کتاب وزارت درد؛ داستان زخمهای تبعید و مهاجرت
مهاجرت میتواند تجربهای مبهم و سرشار از غم باشد. زیرا ما بخشی از خاطرات و دوستان خود را از دست میدهیم و آنها را پشت سر خود میگذاریم. وارد محیط جدیدی میشویم که با ساکنان آنجا تفاوتهایی چشمگیر داریم. رویاهای کودکی ما با آنها مشترک نبوده است. زبانمان فرق میکند و همینطور نگرش و جهانبینیامان. اما گاهی اوقات چارهای جز مهاجرت نیست. داستان «وزارت درد» به مهاجرتی اجتنابناپذیر اشاره میکند و به رنجهای آن میپردازد. در این داستان با مهاجرانی مواجه میشویم که کشور مبداء آنها دیگر وجود خارجی ندارد.
درباره نویسنده
دوبراوکا اوگرشیج، نویسندهی کروات در ۲۷ مارس سال ۱۹۴۹ در شهر کوتینای کرواسی دیده به جهان گشود. او در دانشگاه زاگرب پایتخت کرواسی ادبیات تطبیقی و زبان روسی خواند و پس از فارغالتحصیلی در مؤسسه نظریه ادبی دانشگاه زاگرب فعالیتش را آغاز کرد.
او پس از آغاز جنگهای بالکان، با قلمی تند علیه جنگ و ملیگرایی تند حاکم بر فضای کشورش نوشت و همین امر سبب شد که مورد حمله و اعتراض محافل جنگطلب و ملیگرا قرار بگیرد. نهایتا او در سال ۱۹۹۳ کشورش را ترک کرد. دوبراوکا در کشورهای مختلف اروپایی و ایالات متحده آمریکا به تدریس مشغول شد و در آخر تصمیم گرفت که در آمستردام هلند ساکن شود.
این نویسندهی شناخته شده تمام آثار خود را به زبان مادری مینویسد و پس از نوشتنشان به زبان کرواتی آنها را به انگلیسی ترجمه میکند. دوبراوکا تاکنون بیش از ده جایزه بینالمللی معتبر را بابت نوشتن کتابهایش کسب کرده است. بسیاری از منتقدان، آثار او را تحسین میکنند. در کتابهای این نویسنده کروات، به وجوه تاریک دنیای مدرن اشاره میشود و آنها را نقد و بررسی میکند. او در همه آثار خود ملیگرایی افراطی را شماتت و سرزنش میکند.
دوبراوکا در حال حاضر ۷۲ سال دارد و در کشور هلند مقیم است.
اشارهای مختصر به پیشینه یوگوسلاوی
با فروپاشی امپراطوری اتریش-مجارستان، پس از پایان جنگ جهانی اول، کشورهای گوناگونی شکل گرفتند. مناطقی نظیر کرواسی، صربستان و اسلوونی با شکل دادن اتحادی سیاسی، دولت یوگوسلاوی را تأسیس کردند و پادشاه صربستان که پتر اول نام داشت. فرمانروای یوگوسلاوی شد. در این سرزمین آزادی نسبی و خودمختاری ملتها وجود داشت.
کشور یوگوسلاوی در ۶ آوریل ۱۹۴۱ مورد حملهی نیروهای متحدین قرار گرفت و بخشهای عمده آن به اشغال درآمد و پادشاه آن کشور تبعید شد. با این وجود مقاومت پارتیزانی گستردهای در سال ۱۹۴۳ اعلام وجود کرد و در سال ۱۹۴۴ پادشاه تبعیدی یوگوسلاوی آن مقاومت را به رسمیت شناخت. با پایان جنگ جهانی دوم سلطنت به پایان رسید و یک سال پس از آن جمهوری خلق یوگوسلاوی اعلام موجودیت کرد. رهبر این جمهوری، مارشال تیتو نام داشت او پیش از این فرمانده پارتیزانهایی بود که در برابر نازیها و نیروهای همپیمانشان ایستادگی کرده بودند. نام این کشور در سال ۱۹۶۳ به جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگوسلاوی تغییر پیدا کرد.
این کشور از شش جمهوری بوسنی و هرزگوین، کرواسی، مقدونیه، مونتهنگرو، صربستان و اسلوونی تشکیل شده بود و دو استان خودمختار به نامهای وویوودینا و کوزوو داشت. با مرگ مارشال تیتو در سال ۱۹۸۰، جمهوریهای یوگوسلاوی با یکدیگر اختلافات بیشتری پیدا کردند و نهایتا تحت تأثیر انقلابهای سال ۱۹۹۱ و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، یوگوسلاوی هم دچار جنگ داخلی شد و جمهوریهای آن از یکدیگر جدا شدند و جنگهای بالکان شکل گرفتند. جنگهای بوسنی و کشتار سربرنیتسا یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین وقایع قرن بیستم به حساب میآیند و از آنها بهعنوان نسلکشی یاد میشود. بالا رفتن میزان خشونتها نهایتا سبب میشود که با دخالت جامعه بینالمللی و نقشآفرینی ناتو جمهوریهای جدیدی شکل بگیرد.
جنگهای بالکان سبب موج گستردهای از مهاجرت اهالی این سرزمین به اروپای غربی و ایالات متحده آمریکا میشود.
دربارهی وزارت درد
در رمان وزارت درد به تروماهای حاصل از تبعید پرداخته میشود. در رمان وزارت درد، شخصیتهای داستان تحت تأثیر بیجاشدگی قرار میگیرند و تنهایی را تجربه میکنند. این داستان در شهر آمستردام هلند اتفاق میافتد که میزبان پناهجویان از سراسر کشور یوگوسلاوی است.
مهمترین شخصیت داستان که رمان از زبان او روایت میشود بهعنوان استاد مهمان در یکی از دانشگاههای هلند پذیرفته میشود. او قرار است زبان و ادبیات یوگوسلاوی را به دانشجویانش تدریس کند، اما میداند که دیگر موجودیتی به نام یوگوسلاوی وجود ندارد به همین خاطر از دانشجویان خود میخواهد که در کلاس از تجربیات و زندگی خود در یوگوسلاوی بگویند و بنویسند. او تلاشی نافرجام را شروع میکند تا با زنده نگهداشتن خاطرات دوران خوشی دانشجویانش در وطنشان به آنها حس خوبی بدهد. اما این موضوع دوام پیدا نمیکند و تقدیر موجب میشود که هر کدام از دانشجویان به سمتی کشیده شوند و سراغ سرنوشت خود بروند. بخشی از این کتاب در شهر زاگرب رقم میخورد و شخص اول داستان بابت تعطیلات بین دو ترم به زادگاهش بازمیگردد و در آنجا متوجه میشود که تغییرات سرعت زیادی پیدا کردهاند. نام خیابانها تغییر پیدا میکند حتی کلمات و واژگان نیز دستخوش تغییر شدهاند. نویسندگان و اندیشمندان تلاش دارند با استفاده از کلماتی بسیار قدیمی و منسوخ شده و واژگانی ابداعی و جدید، زبان خود را از نو بسازند.
در لاهه باشگاه پورنوی سادومازوخیستی به نام وزارت درد وجود داشت و شاگردانم از آن بیگارخانه پورنو بهعنوان وزارت یاد می کردند. ایگور به شوخی میگفت رفیق این سنخهای سادومازوخیستی راستی راستی شیک و پیک اند. به نظر آنها زیباترین اندام، اندام برهنه نیست. اگر گوچی یا آرمانی بودم از این نکته غافل نمیشدم.
بچهها، با توجه به جایی که از آن آمده بودند، گلیم خود را حسابی از آب بیرون میکشیدند. میهن سابقشان را مثل دنبابه لباس پشت سرشان میکشیدند. مردم میگفتند یکسوم فعالیتهای تبهکارانه آمستردام به دست یوگومافیا (Yugomafia) صورت میگیرد.
آنچه این داستان را جالب میکند، تفاوت زیاد میان پناهجویان یا همان شاگردان کلاس زبانهای یوگوسلاوی است. در بین آنها انسانهایی معمولی پیدا میشوند، کسانی هستند که نسلکشی را با چشم خود دیدهاند و فردی که پدرش از افسران بلندپایه صربهای بوسنی بوده و در نسلکشی نقش ایفا کرده است. در این کتاب همه آنها به نحوی قربانیاند و برخی سرنوشتی بسیار غمناک پیدا میکنند و دست به خودکشی میزنند.
این کتاب به درد و رنج پناهندگانی میپردازد که دیگر موطنی ندارند و وطنشان آنچنان دستخوش تغییر شده است که دیگر آن را نمیشناسند.
نخستین بار که وارد کلاس شدم فهمیدم که چیزی آنها را بهعنوان مردم ما مشخص میکند. «مردم ما» رد نامرئی سیلی بر چهره داشتند. نگاه زیرچشمی خرگوشوار و تنش خاصی در اندامشان داشتند و غریزهی حیوانی استشمام جهتی که خطر از جانب آن متوجهاشان بود در آنها محسوس بود. این خودی بودن در افسردگی آمیخته به نگرانی، در هالهی خفیف اندوه بر جبین و خمیدهپشتی پنهانپیدای مشهود و تقریبا درونیاشان خودش نشان میداد. سلیم میگفت: «مردم ما پاورچین پاورچین و وحشتزده در شهر حرکت میکنند، طوری که انگار شهر جنگل است» و این “ما” شامل همهی ما میشد.
ما مثل موشهایی که کشتی در حال غرق شدن را ترک میکنند از کشورمان گریخته بودیم. همهجا بودیم. خیلیها درون مرزهای مملکت سابق خود به اینسو و آنسو میشتافتند، به این خیال که جنگ به زودی به پایان میرسد در جایی پناه میگرفتند، انگار جنگ نه حریقی بزرگ که بارانی سیلآسا و زودگذر بود.