کتاب‌هایی برای هنر رها کردن خود به روش بودا

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۲ دقیقه

خوب و بافضیلت زندگی کردن در دنیایی پر از عذاب، آشوب و زوال به چه معناست؟ چگونه می‌توان با ذهنی کنار آمد که هرچه بیشتر تواناتر و آگاه‌تر می‌شود، گیج‌تر و دردمندتر می‌شود؟

به‌طور کلی، بیشتر مذهب‌ها و مفاهیم فلسفی از دل این چالش‌ها و سوال‌ها بیرون می‌آیند. این مکتب‌های فکری نماینده‌ی تلاش بشریت برای فایق آمدن بر کمبود و دشواری‌هایی است که هر انسان در زندگی‌ای که ناخواسته به او ارزانی شده، با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کند. یکی از مثال‌های منحصربفرد از چنین تلاش‌هایی فلسفه و مذهب بوداییسم است.

در دورانی بین قرن ۶ تا ۴ قبل از میلاد، در مکانی که امروزه جنوب نپال شناخته می‌شود، پسری به نام سیدارتا گوتما (Siddhartha Gautama) چشم به جهان گشود.

او در خانواده‌ی اشراف‌زاده به دنیا آمد و پدرش شودودانا (Suddhodana)،‌پادشاه ایالتی در حال رونق یافتن در شبه‌جزیره‌ی هند بود. وقتی سیدارتا به دنیا آمد، پیشگویی مقدس پیش‌بینی کرد که او در آینده یا پادشاهی بزرگ خواهد شد یا رهبر مذهبی بزرگ.

کتاب بودا اثر کرن‌ آرمسترانگ

پدر محافظه‌کارش وقتی این پیش‌گویی را شنید، به این نتیجه رسید که باید هر کاری کند تا سیدارتا به پادشاهی بزرگ تبدیل شود، نه رهبر مذهبی بزرگ. بنابراین او سیدارتا را در قصر بزرگی که به دور از دنیا ساخته بود، حبس کرد و استانداردی سخت‌گیرانه در زمینه‌ی چیزهایی که از درهای قصر وارد می‌شدند تعیین کرد تا سیدارتا فقط در معرض هرآن‌چه نماد سلامتی، زیبایی و تجملات است قرار بگیرد. قصر دائماً از هرآچه نماد کمبود، ناراحتی، بدبختی، زشتی، بیماری و مرگ بود پاک می‌شد تا سیدارتا هیچ‌گاه از وجود داشتن چنین مفاهیمی باخبر نشود.

در نظر شودودانا، تمام این کارها برای ترسیم دنیایی بود که سیدارتا به‌راحتی بتواند عاشق آن شود و بخواهد به آن پادشاهی کند و برایش هیچ سوال یا بحران فلسفی‌ای پیش نیاید که بخواهد به‌خاطر آن به مذهب و فلسفه رجوع کند.

با این حال، سیدارتا در طول دوران کودکی و بزرگسالی‌اش – دقیقاً به‌خاطر محرومیتی که به او تحمیل شده بود – کنجکاوتر و کنجکاوتر شد و عمیق‌تر به زندگی فکر کرد. وقتی ۲۹ ساله بود، بالاخره کنجکاوی او درباره‌ی مسائل وجودی از مرز دیوارهای قصر فراتر رفت و به قلمروی ناشناخته و ممنوعه‌ی دنیای بیرون رسید.

کتاب بودا کیست و پیامش چیست؟ اثر عبدالعظیم رضایی

در این مقطع از زندگی‌اش، سیدارتا تصمیم گرفت برای اولین بار در زندگی‌اش به جهان خارج از قصر سفر کند. پدر او که انتظار چنین اتفاقی را داشت، و برای این‌که سراب دنیایی بی‌نقص و قابل‌رستگاری را نزد سیدارتا نگه دارد، دستور داد همه‌ی خیابان‌ها از همه‌ی نشانه‌های درد، عذاب، بیماری، کهنسالی و مرگ پاک شوند.

با وجود تمام این تلاش‌ها، سیدارتا در طول سفرش به یک مرد بسیار بیمار برخورد کرد که تمام آثار ناخوشی‌اش روی بدنش هویدا بود. وقتی سیدارتا این صحنه را مشاهده کرد، از راننده‌ی ارابه‌ای که داشت او را حمل می‌کرد پرسید که مشکل مرد چیست. راننده‌ی ارابه به سیدارتا گفت که مرد بیمار است و به او مفهوم بیماری را توضیح داد.

سیدارتا به قصر بازگشت و پس از مدتی، راهی سفر دوم شد. در سفر دوم، سیدارتا به مردی بسیار کهنسال برخورد کرد که بسیار ضعیف، نحیف و چروکیده به نظر می‌رسید. با توجه به این‌که او تاکنون انسانی به این کهنسالی ندیده بود، از راننده‌ی ارابه درباره‌ی وضعیت او پرس‌وجو کرد. راننده به او مفهوم پیر شدن را توضیح داد و بیان کرد که بدن همه‌ی انسان‌ها، مثل بدن آن مرد، با گذر زمان فرسوده‌تر، ضعیف‌تر و ناخوشایندتر می‌شود.

سیدارتا به قصر بازگشت و پس از مدتی راهی سفر سوم شد. در خیابان‌ها او مراسم تدفین یک نفر را مشاهده کرد و بدین ترتیب،‌ برای اولین بار در معرض یک جسد قرار گرفت. سیدارتا دوباره درباره‌ی چیزی که دیده بود از راننده سوال کرد و او هم درباره‌ی مرگ و عمر محدود همه‌ی موجودات زنده به او گفت.

تمام اطلاعات جدیدی که سیدارتا درباره‌ی ضعف بدن، عمر محدود و ختم شدن آن به مرگ کسب کرده بود، او را افسرده و مضطرب کرد. علم به این موضوع که روزی او هم بیمار و زمین‌گیر و پیر خواهد شد و در آخر خواهد مرد، چیزی را درون او شکست و توهم راحت‌طلبانه، خام و شکل‌گرفته در انزوایی که از دنیا داشت، نابود شد. اکنون او به درکی حقیقی از دنیا رسیده بود.

با رسیدن به این حقیقت، سیدارتا دیگر نمی‌توانست به قصر برگردد و در آنجا بماند. او آتش پویش جدیدی را در وجود خود حس کرد: این‌که به‌نحوی سعی کند با این تصور جدید از زندگی کنار بیاید.

در سفر چهارم، سیدارتایی که اکنون دنبال پاسخ بود، مردی مقدس را در حال درون‌پویی مشاهده کرد که با وجود تمام اتفاقات وحشتناکی که دورش می‌افتاد، گویی در صلح و آرامش کامل به سر می‌برد.

سیدارتا، کنجکاو از این‌که این مرد چطور توانسته به این درجه از صلح و آرامش برسد، درباره‌ی حال‌وهوایش از او پرس‌وجو کرد. پس از رویارویی با این مرد، تحولی درون سیدارتا صورت گرفت و او ماه‌های زیادی را صرف نوعی پویش روحانی کرد و دنبال تشریفات، ایده‌ها و پاسخ‌های معنوی گشت.

با این حال، در این نقطه از زندگی، سیدارتا فردی بسیار پرسش‌گر و عمل‌گرا شده بود و حاضر نبود کورکورانه با اصول، سنت‌ها و احکام بسیاری از مذهب‌های زمان خود موافقت کند. سیدارتا با همه‌ی ایدئولوژی‌ها و جهان‌بینی‌های زمان خود آشنا شده بود، ولی همچنان احساس نارضایتی می‌کرد.

پس از مدتی، سیدارتا، همراه با گروهی از مردان دیگر، درگیر فعالیت روحانی افراطی‌ای به نام ریاضت (Asceticism) شدند که به‌موجب آن، باید تمام لذت‌های دنیوی را پس می‌زدند تا بدن را محروم نگه دارند و خود را آزاد کنند.

سیدار چند ماه به خود گرسنگی داد تا این‌که عملاً فقط چند پاره استخوان ضعیف و بی‌جان از او باقی مانده بود، ولی او همچنان جوابی برای سوال‌های زندگی دریافت نکرده بود.

او نمی‌توانست درست فکر کند و گرسنگی شدید فقط رنج و عذاب بیهوده‌ی بیشتری برای او آفرید. بنابراین او دوباره شروع به خوردن کرد و به میانه‌ی دو سبک زندگی افراطی رسید.

مرتاض‌ها سیدارتا را به‌خاطر «تسیلم شدن» طرد کردند و سیدارتا نیز تک‌وتنها به سفر خود ادامه داد. او تنها، به‌دور از کل دنیا، داخل جنگل درون‌پویی کرد. او در کنار درون‌پویی به خوردن هم ادامه داد و تصمیم گرفت نه بدن خود را از نیازش محروم کند، نه بیشتر از حد نیازش برای راحتی تناول کند.

کتاب الماس بودا اثر فرانکلین بلاک نشر نگاه

در طی این دوره، سیدارتا به یک سری بینش درونی دست پیدا کرد و در اینجا بود که شروع به توسعه‌ی اصول فلسفی اولیه‌اش کرد و در اینجا بود که داستان سیدارتا به داستان بودا – به معنای «بیدارشده» – تبدیل شد. در این لحظه، سفر بوداییسم در تاریخ بشر آغاز شد، پدیده‌ای که مسیر فلسفه، مذهب و ساختارهای اجتماعی در طول تاریخ را برای همیشه تغییر داد.

در حقیقت، مشخص نیست که چه مقدار از داستان بودا واقعی و چه مقدار از آن افسانه است. احتمال این‌که کلش افسانه باشد هم وجود دارد. منبع بیشتر چیزهایی که درباره‌ی بودا و آموخته‌هایش می‌دانیم، قصه‌های شفاهی‌ای هستند که چند قرن پس از مرگش مکتوب شدند. از این نظر، فضا برای تفسیرهای جانبی و اضافه شدن یا تغییر یافتن جزییات مکمل باز بود.

کتاب سیدارتها اثر هرمان هسه

غیر از این، چند دگرگونی از داستان‌های او وجود دارند که به‌عنوان داستان صحیح به شمار می‌آیند و هرکدام از این دگرگونی‌ها جزییات، لحن، ارجاعات معنوی یا اشارات ضمنی کلی متفاوت دارند.

با این حال، حقیقت هرچه که باشد، هسته‌ی مرکزی داستان کلی بودا هیچ‌گاه تغییر نمی‌کند: این داستان درباره‌ی همه‌ی ماست؛ داستان بزرگ شدن، کنجکاو شدن و وسوسه شدن، تمایل به فراتر رفتن از واقعیت خوشایند، ولی سراب‌گونه‌ای که والدین‌مان، جامعه و روان توسعه‌نیافته‌یمان برایمان ایجاد کرده‌اند و در آخر، رویارویی با جنبه‌های وحشتناک و ناگوار زندگی برای اولین بار و تلاش‌های بعضاً دیوانه‌وار ما برای درک کردن، پشت سر گذاشتن یا فرار کردن از این جنبه‌های ناگوار.

بودا ایده‌های فلسفی اصلی خود را در قالب چهار حقیقت شریف (The Four Noble Truths) بیان کرد:

  • حقیقت شریف اول: زندگی اساساً بر پایه‌ی عذاب بنا شده است. موجودات زنده، هرچه و هرکس که باشند، به‌نوعی درگیر عذاب کشیدن هستند.
  • حقیقت شریف دوم: عذاب کشیدن ما، نتیجه‌ی خواسته‌ها و وابستگی‌های ماست.
  • حقیقت شریف سوم (که برای زمان خود بینشی انقلابی بود): با توجه به این‌که عذاب محصول وابستگی‌ها و خواسته‌های ماست، هر شخص می‌تواند با از بین بردن یا تغییر دادن وابستگی‌ها و خواسته‌های خود، به عذاب فایق بیاید و به آن پایان ببخشد.
  • حقیقت شریف چهارم: این حقیقت شامل گام‌هایی بود که در نظر بودا برای انجام این کار لازم بود. این مجموعه قدم‌ها با عنوان راه اصیل هشتگانه (The Noble Eightfold Path) یا راه میانه (The Middle Way) شناخته می‌شود.

این هشت گام از این قرارند:

۱. دیدگاه درست

۲. نیت درست

۳. کلام درست

۴. عمل درست

۵. زندگی درست

۶. تلاش درست

۷. مراقبت درست

۸. تمرکز درست

این مفاهیم گام‌هایی نیستند که به‌شکلی خطی کشف‌شان کنید و پشت‌سر بگذارید، بلکه چرخی از رفتارها و حکمت‌های دایره‌وار هستند که انسان دائمآً باید در حال گشتن بین‌شان باشد. به‌طور کلی، این گام‌ها دعوت انسان به حکمت‌اندیشی و اخلاق‌گرایی انسان‌مدار از راه توسل به همذات‌پنداری همگانی، میانه‌روی، خودشناسی و رسیدن به درک و کمال نهایی – یا نیروانا (Nirvana) – از راه عدم وابستگی و از بین بردن تمایلات هستند.

یکی از آخرین ایده‌ها که در موفقیت آموخته‌های بودا نقشی حیاتی داشت، همین ایده‌ی عدم وابستگی و عدم تمایل بود. این مفهوم شاید کمی پیچیده یا حداقل متناقض به نظر برسد، ولی این مفهوم کار خود را با شناسایی ماهیت واقعی «خود» شروع می‌کند که حداقل طبق یکی از تفسیرهای آموخته‌های بودا، ناخود (Non-self) (یا پوچی) است.

بودا استدلال کرد که جهان بیرون ما، از پایه و اساس، در حال تغییرات پی‌درپی و غیرقابل‌درک است، بنابراین این بیانیه به ما نیز قابل‌تعمیم است. ما همه کلکسیونی از تعاملات کیفی دائم‌التغییر بین دنیا و افکارمان هستیم و بنابراین ایده‌ی یک خودیت ثابت، مستقل و قابل‌شناسایی خیال باطل است. درک این مسئله حیاتی است، چون پیام پشت آن این است که آن خودی که سعی داریم ارضا کنیم، از آن فرار کنیم یا برای همیشه جاودان کنیم، اصلاً وجود خارجی نداشته و ندارد.

کتاب بودا اثر جلال الدین آشتیانی انتشارات سهامی انتشار

آن «من»ی که ما توصیف می‌کنیم، در واقع یک پوچی است که لحظه به لحظه پر و خالی می‌شود. برای درک بهتر این موضوع، این را در نظر بگیرید که هرگاه در حال تجربه‌ی چیزی مثل بو، تصویر ذهنی، مزه، خاطرات یا احساسات هستید، هیچ نقطه‌ی مرکزی‌ای که حس‌ها و تجربه‌ها در آن نهفته باشد وجود ندارد.

البته شاید بتوان گفت ذهن مرکز حس‌ها و تجربه‌هاست، ولی دقیقاً کجای ذهن؟ اگر از بینی فراتر برویم، چه‌کسی یا چه چیزی در حال استشمام کردن است؟

اگر اکنون در خیالات خود به گربه‌ای بنفش فکر کنید و آن را در ذهن‌تان مجسم کنید، گربه‌ی بنفش کجاست؟ از کجا به وجود آمده؟ شما از کجا در حال دیدن آن هستید؟ صرفاً فضایی خالی و پوچ وجود دارد که تعامل افکار و احساسات هر لحظه آن را پر می‌کنند و در کنار هم ترکیبی دائم‌التغییر از خودیت و جهان مادی را به وجود می‌آورند.

هدف آموخته‌های بوداییسم این است که دیدگاه ما درباره‌ی خودیت تغییر کند تا متوجه این حقیقت شویم که هیچ خودیتی وجود ندارد و بعد از این بتوانیم دیدگاه خود به جهان را تغییر دهیم. طبق گفته‌ی بودا، دلیل عذاب کشیدن ما این نیست که به‌قدر کافی از امکاناتی چون پول، مقام، موفقیت یا شرایط مادی ایده‌ال بهره‌مند نیستیم؛ بلکه دلیل این است که تمایل ما به این چیزها، بر پایه‌ی یک توهم بنا شده: این‌که ما از خودیتی دائمی برخوداریم که تمایلات قادر به ارضا کردنش هستند.

بنابراین تنها راه برای فرار کردن از این زندان فکری، این است که وابستگی‌ها و خواسته‌های خود را یا به‌طور کامل از بین ببریم، یا کاهش‌شان دهیم و با میانه‌روی و تعادل زندگی کنیم و توهم آزاردهنده‌ی خودیت را فتح کنیم. از بودا نقل است:

«حتی اگر انسان در نبرد هزاران سرباز را هزاران بار فتح کند، در آخر شریف‌ترین پیروز میدان آن کسی‌ست که خود را فتح کند. فتح خود به‌مراتب بهتر از فتح دیگران است. نه‌حتی خدایان، فرشتگان، مارا (Mara) یا براما (Brahma) نمی‌توانند پیروزی شخصی که خود را تسلیم کرده و همیشه در رفتار میانه‌رو است، به شکست تبدیل کنند.»

البته بوداییسم هم عاری از کمبودها و ایده‌های تاریخ‌گذشته نیست. برای افراد سکولار، هویت بوداییسم به‌عنوان یک مذهب می‌تواند مشکل‌زا باشد. فراتر از این، اگر با دیدی نقادانه به ایده‌ی اصلی بوداییسم نگاه کنیم، این سوال پیش می‌آید: آیا واقعاً می‌توان هیچ خواسته و تمایلی نداشت؟ آیا تلاش برای از بین بردن خواسته‌ها خودش یک خواسته نیست که ممکن است هرچه بیشتر ما را تسلیم و درگیر خود کند؟

غیر از این، واقعاً کنترل ما روی تمایلات و خواسته‌هایمان، اطلاعاتی که بهشان برخورد می‌کنیم و ساز و کار آن‌ها در کنار یکدیگر برای تاثیرگذاری روی ما چقدراست؟ همچنان که دنیا و انسانیت هرچه بیشتر پیشرفت می‌کند و تعداد وسوسه‌ها، راه‌های لذت‌جویی و چیزهایی که حواس ما را پرت می‌کنند هرچه بیشتر راه خود را به تمام سوراخ‌سنبه‌های زندگی اجتماعی پیدا می‌کنند، کار ما برای اجرا کردن آموخته‌های بودا – حتی با رویکردی سکولار – سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود.

با این حال، با وجود این مسائل و چالش‌ها و کمبودهای دیگر، بوداییسم همچنان مکتب فکری منحصربفرد و رضایت‌بخشی باقی مانده است. در طی چند هزار سالی که از پیدایش‌اش می‌گذرد، این مکتب دگرگونی‌ها، تفسیرها، به‌روزرسانی‌ها و جزییات زیادی دریافت کرده است؛ هم در جهان شرق، هم در جهان غرب. این مکتب فکری روی بسیاری از فیلسوف‌های غربی سرشناس تاثیر گذاشته است، مثل آرتور شوپنهاور، فردریش نیچه،‌ رالف والدو امرسون، امیل چوران، آلن واتس، دیوید هیوم (احتمالاً) و بسیاری دیگر.

در حال حاضر بوداییسم چهارمین مذهب بزرگ دنیاست و در سرتاسر دنیا بیش از پانصد میلیون پیرو دارد که هرکدام به دو دسته‌بندی جدا تقسیم شده‌اند: تراوادا (Theravada) و ماهایانا (Mahayana).

بوداییسم تا به امروز یکی از منحصربفردترین و پویاترین مکتب‌های فکری مذهبی باقی مانده است که ریشه‌ی آن به تجربیات مشاهداتی و عمل‌گرایی برمی‌گردد. از این نظر حکمت آن بدون نیاز به توسل به خدایان یا ایمان به عناصر ناشناخته و ناملموس در دسترس است و بدین ترتیب معنویت را در دسترس انسان‌های عمل‌گرا و معمولی قرار داده است.

از همه مهم‌تر، این مکتب فکری به‌طور مستقیم با تاریکی و عذاب زندگی روبرو می‌شود و سعی ندارد ما را در قصر نادانی نگه دارد. سعی نمی‌کند به ما دروغ بگوید و ما را در آغوش گرم و نرم خود نگه دارد. این مکتب فکری تمام تلاش خود را می‌کند تا حداقل‌ها و حداکثرهای زندگی را پیدا کند و ما را وارد مسیری کند که در آن، با وجود تمام رنج و عذابی که در دنیای بیرون وجود دارد، از راه خوب زندگی کردن بتوانیم بارقه‌ای از امید را برای خود حفظ کنیم.

منبع: Pursuit of Wonder

راهنمای خرید کتاب


برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

۳ دیدگاه
  1. hesam.falahat

    آموزه های بودا برای ذهن های روشن گر به اندازه خواندن کتاب های هیوم و شوپنهاور ما را با واقعیت

    جهان تاریک مان آشنا میکند و علت پیدایش رنج ها, ترس ها و شرها را در همین طبیعت جبرگونه

    عالم میداند نه خدا و خالقی جدای از طبیعت که به ضرورت خود هم بخشی از آن هستیم و نمی توانیم

    از آن بگیریزم تا زمان مرگ که از بند علیت و ضرورت رها شویم و به قولی رستگار شویم.

  2. عطا

    عجب صبری خدا دارد…

  3. كامران

    دین باحال و صلحجو

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X