«جِرم» و فیلمهایی که تلاش دارند خشونت بیمعنی را معنی کنند
از زمانی که فاجعهی کشتار در دبیرستان کلمباین رخ داد، تیراندازی در مدارس ایالات متحده تبدیل به یک اپیدمی شده است. و این موضوعی است که بسیاری از فیلمها از جمله درام فوقالعادهای به نام «جرم» (Mass) که به تازگی اکران شده است، به آن میپردازند.
بیستم آوریل ۱۹۹۹ اریک هریس هجده ساله و دیلن کلبولد هفده ساله وارد دبیرستانشان در کلمباین کلرادو شدند و دست به عمل خشونتباری زدند که امریکا را برای همیشه تغییر داد. نقشهی هریس و کلبولد که یک سال داشتند روی آن کار میکردند این بود که چند بمب دستساز را در مدرسه رها کنند اما وقتی موقع عملیات بمبها کار نکردند، خودشان با چهار اسلحه رفتند در راهروهای مدرسه و با تیراندازی بیست و چهار نفر را زخمی کردند و سیزده نفر را به قتل رساندند و بعد خودشان را کشتند.
ابعاد این حادثه به علاوهی این حقیقت که در آغاز دورهای تازه از سرویس اخبار شبانهروزی رخ داد خبر از این میداد که جهان پیشروی ما پر از وحشت خواهد بود. پلیس که نمیدانست چطور باید اوضاع را کنترل کند، ساعتها طول کشید تا وارد مدرسه شود و بخش زیادی از کشتار به صورت زنده از تلویزیون پخش شد. گزارشگران روی آنتن زنده با دانشآموزان در حالی حرف میزدند که آنها هنوز در کلاسهایشان پناه گرفته بودند.
و بعد به محض به پایان رسیدن حادثه، بحث بر سر اتفاقی که افتاد و چراییاش سر گرفت، بحثی که هنوز هم ادامه دارد. آیا عامل اصلی کار هریس و کلبولد دسترسی آسان به اسلحه در ایالات متحده بود، قلدریگریای که گویا در مدرسه با آن مواجه بودند یا بازیهای ویدیویی خشنی که بازی میکردند یا همانطور که بعضی متخصصان دستکم دربارهی هریس به این نتیجه رسیدند که چون جامعهستیز بودند دست به چنین کار مرگباری زدند. هریس و کلبولد چند ویدیوی آمادهسازی و مانیفست از خودشان بر جای گذاشته بودند تا آنها که به دنبال توضیحی برای عمل آن دو یا راهی برای جلوگیری از وقوع دوبارهی چنین جنایتی در آینده بودند، آنها را دقیق مطالعه کنند. اما در سالهای بعد از فاجعهی کلمباین، چندین تیراندازی و کشتار دیگر در مدارس و جاهای دیگر در امریکا اتفاق افتاده است؛ ۲۹۸ مدرسه از آن فاجعه تا به امروز تجربهی تیراندازی را از سر گذراندهاند و صدها نفر کشته و زخمی شدهاند.
همزمان با این فجایع انسانی، چندین فیلم تلاش کردهاند این ترسناکترین جنایت بیدلیل را به طریقی تجزیه و تحلیل کنند؛ ترسناکترین از لحاظ گسستی که در باور جامعه نسبت به معصومیت ذاتی افراد جوان به وجود میآورد. هر یک از این فیلمها با نگرش متفاوتی به این مسئله نگاه کردهاند، از «فیل» (Elephant) فیلم برندهی نخل طلای گاس ون سانت که به طور روشمند حادثهای مشابه کلمباین را لحظه به لحظه تصویر کرده است، تا فیلم اقتباسی از رمان پرفروش محصول ۲۰۱۱ لین رمزی «ما باید دربارهی کوین حرف بزنیم» (We Need To Talk About Kevin)، فیلمی ترسناک تلطیفشده دربارهی رابطهی یک مادر با پسر نابهنجارش که در نهایت دست به کشتاری در دبیرستانش میزند؛ و «پسر زیبا» (Beautiful Boy) محصول ۲۰۱۰ که درام صریحتری دربارهی والدین نوجوانی است که دست به تیراندازی زده است.
حالا فیلم قدرتمند دیگری به این خردهژانر ناراحتکننده اضافه شده است؛ فیلم مستقل «جرم» محصول امریکا که دو سناریوی بدبینانه را به طور همزمان مورد بررسی قرار میدهد؛ اینکه بچهی شما را یا یک هیولا با خودش میبرد یا بچهی شما خود هیولاست. «جرم» این فیلم فوقالعاده که تنها با چهار کاراکتر و در فضایی کوچک اتفاق میافتد، شش سال بعد از یک تیراندازی در مدرسه را روایت میکند و بر والدین یکی از قربانیها (جیسون ایزاکس و مارتا پلیمپتون) تمرکز دارد که با ملاقات با والدین عامل تیراندازی (ان دود و رید بیرنی) سعی میکنند این تراژدی را درک کنند. این فیلم که اولین تجربهی کارگردانی فرن کرانتسِ بازیگر است هم به خاطر دیالوگهای تأثیرگذار و هم به عنوان یکی از بهترین نمونههای اخیر بازیگری آنسامبل تحسین شده است.
اما این فیلم به مسئلهی بزرگتری هم میپردازد: ناامیدی جمعیای که سالها بعد از حادثهی کلمباین هنوز در کشوری که پیش از همهگیری کرونا همچنان تیراندازیهای جمعی به طور متوسط تقریباً یک بار در هفته در آن رخ میداد وجود دارد. البته کرانتس امیدوار است که «جرم» به خاطر رویکرد انسانیای که در ادای دین به عمق درد و رنج ناشی از این اتفاقات دارد، در عین حال فیلم امیدوارکنندهای باشد. «گذشتن از این اتفاقات آسان است. ما این جور اتفاقات تراژیک، تکرارشان را به صورت تیترهایی که در رسانهها میچرخند میبینیم. و بعد خیلی راحت از آنها رد میشویم و زندگیمان را میکنیم. اما حرف «جرم» این است که ازشان نگذریم. فیلم شش سال بعد از فاجعه اتفاق میافتد اما وضعیت این مادر و پدرها، اندوهشان هیچ تغییری نکرده است.»
بعضیها این اندوه را خیلی خوب میشناسند. به عنوان مثال، برای جاستین پیرس اسمیت، نویسنده و منتقد سینمایی کانادایی این فیلمها همچون شیوهای برای تجزیه و تحلیل کردن تجربیات خودش به عنوان یکی از بازماندگان تیراندازی کالج داسون سال ۲۰۰۶ در مونتریال عمل میکند. پیرس اسمیت از آن زمان به سینما پناه آورد و دید که خطوط روایی و آن حس فاصلهای که بین خودش و مخاطب ایجاد میکند باعث میشود نگاه کلیتر و بیطرفتری به تجربهای که از سر گذرانده است داشته باشد، انگار که برای کسی دیگر اتفاق افتاده است. «یکی از ویژگیهای عجیب [به یاد آوردن] خاطره این است که آن تصاویری که دیدهای یا تجربه کردهای، حتی اگر از طریق تماشای چیزی که از تلویزیون دارد پخش میشود باشد، تقریباً دوباره خود تجربه را تکرار میکند. هرچه زمان بیشتری بگذرد و آن خاطرات کمکم محو شوند، تصاویری که دیدهام به آنچه حالا [از یادآوریاش] تجربه میکنم نزدیکتر است، نزدیکتر از آنچه در واقعیت تجربه کردهام.»
اسمیت میگوید او بازتاب تجربههای خودش را در چند فیلم دیده است، از جمله «فیل»، «ما باید دربارهی کوین حرف بزنیم» و فیلم کانادایی محصول ۲۰۰۹ ساختهی دنی ویلنو «پلیتکنیک» (Polytechnique) که بازگویی کشتار سال ۱۹۸۹ است که منجر به مرگ چهارده زن در مدرسهی پلیتکنیک باز هم در مونتریال شد.
رویکردهای متفاوت
هم «فیل» و هم «پلیتکنیک» نگاهی مشترک به این حوادث وحشت بار دارند که مساوی است با بازآفرینی بیطرفانهی اتفاق. این فیلمها سعی نمیکنند آنچه را رخ داده تجزیه و تحلیل کنند، بلکه تنها مخاطب را با آنچه قربانیان از سر گذراندند مواجه میکند و وحشت را از دل حالتی عادی بیرون میکشند. تماشای «فیل» که اقتباسی آزاد از وقایع کلمباین است، حتی بعد از این همه سال هنوز سخت است، نه فقط به خاطر بیرحمی فرد مسلح که خامی قربانیان؛ وقتی ضاربان شروع میکنند به شلیک کردن، همکلاسیهایشان به طور شکنجهدهندهای در واکنش نشان دادن کند هستند، بنابراین وقت مفید برای فرار را از دست میدهند؛ چرا که نمیتوانند آنچه را دارد اتفاق میافتد هضم کنند. «پلیتکنیک» ویلنو هم به همین شکل وحشتناک است. یکی از مؤلفههای ناراحتکنندهی منحصربهفرد آن شکل معماری بیرحمانهی ساختمان موجود در فیلم است که باعث میشود مخاطب احساس کند قربانیان در یک هزارتو گیر افتادهاند. یک نگاه ناتورالیستی بدون تفسیر مشابه اما کمتر موفق در فیلم محصول ۲۰۰۲ «روز صفر» (Zero Day) وجود دارد که از طریق ویدیوهای ضبطشدهی پیداشده از دو تیرانداز نوجوان که تا فرا رسیدن روز کشتار خیالی شمارش معکوس میکنند، روایت میشود؛ خود کشتار هم در نهایت از طریق تصاویر ضبطشدهی حراست نشان داده میشود. فیلم هیچ دلیل منطقیای برای اقدامات «آندر» و «کل» (که گریمشان یادآور هریس و کلبولد است) برنمیشمرد، و خوشبختانه برای ایجاد موتیف اتفاق را بیش از حد سادهسازی نمیکند یا اتفاق دردناک ساختگی به روایت اضافه نمیکند. با این حال، این فیلم که همچون «فیل» و «پلیتکنیک» کارگردانی هنرمندانهای ندارد، محدودیتهای بازآفرینی بیطرفانهی اتفاق را نشان میدهد و در نهایت احساس تلاشی پوچ را القا میکند.
در کنار این بازآفرینیهای عامدانه بیاحساس، در طی سالیان تلاشهای شنیعتری برای استفاده از فجایع تیراندازی و کشتار در مدرسه به عنوان خط روایی قصه شده است، از فیلمهایی مثل «کری» (Carrie) و «هذرها» (Heathers) تا کارهای تلویزیونی رایان مورفی که هم در سریال «گلی» (Glee) و هم «داستان ترسناک امریکایی» (American Horror Story) از حوادث تیراندازی در مدرسه استفاده کرده است. با این حال، پیرس اسمیت خوشحال است که این روزها دیگر دوره سوء استفاده توخالی از این موضوع برای ایجاد اثر دراماتیک سرآمده است. «به نظرم بدترین نمونهی تیراندازی در مدرسه متعلق به یکی از قسمتهای سریال «گلی» است (که در آن اسلحهی دانشآموزی که برای محافظت از خودش آن را به مدرسه آورده است تصادفاً تیر در میکند.) این سریال واقعاً مسخره است اما آن قسمت دیگر اهانتآمیز است. من با رایان مورفی خیلی مشکل دارم چون او با تیراندازی در مدرسه مثل یک بخشی از فرهنگ عامه رفتار میکند. اینطوری است که با خودش میگوید یک ارجاع به داریو آرجنتو (فیلمساز ایتالیایی سینمای وحشت) میدهم و یک ارجاع هم به حادثهی کلمباین.» تا پیش از کشتار کلمباین فیلمهایی مثل «کری» و «هذرها» شاید فکر میکردند میتوانند با این موضوع شیطنت کنند، چرا که اتفاقی نبود که همیشه رخ دهد؛ با این حال اگر حالا این فیلمها ساخته میشدند تجربهی تلخی را برای مخاطبان به جا میگذاشتند. «کری» دربارهی دانش آموزی دبیرستانی با شخصیتی خجالتی است که در روابط اجتماعی بسیار ضعیف است و به همین همواره مورد تمسخر و آزار همکلاسیان و هم سن و سالانش قرار میگیرد. اما کری قدرتهای خاص و فراطبیعی دارد که از طریق آنها به نوعی از دشمنان خود انتقام سختی میگیرد. «هذرها» قصهی چند دختر دبیرستانی را روایت میکند که دوستپسر یکیشان نقشهی شومی در سر دارد که بچههای مدرسه را به قتل برساند و آن را خودکشی جلوه دهد.
و این میان فیلمهایی هم بودهاند که به طریقی تلاش کردهاند پدیدهی تیراندازی در مدرسه را «توضیح» دهند، با پرداختن به آنچه از نگاهشان دلایل احتمالی چنین اتفاقی بوده است. مهمترین نمونهاش مستند بلاکباستر محصول ۲۰۰۲ مایکل مور «بولینگ برای کلمباین» (Bowling for Columbine) است که تلاش میکند با بررسی فراگیری خشونت ناشی از استفاده از اسلحه در ایالات متحده دلیل آن کشتار را تجزیه و تحلیل کند. این فیلم نه تنها رکورد گیشه را برای یک مستند شکست، جوایز زیادی از جمله اسکار بهترین مستند را هم دریافت کرد و مور در مراسم آن سال سخنرانی آتشین معروفش علیه جورج بوش پسر، رئیسجمهور وقت امریکا و جنگ عراق را بعد از دریافت جایزه کرد. اما پیرس اسمیت تحت تأثیر نگاه این فیلم قرار نگرفته است. او میگوید: «چیزی که مایکل مور میخواست بگوید این است که فرهنگ خشونت است که منجر به این فجایع میشود. و از نظر من این سادهسازی است.» و با اینکه «بولینگ برای کلمباین» راهکارهایی برای اپیدمی خشونت ناشی از استفاده از اسلحه ارائه میکند، مبارزه برای کنترل شدیدتر استفاده از اسلحه و سستی که بعد از آن ایالات متحده را فرا گرفت باعث شد که فیلم روزبهروز بیهودهتر به نظر بیاید؛ به خصوص وقتی کشتار مدرسهی سندی هوک سال ۲۰۱۲ اتفاق افتاد و جان بیست بچهی شش تا هفت سال را گرفت و باراک اوباما، رئیسجمهور وقت امریکا نتوانست قانون نه چندان سفت و سختی را برای کنترل سلاح به تصویب برساند؛ او بعدها آن لحظه را «غمانگیزترین روز دوران ریاستجمهوری خود» خواند.
رویکرد تحلیلی کمی کمتر سادهانگارانه را مت جانسون در فیلم محصول ۲۰۱۳ «کثیفها» (The Dirties) داشته است؛ فیلمی از ویدیوهای پیداشده دربارهی دو دبیرستانی مورد قلدری واقعشده که تحت تأثیر بخشی از فرهنگ عامهی محبوب خود یعنی فیلمهای کوئینتین تارانتینو و کریستوفر نولان فیلم خودشان را دربارهی حمله به دبیرستان خودشان و تیراندازی به پسرهایی که آنها را اذیت کرده بودند میسازند. در حالی که یکی از آنها صرفاً دارد خیالی روانپالشی میسازد تا به آنها کمک کند با نوجوانی خود کنار بیایند، کمکم مشخص میشود که دیگری قصد دارد فیلمشان را تبدیل به واقعیت کند. برای پیرس اسمیت، قدرت فیلم جانسون در این است که به هیچ شکلی دلیلی برای این نوع خشونت نمیآورد، در عوض «شرایطی را که باعث بروز چنین اتفاقاتی میشود که بیشترش در نتیجهی خشم مردانه اتفاق میافتد» مورد بررسی قرار میدهد. او میگوید: «البته زنهایی هم بودهاند که دست به چنین کاری زدهاند اما مشخص است که این یک مسئلهی ناشی از خشم مردان جوان است، البته بهتر است بگوییم خشم مرد جوان سفیدپوست.»
در جستوجوی یافتن پاسخ
اگر فرهنگ به ناچار برای توضیح این قبیل اتفاقات غیر قابل توضیح به سراغ آسیبدیدهها میرود، پس «ما باید دربارهی کوین حرف بزنیم» رمزی نگاه عمیقی به آسیبدیده یا قربانی دارد. ایوا (مادر کوین) که تیلدا سوئینتون نقش او را بازی میکند، فردی طردشده از اجتماع است که همسایگان خشمگینش او را به خاطر کارهای پسرش سرزنش میکنند؛ در عین حال وقتی در فلاشبکها شاهد رابطهی نابهنجار مادر فرزندی آنها هستیم، فیلم مخاطب را به این سمت و سو میبرد که نقش احتمالی ایوا در وقوع چنین فاجعهای را ببیند. مارشال شفر، منتقد سینما، در این باره میگوید: «ایوا در این فیلم نمایندهی چیزی است که مردم دربارهی فیلمها، بازیهای ویدیویی و موسیقی راک به عنوان عامل خشونت در فرهنگ ما میگویند. از طریق مادر آن هیولا ما کشمکشهای اخلاقی و عقدههایی را که امریکاییها نسبت به تیراندازی، نسبت به ذات در برابر تربیت و میزان نقش ما در وقوع چنین فجایعی دارند، تجربه میکنیم.» رمزی هیچ پاسخ مشخصی به چرایی وقوع آن حادثهی وحشتناک نمیدهد و فیلم و خود کوین عامدانه ابهام دارند. به عنوان مثال، بعد از اینکه ایوا کوین را به سمت دیوار پرت میکند و بازوی او میشکند، چیزی در کوین تغییر میکند، اما اینکه آیا آن اتفاق ضربهی روانی به او وارد میکند که در درونش ریشه میکند یا اینکه لحظهای پیروزمندانه برای اوست که حالا گزک به دستش میدهد مادرش را بازیچهی خودش کند، مشخص نیست. شفر میگوید: «فیلم به تو شواهدی را میدهد که هر طور دلت میخواهد در مقام مخاطب در ذهنت نظریهپردازی کنی که چرا کوین چنین میکند. در واقع یک سنگ محک برای مخاطب است که تا اندازهای ثابت میکند تا چه اندازه حل کردن این معما دشوار است، چرا که بیشمار عامل تعیینکننده وجود دارد و بنابراین تو میتوانی هر طور که دلت میخواهد آن را تماشا کنی.»
فیلمهای جدیدتری که به موضوع تیراندازی در مدارش پرداختهاند، از جمله درام جسورانه و فوقالعادهی «وکس لوکس» (Vox Lux) محصول ۲۰۱۸ که در آن قهرمان که ستارهی موسیقی پاپ است یکی از بازماندگان یک تیراندازی است و کمدی سیاه ترسناک نوجوانانهی «خودجوش» (Spontaneous) محصول ۲۰۲۰ که از استعارهی مدرسهای که دانشآموزانش به طور خودجوش شروع میکنند به منفجر شدن استفاده میکند. هر دو این فیلمها به شکلی متفاوت ضربهی روانی را که به بازماندگان تیراندازیهای جمعی وارد میشود و همینطور افسوسی که بازماندگان با خود حمل میکنند، مورد بررسی قرار میدهد. «جرم» که کرانتس میگوید با الهام از هیچ رویداد واقعیای ساخته نشده است (قصه را با الهام از بیشمار جوانب و جزئیات مختلف تیراندازیهایی که دربارهشان خوانده بودم، آنها که فقط در مدارس اتفاق افتاده بود، نوشتم و در تمام آنها جوانبی را یافتم که نزدیک به آن چیزی بود که درون من داشت شکل میگرفت.) و بر عواقب پاکنشدنی چنین حوادثی تمرکز دارد؛ شش سال بعد از وقوع یک تیراندازی، شخصیتها نه تنها ویرانشده هستند بلکه درد امانشان را بریده است. کمی حس امید برای شفا یافتن شخصیتها و بخشش و یافتن احساس شادی در آینده وجود دارد، اما فیلم عامدانه هیچ پاسخ یا راهکار مشخصی برای مسئله ارائه نمیکند.
در واقع فیلم نشان میدهد که تلاشهای آنها برای به دست آوردن کنترل بر آنچه بر آنها گذشته است بیفایده است. شخصیتهای مرد به طور ویژه مذبوحانه تلاش میکنند با بازسازی زمان و مکان تمام جزئیات وقایع را بدانند. کرانتس میگوید: «آنها فکر میکنند اگر بدانند دقیقاً چه اتفاقی افتاده است، میتوانند به درکی از ماجرا برسند و دیگر به لحاظ احساسی آنها را متأثر نکند. اما فیلم ثابت میکند که این از بسیاری لحاظ استدلال غطلی است و هنوز حجم زیادی اندوه و خشم در بازماندگان وجود دارد که هنوز آن را احساس نکردهاند.» فیلم به این شکل فرانقدی به فیلمهای پیش از خودش دارد و میگوید بازآفرینی وقایع، پرداختن به جزئیات و تمرکز بر جزئیات تیراندازیها و روایتهای دانشآموزان هیچ بینش حقیقی به این تراژدیها به دست نمیدهد. وقتی اولین بار ایدهی «جرم» در ذهن فرانتس شکل گرفت او علاقه نداشت فیلمی دربارهی تیراندازیهای جمعی که خشونت را به تصویر میکشند بسازد. «این فیلم از سر ترس و نگرانی من برای بچهام و نگرانی بابت کشورم و اضطراب نسبت به کشورم ساخته شد. به طور قطع علاقهای به نشان دادن خشونت نداشتم. نمیخواستم فقط نظارهگر باشم، میخواستم چیزی فراتر از این به مخاطب بدهم.»
آنچه فیلم «جرم» به مخاطب میدهد گفتوگو است، حتی اگر پاسخهای قانعکننده به پرسشهایی که در ذهن مخاطب شکل میگیرد ندهد. در دوران کودکی ضارب چه اتفاقی افتاده است؟ مدرسه متوجه چه چیزی نبوده است؟ پلیس یا والدین چگونه میتوانستند دخالت کنند؟ «جرم» ریچارد و لیندا (برنی و دود) را به خاطر کار پسرشان سرزنش نمیکند اما نشان میدهد که آنها چقدر خودشان را از این بابت سرزنش میکنند. لیندا در کل فیلم دائم در آستانهی گریه است؛ دود نقش زنی را بازی میکند از غصه کمرش خم شده است. در این بین، برنی تمام چیزهایی را که دود میخواهد بگوید به زبان میآورد. ریچارد اعتراف میکند: «من افسوس همه چیز را میخورم. بدترین اتفاق ممکن افتاد. اگر من هر تغییری را به وجود میآوردم، اتفاق دیگری میافتاد. من افسوس همه چیز را میخورم.»
«جرم»، بالاتر و فراتر از جستوجوی عمیق اما در نهایت غیرممکن برای یافتن پاسخ، فرصتی برای مواجهه با غم از دست دادن را به مخاطب میدهد. در سکوت مطلق تمام میشود، وقتی دوربین از اتاق بیرون میرود و زمینهای خالی را نشان میدهد، صحنهای که کرانتس میخواست از طریق آن اندوه همگانی امریکا را نشان دهد. «من به دنبال تصویری بودم که میتوانست از چهل ایالت از پنجاه ایالت امریکا آمده باشد و مشخصاً حس امریکا را القا کند. یک نوار اندازهگیری فراموشدیده در تصویر دیده میشود، زمینی با چمن مرده و چرخ آبیهای از کارافتاده، یکجور تهی بودنی در آن وجود دارد. منظرهی اندوه است. در طول زمان تغییر میکند اما تو هرگز واقعاً از اندوه رها نمیشوی. در پایان فیلم، این امید وجود دارد که این شخصیتها میتوانند کمی راحتتر با این اندوه زندگی کنند، احتمال بخشش و مصالحه در آینده و شفا یافتن به رغم غم غیرقابل تصورش وجود دارد.»
منبع: bbc