۲۰ سکانس برتر معرفی شخصیت در تاریخ سینما
سینما ترکیبیترین فرم هنری است و فیلمها از منابع بسیاری ایده و الهام میگیرند. شاید سینما بیشترین دین را به یک مدیوم بهخصوص داشته باشد؛ مدیومی که پلتفرم دیگری از نمایش است و با بازآفرینی زندگی مردم را سرگرم میکند، یعنی تیاتر. یکی از سنتهای دیرین تیاتر طراحی صحنهای دراماتیک و جذاب برای معرفی کاراکتری کلیدی و مهم بوده و هنوز هم هست. این سنتی منطقی و درست است چرا که شخصیت کلیدی و یا اصلی ماجرا نقشی اساسی در ذهن مخاطب ایفا میکند و اجرای یک صحنهی معرفی دیدنی که در خاطر همه بماند، از ضروریات است.
کاریزما و جذبهی خود بازیگر هم در این قضیه مؤثر است. یک سکانس یا صحنهی معرفی چشمگیر و دلچسب بدون یک بازیگر کاریزماتیک و حتی پرطرفدار معنایی نخواهد داشت. البته که تمام صحنههای معرفی مثل هم طراحی و ساخته نمیشوند و بعضیهایشان بهیادماندنیتر از دیگری است. در این فهرست که به هیچ وجه نه کامل است و نه قطعی، تعدادی از ماندگارترین صحنههای معرفی شخصیتها در سینما آمده است.
۲۰. جان تورتورو در فیلم لبوفسکی بزرگ (The Big Lebowski)
- سال ساخت: 1998
- کارگردان: برادران کوئن
برادران کوئن بیشتر از هرچیزی به وجه هنری آثارشان فکر میکنند و فروش و گیشه برایشان خیلی مسأله نیست، چون اگر بود هیچوقت کمدی نمیساختند. تقریبا هر بار کمدی ساختند در گیشه شکست خورد، ولی بعد از اکران تبدیل به فیلمهای کالتی شدند که طرفداران زیادی را شیفتهی خودشان میکردند. یکی از مثالهای این جریان لبوفسکی بزرگ بود. هجویهای بر فیلمهای جنایی، نوآر با رگههایی از فیلمهای استونر (مدل فیلمهای نشئگی).
این فیلم در زمان اکرانش با شکستهای سختی مواجه شد و آدمهای زیادی برای تماشایش به سالنهای سینما نرفتند. با توجه به اعتبار و هواداران فعلیاش، باور این مسأله کمی سخت است. نه تنها کاراکتر اصلی فیلم با بازی جف بریجز (The Dude) حالا یکی از سمبلهای سینمایی (و فرهنگی) به حساب میآید، بلکه یکی از شخصیتهای فرعیاش (جان تورتورو) چنان مشهور شده است که میخواهند فیلم مستقلش را هم بسازند.
عشق اول و آخر زندگی لبوفسکی در کنار مواد مخدر روانگردان، بولینگ است. ولی هر ورزشی بدون یک رقیب سرسخت و درست و درمان مگر فایدهای هم دارد؟ مهرهی کلیدی بولینگهای لبوفسکی و رفقایش هزوس کویینتانا (جان تورتورو) است. مردی روی اعصاب و لاتین که به لهجهی پورتوریکویی حرف میزند و معلوم نیست ادایش را در میآورد یا واقعا لهجهی مادرزادی است. او همچنین اصرار دارد نامش را نه با لهجهی لاتین (که همان هزوس میشود) بلکه به صورت جیسز (همان عیسی مسیح) تلفظ کند و اینگونه هیبتی فرازمینی به خودش ببخشد. مراسم عجیبوغریبی هم برای انداختن توپ بولینگ دارد و با زبانش آن را تطهیر میکند و بعد از موفقیت پیروزمندانه میرقصد و مقابل چشمان رقبایش رژه میرود. حتما خاطرتان هست واکنش جف بریجز و جان گودمن که مشغول تماشا بودند چقدر خندهدار بود.
کاراکتر جان تورتور زمان زیادی در فیلم حضور ندارد و اگر کلا هم حذف میشد اتفاقی برای داستان نمیافتاد. ولی با این حال حضورش به رنگآمیزی فیلم و قصه کمک کرده است، چرا که لبوفسکی بزرگ فقط فیلمی قصهمحور نیست.
۱۹. پیتر لوره در فیلم اِم (M)
- سال ساخت: 1931
- کارگردان: فریتز لانگ
همزمان که چارلی چاپلین از ورود صدا به فیلمهایش جلوگیری میکرد، کارگردان بزرگ آلمانی فریتز لانگ داشت اولین فیلم صدادارش را میساخت؛ چه فیلمی هم بود. اِم از نظر خیلیها بهترین فیلم لانگ است (حتی با وجود فیلمی مثل متروپلیس، ۱۹۲۶). فیلم داستان جستوجو برای یافتن قاتلی سریالی بود که بچههای کوچک را قربانی خودش میکرد. با اینکه شخصیتهای زیادی در این فیلم حضور دارند، کاراکتر مرکزی داستان خودش قاتل است.
واضح است که بازیگری که قرار بود نقش این قاتل را بازی کند، باید منحصربهفرد و ویژه میبود که بتواند در مدت زمان محدودی که روی پرده حضور دارد، تأثیرش را روی مخاطب بگذارد. هیچ بازیگری مثل پیتر لورهی جوان و گمنام نمیتوانست از پس این نقش پیچیده بر بیاید. او با آن هیکل بدفرم و چشمهای بزرگ و از حدقه در آمده و لبهایی که توی چشم میزد، تصویری از قاتل زنجیرهای خلق کرد که در تاریخ سینما ماندگار شد.
فریتز لانگ که یکی از بزرگترین کارگردانهای تاریخ است، دو صحنهی معرفی جداگانه برای این قاتل طراحی کرد. در صحنهی اول که افتتاحیهی فیلم هم هست، دختربچهای را میبینیم که قرار است قربانی بعدی او باشد و سرنوشت تلخی دارد. دختر مشغول راه رفتن و بازی با توپش است که تصمیم میگیرد توپش را به تیر چراغ برقی در خیابان بزند. روی تیر اعلامیهای نصب شده و در آن از شهرواندان خواسته شده است که اگر اطلاعاتی از قاتل زنجیرهای دارند به مقامات بگویند و جایزهای در ازایش دریافت کنند.
در همین لحظه سایهای روی اعلامیه میافتد و صدایی هولناک و بیحس و فراموشنشدنی، از توپ دختربچه تعریف میکند. تماشاچی در این صحنه و وقتی مرد برای دختربچه بادکنکی به شکل یک دلقک میخرد، تنها پشت او را میبیند.
در پایان همان نمای معروف را میبینیم که توپ زیر شمشادها غلت میخورد و بادکنک در سیمهای تلفن گیر کرده و دیگر خبری از دختربچه نیست. مدت زیادی از فیلم میگذرد و در صحنهای دیگر، روانشناسی را میبینیم که دارد به پلیس توضیح میدهد این قاتل سریالی چه جور آدمی باید باشد و همزمان نمایی میبینیم از مردی عجیبوغریب که جلو آینه قیافههای ترسناکی از خودش در میآورد. حالا مخاطب با قاتل آشنا شده است.
۱۸. جانی دپ در فیلم دزدان دریایی کارائیب: نفرین مروارید سیاه (Pirates of the Carribbean: Curse of the Black Pearl)
- سال ساخت: 2003
- کارگردان: گور وربینسکی
جانی دپ با وجود تمام فرازونشیبهای زندگی شخصی و حرفهایاش، ستارهای بیبدیل در سینماست که به تعداد زیادی از شخصیتهای دوستداشتنی و مشهور جان بخشیده. وقتی قرار شد در مجموعهفیلمی از محصولات دیزنی حاضر شود، خیلیها نگران بودند که نکند نتیجه چیز دندانگیری از آب در نیاید. هرچه نباشد دزدان دریایی کارائیب اقتباسی بود نه از یک کتاب، بلکه از بخشی در شهربازی دیزنی.
وقتی فیلم اکران شد دیگر جایی برای نگرانی نماند. خلاقیت و شوخطبعی جانی دپ بار دیگر ثابت کرد که او از پس هر نقش بکر و دستنخوردهای بر میآید. کاپیتان جک اسپارو کاراکتری بهیادماندنی و ماندگار شد و هواداران بیشماری در دنیا به دست آورد. جک اسپارو کاپیتان دمدمی مزاج و حواسپرتی است و کلی زلمزیمبو به خودش آویزان میکند، اما وقتی پایش برسد بهترین دریانورد دنیا خواهد بود و بر خلاف ظاهر و حرفهایش، آدم خوشقلبی است. در همان دقایق اولیهی ورودش به فیلم، طی اتفاقاتی قهرمان زن قصه (کیرا نایتلی) را از غرق شدن نجات میدهد و همین اسباب دردسرش میشود و تا پای اعدام میرود. صحنهی معرفی جک اسپارو همهچیز را دربارهاش به ما میگوید. قایق زهوار دررفتهاش در حال غرق شدن است و او در همین حال وقتی چشمش به دزدان دریایی میافتد که اعدام شدهاند و حالا اسکلتشان آویزان مانده، کلاه از سر برمیدارد و به آنها ادای احترام میکند. کل زندگی جک اسپارو همینقدر غیرقابل پیشبینی، هیجانانگیز و بامزه است.
۱۷. جان وین در فیلم دلیجان (Stagecoach)
- سال ساخت: 1939
- کارگردان: جان فورد
جان فورد از زمان جنگ جهانی اول شروع به کارگردانی کرد و غالب فیلمهایش جزء مطرحترین آثار سینمایی به حساب میآیند. با این حال او اکثرا ایدههایی داشت که به مذاق متصدیان فاکس و آرکیاُ (استودیوهای بیشتر فیلمهای فورد) خوش نمیآمد و درکش نمیکردند. یکی از این پروژهها فیلم مشهور و وسترن کلاسیک او یعنی دلیجان بود.
در آن زمان ژانر وسترن اوضاع خوبی نداشت و کسی جز خود فورد فکر نمیکرد این فیلم چیز خوبی از آب در بیاید. اگرچه بعدها و وقتی فیلم ساخته شد و نتیجهی بهشدت خوبی گرفت، همهاشان پشیمان شدند. ولی فورد مجبور بود برای ساخت این فیلم سراغ تهیهکنندهی مستقلی به نام والتر واگنر برود.
واگنر هم فقط بخشی از بودجه را تأمین میکرد و برای جذب ستارهی بزرگ پول نداشت. فورد مردی قدبلند، خوشتیپ و کاریزماتیک را به یاد داشت که در دوران سینمای صامت با او کار کرده بود و در فیلم «رد بزرگ» (The Big Trail) به کارگردانی رائول والش (از دوستان فورد) خوش درخشید.
این مرد جوان در ابتدا ماریون مایکل موریسون نام داشت، ولی حالا خودش را جان وین معرفی میکرد. بعد از شکست فجیع رد بزرگ در گیشه، وین مجبور شد در فیلمهای وسترن درجه دو بازی کند. ولی جان فورد اعتقاد داشت که او شمایل یک ستارهی بزرگ را دارد.
فیلم داستان مسافرانی را روایت میکند که سوار بر یک دلیجان از منطقهای بایر و لمیزرع میگذرند، آن هم در زمانی که احتمال حمله و شورش سرخپوستها میرود. علاوه بر این، رینگو کید معروف و بدنام هم از زندان گریخته است و کلا خطرهای زیادی این مسافران را تهدید میکند. در نهایت هردوی این خطرها خودشان را نشان میدهند، ولی رینگو کید خیلی زودتر ظاهر میشود و ورودی دراماتیک به ماجرا دارد.
دلیجان در راه پیش میرود که صدای شلیکی در فضا طنین میاندازد. آنها متوقف میشوند و فیلم به نمایی دیگر کات میزند تا ما ببینیم چه کسی شلیک کرده است.
مردی بسیار قدبلند و خوشچهره را میبینیم که بر فراز جاده ایستاده و تفنگی به دست دارد. مرد بسیار جوانتر از چیزی است که تماشاگر انتظارش را دارد، و چهرهاش نه شرور است و نه بدجنس. رینگو کید به منظور تهدید و ارعاب شلیک نکرده است، بلکه میخواسته دربارهی حملهی سرخپوستها هشدار بدهد. این صحنه یک سکانس معرفی درجهیک برای رینگو کید بود و همزمان خبر از ظهور ستارهای به نام جان وین میداد.
۱۶. جین وایلدر در فیلم ویلی وونکا و کارخانهی شکلاتسازی (Willy Wonka & the Chocolate Factory)
- سال ساخت: 1972
- کارگردان: مل استوارت
وقتی همه چیز یک فیلم درست کنار هم قرار میگرفت، جین وایلدر در نمایش مهارتهای کمیکش پادشاهی میکرد و کاراکتری شوخ و شنگول میساخت که فراموش کردنش کار سختی بود. وقتی در سال ۲۰۱۶ از دنیا رفت خیلیها به یاد بازیهای بهیادماندنیاش افتادند که در طول سالها کار در عرصهی نمایش به مردم هدیه کرده بود.
جالب اینجاست که یکی از نقشهای ماندگار او که حالا محبوب دل بزرگسالان است، در زمان اکران برای مخاطب کودک بود و جنجالهایی هم به پا کرد. حتی در آن زمان میگفتند بزرگترین دلیل شکست فیلم، بازی وایلدر بود.
فیلم با اقتباس از آثار نویسندهی کتابهای کودکان یعنی رولد دال ساخته شده بود و بزرگسالان آن زمان با دیدنش دچار سوء تفاهم شدند، اما مخاطبان هدفش که کودکان بودند، این فیلم را فهمیدند و حسابی دوستش داشتند.
داستان درباره ی ویلی وونکا، صاحب بهشدت مرموز یک کارخانهی شکلاتسازی افسانهای بود که تعدادی از بهترین شیرینیهای روی زمین را تولید میکرد. ولی کارخانهاش عجیب و استثنایی بود و هرکسی با یک نگاه میفهمید که اتفاقات منحصربهفردی درونش جریان دارد. ورود افراد غیر به کارخانه همیشه ممنوع بوده است و خود وونکا هم تا به حال خودش را در جایی نشان نداده.
تا اینکه کارخانهی وونکا خبر میدهد که تعدادی بلیت طلایی به طور تصادفی در چند بستهی شکلات پنهان شده است و هرکس شانس پیدا کردنش را داشته باشد، میتواند از کارخانه و فرآیند تولید شیرینیها دیدن کند. جهان در شگفتی فرو میرود و همه به دنبال این بلیتهای طلایی میگردند.
سرانجام برندهها مشخص میشوند و بچههایی که بلیت را پیدا کردهاند به همراه والدین و مراقبهایشان دم در کارخانه جمع میشوند تا مقابل دیدگان حضار متحیر، وارد کارخانه شوند. در زمان مقرر، در کارخانه باز میشود و مردی بشاش و سرحال که لباسهای عجیب به تن دارد و کلاهی بلند روی سرش است به استقبالشان میآید.
ویلی وونکا با عصایی که دستش گرفته از پلهها پایین میآید و در میانههای راه پایش پیچ میخورد که میفهمیم عصایش کاملا بلا استفاده بوده است و حتی مانع راه رفتنش میشود. مخاطب در این صحنه میفهمد که ویلی وونکای مرموز و افسانهای، آنطور که به نظر میرسد نیست و این درسی است که در طول فیلم هم به تماشاگران فیلم گوشزد میشود.
۱۵. ریتا هیورث در فیلم گیلدا (Gilda)
- سال ساخت: 1946
- کارگردان: چارلز ویدور
ریتا هیورث «الههی عشق» دههی ۴۰ و اوایل دههی ۵۰ از خیلی جهات جوهرهی هالیوود دوران کلاسیک بود. زنی زیبا که با لباسهای چشمنواز و آرایش مو و چهرهی دوستداشتنیاش تصویری باشکوه از خودش به جای میگذاشت. رگهی لاتین و نام اصلیاش را کنار گذاشته بودند تا مخاطبان بیشتری را روانهی سینماها کنند.
ولی متأسفانه ویژگیهای هیورث در همین ظواهر خلاصه میشد و استعداد بازیگری چندانی نداشت. استعداد واقعیاش رقصیدن بود که از بچگی برایش آموزش میدید. زیبایی ذاتیاش موجب شد تا در یکی از دورههای نادر هالیوود که شکل و ظاهر بر استعداد و بازیگری ارجحیت داشت، به جایگاه خوبی برسد. شبیه لوح سفیدی بود که تماشاچی میتوانست هر آنچه را که آرزو میکرد در او ببیند.
شاید به همین خاطر است که کاراکتر گیلدا با اینکه تفاوت چندانی با دیگر فیلمهایش ندارد، بیشتر از بقیه در یادها مانده. گیلدا زنی مرموز است که درگیر رابطهای با یک قمارباز (گلن فورد) میشود. در ابتدای فیلم، این قمارباز را میبینیم که تحت تأثیر یک میلیونر بیبندوبار قرار میگیرد.
حدود بیست دقیقه بعد، همین مرد که از یک سفر تجاری برگشته است به میلیونر که حالا شریک و فرد دست راستش شده میگوید که ازدواج کرده. مرد جوانتر را به اتاق هتلی که عروسش در آن است میبرد تا با همسرش آشنا شود. زن آهنگی را زیرلب زمزمه میکند و مرد از او میپرسد که «سر و وضعش مناسب» است یا نه.
حالا نمایی میبینیم از پردههای پرزرق و برق اتاق و زنی که خم شده است و موهایش را شانه میزند. موهای زن روی صورتش ریخته و ما چهرهاش را نمیبینیم. تا اینکه برمیگردد و میگوید: «مناسبه؟ معلومه که سر و وضعم مناسبه» و ما صورتی قلبگونه میبینیم که شبیه چهرهی یک عروسک است. نگاه زن به مردی که کنار همسرش ایستاده میافتد و ما از حالت چهرهاش میفهمیم که همدیگر را از قبل میشناسند و از دیدن مرد خوشحال نیست.
۱۴. دارث ویدر در فیلم جنگ ستارگان (Star Wars)
- سال ساخت: ۱۹۷۷
- کارگردان: جرج لوکاس
جنگ ستارگان فیلمی بود که از اساس روی نمادها و سمبلهای مختلف سینمایی، فرهنگی و اسطورهشناسی تکیه داشت. تمام عناصرش نماینده و نماد چیزهای مختلفی بودند. برای همین جای تعجب ندارد که ضدقهرمان معروف و بزرگ این فیلمهای دنبالهدار، شرورترین آدم بد دنیا بود. شرارت و نیروهای شیطانی این ضدقهرمان به حدی بود که سه نفر باید برای به تصویر کشیدنش زحمت میکشیدند.
دیوید پروز قدبلند و بدنساز لباسش را میپوشید، باب اندرسون بدلکار صحنههای اکشنش را ایفا میکرد و جیمز ارل جونز با آن صدای پر هیبت و گیرایش، جایش حرف میزد. در همان دقایق ابتدایی فیلم اول (که حالا با نام اپیزود ششم شناخته میشود) آوازهی دارث ویدر را میشنویم و وقتی سرانجام خودش ظاهر میشود، همه میفهمیم که این نیروی پلیدی است که دلمان نمیخواهد سر راهش قرار بگیریم.
بعد از نبردی کوتاه با سفینهی حامل پرنسس لیا (کری فیشر) نیروهای دارث ویدر پیروز میشوند و پرنسس را به اسارت میگیرند. ورود دارث ویدر را به او اعلام میکنند و وقتی درهای اتوماتیک سفینه باز میشوند، فردی بلندپیکر و مهیب را میبینیم که سرتاپا سیاه پوشیده و صدای نفسهای سنگینش از پشت ماسک لرزه بر انداممان میاندازد. در ماسک دارث ویدر ابزاری برای تنفس تعبیه شده است (دلیلش را بعدها فهمیدیم) و نفسهای سنگین، صدای بم و ترسناک و ارادهی پولادین دارث ویدر خبر از ضدقهرمانی میداد که قرار بود نماد جنگ ستارگان شود.
۱۳. گریس کلی در فیلم پنجره عقبی (Rear Window)
- سال ساخت: ۱۹۵۴
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
بسیاری از تاریخنویسان سینمایی و سینمادوستان تا مدتها معتقد بودند گریس کلی حق جودی گارلند را در اسکار خورده است و زمانی مجسمهی طلایی را برای بازی در فیلم «دختر روستایی» (The Country Girl) برنده شده که جودی گارلند مستحقش بوده. اگر ماجرا به اسکار ختم میشد شاید حق داشتند، ولی کلی در همان سال، جایزهی منتقدان نیویورک را هم به دست آورد.
این جایزهای بود که به مجموع فعالیتهای یک بازیگر در طول سال داده میشد و به گریس کلی به جز دختر روستایی در دو فیلم خیلی خوب از استاد تعلیق آلفرد هیچکاک هم بازی کرده بود، یعنی «ام را به نشانهی مرگ بگیر» و پنجرهی عقبی «پنجره رو به حیاط».
این دو فیلم شمایل گریس کلی را بهعنوان دختر بلوند فیلمهای هیچکاک تثبیت کرد و اگر این مستحق جایزه نبود، پس به چه چیزی باید جایزه داد؟ بهترین همکاری هیچکاک و گریس کلی (و یکی از بهترین فیلمهای هیچکاک) پنجرهی عقبی و در آن صحنهی معرفی شخصیت کلی عالی است.
شخصیت عکاس فیلم با بازی جیمز استوارت به خاطر ماجراجوییهایی که برای گرفتن عکسهای خاصش از سرگذرانده پایش را شکسته است و حالا خانهنشین شده. این فرصتی به دوستدخترش میدهد تا کنارش بیاید و همراهش باشد. پیش از ورود این دوستدختر به ماجرا، خیلی دربارهاش میشنویم.
عکاس به خواب رفته است و وقی بیدار میشود، به نظر میرسد ادامهی خوابی که داشته میدیده در جریان است. یک زن بلوند بهشدت دوستداشتنی که لباسی مد روز و تماشایی به تن کرده مشغول بوسیدن اوست. تصویری تماشایی و دلچسب برای تمام سینمادوستان.
۱۲. شون کانری در فیلم دکتر نو (Dr. No)
- سال ساخت: 1962
- کارگردان: ترنس یانگ
خوانندگان کتابهای جیمز باند مدتها پیش از آنکه پای این جاسوس همهفنحریف به سینما باز شود، با او آشنایی داشتند. باند قهرمان رمانهای اکشن/جاسوسی ایان فلمینگ بود و هوادارانش سالها بود که ماجراجوییهای شگفتانگیز این ابرجاسوس را دنبال میکردند و با هیجان زیاد، شرح مبارزاتی را میخواندند که با ضدقهرمانهایی از همه نوع داشت.
وقتی رییس جمهور جان اف. کندی که به خوشسلیقگی معروف بود، ارادت و علاقهاش را نسبت به کتابهای جیمز باند اعلام کرد، له ناگاه رمانهای فلمینگ ارزش و محبوبیتی چندبرابر قبل پیدا کردند و بالاخره پایشان به اقتباسهای سینمایی باز شد. (البته از کتاب کازینو رویال فلمینگ نسخهای تلویزیونی ساخته شده بود که در آن بازیگر آمریکایی بری نلسون جیمز باندی نسبتا ناخوشایند به نمایش گذاشت.) وقتی خبر ساخته شدن اقتباس سینمایی از دکتر نو منتشر شد، برای همه سؤال بود که چه کسی نقش مأمور ۰۰۷ را ایفا خواهد کرد.
بازیگری اسکاتلندی به نام شون کانری را انتخاب کردند، کسی که در آن زمان خیلی شناختهشده نبود. این بازیگر سبزه و با اعتماد به نفس، در سکانس افتتاحیهی فیلم حضور نداشت. در فیلمهای جیمز باند حالا رسم شده است که یک افتتاحیهی اکشن جذاب و نفسگیر ببینیم که طی آن جیمز باند با حرکات دلاورانه و قهرمانانهاش، مخاطب را به وجد میآورد. برعکس، اینجا وقتی خودش را نشان میدهد که چند دقیقه از شروع فیلم گذشته است و سکانسی اکشن در جاماییکا دیدهایم.
باند، مثل همیشه خوشتیپ و کت شلوار پوش، پشت میز قمار نشسته و زنی موخرمایی و دلربا در جوارش است. باند موفق میشود با بلوفهایش هم بازی را ببرد، هم دل زن را به دست بیاورد.
۱۱. هریسون فورد در فیلم مهاجمان صندوق گمشده (Raiders of the Lost Ark)
- سال ساخت: 1981
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
سابقهی استیون اسپیلبرگ در ساخت فیلمهای پرطرفدار و پرسود به حدی درخشان است که شاید کسی باورش نشود او زمانی به ته خط رسیده و دوران ناجوری را از سر گذرانده باشد. در سال ۱۹۷۹ فیلم «۱۹۴۱» که اولین و آخرین کمدی اسپیلبرگ بود، در گیشه شکستی فاجعهبار خورد و خیلیها فکر میکردند دیگر کارش در هالیوود تمام شده است و دیگر امیدی برای او نیست. تا اینکه دوست قدیمی او جورج لوکاس به دادش رسید و زیر پر و بالش را گرفت. لوکاس به اسپیلبرگ ایدهی ساخت فیلمی اکشن و ماجراجویانه را داد که از سریالها و فیلمهای درجه دو قدیمی الهام گرفته بود.
فیلم مهاجمان صندوق گمشده دربارهی یک استاده دانشگاه/باستانشناس ۳۰ و خردهای ساله به نام ایندیانا جونز بود که سر کلاسهای درسش خیلی انرژی و مهارت نداشت، ولی وقتی به دنبال ماجراجوییهای خودش میرفت تا آثار باستانی مدفون و گمشده را پیدا کند، غوغایی به پا میکرد.
لوکاس و اسپیلبرگ در ابتدا تام سلک را که ستارهای تلویزیونی بود برای ایفای نقش ایندیانا جونز در نظر داشتند، اما خوشبختانه به جایی نرسید و آنها سراغ بازیگری رفتند که در فیلمهای جنگ ستارگان بازی کرده بود، یعنی هریسون فورد. فورد با وجود اینکه در جنگ ستارگان نقشی محبوب و مشهور داشت، هنوز به جایگاه ستاره و نقش اول نرسیده بود و یک جورهایی چهرهای جدید و تازهنفس به حساب میآمد.
حالا و در اولین فیلم ایندیانا جونز، یک صحنهی معرفی درست و درمان و دیدنی نصیب هریسون فورد شده بود. سکانسی اکشن و هیجانانگیز از ماجراجوییهای دکتری که به دنبال آثار باستانی مرموز و عجیب بود. در افتتاحیهی این فیلم ایندیانا را میبینیم که در اعماق آمازون، به دنبال مجسمهای طلایی میگردد. تعدادی بومی خطرناک و مرگبار سر راهشان قرار دارد و تلهای کشنده را هم باید از سر بگذراند. اما این مرد جسور و نترس از تمام موانع به سلامت میگذرد و به هدفش میرسد، ولی در عین حال ترس و احتیاطش را هم میبینیم که وجهی انسانی و ملموس به او میبخشد. شاید اغراق نباشد اگر بگوییم لحظات هیجانانگیز و نفسگیر این افتتاحیه از کل فیلم بیشتر و دیدنیتر است. ولی برای ایندیانا جونز، هریسون فورد و تماشاگران، این تازه شروع ماجرا بود.
۱۰. آنتونی هاپکینز در فیلم سکوت برهها (The Silence of the Lambs)
- سال ساخت: 1991
- کارگردان: جاناتان دمی
توماس هریس رماننویس وقتی متوجه شد که معروفترین کاراکتر کتاب پرفروشش «اژدهای سرخ» قهرمان و ضدقهرمان اصلی قصه نیستند، حسابی غافلگیر شد. همه توجهها به کاراکتری فرعی جلب شده بود که حضور چندانی در قصه نداشت، ولی سایهی سنگین و ترسناکش همه جا را گرفته بود. روانشناسی نابغه که به خاطر اقدامهای خشونتبار و دیوانهوارش حالا در بند است؛ دکتر هانیبال لکتر که لقب «آدمخوار» به او دادهاند.
اولین حضور هانیبال لکتر روی پردهی سینما، در فیلم «شکارچی انسان» (Manhunter) به کارگردانی مایکل مان بود که در سال ۱۹۸۷ اکران شد. در این فیلم، نقش هانیبال لکتر را بازیگر انگلیسی برایان کاکس ایفا میکرد و همچون توصیفهای کتاب، او را در سلولی استیلیزه و سفیدرنگ میدیدیم. طبق گفتهها و شنیدهها، فیلم بازخوردهای خوبی داشت و خوب هم ساخته شده بود، اما تغییری اساسی در زندگی کسی ایجاد نکرد.
در اقتباس بعدی از این دکتر آدمخوار، همه چیز متفاوت بود. هریس دنبالهای بر کتابش نوشته بود تحت عنوان سکوت برهها. این کتاب شخصیت اصلی جدیدی داشت، یک زن مأمور جوان افبیآی که در حال آموزش است و حالا باید با این دکتر بدنام ملاقات کند تا با استفاده از توصیهها و راهنماییهای او، یک قاتل زنجیرهای روانپریش را به دام بیندازد. موفقیت این کتاب حتی از اولی بیشتر بود و فیلمی هم که بنا بود بر اساسش ساخته شود هم چهرههای جذابتری را به خودش جلب کرد.
جاناتان دمی کارگردان میدانست که برای نقش هانیبال لکتر باید ستارهای درخور را انتخاب کند، حتی با اینکه نزدیک بیست دقیقه بیشتر در فیلم حضور پیدا نمیکرد. در نهایت به بازیگر با پرستیژ تیاتر، تلویزیون و گاهی اوقات سینما یعنی آنتونی هاپکینز بریتانیایی رسید. هاپکینز هنوز پایش را در سینما محکم نکرده بود، اما مهارتهای حیرتانگیزش بر کسی پوشیده نبود. جاناتان دمی کاراکتر لکتر را در دخمه و سیاهچالهای ترسناک نشانمان داد که شبیه سلولی در یکی از بیمارستانهای روانی دوره ویکتوریایی بود.
وقتی کلاریس استرلینگ (جودی فاستر) برای ملاقات با لکتر به این دخمه میآید، چند دقیقهای شاهد هستیم که دکتر روانشناس متصدی لکتر دربارهی این شخصیت خطرناک، جانی و وحشتناک توضیحاتی میدهد. به این طریق ذهن کلاریس (و مخاطب) برای روبهرو شدن با کاراکتری حیرتانگیز آماده میشود و انتظاری هیجانانگیز و دلهرهآور بر صحنه سایه میاندازد. وقتی به همراه کلاریس وارد آن دالان تنگ و خفه میشویم و یکی یکی سلولها را از دید میگذرانیم تا به اقامتگاه لکتر برسیم، این انتظار بیشتر و بیشتر اوج میگیرد. تا اینکه سرانجام از خود لکتر رونمایی میشود و ما مردی را میبینیم که بی هیچ حرکتی پشت حصار شیشهایاش ایستاده و لبخندی آزاردهنده و ترسناک روی صورتش نشسته است.
وقتی هانیبال شروع به صحبت میکند و راهش به پیچوخمهای ذهن کلاریس باز میشود، تازه میفهمیم که خطر واقعی او در کجا نهفته است. میفهمیم این مرد مرموز پرخطر و پر رمز و راز، با یک نگاه میتواند کل زندگی و حال و آیندهی طرف مقابلش را بفهمد، از اطلاعاتش سلاح بسازد و در موقعیتهای درست و زیرکانه، علیه او به کار ببرد.
۹. چارلی چاپلین در فیلم روشنیهای شهر (City Lights)
- سال ساخت: 1931
- کارگردان: چارلی چاپلین
چارلز چاپلین در دوران فعالیتش علاوه بر بازیگری سمتهای زیادی را در فیلمسازی به عهده گرفت، نظیر تهیهکنندگی، کارگردانی، فیلمنامهنویسی و آهنگسازی. چاپلین برای دههها بهعنوان یک نابغه شناخته میشد و هنوز که هنوز است فیلمها و بازیهایش درخشان، بامزه و دیدنی به نظر میرسند. اگرچه برخی ممکن است بگویند که او در سایر زمینهها به اندازهی کارگردانی و بازیگری با استعداد نبود. با همهی اینها، چارلی چاپلین در ایفای نقش «ولگرد» یا ولگرد کوچولو، کاراکتری که در فیلمهایش حضور داشت، نظیر نداشت و یکی از بزرگترین و دوستداشتنیترین شخصیتهای سینما را به تصویر کشید.
زمانی که چاپلین روشناییهای شهر را میساخت، یعنی فیلمی که به گواه خیلیها شاهکار او به حساب میآید، نه تنها یکی از بزرگترین و مشهورترین ستارههای سینما بود بلکه یکی از عزیزترین چهرههای کل دنیا به حساب میآمد. ولی شهرت و محبوبیت چاپلین در دوران سینمای صامت شکل گرفته و روشناییهای شهر اولین فیلمی بود که بعد از ورود صدا به سینما ساخت. چاپلین دل خوشی از این تکنولوژی نداشت و از استفادهی صدا در فیلمش امتناع میکرد.
به خاطر همهی اینها، انتظارها برای روشناییهای شهر زیاد بود و چاپلین هم ریسک زیادی روی شانههایش حس میکرد. او روی هر فیلمش با دقت و وسواس زیاد کار میکرد و این یکی هم استثنا نبود. سالها پس از مرگ چاپلین، صحنهای طولانی و بامزه را در گاوصندوق او پیدا کردند که مشخصا مربوط به افتتاحیهی روشناییهای شهر بود و به نسخهی نهایی فیلم راه پیدا نکرده بود. این صحنه با تمام ذوق و مهارت و بامزگی، به پای افتتاحیهای نمیرسید که الان در فیلم هست.
در این صحنه تعداد زیادی از آدمهای تجملاتی را میبینیم که گرد هم آمدهاند تا از یادبود چیزی رونمایی کنند. هرکدام از حضار از زن و مرد، بالا میآیند و حرفهایی پرطمطراق میزنند (و چاپلین با شیطنت از صدای ترومپت روی این صحنه استفاده کرد تا سخنرانیهای پوچ و بیهوده را به سخره بگیرد).
در همین حین، مجسمهی یادبودی بسیار بزرگ را در پسزمینه میبینیم که پارچهای رویش انداختهاند. پارچهی بزرگ را برمیدازند تا رونمایی بزرگ اتفاق بیفتد و سه مجسمه پیش چشم حضار نمایان میشود و ما حالا ولگرد را میبینیم که بیخیال و راحت روی پای یکی از مجسمهها به خواب رفته است. وقتی بیدار میشود و جمعیت حاضر را میبیند، خودش را در موقعیتی ناجور و معذب مییابد. البته که ولگرد آنچنان هم نگران موقعیت و پرستیژ اجتماعیاش نیست.
همزمان که ولگرد سعی میکند از بین مجسمهها رد شود و پایین بیاید، بازیهای خندهداری با این فیگورهای جدی راه میاندازد و موقعیت متناقض و بهشدت خندهداری ایجاد میکند. از آنسو مردم و مأمورین پلیس همهچیز را جدی گرفتهاند و سرود ملی آمریکا پخش میشود، از این ور چاپلین شلوارش به شمشیر مجسمه گیر کرده است و همزمان سعی میکند احترام هم بگذارد. این افتتاحیه همه چیز را دربارهی چاپلین و مدل کاریاش به ما میگوید، و همچنین بهترین صحنهی معرفی در بین فیلمهای اوست.
۸. مالکوم مکدووال در فیلم پرتقال کوکی (A Clockwork Orange)
- سال ساخت: 1971
- کارگردان: استنلی کوبریک
استنلی کوبریک یک فیلمساز تمامعیار بود و ستارهی محبوبش دوربین فیلمبرداری. با این حال فیلمهایی هم ساخته که در آن بازیگرانش فرصت هنرنمایی پیدا میکردند. یک مثال بارزش پیتر سلر در فیلم «دکتر استرنجلاو» بود. ولی شاید نمونهی کامل بازیگری که بر فیلمی از کوبریک مسلط شد، کاراکتر الکس با بازی مالکوم مکدوول در فیلم پرتقال کوکی بود.
مکدوول در آن زمان چهرهی جدیدی به حساب میآمد که سابقهی تیاتری خوبی داشت و با فیلم جنجالی «اگر…» بین تماشاگران سینما سر و صدا کرده بود.
داستان فیلم در آینده میگذشت (البته آینده به نسبت سال ساختش، و حالا گذشتهای دور به حساب میآید) و به ما نشان میداد که اگر جلو جنون جنسی و خشونت لجامگسیختهی اواخر دههی ۶۰ و اوایل دههی ۷۰ گرفته نمی شد، چه رخ میداد.
الکس رهبر گنگی بزهکار است که با لباسهای چسبان سفید در محلهها میگردند و آرامش همه را به هم میزنند. هر خلاف و خشونتی فکرش را بکنید از الکس و رفقایش برمیآید و ظاهر عجیب و ترسناکشان لرزه بر اندام انسانهای معمولی و سر به زیر میاندازد.
در این بین الکس از همهشان خشنتر و افراطیتر است و چهرهای درخشان و زیبا دارد که با مژههایی مصنوعی کیفیتی شیطانی به آن بخشیده است. فیلم با نمایی طولانی از الکس شروع میشود که به دوربین خیره شده است. دوربین آرام آرام عقب میرود و ما میفهمیم الکس در یک میخانهی عجیب نشسته که شیر سرو میکند، جایی که پاتوق الکس و گروه بزهکارش به حساب میآید. با این صحنهی معرفی، تماشاگر میفهمد که قرار است کاراکتری ویژه را دنبال کند، کاراکتری که شبیهش را جایی ندیده است.
۷. کیم نوواک در فیلم سرگیجه (Vertigo)
- سال ساخت: 1958
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
جیمز استوارت و آلفرد هیچکاک چند سال بعد از پنجره پشتی دوباره کنار هم آمدند و فیلمی ساخته شد که حالا بهعنوان شاهکارشان شناخته میشود (اگرچه مردم در آن زمان اینطور فکر نمیکردند). هیچکاک گریس کلی را به موفقیتهای بیشمار رساند و حالا وقتش بود بازیگر زن جدیدی پیدا کند.
بنا بر شرایطی هیچکاک به یک بازیگر زن نسبتا غیرمتعارف رسید که محصول فعالیتهای استودیویی بعد از دوران هیوورث بود؛ یعنی کیم نواک.
کیم نواک مو طلایی ویژگیها و جذابیتهایی را که هیچکاک به دنبالش بود داشت. ولی واضح بود که قرار نبود در بین بازیگران بزرگ همنسلش قرار بگیرد. این مسأله به ویژه برای فیلمی مثل سرگیجه حائز اهمیت و موجب نگرانی بود چراکه نواک باید نقش دو نفر را ایفا میکرد. هنوز هم خیلی ها بازی نواک را در نیمه دوم فیلم نمیپسندند. اما اجرای او در نیمهی اول فیلم و وقتی بنا بود نقش زنی درهم ریخته را ایفا کند که به خاطر اتفاقاتی در گذشته ذهنش همیشه درگیر است، بهترین نقش آفرینی نواک به حساب میآید.
معرفی شخصیت دوم خیلی رو و مشخص است. اما معرفی شخصیت زن اول شاید بهترین صحنهی معرفی در فیلمهای هیچکاک باشد. شوهر این زن به کاراکتر کاراگاه با بازی جیمز استوارت ماموریت داده است تا او را دنبال کند و سر از کارش در بیاورد. ظاهراً شوهر این زن فکر میکند که او در خطر است و نگران جانش است. جیمز استوارت برای اینکه بدانند این زن کیست و چه کار می کند باید اول او را ببیند.
مرد به کارآگاه میگوید که او و همسرش فردا شب در رستورانی گرانقیمت شام میخورند. کارآگاه دم رستوران منتظر میماند تا این زوج رد شوند و نگاهی به زن بیندازد. منتظر میماند و زوج را نگاه میکند که مشغول خوردن شامشان هستند.
وقتی مرد بلند میشود تا به زن کمک کند از صندلیاش بلند شود، پشت زن به استوارت (و بیننده) است. بالاخره وقتی هردو بلند شدهاند و دارند از رستوران خارج میشوند، زن برمیگردد و ما چهرهی فریبندهی کیم نواک را میبینیم. در این نما مخاطب و جیمز استوارت فرصت پیدا میکنند تا تصویری تمام و کمال از کیم نواک را در ذهنششان ثبت کنند. پسزمینهی قرمز و نورپردازی این صحنه جلوهای اثیری به نواک بخشیده است و ما هم مثل کاراکتر کارآگاه، محو تماشا میشویم.
۶. باربارا استانویک و فرد مکموری در فیلم غرامت مضاعف (Double Indemnity)
- سال ساخت: 1944
- کارگردان: بیلی وایلدر
در سالهای جنگزدهی اوایل دههی ۴۰، ساخت فیلمی تاریک و تلخ مثل غرامت مضاعف شجاعت زیادی میطلبید. تماشاگران آن دوره معمولا فیلمهایی را میخواستند که با دیدنش از واقعیت تیرهی دور و برشان فرار کنند. همچنین بازی در نقش آدمهای منفی ریسک زیادی داشت و فرد مکموری که تا آن زمان بازیگر اصلی فیلمهای کمدی و موزیکال بود، با بازی در این فیلم خطر زیادی را به جان خرید.
حتی باربارا استنویک هم شک داشت که در این فیلم بازی کند و در نقشی اینچنین شرور ظاهر شود یا نه. بیلی وایلدر، این کارگردان/نویسندهی فوقالعاده پاداش اعتماد این دو بازیگر را بهخوبی داد و بازیهایی از آنها گرفت که در کارنامهشان درخشان و بهیادماندنی شد. فیلم داستان مردی ازخودراضی و باهوش را روایت میکند که آنقدر که خودش فکر میکند زرنگ نیست و به طمع کسب پول بیمه و با اغوای یک زن وسوسهانگیز، درگیر کلافی از قتل و جنایت میشود.
نماهای ابتدایی فیلم ماشینی را نشان میدهد که سراسیمه در خیابانهای لسآنجلس میراند. مردی بدحال که پالتویش را روی شانههایش انداخته (مکموری) از ماشین پیاده میشود و به دفترش میرود و شروع میکند به تعریف داستان زندگیاش. به یاد میآورد که اولینبار چطور به خانهی زن رفت تا قرارداد بیمهی ماشین همسرش را تمدید کند. مستخدمهی خانه مرد را به داخل راهنمایی میکند و زن، که پشت بام بود و مشغول آفتاب گرفتن، بالای پلهها ظاهر میشود. مرد با دیدن او بلافاصله دلش میریزد.
۵. هیث لجر در فیلم شوالیه تاریکی (The Dark Knight)
- سال ساخت: 2008
- کارگردان: کریستوفر نولان
بتمن در طول سالیان درازی که در سینما و تلویزیون به تصویر درآمد دچار تغییر و تحولاتی اساسی شد. از نسخهی شاد شنگول تلویزیونی تا فیلمهای تیم برتون، شاهد فراز و نشیبهای زیادی در نمایش این قهرمان بودیم. از متأخرترین اقتباسهای سینمایی بتمن، سهگانهی کریستوفر نولان بود که تصویری تلختر و جدیتر از او نشانمان داد.
بزرگترین و معروفترین دشمن بتمن، کسی نیست جز جوکر. جنایتکاری کاریزماتیک که ذهنی خلاق و نبوغآمیز در جرم و جنایت و رساندن مردم به جنون دارد. همچون بتمن، نمایش جوکر در سینما تلویزیون بالا و پایینهای فراوانی داشت. سزار رومرو در نسخهی تلویزیونی رسما دلقکی جنایتکار بود. جک نیکلسون در فیلم تیم برتون خلافکاری نامتعادل بود که طی اتفاقی تحت تأثیر مواد شیمیایی قرار میگرفت و تبدیل به جوکر میشد. ولی حساب هیث لجر از تمامی جوکرها سوا بود. او کاراکتری را نشانمان داد که با مسائلی پییچیدهتر، ترسناکتر و عمیقتر دست و پنجه نرم میکرد. در افتتاحیهی شوالیه تاریکی تعدادی سارق مسلح را میبینیم که ماسک دلقک به صورتشان زدهاند و هر کدام بعد از به سرانجام رسیدن مأموریت دیگری، آن یکی را میکشد که به خیال خودش سهم بیشتری گیرش بیاید. تا میرسیم به ۲ نفر آخر. سارق اول به سارق دوم میگوید که از نقشه با خبر است و میداند رییس (جوکر) دستور داده است که دخل او را هم بیاورد. اینجا سارق دوم برای اولینبار حرف میزند و میگوید: «نه، من قراره راننده اتوبوس رو بکشم». تازه میفهمیم رییس و طراح این سرقت یعنی جوکر، خودش در میان سارقین بود.
معرفی جوکر هیث لجر لایه لایه است. اولین نمایی که از او میبینیم از پشت است، جوکر در خیابان منتظر ماشین گروه است و ماسکش را دستش گرفته. در لایهی دوم و حین سرقت، مبهمترین سارق گروه اوست و به جز همین لحظه که شرحش رفت کلامی از او نمیشویم. تا اینکه سرانجام به معرفی اصلی میرسیم و نمایی که هرکس با اولین بار تماشایش در سینما، دلهره و تنش و اضطرابی عمیق درونش حس کرد. همین تصویر بالا.
۴. کریستوف والتز در فیلم حرامزادههای بیشرف (Inglourious Basterds)
- سال ساخت: 2009
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
کوئنتین تارانتینو درکنار دیگر قابلیتها و مهارتهایش، یک «شو من» درجه یک است که خوب بلد است چطور صحنهی دراماتیک و جذابی خلق کند و کاراکترهایش را به مخاطب بشناساند. کارنامهی تارانتینو پر است از این صحنهها، اما شاید بهترینش افتتاحیهی حرامزادههای بیشرف و معرفی افسر اساس هانس لاندا باشد. هانس لاندا آوازهای دور و دراز در پیدا کردن و نابودی یهودیان دارد و کشتن آنها برایش شبیه تفریح و بازی است.
در این صحنه هانس به کلبهی یک مرد فرانسوی روستایی میآید و با زبانبازی و تهدید و شخصیت ویژه و منحصر به فردی که دارد، او را وادار میکند تا رازش را لو دهد؛ اینکه به خانوادهای یهودی پناه داده است و آنها هماکنون زیر کلبه مخفی شدهاند. هانس بیصدا به مأمورینش علامت میدهد تا کف کلبه را تیرباران کنند و خانوادهی یهودی بختبرگشته، همان زیر قتل عام میشوند. البته یک نفرشان زنده میماند، دختر جوان خانواده که از مهلکه گریخته است و تا جان در بدن دارد از کشتار و خون این هیولا دور میشود. از نظر خیلیها فیلم تارانتینو در این صحنه به چنان اوجی میرسد که در ادامه و حتی سکانسهای پایانی هم نمیتواند آن را تکرار کند.
این افتتاحیه و سکانس معرفی هانس لاندا به قدری تماشایی و پرتعلیق است که میتوانید بارها و بارها جدای از فیلم تماشایش کنید و لذت ببرید. کوئنتین تارانتینو با خلق هانس لاندا کریستوف والتز را به اسکار رساند و ما را به یکی از جذابترین کاراکترهای منفی سینما.
۳. عمر شریف در فیلم لورنس عربستان (Lawrence of Arabia)
- سال ساخت: ۱۹۶۲
- کارگردان: دیوید لین
عمر شریف اولین بازیگر مصری بود که شهرت جهانی پیدا کرد و در فیلمهای مطرح حضور یافت. در واقع او بیشتر سالهای دهه ۶۰ را مشغول بازی در آثار بزرگ و مشهور بود و عمدهی شهرتش به سه فیلم برمیگشت؛ لورنس عربستان، دختر شوخ و دکتر ژیواگو. لورنس عربستان حالا بهعنوان یکی از بهترین و بزرگترین فیلمهای تاریخ سینما شناخته میشود و نامزدی اسکار عمر شریف برای این فیلم نقطهی مهمی در کارنامهی هنری او به حساب میآید.
در این فیلم عمر شریف نقش علی را بازی میکرد، کسی که کاراکتر همراه و آدم دست راست لورنس میشد، تا اینکه اتفاقاتی ناگوار مسیرشان را از هم جدا میکرد. کاراکتر عمر شریف پایان شکوهمندی ندارد، ولی سکانس معرفیاش یکی از دیدنیترینها است. حدود نیم ساعت بعد از شروع فیلم، لورنس و راهنمای بومیاش کنار چاهی وسط بیابان مشغول استراحت هستند که نقطهای سیاه در افق پدیدار میشود. این نقطه نزدیک و نزدیکتر میآید و میبینیم مردی سیاهپوش سوار بر شتر پیش میآید. همراه و راهنمای لورنس با دیدن ای سوار وحشت میکند، که حق هم دارد. سوار سیاهپوش تفنگی در میآورد و این راهنما را میکشد، چرا که حق استفاده از این چاه را ندارد. اگرچه با لورنس مشکلی ندارد و او را میپذیرد. این صحنه با اینکه جنبوجوش و هیجان واضحی ندارد، ولی عمر شریف را به بهترین حالت ممکن به مخاطب معرفی میکند.
۲. چارلز برونسون در فیلم روزی روزگاری در غرب (Once Upon a Time in the West)
- سال ساخت: ۱۹۶۹
- کارگردان: سرجیو لئونه
وقتی نام بازیگران بزرگ را کنار هم میآورند، از ستارهی سالهای نه چندان دور فیلمهای اکشن و وسترن یعنی چارلز برونسون یادی نمیشود. شاید بازیگر خوشچهره و جذابی نبود و کاریزمای ستارههای محبوب را نداشت، ولی وقتی در جای درستش قرار میگرفت عالی عمل میکرد.
در این فیلم وسترن حماسی همه چیز ژانر در بالاترین حد خودش نمایش داده شده است و سکانس معرفی ضدقهرمانش هم از این قضیه مستثنی نیست. در افتتاحیهی فیلم سه نفر را میبینیم که در ایستگاه قطاری منتظر چیزی هستند. شخصیت اصلی فیلم که ما او را با نام هارمونیکا میشناسیم وارد میشود و میفهمد که با آمدن به این ایستگاه، پا در تله گذاشته است. یکی از آدم بدها تأسف میخورد که یک اسب کم آوردهاند و برای هارمونیکا مرکبی نیست. هارمونیکا در جواب میگوید که اتفاقا به نظرش دو اسب اضافه آوردهاند. چیزی نمیگذرد که هارمونیکا هر سه این آدمها را میکشد و حالا او میماند و ۳ اسب که از بینشان انتخاب کند.
۱. اورسن ولز در فیلم مرد سوم (Third Man)
- سال ساخت: ۱۹۴۹
- کارگردان: کارول رید
اورسن ولز بزرگ را امروزه به خاطر کارگردانی و بازیگری میشناسند، ولی او زمانی یک تیاتری کهنهکار بود. او همیشه ارزش یک سکانس معرفی دیدنی و متفاوت را میدانست. او در جایی به پیتر باگدانویچ گفته بود که از نظرش بهترین کاراکتر برای بازی شخصیتی است که در فیلم حضور ندارد و بقیه دربارهاش حرف میزنند، و وقتی سرانجام از خودش رونمایی میکند میفهمیدم که نصف کار بازیگریاش از پیش انجام شده است.
داستان فیلم دربارهی مردی است که به پیشنهاد دوستش لایم (ولز) به وین آمده تسن تا شغلی پیدا کند، ولی از بد حادثه باخبر میشود که مایل در یک تصادف کشته شده. نیمی از فیلم میگذرد و مرد به دنبال دلیل کشته شدن دوستش سرنخهایی را دنبال میکند تا اینکه وقتی یک شب از خیابانی تاریک در وین میگذرد، حس میکند کسی در تعقیبش است. ناگهان ساکنین خانهای که از سر و صدای خیابان آزرده شدهاند چراغی را روشن میکنند، و در پرتو نور چراغ آنها مردی را میبینیم که تا آن لحظه گمان میکردیم مرده است؛ یعنی لایم. لایم لبخندی عجیب به صورت دارد و انگار از هیچ چیز نگران نیست.
حق با ولز بود، کاراکتر لایم کلا ۱۰ دقیقه در فیلم نیست، تنها یک صحنهی دراماتیک دارد و با این حال مشهورترین حضور اورسن ولز مقابل دوربین است.
منبع: taste of cinema
خوب بود مرسی ولی واقعا سلیقه ای بنظر من سکانسهای بهتری هم بود حوصله ندارم دقیق سکانس هاش تایپ کنم اما اسم فیلم ها که این سکانسهای بی نظیر توشون هستن میگم رهایی از شاوشنگ پدر خواننده خوب بد زشت درخشش دیوانه از قفس پرید و…