۱۴ لحظهی اشکآور در فیلمهای انیمیشن که حتما باید ببینید
چه کسی گفته انیمیشن فقط برای بچههاست؟ ملاک و معیار مخاطب هدف فیلمهای انیمیشنی چیز مشخص و محکمی نیست و این فیلمها دست روی انواع و اقسام مضمونها و قصهها میگذراند. حتی شاید یک انیمیشن تأثیری ماندگارتر و عمیقتر از یک فیلم زنده روی مخاطبین بزرگسالش داشته باشد. پیکسار و دیزنی هم که سردمدار این دنیای پر از رنگ و شگفتی هستند، هیچوقت کوتاه نمیآیند و ایدههایشان عظیم، بکر و بهشدت سنگین است و تا سالیان سال در ذهن مخاطبانش میماند. مسائلی را مطرح میکنند که درکش برای بزرگسالان هم نیازمند صبر و حوصله است، چه برسد به بچهها.
فیلمهای انیمیشنی سالیان سال است که لحظات تأثیرگذار و تکاندهندهای به تماشاگران دنیا نشان میدهند. کمپانیهایی مثل دیزنی و پیکسار و دریمورکز همیشه کاری میکنند تا همه با شخصیتهای داستانهایشان درگیر شوند و در نقاطی از داستان چنان لحظات تأثیرگذاری خلق میکنند که اشک دور چشمان همهی تماشاگران حلقه میزند.
تمی لوئیس، مشاور روانی با سابقه طی مصاحبهای با HuffPost میگوید گریه کردن در کنار بچههایمان لزوما چیز بدی نیست، چرا که «به بچهها نشان میدهد ابراز احساسات کار خوبی است». پس اشکالی ندارد اگر با دیدن یکی از انیمیشنها کمی گریه کردید.
با هم تعدادی از تأثیرگذارترین لحظات فیلمهای انیمیشنی را مرور میکنیم. لحظاتی که در یاد و خاطرهی خیلیهایمان مانده و هیچوقت تأثیرشان را فراموش نمیکنیم.
۱. وداع اندی با اسباببازیها
- نام فیلم: داستان اسباب بازی ۳ (Toy Story)
- محصول: ۲۰۱۰
تصور کنید سال ۱۹۹۵ است و شما بچهای ۵ ساله هستید و فیلمی میبینید به نام داستان اسباببازی. عاشق یک کابوی عروسکی میشوید به نام وودی و آدمکی فضایی به نام باز لایتیر. چهار سال میگذرد و حالا ۹ سالتان است و دوباره به دیدار دوستانتان میروید که در داستان اسباببازی ۲ ماجراجوییهای تازهای رقم زدهاند. بعد، ۱۱ سال میگذرد. حالا ۲۰ سالتان شده و احتمالا در تعطیلات بین ترم دانشگاهتان هستید که قسمت سوم از راه میرسد و با خودتان میگویید رفقا برگشتهاند، برویم و ببینیم و لذت ببریم. بیخبر از اینکه قرار است با چشمانی اشکبار تیتراژ فیلم را تماشا کنید.
خیلیها همین شکلی با فیلمهای داستان اسباببازی بزرگ شدند و با وودی و باز و اسباببازیهای دیگر احساس نزدیکی کردند و وقتی در قسمت سوم، اندی مثل خودشان پسری جوان و بزرگسال شده بود میفهمیدند با چه چیزهایی سر و کار دارد. برای همین وقتی در دقایق پایانی، اندی تصمیم میگیرد اسباببازیهای محبوبش را به بانی ببخشد، همه به شدت تحت تأثیر قرار میگیرند و انواع و اقسام احساسات متناقض را تجربه میکنند. اندی برای آخرین بار در کنار بانی با اسباببازیهایش بازی میکند و وقت میگذراند و سرانجام سوار ماشینش میشود، نگاهی به آنها میاندازد و ازشان تشکر میکند و میرود.
با دور شدن اندی، اسباببازیها دوباره زنده میشوند و وودی، این یار همیشگی و باوفا، دور شدن ماشین اندی را نگاه میکند و میگوید: «به امید دیدار، رفیق»
۲. وقتی ماما کوکو به یاد میآورد
- نام فیلم: کوکو (Coco)
- محصول: ۲۰۱۷
این محصول تماشایی و شگفتانگیز پیکسار یکی از تأثیرگذارترین انیمیشنهایی است که ساخته شده. داستان این فیلم که تصویری درگیرکننده از فرهنگ مکزیک نشانمان میدهد، دربارهی پسربچهای به نام میگل است که سودای خواننده شدن دارد. میگل برای پیدا کردن یکی از اعضای خانوادهشان که سالها است فوت کرده، به سرزمین مردگان سفر میکند. در همین مسیر، متوجه میشود روح جدش در آستانهی محو و فراموشی کامل است و برای نجات او از نابودی کامل، باید به سرزمین زندهها بازگردد و کاری کند که دخترش کوکو که حالا پیرزنی فرتوت است، او را به یاد بیاورد.
در یک صحنهی بهشدت احساسی، داستان فیلم به سرانجام خودش نزدیک میشود. میگل که مستأصل شده و نمیداند چطور حافظهی مادربزرگ مادرش را تحریک کند، لالایی و آهنگی را میخواند که پدر کوکو وقتی او بچه بود برایش میخواند.
اگر در دقایق پایانی کوکو اشکتان سرازیر شده است، بدانید که تنها نیستید. نیویورک تایمز طی یک بررسی کامل توضیح میدهد که چرا این صحنه انقدر تأثیرگذار و ناراحتکننده است. با رسیدن به این لحظه، تماشاچی به درکی جدید و عمیق از متن شعر آهنگ میرسد که میگوید: «منو به یاد بیار، اگرچه الان باید خداحافظی کنم، منو به یاد بیار، نذار این خداحافظی تو رو به گریه بندازه، با اینکه ازت دورم ولی همیشه توی قلبم هستی و هرشب که از هم دوریم برات یه آهنگ میخونم، آهنگی که رازیه بین من و تو، مجبورم به سفری دور و دراز برم ولی منو به یاد بیار، هربار که نوای غمانگیز یه گیتار رو شنیدی بدون که من کنارتم، تا موقعی که دوباره تو رو در آغوش بگیرم فقط با همین خاطراته که میتونم کنارت باشم، منو به یاد بیار»
همه در مقطعی از زندگی خود با فقدان و غم از دست دادن عزیزان مواجه میشویم و تمایلمان به یادآوری خاطرات احساسی قدرتمند و جهانی است که روی همهی انسانها تأثیر میگذارد. وقتی ماما کوکو سرانجام پدرش را به یاد میآورد، تماشاچیها به یاد عزیزان از دست رفتهی خودشان میافتند.
۳. خداحافظی ونلوپه و رالف
- نام فیلم: رالف اینترنت را خراب میکند (Ralph Breaks the Internet)
- محصول: ۲۰۱۸
قسمت اول این انیمیشن با نام «رالف خرابکار» (Wreck-It Ralph) که در سال ۲۰۱۲ آمد، خیلی زود به موفقیت رسید و جای خودش را در قلب و ذهن مخاطبان پیدا کرد. انگار داستان اسباببازی این نسل بود. نسلی که با دنیای دیجیتال بزرگ شده بود و به جای عروسک و اسباببازی، با شخصیتهای بازیهای ویدئویی اوقاتش را میگذراند. با ایدهی بکر و هوشمندانه و صداپیشگی کسانی مثل جان سی. ریلی و سارا سیلورمن، انتظارش هم میرفت که بین تماشاگران و منتقدان محبوب شود.
قسمت اول دربارهی این بود که رالف شخصیتی که هست را بپذیرد و اینکه یک ضدقهرمان در بازی ویدئویی است را چیز بدی نداند و دنبال این نباشد که به زور کس دیگری شود. در قسمت دوم قرار است با مسائل عمیقتری مواجه شود. همانطور که برایان تالریکو منتقد بهخوبی میگوید: «در این فیلم یاد میگیریم که باید به خواستههای دوستانمان احترام بگذاریم و فقط فکر نیازهای خودمان نباشیم و به خاطر خودخواهیمان فرصتها را از آنها دریغ نکنیم.» این واقعا درس مهمی برای زندگی است و فیلم هم بهخوبی آن را موشکافی میکند و داستانش را به نقطهی اوجی تأثیرگذار میرساند.
رالف باید یاد بگیرد که صمیمیترین دوستش یعنی ونلوپه را رها کند، دخترک بامزه و زبر و زرنگی که عاشق مسابقات ماشینسواری است. در نهایت ونلوپه تصمیمش را میگیرد و سراغ مسابقاتی میرود که آرزویش را داشت، و رالف هم میفهمد نباید به خاطر نیاز خودش به دوستی، مانع اوج گرفتن او شود.
در صحنهای که همهی تماشاگران با آن ارتباط عمیقی برقرار میکنند، ونلوپه و رالف برای آخرین بار همدیگر را در آغوش میگیرند و به هم میگویند که چقدر دلشان تنگ خواهد شد. لحظهای قدرتمند و عمیقا تأثیرگذار که نشان میدهد چرا قسمت دوم این انیمیشن هم توانست گیشهها را از آن خود کند هم قلب تماشاگرانش را بلرزاند.
۴. خداحافظی بو و سالی
- نام فیلم: کمپانی هیولاها (Monsters, Inc)
- محصول: ۲۰۰۱
فیلمهای انیمیشن در این چند دههی اخیر پیشرفتهای بزرگی کردهاند. از کارتونهای دوبعدی سنتی رسیدهایم به انیمیشنهایی که با گرافیک کامپیوتری ساخته میشوند و بافتها و نور و رنگ دنیاهایشان را به بهترین و باورپذیرترین نحو ممکن جلو چشمانمان میگذارند. شاید گاهی وقتها دلمان برای انیمیشنهای دو بعدی و نقاشی شده با دست تنگ شود، ولی دنیای جدید مزایایی دارد که نمیتوان انکار کرد. یکی از آن مزیتها خلق کاراکترهای به شدت تو دل برو و بامزه و دوستداشتنی است که با دیدنشان یادمان میرود اینها اصلا وجود خارجی ندارند و ساخته و پرداختهی برنامههای کامپیوتریاند.
این دقیقا همان کاری است که پیکسار با خلق بو در کمپانی هیولاها کرد. دخترک دوستداشتنی و بامزهای که به شهر مانستروپلیس میرفت و ماجراجوییهایی فرای تصور نصیبش میشد. در دنیایی که بچههای انسانها عنصری خطرناک به شمار میروند، بو وارد زندگی جیمز پی. سالیوان و رفیقش مایک وازوفسکی میشود. سالیوان یا سالی یکی از هیولاهای معروف این دنیا و کمپانی هیولاهاست که کارشان ترساندن بچههای انسان و در آوردن جیغشان است، که از انرژی آنها برای تأمین برق دنیایشان استفاده کنند. مایک و سالی تمام تلاششان را میکنند که بو را به دنیای خودش برگردانند، ولی با مشکلات زیادی رو به رو میشوند چرا که بو یکجا آرام نمیگیرد و مدام شیطنت میکند. بو شبیه یک بچهی واقعی است با تمام ویژگیهای بامزه و دلنشین آنها.
شاید به همین خاطر است که پایانبندی فیلم انقدر ناراحتکننده شده. سالی در نهایت موفق میشود بو را به خانهاش برگرداند، ولی بو متوجه نیست سالی چرا باید برود. سالی در لحظهای احساسات برانگیز از بو خداحافظی میکند و از در کمد اتاقش میگذرد تا به دنیای هیولاها برگردد. بو که فکر میکند این یک بازی است، سریع از روی تختش بلند میشود و دوان دوان با پاهای کوچکش سمت در کمد میرود، ولی وقتی آن را باز میکند چیزی جز لباسهای آویزان انتظارش را نمیکشد. در اینجا دلتان میخواهد بو را بغل کنید.
۵. از بین رفتن بینگ بانگ
- نام فیلم: درون و بیرون (Inside Out)
- محصول: ۲۰۱۵
این انیمیشن محشر و تماشایی پیکسار لحظات تأثیرگذار و اشک در آر کم ندارد، ولی شاید گل سر سبدشان صحنهای باشد که بینگ بانگ، دوست خیالی رایلی، خودش را فدا میکند تا جوی(شادی) بتواند خودش را نجات دهد و رایلی دوباره خوشحال شود. از خودگذشتگی بینگ بانگ در لایههای مختلفی مخاطب را تکان میدهد.
اول اینکه او شخصیت بهشدت دوستداشتنی و بامزهای است که همه فکر و ذکرش معطوف خوشحالی رایلی شده و از اولین همراهان او بوده. دوم اینکه لحظهای را که تصمیم به فداکاری میگیرد به وضوح میبینیم و درک میکنیم، میدانیم قرار است اتفاقی بیفتد و دلمان نمیخواهد بیفتد. در لایهای دیگر، محو شدن بینگ بانگ به معنی گذشتن رایلی از دنیای معصومانهی کودکی و ورودش به بلوغ و بزرگسالی است، سرنوشتی که انگار همیشه انتظار بینگ بانگ مهربان و دلنشین را میکشیده و حالا در عملی قهرمانانه به واقعیت میپیوندد. وقتی با چشمانی مشتاق به جوی که برفراز درهی فراموشی ایستاده نگاه میکند و میگوید «به خاطر من رایلی رو به ماه ببر» دل همهمان میلرزد و نمیتوانیم جلو اشکهایمان را بگیریم، همانطور که جوی که ذاتش شادی و خوشحالی است (حتی به زور) در طول این سفر دور و دراز به درک عمیقتری از احساسات رسیده، حالا با محو شدن بینگ بانگ بغض میکند و اشک میریزد. حتی یادآوری این صحنه هم مخاطبان را متأثر میکند.
۶. مرگ موفاسا
- نام فیلم: شیر شاه (The Lion King)
- محصول: ۱۹۹۴
این فیلم و این صحنهی بهخصوص قلب خیلیها را، از کودک تا بزرگسال شکست. کل فصل رم کردن گاوها و خیانت اسکار و کشته شدن موفاسا به قدری تکاندهنده و درگیرکننده است که حین تماشایش حس میکردیم داریم یک درام جدی و تلخ دربارهی پادشاهی و عطش قدرت میبینیم.
بعد از اینکه موفاسا میمیرد، سیمبا بالای سر بدن بیجان پدرش میآید و وحشتزده و گریان از او میخواهد که بلند شود. صحنهای تأثیرگذار و تلخ که بعد از یکبار تماشا، برای همیشه در ذهنتان حک میشود و با یادآوریش ناراحت میشوید. سیمبا هم میداند پدرش دیگر از بین رفته، و هم دلش نمیخواهد باور کند. انگار فکر میکند اگر به اندازهی کافی تلاش کند، پدرش بلند میشود و همه چیز مثل یک بازی به پایانی خوش میرسد. ولی از سویی خوب میداند چه فاجعهای رخ داده. برای همین در نهایت تسلیم واقعیت تاریک و گزنده میشود و میخزد در آغوش پدری که دیگر نفس نمیکشد. هیچ تماشاگری در دنیا وجود ندارد که با دیدن این صحنه گریه نکند و متأثر نشود. بهخصوص که پیش از آن در دقایقی کوتاه رابطهی پدر و پسری موفاسا و سیمبا را دیده بودیم و آن صحنهی بهخصوص که موفاسا به سیمبا دربارهی روح گذشتگان میگوید که از آسمانها نظارهگرشان هستند. سرنوشت سیمبا ماجرای عمیق و تکاندهندهای است، ولی خوشبختانه به پایان خوبی میرسد.
۷. یادداشت مخفی الی
- نام فیلم: بالا (Up)
- محصول: ۲۰۰۹
فصل مونتاژی اولیهی این فیلم یکی از فصلهای ماندگار سینماست که خیلیها را متأثر کرد. تماشاگر بلافاصله با کارل و الی ارتباط برقرار میکند. دختر و پسری که از بچگی عاشق هم میشوند و با هم به کهنسالی میرسند. با فراز و نشیبهای زندگیشان آشنا میشویم و در نهایت وقتی الی بیمار میشود و از دنیا میرود و کارل را تنها میگذارد، اندوهگین و ناراحت میمانیم. هنوز تیتراژ آغازین فیلم شروع نشده و همهی تماشاگران گریهشان در میآید.
با اینکه همه همین ده دقیقهی اول فیلم را اشک در آر ترین لحظات فیلم میدانند، ولی صحنهای در دقایق پایانی فیلم هست که شاید بشود گفت از آن هم تأثیرگذارتر در آمده. کارل که سرانجام رویای الی را محقق کرده، مینشیند و دفترچهی همسر از دست رفتهاش را باز میکند و با ناراحتی به بخشی که نوشته «کارهایی که قراره بکنم» نگاه میکند. همین که میخواهد دفترچه را ببندد، متوجه میشود که الی صفحههای خالی دفترچه را با عکسهایی از زندگیش با کارل پر کرده است و در آخرش نوشته که: «ممنون بابت این ماجراجویی، حالا برو سراغ ماجراجوییهای تازه!» کارل گریهاش میگیرد. میفهمد که همسرش چقدر از زندگی با او راضی بوده و احساس کمبودی نمیکرده. همزمان با کارل، اشک ما هم در میآید.
۸. وقتی وال-ئی فراموش میکند
- نام فیلم: وال-ئی (Wall -E)
- محصول: ۲۰۰۸
وال-ئی یکی از ویژهترین محصولات پیکسار است. یک افتتاحیهی طولانی و شگفتانگیز دارد که در آن زمین خالی از سکنه را میبینیم و با وال-ئی آشنا میشویم. وال-ئی رباتی است که کارش جمع کردن و ساماندهی زبالهها است و زمینی که در فیلم میبینیم چیزی نیست جز کوهی از زبالههای روی هم انباشته شده که تا چشم کار میکند ادامه دارد. وال- ئی اما دلبستهی خاطرات از دست رفتهی آدمها است و قلبی مهربان دارد. شبها در کنار سوسکی که تنها همدم و همراهش است، روی نوار ویاچاسی کهنه و قدیمی فیلم «سلام، دالی!» (Hello, Dolly) را تماشا میکند و با چشمان بزرگ و پر از احساسش به صفحه خیره میشود.
این صحنهها در ابتدا برای معرفی موقعیت و شخصیت اصلی فیلم چیده شده، ولی در انتها کاری با آن میکنند که دل همهی تماشاگران را به درد میآورد. وقتی وال-ئی طی اتفاقاتی آسیب میبیند، ایو که رُباتی هوشمندتر است و دل وال-ئی را هم به دست آورده، او را تعمیر میکند و به شکل اولیهاش برمیگرداند. در ابتدا همه چیز خوب به نظر میرسد. ولی خیلی زود میفهمیم که آن وال-ئی که میشناختیم رفته و همه چیزش ریسِت شده. وال-ئی دیگر به اشیائی که با علاقه و اشتیاق تمام جمع کرده بود وقعی نمیگذارد و حتی آنها را بهعنوان زباله دستهبندی میکند. وقتی ایو به چشمان وال-ئی خیره میشود، میفهمد که دیگر خبری از او نیست.
خوشبختانه با ترفندی تماشایی و دلنشین، و بوسه/جرقهای که ایو بر صورت وال-ئی میزند، همه چیز به حالت قبل برمیگردد و وال-ئی به یاد میآورد. ولی برای یک لحظه همه فکر میکردیم نجات زمین به قیمت از دست رفتن وال-ئی تمام شده بود، و ما چنان وال-ئی را دوست داریم که به نظرمان حتی نجات کل زمین هم به از دست رفتن او نمیارزید.
۹. فداکاری غول آهنی
- نام فیلم: غول آهنی (The Iron Giant)
- محصول: ۱۹۹۹
با اینکه غول آهنی در طول سالها تبدیل به یکی از انیمیشنهای محبوب و به شدت دوستداشتنی نسلهای مختلف شده است، اما وقتی در سال ۱۹۹۹ روانهی سینماها شد شکست بدی در گیشه خورد. داستان دربارهی پسر جوانی به نام هوگارت است که به طور اتفاقی با رُباتی غولپیکر دوست میشود، رُباتی که حالا باید از چشم ارتش آمریکا پنهانش کند. این انیمیشن تماشایی و جذاب با صداپیشگان مشهوری مثل جنیفر آنیستون، وین دیزل، هری کونیک جونیور و کلوریس لیچمن فقید واقعا جلوتر از زمانهی خود بود.
کارگردانش، برَد بِرد که بعدها با ساختن شگفتانگیزان و رتتویی برندهی دو اسکار هم شد، دربارهی دلیل شکست فیلم در زمان اکران میگوید: «به نظرم یک کم زود اکرانش کردیم… همهی حساب و کتابهایمان سر این بود که فیلم هفتهی اول اکرانش ۸ میلیون دلار بفروشد و از آن به بعد تبلیغ دهان به دهان مردم باعث شود فروش بیشتری کند. ولی هفتهی اول ۵ میلیون فروخت و همهی برنامهریزیهایمان همان اول کار به هم ریخت.»
این مشکلات اقتصادی به کنار، غول آهنی فیلم واقعا ویژهای است و قلب و روح دارد. هرکسی این فیلم را دیده باشد میداند که چه تأثیری روی ذهنش گذاشته و چطور سالیان سال با یادآوری آن لبخندی گوشهی لبهایش مینشیند.
گواه این مدعا لحظات پایانی فیلم است که به طرز عجیبی تأثیرگذار و تکاندهنده ساخته شده. ارتش بعد از اینکه قدرتهای شگرف غول آهنی و تسلیحات پیشرفتهاش را میبیند، تصمیم میگیرد با شلیک موشکی با کلاهک هستهای، آن را نابود کند. موشکی که در صورت برخورد نه تنها غول آهنی را از بین میبرد، بلکه کل یک شهر و اهالیش را هم میکشد. غول آهنی هم وقتی میفهمد تنها راه نجات شهر و مردم و هوگارت، فدا کردن خودش است، مثل سوپرمن در هوا پرواز میکند و اوج میگیرد و سمت موشک هستهای هجوم میبرد، تا آن را روی هوا منفجر کند. فداکاری غول آهنی برای نجات دوستش هوگارت از آن صحنههای ماندگاری است که با دیدن و یادآوریش اشکتان جاری میشود.
۱۰. شب به خیر گفتن گرو
- نام فیلم: من نفرتانگیز (Despicable Me)
- محصول: ۲۰۱۰
موفقیت عظیم این انیمیشن کمی غیرمنتظره بود و همه را غافلگیر کرد. چه کسی فکرش را میکرد این فیلم با شخصیت اصلی عجیب و غریب و صداپیشگی بامزه و عجیبتر استیو کارل اینچنین گیشهها را فتح کند و گلدن گلوب بگیرد و پایهگذار یکی از موفقترین انیمیشنهای دنبالهدار سینما شود و مینیونهای زرد و بانمک را به بخشی از فرهنگ عامهی دنیا تبدیل کند؟ ولی همهی اینها به کنار، بزرگترین غافلگیری فیلم پایانبندی احساسات برانگیزش است.
استیو کارل صدای گرو را در میآورد، یک مغز متفکر جنایتکار که سه دختربچه را به اصطلاح به فرزندی میگیرد تا به کمک آنها رقیبش را شکست دهد و تبدیل به بهترین آدم بد دنیا شود. اما گرو خیلی زود میفهمد که نگهداری از بچهها به آن سادگی که فکر میکرد نیست. او در ابتدا بیمیل است و محبتی به بچهها نشان نمیدهد. ولی در طول فیلم بچهها کاری میکنند تا او کمکم تغییر کند و از یک ضدقهرمان و آدم بد، به یک پدر نمونه تبدیل شود.
همه چیز در صحنهی پایانی فیلم به نتیجهی دلچسب میرسد. گرو برای بچهها داستانی میخواند که خودش نوشته و مثلا تلویحی میگوید که چقدر زندگیش به خاطر حضور این بچهها تغییر کرده و بهتر شده. وقتی بچهها میخواهند بخوابند، گرو نگاهی محبتآمیز به آنها میاندازد و تکتکشان را میبوسد و شب به خیر میگوید. لحظهای که دل منفیترین ضدقهرمانها را هم نرم میکند.
۱۱. نوشتهی روی سوپ گوفی
- نام فیلم: ماجرای گوفی (A Goofy Movie)
- محصول: ۱۹۹۵
این فیلم مثل دیگر آثار محبوب و بهشدت موفق دههی ۹۰ دیزنی به موفقیت و شهرت جهانی نرسید، ولی در جای خودش انیمیشن دلچسب و دیدنی و جذابی است. رافائل موتامایور منتقد راتن تومیتوز دربارهی این فیلم میگوید: «یکی از جواهرهای کم سر و صدای دیزنی که داستانی تأثیرگذار و سرحال دارد و با عشق ساخته شده» که توصیف واقعا کاملی از آن است. داستانی دوستداشتنی دربارهی بلوغ و رابطهی پدر و پسری.
مکس پسر گوفی درگیر مشکلاتی میشود و گوفی که نگرانش شده، به هر دری میزند تا دوباره با پسرش صمیمی شود و ارتباط بگیرد. راهحلش چیست؟ سفری جادهای ترتیب میدهد تا مدتی را با هم وقت بگذرانند. گوفی تصمیم میگیرد مکس را به دریاچهی دستینی در آیداهو ببرد تا ماهیگیری کنند، همان دریاچهای که وقتی بچه بود پدرش او را میبرد. همانطور که انتظار میرود، این ایدهای که به نظر گوفی بکر و درجه یک میآمد، در عمل به نتیجهی خوبی نمیرسد و مکس اصلا از این سفر خوشش نمیآید و نیمی از آن را بدعنق و اخمو است.
تا اینکه طی اتفاقاتی عجیب و خندهدار، با پاگنده مواجه و مجبور میشوند شب را در ماشین صبح کنند. این به مکس و گوفی فرصت میدهد که به هم نزدیکتر شوند و گوفی با شرح خاطراتی از بچگیهای مکس، سعی میکند با او صمیمیتر شود و از سوپهایی میگوید که به «سوپ سلام بابا» معروف بود. مکس در زمان بچگیهایش با رشتههای سوپ که به شکل حروف الفبا بودند، جملاتی مثل سلام بابا و دوستت دارم روی بشقابش مینوشت. مکس ولی انگار این خاطرات را یادش نیست. ولی قبل از اینکه بخوابند، مکس قوتیاش را به گوفی میدهد و میبینیم با همان رشتهها عبارت «سلام بابا» درست شده. گوفی با دیدنش بغض میکند و لحظهای تأثیرگذار خلق میشود.
۱۲. وقتی نیمو پدرش را بغل میکند
- نام فیلم: در جستجوی نیمو (Finding Nemo)
- محصول: ۲۰۰۳
لیندا کاردلینی ستارهی سریال «از نظر من مُرده» (Dead to Me) در تاکشوی سث مهیرز گفته بود که حین تماشای در جستجوی نیمو حسابی گریه کرده است: «کلی گریه کردم… انقدر سر این فیلم گریه کردم که ملت فکر کردند حالم بد است و یکی بهم گفت اگر مشکلی پیش آمده از سالن بروم بیرون.» اگر این انیمیشن را دیده باشید (که حتما دیدهاید) میدانید که کاردلینی احتمالا تنها کسی نیست که موقع تماشای آن کلی اشک ریخته است.
مارلین دلقکماهی همیشه نگرانی است که بعد از مرگ دلخراش همسرش، به خودش قول داده که نگذارد هیچ اتفاق ناخوشایندی برای تنها پسرش نیمو بیفتد. اما نیمو هرچه بزرگتر میشود، اشتیاق بیشتری برای ناشناختهها و تجربیات زندگی پیدا میکند و همین کنجکاویهایش او را به دردسر میاندازد و اسیر یک غواص میشود. مارلین برای پیدا کردن پسر عزیزش اقیانوس را زیر پا میگذارد و درگیر ماجراها و خطرهای زیادی میشود. در طول این سفر دور و دراز، مارلین یاد میگیرد که دنیا همینطور که جای خطرناکی است، زیباییهای بیشماری هم دارد.
مارلین در نهایت نیمو را پیدا میکند و با هم به خانهشان در کنار مرجانها برمیگردند. حالا وقتی به صحنهی پایانی فیلم میرسیم، همه چیز تغییر کرده است. مارلین یاد گرفته است که به پسرش اجازه دهد ریسک کند و سراغ تجربیات جدید برود، هرچقدر هم این برایش ترسناک و نگرانکننده باشد. وقتی نیمو برمیگردد تا پدرش را بغل کند، به او میگوید که چقدر دوستش دارد و تماشاگران که سفری پر فراز و نشیب را با این پدر و پسر تجربه کردهاند، با شنیدن این جمله حسابی متأثر میشوند و نمیتوانند جلو اشکهایشان را بگیرند.
۱۳. پایانبندی عصر یخبندان
- نام فیلم: عصر یخبندان (Ice Age)
- محصول: ۲۰۰۲
این فیلم را همه دوست داریم. با اینکه کیفیت و محبوبیتش به اندازهی آثار پیکسار نیست، ولی در سال ۲۰۰۳ نامزد اسکار بهترین انیمیشن هم شد که به فیلم «شهر اشباح» (Spirited Away) میازاکی باخت. با صداپیشگانی چون ری رومانو، جان لگیزامو و دنیس لیری سخت نیست که بفهمیم چطور از این انیمیشن کمدی چهار دنبالهی دیگر هم ساخته شد.
در فیلم ماموتی به نام مانی، تنبلی به نام سید و ببر دندان خنجری به نام دیهگو با هم همراه میشوند تا بچهی یک انسان را به خانوادهاش برگردانند. این جمع نامتعارف در مسیرشان با موانع زیادی مواجه میشوند ولی در نهایت از پس همه بر میآیند و این بچهی انسان را به پدرش بازمیگردانند.
وقتی مانی که خانوادهی خودش به دست انسانها کشته شده، لحظهی تأثیرگذاری را با بچه در اشتراک میگذارد و با او خداحافظی میکند، همه احساساتی میشوند و نمیتوانند جلو اشکهایشان را بگیرند.
۱۴. خاطرات جسی
- نام فیلم: داستان اسباب بازی ۲
- محصول: ۱۹۹۹
قسمت دوم داستان اسباببازی شخصیتی را به مجموعه معرفی کرد که حالا پای ثابت این دنیا شده. دختر گاوچرانی به اسم جسی که سودای جاودانگی در موزهها را داشت و به خاطر زخمی که در گذشته خورده بود، دلش نمیخواست دوباره وابستهی بچهای شود. صاحب قبلیش دختری بود که روزی او را فراموش و بعد در گوشهای رهایش کرد.
وقتی جسی سرگذشت تلخش را برای وودی تعریف میکند، در فلاشبکهایی بدون دیالوگ ماجرای او را میبینیم که با آهنگی غمانگیز همراه شده، آهنگی به نام «وقتی کسی دوستم داشت» ساختهی رندی نیومن که خوانندهاش سارا مکلاکلان است. این آهنگ و تصاویری که از خوشیهای از دست رفته و در نهایت فراموششدگی و تنهایی و انزوای جسی میبینیم، همه را احساساتی میکند. به جسی حق میدهیم چرا دیگر نمیخواهد به اسباببازیهای اتاق یک بچهی دیگر اضافه شود و چرا میترسد دوباره زخم بخورد. لحظهای که جسی سالها بعد از خاک خوردن و فراموش شدن زیر تخت، به خیال اینکه قرار است دوباره محبوب دل صاحبش شود خوشحال در کنارش مینشیند واقعا تلخ و ناراحتکننده است. خوشحالی جسی دیری نمیپاید و میفهمد که صاحبش او را برای همیشه رها کرده. و دیدن این اسباببازی بیپناه و ناراحت و دلشکسته، اشک همه را در میآورد.
منبع: Looper
Grave of the Fireflies*
خدا رو شکر این جا هیچ کس “مدفن کرم های شب تاب” (The Grave of Fireflies) رو ندیده… نبینیدش.
دیر گفتی داداش
والا من دیدم تا یه ماه افسردگی گرفتم خیلی وحشتناک بود
وقتی گاردنر لحظه های خوش زندگی دوستش رو پیانو میزنه و ماورایی میشه…
+ روح (Soul 2020)
ولی واقعا صحنه ای که جاش خالیه خاطرات دوری در جست و جوی دوری بود که هر بار آدم خودش رو میگذاشت جای دوری یا جای پدر و مادرش اشک از چشمانش جاری میشد مخصوصا با دوبله دختر کوچولو فارسی زبان
+ خدافظی وودی و باز
Toy Story 4