۷ فیلم جنگی برتر دههی ۹۰ میلادی از بدترین تا بهترین
دههی ۱۹۹۰ میلادی دههای کلیدی در تاریخ سینمای جنگی است. از سویی دههای است که در آن تکنولوژی پیشرفت بسیار کرده و میتوان سکانسهای نبرد را واقعگرایانهتر تصویر کرد و از طرف دیگر هنوز جلوههای ویژه و تکنیک CGI آنقدر پیشرفت نکرده بود تا همه چیز به مدد کامپیوتر ساخته شود و حالتی ماشینی پیدا کند و در نتیجه بدون احساس شود. در چنین زمانهای و با توجه به اینکه کشور آمریکا مدتها بود درگیر جنگی بزرگ نشده بود و حتی مشارکتش در جنگ بوسنی و خلیج فارس هم حالتی قهرمانانه و نجاتبخش داشت، ژانر جنگی به سمت سانتی مانتالیسم و تزریق احساس غرور از دلاوریهای قهرمانان حرکت کرد. در اینجا به ۷ فیلم خوب جنگی دههی ۹۰ میلادی خواهیم پرداخت.
مدتها بود که از جنگ ویتنام میگذشت. زخمهای کهنه التیام پیدا کرده بود و نسلی تازه در آمریکا به جوانی رسیده بود که از آن روزهای سخت که کشور را تا مرز جنون و پارانویا پیش برده بود، خاطرهای نداشت. این نسل بالیده در زمان خوش باوری که پس از فروپاشی دیوار برلین، خود را آقای دنیا تصور میکرد، چندان روی خوش به تصاویر خونین زمانهای گذشته نشان نمیداد. در این دوران بود که حتی فیلمساز منتقدی مانند الیور استون هم که در گذشته با فیلم جوخه (platoon) درخشیده بود، نمیتوانست نظر مخاطب را جلب کند. فیلم بهشت و زمین (heaven and earth) او و عدم توجه منتقدان و مخاطبان به آن تبیین کنندهی همین نکته است.
اما چنین فضایی به معنای آن نیست که هر وقت فیلمسازی داستان انسانی خود در دل یک جنگ خانمان سوز را با استادی هر چه تمامتر میساخت، باز هم نمیتوانست نظر مردم را به خود جلب کند. استیون اسپیلبرگ در همین دوران دو فیلم معرکهی جنگی ساخت و روبرتو بنینی ایتالیایی روایت انسانی خود را با طنزی دوست داشتنی روانهی پردهی سینماها کرد. ترنس مالیک تصویر نقادانهای از جنگ جهانی دوم ساخت و به مدد زیباییهای فرمال اثرش درخشید و دیوید او راسل هم در آغاز راهش نشان داد که توانایی ساختن یک فیلم جنگی خوب را دارد.
در چنین شرایطی همهی فیلمهای مهم جنگی این دوران، همراه با یک مضمون حسرت خوارانه نسبت به گذشته است. حسرت نسبت به زمانی که هنوز آدمها به اصولی معتقد بودند و تلاش برای نجات دیگران بیش از نجات جان خودشان اهمیت داشت. چنین مضامینی شاید انتقاد نسبت به خوش خیالی نسل بالیده در رفاهی باشد که درگیر روزمرگی بود و تلاش میکرد تا به هیچ آرمانی وفادار نباشد و از ارزشهای گذشته فرار کند.
۷. استالینگراد (Stalingrad)
- کارگردان: جوزف ویسمایر
- بازیگران: دومنیک هورویتز، توماس کرشمان
- محصول: 1993، آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: –
فیلمهای جنگی از واقعیت الهام میگیرند. داستان آنها درست از دل تاریخ بیرون میآید اما این به آن معنا نیست که همه چیز آنها واقعی است. علاوه بر اینکه بسیاری از اتفاقات به نفع دراماتیزه کردن سناریو تغییر میکنند، هر فیلمسازی برای اینکه واقعیت را از دید خودش تعریف کند و پیام خودش را از دل روایت بیرون بکشد، در ماجرای حقیقی تغییراتی متناسب به اهدافش ایجاد میکند.
فیلم استالینگراد به یکی از مهمترین نبردهای تاریخ جنگ دوم جهانی در جبهههای شرق آلمان میپردازد. نبردی که یکی از طولانیترین و دردناکترینها در تمام جنگ جهانی دوم بود. در این نبرد پس از آنکه نیروهای ورماخت (ارتش آلمان در زمان رایش سوم) از مسیر رودخانهی ولگا به سمت شهر استالینگراد واقع در شوروی یورش بردند، با ضد حملهی ارتش سرخ (ارتش شوروی) مواجه شدند و به محاصره در آمدند. شکست آلمانها در جریان این درگیری باعث شد تا نیروهای این کشور در تمام جبههی غربی مجبور به عقب نشینی شوند؛ در نتیجه نبرد استالینگراد را نقطهی عطف آن جنگ میدانند که منجر به شکست نهایی نیروهای رایش شد. نکتهی عجیب دربارهی این جنگ در این است که نیروهای آلمان در یکی از شهرهای شوروی به محاصرهی ارتش آن کشور درآمدند.
باید توجه داشت که فیلم استالینگراد یک فیلم آلمانی است. گرچه برخی از عناصر آشنای سینمای جنگی آمریکا در آن قابل ردیابی است اما فیلمساز سعی میکند بیشتر بر رئالیسم و واقعگرایی تکیه کند تا مخاطب به جای غرق شدن در داستان، فضای سخت جنگ را درک کند. برف و سرمای درون قاب و همچنین تصویر سربازان گیر کرده در دل یک کابوس تمامندشنی، به خوبی به مخاطب منتقل میشود و همین فضاسازی فیلم را تماشایی میکند.
دیگر موضوعی که باعث شده فضای فیلم تا به این اندازه واقعی از کار دربیاید، مشاورهی ارتش آلمان به کارگردان و عوامل فیلم بوده است. فیلم استالینگراد به دلیل فضای نیهیلستی و تلخی که دارد از سوی منتقدین، نظرات متناقضی دریافت کرد. اما تماشای فیلم نشان میدهد که استالینگراد توانسته از آزمون سخت زمان سربلند خارج شود.
«نبرد استالینگراد از سپتامبر ۱۹۴۲ تا فوریه ۱۹۴۳ ادامه داشت. سربازان آلمانی در شهر استالینگراد توسط نیروهای شوروی محاصره شدهاند. یک گروه از سربازان آلمانی به جبههی شرقی واقع در شوروی اعزام میشوند. آنها ناگهان خود را در میانهی نبرد استالینگراد میبینند …»
۶. سه پادشاه (Three Kings)
- کارگردان: دیوید او راسل
- بازیگران: جرج کلونی، مارک والبرگ و آیس کیوب
- محصول: 1999، آمریکا و استرالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
کارگردان فیلم از سرشناسترین کارگردانهای حاضر در سینمای امروز آمریکا است. او بعد از ساختن سه پادشاه، فیلمهایی مانند مشتزن (the fighter) و دفترچهی امید بخش (silver linings playbook) را ساخته است.
دیوید او راس موفق شده بساط طنز تلخ و سیاه خود را در میانهی یک درگیری و جنگ سخت پهن کند. او با این کار هم به سیاستهای کشورش در خاورمیانه تاخته و هم سهم طرف مقابل در شکنجهی مردم کویت را به تصویر کشده است. فضای فیلم پر است از قابهایی که تا آستانهی جنون پیش میروند؛ ماشینها و وسایل گران قیمت در کنار مردمی که از سختی جنگ و مرگ و میر به سطوح آمدهاند، کنتراستی غریب خلق میکند و عدم علاقهی عراقیها به دخالت در کار آمریکاییها، این جنون را تا آخرین حد بالا میبرد.
در چنین قابی نوک پیکان انتقاد دیوید او راسل به سمت جنگسالاران و سیاستپیشگان دو طرف میچرخد. همان طور که افسران رده بالای آمریکایی را در حال بطالت و وقت تلف کردن میبینیم، تصاویری از نقاشیهای صدام دیده میشود که ریاکارانه در حال بوسیدن کودکان است. این در حالی است که چند متر آن طرفتر مردم به خاطر حملهی دو طرف در حال کشته شدن هستند.
شخصیت جرج کلونی یک رهبر مادرزاد است، مردی که دیگران چشم امید به تدبیرهای او دارند و آیس کیوب نمایندهی اخلاقیات از بین رفته در دل جنگ و نیستی است. این در حالی است که چشمان ناظر خبرنگاری هم هست که نمایندهی وجدان بیدار انسانی است.
دیوید او راسل فاصلهی تماشاگر با اتفاقات درون قاب را حفظ میکند تا او به جای غرق شدن در داستان و فراموش کردن همه چیز، از طریق طنز سیاه او به جنایت اتفاق افتاده فکر کند. و البته فیلمساز موفق شده تا صحنههای زد و خورد و اکشن خود را به خوبی تصویر کند و فیلمی سرگرم کننده بسازد. فیلم سه پادشاه در گیشه موفق بود و توانست نظر مثبت منتقدان را هم به خود جلب کند.
«اواخر جنگ خلیج فارس در خاورمیانه. چهار سرباز آمریکایی تصور میکنند که محل اختفای طلاهای دزدیده شدهی کویت توسط ارتش عراق را میدانند. در حالی که همه کس و همه چیز متوقف شده و افسران رده بالای آمریکایی منتظر دستورات بعدی هستند، این سربازان آمریکایی برای پیدا کردن طلاها از مقر خود خارج میشوند. این در حالی است که خبرنگاری که به اخبار رسمی باور ندارد، آنها را دنبال میکند …»
۵. بیمار انگلیسی (The English Patient)
- کارگردان: آنتونی مینگلا
- بازیگران: رالف فاینس، کریستین اسکات توماس، ژولیت بینوش و ویلم دفو
- محصول: 1996، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 85٪
آنتونی مینگلا فیلم بیمار انگلیسی را از کتابی به همین نام به قلم مایکل اونداتیه اقتباس کرده است. میتوان فیلم را ملودرامی نامید که وقایعش در دل یک جنگ خانمان سوز میگذرد. اما به این دلیل در ذیل ژانر جنگی دستهبندی میشود که تأثیرات نبرد و مأموریت شخصیت اصلی آشکارا در دل قصه دیده میشود.
فیلم بیمار انگلیسی اثری است بسیار پر احساس. عاشقانهای غریب، با دیالوگهایی معرکه که تجربهای خیره کننده برای تماشاگر فراهم میکند. فیلم در باب اهمیت خاطره است و این نکته را متذکر میشود که خاطرات هر فرد، شخصیت و هویت او را میسازد. گرچه شخصیت اصلی از ریخت افتاده و آرام آرام به سمت مرگ پیش میرود، اما تا قبل از بازیابی خاطرات، مردهی متحرکی است که هیچ تفاوتی با یک شی ندارد اما به محض اینکه خاطراتش را به یاد میآورد تبدیل به انسان باشکوهی میشود که نظیر او را فقط در دل افسانههای پریان میتوان یافت.
چنین داستانی به ماجرایی حماسی گره میخورد که پر است از احساسات متناقض. رویدادهایی که کم از داستانهای اساطیری ندارند و میتوان عشق، خیانت، وفاداری، افتخار و مرگ و نیستی را در آنها تماشا کرد. همهی این ماجراها در فلاشبک میگذرند و رویاهای مردی را بازگو میکنند که تلاش میکند از چیزی فرار کند؛ تا اینکه جنگ شرایط را طوری مهیا میکند تا او بتواند از گذشتهی خود و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بگریزد؛ همانطور که مردی با بازی ویلم دفو ادعا میکند او به راستی هویت خود را فراموش نکرده بلکه سعی دارد از چیزی فرار کند. اما در پایان فیلم بیمار انگلیسی اثری است در ستایش زندگی.
بازی رالف فاینس در قالب نقش اصلی فیلم عالی است. او موفق شده تا آن همه احساسات متناقض را به خوبی از کار دربیاورد. کریستین اسکات توماس هم به خوبی توانسته به شخصیت عاشقپیشه و در عین حال اغواگر خود جان ببخشد؛ او نقش آدمی را بازی میکند که در خاطرهها زندگی میکند و مانند فرشتهای دستنیافتنی است. آنچه که کمی توی ذوق میزند بازی ژولیت بینوش است که البته با توجه به پرداخت نه چندان خوب شخصیت وی در فیلمنامه، طبیعی هم به نظر میرسد.
«در زمان جنگ دوم جهانی خلبانی در شمال آفریقا سقوط میکند. او پس از حادثه دچار فراموشی میشود و نمیداند برای چه این جا است و حتی نام خود را نیز فراموش کرده است. به همین دلیل او را با نام بیمار انگلیسی، بستری میکنند. این بیمار به ایتالیا در جبههی متفقین منتقل میشود و پرستاری او را به صومعهای در ایالت توسکانی میبرد تا از وی مراقبت کند. طی اتفاقی بیمار انگلیسی گذشتهی خود را به یاد میآورد. او در گذشته خلبانی اکتشافی بوده با نام …»
۴. زندگی زیباست (Life is Beautiful)
- کارگردان: روبرتو بنینی
- بازیگران: روبرتو بنینی، نیکولتا براچی، جیورجیو کانتارینی
- محصول: 1997، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 80٪
فیلم زندگی زیباست یک کمدی بی نظیر است و طنزی سیاه و البته با شکوه را در دل جنگ جهانی دوم خلق میکند. داستان فیلم به عمد به دو قسمت تقسیم شده است. در نیمهی اول فیلمساز سعی میکند تا شخصیتهای جذاب خود را برای مخاطب ملموس کند. روبرتو بنینی چنان آنها را جذاب خلق میکند که نمیتوان دوستشان نداشت. آدمهایی سرزنده که تمام تلاش خود را میکنند تا خوشبخت باشند و از زندگی در کنار یکدیگر لذت ببرند.
در نیمهی دوم و با آغاز جنگ همه چیز به هم میریزد و سیاهی بر سر آنها آوار می شود. به خاطر همان پرداخت خوب شخصیتها در نیمهی اول و آگاهی مخاطب از بی گناهی و انسان دوستی آنها، این بخش مهیب به نظر میرسد. این در حالی است که فیلم ذرهای از شیرینی درونیش کم نمیشود و با وجود حضور افراد در اردوگاههای کار اجباری کماکان خندهدار باقی میماند. تلاش پدر برای اینکه فرزندش جنایت جاری در جنگ را درک نکند و خندهرو بودن همیشگی او در تضاد با شقاوت محیط قرار میگیرد و امیدی که به آن فضا با شیطنتهایش تزریق میکند، عشق به زندگی را فریاد میزند.
فیلم زندگی زیباست بر خلاف نامش فیلم بسیار تلخی است. درست که ما مدام حین تماشایش میخندیم و از خل بازیهای شخصیت اصلی لذت میبریم، اما نیک میدانیم که در پس و پشت ذهن او و همچنین در اطرفش چه چیزهای دردناکی در جریان است. روبرتو بنینی در آن سال جایزهی اسکار بهترین فیلم خارجی زبان و همچنین اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را برای همین فیلم از آن خود کرد و فیلم زندگی زیباست توانست اسکار بهترین موسیقی را هم به خانه ببرد.
«گوییدو یک یهودی در ایتالیای پیش از جنگ دوم جهانی است که به زنی علاقه دارد. این زن مسیحی است و همین سد بزرگی در برابر وصال آنها به شمار میرود. آن دو با هم ازدواج میکنند و صاحب پسری میشوند. این در حالی است که رفته رفته سایهی جنگ جهانی دوم و اعتقادات ضد یهودی بیشتر میشود. پس از چندی گوییدو و پسرش به جرم یهودی بودن در اردوگاههای کار اجباری زندانی میشوند و مادرشان در قسمت زنان همان زندان میماند. این در حالی است که گوییدو برای اینکه پسر کم سن و سالش متوجه اتفاقات دور و بر نشود، وانمود میکند همه چیز یک یک بازی است و سربازان آلمانی هم مشغول بازی هستند …»
۳. فهرست شیندلر (Schindler’s List)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: لیام نیسن، بن کینگزلی و رالف فاینس
- محصول: 1993، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
استیون اسپیلبرگ فیلم فهرست شیندلر را از کتابی با نام کشتی شیندلر به قلم توماس کنیلی استرالیایی اقتباس کرده است. فیلم داستان مردی است که مانند قهرمانی در برابر خطر میایستد و سعی میکند تا میتواند جان یهودیان بخت برگشته را نجات دهد. فیلم فهرست شیندلر با تصاویر عیاشی این مرد آغاز میشود. استیون اسپیلبرگ به خوبی توانسته کاری کند تا مخاطب در نیمهی اول فیلم از او متنفر شود. مردی عیاش که فقط در حال کیسه دوختن برای خود است و حتی سعی میکند سر آلمانیها را هم کلاه بگذارد. مردی بی اصول و کلاش که به هیچ چیز و هیچ کس اعتقاد ندارد و فقط پول میشناسد و پول.
در ادامه اسپیلبرگ با چیره دستی وقایع جنگ را به تصویر میکشد. سوار کردن یهودیها بر قطار و اعزام آنها به اردوگاههای مرگ، به درستی به تصویر در آمده و وحشت جاری در فضا برای مخاطب قابل لمس است. اما کارگردان به این هم راضی نیست و در ادامه افسری عالی رتبهی آلمانی را به ما معرفی میکند که در درندگی چیزی از یک هیولای آدمخوار کم ندارد. اسکار شیندلر باید میان این دو دسته، یعنی یهودیان و نازیها مدام در رفت و آمد باشد و همین باعث میشود تا رفته رفته دگرگون شود. حال او هوش سرشار خود را در بازی دادن آدمها در مسیر دیگری به کار میبرد و تبدیل به بندباز ماهری میشود که میان دو دسته میچرخد و البته دیگر فقط به امیال شخصی خود توجه ندارد.
لیام نیسن شاید بهترین بازی خود را در همین فیلم ارائه کرده باشد. نقش او نقش سختی است و باید تحول درونی و عمیق شخصیت را به گونهای از کار دربیاورد که برای مخاطب قابل باور باشد. از سویی دیگر رالف فاینز هم بی نظیر است. او چنان درندهخویی رییس زندان و اردوگاهها را به تصویر کشیده و چنان جنون درونین قش را از کار درآورده است، که صرف نگاه کردن به او باعث وحشت میشود. بن کینگزلی هم گویی نمیتواند بد بازی کند و همواره درخشان است.
فیلم فهرست شیندلر پر از تصاویر دلخراش است اما مانند هر اثر خوب دیگری به مسائل انسان میپردازد و سعی میکند در دل این همه خونریزی انسانیت را پیدا کند. این مهم با همکاری آهنگساز همیشگی فیلمهای اسپیلبرگ یعنی جان ویلیامز به خوبی محقق می شود. از سویی دیگر یانوش کامینسکی هم در مقام مدیر فیلمبرداری کار خود را بی بدیل انجام داده است. هر دوی این افراد موفق شدند اسکار را به خاطر همین فیلم به خانه ببرند. ضمن اینکه اسپیلبرگ اسکار کارگردانی را گرفت و فیلم هم اسکار بهترین فیلم را دریافت کرد. بنیاد فیلم آمریکا فهرست شیندلر را در لیست ۱۰۰ فیلم مهم همهی دوران قرار داده است.
«اسکار شیندلر تاجری بی سر و پا است که سعی دارد از شرایط جنگ استفاده کند و پول فراوانی به جیب بزند. او عضو حزب نازی است و سعی میکند با استفاده از شخصیت فریبکار خود و در عین حال تهیه کردن بساط عیش و نوش برای افراد بلند مرتبه، در بین سران محلی حزب نازی دوستان پر نفوذی پیدا کند. شیندلر از این رفاقتها استفاده میکند و کارخانهای را از آن خود میکند. وی با استفاده از همین روابط کارگران یهودی را به کار میگیرد تا پولی بابت دستمزد آنها نپردازد و سود بیشتری ببرد. این در حالی است که او رفته رفته متوجه جنایتهای نازیها در حق مردم یهودی میشود تا اینکه …»
۲. خط باریک سرخ (The Thin red line)
- کارگردان: ترنس مالیک
- بازیگران: شان پن، جیم کاویزل، آدرین برودی، نیک نولتی، جان تراولتا و جرج کلونی
- محصول: 1998، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 81٪
فیلم خط باریک سرخ از آن دسته فیلمهای جنگی است که به طور مشخص به یک مأموریت در دل میدان نبرد میپردازد. سربازان مأموریتی دارند و گرهافکنیها و گرهگشاییهای آن در دل جنگ شکل میگیرد. از سوی دیگر روابط افراد با فرماندهان و همچنین میزان توجه و تعهد آنها به انجام مأموریت در دل قصه اهمیت دارد. پس برخلاف بسیاری از فیلمهای این لیست به جز استالینگراد، به تمامی به ژانر جنگی تعلق دارد و کمتر نشانی از ژانرهای دیگر در آن نهفته است.
فیلم خط باریک سرخ در استرالیا فیلمبرداری شده است تا فضای آن به جزایر ژاپنی واقع در اقیانوس آرام شبیه شود. زمانی که فیلم بر پردهی سینماها ظاهر شد، ترنس مالیک بیست سالی میشد که از سینما کناره گیری کرده بود و این تازه سومین فیلم بلند او به حساب میآمد؛ گرچه با همان دو فیلم قبلی هم کارنامهای در خور از خود به جا گذاشته بود.
مالیک مانند تمام آثارش از قصهگویی صرف فرار میکند و سعی میکند از طریق فرم منحصر به فرد خود معناهای مختلفی را به تصویر بکشد. او در کارش موفق شده و توانسته یکی از بهترین فیلمهای جنگی تاریخ سینما را خلق کند و اگر در این لیست و در این دهه از شاهکاری به نام نجات سرباز رایان خبری نبود حتما جایگاه اول فهرست را از آن خود میکرد.
قابهای فیلم چشمنواز هستند و شخصیتها به خوبی خلق شده است. صحنههای جنگی فراتر از استاندارد هستند و خبر از توانایی ترنس مالیک در خلق سکانسهای اکشن میدهند. روایت هم که پر است از احساس ترس و خونریزی. فضایی بدبینانه و پوچ در اکثر مدت زمان فیلم احساس میشود. اما فیلمساز در دل آن همه مصیبت به دنبال شرافت آدمی هم میگردد.
ترنس مالیک فیلمنامهی خط باریک سرخ را از کتابی به قلم جیمز جونز به رشتهی تحریر درآورد و داستان آدمهایی را تعریف کرد که در دل یک جنگ نابرابر پراکنده شدهاند و هر دسته منتظر است تا ببیند چه اتفاق وحشتناک دیگری ممکن است پیش بیاید و کی قرار است با مرگ خود چهره به چهره شود.
جان تول در مقام مدیرفیلمبرداری کار خود را به خوبی انجام داده است و بازیگران فیلم هم همگی درخشان هستند. فیلم خط باریک قرمز توانست خرس طلایی جشنواره برلین را از آن خود کند و نقدهایی ستایشآمیز از سمت منتقدان دریافت کند. آنچه که در برخورد با این فیلم ناراحت کننده به نظر میرسد، مهجور ماندن آن میان مخاطبان ایرانی است.
«در سال ۱۹۴۲، سربازی با نام ویت از ارتش فرار کرده و در منطقهای به نام ملانزی در نزدیکی استرالیا زندگی میکند. به زودی ارتش او را مییابد و به زندان میاندازد. به عنوان مجازات او را راهی جبههای جدید میکنند تا برانکارد مجروحین را حمل کند. لشگری آماده است تا به جزیرهای ژاپنی حمله کند؛ سرباز ویت هم عضو آنها است. این لشگر به راحتی و بدون مقاومت در جزیره پیاده میشود. به نظر خبری از ژاپنیها در برابر آنها نیست اما …»
۱. نجات سرباز رایان (Saving Private Ryan)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: تام هنکس، مت دیمون و وین دیزل
- محصول: 1998، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
فیلم نجات سرباز رایان میتواند یکی از مدعیان کسب جایگاه بهترین فیلم جنگی تمام دوران در کنار فیلمهایی مانند اینک آخرالزمان (apocalypse now) اثر فرانسیس فورد کوپولا یا جنگ بزرگ (the great war) به کارگردانی ماریو مونیچلی یا راههای افتخار (paths of glory) ساختهی استنلی کوبریک باشد. داستان فیلم با محوریت شرافت و تلاش مردانی برای انجام مأموریتی که اول در علت وجودی آن شک میکنند اما رفته رفته به جایی می رسند که انگار سرنوشت انسان به انجام آن مأموریت بستگی دارد، گره خورده است.
پر بیراه نیست اگر سکانس ابتدایی نبرد فیلم را بهترین سکانس نبرد در تاریخ سینمای جنگی به حساب بیاوریم. استیون اسپیلبرگ برای خلق این سکانس به جای اینکه اول دوربینش را بکارد و سپس نبردی در مقابل آن خلق کند، اول یک جنگ تمام عیار ساخت و سپس دوربین خود را میان آن فرستاد. سبوعیت و خشونت این سکانس بسیار زیاد است اما فیلمساز برای اینکه مخاطب با واقعیت جاری در چنین محیطی آشنا شود و به خوبی آن موقعیت دشوار را درک کند، بی پرده همه چیز را به تصویر کشید و هیچ باجی به مخاطب خود نداد.
در ادامه جوخهی قهرمانان از بقیهی ارتش جدا میشود و قدم در اروپایی میگذارد که آلمانها همه جای آن را ویران کردهاند. حضور متفقین در این خاک نشان دهندهی امید است اما در هر گوشهی این خاک، خطری در کمین سربازان این دسته جا خوش کرده است. در میانههای فیلم اسپیلبرگ سعی میکند تا میتواند شخصیتهای خود را ملموس کند. پس از آنکه رفتار آنها را در میدان نبرد به تصویر کشید، حال زمان آن رسیده تا با گذشتهی آنها آشنا شویم تا بهتر هر کدام را بشناسیم. فیلمساز زمان کافی در اختیار هر شخص میگذارد تا خودش را معرفی کند. اما مهمتر از همه شخصیت اصلی با بازی تام هنکس است.
تام هنکس به خوبی توانسته نقش رهبر و فرماندهی جوخه را بازی کند. او از آن قهرمانان تیپیکال اکشن نیست که از پس همه چیز برمیآید و توان پشت سر گذاشتن هر مشکلی را دارد؛ بلکه انسانی است مانند همه که هم میترسد و هم سعی میکند کارش را انجام دهد. او انسانی است با تمام ضعفها و قدرتهایش. از سوی دیگر افراد جوخه، همگی مکمل یکدیگر هستند تا این دسته نمایندهای از مصائب جنگ برای آدمی باشد؛ هم ترسو در بین آن ها حضور دارد و هم شجاع، هم وفادار به دستورات فرمانده و هم سرکش.
فیلم نجات سرباز رایان در گیشه بسیار موفق بود و توانست نظر اکثر منتقدین در چهار گوشهی جهان را به خود جلب کند. در همان سال فیلم نامزد ۱۱ جایزهی اسکار شد و توانست اسکارهای بهترین کارگردانی، بهترین صداگذاری، بهترین تدوین، بهترین تدوین صدا و بهترین فیلمبرداری را از آن خود کند اما اسکار بهترین فیلم را به شکسپیر عاشق (Shakespeare in love) به کارگردانی جان مدن واگذار کرد؛ گذشت زمان به خوبی نشان میدهد که اعضای آکادمی در آن سال چه اشتباه بزرگی کردهاند.
«زمان حال. کهنه سربازی به گورستان آرلینگتون رفته و به قبر کشتهشدگان نبرد نورماندی مینگرد. او با رسیدن به یک قبر خاص به یاد میآورد. زمان به عقب و به سال ۱۹۴۴ باز میگردد که سربازان آمریکایی به نورماندی واقع در اروپا حمله کردند تا از سد دفاعی آلمانیها با نام دیوار اروپا بگذرند. در این میان جوخهای از سربازان مأموریتی دریافت میکنند: مادری سه فرزند خود را در جنگ از دست داده و طبق دستور ستاد کل ارتش باید پسر چهارم او که در اروپا مشغول نبرد است، پیدا شود و به خانه بازگردد. این در حالی است که در آن آشفته بازار سرنخ چندانی از محل فعلی سرباز رایان وجود ندارد…»