۲۱ فیلم اکشن برتر قرن ۲۱؛ از بدترین به بهترین
ژانرهای سینمایی را براساس روشهای گوناگونی دستهبندی میکنند. برخی ژانرها در یک بستر داستانی خاص جریان دارند و همان بستر، تعریف کنندهی ژانر آن است؛ مثلا ژانر وسترن اینگونه تعریف میشود و همین که قصهی فیلمی در جایی وسط بیابانهای غرب آمریکا و در قرن نوزدهم جریان داشته باشد، وسترن است. اما برخی ژانرها هم با حال و هوای اثر سر و کار دارند که ژانر اکشن یکی از آنها است. مثلا فیلمی که در بستری جنایی جریان دارد، میتواند به خاطر حال و هوایش، اکشن هم در نظر گرفته شود، چنان که اثری وسترن هم میتواند واجد همین ویژگی باشد. در این لیست ۲۱ فیلم اکشن برتر قرن ۲۱ را زیر ذرهبین بردهایم؛ فیلمهای که دیدنش بر علاقهمند این ژانر واجب است.
- ۱۰ سکانس برتر اکشن یا رزمی قرن ۲۱؛ از بدترین به بهترین
- ۱۳ قهرمان فیلمهای اکشن که از شرورها ترسناکترند
سینمای اکشن در قرن ۲۱ حسابی پوست انداخت. دوران اوجگیری این سینما را دههی ۱۹۸۰ میلادی میدانند. زمانی که سینمای آمریکا تحت تاثیر جو زمانه و سیاستهای دولت رونالد ریگان، از آن فضای تاریک دههی قبل فاصله گرفت و دوباره یک خوشبینی متکثر جایگزین بدبینی پیشین شد. در این دوره بود که یواش یواش سر و کلهی فیلمهایی با قهرمانهای عضلانی پیدا شد که نمایندهی غرور جریحهدار شدهی جامعه و کشورشان بودند. در واقع این قهرمانهای عضلانی با زور بازو راه خود را میگشودند تا آن غرور گذشته را بازگردانند.
سیلوستر استالونه یا آرنولد شوارتزنگر در این دوران به رقبایی قدرتمند برای هم تبدیل شدند و فیلمهایی بازی کردند که در آنها، اسلحه و عضله هر چه بزرگتر، احتمال موفقیت هم بیشتر. در اواخر دههی هشتاد با ساخته شدن فیلمی چون «جان سخت» (Die Hard) با بازی بروس ویلس، کمی حال و هوای این ژانر عوض شد اما هنوز پایمردی و قدرت بازو حرف اول را میزد، گرچه کمی هم نیاز به قدرت اندیشه وجود داشت و دیگر نمیشد فقط به زور بازو اکتفا کرد. دههی ۱۹۹۰ میلادی هم در بر همین پاشنه چرخید و قهرمانان سینمای اکشن هم قدرت بازو داشتند و هم گاهی از قدرت تفکر خود استفاده میکردند اما با آغاز قرن تازه، همه چیز زیر و زبر شد.
تکنولوژی پیشرفت کرد و دیگر فقط اندازهی سلاح اهمیت نداشت. زمانه به مردان و زنانی نیاز داشت که بتوانند هم در میدان نبرد خوب باشند و هم اطلاعات را به خوبی تجزیه و تحلیل کنند و از نقشهی طرف مقابل سردرآورند و پیچیدگیهای زیادی را پشت سر گذارند. البته این به آن معنی نیست که دیگر نمیتوان فیلمهایی سراسر زد و خورد که قهرمانانی عضلانی دارند، پیدا کرد. هنوز هم فیلمهایی این چنین ساخته میشوند و اتفاقا یکی از بهترینهایش «یورش: رستگاری» است که در این لیست حضور دارد. حتی سیلوستر استالونه و رفقا هم در قالب مجموعه فیلمهای «یکبار مصرفها» (The Expendables) به این داستان تکراری پرداختهاند و آن قهرمانان حالا باستانی را دوباره به پرده فراخواندهاند. اما دوران، دوران قهرمانانی شبیه به ابرجاسوسی چون ایتن با بازی تام کروز در فیلمهای «ماوریت غیرممکن» است که هم توان کشیدن نقشههای پیچیده دارند و هم بزن بهادرهایی همه فن حریف هستند. جیسون بورن یا جیمز باندهای تازه هم از چنین ویژگیهای برخوردار هستند.
اما این قرن عرصهی ترکتازی فیلمهای ابرقهرمانی هم بود. از زمانی که در دهههای گذشته «سوپرمن»ها بر پرده افتادند یا تیم برتون به «بتمن» پرداخت، این ژانر بیشتر تحت تسلط ایدههای فانتزی بود و گرچه از حال و هوای اکشن هم بهرههایی داشت اما چندان در متن قصهها خبری از سکانسهای این چنین نبود. در قرن ۲۱ اما کسی چون کریستوفر نولان پیدا شد و از بتمن شخصیتی پر قدرت ساخت که هم به اندازهی کافی شیک و برازنده است و هم میتواند از پس دشمنانش در نبردهایی طولانی و جانفرسا برآید. پس «شوالیه تاریکی» او خیلی زود به شهرت رسید و بر صدر نشست.
از آن سو جهان سینمایی مارول هم شکل گرفت و آنها پشت سر هم فیلمهایی ابرقهرمانی ساختند که سکانسهای اکشن بخشی جداییناپذیر از هر کدام بود. اما در این میان تفاوتی هم وجود داشت؛ اکشنهای آنها بیش از حد ملایم بود و هیچ نشانی از خشونت سینمای دههی ۱۹۸۰ یا اکشنهای کریستوفر نولان نداشت. انگار تمام این فیلمها در بستهبندیهای شیکی عرضه میشد که همه کس را خوش بیاید. اگر سری به حافظهی سینمایی خود بزنید، متوجه خواهید شد که حتی از خون و خونریزی چندانی هم در این نبردها خبری نیست و همه چیز از منطقی کارتونی پیروی میکند.
در نهایت این که قرن بیستم، قرن ساخته شدن فیلمی چون «مد مکس: جاده خشم» بود که عملا ژانر اکشن را به قبل و بعد از خود تقسیم میکند. چرا که جرج میلر، کارگردان اثر فیلمی ساخته که آرزوی هر اکشنساز کار درستی است. او تمام فیلمش را در یک سکانس اکشن طولانی جا داده و کاری کرده که هم داستان فیلم در بین این همه زد و خورد و درگیری و تعقیب و گریز پیش رود و هم شخصیتها یواش یواش جان بگیرند و پرداخت شوند. نتیجه هم چنان درجه یک بود که بسیاری از منتقدان جدی سینما، «مد مکس: جاده خشم» را بهترین فیلم آن سال نامیدند.
اما نمیتوان این مقدمه را تمام کرد و به مرگ یکی از اکشنسازهای بزرگ تاریخ سینما اشاره نکرد: تونی اسکات، کارگردانی که حتی مرگش هم مانند یک سکانس اکشن معرکه، توانست پر از سوال و پر از تعلیق باشد.
۲۱. انتقامجویان: جنگ ابدیت (Avengers: Infinity War)
- کارگردان: آنتونی روسو، جو روسو
- بازیگران: رابرت داونی جونیور، جرمی رنر، کریس ایوانز، اسکارلت جوهانسون، کریس همسورث و جاش برولین
- محصول: 2018، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 85٪
از وقتی در دههی اول قرن حاضر سر و کلهی جهان سینمایی مارول پیدا شد، سینمای جهان پوست انداخت و این فیلمها به تولیدات روز سینمای آمریکا جهت دادند. نسلی تازه از مخاطبان با آنها بزرگ شد و فیلمها را یک به یک به تماشا نشست و تحت تاثیر این جهان سینمایی، خیلی زودتر از دیگر نسلها در دل رویای زندگی در کنار قهرمانانی رویین تن که توان شکست هر موجودی را دارند، غرق شد.
جهان سینمایی مارول مجموعهای از فیلمها است که در هر کدام، به زندگی یکی از قهرمانانش میپردازد و هر از گاهی که تهدید بزرگتر میشود، همه را فرامیخواند تا در فیلمی به نام «انتقامجویان» کنار هم جمع شوند. تعداد فیلمهای این جهان سینمایی از عدد ۲۵ فراتر رفته اما فقط ۴ «انتقامجویان» ساخته شده که سومینش بنا به دلایلی هنوز بهتر از همگی است؛ یکی از این دلایل که مهمترینش هم هست، وجود شخصیت منفی معرکهای است فیلم بیشتر بر او تمرکز دارد تا طرف مقابلش.
این شخصیت منفی تانوس نام دارد و خدا/ تایتانی پر قدرت است که هیچ کدام از ابرقهرمانان داستان نمیتواند به تنهایی حریفش شود. دست بر قضا نقشهای دارد که باید در کرهی زمین اجرایش کند و دست بر قضا هم باید به دروازههای واکاندا، کشور بلک پنتر یا همان پلنگ سیاه برسد تا بتواند این نقشه را عملی کند. هدف او هدفی است که ما انسانها بسیار با آن آشنا هستیم و به همین دلیل هم تانوس را چنین باور میکنیم.
تانوس معتقد است که تعداد موجودات هستی بیش از آن است که جهان آفرینش توان حمایت کردنش را داشته باشد و برای داشتن یک زندگی بهتر، نصف این موجودات باید از بین بروند، وگرنه کل هستی به زودی از بین خواهد رفت. راه حل او برای تعادل بخشیدن به دنیا، راه حلی وحشیانه و رادیکال است اما اصل حرفش مبنی بر کمبود منابع، دقیقا همان چیزی است که دانشمندان مدام از آن میگویند و به گوش ما آشنا است. پس میتوان با تانوس تا حدودی همراه شد، حتی اگر دار و دستهی ابرقهرمانان را به خاک و خون بکشد.
فیلم چندتایی سکانس اکشن معرکه دارد که قطعا بهترینش دم دروازههای همان واکاندا رقم میخورد. همان دقایقی که ابرقهرمانان و انسانها میانهی عدم و نیستی در رفت و آمد هستند و نمیدانند که تا چند لحظه بعد، باید انتظار چه چیزی را بکشند. از همین جا به نکتهی دیگری میرسیم که این یکی را به بهترین فیلم «انتقتمجویان» تبدیل میکند؛ خلق درست شخصیتها و گسترش روابط بین آنها هماهنگ با پیشرفت درام. این دقیقا همان مشکلی است که «انتقامجویان: پایان بازی» (Avengers: Endgame) از آن رنج میبرد تا به اثری ضعیفتر از این یکی تبدیل شود، چرا که برخی اتفاقاتش سهلانگارانه پیش میرود و گاهی شخصیتها تصمیماتی میگیرند که زمینهی مناسبی برایش چیده نشده است.
«تانوس کماکان به دنبال آن است که بتواند تمام سنگهای جاودانه را جمع و نیمی از نسل موجودات جهان هستی را نابود کند. در ابتدا او به ثور، هایمدال، لوکی و هالک در یک سفینه فضایی حمله میکند و سنگ فضا را به دست میآورد. هایمدال پیش از مرگش هالک را به زمین میفرستد تا خبر این اتفاق را به دیگر انتقامجویان برساند. این در حالی است که ثور در فضا رها شده و لوکی هم مرده است. هالک ابتدا پیش دکتر استرنج میرود و اتفاقات را بازگو میکند. حال آنها باید به دیگران هم خبر دهند و انتقامجویان را دوباره گرد هم جمع کنند.»
۲۰. جان ویک (John Wick)
- کارگردان: جان استاهلسکی
- بازیگران: کیانو ریوز، ایان مکشین، لنس ردیک و مایکل نیکویست
- محصول: 2014، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 86٪
چند وقتی است که شمارهی چهارم مجموعه فیلمهای «جان ویک» بر پرده افتاده و دوباره چشمها را به سمت این شخصیت یکه بزن و همه فن حریف که انگار از غمی جانکاه رنج میبرد و میخواهد به خاطر همین غمش از همه کس و همه چیز انتقام بگیرد، برگردانده است. با وجود همهی موفقیتهای این فیلمها تاکنون، همان قسمت اول، هنوز هم بهترین فیلم مجموعه است، گرچه در یک اتفاق نادر، بقیهی فیلمها هم آثاری به درد نخور که فقط از ایدهی فیلم اصلی تغذیه میکنند و برای کسب درآمد بیشتر ساخته شدهاند، نیستند و میتوان از تماشای هر کدام لذت برد.
اگر به دنبال ریشههای «جان ویک» می؛ردید، سری به دههی هشتاد و سینمای اکشن هنگ کنگ بزنید. آن زمان و مکان پر است از فیلمهایی که قهرمان داستانهایش با دار و دستهای عظیم در میافتد و با مشت و لگد دمار از روزگار همه در میآورد. خیلی وقتها هم سلاحی در دست ندارد که چندتایی را هم با گلوله روانهی آن دنیا کند. همه چیز به قدرت مشتهایش و سرعت لگدهایش بستگی دارد. رقیب قدری هم اگر وجود داشته بشد که به چشم بیاید و فیلمساز وقت صرف گرفتن چند کلوزآپ از چهرهاش کند، مانند بازیهای کامپیوتری بعد از کشتن سربازان پیاده، قهرمان فیلم را به مبارزه تن به تن دعوت میکند تا شبیه به غول انتهای آن مرحله باشد. رقیبی که چند مشت و لگد نثار قهرمان میکند و او را کمی به دردسر میاندازد، اما در پایان شکست میخورد.
کل روایت «جان ویک» هم همین است. اما استفادهی درست از تکنیک CGI و چهرهی کاریزماتیک و درد کشیدهی کیانو ریوز باعث شده فیلم با مخاطبی جهانی روبهرو شود. آغاز ماجرا به نظر عبث میآید؛ سگ شخصیت اصلی کشته میشود و او برای انتقام به پا میخیزد. اما ابعاد اهریمنی طرف مقابل ماجرا، خشونت بیش از حد «جان ویک» را غیر قابل اجتناب میکند. ضدقهرمان داستان راه چارهای ندارد و باید تا میتواند بکشد، وگرنه خودش کشته میشود.
نمایش دراماتیک سکانس های مبارزه هدف غایی مجموعه فیلمهای «جان ویک» است. انتقام، فرار از مهلکه، رسیدن به رییس باند تبهکاران و همه و همه فرع بر این اصل گذاشته شده است. فیلمساز هم به درستی جوهرهی این نگرش فیلمسازی را درک کرده و مدام هماورد نگون بخت برای جان ویک میفرستد و او هم فقط میکشد. نه عشق و محبت به کاراکتر زنی مهم است و نه مرگ سگ.
جهان تیره و تار «جان ویک» دیگر نکتهای است که مخاطب را به خود جذب میکند. کارگردان در هر گوشهی قصهاش خطری جاداده و دنیایی را ترسیم کرده که انگار همگی در سمت قطب منفی ماجرا ایستادهاند. در چنین چارچوبی است که جهان سینمایی این فیلمها مخاطب اهلش را به یاد نوآرهای آمریکایی در دوران سینمای کلاسیک هم میاندازد.
«جان ویک مدتی است که همسرش را از دست داده. او با سگی که از همسرش به جا مانده زندگی میکند. روزی جان با گروهی خلافکار روبه رو میشود که میخواهند ماشینش را از چنگالش درآورند. آنها شبانه به خانهی وی میآیند و در حین سرقت ماشین، سگ جان ویک را هم میکشند. سارقان اتوموبیل سرقتی را به کارگاهی میبرند، اما صاحب کارگاه ماشین را میشناسد و آشکارا میترسد. پس از این سارقان متوجه میشوند که ماشین یکی از حرفهای ترین قاتلین دنیا را دزدیدهاند که زمانی با نام مستعار بابا یاگا شناخته میشد و هر کس که ملاقاتش میکرد، زنده نمیماند …»
۱۹. تاپ گان: ماوریک (Top Gun: Maverick)
- کارگردان: جوزف کاژینسکی
- بازیگران: تام کروز، جنیفر کاملی، مایلز تلر، جان هم و وال کیلمر
- محصول: 2022، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
تونی اسکات در سال ۱۹۸۶ با حضور تام کروز و وال کیلمر جوان یکی از بهترین فیلمهای اکشن تمام ادوار را روانهی پردهی سینماها کرد که اتفاقا پرفروشترین فیلم آن سال هم لقب گرفت. «تاپ گان» (Top Gun) او نه تنها باعث شهرت تام کروز شد و یکی از فوق ستارههای نسل آیندهی بازیگران سینما را به جهانیان معرفی کرد، بلکه تبدیل به معیاری برای ساختن فیلمهای اکشن شد. آن هم در دورانی که فیلمهای اکشن تحت تاثیر شاهکارهایی چون «اولین خون» (First Blood) با بازی سیلوستر استالونه و «نابودگر» (Terminator) با بازی آرنولد شوارتزنگر، برای همیشه پوست انداخته بود.
وجه تمایز این اکشنها با اکشنهای امروزی در عدم استفاده از تکنولوژیهای رایانهای و تمرکز بر نبرد میان انسان و انسان است. اگر سری به فیلمهای اکشن امروزی بزنید، متوجه خواهید شد که بیشتر به سمت سینمای حادثه محور حرکت کردهاند و یک پای ثابت آنها هم موجوداتی عجیب و غریب است که یا توسط اشتباهات دانشمندی دیوانه به وجود آمدهاند یا از جهانی دیگر بر سر مردمان این کرهی خاکی آوار شدهاند. دیگر خبری از شکوه و جلال رقابت میان دو گروه تبهکار یا تعقیب و گریز عدهای پلیس با دار و دستهی خلافکاران نیست و اگر هم باشد، محال است که سر از لیست پرفروشهای سال دربیاورند. زمانه، زمانهی توجه به مارولها و دی سیها است و دیگر کسی برای نبرد دو انسان زمینی تره هم خرد نمیکند.
در چنین شرایطی است که تام کروز و دار و دستهاش با ساختن فیلم «تاپ گان: ماوریک» کاری میکنند، کارستان و دوباره مخاطب را به همان دوران باشکوه اکشنهای قدیمی پرتاب میکنند. عمدا نام تام کروز را به عنوان نفر اول در لیست سازندگان فیلم قرار میدهم، چرا که باور دارم این فیلم بیش از هر چیز محصول قدرت فوق ستارگی او است تا خلاقیت کارگردان یا نویسندگان فیلمنامهاش. برای لحظهای او را از داستان حذف کنید و کس دیگری را به جایش قرار دهید، محال است که بتوان «تاپ گان: ماوریک» را تا به انتها تحمل کرد، چرا که مهمترین جذابیتش همین حضور تام کروز است؛ همان طور که آن شاهکارهای اصلی سینمای اکشن با حذف سیلوستر استالونه یا آرنولد شوارتزنگر به فیلمهای معمولی تبدیل میشوند که نه جریان میسازند و نه شوری برمیانگیزند. به همین دلیل هم تصور میکنم که تام کروز مهمترین ستارهی حاضر در عالم سینما است و برخلاف بازیگران فیلمهای ابرقهرمانی، ابدا نمیتوان کسی را به جای او در فیلمهایش تصور کرد.
از سوی دیگر «تاپ گان: ماوریک» چندتایی از بهترین سکانسهای اکشن این سالها را در دل خود قرار داده است. گرچه فیلمنامهی آن چندان چنگی به دل نمیزند و حتی برخی از شخصیتها با خیال راحت قابل حذف شدن هستند و برخی هم که حضورشان ضروری است، چندان عمقی پیدا نمیکنند، اما نسخهی دوم «تاپ گان» به خاطر همان چند سکانس اکشن نفسگیر و البته یک تام کروز بینظیر در قالب نقش اصلی، ارزش تماشا کردن را دارد و البته گاهی هم حسابی شما را سر ذوق میآورد.
«پیت میچل با نام مستعار ماوریک، خلبان نیروی هوایی کشورش است. او که در آستانهی بازنشستگی قرار دارد، به دلیل سالها تکروی و نافرمانی موفق نشده که سلسله مراتب ترقی در ارتش را طی کند. اما بسیاری در نیروی هوایی هنوز هم او را بهترین خلبان میدانند. حال ارتش تصمیم گرفته که ماموریت خطرناکی را به اتمام برساند و به همین دلیل نیاز دارد که دوباره از خلبانان پروژهی تاپ گان استفاده کند. این خلبانان برای انجام ماموریت نیاز به یک مربی باتجربه دارند و ارتش، میچل را برای آموزش آنها انتختب میکند اما …»
۱۸. اسکایفال (Skyfall)
- کارگردان: سم مندس
- بازیگران: دنیل کریگ، جودی دنچ و خاویر باردم
- محصول: 2012، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
جیمز باندها، زمانی متر و معیار مشخصی برای تعیین تواناییهای یک فیلم اکشن در جذب مخاطب بودند و مخاطب با اکران هر قسمت تازهاش متوجه پیشرفتهای این سینما میشد؛ داستانهایی که از منطقی فانتزی پیروی میکردند و قهرمانی داشتند که علاوه بر تواناییهای مختلف در میدان نبرد، به انواع اقسام تکنولوژیهای عجیب و غریب مجهز بود و از پس هر مشکلی برمیآمد. اما سم مندس در «اسکایفال» سودای دیگری در سر داشت و فیلم یک سر متفاوتی ساخت.
از همان زمان انتخاب سم مندس به عنوان کارگردان یک فیلم جیمز باندی، بسیاری به این انتخاب شک داشتند و تصور میکردند که فیلمسازی با گرایشهای هنری نباید سکاندار هدایت فیلمی با این شخصیت باشد؛ چرا که فیلمهای جیمز باندی در طول تاریخ یک سری کلیشههای منحصر به فرد به وجود آورده بودند که مدام از این فیلم به اثر بعدی منتقل میشد و محال بود کارگردانی مانند سم مندس فقط از آنها تبعیت کند و از علایقش فاصله بگیرد. گرچه نتیجه معرکه بود، اما هنوز هم کسانی این جا و آن جا از تیرگی حال و هوای فیلم شکایت کردند و آن را خلاف اصالت این فرنچایز دانستند. نتیجه هم در نهایت تبدیل شد که به فیلمی که میتوان آن را تلختر از همهی جیمزباندها دانست؛ حتی از این آخری.
پس تلخترین جیمز باند تاریخ سینما از کیفیت یکهای برخوردار است که ممکن است در نگاه اول به دلیل دور شدن از شمایل همیشگی فیلمهای جیمز باندی، به ضررش فیلم تمام شود. اما با یک بررسی دقیقتر نه تنها چنین نمینماید بلکه میتوان آن را اجتناب ناپذیر دانست؛ داستان از همان ابتدا از فیلمساز میخواهد که از جلوهها و کلیشههای رایج فیلمهای جیمز باندی دوری کند و حال و هوایی غمگین به فیلم پیکر فیلم بدمد. در واقع دور شود از آن چه که جیمز باند را همان مامور و جاسوس آشنا و دلربا میکند.
این غم جاری در فضا از جایی به بعد تبدیل به فلسفهی وجودی فیلم میشود؛ چرا که یکی از مهمترین وزنههای عاطفی فیلم در خطری عظیم قرار میگیرد که به شخصیت اصلی انتخابی جز رو در رویی با حقیقتهای تلخ زندگی شخصیاش نمیدهد. تمام تلاشهای جیمز باند برای از بین بردن دشمنانش فیلم پیوند میخورد به گذشتهی او، تا در نهایت با فورانی از احساسات متناقض مخاطب را میان زمین و آسمان رها میکند. پس طبیعی است که این داستان نمیتواند داستان همیشگی جیمز باندها باشد که پر از شوخی و سرخوشی و سهل گرفتن همه چیز است تا آن که در پایان قصه، ۰۰۷ پیروز شود و همه چیز سر جایش برگردد.
در نتیجه فیلم روی دیگری از جهان ابرجاسوسی جیمز باند را هم نشانه میرود. سمتی که کمتر در فیلمهای اکشن محور جاسوسی به آن پرداخته میشود و بیشتر در جهان جاسوسی نویسانی مانند «جان لوکاره در ادبیات وجود دارد: تصویر تیره و تاری زندگی جاسوسها و مصیبتی که آنها به خاطر قربانی کردن تمام زندگی مادی و معنوی خود تحت لوای خدمت به سرزمینشان میپردازند. تمام اینها از «اسکایفال» فیلمی متفاوت از همهی جیمز باندهایی که میشناسیم، ساخته است.
«جیمز باند پس از عدم موفقیت در یکی از ماموریتهایش و از دست دادن فرصت دستگیری یک شخص مهم، خود را از نظرها پنهان میکند و تصمیم به بازنشستگی میگیرد، اما خبر میرسد که ساختمان سازمان مطبوع او در اثر یک انفجار از بین رفته است. باند بازمیگردد و توسط رییسش یا همان ام ماموریت مییابد که شخصی به نام رائول سیلوا را که مسئول این اتفاق است، بیابد. اما باند نادانسته قدم در راهی میگذارد که یک سرش گذشتهی وی و سر دیگرش رییسی قرار دارد که سالها از دستورات وی پیروی کرده است …»
۱۷. متعادل کننده (The Equalizer)
- کارگردان: آنتونی فوکوآ
- بازیگران: دنزل واشنگتن، مارتون سوکاس و کلویی گریس مورتز
- محصول: 2014، آمریکا
- امتیاز سایت IMDB به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 60٪
ترکیب آنتونی فوکوآ و دنزل واشنگتن میان طرفداران ژانر اکشن، ترکیب جذاب و پر طرفداری است. مخاطب از کنار هم قرار گرفتن نام این بازیگر و کارگردان احساس آسودگی خاطر میکند و مطمئن میشود که با فیلم خوبی سر و کار خواهد داشت. قبل از «متعادل کننده» این ترکیب در «روز تمرین» (Training Day) جواب داده و دنزل واشنگتن را هم به اسکاری رسانده بود. حالا با بالاتر رفتن دُز اکشن و افزایش صحنههای نبرد، فیلمی پر هیجان برای تماشا وجود دارد که از جایی به بعد از نفس نمیافتد و حسابی تماشاگرش را سرگرم میکند.
ایدهی حضور مردی با گذشتهای عجیب و تاریک و پر از خشونت که پس از مدتها بازنشستگی، ناگهان دوباره دست به کار میشود و عدالت را به شیوهی خودش اجرا میکند، ایدهای محبوب در تاریخ سینما است و بارها مورد استفاده قرار گرفته است. خود دنزل واشنگتن در فیلم «مردی در آتش» که در همین لیست حاضر است، قبلا چنین نقشی را بازی کرده و حتی «جان ویک» هم از همین الگو پیروی میکند. در این جا هم با مردی سر و کار داریم که از همهی لذتهای زندگی دست شسته و فقط دنبال آرامش و سکوت میگردد. اما قصه تکرار میشود و آن تاریخچهی پر از خشونت دست از سرش برنمیدارد و وی را فرامیخواند.
سر و شکل صحنههای اکشن فیلم «متعادل کننده» بسیار یادآور اکشنهای دهههای هشتاد و نود میلادی است؛ اکشنهایی که از فناوریهای کامپیوتری بهرهای نداشتند و از جلوههای ویژهی میدانی و تبحر بازیگران و بدلکاران استفاده میکردند. این بدون شک یکی از نقاط مثبت فیلم، برای علاقهمندان قدیمی سینمای اکشن است و شاید برای نسلی که به جلوههای ویژهی کامپیوتری با تماشای مداوم فیلمهای ابرقهرمانی عادت کرده، چندان خوشایند نباشد.
دوربین فوکوآ در پرداخت صحنههای اکشن خوددار است و چندان تکان نمیخورد؛ روی سه پایه میماند و اجازه میدهد که بازیگران و بدل کاران کار خود را بکنند و از گرفتن کلوزآپهای بی جا (آفت نمایش صحنههای اکشن) پرهیز میکند تا مخاطب همهی اجزای صحنه را ببیند و لذت ببرد از داستان آدمی که قصد دارد فرصت دیگری به زندگی نکبتبار انسانی زخم خورده بدهد. اما در نهایت مهمترین دارایی فیلم بازی ود دنزل واشنگتن است. او چنان نقش این مرد همه فن حریف اما کم حرف را بازی کرده که هم میتواند در سکانسهای اکشن پشت مخاطب را بلرزاند و هم کاری کند که در دیگر سکانسها همچون مردی معصوم به نظر برسد.
«مایکل مککال کارگری سادهای است که در فروشگاهی کار میکند. او همیشه مراقب اطرافیانش است و به نیازهای آنها رسیدگی میکند، این در حالی است که کسی از زندگی او چیزی نمیداند و حتی از گذشتهاش با خبر نیست. مایکل تنها است و مدام به کافهای سر میزند و آن جا کتاب میخواند. یکی از مشتریان ثابت آن کافه دختری کم سن و سال است که برای مبلغی پول مورد سواستفادهی یک دار و دستهی خلافکار قرار میگیرد. مایکل یواش یواش به این دختر نزدیک میشود و نسبت به او احساس مسئولیت میکند و در نهایت روزی تصمیم میگیرد که به این دختر کمک کند. اما مشکل این جا است که برای خلاص شدن دخترک از دست آزار و اذیت دیگران، باید از شر یک گروه تبهکار بینالمللی خلاص شود …»
۱۶. بیبی راننده (Baby Driver)
- کارگردان: ادگار رایت
- بازیگران: انسل الگورت، لیلی جیمز و کوین اسپیسی
- محصول: 2017، انگلستان و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
ادگار رایت از آن فیلمسازان پست مدرنی است که تلاش میکند طعم و عطری تازه به ژانرهای مختلف سینمایی ببخشد. این علاقه به سینما و تماشای مداوم فیلم را میتوان در سرتاسر آثار وی دید. در بسیاری از آثارش از فیلمهای دیگر وام میگیرد و به فیلم خود سنجاق میکند؛ گاهی این سنجاق کردن در طول درام خوش مینشیند و گاهی هم جذاب از کار درنمیآید و مخاطب را پس میزند. فیلم «بیبی راننده» خوشبختانه متعلق به دستهی اول است و الهام گرفتن از تاریخ سینما و تاریخ ژانر، در این یکی خوش نشسته است.
عناصر ژانرهای مختلف در دستان ادگار رایت، وسیلهای است برای بازی. او مدام از این عناصر استفاده میکند، گاهی آنها در جای همیشگی و کلیشهای قرار میدهد و گاهی هم به پارودی کردن یا دست انداختن آنها مشغول میشود. این گونه فیلمهای متفاوتی در هر ژانر خلق میکند که به شیوهای پست مدرنیستی ساخته شدهاند. ژانر ترسناک در فیلم «شان مردگان» (Shaun Of The Dead) و زیرگونهی پلیسی در فیلم «پلیس خفن» قبلا در دستان او چنین سرنوشتی داشتند و حال در این یکی سری به فیلمهای زیرگونهی سرقت با محوریت فرار زده است.
پسر جوانی به نام بیبی با تبحر فراوان در رانندگی برای چند پروژهی سرقت، به گروهی تبهکار میپیوندد تا رانندهی فرار آنها شود. او به دنبال آن است تا پس از چند ماموریت از قید تعهدی که بر گردنش است رهایی یابد و همراه با دختر مورد علاقهاش به زندگی آزادانهی خود بازگردد و سر و سامان بگیرد. این موضوع و این داستان در ابتدا بسیار کلیشهای به نظر میرسد اما ادگار رایت با ساختن موقیعیتهای مختلف از تکراری بودن روند اتفاقات فیلم فرار میکند؛ مثلا نگاه کنید به علاقهی بیبی به موسیقی و گوش کردن به آن در حین فرار که هم باری دراماتیک دارد و هم به خلق یک فضای فانتزی کمک میکند.
فیلم «بیبی راننده» بر دو کنش موازی استوار است: تمرکز بر توانایی رانندگی بیبی و پرداخت پر جزییات صحنههای تعقییب و گریز در همراهی با قطعهای راک از گروه «کویین» از یک سو و از سوی دیگر تنش عاطفی درون زندگی شخصی بیبی که به مفهوم وفاداری و خیانت پیوند خورده است. همراهی این دو کنش در نهایت برگ برندهی فیلم میشود تا هم مخاطب در حین سکانسهای سرقت با شخصیتها همراه شود و هم برای قهرمان درام و سرنوشت او دل بسوزاند.
لحن طنز حاکم بر فضای فیلم و خصوصیاتی که هر کدام از شخصیتهای فرعی دارند، دیگر نقطه قوت فیلم است. به ویژه شخصیت منفی درام با بازی کوین اسپیسی که هم به اندازهی کافی سنگدل و بی رحم است و هم به اندازهی کافی از یک سری جنبههای کمدی ملایم برخوردار است تا او را به یک بدمن متفاوت در میان فیلمهای این چنینی تبدیل کند. لحن کمدی بر سراسر فیلم تسلط دارد و حتی در دل تلخترین موقعیتها هم این لحن شوخ و شنگ از بین نمیرود.
دیگر نقطهی قوت فیلم «بیبی راننده» طراحی سکانسهای تعقیب و گریز آن است. این هم به مخاطب هیجان وارد میکند و هم تمرکزش را مانند آن چه که عموما در طراحی سکانسهای اکشن این دوره و زمانه میبینیم، به هم نمیریزد. این سکانسها طوری طراحی شدهاند که مخاطب به تبحر بیبی در رانندگی پی ببرد و این کار را هم به خوبی انجام میدهند.
«پسر نوجوانی که همه به او بیبی میگویند برای فردی به نام داک کار میکند. او راننده فرار یک گروه خلافکار به رهبری داک است و عادت دارد مدام موسیقی گوش کند. روزی وی با دختری در حوالی محل زندگیاش آشنا میشود. بیبی که تصمیم دارد پس از همراهی در چند سرقت گروه را ترک کند، تصمیم میگیرد که دختر را به زندگی خود راه دهد و دلباختهی وی میشود. اما داک نقشههای دیگری برای وی در سر دارد و نمیخواهد که او گروه را ترک کند …»
۱۵. توقفناپذیر (Unstoppable)
- کارگردان: تونی اسکات
- بازیگران: دنزل واشنگتن، کریس پاین و روزاریو داوسون
- محصول: 2010، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 87٪
تونی اسکات استاد ساختن درامهایی معرکه از دل یک خط داستانی ساده بود. در جهان سینمایی او گسترش درست روابط میان آدمها همان قدر اهمیت داشت که ساختار فیلم و البته نحوهی نمایش سکانسهای نبرد. دلیل این موضوع هم بسیار ساده است؛ تونی اسکات میدانست که راه حل خلق یک اکشن خوب و تاثیرگذار، خلق شخصیتهایی همدلی برانگیز است که مخاطب نگران سرنوشتشان شود و برایشان دل بسوزاند. طبعا مخاطب هم شخصیتهایی را دنبال میکند که قابل درک باشند و با داشتن وجوه انسانی مختلف، بتوان همراهشان شد.
از سوی دیگر تونی اسکات استاد ساختن قهرمان از آدمهایی معمولی بود. آدمهای معمولی سینمای او مجبور بودند با فراموش کردن خود، برای نجات دیگران تصمیماتی سخت بگیرند؛ تصمیماتی که آنها را از مردم عادی جدا میکرد و در جایگاه قهرمان مینشاند. از سوی دیگر این افراد عمدتا از غمی جانکاه هم رنج میبردند که از گذشتهای تلخ خبر میداد، پس پیگیری روایتهای قهرمانی آنها، به نوعی رستگاری و پالایش روانی گره میخورد.
در این جا با دو شخصیت اصلی طرف هستیم. یکی مردی میانسال که دو دختر جوان دارد و در آستانهی بازنشسگی از شرکت راه آهن است و چندرغازی حقوق میگیرد و دوم هم مرد جوانی که به تازگی خانوادهاش از هم پاشیده و تک و تنها، با کوله باری از غم زندگی میکند. هر دو مرد چیزهای بسیاری برای اثبات دارند و تصور میکنند که حق خود را از دنیا نگرفتهاند. حال فرصتی پیش میآید؛ قطاری بدون کنترل و بدون لوکوموتیوران به راه میافتد و هر لحظه سرعتش افزایش مییابد. این خطر وجود دارد که با رسیدن به پیچی در شهر آستین تگزاس، از ریل خارج شده و با توجه به بارش که موادی سمی است، یک کشتار عظیم راه بیاندازد.
طبعا قهرمانان داستان آستینها را بالا میزنند و دست تنها به جنگ این کوه آهن میروند. بقیهی داستان هم که مشخص است اما آن چه که فیلم را به اثری درجه یک تبدیل میکند، فقط به تعلیق نفسگیرش یا سکانسهای معرکهای که باعث میشود دستهی صندلی را مجکم بچسبید، ارتباط ندارد. قدرت درام از توانایی تونی اسکات در خلق شخصیتهایی میآید که در حین این تعقیب و گریزی که عملا تمام فیلم را فراگرفته، مدام باید تصمیمات سخت بگیرند و با مرگ چهره به چهره شوند. جالب این که گرچه هر دو دلایلی شخصی هم برای انجام این عملیات قهرمانانه دارند، اما در نهایت همه چیز را فقط به خاطر نجات جان دیگران انجام میدهند و از جایی به بعد خود را فراموش میکنند.
ترکیب دنزل واشنگتن و کریس پاین، در قالب قهرمانان درام، ترکیب دلنشینی است که فیلم را جذابتر کرده است.
«یک قطار باری به اشتباه از کنترل خارج میشود. بار او موادی سمی است و اگر در یک محیط شهری دچار تصادف شود، بسیاری را خواهد کشت. مامورین دولتی در ابتدا تصمیم میگیرند که با فرستادن یک نفر از طریق هلکوپتر، قطار را متوقف کنند اما از آن جایی که سرعت آن هر لحظه بیشتر میشود، این کار امکانپذیر نیست. بعد تصمیم میگیرند که قطار را در منطقهای غیرمسکونی از ریل خارج کنند اما این اتفاق هم عملی نمیشود. این در حالی است که یک لوکوموتیوران به همراه همکارش تصمیم گرفتهاند به تنهایی و بدون اطلاع کسی، آن قطار افسارگسیخته را متوقف کنند …»
۱۴. ماموریت: غیرممکن- فالاوت (Mission: Impossible- Fallout)
- کارگردان: کریستوفر مککواری
- بازیگران: تام کروز، ربکا فرگوسن، هنری کاویل و سایمون پگ
- محصول: 2018، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
دههی ۱۹۹۰، زمانی بود که تام کروز خود را به عنوان بازیگر سینمای اکشن جا انداخت. اگر در دههی ۱۹۸۰، «تاپ گان» نامش را سرزبانها انداخته بود و در چندتایی از بهترین درامهای آن زمان بازی کرد، این دههی نود میلادی بود که با «ماموریت غیرممکن»هایش او را به جایگاهی رساند که استحقاقش را داشت. این درست که تا پیش از این فیلم تونی اسکات در فیلمی درجه یک با نام «روزهای تندر» (Days Of Thunder) به او امکان درخشش مجدد در این ژانر را داد، اما از آن جا که هیچ فیلمی در سه دههی گذشته به اندازهی این فرنچایز نتوانسته سینمای اکشن را دگرگون کند، پس باید جایگاه ویژهای برای آن و ستارهاش در نظر گرفت.
میشد دیگر فیلمهای این مجموعه را هم در این لیست قرار داد. اما اگر بنا به انتخاب فقط یک فیلم باشد، «ماموریت: غیر ممکن- فالاوت» در جایگاه بهترین اثر این مجموعه مینشیند. در این جا ابر جاسوس یعنی ایتن هانت با بازی تام کروز و گروهش باید سه کلاهک هستهای تازه ربوده شده را تا قبل از آن که دیر شود، پیدا کنند. این در حالی ست که یک مامور سی آی ای آنها را زیر نظر دارد.
مجموعه فیلمهای «ماموریت غیرممکن» به لحاظ تولید و ارائه صحنههای اکشن در جهان سینما پیشتاز هستند و کمترین توقع یک بیننده حین تماشای فیلمهای این مجموعه، نفس گیر بودن این سکانسها است؛ دیدن صحنهای اکشنی که مخاطب را به وجد آورد و آدرنالین خون را بالا برد به راحتی با انتخاب فیلمی از «ماموریت غیرممکن» به دست میآید.
این قابلیت و نقطهی قوت همیشگی این فرنچایز، در این فیلم بیش از همهی فیلمها وجود دارد اما آن چه که آن را متفاوت از بقیه میکند و در صدر مینشاند، داستان چفت و بست دار و شیمی خوب در روابط بین شخصیتها است. از سوی دیگرهماورد گروه جاسوسان این بار جایی را هدف گرفته که خطر از بین رفتنش برای تمام مردمان دنیا قابل درک است: ویرانی اماکن مقدس ادیان مختلف. پس تلاش گروه برای حفاظت از عقاید بشری نوعی تلاش برای جلوگیری از جنگ صلیبی دیگری است که بشر را هزار سال به عقب باز میگرداند و تمدن را با خطری جدی روبهرو میکند.
پیچدگی هر چه بیشتر لایههای جاسوسی فیلم سبب میشود برای دنبال کردن داستان به توجه و تمرکز بیشتری نسبت به فیلمهای قبلی و بعدی نیاز داشته باشیم. عاملی که دیگر «ماموریت غیرممکن»ها را به محصولات یک بار مصرف پاپ کورنی تبدیل میکرد که صرفا جهت سرگرمی ساخته شده بودند و خط داستانی فقط میانجی رفتن از صحنهای اکشن به صحنههای اکشن بعدی بود.
اما این یکی سودای دیگری دارد و میخواهد جدی گرفته شود، میخواهد علاوه بر ایجاد سرگرمی، اجازه ندهد چشم مخاطب از پرده جدا شود. این فیلم چنین هدفی دارد و به آن هم میرسد. تصور نمیکنم دیگر نیازی باشد که بگویم کسی که ساخت «ماموریت غیرممکن» را ممکن میکند، ستارهای چون تام کروز است. این فیلم مانند «تاپ گان: ماوریک» و بیش از هر فیلم دیگر فهرست، وابسته به بازیگر نقش اول خودش است.
«دو سال از دستگیری سالومین لین میگذرد. گروه او که به نظر از هم پاشیده شده بود، در قالب تشکیلاتی تازه به نام حواریون ظهور کرده و تلاش دارد که حملات مختلفی را در سرتاسر دنیا برنامهریزی کند. در این میان تشکیلات ایتن هانت ماموریت پیدا میکنند که اعضای این گروه را در حین خرید مواد هستهای دستگیر کنند. اما ایتن و همکارانش در انجام ماموریت شکست میخورند. حال دنیا با خطری مواجه شده که تا پیش از این سابقه نداشته و ممکن است به جنگ جهانی دیگری رخ دهد. اما …»
۱۳. برفشکن (Snowpiercer)
- کارگردان: بونگ جون هو
- بازیگران: کریس ایوانز، تیلدا سویینتون، جان هارت و اد هریس
- محصول: 2013، و جمهوری چک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
«برفشکن» مانند فیلم «مد مکس: جاده خشم» اثری پساآخرالزمانی است، اما تفاوتهایی آشکار با آن فیلم معرکه دارد. در آن جا جرج میلر، کارگردان فیلم استفادهی گستردهای از محیط باز بیابانی داستان کرده و تعقیب و گریز شخصیتهایش را به جایی برده که انگار هیچ انتهایی ندارد. اما در «برفشکن» محیط داستان جای تنگ و تاریکی است که هیچ راه فراری در آن وجود ندارد. هنر کارگردان فیلم هم استفاده از همین مکان تاریک برای ایجاد احساسی کلاستروفوبیک در مخاطب است. حتی خشونت جاری در قاب هم در چارچوب همین احساس ترس است که معنا پیدا میکند.
در آن «مد مکس: جاده خشم»، آدمها برای فرار از آفتابی که پوست را میسوزاند، یا به کنج سایهای پناه میبرند یا تا میتوانند خود را میپوشانند. اما در «برفشکن» که داستانش در قطاری میگذرد و تمام فضای بیرون قطارش را یخ و سرما فرا گرفته، از این خبرها نیست. تنها راه نجات آدمی در این جا، حضور در قطاری است که میتواند استعارهای از همین کرهی خاکی خودمان باشد. در این قطار آدمها به دستههای گوناگون تقسیم شدهاند و مرزهای جداکننده، دوباره برپا شده است. آدمها دوباره به دستههای فقیر و غنی تقسیم شدهاند و همه چیز دوباره به همان شکل گذشته درآمده است، انگار که هیچ تغییری پس از فروپاشی دنیا شکل نگرفته.
بونگ جون هو از همین جا به جهانی میتازد که در آن تهدیدها به وسیلهای در دست قدرتمندان تبدیل میشوند که دیگران را به استثمار بکشند. اگر با دقت به فیلم نگاه کنید متوجه خواهید شد که مردم حاضر در قطار، به دلیل همان تهدید لانه کرده در بیرون و دوام آورن و زنده ماندن، حاضر به پذیرش این زندگی نکبتبار شدهاند و هر خفتی را تحمل میکنند.
بونگ جون هو چه در فیلمهای قدیمیترش و چه در «انگل» (Parasite) نشان داده که در عین انتقاد از مسخ شدگی در جامعهی مصرفگرا به برخی از آموزههای سوسیالیستی جهت برون رفت از بحرانهای جهان امروز باور دارد. در سینمای او آن چه که جلوی پیروزی این نگاه را میگیرد، همان قابلیت بالای نظام سرمایهداری در اصلاح و ترمیم خود است.
از نقاط قوت فیلم می توان به تعلیق بالای آن و البته تنشی که در هر قابش موج میزند اشاره کرد. صحنههای نبرد داستان آشکارا ما را به یاد فیلمهای رزمی میاندازد اما میزان خشونت جاری در قاب، با آثار کسانی چون کوئنتین تارانتینو قابل مقایسه است. از سوی دیگر از آن جا که صحنههای نبرد فیلم در فضاهای بسته میگذرد، توانایی سازندگان در خلق سکانسهای اکشن پر زد و خورد بسیار به چشم میآید. همراهی دوربین با یک تدوین حساب شده هیجان موجود در قاب را به خوبی منتقل میکند. اگر دنبال فیلمی با صحنههای اکشن پر از خونریزی هستید، تماشای «برفشکن» را از دست ندهید.
«پس از آخرین عصر یخبندان، عدهای از بازماندگان نسل انسان، در قطار برفشکنی جمع شدهاند که از آنها در برابر سرمای بیرون محافظت میکند. افراد حاضر در قطار به طبقات مختلف تقسیم شدهاند. زمانی میرسد که افراد فقیر از وضعیت موجود شکایت میکنند و سر به شورش میگذارند. اما از طرف مقابل این شورش میتواند جان تمام ساکنین را به خطر بیاندازد …»
۱۲. پلیس خفن (Hot Fuzz)
- کارگردان: ادگار رایت
- بازیگران: سایمون پگ، نیک فراست و تیموتی دالتون
- محصول: 2007، بریتانیا، آمریکا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
فیلم دیگری از اداگار رایت در این فهرست که مانند «بیبی راننده» پر از لحظات شوخ و شنگ و کمیک است. اگر اداگار رایت در آن جا تلاش کرده بود که لحن کمدی فیلم را در دل یک حادثهی جنایی و پر تعقیب و گریز بگنجاند، در این جا اتفاقی کاملا برعکس شکل گرفته و او مستقیما اقدام به ساخت یک پارودی تمام عیار کرده است. در این جا شخصیتها در موقعیتی عجیب و غریب قرار گرفتهاند و این به فیلمساز فرصتی داده که سری به کلیشههای سینمای اکشن و ژانر پلیسی بزند و تا میتواند با آنها بازی کند و دستشان بیاندازد.
داستان فیلم، داستان جذابی است. پلیسی ماجراجو از شهر بزرگی چون لندن به خاطر بی لیاقتی تبعید شده و حال باید در یک دهکدهی آرام به کارش مشغول شود. این دهکده، یک دهکدهی ساکت و آرام است و به نظر میرسد که مردمانش کاری جز خوردن و نوشیدن و گپ زدن ندارند و همه چیز امن و امان است. به نظر این شغل، شغل راحتی برای پلیسی تازه وارد است و اصلا نباید از کارش در این جا ناراضی باشد. اما درست در همین لحظه است که رویاهای سینمایی شخصیت اصلی و البته دوستش به حقیقت میپیوندد و آنها در دل داستانی قرار میگیرند که انگار هر بخشش از روی یکی از کلیشههای ژانرهای اکشن و پلیسی الهام گرفته شده است. در چنین چارچوبی، این دهکدهی به ظاهر دلانگیز و آرام هم رنگ عوض میکند و به جایی هولناک تبدیل میشود که میتواند اتفاقات ترسناکی در آن شکل بگیرد.
محال است که در حین تماشای «پلیس خفن» لحظهای لبخند از روی لبهای شما محو شود. ادگار رایت و رفقایش یعنی سایمون پگ و نیک فراست حسابی گل کاشتهاند و تا توانستهاند به میزان کمدی فیلم افزودهاند. خلاصه که این سه انسان دوست داشتنی با ساختن این فیلم، کمدی درجه یکی در هجو فیلمهای اکشن و جنایی ساختهاند که هم با فیلمهای معروف ژانر جنایی شوخی میکند و هم از اساس کلیشههای فیلمهای پلیسی و اکشن را به سخره میگیرد. حتی در چند جا به طور آشکار، به بازسازی چند سکانس معروف سینمای اکشن دست میزند.
در نهایت اینکه «پلیس خفن» توانایی به وجد آوردن هر تماشاگری را دارد. شاید حضورش در این لیست کمی عجیب برسد اما داستان فیلم های اکشن همیشه هم قرار نیست با تلخی و سیاهی مطلق روایت شود و بازگو کنندهی سمت تاریک زندگی بشری باشد. گاهی هستند کسانی که سنتشکنی میکنند و نوع دیگری از لذتِ تماشا را ارزانی میدارند. نتیجه آن که هر چه فیلم بیشتری دیده باشید از تماشای این اثر لذت بیشتری خواهید برد چرا که بیش از ۱۰۰ فیلم اکشن منبع الهام سازندگان «پلیس خفن» بوده است.
«نیکلاس به دلیل توطئهی همکارانش از ادارهی پلیس لندن به دهکدهای کوچک تبعید میشود. همه چیز در این دهکده آرام به نظر میرسد و همکاران او هم کاری جز سپری کردن روز ندارند و حتی کارهای پلیسی خود را هم جدی نمیگیرند. نیکلاس در این دهکده یک همکار دارد که عاشق فیلمهای اکشن و پلیسی است. همه چیز به آرامی میگذرد و این برای پلیسی ماجراجو چون نیکلاس، اوقات خوبی را رقم نمیزند. اما وقوع قتلی همه چیز را به هم میریزد. تا این که …»
۱۱. یورش: رستگاری (The Raid: Redemption)
- کارگردان: گرت ایوانز
- بازیگران: ایکو ایوس، جو تسلیم و یایان روحین
- محصول: 2011، اندونزی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 86٪
نمیشد لیستی این چنین درست کرد و فیلمی سراسر رزمی در آن قرار نداد. اگر خبری از فیلمهای رزمی تاریخی مانند «قهرمان» (Hero) ساختهی ژانگ ییمو در این لیست نیست، به این موضوع ساده بازمیگردد که میشد آنها را در دستهی فیلمهای تاریخی ردهبندی کرد و در لیستی دیگر به آنها پرداخت اما رزمیهای معاصر، باید سر از لیست فیلمهای اکشن درآورند.
«یورش: رستگاری» با قدرت میتواند جایگاه بهترین فیلم رزمی قرن حاضر را از آن خود کند. این درست که آثاری چون «بیل را بکش»ها ساختهی کوئنتین تارانتینو در ذیل این نوع سینما طبقهبندی میشوند اما تارانتینو تا میتواند با کلیشههای ژانرهای مختلف بازی میکند و فیلمی پست مدرنیستی تحویل مخاطبش میدهد که از طبقهبندی در چارچوبهای ثابت فرار میکند و طبعا حال و هوای پر از تنش و سرراست رزمیهای معمول را ندارد. میتوان آن فیلم را اثری با حال و هوای اکشن و رزمی نامید، اما اگر به دنبال فیلمی میگردید که فقط از همان کلیشههای ثابت سینمای رزمی بهره میبرد، تماشای «یورش: رستگاری» را از دست ندهید.
داستان فیلم، داستان نفوذ عدهای پلیس به برجی است که فقط خلافکاران در آن زندگی میکنند و برای رسیدن به بالای آن، باید طبقه به طبقه پیش بروند. زمانی فرا میرسد که دیگر دستگیری اعضای گروه برای پلیسها اهمیتی ندارد و آنها فقط به جان به در بردن فکر میکنند. همانطور که از داستان فیلم هم پیدا است، قصه در طول چند ساعت و در یک لوکیشن ثابت روایت میشود. تمام تلاش چند نیروی پلیس صرف دستگیری رییس باند تبهکاران میشود اما آن چه که روایت را نسبت به آثار کلیشهای هالیوودی متفاوت میکند و رنگ و بوی تازهای به اثر میبخشد، استفاده بسیار کم دو طرف از سلاح گرم، در این یورش همه جانبه است.
«یورش: رستگاری» فیلمی است که لحظهای متوقف نمیشود و اجازه نفس کشیدن به مخاطب نمیدهد و جز چند دقیقهی ابتدایی قبل از حمله به ساختمان، بقیهی فیلم بدون تعریف قصهی خاصی به تقلای دو طرف برای پیروزی در نبرد میپردازد؛ نزدیک به نود دقیقه تلاش، زد و خورد و درگیری پشت درگیری، بدون فرصتی برای تجدید قوا تا پیروزی نهایی. این چنین فیلمساز موفق میشود که اثری سراسر اکشن و رزمی، از دل داستانی گنگستری خلق کند.
یکی از نقاط قوت اصلی فیلمساز، توانایی خلق و پرداخت شخصیتهای همدلی برانگیز در این داستان پر از حادثه است. از آن جا که با فیلمی کم دیالوگ طرف هستیم و حتی همان چند کلام رد و بدل شده بین شخصیتها هم به درگیری و نحوهی فرار ربط از دل موقعیت های بغرنج اختصاص دارد، ساختن شخصیتهای درست و حسابی کار چندان سادهای به نظر نمیرسد. به همین دلیل هم فیلمساز مدام آنها را در دو راهیهای مختلف قرار میدهد تا دست به انتخاب بزنند و از دل این انتخابها، شخصیتها هم متجلی شود.
اگر این شخصیتها درست از کار در نمیآمدند و فیلمساز نمیتوانست آنها را قابل باور کند، «یورش: رستگاری» هم به آثار بیشمار رزمی بی سر و تهی ملحق میشد که در بهترین حالت فقط به درد یک بار تماشا می خورند و خیلی زود هم فراموش میشوند.
«بیست نفر از اعضای پلیس در ساختمانی ۳۰ طبقه که تحت کنترل یک گروه مخوف تبهکاری است به دام میافتند. ساختمانی پیچ در پیچ و پر از نقطهی کور که در هر گوشهی آن خطری در کمین است. تبهکاران در تلاش هستند هیچ کس زنده از ساختمان خارج نشود. اما…»
۱۰. ماجراهای تنتن: راز اسب شاخدار (The Adventures Of Tintin: The Secret Of The Unicorn)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- صداپیشگان: جیمی بل، اندی سرکیس، سایمون پگ و دنیل کریگ
- محصول: 2011، آمریکا و نیوزیلند
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 74٪
گاهی فیلمهای ماجراجویانه هم از المانهای سینمای اکشن بهره میبرند تا این گونه به آثار مهیجتری تبدیل شوند. میتوان این موضوع را در بسیاری از فیلم های این چنین دید اما در این جا مساله کمی فرق دارد؛ وجود عناصر سینمای اکشن از جایی خارج از جهان سینما به فیلم «ماجراهای تنتن: راز اسب شاخدار» وارد شده که همان جهان خلق شده توسط خالق این شخصیت یعنی هرژه است.
هرژهی بلژیکی در مجموعهای از کمیکهای مختلف شخصیتی معرکه خلق کرد که به سرتاسر دنیا سفر میکند و چالشهای مختلفی را پشت سر میگذارد. او روزنامهنگاری کنجکاو و ماجراجو است که سر نترسی دارد و همین روحیهاش باعث میشود که مدام با دردسر روبهرو شود. اما از جایی به بعد هرج و مرجی متکثر بر داستانها چیره میشود که علاوه بر بالا بردن ضربان قلب مخاطب، به قصهها حال و هوایی اکشن هم میدهد. میتوان چنین خصوصیاتی را در کمیکهای معروف آمریکایی هم دید، اما «ماجراهای تنتن» از کیفیتی ویژه برخوردار است که آن را از هر اثر دیگری متمایز میکند.
جهان «ماجراهای تنتن»، جهانی روشن و یک سر ماجرا و درگیری است. مخاطب از طریق آنها فقط با یک دنیای خیالی روبه رو نمیشود. هر کاری که این مخلوق هرژه انجام میدهد، مابهازایی حقیقی در این دنیا دارد و به همین دلیل هم خیلی زود به اوج شهرت رسید و تبدیل به کتاب راهنمایی شد که نوجوانان را در شناخت دنیای اطرافشان یاری میکرد. حال استیون اسپیلبرگ هم بیش از هر چیزی دست روی همین نکته گذاشته و در این انیمیشن معرکه، دنیایی سراسر خیال و رویا خلق کرده که یک پایش روی زمین است و میتواند ادای دین باشکوهی به مخلوق هرژه باشد.
اسپیلبرگ تا توانسته به اثار هرژه وفادار مانده. شخصیتهای حاضر در داستان تفاوت چندانی با کمیکها ندارند. البته او حواسش هم هست که شاید مخاطب نوجوان قرن حاضر چندان با این شخصیت آشنا نباشد و نتواند یک راست سر از قصههای دیوانهوار تنتن درآورد. پس داستانش را طوری برگزار میکند که هر کسی، با هر میزان آشنایی با «ماجراهای تنتن» بتواند از آن لذت ببرد. کشمکشهای شخصیتهای اصلی با اتفاقات دور و برشان و همچنین قرار گرفتن در موقعیتهایی معمایی، دیگر نقطه قوت این داستانها است که در فیلم اسپیلبرگ هم نمودی عینی پیدا کرده است. اسپیلبرگ حتی ماهیت فانتزی این معماها را حفظ کرده و تا توانسته این دنیا را قابل باور از کار درآورده. دیگر نقطه قوت فیلم، کیفیت متفاوت تصاویر انیمیشنی آن است که از «ماجراهای تنتن: راز اسب شاخدار» فیلمی معرکه اما تا حدودی مهجور ساخته که قطعا ارزش تماشا کردن را دارد.
«تنتن یک روزنامهنگار جوان و ماجراجو است. او روزی در یک بازار با مدلی کوچک شده از یک کشتی معروف روبهرو میشود. نام این کشتی تکشاخ است و بلافاصله نظر تنتن را به خود جلب می کند. تنتن آن را میخرد اما در همان لحظه دو نفر تلاش میکنند که آن کشتی را از چنگش درآورند. تنتن فرار میکند و پس از ورود به خانه، کشتی به طور اتفاقی میشکند و چیزی از آن خارج شده و به زیر مبل میرود. تنتن که کنجکاو است از تاریخچهی این کشتی سردرآورد، به کتابخانه میرود و پس از بازگشت متوجه میشود که کشتی سر جایش نیست به سرقت رفته. او بار دیگر از خانه خارج شده و این بار در بازگشت با خانهای به هم ریخته مواجه میشود که آشکارا کسی در آن جا به دنبال چیزی گشته است. ظاهرا این کشتی رازی با خود دارد که کسانی را این چنین مشتاق پیدا کردنش کرده؛ رازی که تنتن از آن خبر ندارد …»
۹. کازینو رویال (Casino Royale)
- کارگردان: مارتین کمبل
- بازیگران: دنیل کریگ، اوا گرین، مدس میکلسن، جفری رایت و جودی دنچ
- محصول: 2006، آمریکا، بریتانیا، جمهوری چک و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
اولین نقشآفرینی دنیل کریگ در قالب شخصیت جیمز باند، تبدیل به یکی از بهترینهای این فرنچایز سینمایی شد. ترکیبی از عشق دیوانهوار، یک بازی پر از معما، تعلیقی نفسگیر، چندتایی سکانس اکشن پر جزییات و پر سر و صدا و البته جذابیتهای همیشگی فیلمهای جیمز باندی از «کازینو رویال» فیلمی معرکه ساخت و ادامهی حضور دنیل کریگ در قالب شخصیت اصلی این فرنچایز را تا مدتها بیمه کرد. این حضور آن قدر جذاب و گیرا بود که حتی برخی آشکارا دنیل کریگ را در کنار شان کانری نشاندند و او را بالاتر از دیگر رقبایی مانند راجر مور، جز بهترین بازیگران شخصیت جیمز باند دانستند.
اما آن چه که به فیلم کیفیتی تا این حد متفاوت میداد، حضور شخصیتی افسونگر در آن سوی ماجرا هم بود. دنیای این ابرجاسوس شناخته شده گرچه گهگاه با عشقهایی پر سوز و گداز در هم میآمیخت و زنانی مجوز ورود به زندگی او را پیدا میکردند اما هیچگاه هیچ زنی به اندازهی شخصیت اوا گرین این فیلم، جیمز باند را در مشتش نداشت؛ بخشی از این جذابیت و افسونگری به شخصیت نوشته شده روی کاغذ بازمیگشت و بخشی از آن هم به خاطر هنرنمایی اوا گرین، چنین قابل باور از کاردرآمده بود. جالب این که بر خلاف نمونههای مشابه، این بار این عشق پر شور نتیجه میداد و جیمز باند میتوانست شروع به رویاپردازی کند و تصور کند که میتواند در آینده مانند یک آدم معمولی، از یک زندگی نرمال برخوردار باشد. اما قطعا این خیال، خیال باطلی است که زود از هم خواهد پاشید و جهان ذهنی او را زیر و زبر خواهد کرد.
در گذشته، جیمز باند همواره ماموریتهایش را در اولویت قرار میداد. اگر عشقی هم وجود داشت، در حاشیه بود و به متن راه پیدا نمیکرد. اما «کازینو رویال» و سازندگانش سودای دیگری در سر داشتند. آنها از آن تیپ همیشگی و ثابت جاسوس همه فن حریف فاصله گرفتند و شخصیتی ساختند که میتواند عاشق شود و قطعا همین تبدیل به نقطه ضعفش خواهد شد. پس «کازینو رویال» پایهگذار دورانی تازه بود که خبر از حضور جهانی تازه میداد؛ دورانی که منجر به شگفتی در آخرین فیلم جیمز باند شد.
در مقدمه به این موضوع اشاره کردیم که در قرن حاضر سینمای اکشن دگرگون شد. دیگر جایی برای قهرمانان عضلانی نبود و حال قهرمانان این فیلمها به آدمیزاد معمولی شباهت بیشتری داشتند. اکنون مشاهده میکنیم جیمز باند هم از این جهان تازه چیزهایی در چنته دارد. دیگر او شخصیتی چندوجهی است که ممکن است شکست بخورد و دیگر تضمینی مبنی بر پیروزی نهاییاش وجود ندارد. او تبدیل به آدمی شده که گاهی به خودش فکر میکند و همین کار دستش میدهد.
حضور مدس میکلسن در قالب نقش منفی داستان هم دیگر جذابیت فیلم است. او در آن زمان هنوز به اندازهی امروز شهرت نداشت و انتخابش به عنوان بدمن یک فیلم جیمز باندی، نوعی ریسک به حساب میآمد. ولی وی سالها است که ثابت کرده هیچ ریسکی در انختابش برای ایفای هیچ نقشی وجود ندارد و میتواند از پس جان بخشیدن به هر شخصیتی برآید.
«جیمز باند، ماموریت یافته که یک بانکدار تبهکار را دستگیر کند. این بانکدار برای سازمانهای جنایتکار و تروریستی کار میکند و پولهایشان را در بانک جهانی سرمایهگذاری میکند. جیمز باند به مکانی به نام کازینو رویال میرود و خودش را به عنوان یک تاجر جا میزند تا در یک قمار بزرگ، کسی به نام لو شیفره را شکست دهد. در آن جا با یک کارمند زیبای خزانهداری آشنا میشود اما …»
۸. اولتیماتوم بورن (The Bourne Ultimatum)
- کارگردان: پل گرینگرس
- بازیگران: مت دیمون، جولیا استایلز، دیوید استراترن و اسکات گلن
- محصول: 2007، آمریکا و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
مجموعه فیلمهای بورن یکی از آن آثاری بود که در ابتدای قرن ۲۱، خبر از ظهور حال و هوایی تازه در سینمای اکشن میداد؛ سینمایی که در آن قهرمانان شبیه به آدمهای معمولی بودند و برای کنار زدن مشکلات، به چیزهای بیشتری از زور بازو نیاز داشتند. در دهههای قبل، به ویژه دههی ۱۹۸۰ میلادی، میشد یک قهرمان اکشن را بلافاصله تشخیص داد. آنها شباهت کمی به مردم عادی داشتند و انگار یک راست از مسابقات پرورش اندام به فیلمها راه پیدا میکردند. در خصوص بازیگری چون آرنولد شوارتزنگر که دقیقا همین اتفاق افتاده بود.
از سوی دیگر این فیلمها، داستانهایی سرراست داشتند و در آنها خبر چندانی از پیچشهای ناگهانی نبود؛ قهرمان داستان با خطری ناگهانی روبهرو میشد، به مقابله با آن میرفت، چند نبرد را پشت سر میگذاشت و چندتایی هم از دشمنانش را میکشت تا در نهایت به خواستهاش برسد. این وسط از جایی به بعد هم مسالهای شخصی پیش میآمد که باعث بالا رفتن تنش میشد و مخاطب را نسبت به سرنوشت خود شخصیتی اصلی یا یکی از نزدیکانش نگران میکرد. آن فیلمها حال و هوای خود را داشتند و اتفاقا از برخی جهات، از همتایان امروزی بهتر بودند.
اما در دوران تازه قضیه پیچیدهتر از این حرفها بود. گاهی چند کلیک و چند خط برنامهنویسی یا به دست آوردن مقداری اطلاعات بیش از صدها اسلحه خسارت به بار میآورد و این یعنی داستانها هم عوض شد. دیگر مساله سر این نبود که یک راست به دل دشمن بزنی، بلکه گاهی فرار کردن و پنهان شدن عاقلانهتر به نظر میرسید؛ کاری که طبعا از شخصیتهایی که آرنولد شوارتزنگر نقششان را بازی میکرد بعید بود.
فیلم اول بورن، یعنی «هویت بورن» (The Bourne Identity) چنین کیفیتی داشت. مردی ناگهان چشم باز کرده بود و هیچ یادش نمیآمد. کسانی هم قصد کشتنش را داشتند و او هم توانایی بالایی در مبارزه با آنها داشت. هیچ کدام از اینها برای او قابل باور نبود و باید به دنبال چرایی این اتفاقات میگشت. پس میبینید که با داستان پیچیدهتری در مقایسه با فیلمهای دههی هشتادی روبهرو هستیم و قضیه فقط به کشتن و پیروز شدن خلاصه نمیشود.
از سوی دیگر بازیگر نقش اصلی هم کسی چون مت دیمون بود که از هر جهت، در مقایسه با همتایان گذشتهاش معمولی به نظر میرسید. بعد از فیلم اول پل گرینگرس پشت دوربین قرار گرفت و حتی قدمی رو به جلو گذاشت و اثری بهتر از فیلم اول ساخت. داستان ادامهی همان قسمت اول بود و حال میشد چیزهایی از قصهی این مرد مرموز فهمید. عنوان فیلم هم (The Bourne Supremacy) بود و موفقیتش باعث شد که فیلم سوم هم ساخته شود. دوباره پل گرینگرس پشت دوربین قرار گرفت و این بار فیلمی ساخت که حتی برخی آن را یکی از بهترینهای دههی ابتدایی قرن حاضر میدانند.
قسمت سوم که همین فیلم مورد بحث ما است، هنوز هم به درگیریهای جیسون بورن، شخصیت اصلی داستان، با هویتش میپردازد. او رفته رفته قطعات پازل زندگیاش را کنار هم قرار داده و توانسته پرده از رازی در تشکیلات اطلاعاتی کشورش بردارد و متوجه شده که یک قربانی است. حال با در اختیار داشتن این اطلاعات، حتی بیش از گذشته برای سازمان مطبوعش دردسرآفرین است و همین موضوع میزان درگیریهای حاضر در داستان را افزایش داده است.
«اولتیماتوم بورن» به موفقیت بسیاری دست یافت. اما دیگر نه مت دیمون و نه پل گرینگرس حاضر به ساخت قسمت بعدی نبودند. این شد که چند سالی بعد فیلمی بی سر و ته از پردهی سینماها سر درآورد که نامش «میراث بورن» (The Bourne Legacy) بود اما بازیگر نقش اصلیاش مت دیمون نبود و جرمی رنر در قامت قهرمانش ظاهر شد.
«جیسون بورن هنوز نتوانسته به تمام اطلاعات لازم در باب هویتش دست پیدا کند و در جستجوی چرایی اتفاقاتی است که برایش افتاده. او مجبور میشود به سرتاسر دنیا سفر کند و سرنخهای مختلف را دنبال کند تا بتواند قطعات مختلف پازل را کنار هم بگذارد و به جواب سوالهایش برسد. هر چه جلوتر میرود و به اطلاعات تازهای میرسد، خط تازهای جانش را تهدید می کند. تا این که …»
۷. سیکاریو (Sicario)
- کارگردان: دنی ویلنوو
- بازیگران: امیلی بلانت، بنسیو دلتورو و جاش برولین
- محصول: 2015، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
«سیکاریو» را به سختی می توان فیلمی اکشن نامید. چرا که ماجرایی جاسوسی را تعریف میکند که روایتی آرام دارد و سر حوصله جلو میرود. برخلاف اکثر فیلمهای فهرست، در این جا خبری از ریتم تند در قصهگویی و تدوین سریع نیست. کارگردان به موقع و با حوصله اطلاعاتش را در اختیار مخاطب قرار میدهد و اصلا عجله نمیکند. به همین دلیل هم «سیکاریو» را میتوان متعلق به جریان دیگری از سینمای آمریکا در نظر گرفت که سعی میکند فاصلهی خود را آثار بازاری حفظ کند و در نهایت هم از این جای فهرست سردر میآورد.
دنی ویلنوو جهان تاریکی دارد. شخصیتهای او قربانی ذهن و روان آشفتهی خود هستند که باعث میشود تصمیمهایی دور از انتظار و خلاف عقلانیت بگیرند. در واقع در فیلمهای وی اتفاقی سبب میشود تا شخصیتها از خود چیزی را بروز دهند که خودشان توقع آن را ندارند چرا که ریشهی این مشکلات همان قدر که به جامعه بازمیگردد، ناشی از خامی و خوشباوری آنها هم هست. در این داستان زنی وجود دارد که هیچ خبری از تلخی وقایع پیش رو ندارد و در طول درام مدام باید با باورهای خود روبهرو شود و مدام در اصالت آنها شک کند و در نهایت هم از خوش خیالی خود، شرمسار شود.
یک مامور پلیس فدرال آمریکا وظیفه دارد که در یک ماموریت بین سازمانی به سازمان اطلاعات مرکزی کمک کند. هدف این مأموریت از پا درآوردن یک کارتل مکزیکی تولید و توزیع مواد مخدر است. هر چه فیلم جلوتر میرود ابعاد داستان پیچیدهتر میشود تا جایی که کسانی که در ابتدا در جبههی خیر بودند، خود به شری ترسناکتر تبدیل میشوند. دلیل این امر را به خوبی میتوان در نگرش ویلنوو دید؛ چرا که در این جا تنها راه مبارزه با شر قصه، بازی کردن به روش خود او است.
داستان از زاویهی نگاه مامور اف بی آی با بازی امیلی بلانت روایت میشود. تک افتادگی او در زندگی خصوصی با تک افتادگیاش در ماموریت در هم میآمیزد و انگیزهی انتقام ابتداییاش به موازات انگیزهی انتقام سیکاریوی (قاتل) داستان پیش میرود تا جایی که مخاطب در پایان با یک سوال اساسی سالن سینما را ترک میکند: چه زمانی برای رسیدن به هدفی شخصی میتوان از خط قرمزهای اخلاقی عبور کرد؟ آیا اساسا قانون توان برپایی عدالت را دارد؟
اما در کنار همهی این ها فیلم نقطه قوتهای دیگری هم دارد. یکی از آنها فضاسازی درجه یک ویلنوو و بازی او با نور و سایه در کنار استفاده از چشماندازهای جنوب آمریکا، به مخاطب در درک وقایع و همراه شدن با احساسات شخصیت اصلی کمک میکند. ضمن این که این فضاسازی در خدمت تصویر ترسناکی قرار میگیرد که از جهان هستی میسازد.
«یک تیم نیروهای ویژه از اف بی آی به خانهای در بیابان که به نظر میرسد محل اختفای اعضای کارتل مواد مخدر است، حمله میکند اما در میان حمله خانه منفجر میشود و برخی آسیب میبینند. حال مقامات تصمیم میگیرند که به جنگ اعضای تشکیل دهندهی این کارتل مواد مخدر بروند و عدالت را برقرار کنند. اما به این دلیل که شبکهی قاچاق مواد مخدر هم در کشور آمریکا گسترده است و هم در خارج از آن نیروهای اف بی آی مجبور هستند که با نیروهای اطلاعاتی کار کنند. یک افسر زن به نام کیت مأمور میشود که رابط میان اف بی آی و سی آی ای باشد، کاری که اصلا از آن خوشش نمیآید …»
۶. رفیق قدیمی (Oldboy)
- کارگردان: پارک چان ووک
- بازیگران: چوی مین شیک، بوی چی ته و کانگ هیه چونگ
- محصول: 2003، کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 81٪
«رفیق قدیمی» هم وضعیتی مشابه فیلم «سیکاریو» دارد و در نگاه اول چندان اکشن به نظر نمیرسد. اما با نگاهی دقیقتر متوجه میشویم که از بسیاری المانهای سینمای رزمی بهره میبرد. حضور چند باند خلافکار و درگیری ضدقهرمان داستان با آنها، سبب میشود که نسبت به وجودش در این لیست اطمینان داشته باشیم.
«رفیق قدمی» داستان پیچیدهای دارد که حتی به راحتی نمیتوان تعریفش کرد. از این منظر تفاوتی آشکار با بسیاری از اکشنهای تاریخ سینما دارد. سینمای اکشن به طور کلی، از داستانهایی سرراست تشکیل شده و حتی اگر در موردی مانند فیلم «اولتیماتوم بورن»، به پیچیدگی قصهی آن فیلم اشاره کردم، در مقایسه با اکشنهای دههی ۱۹۸۰ بود، وگرنه هیچ اکشنی آن قدر به پیچشهای داستان متکی نیست که «رفیق قدیمی» این گونه است.
این دومین فیلم از یک کارگردان کرهای در این لیست است و حتی میشد فیلمهای دیگری از سینمای این کشور را هم به این فهرست اضافه کرد. مثلا فیلمی مانند «تعقیب کننده» (The Chaser) ساختهی نا هونگ جین یا برخی فیلمهای جنایی و پر از خشونتی چون «من شیطان را دیدم» (I Saw The Devil). این نشان از پیشرفت سینمای کره در زمینهی ساختن سینمای ژانر دارد که فقط با سینمای کشوری چون آمریکا قابل مقایسه است.
داستان «رفیق قدیمی» از جایی شروع میشود که مردی توسط عدهای ناشناس، بدون هیچ توضیحی ربوده شده و برای ۱۵ سال در اتاقی با نهایت امنیت نگه داری میشود. این مرد اصلا خبر ندارد که به کدامین گناه در این جا نگه داشته شده و همین موضوع جنبهای ویرانگر به فیلم بخشیده است. اصلا نمیتوان پشت سر گذاشتن چنین تجربهای را تصور کرد، آن هم بدون این که کسی پیدا شود و دلیلی برای این دزدی به آن مرد بخت برگشته ارائه دهد که بداند برای چه ناگهان زندگیاش تباه شده است. پس از ۱۵ سال او از اتاقش آزاد میشود و به دنبال آدمرباها و همچنین دلیل زندانی شدنش میگردد.
آن چه که فیلم «رفیق قدیمی» را تا به این اندازه در سرتاسر دنیا محبوب کرده، پیچشهای داستانی حساب شدهی آن است که باعث شده حتی مخاطب سرسخت سینما هم نتواند آنها را پیشبینی کند و حدس بزند در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد. به ویژه این که برخی از این پیچشها چنان هولناک هستند که حتی بعد از وقوع هم نمیتوان آنها را باور کرد.
فیلم «رفیق قدیمی» آن چنان در سرتاسر دنیا موفق بود و سر و صدا کرد که حتی آمریکاییها هم وسوسه شدند و نسخهای آمریکایی از آن ساختند که به دلیل همان هالیوودی شدن همه چیز، جنبهای صرفا بازاری پیدا کرده و گزندگی این یکی را ندارد. «رفیق قدیمی» یک سکانس اکشن معرکه هم دارد که در راهروی محل زندانی شدن شخصیت اصلی اتفاق میافتد؛ این سکانس بدون شک یکی از بهترین سکانسهای اکشن تمام دوران است.
«مردی خوشگذران در روز تولد دخترش بدون هیچ سوالی، توسط عدهای ناشناس دزدیده میشود. او را به درون اتاقی میاندازند و به مدت ۱۵ سال هیچ کس سراغ او نمیآید و فقط افرادی ناشناس برای وی غذا میآورند. این مرد در طول این ۱۵ سال چندباری خودکشی میکند و هربار همان افراد ناشناس به موقع به دادش میرسند و بعد از بهبودی او را به همان اتاق بازمیگرداند، تا این که یک روز بدون هیچ توضیحی آزاد میشود. او تصمیم میگیرد تا دلیل این شکنجهی ۱۵ ساله را کشف کند اما …»
۵. مردی در آتش (Man On Fire)
- کارگردان: تونی اسکات
- بازیگران: دنزل واشنگتن، کریستوفر واکن و داکوتا فانینگ
- محصول: آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 38٪
این دومین فیلم تونی اسکات مرحوم در این لیست است. حتی میتوان فیلمهای دیگری از او را هم وارد فهرست کرد. «مردی در آتش» نه تنها بهترین اکشن او در قرن بیست و یکم، بلکه در کنار «جاسوس بازی» (Spy Game) با بازی برد پیت و رابرت ردفورد، بهترین فیلم او در قرن حاضر هم هست. اگر هم هوس تماشای یک فیلم جاسوسی معرکه کردهاید، راحت به سراغ همین «جاسوس بازی» بروید و لذت ببرید.
تونی اسکات سبک خود را در کارگردانی سینمای اکشن داشت. اوج کار او در ارائهی این سبک را میتوان در همکاریهای مختلفش با دنزل واشنگتن و به ویژه در همین فیلم «مردی در آتش» دید. دوربین لرزان و قطع نماهای عینی به تصاویری ذهنی که فضای پر آشوب اطراف قهرمان را به خوبی ترسیم میکند و همینطور ریتم سریع داستان از المانهای سبکی تونی اسکات هستند. نکتهی دیگر در برخورد با سینمای او که ذیل فیلم «توقفناپذیر» هم اشارهای به آن شد، تاکید بر شخصیتها و پرورش آنها در کنار تعریف کردن داستان است. از سویی دیگر تونی اسکات استاد استفاده از موسیقی در فیلمهایش بود؛ تصاویر فیلمهایش به خوبی با موسیقی مورد استفاده در فیلم همراه میشود و مخاطب را به دل قصه میکشاند.
در این جا با داستان ربوده شدن دختر بچهای روبه رو هستیم که توسط یک باند مخوف و البته بسیار پیچیدهی آدمربایی ربوده میشود. این باند تمام تلاش خود را میکند که لو نرود و البته خرده حسابی هم با طرف مقابل خود دارد. اما در آن سو هم مردی کارکشته وجود دارد که برایش این مساله، یک مسالهی صرفا کاری نیست و علاقهاش به آن دختر همه چیز را شخصی کرده است. از طرف دیگر این مرد باید چیزی را به خودش ثابت کند؛ او در تمام طول زندگی خود بازنده بوده و چیزی برای از دست دادن ندارد و باید بتواند از پس این یک کار برآید تا پیش خود شرمنده نباشد.
نکتهی جذاب فیلم تمرکز بر همین شخصیت واداده است. این مرد برای نجات دختر چنان تبحری به خرج میدهد و چنان توانایی شگرفی دارد که طرف مقابلش تصور آن را هم نمیتواند بکند. به همین دلیل فیلم «مردی در آتش» پر است از صحنههای اکشنی که به واسطهی جلوههای ویژهی میدانی فیلمبرداری شده است و حال و هوای فیلمهای اکشن قدیمی را دارد. بازی دنزل واشنگتن در قامت این مرد تیپا خورده یکی از بهترین نقشآفرینیهای سینمایی او است. همواره عادت داشتهایم که او را در قالب مردهای بزن بهادر ببینیم؛ به ویژه در همکاریهای مشترکش با تونی اسکات. جالب این که این سومین فیلم دنزل واشنگتن در این لیست است که او را به بازیگری متخصص در فیلمهای اکشن تبدیل میکند. این در حالی است که دنزل واشنگتن هم هیچگاه تا این اندازه در یک نقش اکشن خوش ندرخشیده است.
«جان کریسی، مامور سابق آمریکایی به مکزیک میرود تا با دوست قدیمی خود پل ملاقات کند. پل به او پیشنهاد میکند که شغل محافظت از دختر یک ثروتمند محلی را قبول کند. جان میپذیرد اما او که معتاد شده، در فکر خودکشی است و دست به این اقدام هم میزند اما تفنگش عمل نمیکند. پس از آن جان بسیار به آن دختر وابسته میشود و سعی میکند تا میتواند برای وی وقت بگذارد اما روزی دخترک توسط عدهای ناشناس ربوده میشود. جان به مادر دختر قول میدهد که حتما او را پیدا خواهد کرد …»
۴. بیل را بکش: قسمت اول (Kill Bill: Volume 1)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: اوما تورمن، لوسی لیو و دیوید کارادیان
- محصول: 2003، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 85٪
گرچه «بیل را بکش: قسمت اول» اثری رزمی و اکشن است اما حال و هوای اکشنهای معمول را ندارد. ایجاد تنش و بالا بردن آدرنالین مخاطب برای کوئنتین تارانتینو اصلا اولویت نیست و او در حال بازی با المانهای سینمایی است که دوست دارد. به همین دلیل هم ممکن است مخاطب نه چندان جدی سینما، از تماشایش لذت نبرد. اما باید به یاد داشته باشیم که این فیلم نه تنها یک از بهترینهای سینمای اکشن است (چرا که بالاخره از عناصر ثابت این ژانر استفاده میکند) بلکه یکی از بهترین فیلمهای قرن حاضر تا به همین جا است.
اگر ملاک انتخاب چیزی جز ارتباط فیلمها با سینمای اکشن بود و قرار نبود که در این لیست به بررسی فیلمها از این زاویه بنشینیم، قطعا «بیل را بکش: قسمت اول» باید سر از صدر فهرست درمیآورد. اما در نهایت بنا به همان دلیل گفته شده در بالا، فیلم را در این جایگاه قرار دادم. بالاخره سه فیلم بعدی فهرست آثار سرگرمکنندهتری در قیاس با این یکی برای مخاطب سهل پسند هستند؛ همهی آنها با وجود حضور عناصری فانتزی، از سکانسهای اکشن به شکلی واقعگراتر بهره بردهاند. این موضوع را حتی در فیلمهایی سراسر فانتزی چون «شوالیه تاریکی» و «مد مکس: روز خشم» هم میتوان دید. ضمن این که «بیل را بکش» قسمت دومی هم دارد که به خوبی این یکی نیست اما هنوز هم یکی از بهترینهای یکی دو دههی گذشته است.
همواره در فیلمهای تارانتینو شخصیتهایی وجود داشتهاند که گویی در حال گرفتن انتقام از کسی یا چیزی هستند. اگر این انتقام جنبهی شخصی هم نداشته باشد، فرد انتقامش را از جهان اطرافش میگیرد؛ در «داستان عامهپسند» (Pulp Fiction) این بار بر عهدهی شخصیت بوچ با بازی عالی بروس ویلیس است و در «جکی براون» (Jackie Brown) بر دوش شخصیت اصلی. خلاصه که میتوان چنین شخصیتهایی را در هر فیلم او شناسایی کرد
تا رانتینو در «بیل را بکش»ها کل روایت را به انتقام زنی از دیگران اختصاص داده و اصلا فیلمش را بر مبنای سناریوی انتقام پیش برده است. روایت اپیزودیک فیلم اولین چیزی است که نظر را به خود جلب میکند و دومین موضوع به نحوهی نمایش سکانسهای نبرد باز میگردد. علاوه بر اینکه لباس شخصیت اصلی آشکارا از لباس شخصیت بروس لی در فیلم «بازی مرگ» (Game Of Death) قرض گرفته شده، صحنههای نبرد و خونریزی یادآور سینمای رزمی هنگ کنگی است.
تارانتینو آن چنان به همین سناریوی مبتنی بر انتقام خود میچسبد و همه چیز را حول آن میچیند که به جز پرداخت و توجه مفصل به سکانسهای نبرد، همهی چیزهای مهم دیگر داستان مانند تعریف کردن سرگذشت شخصیتها یا فراز و فرودهای داستانی را بر عهدهی قسمت دوم اثر قرار میدهد. پس در واقع در این حماسهی پر از خونریزی فقط دو چیز اهمیت دارد؛ اول انگیزهی انتقام در وجود شخصیت اصلی و دیگری جلوهگری تارانتینو در هر چه نمایشیتر کردن سر و شکل اثر. اتفاقا در چارچوب منطق غیررئالیستی فیلم همه چیز خوش مینشیند و جای خود را پیدا میکند؛ به گونهای که نمیتوان فیلم را جور دیگری تصور کرد. به همین دلیل تماشای پشت سر هم دو فیلم از مجموعهی «بیل را بکش» به مخاطب لذتی وصف ناشدنی خواهد بخشید؛ چرا که در قسمت اول تارانتینو به لحاظ فرم سینمایی در اوج است و در قسمت دوم داستانی پر فراز و فرود و جذاب برای تعریف کردن دارد.
«اکنون شخصیت عروس بعد از چهار سال بیهوشی و کما تصمیم گرفته تا دست به انتقام بزند و تمام افرادی را که در روز مجلس عروسیاش باعث قتل شوهر و فرزندش شدهاند، پیدا کند و یکی یکی از بین ببرد …»
۳. شوالیه تاریکی (The Dark Knight)
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: کریستین بیل، هیث لجر، گری الدمن، مورگان فریمن، مایکل کین و آرون اکهارت
- محصول: 2008، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 9 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
کریستوفر نولان پس از ساختن فیلم «بتمن آغاز میکند» (Batman Begins) علاقهی بسیاری به فیلمهای اکشن و استفاده از عناصر آنها در فیلمهایش پیدا کرد. به دلیل ماهیت داستانهایی که حول شخصیت بتمن میگذرد، این موضوع که او در حین ساخت سهگانهاش از سکانسهای پر شمار نبرد و حال و هوای اکشن استفاده کند، اصلا چیز عجیبی نیست. گرچه قبلا کسی چون تیم برتون داستانهای این مرد نقابدار را بیشتر با حال و هوای سینمای فانتزی در هم آمیخته بود و چندان به علاقهای به نمایش پر افت و خیز صحنههای نبرد نداشت. اما کریستوفر نولان همه چیز را واقعگرایانهتر برگزار کرد و دیگر خبری از آن فانتزی محض کسی چون تیم برتون در فیلمش نبود. نولان این رویه را به فیلمهای بعدی خود هم منتقل کرد و آثار مختلفش را که در چارچوب ژانرهای دیگری هم میگنجند، با بهرهمندی از عناصر اکشن ساخت.
از سوی دیگر نولان تا توانست ابعاد همه چیز را بزرگتر کرد. در این جا هم ابزارها و گجتهای بتمن بسیار پیشرفته است و هم سکانس های نبرد به طرز عجیبی، عظیم برگزار شدهاند. از سوی دیگر بدمنهای فیلمها هم مردان مخوفی هستند که به جز نابودی گاتهام و مردمانش به چیز دیگری راضی نمیشوند و همین از بتمنهای او فیلمهای پر زد و خوردی ساخته که مدام به تنشش افزوده میشود.
اما در میان این سهگانه، «شوالیه تاریکی» چیز دیگری است. دومین فیلم از سهگانهی نولان نه تنها بتمنی زمینیتر و جذابتر دارد، بلکه از یک شخصیت منفی معرکه بهره میبرد که نقشش را هیث لجر بازی میکند. جهان فانتزی سینمای ابرقهرمانی، اجازه نمیدهد که شخصیتهای ترسناک چندانی در آنها شکل بگیرد. مثلا تانوس در مجموعه فیلمهای «انتقامجویان» (Avengers) بیش از هر فرد دیگری در تاریخ سینما میکشد و قربانی میگیرد اما باز هم مخاطب از دیدنش احساس ترس نمیکند. چرا که تماشاگر در نهایت شخصیتی فانتزی روی پرده میبیند که نسبتی هر چند کوچک، با این دنیا ندارد.
برای ترسناک جلوه کردن شخصیتی اول باید کمی او را قابل دسترس ببینیم، باید بلایی که سر قربانیانش میآورد را با تمام وجود حس کنیم. وگرنه تعداد قربانی، دلیلی بر ترسناک بودن هیچ شخصیتی نیست. همین موضوع هم به جوکر فیلم «شوالیه تاریکی» کیفیت یگانهای میدهد که انگار هر لحظه میتواند سر و کلهاش پیدا شود و شهری را زیر و رو کند. پس بخش مهمی از جذابیت «شوالیه تاریکی» به وجود همین بدمن معرکهای بازمیگردد که هیث لجر نقشش را با استادی تمام بازی کرده است.
کریستوفر نولان علاوه بر بزرگتر کردن ابعاد همه چیز، بتمنش را هم زمینیتر و قابل باور کرد، گاتهام سیتی را به شهری امروزی مانند نیویورک تبدیل کرد و در نهایت فضایی تاریک اطراف او قرار داد که انگار در آن هیچ چیزی سر جایش نیست و هیچ امیدی هم به نجات آن وجود ندارد. ضمن این که جهان اخلاقی «شوالیه تاریکی» از هر فیلم ابرقهرمانی دیگری پیچیدهتر است و همین باعث میشود که «شوالیه تاریکی» نه تنها در میان فیلمهای کمپانی دی سی، بلکه در بین تمام فیلمهای ابرقهرمانی، گوهری دست نیافتنی جلوه کند.
«بتمن پس از شکست دادن راسالغول به شکار خلافکاران شهر مشغول است. مهمترین دشمن او یک سندیکای جنایتکاری است که همهی اعمال خلاف شهر زیر نظر آنها انجام میشود. روزی عدهای با ماسکی بر صورت به بانکی به قصد سرقت حمله میکنند. اما پس از آن که ماموران میرسند، با جنازهی تمام دزدها روبهرو میشوند؛ همه به جز یکی که کارتی با تصویر جوکر از خود به جا گذاشته است. بتمن پس از دستگیری کرین معروف به مترسک به وسیلهی بازرس گوردون از موضوع خبردار میشود. حال هماوردی در شهر حضور دارد که میتواند قدرت مامورین قانون به اضافهی بتمن را به چالش بکشد …»
۲. مد مکس: جاده خشم (Mad Max: Fury Road)
- کارگردان: جرج میلر
- بازیگران: تام هاردی، شارلیز ترون و نیکلاس هولت
- محصول: 2015، استرالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
«مد مکس: جاده خشم» به سنگ محکی در عصر تازه برای سنجش کیفیت سینمای اکشن و امکانات بی شمارش تبدیل شد. جرج میلر دنیای دیوانهواری را که در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ میلادی در کشورش یعنی استرالیا با ساختن «مد مکس»های اولیه پایه ریزی کرده بود، ارتقا داد و کاری کرد که تعدادی آدم عجیب و غریب در یک جاده به شکلی عجیبتر به تعقیب یکدیگر بپردازند. دعوای دو طرف هم بر سر دو چیز بود؛ یکی زنان که نمادی از ادامهی نسل بشر هستند و دیگری هم آب، که سرچشمهی حیات است و روز به روز ذخایرش در همه جای دنیا کمتر میشود. پس داستان فیلم همان قدر که فانتزی به نظر میرسد، برای هر مخاطبی قابل درک هم هست.
دلیل این اقبال به «مد مکس: جاده خشم» در این نکته نهفته است که به تمامی اثری اکشن است. بر خلاف همه فیلمهای فهرست که چیزهای دیگری هم در چنته دارند و مثلا گاهی ملودرام میشوند (البته به جز «یورش: رستگاری»)، جرج میلر توانسته فیلمی سرگرمکننده، جذاب، دیوانهوار با شخصیتهایی قابل درک بسازد. برای درک این موضوع فقط کافی است توجه کنید که او حتی داستان فیلم را هم تا حد امکان خلاصه کرده و دور و بر تعقیب و گریزش را هرس کرده تا فقط به یک نبرد طولانی بپردازد. اگر فصل افتتاحیهی فیلم یا جایی در آن میانهها که زنانی موتورسوار خبرهایی به قهرمانان داستان میدهند یا فصل پایانی را در نظر نگیریم، بقیهی فیلم عملا یک سکانس تعقیب و گریز اساسی است.
پس جرج میلر داستانی یک خطی طراحی کرده و تا توانسته در دل آن بزن بزن و اکشن و تعقیب و گریز ریخته است. در این میان شخصیت زنی هم به فیلم اضافه کرده که حکایت از تاثیر فیلم از آمریکای امروز دارد. اما علاوه بر این زن، شخصیت مد مکس، بخش عظیمی از جذابیت فیلم را به خود اختصاص داده است. او مردی تیپاخورده و غمگین است که چیزی جز جانش برای از دست دادن ندارد و حال همراه شدن با آن زن، هدفی به او در زندگی میدهد.
اما نقطه قوت دیگر فیلم این است که حتی برای یک لحظه هم از تنش موجود در قاب کاسته نمیشود. هر لحظه که تصور میکنید این تعقیب و گریز نمیتواند از این دیوانهوارتر شود، جرج میلر چیز تازهای رو میکند که باعث غافلگیری تماشاگرش میشود. موضوع دیگر همذاتپنداری با شخصیتها است. هر چه تلاش آنها برای نجات آینده به پیش میرود، جرج میلر دلیل بیشتری برای همذاتپنداری با شخصیتهایش به مخاطب میدهد تا در پایان با خوابیدن تب و تاب این سفر جهنمی، تماشاگر با خرسندی سالن سینما را ترک کند. خرسند از تماشای یک ضیافت سینمایی کامل آن هم در دورانی که فیلمها بیشتر درگیر شعار دادن و صدور پیام و اعلام بیانیه هستند تا تعریف کردن داستان.
«مکس بعد از اتمام زندگی بشر بر کرهی زمین توسط عدهای آدم عجیب و غریب که صورت خود را به رنگ سفید درآوردهاند دستگیر میشود. اینها سربازان جان برکف یک جامعه هستند که رییس آن آب را بر مردمش بسته و فقط گاهی اجازه میدهد که مردم از آن استفاده کنند. در چنین شرایطی قرار میشود که یک کاروان از ماشینهای مختلف به سمت شهری برای تهیه سوخت حرکت کند. مکس از دست زندانبانانش فرار میکند و خود را به یکی از کامیونها میرساند در حالی که رانندهی این کامیون هم زنی است که خیال دیگری در سر دارد و تصمیم ندارد که به شهر مقصد برود …»
۱. ۱۳ آدمکش (۱۳ Assassins)
- کارگردان: تاکاشی میکه
- بازیگران: کوجی یاکوشومو، تاکایوکی یامادا و یوسوکه ایسهیا
- محصول: 2010، ژاپن و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
متاسفانه فیلم درجه یک «۱۳ آدمکش» اثری مهجور به شمار میرود. این نکته زمانی عجیب جلوه می کند که بسیاری آن را یکی از بهترینهای قرن حاضر و بهترین فیلم سازندهاش میدانند. از سویی میتوان این عدم اقبال مخاطب عام به فیلم را درک کرد. «۱۳ آدمکش» آن چنان خشن است و آن چنان سکانسهای ناراحت کنندهای دارد که یک راست میتواند سر از لیست فیلمهای برتر ترسناک هم درآورد. البته سینمای تاکاشی میکه چندان هم سینمای عامه پسندی نیست، اما این فیلم سرگرمکنندهتر از تمام آثارش است و حداقل به خاطر آن سکانس نبرد طولانی پایانی که خبر از توانایی کارگردانش میدهد، شایستهی احترام است.
ریشهی سینمایی داستان ساموراییهای که برای برقراری عدالت دور هم جمع میشوند، به فیلم «هفت سامورایی» (Seven Samurai) از آکیرا کوروساوا بازمیگردد. در آن فیلم قهرمانان داستان برای برقراری عدالت در دهکدهای دست به کار میشدند و میجنگیدند. از این منظر ابعاد همه چیز نسبت به این فیلم کوچکتر بود، گرچه نمیتوان دو فیلم را به لحاظ هنری مقایسه کرد؛ چرا که بسیاری از منتقدان آن شاهکار را یکی از ده فیلم برتر تاریخ سینما میدانند.
حال کمی هم به خود فیلم بپردازیم. در این جا تاکاشی میکه بساطش را در جایی میان تاریخ ژاپن پهن کرده و داستان مردانی را گفته که باید با تعدادی اندک در برابر یک خطر بزرگ بایستند و از آیندهی کشورشان دفاع کنند. در سینمای سامورایی همواره شرافت برای قهرمانان از هر چیز دیگری اهمیت بیشتری داشته است. قهرمانان سینمای سامورایی به اربابانی خدمت میکردند و حفاظت از جان ارباب برای آنها انتهای معنای زندگی بود و به این نحوهی زیستن میبالیدند. اما در دستان تاکاشی میکه این شرافت در خدمت به مردمی است که با روی کار آمدن پادشاهی تازه روزگارشان سیاه خواهد شد؛ چون این پادشاه به راحتی جنایت میکند و جان میستاند؛ پس دست زدن به هر کاری برای جلوگیری از به قدرت رسیدن او جایز است.
«۱۳ آدمکش» بهترین فیلم میکه برای تجسم بخشیدن به دنیای او است. ۱۲ سامورایی و آدمی دیوانه که چونان روح جنگل آنها را دنبال میکند در جستجوی پهن کردن تلهای برای جانشین امپراطور هستند تا او را پیش از رسیدن به قدرت از بین ببرند. آن چه که آنها برپا میکنند حمام خونی است که نه خود انتظارش را دارند و نه ارتش همراه آن مرد قدرتمند. داستان از سه بحش مجزا تشکیل شده که هر کدام مخاطب را تا به انتها با خود میکشد. در مرحلهی اول فیلمساز بدون آن که تخفیفی به مخاطب دهد، جنایتهای شخصیت منفی داستان را نمایش میدهد. در همین بخش قهرمان درام هم با جنایتهای او آشنا میشود و گروهی از ۱۱ مرد به علاوهی خودش را آماده میکند تا به جنگ لشکر مقابل بروند.
مرحلهی دوم سفر دور و درازی است که آنها برای رسیدن به مکان مورد نظر و قرار گرفتن در برابر دشمن طی میکنند، در این راه نفر سیزدهمی هم به آنها اضافه میشود و مرحلهی سوم هم نمایش نبردی تمام عیار است که هم بسیار طولانی است و هم پر از خون و خونریزی. این قسمت سوم رسما یک ضرب شصت تکنیکی از سوی تاکاشی میکه است و اگر تصور میکنید که مثلا سینمای کوئنتین تارانتینو پر از فوران و شتک زدن خون است، پس حتما این یکی را نباید از دست دهید.
«سال ۱۸۴۴ است. مدتها است که زمان صلح فرا رسیده و ساموراییها کاری به جنگ ندارند و عمرشان به بطالت می گذرد. حال برادر ناتنی شوگان در حال قدرت گرفتن است و بیم آن میرود که خودش به شوگانی ظالم تبدیل شود. مشاور اعظم شوگان برای جلوگیری از این کار سراغ شینزامئون یک سامورایی مشهور میفرستد و از او میخواهد که جلوی به قدرت رسیدن آن حاکم ظالم را بگیرد. سامورایی اول نمیپذیرد اما وقتی سندی از جنایتهای برادر شوگان میبیند قبول میکند که این ماموریت را انجام دهد اما برای این کار اول باید تعدادی شمشیرزن ماهر پیدا کند و اجازه هم ندهد که خبر ماموریت به گوش کسی برسد …»
تاپ گان ماوریک واقعا هیجان بالایی داره و دیدنش لذت بخشه. فیلم سرعت کیانو ریوز رو هم پیشنهاد میکنم
روزی روزگاری در مکزیک از رابرت رودریگز هم جاش خالیه تو این لیست
به نظرم جان ویک از همه ی اینا بهتره