار رسالههایی مخصوص بزرگسالان، بلکه با خطاب قرار دادن کودکان سرزمینش بهطور مستقیم. همانطور که روی پلاک نوشته شده، con tenera amara virile fantasia؛ به معنای: «با تخیلی لطیف، تلخ و نیرومند».
منبع: Smithsonian Magazine