کتاب «ابله»؛ نگاهی به شخصیترین رمان داستایوفسکی
اواسط قرن نوزدهم در روسیه است و نیکلاس اول، یک تزار محافظهکار فوقالعاده مرتجع، بر تخت سلطنت تکیه زده. حالا نویسندهی جوانی را تصور کنید که بخشی از یک گروه روشنفکری آیندهنگر مخالف تزار است. طولی نمیکشد که نویسندهی جوان دستگیر میشود، به سرعت محاکمه و به مرگ محکوم میشود. او و دوستانش در مقابل جوخهی تیراندازی صف کشیدهاند. سربازان آماده میشوند و هدف میگیرند که ناگهان اعدام متوقف میشود! بله اعدامی در کار نیست و همه چیز به این دلیل رخ داده که زندانیان شکنجهی روانی شوند.
با توجه به این تجربهی جنونآمیز و چهار سال حبس سخت تقریباً طاقتفرسایی که از پی آن میآید، انتظار دارید این نویسندهی جوان- داستایوفسکی – چه واکنشی نشان دهد؟ بله او پس از این مصیبت هولناک، افکار پیشین خود را به کلی کنار گذاشت و به شدت محافظهکار شد. او همچنین قطعات سنت ارتدکس روسی را با احساسات صلح جهانی و عشق الهی که گاهی درست قبل از حملات صرع خود تجربه میکرد، ترکیب کرد. به ویژه، او با تصور عیسی مسیح به عنوان یک موجود کامل درگیری نزدیک و وسواسگونی پیدا کرد. برای داستایوفسکی، این کمال عمدتاً با آرمانهای فروتنی و رنج ارتباط داشت. نهایتا همهی این مضامین به اکثر رمانهای او راه یافت.
اینگونه بود که در سال ۱۸۶۸، حدود بیست سال پس از کل کابوس اعدام ساختگی، داستایوفسکی «ابله» را نوشت. او این رمان را شخصیترین رمان خود نامید. چرا اینقدر شخصی بود؟ میتوان گفت که دلیلش این است که رمان به بسیاری از تجربیات و ایدههایی میپردازد که بسیار به قلب داستایوفسکی نزدیک بود. یک: میشکین هم مثل خالقش صرع داشت. دو: یک جریان دائمی از داستانها در مورد نحوهی واکنش مردم به آگاهی از مرگشان وجود دارد، چیزی که داستایوفسکی از زمان اعدام تقریباً به آن فکر میکرد و سه: خوبی و کمالی که در بطن شخصیت میشکین قرار دارد که به نظر تجلی انسان کاملی است که در ذهن داستایوفسکی بوده.
درباره داستایوفسکی
فئودور داستایوفسکی رماننویس، مقالهنویس و فیلسوف روسی بود که به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان تمام دوران شناخته میشود. داستایوفسکی که در ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ در مسکو به دنیا آمد، دورهای پرتلاطم از تاریخ روسیه را گذراند که با ناآرامیهای سیاسی، تحولات اجتماعی و نوسازی فرهنگی همراه بود. تجربیات زندگی او عمیقاً بر نوشتههایش تأثیر گذاشت. نوشتههایی که اغلب مضامین وجودی مانند اخلاق، معنویت و ماهیت انسانیت را بررسی میکردند.
اولین اثر او به نام «بیچارگان» در سال ۱۸۴۶ منتشر شد و باعث شد پایش به محافل روشنفکری روسیه باز شود. او همچنان به نویسندگی ادامه میداد تا اینکه به خاطر فعالیتهای سیاسیاش دستگیر شد. او در سال ۱۸۴۹، به دلیل دست داشتن در توطئهی سوسیالیستی برای سرنگونی تزار نیکلاس اول زندانی و به اعدام محکوم شد. این حکم بعداً تخفیف یافت و داستایوفسکی چهار سال را در اردوگاه زندان سیبری گذراند و در آنجا تحت شرایط سخت جسمی و روانی قرار گرفت.
او هم در قالب رمان و هم در قالب داستان کوتاه مطالب زیادی نوشت. رمانهای او به خاطر شخصیتهای چندلایه، طرحهای پیچیده و بینشهای فلسفیشان شناخته میشوند. از معروفترین آثار داستایوفسکی میتوان به «جنایت و مکافات»، «برادران کارامازوف» اشاره کرد.
داستایوفسکی به خاطر نمایشهای شدید و واقعگرایانهاش از شخصیتها، که اغلب عمیقترین وجوه روانشناسی انسان را آشکار میکرد، شهرت داشت. آثار او به دلیل بینشهایشان در مورد پیچیدگیهای تجربهی انسانی مورد تحسین قرار گرفتهاند و همچنان خوانندگان در سراسر جهان را مسحور و مجذوب میکنند.
نوشتههای داستایوفسکی به شدت تحت تأثیر تجربیات زندگی خود او و همچنین علاقهی او به فلسفه، مذهب و معنویت قرار داشت. آثار او اغلب به بررسی مسائل اخلاقی، ایمان و رستگاری میپرداخت و او بهخاطر تحقیقات عمیق و پیچیدهاش در روح انسان مشهور بود.
یکی از موضوعات محوری در نوشته های داستایوفسکی، ایدهی رنج به عنوان بخشی ضروری و دگرگونکننده از تجربهی انسانی بود. داستایوفسکی معتقد بود که از طریق رنج، افراد میتوانند خود واقعی خود را کشف کنند و رستگاری را میتوان با پذیرش محدودیتها و معایب خود به دست آورد.
داستایوفسکی در ۹ فوریه ۱۸۸۱ در سن ۵۹ سالگی در پترزبورگ درگذشت. علیرغم زندگی نسبتاً کوتاه او، سهم او در ادبیات و فلسفه تا به امروز مورد تجلیل و مطالعه قرار میگیرد. نوشتههای او همچنان الهامبخش نویسندگان بیشماری دیگر بوده و آثار او تقریباً به هر زبانی ترجمه شدهاند. تأثیر او را میتوان در آثار نویسندگانی چون فرانتس کافکا، جیمز جویس و سارتر دید.
خلاصه رمان «ابله»
«ابله» رمانی از فئودور داستایوفسکی درباره شاهزاده لو نیکولایویچ میشکین است که پس از اقامت طولانی مدت در سوئیس به دلیل بیماری صرع خود به سن پترزبورگ میرسد. او در قطار با پارفیون راگوژین و لبدف ملاقات میکند. تنها کسی که او میشناسد، لیزاوتا یپانچینا، همسر ژنرال یپانچین است. وقتی میشکین میرسد، وارد خانواده میشود، ژنرال یپانچین به او کاری میدهد، خانم یپانچینا از او مراقبت میکند و کوچکترین و زیباترین دختر، آگلایا، به او علاقه مند میشود. ژنرال یپانچین دوست پیرمردی به نام توتسکی دارد که چندین سال معشوقهای به نام ناستازیا فلیپونا باراشکوف را نگه داشته. او میخواهد برای ازدواج به او کمک کند تا دیگر مورد آزار و اذیت قرار نگیرد. گاوریل ایولگین (گانیا)، کارمند ژنرال یپانچین، با او به ازای هفتاد و پنج هزار روبل ازدواج کرده است، اما در واقع عاشق آگلایا است. میشکین در روز جشن تولد ناستازیا ظاهر می شود، جایی که همه بحث میکنند که آیا او با گانیا ازدواج خواهد کرد یا نه. ناستازیا ظاهر می شود و به خانواده گانیا می گوید و راگوژین که عاشق او است نیز حاضر میشود. میشکین هم از ناستازیا خواستگاری میکند اما او در نهایت از میشکین و راگوژین فرار میکند. سرانجام میشکین برای معاشرت با راگوژین به سن پترزبورگ میرود.
راگوژین سعی میکند از روی حسادت به میشکین خنجر بزند. میشکین به پاولوفسک میرود، جایی که یپانچینها، ایولگینها و ناستازیا در آنجا اقامت دارند و اتاقی را از لبدف اجاره میکند. بوردوفسکی، کلر و ایپولیت ترنتیف که بر اثر بیماری سل در حال مرگ است، به خانه میشکین میرسند و سعی میکنند از او اخاذی کنند. میشکین به ایپولیت اجازه میدهد در محل خود بماند و به بوردوفسکی کمک میکند. او به آگلایا نزدیکتر میشود، اما رابطه آنها به دلیل حسادت او به رابطه او با ناستازیا پیچیده میشود. یپانچینها میشکین را به یک مهمانی شام دعوت میکنند تا او را به جامعهی بالا نشان دهند اما به فاجعه تبدیل میشود. آگلایا فاش میکند که ناستازیا سعی داشته او را متقاعد کند که با میشکین ازدواج کند. ناستازیا میگوید که با میشکین ازدواج خواهد کرد، اما در روز عروسی، او با راگوژین فرار میکند. میشکین آنها را تعقیب میکند و جسد ناستازیا را مییابد که توسط راگوژین به قتل رسیده است. پلیس راگوژین را با تب مغزی و میشکین را در وضعیت تقریباً کاتاتونیک پیدا میکند.
راگوژین به دلیل قتل ناستازیا به پانزده سال کار سخت در سیبری محکوم میشود. میشکین با کمک کولیا به آسایشگاه برمیگردد. آگلایا با یک کنت ثروتمند لهستانی ازدواج میکند که بعداً مشخص میشود که او واقعاً ثروتمند، کنت یا تبعیدی سیاسی نیست. خانواده آگلایا از تصمیم او ناامید شدهاند. یپانچینها میشکین را ملاقات میکنند و خانم یپانچینا به حال او گریه میکند و نسبت به وضعیت او دلسوزی نشان میدهد.
تحلیل و بررسی رمان «ابله»
قهرمان داستان «ابله» شاهزاده «لو نیکولایویچ میشکین» است که به دلیل معصومیت کودکانه، سادهلوحی و بیتجربگی، او را «ابله» میدانند. در حالی که قطبنمای اخلاقی او به درستی کار میکند و توانایی دیدن خوبیها را در همهی مردم دارد اما ناتوانی او در حرکت در پویاییهای پیچیده اجتماعی و سیاسی جامعه عالی روسیه در نهایت به سقوط او منجر میشود.
ناستازیا فیلیپونا شخصیت اصلی رمان است که زیبایی، جذابیت و داستان غمانگیزش توجه و محبت شاهزاده میشکین و راگوژین ثروتمند و خودشیفته را به خود جلب میکند. شخصیت او نشاندهندهی قدرت مخرب اشتیاق، مبارزه برای هویت خود در یک جامعهی فاسد و همچنین تنش بین عشق و مرگ است.
مضامین اصلی «ابله» شامل تضاد بین بیگناهی و فساد، مبارزه برای آشتی دادن ایمان و عقل و جستجوی یکپارچگی اخلاقی در مواجهه با زوال اخلاقی سیستمی است. داستایوفسکی در طول رمان این مضامین را از طریق تعامل شخصیتها، دیالوگها و کنشهایشان پیش میبرد.
داستایوفسکی از شاهزاده میشکین برای انتقاد از جامعهی روسیه و ارزشهای آن استفاده میکند. او میشکین را به عنوان شخصیتی اخلاقمدار در دنیایی که گرفتار فساد و ریا است معرفی میکند و با قرار دادن او در مرکز شبکهای از دسیسهها و رسواییها، ورشکستگی اخلاقی اشراف روسیه و پوچی معنوی جامعه را آشکار میکند.
دین نقش برجستهای در «ابله» دارد و داستایوفسکی به تنش بین ارزشهای مسیحی و ملاحظات دنیوی حاکم بر کنشهای شخصیتها پرداخته. این رمان روایت مبارزهی روح فرد برای یافتن رستگاری در میان دنیایی از فساد و تباهی است.
داستایوفسکی پیوند بین عشق و مرگ را ناگسستنی میداند. برای همین هم ارتباط شدید عاطفی و فیزیکی بین شخصیتها اغلب منجر به عواقب غمانگیز و کشنده میشود که به عبارت دیگر از غیرمنطقی بودن میل انسان و بیهودگی نهایی عشق و اشتیاق در مواجهه با فناپذیری حکایت دارد.
در پایان رمان شاهزاده میشکین به عنوان شخصیتی تراژیک و مسیحوار که توسط جامعهای که به دنبال نجاتش بود طرد و تحقیر شده ظاهر میشود که منعکسکنندهی جهانبینی پوچگرایانه و بدبینانهای است که در رمان رسوخ کرده و از این رو شخصیتها با عدم امکان یافتن رستگاری معنوی و اخلاقی در دنیایی که با مادیگرایی و فساد پر شده مواجه میشوند.
دیدگاههای متفاوت اخلاقی در «ابله» ارائه میشود و شخصیتها تلاش میکنند خود را با چارچوب غالب اخلاقی جامعهای که در آن زندگی میکنند، آشتی دهند. «ابله» داستایوفسکی از خودویرانگری نهیلیسم تا ایدهآلیسم هذیانی شاهزاده میشکین را پوشش میدهد. در پایان، رمان پیشنهاد میکند که اخلاق باید فراتر از محدودیتها و تضادهای اجتماعی یک جامعهی فاسد وجود داشته باشد.
فضای رمان در تثبیت حال و هوا و همچنین مبارزات فردی شخصیت ها مهم است. از خیابانهای تاریک و غمانگیز پترزبورگ تا محیطهای مجلل اشرافی، هر محیطی جنبهای متفاوت از جامعهی روسیه و ارزشهای آن در بر دارد.
در مجموع، «ابله» رمانی برجسته در ادبیات روسیه است که مضامین جستجوی اخلاقی و معنوی آن هنوز برای خوانندگان امروزی تازگی دارد. این رمان کاوشی است استادانه در روح انسان، با تمام تناقضات و پیچیدگیهایش. فقط همین که داستایوسکی «ابله» را شخصیترین رمانش میداند کافی است تا دوستدارانش ترغیب به خواندن شوند.
در بخشی از رمان «ابله» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر چشمه منتشر شده میخوانیم:
ژنرال پیانچین خانواده برومندی داشت. البته این گلزار خار هم خالی نبود، اما در عوض چیزهای بسیاری نیز بود که از دیرباز امیدهای بلند حضرت والا را آبیاری میکرد و هدفهای زندگیاش به طور جدی و صمیمانه بر آنها متمرکز بود. البته در زندگی چه چیز مهمتر و کدام هدف مقدستر از هدفهای پدرانه؟ به چه چیز غیر از خانواده میتوان دل بست؟ خانواده ژنرال همسرش بود و سه دخترش که دیگر بزرگ شده بودند. خیلی وقت بود زن گرفته بود. تازه ستوان دوم بود که با دوشیزهای تقریبا همسن خود، که نه بر و رویی داشت و نه کمالاتی، ازدواج کرده بود. این زن با ملک کوچکی پشت قبالهاش که سر تا پا پنجاه سر رعیت نمی شد به خانه بخت آمده بود. البته همین ملک کوچک هسته و بنیاد ثروت آینده ژنرال شد. اما ژنرال هرگز از بابت ازدواج شتابزده خود نمینالید و آن را شیفتگی بیفکرانه جوانی نمیدانست و به قدری به همسر خود حرمت میگذاشت و به اندازهای از او میترسید که حتی گاهی میشد گفت دوستش دارد. خانم ژنرال از تبار پرنسهای میشکین بود- که گرچه نه از نجبای طراز اول ولی خاندانی بسیار کهن بودند- و از بابت نجابت خانواده خود بسیار به خود میبالید. یکی از شخصیتهای بانفوذ آن زمان، از آنهایی که جوانان را زیر بال میگیرند و – البته این حمایت برایشان خرجی ندارد- ازسر لطف به ازدواج این پرنسس نوعروس توجه کرده بود و راه افسر جوان را گشوده و همچون اسبی در اسبریس هلش داده بود. اما این اسب حتی احتیاجی به هل دادن نداشت و فقط نگاه تشویقی برایش بس بود و این نگاه به هدر نرفت. از معدودی موارد استثنا که بگذریم این زوج سالهای دراز زندگی شیرینشان را در عین هماهنگی گذراندند. خانم ژنرال از همان آغاز جوانی به سبب تعلق به خاندانی والا و اینکه واپسین پرنسس تبار خود بود و شاید هم به سبب پارهای خصایص شخصی توانسته بود نظر لطف و حمایت بعضی بانوان بسیار بلندمرتبه را به خود جلب کند. بعدها که شوهرش ثروتی به هم زد و در دستگاه دولت مقامی بلند یافت و اعتبار بسیار به دست آورد، رفتهرفته در این محافل راه نیز یافت و اندکی جزو آنها شد.
نیکلای اول صحیح است نه نیکلاس