نظریهی کورت ونهگات؛ دروغی که بین تمام داستانها مشترک است
داستانها تقریباً کل جنبههای زندگیمان را احاطه کردهاند؛ از هویتهای فردی، باورها و دوستیهایمان گرفته تا خانوادهها و جوامعمان. داستانها نهتنها ما را سرگرم میکنند، بلکه درسهای مهم زندگی به ما یاد میدهند. داستانها ابزاری قدرتمند و زیبا هستند که درک و دیدگاه ما نسبت به دنیا را شکل میدهند. با این حال، به نظر کورت ونهگات (Kurt Vonnegut)، نویسندهی آمریکایی قرن بیستم، داستانها بهندرت حقیقت را به ما میگویند.
پس از اینکه ونهگات داستانها را از منظر انسانشناسی بررسی کرد و ارتباط آنها را با فرهنگهای مختلف زیر ذرهبین قرار داد، به این نتیجه رسید که داستانها و اسطورهها در فرهنگهای مختلف شکل مشابهی دارند که میتوان آن را به چند دستهبندی اصلی تقسیم کرد.
این شکل را میتوان از راه ترسیم سفر قهرمان روی نمودار تابع به دست آورد. یکی از محورهای نمودار «خوشبختی و بدبختی» را اندازهگیری میکند و محور دیگر «شروع و پایان» را.
در همهی داستانها، یک نفر یا یک چیز از یک جایی شروع به وجود داشتن میکند. ممکن است وضع او خوب، بد یا خنثی باشد. سپس اتفاقاتی برای آن شخص میافتد که میتوان «خوب» یا «بد» تعبیرشان کرد و همچنان که در داستان پیش میرود، وضعیت او در محور «خوشبختی-بدبختی» تغییر میکند. سپس داستان تمام میشود و شکل نهایی آن روی نمودار تابع نمایان میشود. شش شکل اصلی به شرح زیر هستند:
۱. از فرش به عرش رسیدن (صعود خالص)
۲. از عرش به فرش رسیدن (نزول خالص)
۳. مردی داخل گودال (سقوط – صعود)
۴. داستان ایکاروسی (صعود – سقوط)
۵. داستان سیندرلایی (صعود – سقوط – صعود)
۶. داستان ادیپی (سقوط – صعود – سقوط)
ونهگات متوجه شد که بسیاری از داستانهای محبوب از انحنایی رایج و ثابت روی نمودار تابع شکل داستان پیروی میکنند و در بیشتر داستانها جایگاه شخصیت اصلی روی نمودار در پایان داستان، بالاتر از شروع آن است.
با این حال، جالبترین نکته دربارهی تحلیل ونهگات این است که این شکلها، و در نتیجه بیشتر داستانها، دروغ میگویند. در نظر ونهگات، در یک داستان صادقانه و واقعگرایانه، خط روی نمودار، خطی صاف است.
در داستانی با این شکل، همچنان اتفاقاتی میافتند و شخصیتها تغییر میکنند، ولی اینکه آیا اتفاقات رخداده بهطور مطلق خوب یا بد هستند، در هالهای از ابهام قرار دارد. یکی از داستانهایی که ونهگات بهعنوان مثالی از داستانی با خط مستقیم به آن اشاره میکند هملت شکسپیر است. هملت تا به امروز بهعنوان یکی از بهترین و معروفترین آثار ادبی تاریخ شناخته میشود. در این نمایشنامه هم اتفاقاتی رخ میدهد و داستان روند عادی خود را طی میکند، ولی هیچکدام از این اتفاقات بهطور مطلق خوب یا بد نیستند، برای همین در پایان نمایشنامه مخاطب نمیتواند در این زمینه نتیجهگیری کند. در نظر ونهگات، چنین داستانی، شبیهترین نماینده به واقعیت است. از ونهگات نقل است:
بهندرت حقیقت به ما گفته میشود. در هملت، شکسپیر به ما میگوید که دانش ما دربارهی زندگی در حدی بالا نیست که بتوانیم فرق اخبار خوب و اخبار بد را تشخیص دهیم.
یکی از رسانههای قصهگویی که بهطور ناخواسته با این نظریه تناسب دارد، سریال تلویزیونی است. هدف یک سریال این است که مخاطب خود را تا حد امکان پای تماشای خود نگه دارد. هر اپیزود باید در حدی درگیرکننده باشد که بیننده تا آخرش آن را تماشا کند، ولی در عین حال باید در حدی حلنشده باقی بماند که بیننده انگیزه داشته باشد اپیزود بعدی را ببیند. برای همین سریالها فصلها یا سالها ادامه پیدا میکنند و بیننده نیز در حدی بهشان علاقه دارد که تمام اپیزودهایشان را تماشا کند.
اگر سریال بهقدر کافی تماشاچی وفادار داشته باشد، برای فصلهای بعدی تمدید خواهد شد و این چرخه برای فصلهای متمادی ادامه خواهد داشت.
برای اینکه ساخت سریال ادامه پیدا کند، هیچکدام از داستانها نباید به نتیجهی نهایی برسند و برای همین، شخصیتهای اصلی هیچگاه نباید در کشمکش بین خوشبختی و بدبختی، به آرامش و آزادی نهایی دست پیدا کنند.
البته بیشتر سریالها از خط مستقیمی که ونهگات در تحلیلش به آن اشاره کرده پیروی نمیکنند، چون بیشتر سریالها خوشبختی و بدبختی مطلق را در بستر داستانشان میگنجانند. با این حال، با توجه به اقتضای فرم قصهگویی این رسانه، سریالها مجبورند حقیقت جهانشمولی را که ونهگات از آن حرف میزند در خود بگنجانند: این که نه بیننده و نه شخصیتهای داخل داستان نمیتوانند مطمئن باشند اتفاقهایی که در یک اپیزود افتادهاند، مطلقاً «خوب» یا «بد» هستند، چون معلوم نیست که این اتفاقات در اپیزودهای بعدی قرار است چه نتیجهای به دنبال داشته باشند.
از بعضی لحاظ، هر تغییری که در هر اپیزود اتفاق میافتد بیحاصل است، چون همهی این اتفاقات بخشی از چرخهای بیانتها از تغییر هستند، تغییری که فرمول «ایجاد کشمکش» و «حل شدن کشمکش» را دائماً تکرار میکند تا سریال هرچه بیشتر ادامه یابد. در این مسیر هم سازندگان سریال قصد ندارند به نتیجه یا فاشسازی نهایی برسند که تعیینکنندهی خوبی یا بدی قطعی است.
با این حال، وقتی تماشاچیان سریال بهطور قابلتوجهی کاهش یابد یا داستان آن به صورت طبیعی به پایان برسد، سریال در نهایت تمام میشود. ولی سریال تا موقعیکه روی آنتن میرود، دائماً در تقلا است تا از رسیدن به این نقطه فرار کند.
- ادبیات کافکایی چیست؟ نگاهی به فلسفهی فرانتس کافکا
- آرتور شوپنهاور؛ تاریکترین فیلسوف تاریخ
- فلسفهی فردریش نیچه؛ رنج و عذاب دستمایهی تبدیل شدن به انسانی بزرگ
- چگونه به خود واقعیمان تبدیل شویم؟ (روانشناسی کارل یونگ)
- فلسفهی چارلز بوکوفسکی در دو کلمه؛ تلاش نکنید
- ریشهی بحران وجودی به کجا برمیگردد؟ (فلسفهی ژان پل سارتر)
- فلسفهی سقراط (و افلاطون)؛ اگر بیشتر مردم به چیزی باور دارند، احتمالاً اشتباه است
یک سریال خوب، سریالی که دلمان نخواهد تمام شود، تنها به این دلیل این خواسته را در ما ایجاد میکند که انگار از حل کردن خود ناتوان است. سریال، بهعنوان شکل قصهگویی، به ما نشان میدهد که در چرخهی بیانتهای تغییر، معنا، عناصر درگیرکننده و سرگرمی نهفته است، فارغ از اینکه شاید این چرخه در مقیاس بزرگ بیهوده و بیحاصل باشد. سریال نشان میدهد که هدف نهایی تغییراتی که در زندگی وجود دارند، نه لزوماً رسیدن به نتیجه یا آرامش نهایی، بلکه ادامه دادن خود صرفاً بهقصد ادامه دادن خود است. این سبک قصهگویی اقتباسی از جریان طبیعی زندگی است: زندگی دائماً تغییر میکند تا خود را زنده و جالب نگه دارد.
شاید توانایی حضور داشتن در این چرخهی تغییر ادامهدار، صرفاً برای تجربه کردن این تغییر، تعریف واقعی از خوشبختی است. از جوزف کمبل (Joseph Campbell)، اسطورهشناس، نویسنده و استاد ادبیات قرن بیستم نقل است:
بهنظر من زندگی خوب یعنی سفر قهرمان (A Hero’s Journey) پشت سفر قهرمانی دیگر. شما بهطور دائم به قلمروی ماجراجویی و به افقهای جدید فرا خوانده میشوید. هر دفعه با سوالی یکسان روبرو میشوید: آیا شجاعتش را دارم؟ اگر شجاعتش را داشته باشید، خطرهایی در کمین هستند، ولی در کنارش کسانی هستند که کمکتان کنند؛ احتمال شکست و پیروزی نیز به قوت خود باقیاند.
داستانها به ما کمک میکنند لحظات و جنبههای بسیار کوچک زندگی را ببینیم و درک کنیم. آنها به ما کمک میکنند ایدهها، درسها و معانی را بهتر به هم وصل کنیم و با دیگران به اشتراک بگذاریم. داستانها ابزاری زیبا و ضروری برای زندگی موجودات هوشمند هستند. لازم نیست داستانها همیشه واقعگرایانه یا نمایندهی دقیقی از زندگی واقعی باشند تا یاریرسان و بااهمیت باشند.
ولی مشکل اینجاست که دیدگاه ما نسبت به زندگی تا حد زیادی به دیدگاه داستانهای موردعلاقهیمان به زندگی شبیه است. بیخود نیست که داستانهای خوب ساختار بنیادین، مواد اولیه و شکلهای یکسان با یکدیگر دارند. داستانها بازتاب شیوهی تفکر ما و ایدهالی که از دنیا در ذهن داریم هستند.
با این حال، وقتی فرض را بر این بگیریم که کل زندگیمان باید خط سیری شبیه به داستانهای موردعلاقهیمان داشته باشد، یا فیلمهای هالیوودی را بیش از حد جدی بگیریم و الگوی زندگیمان را بر پایهی آنها بچینیم، وقتی انتظار داشته باشیم یا وانمود کنیم که همیشه میدانیم خوشبختی یا بدبختی یعنی چه و برای هر تصمیم، کار و اتفاق در زندگیمان سطح انتظاری بالا تعیین کنیم، این سطح انتظار چنان فشاری به زندگیمان وارد میکند که شجاعت خود را برای گرفتن هر تصمیم یا کاری از دست میدهیم.
سورن کیرکگور (Soren Kierkegaard)، فیلسوف تاثیرگذار قرن نوزدهم، در این زمینه نقلقولی بهیادماندنی دارد:
زندگی را فقط با نگاه به عقب میتوان درک کرد، ولی باید با نگاه به جلو آن را زندگی کرد.
این قلمروی ناشناخته ممکن است ترسناک جلوه کند. ولی این ترس فقط ما را به سمت حالت ناتوانی و رکود سوق میدهد، حالتی که در آن پیشفرضمان این است که در هر موقعیتی تصمیمی بینقص و درست وجود دارد که به نتیجهای شرافتمندانه و درست ختم میشود.
بهجای داشتن چنین پیشفرضی، بهتر است توانایی تصمیمگیری را در خود ایجاد کنیم، سعی کنیم با شرافت، تلاش و صداقت داستان زندگی خود را جلو ببریم، هر نتیجهای را که تصمیماتمان در پی داشته باشند و هر اتفاقی که برایمان بیفتد بپذیریم و درک کنیم تا موقعیکه زنده هستیم، داستان ما ادامه خواهد یافت و ویژگیهای همهی داستانهای دیگر را در بر خواهد داشت: فرصتی برای تجربیات بیشتر، وفقدهی خود با شرایط و رسیدن به پیروزی.
شاید ما نتوانیم در مقیاس بزرگ فرق اتفاقات خوب و بد را تشخیص دهیم، ولی ونهگات بر این باور بود که کافیست به دور و بر خود نگاه کنیم و ببینیم وسط تمام اتفاقهایی که در دنیا میافتد، چه چیزهایی بهمان حس خوب میدهند. شانس ما برای خوشبختی این است که لحظات شاد زندگی، چه بزرگ و چه کوچک، را شناسایی کنیم، توقف کنیم و پیش خود بگوییم: «زندگی یعنی این.»