سگهای انباری؛ چرا فیلمی دربارهی سرقت حوادث بعد از سرقت را نشان میدهد؟
سگهای انباری (Reservoir Dogs) فیلمی با محوریت سرقت است. گروهی از خلافکاران دور هم جمع میشوند، به هرکدام از آنها نامی مستعار بر مبنای رنگها داده میشود و آنها با همکاری هم به مغازهی جواهرفروشی دستبرد میزنند. ولی وقتی یکی از کارکنان مغازه آژیر پلیس را فعال میکند و یکی از گانگسترها به نام آقای بلوند هم در واکنش به این کار کارکنان جواهرفروشی را میکشد، همهچیز خراب میشود. پلیس سر میرسد و خلافکارها هم باید با کشتن مردم بیگناه و ماموران پلیس خود را از مخمصه نجات دهند.
اگر سگهای انباری روایتگر چنین داستانی بود، زیاد فیلم جالبی نمیشد. ولی تقریباً کل فیلم در انباری پس از وقوع سرقت اتفاق میافتد. در افتتاحیهی فیلم سگهای انباری در کافهای مشغول صرف صبحانه هستند، تیتراژ فیلم نمایش داده میشود و ناگهان به دنیای پرآشوب پس از سرقت هل داده میشویم. آقای نارنجی، که بعداً لو میرود مامور مخفی پلیس بوده، در جریان فرار زخمی میشود و سر قرار اعضای گروه متوجه میشوند که یک نفر به آنها نارو زده است. از اینجا به بعد سگهای آبانبار دیگر داستان سرقت نیست، بلکه موضوع آن چیز دیگری میشود. از اینجا به بعد داستان فیلم دربارهی گروهی از خلافکاران است که باید با آقای نارنجی زخمی، قتلعام مردم به دست آقای بلوند و این احتمال که یک نفر از خودشان بهشان خیانت کرده دستوپنجه نرم کنند. اینها همه درونمایههایی اخلاقی هستند.
دربارهی اخلاقیات شخصیتهای فیلم چه میتوان گفت؟ شخصیتهای فیلمهای تارانتینو همیشه باحال هستند، بسیار باحالتر از آدمهای عادی. آنها اعتماد به نفس بالایی دارند، در شرایط بغرنج آرامش خود را حفظ میکنند، بسیار خوشزبان و خوشپوش هستند و معمولاً کار خلاف انجام میدهند. راحت بودن این شخصیتها با خشونت و تیپ و استیل سطحبالایشان حاکی از این است که این شخصیتها مثل ما نیستند. رویکرد آنها نسبت به اخلاقیات با ما فرق دارد. شخصیتهای تارانتینو از جانب عواملی مثل قوانین اجتماعی و عذابوجدان فردی محدود نمیشوند. به نظر میرسد که آنها از قوانین خودشان پیروی میکنند.
از لحاظ اخلاقی چه برداشتی میتوانیم از شخصیتهای سگهای انباری داشته باشیم؟ در دیویدی «سگهای انباری: سالگرد پانزده سالگی» ویدئویی وجود دارد که در آن چندتا از شخصیتهای فیلم از لحاظ روانشناسانه بررسی شدهاند. طبق بیانات این ویدئو سگهای انباری روانپریشهای فاقد اخلاقیات هستند که احساسات و همذاتپنداریشان مصنوعی است و تنها دلیلشان برای استفاده از استدلالهای اخلاقی در صحبتهایشان گول زدن دیگران است. این تصور در نظر من دور از ذهن است، و هر بار که فیلم را تماشا میکنم، هرچه بیشتر دور از ذهن به نظر میرسد. من به این نتیجه رسیدهام که این فیلم سرشار از اخلاقیات است. لازم است تاکید کنم «اخلاقیات» (Morality)، نه بیاخلاقی (Immorality).
سه دیدگاه دربارهی اخلاقیات
یکی از دیدگاههای رایج دربارهی اخلاقیات از این قرار است: تعدادی قانون اخلاقی وجود دارند (که شاید سرچشمهی آنها الهی باشد، ولی در اینجا نمیخواهیم وارد این جزئیات شویم) و این قوانین پایهواساس اخلاقیات را تشکیل میدهند. اگر این دیدگاه درست باشد، بنابراین سگهای آبانبار (اشاره به شخصیتهای فیلم) بیتردید موجوداتی فاقد اخلاقیات هستند.
دیدگاه دوم به اخلاقیات این است که کلاً ارزشهای اخلاقیای وجود ندارند که بتوانند قوانین اخلاقی را توجیه کنند، در نتیجه کلاً مفهومی به نام اخلاقیات وجود ندارد.
میتوانیم اسم دیدگاه اول را «اخلاقیات سنتی» (Traditional Morality) بگذاریم و دیدگاه دوم را پوچگرایی (Nihilism). یکی از دلایلی که فیلمهای تارانتینو ما را با خود درگیر میکنند این است: وقتی در حال تماشای سگهای آبانبار هستیم، اخلاقیات سنتی همیشه جایی پس ذهن ما قرار دارد، بنابراین طرز نگاه ما به شخصیتها و حوادث داستان را در قالب مشخصی میریزد و در ذهن ما، پیرامون اینکه شخصیتها باید چه رفتاری از خود به خرج دهند، انتظارات خاصی ایجاد میکند. اما شخصیتهای تارانتینو خلاف انتظارات ما عمل میکنند.
دیدگاه سوم دربارهی اخلاقیات به طبیعت انسان و تعاملات اجتماعی برمیگردد. طبق این نظریه، این تصور که ارزشهای انکارناپذیری وجود دارند که شالودهی دنیا را تشکیل میدهند، اشتباه است. ولی در عین حال اینکه تصور کنیم چیزی به اسم اخلاقیات وجود ندارد نیز اشتباه است. این دیدگاه بیان میکند که انسانها تمایلات طبیعیای دارند که شالودهی اخلاقیات را تشکیل میدهند و بر پایهی آن قوانین اخلاقیای تعیین میکنند که با توسل به آنها میتوان مشاجرهها را حل کرد. بهعبارت دیگر، برخی از رفتارهای اخلاقی (مثل کمک کردن به عزیزی که گرفتار مشکلی شده) در مقایسه با بعضی از رفتارهای اخلاقی دیگر (مثل پرداخت قبضهایمان) برای ما حس بهتری فراهم میکنند، ولی در نهایت همهیشان اخلاقی هستند. دیوید هیوم (David Hume) در رسالهای دربارهی طبیعت انسان (A Treatise of Human Nature)، در بخشی که به بحث دربارهی عدالت میپردازد، بین دو مفهوم تمایز قائل میشود: یکی از این مفهومها ویژگیهای شخصیتی است که بهطور طبیعی تحسینشان میکنیم (فضیلتهای طبیعی یا Natural Virtues) و ویژگیهای شخصیتی که تحسینشان میکنیم، چون برای جامعه مفید هستند (فضیلتهای مصنوعی یا Artificial Virtues). در نظر هیوم استفاده از صفت «مصنوعی» برای توصیف فضیلت دوم به معنای کماهمیت جلوه دادنش نیست. بلکه این صفت صرفاً حاکی از این است که این معیارها را خود ما انسانها به وجود آوردهایم تا از راه آنها بتوانیم تعاملهای اجتماعی را صلحآمیز نگه داریم.
از این نظر، اخلاقیات از یک سری حقایق دربارهی طبیعت بشری حاصل شده: مثلاً اینکه ما انسانها در آن واحد هم خودخواه هستیم و هم دلسوز، و این ویژگیهای متضاد باعث ایجاد کشمکشها و مشاجرههایی میشوند که برای رفعشان باید قوانینی ابداع کنیم. برخلاف دیدگاههای دیگر، حقانیت این دیدگاه به حقایقی دربارهی روان بشر بستگی دارد، چون سرمنشأ اخلاقیات روان بشر است. انسانها خودخواه هستند، ولی آنها از ویژگیهای دیگری نیز برخوردارند (جاناتان گلاور (Jonathan Glover) نامشان را «منابع اخلاقی» (Moral Resources) گذاشته است) که رفتار خودخواهانهی ما را محدود میکنند. از این منابع اخلاقی میتوان به حس دلسوزی طبیعی نسبت به انسانهای دیگر، انزجار روانی عمیق نسبت به کشتن انسانهای دیگر و اهمیت دادن به چیزی که بقیه دربارهی ما فکر میکنند اشاره کرد (گلاور نام این دغدغه را «هویت اخلاقی» (Moral Identity) گذاشته است). این هویت اخلاقی تصور ذهنی ما از خودمان بهعنوان شخصی اخلاقی است؛ این تصور باعث میشود که فکر کنیم لایق احترام دیگران هستیم. با توجه به اینکه ما برای احترام بقیه ارزش قائل هستیم، تمایل داریم تا هویت اخلاقی خود را حفظ کنیم و برای همین احتمال کمتری وجود دارد تا رفتار بدی از خود نشان دهیم. همهی این ویژگیهای روان انسان به شکل انتظاراتی که دربارهی رفتار صحیح از خود و دیگران داریم، بروز میکنند. بهعبارت دیگر، پایهواساس اخلاقیات را تشکیل میدهند.
البته گرایشهای روانی طبیعی برای ادارهی جامعه کافی نیستند. ما به قوانینی نیاز داریم تا بدانیم کی باید قوانین را بشکنیم. خودخواهی و نیاز ما به غذا و جای خواب به شکل قوانینی دربارهی حق مالکیت بروز میکنند. حس دلسوزی طبیعی ما به شکل این باور که بقیهی انسانها نباید بیش از حد طمعکار باشند بروز میکند. انزجار ما از خشونت به شکل تابو شمردن کشتن انسانهای دیگر بروز میکند. از این طریق ما قوانینی برای زندگی ایجاد میکنیم، آن را درون ذهن خود نهادینه میکنیم و مطابق با آن نهتنها رفتار دیگران، بلکه رفتار خود را نیز کنترل میکنیم.
اگر این بیانات صحیح باشند، بنابراین باید انتظار داشته باشیم که هرگاه در شکلگیری قوانین اخلاقی نفعی برای انسانها نهفته باشد، شاهد بروز این گرایشهای طبیعی و شکلگیری قوانین اخلاقی باشیم. بهعنوان مثال، این دقیقاً اتفاقی بود که در جنگ جهانی اول افتاد؛ بدون هیچ مذاکرهی مشخصی، بین سربازان آلمانی و دشمنانشان صلحی غیررسمی برقرار شد. هر دو جناح به این درک رسیدند که چگونه صلح را در سنگرهای خود برقرار نگه دارند و گاهی هم تعطیلات را در کنار یکدیگر جشن میگرفتند.
در این قوانین و همچنین در روانشناسی کسانی که قانونشکنی میکنند میتوان الگوهای قابلپیشبینیای پیدا کرد؛ آنها هر کاری که از دستشان بربیاید انجام میدهند تا آسیب واردشده به هویت اخلاقیشان را به حداقل برسانند. وقتی اتفاق بدی بیفتد، ما سعی میکنیم تقصیر را گردن کس یا چیز دیگری بیندازیم. وقتی با بقیه بدرفتاری کنیم، سعی میکنیم رفتار خود را توجیه کنیم و تقصیر را گردن دیگران بیندازیم. وقتی بهطور جدی به انسانی دیگر آسیب میزنیم، اغلب سعی میکنیم بهنحوی انسانیت او را زیر سوال ببریم. طبق دیدگاه سوم دربارهی اخلاقیات، قوانینی که علیه کشتن و دزدیدن وضع شدهاند، از طبیعت انسانی و تعاملهای اجتماعی ما سرچشمه میگیرند. بنابراین اخلاقیات واقعی است، هرچند که جهانشمول نیست؛ یعنی قوانین تغییرناپذیر و انعطافناپذیری وجود ندارد که در شالودهی دنیای ما گنجانده شده باشد. بهجایش، ما با یک سری حقایق روانشناسانه و رسمورسومات اجتماعی روبرو هستیم و بر اساس آنها اخلاقیات را تعیین میکنیم.
میخواهم با استفاده از این ایده که اخلاقیات ریشه در طبیعت انسان دارد، شخصیت اخلاقی سگهای آبانبار را تحلیل کنم. سگهای انباری خلافکارانی خشن هستند، ولی آنها انسان هستند و رفتارشان دقیقاً با دیدگاه سوم دربارهی اخلاقیات مطابقت دارد. انگیزههای آنها برای ما آشناست، و بهانهها و الگوهای رفتاریشان برای توجیه کردن کارهایشان نیز همچنین. بنابراین با اینکه تارانتینو میداند با گنجاندن شخصیتهای باحال و جذابی که در ظاهر فاقد اخلاقیات هستند میتواند در فیلمهایش تنش ایجاد کند، ولی در نهایت او در به تصویر کشیدن دنیایی که فاقد اخلاقیات است شکست میخورد. شخصیتهای او –خصوصاً سگهای آبانبار – با ما اشخاص عادی فرق چندانی ندارند. در هر صورت اگر قرار باشد که فیلم حداقل کمی باورپذیر باشد، این تفاوت نمیتواند خیلی شدید باشد. این شخصیتها دارای غرایز اخلاقی هستند، این دغدغههای اخلاقی آنها را تحتفشار قرار میدهد، آنها طرز فکری اخلاقگرایانه دارند، دربارهی مسائل اخلاقی بحث میکنند و از کد اخلاقی خاصی پیروی میکنند. همانگونه که ما اخلاقی هستیم، آنها نیز اخلاقی هستند. بنابراین فیلم بهطور غیرمستقیم از دیدگاه سوم دربارهی اخلاقیات که به آن اشاره کردم حمایت میکند.
«اون انعام نمیده»
صحنهی افتتاحیهی فیلم را در نظر بگیرید. وقتی اعضای گروه صبحانهیشان را میخورند، آقای صورتی حاضر نمیشود به پیشخدمت انعام بدهد. این تصمیم او باعث ایجاد بحثی طولانی دربارهی اخلاقیات مربوط به انعام دادن میشود. اگر این افراد یک مشت حرامزادهی سنگدل هستند، اصلاً چرا به این مسئله اهمیت میدهند؟ آنها میتوانند با نگاهی آنچنان سرد و تهدیدآمیز از رستوران خارج شوند که صاحب رستوران نهتنها از آنها پول نگیرد، بلکه حسابشان را از جیب خودش پرداخت کند. با این حال، آنها درکی از اینکه رفتار درست چیست دارند و سعی دارند باورهایشان را از روشی که بسیار آشناست توجیه کنند. آقای صورتی صرفاً از انعام دادن سر باز نمیزند، بلکه سعی میکند تصمیم خود مبنی بر انعام ندادن را توجیه کند. توجیه او هم به گونهای است که حتی اگر با آن موافق نباشیم میتوانیم منطق پشت آن را درک کنیم. او اذعان میکند که اگر در نظرش پیشخدمت «سزاوار» انعام بود، سهم خود را پرداخت میکرد، ولی در نظر او پیشخدمت سزاوار انعام نیست. او استدلال خود را اینگونه توضیح میدهد:
چون جامعه میگه باید انعام بدی من این کار رو نمیکنم. من موقعی به کسی انعام میدم که در نظرم لایق انعام باشه. وقتی یه نفر واقعاً زحمت اضافه برام بکشه، حقشه یکم پول بیشتری بگیره. ولی اینکه اتوماتیک به ملت انعام بدی کار آدمهای گاگوله. تا جایی که من میدونم، طرف صرفاً داره کارش رو انجام میده.
آقای صورتی میگوید که رفتار کردن با مردم آنطور که جامعه میگوید باید با آنها رفتار کرد کار اشتباهی است و بهجایش ما باید با هرکس آنطور که لایقش است رفتار کنیم. به نظرم بیشتر مردم در این زمینه با او موافقت خواهند کرد. ولی مسئله اینجاست که آیا پیشخدمت آن رستوران لایق انعام است یا نه و این موضوعی است که سگّهای آبانبار روی آن تمرکز میکنند. آقای بلوند، که سنگدلترین قاتل جمع است، به این اشاره میکند که پیشخدمت سخت کار میکند و پول زیادی درنمیآورد. آقای صورتی در جواب چند نکتهی قابلتامل مطرح میکند: پیشخدمتها گرسنگی نمیکشند، شغلهایی که حداقل دستمزد قانونی برایشان تعیین شده شامل انعام نمیشوند و سیاستهای مالیات دست او نیست؛ پیشخدمتها به انتخاب خودشان پیشخدمت شدهاند و اگر خواستند استعفا دهند راه همیشه برایشان باز است. در نظر او انعام دادن هیچ توجیهی ندارد و اگر کسی تصمیم گرفت شغلی سخت با دستمزد کم را انتخاب کند، تقصیر من و شما نیست. این صحنه بسیار مهم است، چون آینهای به استدلالهای اخلاقی شخصیتهای فیلم است، استدلالهایی که برای ما بسیار ملموس هستند. اگر این صحنه را بهدقت بررسی کنیم، عناصر بسیار زیادی دربارهی اخلاقیات را در آن پیدا میکنیم: سوالهایی دربارهی مسئولیتپذیری، نیازهای بقیه، درستی یا نادرستی انعام دادن بهعنوان یک رسم همیشگی و حتی ویژگیهای شخصیتی فردی که حاضر به انعام دادن نیست.
در طول این صحنه، گانگسترهای فیلم برای ما بسیار آشنا به نظر میرسند. آنها دارند از مفاهیم اخلاقی استفاده میکنند و طرز استفادهیشان نیز درست است. آقای صورتی نمیگوید پیشخدمت لایق انعام نیست، چون قدکوتاه است. چنین ادعایی در نظر ما منطقی نیست و آقای صورتی نیز این را میداند؛ بنابراین چنین استدلالی نمیتواند هویت اخلاقی او را بهعنوان فردی منطقی و منصف حفظ کند.
همهی شخصیتهای فیلم از مفاهیم اخلاقی بهدرستی استفاده میکنند و به استثنای آقای صورتی، از موضعی دفاع میکنند که احتمالاً بیشتر ما در آن موقعیت از آن دفاع میکردیم. یکی از دلایل جالب بودن صحنه این است که حکایت از تناقضی عمیق دارد: تناقض بین بحثی جدی دربارهی مبحث پیشپاافتادهی انعام دادن و عملیات خشونتباری که قرار است در ادامه اتفاق بیفتد. در این شکی نیست که بین بحث فلسفی دربارهی انعام و رفتار خشونتبار گانگسترها در ادامهی داستان تناقض وجود دارد. با این حال، اشتباه است اگر تصور کنیم صحنهی افتتاحیهی فیلم انحراف و گریزی در روند کلی داستان است. اخلاقیات در کل فیلم جاری است و برای درک رفتار سگهای آبانبار رجوع به اخلاقیات ضروری است. بهنظرم این مقدمهای مناسب برای کل فیلم است.
«من نمیخوام کسی رو بکشم»
انعام دادن در مقایسه با قتلهایی که در فیلم اتفاق میافتند مسئلهای پیشپاافتاده به نظر میرسد. با این حال، با وجود این همه خشونت، شاهد الگوهایی آشنا از انگیزهها و توجیههای فردی هستیم؛ مدرکی حاکی از عوامل روانی و اخلاقی محدودکنندهی رفتار انسان که هیوم، گلاور و بقیه از آنها صحبت کردند. بهطور خاص، مدرکی وجود دارد که نشان میدهد این خلافکارها نسبت به بقیهی انسانها حس همذاتپنداری دارند (در صحنهی افتتاحیه حتی آقای بلوند نیز نسبت به پیشخدمت حس همذاتپنداری نشان میدهد) و آنها نظر مثبتی نسبت به خشونت افسارگسیخته ندارند. وقتی آقای بلوند کارکنان جواهرفروشی را بیدلیل میکشد، آقای صورتی و سفید او را روانپریش خطاب میکنند. آقای سفید حتی میگوید یکی از قربانیان آقای بلوند جوانتر از آن بود که بمیرد و برای مرگش افسوس میخورد.
البته سگهای انباری حاضرند که به خشونت متوسل شوند، ولی در این زمینه محدودیتهایی برای خود قائلاند. آقای صورتی میگوید: «من نمیخوام کسی رو بکشم، ولی اگه مجبور باشم از اون در برم بیرون و تو سر راهم باشی، بالاخره یه جوری از سر راهم میری کنار.» شاید ما با مسیر شغلیای که آقای صورتی انتخاب کرده موافق نباشیم، ولی میتوانیم درک کنیم که او سعی دارد بین خودخواهی و دلسوزی برای بقیه تعادلی برقرار کند. در واقع اگر قرار باشد در یک مورد آقای صورتی را بیبروبرگرد قضاوت کنیم، آن مورد این است که خود را در چنین موقعیتی قرار داده، وگرنه این اصل که گاهی میتوان انسانهای بیگناه را فدا کرد، قابلبحث و حتی قابلدفاع است. حتی آقای نارنجی، که مامور مخفی پلیس است، وقتی میبیند شخصی بیگناه تهدیدی برای جانش است، او را میکشد.
وقتی بقیهی شخصیتها آقای بلوند را بهخاطر قتلعامی که راه انداخت مواخذه میکنند، او سعی میکند با انداختن تقصیر گردن قربانیان خودش را تبرئه کند. «من بهشون گفتم به آژیر دست نزنن. اونها بهش دست زدن. من هم به گلوله بستمشون. اگه اون کاری رو که بهشون گفتم انجام ندن، انجام نمیدادن، الان زنده بودن.» با اینکه شاید فکر کنیم آقای بلوند دارد اشتباه میکند، ولی حرف او از لحاظ اخلاقی بسیار منطقی است: مثلاً اگر یک افسر پلیس به یک نفر هشدار دهد که دستش را داخل جیب کتش نکند، و آن شخص هم مظنون به قتل باشد، کشته شدنش به دست پلیس قابلتوجیه است. تلاش آقای بلوند برای توجیه کاری که انجام داده، ثابت میکند که او موقعیت را با معیار درست و غلط میسنجد و هویت اخلاقیای دارد که سعی دارد از آن محافظت کند.
وقتی ما دیگران را در حال عذاب کشیدن مشاهده میکنیم، اغلب داستانهایی از خودمان درمیآوریم تا تقصیر را گردن کسی که در حال عذاب کشیدن است بیندازیم، مثل همان کاری که بلوند با قربانیهایش انجام میدهد. ما بین خود و بدیهای دنیا فاصله میاندازیم تا دید منفی نسبت به خود نداشته باشیم. از این طریق از هویت اخلاقی خود محافظت میکنیم. وقتی خشونت به عنصری ضروری و عادی در جامعه تبدیل شود، کسانی را که قرار است قربانی این خشونت شوند انسانزدایی میکنیم. در دوران جنگ، سربازها دائماً الفاظ تحقیرآمیز برای توصیف دشمنشان ابداع میکنند. سگهای آبانبار نیز در توصیف نیروهای پلیس از این الفاظ استفاده میکنند: وقتی آقای سفید اشاره میکند که «فقط چندتا پلیس» را کشت، آقای صورتی میپرسد: «مردم واقعی (Real People) نه؟» و آقای سفید در پاسخ میگوید: «فقط پلیسها.»
«کاری که باید انجام بدی اینه که حرفهای رفتار کنی لعنتی»
سگهای انباری کاملاً بر اساس کدهای اخلاقی خود زندگی نمیکنند، حداقل نه به این معنی که هرکدام قانون خاص خود را تعیین کنند. آقای صورتی در صحنهی افتتاحیه سعی میکند این کار را انجام دهد، ولی خلافکاران دیگر این اجازه را به او نمیدهند. سگهای آبانبار باید مثل حرفهایها رفتار کنند. در طول فیلم آنها دائماً پای رفتار حرفهای را وسط میکشند تا رفتار یکدیگر را تحتتاثیر قرار دهند و روی آن ارزشگذاری کنند. آنها بهعنوان افراد حرفهای نقشهای در سر دارند. آقای بلوند در مغازهی جواهرفروشی از روند نقشه دور میشود و بابت این کار مورد انتقاد قرار میگیرد. وقتی آقای صورتی به این نتیجه میرسد که نقشه ممکن است جان او را به خطر بیندازد، استدلال میکند که باید از آن فاصله بگیرد. استدلالش هم برای این کار بسیار منطقی است: «وقتی فهمیدیم یه خیانتکار بینمون هست، نقشه رفت رو هوا.»
خلافکار حرفهای از خشونت غیرضروری پرهیز میکند. وقتی آقای سفید در حال بحث کردن دربارهی قتلهایی است که آقای بلوند مرتکب شده میگوید: « کاری که باید انجام بدی اینه که حرفهای رفتار کنی لعنتی. آدم روانپریش حرفهای نیست. تو نمیتونی با روانپریشها همکاری کنی، چون هیچوقت نمیتونی پیشبینی کنی توی قدم بعد چه کاری قراره از این عوضیهای مریض سر بزنه.» از این نظر، کد اخلاقی رفتار اعضای گروه را محدود میکند و این به نفع بقیهی اعضاست.
وقتی بهکارگیری خشونت ضروری باشد، در این زمینه هم قانون وجود دارد. همانطور که سربازان باید بین شهروندان نظامی و غیرنظامی تمایز قائل شوند، سگهای انباری نیز بین ماموران پلیس (که در نظرشان شلیک کردن بهشان جایز است) و گروه محافظتشدهی «مردم واقعی» تمایز قائل میشوند. ماهیت وجودی ماموران پلیس این است که افرادی مثل سگهای آبانبار را از کار بیکار کنند، بنابراین احتمال این وجود ندارد که قانونی وضع شود که به نفع هر دو جناح باشد. از طرف دیگر اگر افسرها به پول درآوردن علاقهی بیشتری داشتند تا مبارزه با جرم و جنایت، احتمال برقراری صلح بین دو جناح بسیار بالا میرفت.
با توجه به اینکه چنین چیزی امکان ندارد، هیچ دلیلی برای برقراری صلح با ماموران پلیس وجود ندارد، بنابراین کد حرفهای آنها شامل ماموران پلیس نمیشود. این کد «مردم واقعی» را شامل میشود، ولی صرفاً محافظتی ضعیف را به آنها عرضه میکند. تنها ارزش واقعی این کد محافظت از گروه خلافکاران (هرچه خشونت بیشتری بیافرینند، به مشکلهای بیشتری برخورد خواهند کرد) و کمک به آنها برای حل اختلافهایی است که بینشان پیش میآید. اگر یادتان باشد، در فیلم صحنهای وجود دارد که در آن جر و بحث بین آقای سفید و آقای بلوند در حال شدت گرفتن است؛ در این لحظه آقای صورتی بینشان میانجیگری میکند و با توسل به کد حرفهایشان سعی میکند تنش بین آنها را کاهش دهد.
همانطور که ممکن است گاهی در جنگ شهروندان غیرنظامی آسیب ببینند، گاهی هم فروشندههایی که به تهدید خلافکاران گوش نکنند هزینهی سنگینی خواهند داد. «اگه خواستی چیزی بدونی و بهت نگفت، یکی از انگشتهاش رو قطع کن. انگشت کوچیکه. بعد بهش بگو انگشت بعدی که قطع میکنی انگشت شستشه.» آقای سفید هم مثل آقای بلوند این خشونت را اینگونه توجیه میکند: مردم عادیای که حاضر نباشند با آنها همکاری کنند، لایق بلایی هستند که قرار است سرشان بیاید. «چنین مغازههایی تا فیها خالدونشون بیمه شده. اصلاً ازشون انتظار نمیره هیچ مقاومتی نشون بدن.» بنابراین نهتنها صاحب مغازه مسئول هرگونه آسیبی که به بدنش وارد شود نیست، دزدها نیز قرار نیست به کسی آسیب وارد کنند، چون مغازه بیمه شده است.
بیخود نیست که اغلب از زبان گانگسترهای خیالی میشنویم که «این فقط بیزنسه» (It’s just business) و آنها خود را «سرباز» خطاب میکنند. اگر قرار باشد این شخصیتهای خیالی باورپذیر باشند، باید از نوعی هویت اخلاقی برخوردار باشند. یک راه برای محافظت از هویت اخلاقیشان این است که به خود به چشم سرباز یا بیزنسمن نگاه کنند. چنین طرز نگاهی فاصلهی اخلاقی بین کار خودشان و بقیهی کارها را به حداقل میرساند و بستری اخلاقی برای آن فراهم میکند. ولی به نظرم قضیه فراتر از این حرفهاست. اغلب خلافکارهای واقعی نیز از کدهای اخلاقیشان صحبت میکنند، به خود بهعنوان «سرباز» اشاره میکنند و سعی میکنند با دلایلی مشابه کارهای خود را توجیه کنند.
«این حرامزادهی فاسد»
درونمایههای اخلاقی صرفاً بهانهای برای طولانیتر کردن دیالوگهای فیلم نیستند. این درونمایهها بخشی جدانشدنی از پیرنگ داستان هستند. یکی از قسمتهای کلیدی پیرنگ این است که آقای سفید مسئولیت کارهای آقای نارنجی را به گردن میگیرد، چون افراد زیادی به آقای نارنجی مشکوک هستند و در نظرشان خیانتکار گروه اوست. اگر این عناصر از پیرنگ حذف میشدند، چیزی از آن باقی نمیماند. در نقطهی اوج فیلم وفاداری آقای سفید به آقای نارنجی و تمایل گروه به کشتن خیانتکاری که بینشان بوده درونمایهی اخلاقی فیلم را برملا میکند. در ادامه بحثی که دربارهی شخصیت اخلاقی آقای نارنجی و آقای بلوند بین شخصیتهای فیلم در میگیرد آورده شده است:
آقای سفید: جو، بهم اعتماد کن. تو اشتباه بزرگی مرتکب شدی. اون [اشاره به آقای نارنجی] بچهی خوبیه. میدونم که الان عصبانی هستی. میدونم کارد بهت بزنن خونت درنمیاد. همهمون الان خیلی احساساتی هستیم. ولی داری اشتباه میکنی. من این مرد رو میشناسم و امکان نداره اون چنین کاری انجام داده باشه.
جو: تو هیچی نمیدونی لعنتی. من میدونم. این حرومزادهی فاسد آتومون رو به پلیس داد و آقای قهوهای و آقای آبی رو به کشتن داد.
آقای سفید حاضر نمیشود قبول کند آقای نارنجی خیانتکار است. او تا آخر به آقای نارنجی وفادار میماند و با اینکه بهتدریج مدارکی علیه او پیدا میشوند، حاضر است برای دفاع از او توی روی جو، دوست قدیمی خودش و رهبر گروه بایستد. این تنش به نقطهی اوج و پایان فیلم منجر میشود. اعضای گروه چگونه پی میبرند که آقای نارنجی خیانتکار است؟ او ادعاهای عجیبی دربارهی آقای بلوند مطرح میکند که با شخصیت او جور نیستند، ادعاهایی که ناشی از شناخت ناکافی آقای نارنجی از اوست. همهی اعضای گروه میدانند که آقای بلوند خلافکاری سنگدل است، ولی در کنارش این را هم میدانند که او در گذشته حاضر شد برود زندان، ولی حاضر نشد پتوی جو را روی آب بریزد. وقتی آقای نارنجی ادعا میکند که به آقای بلوند شلیک کرد، چون او میخواست به گروه خیانت کند، بقیه حرفش را باور نمیکنند. ادی خوشاخلاق (Nice Guy Eddie)، پسر جو به او میگوید:
مردی که کشتی تازه از زندان آزاد شده بود. پلیس توی انبار یه شرکت پر از جنسهای قاچاق دستگیرش کرد. اون میتونست راحت خودش رو نجات بده. تنها کاری که لازم بود انجام بده این بود که از پدرم اسم ببره. ولی بهجاش زبون به دهن گرفت و رفت زندان. اون برای ما چهار سال تو زندان بود و مثل مرد حبس کشید. ما هم خیلی ازش ممنون بودیم. اونوقت آقای نارنجی، تو داری به من میگی دوست عزیز من، که چهار سال بهخاطر پدر من حبس کشید و توی این چهار سال حاضر نشد هیچ معاملهای رو که جلوش گذاشتن قبول کنه، داری به من میگی حالا که این مرد آزاد شده و ما هم داریم همهجوره فداکاریش رو جبران میکنیم، یهو تصمیم گرفت بدون هیچ دلیلی به ما نارو بزنه؟
بنابراین چیزی که فیلم را به نقطهی اوجش نزدیک میکند، نه فقط وفاداری آقای سفید به آقای نارنجی، بلکه آگاهی ادی خوشاخلاق (و همچنین ما) از شخصیت آقای بلوند است. او کسی نیست که به گروه خیانت کند.
دنیایی که اخلاقیات در آن بیمعنی است؟
اگر سگهای انباری روانپریشهایی فاقد اخلاقیات باشند، میتوان نتیجه گرفت که همیشه کاسهای زیر نیمکاسهیشان است و با استفاده از زبانشان سعی میکنند بقیه را گول بزنند تا به اهداف خود برسند و ذات خود را غیر از آنچه که هست جلوه دهند. ولی این فرضیه چندان باورپذیر به نظر نمیرسد. سگهای آبانبار شخصیت یکدیگر را مورد قضاوت قرار میدهند، کارهایی را که نیاز به توضیح دادن داشته باشد توضیح میدهند و کارهایی را توجیه میکنند که ما بهعنوان مخاطب انتظار داریم اگر کسی انجامشان داد توجیهش کند. از آن مهمتر، بیشتر بحثهای اخلاقی بین اعضای گروه و بدون دخالت عوامل بیرونی اتفاق میافتد، آن هم در شرایطی که نتیجهی بحث تاثیری روی چیزی ندارد.
از بعضی لحاظ توصیف کردن سگهای انباری بهعنوان اشخاصی روانپریش و فاقد اخلاقیات لطف زیادی در حق آنهاست. این توصیف از آنها موجوداتی ایدهآل، کاملاً مستقل و کاملاً منطقی میسازد که از قضا معلوم میشود به اخلاقیات استاندارد اعتقاد ندارند. روان انسان از این حرفها پیچیدهتر است و همهی انسانها سخت تلاش میکنند تا کاری کنند ایدهآلها، باورها، اعمال و هویت اخلاقیشان با هم همسو شود. حتی آقای بلوند نیز ترجیح میدهد برود زندان تا اینکه زیرآبزنی کند. این تصور که انسان بتواند درک اخلاقی خود از یک موقعیت را بهطور کامل کنار بگذارد و صرفاً بر اساس منافع شخصی تصمیمگیری کند، ریشه در درکی سطحی از روانشناسی انسان دارد. بیشتر ما اینگونه فکر نمیکنیم و شاید اگر بخواهیم هم نتوانیم. اگر کسی به من بگوید آیا حاضری مادرت را در ازای دریافت یک میلیون دلار بفروشی، نمیتوانم حتی به این سوال فکر کنم و دربارهی سود و ضررش حسابکتاب کنم.
به نظرم نکاتی که در این مقاله مورد بحث قرار گرفتند، با این ایده که در دنیا اخلاقیات بیمعنی است، و تا حد کمتری، با این ایده که قوانین اخلاقی جهانشمول وجود دارند، در تضاد هستند. فکر نمیکنم راهی وجود داشته باشد که بتوان با توسل به آن احتمال دوم را بهطور کامل رد کرد، ولی فکر میکنم بحثی که اینجا مطرح شد دلایلی برای شک داشتن ارائه میکند.
اولاً سگهای انباری درک نسبتاً بالایی از مفاهیم اخلاقی مثل وظیفهشناسی، انصاف، حقانیت و… دارند. آنها در حرفهایشان به این مفاهیم متوسل میشوند و بهدرستی ازشان استفاده میکنند. بنابراین بهطور دقیق مشخص نیست که در چه زمینهای اشتباه میکنند؛ فقط میدانیم که نمیتوانیم رفتارشان را تایید کنیم و آنها بسیاری از هنجارهایی را که بیشتر مردم قبول دارند زیرپا میگذارند.
دوماً دیدگاه سنتی دربارهی اخلاقیات حرف جدیدی برای گفتن دربارهی پدیدههایی که در این مقاله دربارهیشان صحبت کردم ندارد. میتوان حقایق روانشناسانه دربارهی انسان را، پس از اینکه کشف شدند، در این دیدگاه گنجاند؛ یعنی همچنان که این حقایق کشف میشوند، نظریه بهقدری انعطافپذیر است که آنها را بپذیرد. ولی دنیای اخلاقی و روانشناسانهی سگهای آبانبار را محدود میکند. یعنی هیچ حرف جالبی دربارهی نکاتی که بالاتر به آنها اشاره شد ندارد و بهزحمت میتوان آن را زمینهای زایا برای پیشبینی رفتارهای انسانی در نظر گرفت. همچنین این نظریه یک مشکل کاربردی دارد. سگهای آبانبار نسبت به ما تفاوت آنچنانی ندارند و اگر اعتماد به نفسی کاذب دربارهی اخلاقی بودن خود داشته باشیم، ممکن است هرچه بیشتر شبیه به آنها شویم.
شاید بعضی از خوانندگان مقاله فکر کنند که قصد من از بیان این نکات توجیه کردن رفتار سگهای انباری است. ولی چنین تصوری حاکی از سوءتفاهم است. تامل کردن دربارهی رفتار و کردار سگّهای انباری به ما کمک میکند بهتر ماهیت اخلاقیات را درک کنیم. بعضی افراد دیدگاهی سادهانگارانه دارند و به دنیا دیدی دوگانه دربارهی قوانین و قانونشکنان/انسانهای اخلاقی و اقلیت فاقد اخلاق دارند. متاسفانه این دیدگاه باعث میشود به اشتباه فکر کنیم اخلاقیات مفهومی ساده است و فقط از قوانینی تشکیل میشود که هر فرد معمولی میتواند درک کند یا بر طبق آنها عمل کند. نکته اینجاست که درگیری فکری ما با اعمال غیراخلاقیای که «فردیت»ها انجام میدهند، و عدم توجه به شرایط روانی و اجتماعی که باعث بروز این اعمال میشود، ممکن است باعث شود دنیا به مکانی بدتر تبدیل شود.
حال در جایگاه بهتری هستیم تا درک کنیم چرا، در صورت پذیرفتن دیدگاه سوم، نباید سگّهای انباری را شخصیتهای فاقد اخلاقیات در نظر گرفت. اگر حق با هیوم باشد، آنها از قریب به اکثریت ویژگیهای لازم برای اخلاقی بودن برخوردارند. آنها نسبت به بقیهی انسانها حس ترحم و دلسوزی دارند و از گفتمان و استدلالهای اخلاقی استفاده میکنند. شاید سختترین کار برای این دیدگاه توضیح دادن اخلاقیات بهعنوان مرجع قدرت باشد. اگر اخلاقیات چیزی جز احساسات و استدلالهای شخصی نیست، اصلاً چرا باید به این چیزها فکر کرد؟ به نظرم جواب هیوم در اینجا هم کارآمد است. ما چارهای نداریم جز اینکه قضاوتهای اخلاقی خود را جدی بگیریم. شما، یعنی شخص خواننده، به این باور دارید که مهم است با شما منصفانه رفتار شود و همچنین در نظر بقیه کسی باشید که با بقیه منصفانه رفتار میکند. وجدان شما بهتان نهیب میزند. شما از گفتمان اخلاقی استفاده میکنید و بقیه هم میفهمند چه میگویید. شما میخواهید بقیه نسبت به شما دیدی مثبت داشته باشند. شما میخواهید حرفهای باشید، نه یک حرامزادهی فاسد.