پل توماس اندرسون از «لیکوریش پیتزا» و فیلمسازی میگوید
«لیکوریش پیتزا» (Licorice Pizza) فیلم تازهی پل توماس اندرسون بالاخره بعد از اکران روی پرده وارد پلتفرمهای پخش آنلاین شد. دیوید رمنیک از نشریهی نیویورکر چندی پیش گفتوگویی را با این فیلمساز امریکایی انجام داده بود که در ادامه میخوانید.
«لیکوریش پیتزا» در دههی هفتاد میلادی در درهی سن فرناندو میگذرد، در لس آنجلس کالیفرنیا. دربارهی غرابت جوان بودن است، تجربهی انسان شدن و شکل گرفتن. این روایت گسسته آگاه و رند است، اما خالص و گیرا هم هست.
اندرسون پنجاه و یک ساله که از نوجوانی فیلم میساخته خودش بچهی درهی سن فرناندو است. در واقع او هرگز خیابانهای آنجا را ترک نکرد. اولین فیلمهای بلندش«برد دشوار» (Hard Eight) و «شبهای عیاشی» (Boogie Nights) متعلق به زمانی است که او تنها بیست و اندی سال داشت و از آن زمان به بعد هنرمندی بوده که هر اثر تازهای که خلق کرده یک اتفاق بوده است. فیلیپ سیمور هافمن، دنیل دی لوئیز، تام کروز، ملورا والترز، جولیان مور و خواکین فینیکس از جمله بازیگران کهنهکاری هستند که در بهترین کارهای او که «عشق پریشان» (Punch-Drunk Love) باشد و «ماگنولیا» (Magnolia)، «خون به پا خواهد شد» (There Will Be Blood)، «ارباب» (The Master) و «رشتهی خیال» (Phantom Thread) حضور داشتهاند.
اندرسون به ندرت مصاحبه میکند. این گفتوگوی از طریق زوم با نیویورکر را از خانهاش در سن فرناندو را انجام داده است. و از آنجا که «شبهای عیاشی»، «ماگنولیا» و حالا «لیکوریش پیتزا» را در همین منطقه ساخته است، من گفتوگو را با این پرسش شروع کردم که چرا این مکان چنین حضور پررنگی در آثار او دارد.
عاشقشم. به همین سادگی. همهچیز از همینجا شروع و به همینجا ختم میشود. خاطرم هست بچه بودم و با خودم فکر میکردم که در دوران نوجوانی دیگر باید از اینجا بزنم بیرون. فقط بروم، اینجا نباشم، در درهی سن فرناندو نباشم. شاید لس آنجلس. شاید نیویورک، شاید لندن، شانگهای، هر جا، فقط از اینجا بروم.
اما من از آن آدمهایی هستیم که دوست دارند بیست و چهار ساعت از خانه دور باشند و بعد خورهای میافتد به جانشان و دلشان میخواهد برگردند خانه. من فقط میخواهم برگردم خانه. از آن دسته آدمهای خانگی هستم. اینجا راحتم. خانوادهام اینجا هستند، دوستانم هستند. هر جا بروم دوباره برمیگردم همینجا. هرچه بلندپروازی که آدم میتواند داشته باشد که او را به حرکت وامیدارد، من همیشه میبینم که دوباره برمیگردم همینجا. بعد از لندن، وقتی داشتیم «رشتهی خیال» را میساختیم، آرزوی من بود که بتوانم آنجا کار کنم، اما وقتی برگشتم خانه خیلی خوشحال بودم. سن فرناندو نه زیباترین جای دنیاست، نه بافرهنگترین، من این را میدانم، اما هرچه هست خانه است.
-من بچهتر که بودم وقتی شبها رادیو گوش میکردم یا تلویزیون تماشا میکردم، همهی کالیفرنیا داشتند اینجا را مسخره میکنند. من نمیفهمیدم چرا. با چه شوخی میکردند؟ این سن فرناندو به لحاظ معنوی و از نقطهنظر چشمانداز جوانی تو چیست؟
این درهی سن فرناندو جایی تخت بین کوههای سن گابریل و سانتا مونیکاست. یک زمانی با کشاورزی روپا بود. حومه است. پر از اتفاق. نمیدانم چرا. وقتی نوجوان بودم و داشتم «شبهای عیاشی» را مینوشتم یک اتفاق وحشتناک در حیاط پشتی خودمان اتفاق افتاد. لازم نبود راه دوری بروم. نیاز نبود از خودم قصه بسازم. باید تحقیق میکردم تا دربارهی آدمهای صنعت پورنوگرافی اطلاعات به دست بیاورم، اما چیز تازهای برایم نبود. احتمالاً در مقطعی جایی خواندم که «همانی را که میدانی بنویس». این شروع خوبی است. خود این کار هم سخت است. پس چرا من بروم به خودم سختی بدهم که چیزی را یاد بگیرم که فراتر از درک من است یا برایم آشنا نیست؟
-«لیکوریش پیتزا» بر دو شخصیت تمرکز دارد. یکی گری ولنتاین است که کوپر هافمن نقش او را بازی میکند، پسر نوجوانی که برای آن سن زیادی کاریزماتیک است. او بازیگری خردهپاست. اولش یک کاسبی تشک آبی راه میاندازد و بعد سالن پینبال. تندتند حرف زدن او، شجاعت ظاهریاش برای پسری پانزده ساله شگفتانگیز است. او عاشق دختری به نام آلانا کین میشود که آلانا هایم نقشاش را بازی کرده که چند سالی هم است، بیست و اندی ساله است، با یک زندگی خنثی اما هوش ذاتی که آن هم شگفتانگیز است. این چقدر از تجربهی خودت میآید؟ اگر میگویی چیزی را که میشناسی مینویسی، «لیکوریش پیتزا» تا چه اندازه برگرفته از زندگی خودت است؟
من بین چهار بچه، بچهی دومم، بنابراین یک خواهر بزرگتر دارم که او دوستانی دارد از من بزرگتر. دو سه چهار سالی از من بزرگتر. و یکی از دوستان من هم خواهر بزرگتری داشت. بنابراین ما وقتی چهارده پانزده ساله بودیم، میان این دخترها بودیم، دوستان خواهرانمان که هجده نوزده ساله بودند. و ماشین داشتند! بنابراین ما همهاش داشتیم تلاش میکردیم آنها را راضی کنیم ببرندمان با ماشین بگردانند! و این در واقع فرصتی بود برایمان تا بتوانیم با آنها معاشرت کنیم و ازشان توجه بگیریم، نه فقط به عنوان یک برادر کوچک رو اعصاب، چیزی بیشتر.
خاطرم هست که با چند تایی از این دخترها دوست شدم. فقط دوستی ساده، ولی فوقالعاده. فوقالعاده چون فقط دوستی ساده بود. دوستی با دختری بزرگتر از خودت که خواهرت نیست، باعث میشد قدم به دنیای بزرگسالان بگذارم یا فقط به خاطر همان ماشینی که آنها داشتند، احساس کنم بزرگم.
-اصلاً بزرگترین شکل بروز تفاوت سن و قدرت در این فیلم اروتیک نیست بلکه رانندگی است. جایی در فیلم آلانا دارد نه یک ماشین که کامیون میراند و یکهو شروع میکند دنده عقب رفتن با سرعت زیاد از روی یک تپه به سمت مرکز شهر. [گری مسافر وحشتزده و هیجانزدهی اوست.] این نهایت درام است. از سرعت رفتن گریس کلی در جادهای کوهستانی در جنوب فرانسه همراه کری گرانت هم بهتر است.
این سکانسی که داری به آن اشاره میکنی چکیدهی تمام بخشهایی از زندگی است که خیلی خطرناک یا کمی خطرناک است. و این به خصوص در جنوب کالیفرنیا زیاد اتفاق میافتد چرا که اساساً یک جامعهی وابسته به ماشین است. ما بردهی ماشینهایمان هستیم. عاشقشانیم. مخصوصاً در آن سن، تمام زندگیات معطوف به این است که به طریقی به ماشین دسترسی پیدا کنی. و معمولاً به خاطر همین گرایش خودت را تو دردسرهای زیادی میاندازی؛ برمیگردی به زندگیات نگاه میکنی و با خودت میگویی واقعاً باورم نمیشود که زنده ماندم. بنابراین آن سکانس در واقع همان بخشهای زندگی را نشان میدهد. دقیقاً همان لحظاتی که فکر میکنی خیلی بهات خوش گذشته ولی وقتی ازش فاصله میگیری میبینی که واقعاً یک موقعیت مرگ و زندگی بوده.
-من همیشه فکر میکردم که برای نوشتن کافی است یک قلم و کاغذ داشته باشی. البته که خیلی سختتر از اینهاست اما تو ابزاری برای انجام این کار داری. خودت را داری. و نوشتن فقط همین خودِ تو را میخواهد و البته نبوغ یا استعداد. برای فیلم ساختن نمیتوانی فرانسیس آسیزی باشی. باید بهگونهای رهبر باشی. و تو زمانی شروع کردی به فیلم ساختن که خیلی جوان بودی. وقتی «برد دشوار» آمد بیرون بیست و شش ساله بودی، «شبهای عیاشی» بیست و هفت ساله. چطور توانستی چنین کاری بکنی؟
مادرم دوست دارد بگوید که من کارگردانی را نه از بیست و شش هفت سالگی که از چهار پنج سالگی شروع کردم. یک سری قصه تعریف میکند از اینکه من چطور همه را جمع میکردم و برنامه اجرا میکردم.
من دوست داشتم خیلی زود، تا آنجا که ممکن است زود فیلم بسازم. خوششانس بودم زمانی خواستم فیلم بسازم که فیلمسازی با آمدن هندیکم، دوربینهای فیلم خانگی، آسانتر شده بود. استیون اسپیلبرگ ستارهی دوران بود اما داشت با سوپر هشت کار میکرد، یعنی تو واقعاً فیلم را میبریدی و بعد به هم میچسباندی. من یک دوربین خانگی داشتم. بزرگ و دست و پاگیر بود، اما میتوانستی همان موقع نتیجه را ببینی. میتوانستی در لحظه یک چیزی را سرهم میکنی. میتوانستی سریع یاد بگیری، یک روز یک فیلم فاجعه بسازی و روز بعد یک کم بهتر بشی و بعد همینطور پشت سر هم بروی جلو. دائم در حال تمرین بودی.
من خیلی جوان بودم که اولین فیلمم را ساختم، به طرز حیرتآوری خودآگاه بودم و انگیزه داشتم. میدانستم جوانترین فرد سر صحنهام و نمیخواستم کسی را مأیوس کنم. یک عالم آدم دور و برم بودند که ده، پانزده حتی بیست سال بود که داشتند این کار را میکردند. واقعاً نمیخواستم این من باشم که کار را از ریتم میاندازد. قبل از آن در پروژههای زیادی دستیار تولید بودم، میدانستم پشتصحنهی خوب یا بد چیست. همیشه همهچیز به ارتباطات برمیگردد. من آن کسی بودم که برای بقیه قهوه میآورد و میدانستم که هیچکس نمیداند چه خبر است. همه هی با هم برخورد میکردند. واقعاً پشت صحنهی یک فیلم میتواند اینطوری باشد. اما مواردی هم بود که میدیدم چرا همهچیز دارد نرم پیش میرود؛ آنجا ارتباط خوب شکل میگرفت. لازم نبود داد بزنی. بله باید دیکتاتور بود، اما میتوانی یک دیکتاتور مهربان باشی. لازم نیست حتماً آن شکل کلاسیک داد زدن پشت بلندگو باشد. همهاش به سازماندهی و ارتباط برمیگردد. میتوانی موقع انجامش خوش بگذرانی و مهربان باشی و کارت را هم بکنی.
-ما دربارهی هیچکاک میخوانیم که همهچیز را از قبل برنامهریزی میکرد، با استوریبرد و هر پلان از قبل آماده. بسیار دقیق. خب به این شکل فیلم تقریباً از قبل تدوینشده است. بعد یکی هم هست مثل ژان لوک گدار که بداهه کار میکند، فیلمنامهی هر روز فیلمبرداری را صبحش مینویسد، و همهچیز تقریباً تصادفی و بیقاعده پیش میرود و شکل میگیرد. فیلمهای تو همیشه یک چیزی برای گفتن دارد. من همیشه مشتاقم سریع ببینمشان چون میدانم قرار است به شخصیترین شکل ممکن چیزی از تو بشنوم، چه فیلمت را در لندن بسازی چه در درهی سن فرناندو، قصههایی که از بیخ با هم فرق دارند. چقدر این از متن میآید؟ آیا متن مهمترین المان فرایند خلاقه برای توست؟
اول و آخرش همین متن است. این البته اغراق است، اما نکتهاش این است که اگر متن خوب باشد، احتمال اینکه بتوانی فیلم خوب بسازی زیاد است. قبل از ورود به موقعیتی که قرار است به آن پا بگذاری، میدانی قرار است چه کار کنی. و دلیل این دانستن این است که وقتی صحنهای را مینویسی که درنمیآید، معمولاً زمان زیادی را صرف آن میکنی که درستش را دربیاوری. دوباره صحنه را میگیری، بازنویسی میکنی و هزار و یک راه را امتحان میکنی. و بعد میفهمی که این به درد فیلم نمیخورد.
من عاشق فرایند نوشتنم. برایم مهمترین بخش است. چون خوب است و چون جریان دارد، وقتی فیلمنامه داری راحتتر میروی سر صحنه، راحتتر از خواب بیدار میشوی و با خودت میگویی خب امروز قرار است این صحنه را بگیرم.
-و تو قبل از اینکه بروی سر صحنه میدانی چه کار میخواهی بکنی؟
بیشتر اوقات. گاهی با خودت میگویی این بهترین صحنهی این فیلم است. و بعد چیزی در ذهنت میگوید که نه به این صحنه نیازی نداری. یعنی این فوت و فن کار است. و شاید پیش خودت فکر کنی که بعد از این همه سال دیگر همهاش را فوت آبی. اما مثلاً سر همین «لیکوریش پیتزا» یک سری سکانس بود که نوشته بودم و بعد به آلانا و کوپر میگفتم «اصلاً بیایید شماها این مزخرفاتی را که من نوشتم نگویید، بروید جلو دوربین در سکوت فقط به هم نگاه کنید» و نتیجه عالی شد. انگار که معجزهای اتفاق بیفتد.
-کوپر هافمن پسر فیلیپ سیمور هافمن فقید است. آلانا هم که آلانا هایم است و ما تا قبل این فیلم او را به گروهش هایم به همراه خواهرهایش میشناسیم. انتخاب این دو نفر برای بازیگران اصلی فیلمی مهم جسارت میخواهد. ما کوپر هافمن را به عنوان «پسرِ فلانی» و آلانا هایم را به عنوان موزیسین میشناسیم. چه شد که آنها را انتخاب کردی؟
ببین باور کن اگر تو جای من بودی سؤال این میشد که چطور میتوانستی اینها را انتخاب نکنی. خب من این دو را از قبل میشناختم. مطمئن بودم که آلانا هم استعدادش را دارد و هم به خاطر تجربهی سالها اجرا مهارتش را. میدانستم کوپر آن روحیه و حساسیت لازم را دارد. نمیدانستم از پسش برمیآید یا نه. میدانی هرگز نمیتوانی بفهمی که آیا فلان کسک جلو چشمهای تو یا وقتی جلو دوربین قرار میگیرد و دارد دیالوگهای یکی دیگر را میگوید، آن استعدادی را که باید داشته باشد دارد یا نه. امکانش هست که نداشته باشد. اما هرچه بیشتر فیلمنامه را با هم کار کردیم و با هم نشستیم و پا شدیم فهمیدم که امکانش هست. انتخاب به مراتب سادهتری از آنچه به نظر میآید بود. من دنبال دو نفر خالص و غیرمصنوعی میگشتم که نتوانند احساسات خود را پنهان کنند. و دیدم که دقیقاً همین دو نفر را پیدا کردم که میخواهند یاد بگیرند و میخواهند واقعاً سخت تلاش کنند و نمیخواهند مرا ناامید کنند. نمیخواهند خودشان را ناامید کنند. چطور میتوانستیم از چنین فرصتی بگذریم؟ میدانستیم قرار است برای همهمان تبدیل به تجربهی شگفتانگیزی شود.
-پس این دو از اول قرار بود نقشهای اصلی را بازی کنند؟ تستی در کار نبود؟
نه برای نقش آلانا. از اول او را در ذهن داشتم…
-باهاش موزیک ویدیو کار کرده بودی.
بله، چندین و چند بار. چند سالی هست که دارم با او و خواهرهایش کار میکنم. من با آنها تماس گرفتم چون موزیکشان را دوست داشتم و بهشان پیشنهاد همکاری دادم. و نتیجه رابطهای فراتر از صرف ساختن موزیک ویدیو شد. من آنها را خانوادتاً دوست دارم. موزیکشان را. و به همین خاطر ما در هم گره خوردهایم.
در واقع، تجربهی ساختن موزیک ویدیو باعث شد بدانم میخواهم «لیکوریش پیتزا» چه جور فیلمی باشد. ما دائم داشتیم خیابانهای سن فرناندو را میچرخیدیم. هیچ پولی نداشتیم. زمان نداشتیم. معمولاً ده نفر، شاید گاهی پنج نفر نیرو سر صحنه داشتیم. و آن روزها شادترین روزهای کاری من بودهاند. و این خواهرها واقعاً همکاران خوبی بودند. من از همین انرژی برای نوشتن «لیکوریش پیتزا» استفاده کردم.
اما برای شخصیت گری، همان که کوپر نقشاش را بازی میکند، پروسهی انتخاب بازیگر به شکل کلاسیک معمولش پیش رفت، به این خاطر که خب روند کار همین است. به گمانم فکر میکردم که شاید بچهای آن بیرون باشد و من میتوانم او را کشف کنم. متأسفانه این پروسه خیلی طول کشید. و من کوپر را به خواهران هایم پیشنهاد دادم و آنها هم گفتند ایدهی خوبی است. و به این شکل پروسهی تست گرفتن از کوپر شروع شد.
-آنها کجا او را میشناختند؟ او چه چیزی را به گروه اضافه میکرد؟
آنها او را میشناسند چون من میشناسم. من وقتی در لسآنجلس هستم و کوپر در نیویورک زندگی میکند، خیلی با هم معاشرت میکنیم. پنج یا شش سال پیش آنها به هم معرفی شده بودند. کوپر به شهر آمده بود و من کاری داشتم که باید از شهر میزدم بیرون، بنابراین از خواهران هایم خواستم که حواسشان به او باشد و با او معاشرت کنند. و آنها این کار را کردند و مثل بقیه مجذوب شخصیت بینظیر دوستداشتنی، جذاب و همدلی او شدند.
-چهار فیلم آخرت پیش از این را با دنیل دی لوئیز و خواکین فینیکس که هر دو بازیگران باتجربهی بینظیری هستند، هر کدام دو بار کار کردی. آنها کارشان را بلدند. در «لیکوریش پیتزا» تو با بازیگران خوب اما بیتجربه طرف بودی. این شکل کار کردن تو با بازیگرانت را چطور تغییر میدهد؟
خب، طبعاً فرق دارد. به مضحکترین و ابتداییترین شکل ممکن. کسی که مدتهاست دارد این کار را میکند میداند چطور خودش را چه به لحاظ فیزیکی و چه احساسی در یک دورهی مثلاً شصت و اندی روزه وفق بدهد. اما بازیگر تازهکار فرق دارد. من میدیدم که این بچهها چقدر اعصاب و تمرکز و انرژی برای کار میگذارند و طبیعی بود که به راحتی از پا دربیایند.
من مجبور بودم قدم به قدم با آنها پیش بروم و بهشان زمان بدهم که آماده شوند. میگفتم: «باید فیلمنامه را کامل از بر کنی، چون وقت نیست وسط فیلمبرداری بخواهی این کار بکنی. مثل صد مایل در ساعت اسکی روی کوه است.»
مثلاً با کوپر که شانزده هفده ساله است باید چیزهای ابتدایی را هم چک میکردیم. صبحانه خوردهای؟ خسته نیستی؟ باید در همین اندازه حواست به بازیگر تازهکار باشد.
-تو با فیلیپ سیمور هافمن، پدر کوپر هم کار کردی. این سؤال را با تردید میپرسم چون شاید کمی خارج از بحث و عامیانه به نظر بیاید، اما آیا این دو هیچ شباهتی به هم دارند؟ به عنوان یک انسان، هنرمند و بازیگر.
خب به لحاظ فیزیکی شباهتهایی وجود دارد. اما نکتهی مثبت به نظر من این است که کوپر واقعاً خودِ خودش است. چشمهای مادرش را دارد و خندهی پدرش. و گاهی اوقات وقتی سرش را برمیگرداند و نگاهت میکند خیلی شبیه پدرش میشود. اما کار کردن با فیل مثل کار کردن با دنیل یا خواکین بود. اینها سالهاست که دارند این کار را میکنند و دنیای بازیگری و سینما را میشناسند.
-شخصیت کوپر یک دسیسهگر دوستداشتنی شگفتانگیز است. و تو چنین شخصیتی را در فیلمهای دیگرت هم داشتی، این شخصیتهای کوشا و ستیزهگر جذاب و به لحاظ اخلاقی پیچیده مثل شخصیت ویلیام اچ میسی یا تام کروز در «ماگنولیا»، دنیل دی لوئیز در «خون به پا خواهد شد» یا «رشتهی خیال». چه چیزی تو را جذب این جور شخصیتها میکند؟
فکر نمیکنم بدانم. به گمانم به طور طبیعی به این شخصیتها به خاطر ماهیتشان که موقعیتهای دراماتیک و ترجیحاً کمدی خوبی به وجود میآورد، جذب میشوم. در گری این جاهطلبیاش به عنوان یک نوجوان است که جالب است که خیلی خیلی زیاد است اما فقط پانزده یا بیست دقیقه دوام دارد. بنابراین، این شرایط را برای ایجاد موقعیتهای دراماتیک و کمدی خوب مهیا میکند.
-بازی آلانا هایم فوقالعاده است و این اولین تجربهی اوست. درست است که او موزیسین است و روی صحنه اجرا میکند. میلیونها بار روی صحنه بوده است. اما چطور شد که چنین اتفاقی افتاد؟
فکر میکنم جواب این سؤال این باشد که استعدادش را دارد. دنیل دی لوئیز هم همینطور است. خواکین فینیکس هم. فیل هم همین بود. بعضیها میتوانند کلام را روی پردهی سینما جوری از دهانشان انفجاری بیرون دهند که اینطور به نظر بیاید که در همان لحظه خودشان از ذهنشان و قلبشان دارند میگویند. و میدانی میتوانند این کار را همینطور که راه میروند و حرف میزنند بکنند. من جذب کسانی میشوم که خوب از پس این کار برمیآیند، چون مثل یکجور فن جادوگری است.
و بعد با خودت میگویی آیا این واقعاً جادوست؟ یا استعدادی کاملاً شکفته که بعضیها آن را دارند؟ من همیشه خیلی نگران این بودم چون فیلمسازان زیادی هستند که فکر میکردند دارند جلو چشمهایشان از کسی بازی فوقالعادهای میبینند اما در واقع زرق برقی، چیزی کورشان کرده بود و نکتهی اصلی را نمیدیدند. من دائم با بچههای تیم فیلمبرداری چک میکردم که آیا «شما این چیزی را که من دارم میبینم میبینید؟» میدانستم که میتواند خوب از پسش بربیاید، اما او بسیار غیرقابل پیشبینی و خیلی ترسناک است، در عین حال دوستداشتنی هم هست. همهی اینها را یکجا با هم دارد.
-تو فیلم مارول یا «سریع و خشمگین» نمیسازی؛ از سویی فیلمهای مستقل کمبودجه هم نمیسازی. داری برای مخاطب بزرگسال با بودجهی متوسط فیلم میسازی. آیا هالیوود با تو خوب رفتار میکند؟ چشمانداز این بیزینس این روزها به نظرت چطور میآید؟
صادقانه بگویم من از اینکه در این دوره در این بیزینس کار میکنم خیلی خوشحالم. برای خودم یک گوشه نشستم و دارم با آدمهایی کار میکنم که واقعاً تحسینشان میکنم، مثلا با امجیام (M-G-M). من در حال حاضر بسیار راضیام. اما من اینجوریام. همیشه اینجور دغدغههای «آسمون داره به زمین میاد» و اینکه قرار است چه بلایی سرمان بیاید دربارهی سینما وجود دارد.
روشن است که این روزها با پخش آنلاین و وفور فیلمهای ابرقهرمانی، که بیشترشان را من هم جدی نمیگیرم، وضعیت حتی پیچیدهتر هم شده. اما به نظر میآید که دیگر زیادی همه دارند نسبت به فیلمهای ابرقهرمانی حساسیت نشان میدهند. من ازشان بدم نمیآید. این روزها دیگر همه دارند میگویند که این فیلمها سینما را از بین برده است. اما من اینطور فکر نمیکنم. یعنی ببین ما همه نگران بازگشت مردم به سالنهای سینما هستیم، اما میدانی چه فیلمهایی مردم را به سالنها میکشاند؟ «مرد عنکبوتی». پس همه باید از این بابت خوشحال باشیم.
-من وقتی بچه بودم این جور فیلمها را میدیدم و هنوز هم میبینم، اما تو اگر الان بیست و هفت ساله بودی و داشتی اولین فیلمهایت را میساختتی، آیا وضعیتت در این فضای فعلی بهتر میبود؟ سؤالم این است نتفلیکس و پخش آنلاین و … بهتر است یا فضایی که تو توش بزرگ شدی؟
این سؤال بسیار خوبی است. و من هم اخیراً کمی بهاش فکر کردهام. امروز پول زیادی آن بیرون برای کسانی که میخواهند فیلم بسازند هست. وقتی من شروع کردم هم برای مدتی پول زیادی برای فیلم ساختن بود و این پول بازار ویدیوی خانگی بود. اگر میتوانستی با یک و نیم تا دو میلیون دلار، کمتر از سه میلیون، فیلمت را بسازی، و چند مؤلفهی ژانر هم در فیلمت داشته باشی، باید حواست به بازار ویدیوی خانگی هم میبود. که در واقع همان پخش آنلاین امروز است، حالا اسمش ویدیوی خانگی باشد یا ویاچاس یا هر چیز دیگری. چیزی است که وارد خانهی تو میشود و سرگرمت میکند. بنابراین هیچ چیز آنقدر تغییری نکرده. سرمایه برای فیلمسازی هست.
الان پیدا کردن آنچه دنبالش هستی سخت است. چون یک عالم محتوا وجود دارد. من یکی از آن آدمهایی هستم که ساعتها فهرست فیلمها را بالا و پایین میکنند و بعد خسته میشوند. مثلاً الان شاید حداقل ده فیلم امسال باشد که میخواهم ببینم و هنوز ندیدهام. یا وقت نداشتم یا خودم وقت نگذاشتم که ببینم. فقط شش ساعت را برای تماشای مستند «برگرد بیتلز» پیتر جکسون گذاشتم که کیف کردم. عالی بود.
-آیا هیچ علاقهای به کار ساختن برای تلویزیون داری؟
نمیگویم ندارم اما نمیدانم از کجا باید شروع کنم. چند وقت پیش با کوئینتین [تارانتینو] دربارهی این موضوع حرف میزدیم و فکر نمیکنم هیچکداممان مشکلی با نوشتن محتوا برای تلویزیون داشته باشیم. گاهی مشکل تدوین محتواست. گاهی تو وسط نوشتن چیزی هستی و بعد میبینی خیلی بیشتر از آنچه نیاز داری محتوا داری و خب با خودت میگویی این باید سریال تلویزیونی بشود. اما راهش این نیست. فقط این نیست که محتوای زیادی داشته باشی و بعد بروی یک فیلم بلند بسازی. راهش این است که مختصر محتوا داشته باشی، متریال خوب را جمعآوری کنی، قصهات را درست تعریف کنی و بعد فیلمت را بسازی. بنابراین هیچوقت آنچنان جدی دربارهاش فکر نکردم. زیاد تلویزیون تماشا نمیکنم، بنابراین نمیدانم ساز و کارش چیست. این را باید یاد بگیرم. البته نه اینکه هیچ چیز هم ندانم. البته که سریال دیدهام، اما سریال نوشتن ریتمی دارد و تعریف کردن یک قصه در چند قسمت فرمولی دارد که در حال حاضر یاد گرفتنش برای من چالش خواهد بود. آدمهایی که در حال حاضر توی این کار هستند عالیاند. بسیار ماهرند. من احساس میکنم اگر قدم به این وادی بگذارم مثل توریست خواهم بود.
-نمیتوانم این را ازت نپرسم؛ آخرین فیلمی که دیدی و دوست داشتی چه بود؟
بالاخره گیرم انداختی. خیلی چیزها دیدم. اما آخرین فیلمی که دیدم و خیلی دوست داشتم «گزارش فرانسوی» وس اندرسون بود.
منبع: newyorker