نقد فیلم «مرد خاکستری»؛ از طلا گشتن پشیمان گشتهایم
در دورانی که شخصیت جیمز باند در حال پوستاندازی است و تام کروز هم با مجموعه فیلمهای «ماموریت غیرممکن» (Mission Impossible) به پایان راه خود نزدیک میشود، سینمای جهان نیاز به فرنچایزی تازه دارد که دوباره در آن جاسوسی همه فنحریف نقش قهرمان را بازی کند و جهان را در امان نگاه دارد؛ جاسوسی که هم توان اغواگری داشته باشد، هم خوش سیما باشد، هم سری نترس و دلی پر جرات داشته باشد و هم هیچگاه از اصولش تخطی نکند و به پرچم کشورش وفادار بماند. طبعا چنین قهرمانی، دشمنانی شیطان صفت هم دارد که تنها هدفشان نابودی دنیا یا تمام باورهای طرف مقابل است و هیچ راهی جز دشمنی با آرمانهایی که جناب ابرجاسوس عمری را فدای آنها کرده، نمیشناسند. پس قهرمان باید از تواناییهایش استفاده کند تا در برابر این میل شیطانی ضدقهرمان بایستد.
در نقد فیلم «مرد خاکستری» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
این فرمول، فرمولی همیشگی و موفق در تاریخ سینما است. از زمانی که ایان فلمینگ دست به قلم شد و مجموعه کتابهای مختلفش با مرکزیت ابرجاسوسی به نام جیمز باند را نوشت و بعد هم سینما به سراغ آنها رفت، تا همین امروز این فرمول جواب داده است. اگر هم تغییراتی حسب زمانه اتفاق افتاده، همه در جزییات بوده، وگرنه فرمول کلی چنین داستانهایی همانی است که گفته شد؛ مثلا با پایان یافتن جنگ سرد، دشمنان فیلمهای جیمز باندی تغییر کرد و به جای دولتهای مخالف، جاسوسهای سرکش سابق شوروی یا ابرقاچاقچیانی بینالمللی به جنگ با قهرمان انگلیسی برخاستند.
«مرد خاکستری» آشکارا قصد دارد همان فیلمی باشد که خلاء ناشی از آغاز این دوران گذار را پر میکند و تبدیل به محصول تازهی جهان اکشن جاسوسی حال حاضر شود. همه چیز هم روی کاغذ برای موفقیتش مهیا است؛ کمپانی پول کلانی در اختیار سازندگان قرار داده، بازیگر خوش چهرهای مانند رایان گاسلینگ نقش اصلی را بازی کرده، کارگردانی سکاندار هدایت فیلم شده که نشان داده در طراحی سکانسهای اکشن حسابی توانا است و در نهایت هم سعی شده که قصهی فیلم به همان فرمول جواب پس داده وفادار بماند. حتی الگوی گذر از سراسر جهان برای رسیدن به پاسخ نهایی هم که در فیلم های جیمز باندی یا «ماموریت غیرممکن»ها به وفور یافت میشود، در این جا رعایت شده است. اما چرا نمیتوان از این فیلم لذت برد؟ چرا نمیتوان «مرد خاکستری» را جایگزین برحقی برای آن فیلمها دانست؟
دلیل اول به دوپاره بودن نقش قهرمان در دل درام بازمی گردد. فیلم آشکارا قصد دارد که از موجهای مد روز زمانه در فیلمهای هالیوودی عقب نباشد، به همین دلیل بخشی از خصوصیات قهرمان خود را به زنی واگذار کرده که همراه قهرمان اصلی است. سازندگان حتی پا را فراتر میگذارند و با صدای بلند اعلام میکنند که این قهرمان بدون کمک این زن هیچ شانسی در پیروزی نهایی ندارد. چنین موضوعی به خودی خود بد نیست، اما نه برای فیلمی این چنین که آشکارا نیاز به قهرمانی تکرو دارد. در واقع فیلمساز خارج از جهان داستانی و منطق دراماتیک، شخصیت زنی به قصهی خود اضافه کرده که به راحتی می توان حذفش کرد و نیازی به حضورش نیست.
از آن سو با وجود انتخاب آنا د آرماس برای حضور در چنین نقشی، فیلمساز تا میتواند از ایجاد یک رابطهی عاطفی بین او و قهرمان درام با بازی رایان گاسلینگ طفره میرود. این موضوع در فیلم دیگری میتواند تبدیل به یک نقطهی قوت اساسی شود اما این زن، در این داستان، نیاز به انگیزهی بیشتری از انجام وظیفه، برای همراهی با قطب مثبت درام دارد. این درست که قدرت او در جذابیت ظاهریاش نیست و در تواناییاش در انجام ماموریتهای مختلف نهفته است اما نتیجهی چنین شخصیتپردازی پر و پیمانی، دور شدن از عناصر همان فرمول موفق قدیمی است.
چنین انتخابی باعث میشود که قهرمان اصلی قصه به قهرمانی کامل تبدیل نشود؛ قهرمانی که بتوان به او اعتماد کرد تا در زمان دیگری، کنترل شرایط بحرانی دیگری را در دست بگیرد. و این یعنی از بین رفتن شانس ساخته شدن فیلمهای بعدی فرنچایز با محوریت این شخصیت. از آن جایی که فیلمهایی این چنینی هم بیش از هر چیز دیگری بر مبنای خصوصیات شخصیت اصلی خود ساخته میشوند و در واقع اتفاقات دور آنها چیده میشود، نمیتوان متصور شد که جهان داستانی کاملی حول این مرد شکل بگیرد.
از طرف دیگر ضدقهرمان یا همان قطب منفی فیلم هم فاقد یک جهانبینی لازم برای فیلمی این چنینی است؛ جهانبینی که او را به انسانی منحصر به فرد تبدیل کند. در فیلمهای موفقی که از فرمول اشاره شده استفاده میکنند، همواره قطب منفی داستان، انسانی رواننژند و خود بزرگبین است که ایدهای دیوانهوار و یکه نسبت به زندگی و جهان دارد. او دنیا را از زاویهای مشخص میبیند و تمام نقشههایش را به گونهای طراحی میکند که همان ایده را بسط و گسترش دهد. این موجودات شرور دشمنی در ذهن خود ساختهاند که همان آرمانهای قطب مثبت داستان است. حال امپراطوری اطراف این ضدقهرمان هم به گونهای چیده شده که به تمامی در خدمت اجرای همان ایدهی منحصربهفرد باشد. طرف مقابل هم برای رودررویی با او، اول باید از همهی این امپراطوری عبور کند؛ یعنی اول ایده را نابود کند تا به دشمنش برسد.
اما در «مرد خاکستری» خبری از این جزییات حیاتی نیست. قطب منفی فیلم عدهای مزدور و مامور سرکش هستند که نه تنها از جهانبینی یکهای برخوردار نیستند، بلکه برای اعمال خشونت هم دلیلی قانع کننده سراغ ندارند. اگر این خشونت را هم از آنها بگیری، با عدهای اراذل و اوباش پا در هوا هیچ فرقی ندارند. به ویژه رییس دار و دسته، با بازی کریس ایوانز که انگار نه انگار شخصیتی است که در سمت شر ماجرایی عظیم ایستاده و باید برای این انتخاب دلیلی قانعکننده داشته باشد. ساخته شدن قطب منفی ماجرا از آن جهت اساسی است که سبب میشود اعمال قهرمان در پرتو درندهخویی و هوش او دیده شود، وگرنه تمام اعمال محیرالعقول قهرمانان درام به پشیزی نمیارزد. در «مرد خاکستری» این موضوع زمانی توی ذوق میزند که گرهگشایی پایانی در نهایت حماقت همین قطب منفی شکل میگیرد و اعمال قطب مثبت را هم قابل چشمپوشی میکند.
البته که «مرد خاکستری» از لحظات خوبی هم برخوردار است؛ سکانسهایی که بیلی باب تورنتون در مقابل قاب فیلمساز حاضر میشود، فیلم را یک سر و گردن از بقیهی مواقع بالاتر میکشد. او چنان نقش خود را بازی کرده که همه در برابرش کم میآورند. بازی او به سادگی از این موضوع خبر میدهد که بازیگران بزرگ میتوانند حتی نقشهای کممایه را هم جذاب از کار دربیاورند.
شناسنامه فیلم «مرد خاکستری» (The Grey Man)
کارگردان: برادران روسو
نویسندگان: جو روسو، کریستوفر مارکوس و استفن مکفی. بر اساس کتابی به نام «مرد خاکستری» به قلم مارک گرینی
بازیگران: رایان گاسلینگ، آنا د آرماس، کریس ایوانز، بیلی باب تورنتون و …
خلاصه داستان: یکی از ماموران ارشد سازمان اطلاعاتی به زندان میرود و قاتلی را ملاقات میکند. او به زندانی میگوید که میتواند در ازای عضویت در تشکیلاتی مخفی از زندان آزاد شود. کار این تشکیلات مخفی از بین بردن تهدیدات بالقوه علیه آمریکا است. مرد میپذیرد و به عنوان مامور شماره ۶ مورد خطاب قرار میگیرد. ۱۸ سال بعد او باید در بانکوک اطلاعاتی مهم را بازیابی کند و ماموری سرکش را از بین ببرد اما در آخرین لحظه …
امتیاز IMDb به فیلم: 6.۵ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 46٪
امتیاز نویسنده: 1 از ۵