چگونه دیوید لینچ با «مرد فیلمنما» درک ما از ترس و زشتی را دگرگون کرد؟
حال که در عصری مدرن زندگی میکنیم نگاهی دوباره به فیلم «مرد فیلنما» و بررسی این موضوع که چه چیزی باعث شده بود این فیلم تا بدین حد خاص و چشمگیر باشد خالی از لطف نیست.
این فیلم به روایت زندگی جان مریک میپردازد که بازیگر فقید، جان هرت به ایفای نقش او پرداخته بود. مریک با ناهنجاریهای شدیدی در صورت و بدنش به دنیا آمد و مردم بیرحم، نام مستعار مرد فیلنما را بر او نهادند. همانطور که در فیلم هم مشهود بود، صورت مریک سبب میشد که پرستاران جیغ بزنند و بچهها از ترس در پشت والدینشان پنهان شوند. اما هر چقدر هم که بتوانیم افرادی را که از مرد فیلنما میترسیدند درک کنیم هرگز نمیتوانیم بفهمیم که او چقدر از انسانهای اطرافش میترسیده و این همان چیزی است که سبب شده داستان فیلم مرد فیلنما بهخوبی بتواند به مفاهیمی نظیر انسانیت و ترس بپردازد.
- بازی تاج و تخت؛ مهمترین شخصیتهایی که در هر فصل مردند
- نقد فیلم خاندان گوچی؛ سقوط خانوادهای که خانواده نبود
- «دارک فینکس» بدترین فیلم دنیای سینمایی مردان ایکس است
ما در همان سکانسهای آغازین فیلم، مریک را در حالی ملاقات میکنیم که توسط یک صاحب سیرک، زندانی شده و مجبور است خودش را بهعنوان یک موجود عجیب به مردم نشان دهد. دکتر فردریک تروز (با نقشآفرینی آنتونی هاپکینز)، به ناهنجاری پزشکی که مریک از آن رنج میبرد علاقهمند میشود و بنابراین، او را از سیرک نجات داده و یکی از اتاقهای خصوصی بیمارستانش را به او اختصاص میدهد. تروز اولین کسی است که با مریک همانند یک انسان و کسی که شایسته احترام است رفتار میکند.
یکی از صحنههای کلیدی این فیلم زمانی است که مخاطب برای اولین بار موفق میشود چهره مریک را به طور کامل ببیند. تا آن سکانس، مخاطب فقط واکنش مردم نسبت به چهره مریک را دیده بود که آن را منزجرکننده و وحشتناک میدانستند. وقتی یکی از پرستاران که قبلا به او دربارهی چیزی که خواهد دید هشداری داده نشده بود وارد اتاق مریک میشود، شروع به فریاد زدن میکند و ما بهعنوان مخاطب، میبینیم که او از دیدن چیزی بسیار وحشتزده شده است. ممکن است در این لحظه تصور کنید که کارگردان فیلم یعنی لینچ خواسته همانند اسپیلبرگ، هیولای پشتصحنه را از دید مخاطبان پنهان کند و سپس در یک لحظه با نشان دادن او ترس و وحشت به وجود آمده را به حد اعلایش برساند، اما نه اینطور نیست. ما فقط مردی وحشتزده را میبینیم که در تخت کوچکش فرورفته و به غریبهای که از ترس جیغ میکشد نگاه میکند. ما فقط مردی را میبینیم که به شدت ترسیده اما همچنان خواهان برقراری ارتباط با سایر افراد است.
این صحنه پیامی را به مخاطب القا میکند که تمام داستان فیلم سعی داشته آن را به تماشاگران نشان دهد و آن پیام این است که ممکن است شما با دیدن شخصی با چنین هیبتی وحشت کنید و فریاد بزنید، اما فکر میکنید که او علت جیغ و فریاد شما را بهخوبی درک میکند؟ اگر خودتان را به جای او بگذارید چه حسی خواهید داشت؟ اگر شما را به یک کلینیک تخصصی ببرند تا بر رویتان آزمایشهایی را انجام دهند و ندانید که افرادی که از شما مراقبت میکنند واقعا شما را دوست دارند یا نه، چه فکرهایی به سراغتان میآید؟ بهخصوص اگر زندگی پرتلاطمی سرشار از بدرفتاری، توهین و آسیب و ضربوجرح را پشت سر گذاشته باشید و بعد فردی که هیچچیزی دربارهی شما نمیداند وزندگی عادی دارد ناگهان وارد اتاق میشود، برای یک دقیقه به شما زل میزند و شروع به جیغ کشیدن میکند.
درک پیامی که فیلم سعی دارد به مخاطب انتقال دهد اصلا نیازی به نبوغ و دانش خاصی ندارد. فیلم میخواهد به ما نشان دهد که زشتی درونی بسیار بدتر از زشتی بیرونی است. بنابراین فیلم میخواهد بگوید آنچه ترسناک است، چهره جان نیست، بلکه نحوهی رفتار اطرافیان اوست. البته همان پرستار به تدریج یاد میگیرد مانند هر بیمار دیگری از جان نیز مراقبت کند و تا پایان فیلم نیز واقعا از او مراقبت میکند، پس بهتر است او را نادیده بگیریم، زیرا حرکتش عمدی نبود. اما درباره صاحب سیرک باید چه گفت؟ کسی که جان را ربود و او را در قفسی در کنار میمونها حبس کرد.
در رابطه با مردمی که در ایستگاه قطار به دور جان جمع شدند چه باید گفت؟ مردمی که برای دیدن چهره او و اظهار نظر درباره آن هر کاری میکردند با اینکه او سعی میکرد چهرهاش را بپوشاند تاکسی از او نترسد. مردان مستی که دوستانشان را به دیدن جان میآوردند و میگفتند که او یک هیولاست. در رابطه با این افراد چه میتوان گفت؟ بله درست است این همان هیولای درونی ماست که در این فیلم به زیبایی هر چه تمامتر نشان داده شده است. اینها افرادی هستند که مستحق القاب ظالمانه هستند نه جان. ایکاش میشد طینت زشت این افراد را به تصویر کشید تا همگان دریابند که چه کسی واقعا زشتتر است.
ما در این فیلم بهخوبی درمییابیم که این فقدان انسانیت است که باید از آن ترسید. در ادامه فیلم، ما کمکم با ظاهر جان آشنا میشویم و در پشت این ظاهر عجیب، مردی آسیبدیده، هراسیده اما درستکار را مشاهده میکنیم. مردی که کودکان را دوست دارد، دوست دارد به تیاتر برود و در نهایت با دنیای اطرافش ارتباط برقرار کند. در صحنهای که مردم دورتادور جان را در ایستگاه قطار احاطه نمودهاند، او بلند فریاد میزند: «من حیوان نیستم. من یک انسان هستم».
این فیلم ما را به فکر وامیدارد تا از خود بپرسیم درک ما از انسانیت چیست؟ همه با اطرافیان جان که هیچگونه ناهنجاری در ظاهرشان یا نقصی در گفتارشان به چشم نمیخورد مانند انسانهای عادی رفتار میکنند و به آنها احترام میگذارند. هیچکس آنها را تعقیب نمیکند، هیچکس آنها را در یک اتاق زندانی نمیکند و الکل را به زور در حلقشان فرونمیکند تا نتوانند چیزی را حس کنند. با این حال، میتوان گفت همین کسانی که دوروبر جان را گرفتهاند بیشتر شبیه حیوانات هستند. آنها هیچ درکی از انسانیت ندارند و میتوان گفت که جان از تمام شخصیتهای دیگر فیلم پاکتر و مهربانتر است. او وقتیکه توجه همسر تروز نسبت به خودش را میبیند به گریه میافتد. او کسی است که سعی نمیکند مردم را به بردگی بگیرد و یا دروغ بگوید و آنها را فریب دهد.
هدف دیوید لینچ از ساخت فیلم مرد فیلنما این بود که مخاطبان را وادار کند تا از خود سؤال کنند واقعا باید از چه چیزی بترسیم؟ شخصی که به مرد فیلنما معروف است و در یک سیرک عجیب به نمایش گذاشته میشود و بر اساس ایدئولوژیهای مرسوم بهعنوان موجودی ترسناک شناخته میشود، یا طبیعت مردم وحشی صفت و درنده خویی که دور تا دورش را فرا گرفتهاند. در واقع این حرص و طمع، نامهربانی و سنگدلی، سوءاستفاده و بیتفاوتی است که ترسناک است نه ظاهر انسانی بیگناه. اینها چیزهایی هستند که مردم باید از آنها بترسند نه ظاهر جان. در فیلم با جان همانند موجودی پستتر از انسان رفتار میشود، اما در سکانسی که گروهی از مستها وارد میشوند و سربهسر او میگذارند، او تنها فرد حاضر در آن صحنه است که همانند یک انسان رفتار میکند.
این همان داستانی است که لینچ با موفقیت توانست آن را به فیلمی پرمغز تبدیل کند. در واقع هیولایی که در طول فیلم در پشت سایهها پنهان شده طبیعت درندهخوی و وحشی صفت ما انسانهاست. این طبیعت ماست که وقتی میبینیم کسی آسیبپذیرتر است شروع به سوءاستفاده از او میکنیم و سایر افراد را بنا به دلایل مختلف مورد تمسخر قرار میدهیم. بنابراین پیام کلی این فیلم این است که چیزهایی که ما باید واقعا از آنها بترسیم همان چیزهایی هستند که همانند موضوعاتی پیش پا افتاده و نرمال با آنها رفتار میکنیم.
منبع: collider