۱۶ سریال برتر که توسط فیلمسازان مشهور کارگردانی شدهاند
دوران طلایی جدید تلویزیون طی سالهای گذشته نه تنها بر شیوههای مدرن فیلمسازی سایه افکنده بلکه کارگردانهای برجسته فعال در سینما را هم تحت تاثیرخود قرار داده است.
شاید حالا زمان مناسبی باشد تا نگاهی بیاندازیم به کارگردانهای مشهوری که ساخت سریالهای تلویزیونی را در کارنامه خود دارند. در بعضی موارد این کارگردانها پیش از ساخت سریالها مشهور بودهاند و در برخی نمونههای دیگر ساخت مجموعه تلویزیونی همچون پله ترقی یا راهی برای شهرت بیشتر عمل کرده است. در هر حال امروز کارگردانهای حاضر در این فهرست و مجموعههای تلویزیونیشان جایگاه تثبیتشدهای در هنر و بعضا در صنعت سینما دارند و تواناییشان در قاب کوچکتر تلویزیون هم آزموده شده؛ آزمونی که البته با سربلندی این چهرههای شاخص سپری شده است.
در این فهرست تلاش کردهایم به پروژههای قدیمیتر و کمتردیدهشده هم اهمیت ویژهای بدهیم. از سریالهای جدید صرفا زمانی نام آوردهایم که مسجل بوده کارگردان اختیار و تاثیرگذاری قابل توجهی بر اثر داشته است؛ برای مثال حداقل چندین قسمت یا یک فصل کامل از سریال را کارگردانی کرده باشد.
۱. آلفرد هیچکاک تقدیم میکند (Alfred Hitchcock Presents)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- تاریخ پخش: ۱۹۵۵ تا ۱۹۶۵
- شبکه: CBS, NBC
- کشور تولیدکننده: ایالات متحده آمریکا
نیاز به تاکید و توضیح ندارد که آلفرد هیچکاک از غولهای تاریخ سینما است و در موارد متعددی وضعیت سینمای کلاسیک را با آثار خود بازتعریف کرد. آثار هیچکاک چنان قدرتمند بودند که از دوران رواج تریلرهای مستقل دهه ۱۹۵۰ و تاثیر شدیدشان بر کلاسیکهای هالیوود هم با سربلندی بیرون آمدند. در واقع ماجرا فراتر از این بود و هیچکاک خود به شیوهای منحصر به فرد توانست از طریق ادغام ویژگیهای فرمی برجسته آثارش با ترکیبی از آزمونهای جدید و نسبتا پیشروی سینمایی دو جریان مدرن و کلاسیک را در هالیوود به هم پیوند بزند.
احتمالا بسیاری به دلیل مهارت و برجستگی سینمایی هیچکاک امروزه فراموش کردهاند که او بخش عمده دهه ۱۹۵۰- یعنی بخشی از دوران اوج توانمندیهایش را – در استودیوهای ساخت آثار تلویزیونی گذراند. مجموعه تلویزیونی هیچکاک تحت عنوان «آلفرد هیچکاک تقدیم میکند» برای سالها نمایشی هفتگی بود از رفتارهای ضداجتماعی درون جامعه و نقدهای اجتماعی خاص او در یک قالب روایی به شدت سرگرمکننده.
تلویزیون در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ محدودیتهای سبکی بسیاری داشت اما بسیاری از قسمتهای سریال هیچکاک نشان داد این استاد سینما به خود اجازه کمی بازیگوشی داده و با قواعد روز بازی میکند به گونهای که داستانهای اقتباس شده را تا حد قابل توجهی از منابع ادبیشان فراتر میبرد و حتی به آنها عناصر جذابی هم میافزاید.
برای مثال قسمت «بره به سمت کشتارگاه» (Lamb to the Slaughter)، معروفترین قسمت کل این سریال از یک داستان کوتاه رولد دال اقتباس شده است. اما اگر هیچکاک قصد داشت صرفا به داستان وفادار بماند و آن شوخطبعی خاص کمیک را در روند کارگردانی لحاظ نکند باید گفت ابدا با چنین قسمت درخشانی روبرو نمیبودیم.
در واقع انتخابهای هیچکاک به شکلی ماهرانه همزمان در سبک کمدی موقعیت سرگرمکننده از کار درآمدهاند و قادرند از طریق به تمسخرگرفتن، نقدهای گزنده و عمیقی به فرهنگ و وضعیت آن دوران وارد کنند.
در بخشهای دیگر این مجموعه تلویزیونی هم آلفرد هیچکاک طیف گستردهای از نقدهای زیرکانه با امضای ویژه خود را طرح میکند؛ کیفرخواستی گزنده و بیرحمانه نسبت به یک درک خاص از مفهوم عدالت در قسمتی با عنوان «انتقام» (Revenge)، یک داستان بسیار درگیرکننده با جنبههای ملموس فیزیکی درباره وجوه ترسناک سکون در قسمت «شکست» (Breakdown)، نگاهی به خشونت افسارگسیخته در قسمت «جنایت کامل» (The Perfect Crime) و یک کمدی زیرکانهی روستایی در قسمت «یک مایل دیگر مانده» (One More Mile to Go).
سریال هیچکاک ابدا پروایی ندارد که بیمیلی خود را نسبت به اصول متعارف و محبوب یک مجموعه تلویزیونی آشکار کند و در این زمینه، یعنی جلوتربودن از دوره خود با بعضی سریالهای جدید امروزی قابل مقایسه است. در بسیاری از اوقات مونولوگهای هیچکاک تمایل تماشاگران به یک پایانبندی شفافتر یا نوعی از پایان که در آن اصطلاحا حق به حقدار برسد را مایه شوخی قرار میدهد. برای مثال در یکی از قسمتهای سریال، هیچکاک با صورتی کاملا خشک و بیاحساس اظهار میکند که اگرچه به نظر میرسد قاتل قرار کرده اما سگ او یک کارآگاه در لباس مبدل بود و او را تحویل داده است.
مجموعه تلویزیونی آلفرد هیچکاک تقدیم میکند اثری پیشرو، باجنبههایی ساختارشکنانه و ناقد پایانهای شاد معمول آن دوران سریالهای تلویزیونی بود؛ او در عین حال همیشه با جنبههای اخلاقی و پندهایی که ظاهرا قرار است یک اثر نمایشی به انسان بدهد شوخی میکرد و مخاطبانی که در هر قسمت به دنبال پیام میگشتند را هم تمسخر میکرد.
زمانی که پخش این مجموعه تلویزیونی آغاز شد حداقل سه دهه از شروع فعالیت هیچکاک به عنوان کارگردان میگذشت. او خود ۱۸ قسمت از این مجموعه را شخصا کارگردانی کرد اما در قسمتهایی هم که توسط خود او کارگردانی نشده تاثیرگذاری او، زیباییشناسی و نگاه خاصش کاملا مشهود است.
۲. برلین الکساندر پلاتز (Berlin Alexanderplatz)
- کارگردان: راینر ورنر فاسبیندر
- تاریخ پخش: ۱۹۸۰
- شبکه: TeleCulture
- کشور تولیدکننده: آلمان غربی
گرچه ممکن است «برلین الکساندر پلاتز» به پای بعضی از آثار موجزتر و از نظر سینمایی غنیتر راینر ورنر فاسبیندر، چهره نامآشنای موج نوی سینمای آلمان نرسد اما در عین حال این سریال یک کار عالی از فاسبیندر و به نوعی حیاط خلوت زندگی هنری او است.
البته برلین الکساندر پلاتز آخرین پروژه کاری فاسبیندر نبود اما این شاهکار ساختهشده برای تلویزیون آلمان غربی نوعی فضای هنری به این کارگردان آلمانی داد تا خود را رها کند و روحش را برهنه سازد. اثر جایی قرار میگیرد بین آخرین نفسهای یک مرد در حال مرگ و اولین قدمهای یک جوان ضد اجتماعی.
این سریال یک اثر ۱۴ قسمتی است که طی دهه ۱۹۲۰ در شهر برلین جریان دارد. داستان سریال نزول و سقوط از دوره پرهیاهوی وایمار به وضعیت فاشیستی دوره نازی را از طریق شخصیتی مرکزی به نام فرانتس بیبرکف نشان میدهد؛ گویی که او نمادی است از همه ناتوانیها و بدبختیهای ملت آلمان. یک بزهکار که نازی میشود و سپس به موجودی توخالی و پوستهای از هیچ بدل میگردد مانند مردمی که به دنبال هر نوع هویت جدید حاضرند هر روز نقابهایی به رخ بزنند تا ناتوانی طبیعی و درونیشان برای منسجمشدن و ملتبودن را پنهان سازند. سریال فاسبیندر در سطحی کلیتر مفاهیمی چون رشد و رکود را چه در سطح شخصی و چه در سطح انسانشناختی میکاود.
به هر حال شیوه فاسبیندر در این سریال عمیقشدن در دردها، زخمها، بحرانها و تروماهای عاطفی یک مرد و تنها یک انسان است اما او از طریق آن قصد دارد به شکلی تمثیلی جمعیتی بزرگتر را مورد بررسی قرار دهد و از آشفتگی و بحرانی سیاسی-اجتماعی سخن بگوید.
جالب است که تغییر هویتهای دائمی بیبرکف در طرح روایی سریال دقیقا درون تغییرات سبکی سریال بازتاب یافته و همین باعث میشود از نوعی واقعگرایی به سوی نمادگرایی، گرایشهای امپرسیونیستی و در بخشهای پایانی به سمت نوعی اثر ترسناک روانشناختی نزدیک شویم.
اما در هر حال این تغییرات سبکی میتواند بعضی از مخاطبان را هم متعجب کند و برای سریال نقطه ضعف در نظر گرفته شود. برلین الکساندر پلاتز چه از نظر سبک و چه از نظر لحن آن دقت معمولا پیچیده فاسبیندر را ندارد و به همگونی و انسجام کامل نمیرسد و شاید این ناهمگونی بیش از همه در بخشهای پایانی سریال به چشم بیاید اما با این وجود نواقص سریال جزئی و صرفا بخش کوچکی از آن است در برابر مجموعه نقاط مثبت بزرگش.
فاسبیندر این سریال را از رمان آلفرد دوبلین اقتباس کرد. این رمان را «رمانشهر» نامیده و با آثار برجسته ادبی چون «اولیس» نوشته جیمز جویس قیاس کردهاند. اثرگذاری سریال این هنرمند آلمانی نسبتا گسترده بود. سوزان سانتاگ نویسنده و نظریهپرداز مشهور ادبی به تحسین این مجموعه پرداخت. کارگردانهایی چون مایکل مان و فرانسیس فورد کوپولا از این سریال همچون منبعی الهامبخش سخن به میان آوردند و تاد هینز تصاویری از این سریال را در فیلم سال ۱۹۹۸ خود به نام «معدن طلای مخملی» (Velvet Goldmine) به کار گرفت.
۳. بریکینگ بد (Breaking Bad)
- کارگردان: ریان جانسن
- تاریخ پخش: ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۳
- شبکه: AMC
- کشور تولیدکننده: ایالات متحده آمریکا
ریان جانسن در کنار چندین و چند نام دیگر از جمله فیلمسازانی بودند که در همکاری با وینس گیلیگان خالق مجموعه «بریکینگ بد» قسمتهایی از این سریال را کارگردانی کردند.
جانسن با نئونواری تحت عنوان «آجر» (Brick) فعالیتهای سینماییاش را آغاز کرد، پروژه بزرگی چون «جنگ ستارگان: آخرین جدای» (Star Wars: The Last Jedi) را به ثمر رساند و اخیرا با درام معمایی و جنایی «چاقوکشی» (Knives Out) درخشش مجدد داشته است. این کارگردان آمریکایی یک قسمت از فصل سوم و دو قسمت از فصل پنجم سریال بریکینگ بد را کارگردانی کرد. او بابت کارگردانی قسمت چهارم از فصل پنجم جایزه انجمن کارگردانان آمریکا را به دست آورد.
مهارت اصلی جانسون در ایجاد تعادل میان هیجانهای شدید سریال و پریشانیهای وجودی و فلسفی نهفته در لایههای زیرین آن، کاملا به چشم میآید. قسمتهایی از فصل پنجم که او کارگردانی کرده را میشود بخشی از بهترین دستاوردهای تلویزیونی دهههای اخیر سریالهای محبوب و یکی از بهترین قسمتهای سریال بریکینگ بد در نظر گرفت.
مدیوم تلویزیون امکان پردازش داستانی طولانی را به سازنده سریال میدهد. این مساله دست کم در سطح تئوریک به سریالها پتانسیل غرقکردن مخاطب در لحظات کوچک و گاهی عادی زندگی را میدهد تا از این طریق با قصه، شخصیتها و فضا ارتباطی عمیقتر پیدا کنند؛ نعمتی که به وضوح سینما از آن محروم است. با این وجود سازوکار شبکههای تلویزیونی و سنجش رضایت مخاطبان خود مانعی بر سر راه به کارگیری این شیوهها است.
برای توضیح بیشتر باید در نظر بگیرید که اگر یک مجموعه تلویزیونی به دنبال جذب مخاطب وسیع باشد باید فضاهای خالی میان وقایع روزمره را با مجموعه پایانناپذیری از ماجرا و رخدادهای هیجانانگیز پر کند. در این فرایند آنچه از دست میرود دقیقا همین ظرایف بین خطوط است. زمانی که انسانها صرف تاملکردن، تردیدکردن، پرسشکردن و حتی مهمتر صرف فکرنکردن به وضعیتشان میکنند و خیلی ساده روز را به شب میرسانند.
برای سریالی مانند بریکینگ بد که از طریق تمرکز بر شراکت کاری ناخواسته میان یک زوج پیش میرود زمانی البته نه چندان زیاد اما بسیار ارزشمند صرف پردازش همین فضاها شده؛ برای نمایش زندگی یک تولیدکننده مواد و کار روزمره او. قسمت «پرواز» به کارگردانی ریان جانسون دقیقا امکانی را به مخاطبان میدهد که در هیچ قسمت دیگری وجود ندارد: یک روز در محل کار، یک روز کوچک و کند که به سرعت تبدیل میشود به یک بازی تاکتیکی و ملموس میان دو شخصیت که در آن حرکات فیزیکی بدون سخن گفتن حتی از کلمات هم ارزش بیشتری دارند.
قسمت پرواز قادر است در فضایی که ظاهرا بسیار خنثی و کمخطر میرسد شرایطی بسیار پرتنش و به شدت تاثیرگذار ایجاد کند. دوربین جانسون گوشه و کنارهای آزمایشگاه را به دقت تفتیش و با ظرافتی مثالزدنی به پردازش محیطی کمک میکند که تمام داستانهای سریال از آن سرچشمه گرفته است. البته همانطور که اشاره شد در این بخش حرکات دوربین حتی از دیالوگها هم نقش کلیدیتری را برعهده گرفتهاند.
۴. کارلوس (Carlos)
- کارگردان: اولیویه آسایاس
- تاریخ پخش: ۲۰۱۰
- شبکه: +Canal
- کشور تولیدکننده: فرانسه، آلمان
سریال کوتاه «کارلوس» به کارگردانی اولیویه آسایاس ماجرای ظهور و سقوط ایلیچ رامیرز سانچز معروف به کارلوس شغال را دنبال میکند؛یک آدمکش، تروریست و البته انقلابی حرفهای مارکسیست. او چندین گروگانگیری و بمبگذاری مختلف را طی سالهای فعالیتش ترتیب داد و نهایتا در کشور فرانسه دستگیر و حبس شد.
گرچه ظاهرا این سریال برای تلویزیون ساخته شده اما ویژگیهایی دارد که باعث میشود ذات آن را بیشتر سینمایی در نظر بگیریم.
سبک خاص حرکات دوربین فضایی نفسگیر ایجاد میکند که شبیه یک ترن هوایی مخاطب را با خود همراه میکند، به او ضربه میزند و گاهی از نظر جلوههای بصری به رویایی تبآلود شباهت مییابد.
در واقع میشود گفت تمام آنچه فیلم درباره کارلوس آشکار میکند در برابر دستاوردهای تکنیکی اثر اهمیت ثانویه دارد. همانطور کارلوس در طول این سریال کوتاه بیشتر و بیشتر خشونت به خرج داده و در شرایط تضادبرانگیز و اسیرکننده از عقلانیت فاصله میگیرد، وضعیت دوربین و تدوین هم تغییر کرده و فرم را با محتوا هماهنگ میکند.
کارلوس اثر عجیبی است. اولیویه آسایاس سریالی ساخته که وقتی انتظار داریم افت کند، قویتر میشود. وقتی انتظار داریم درنگ کند و محافظهکار شود، جسارت به خرج میدهد و تقریبا در طول تمام لحظاتش تلاش میکند به سوی نوعی پالایش عاطفی نهایی حرکت کند.
سریال کارلوس احتمالا بزرگترین و در عین حال متعارفترین اثر اولیویه آسایاس به حساب میآید. او البته برای آنکه به ابتذال و سطحیشدن متهم نشود با تغییردادن ساختار داستان نشان میدهد که حتی برای تعریفکردن یک قصه ساده جذاب هم شیوههایی بسیار خلاقانه در سر دارد.
تصور کارلوس از خود، چیزی است شبیه به یک قهرمان آثار اکشن. آسایاس نیز هوشمندانه ابتدا با او همین برخورد را میکند؛ تا زمانی که همین اکشن پرحرارت که شخصیت کارلوس را هدایت کرده و به نوعی او را اسیر خود کرده است، مایه نابودیاش میشود.
ویژگی مهم دیگر سریال این کارگردان شاخص فرانسوی توانایی خاصش در تحلیل شخصیتها است؛ تحلیلهایی در بالاترین سطح که با نمایش ویژگیهای او و دنبالکردن شیوهها و خوی او، به ما عمیقا نشان میدهند کارلوس دقیقا کیست.
کارلوس اثر به شدت تحسینشدهای است. این مجموعه جایزه گلدن گلوب بهترین سریال کوتاه یا فیلم تلویزیونی را از شصت و هشتمین مراسم گلدن گلوب به دست آورد. سریال از حلقه منتقدان فیلم لس آنجلس جایزه بهترین فیلم خارجیزبان و بهترین کارگردانی را گرفت، انجمن ملی منتقدان فیلم آمریکا جایزه بهترین کارگردانیاش را به اولیویه آسایاس برای ساخت این اثر داد و حلقه منتقدان فیلم نیویورک هم کارلوس را شایسته جایزه بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان دانستند.
این سریال کوتاه واکنشهای جالبی هم به همراه داشت. بخشی از واکنشها جنبه حقوقی داشت. وکیل کارلوس از آسایاس شکایت کرد و تلاش کرد جلوی انتشار گسترده اثر را بگیرد. استدلال او این بود که سریال کوتاه این هنرمند فرانسوی باعث ایجاد پیشقضاوت علیه کارلوس خواهد شد در حالی که او قرار است بابت چندین حمله تروریستی دیگر در فرانسه به دادگاه برود در نتیجه سریال بر رای دادگاه و هیات منصفه اثرگذار خواهد بود. دادگاه شکایت وکیل را رد و از آزادی بیان آسایاس دفاع کرد.
سریال توسط عموم منتقدان تحسین شد و در اغلب فهرستهایی که بهترین آثار سال ۲۰۱۰ را معرفی میکردند جایگاهی ویژه داشت. سوای کیفیت خود سریال و کارگردانی، بازی ادگار رامیرس در نقش کارلوس به شکل ویژهای مورد توجه قرار گرفت و در قالبی به شدت گسترده با تحسین مواجه شد.
الیویه آسایاس برای کارگردانی فیلمهایی از جمله «ساعات تابستانی» (Summer Hours) و «مامور خرید شخصی» (Personal Shopper) مشهور است. مامور خرید شخصی برای این هنرمند جایزه بهترین کارگردانی جشنواره بینالمللی فیلم کن ۲۰۱۶ را هم به همراه داشت و نام او را در میان استعدادهای برجسته سالهای اخیر سینمای فرانسه قرار داده است.
۵. کلمبو (Columbo)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- تاریخ پخش: ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۸/ ۱۹۸۹ تا ۲۰۰۳
- شبکه: NBC, ABC
- کشور تولیدکننده: ایالات متحده آمریکا
گرچه سریال «کلمبو» بخش قابلتوجهی از موفقیتها و جایگاه تثبیتشدهاش را مدیون بازی درخشان پیتر فالک در نقش کارآگاه است اما قدرت کارگردانی به کار رفته در این سریال هم از عوامل مهم کیفیت متمایزش بود.
اگر امروز بخواهیم سریال کلمبو را دقیقتر بررسی کنیم خواهیم دید که بسیاری از قسمتهای سریال به شکل غافلگیرکنندهای جنبه تجربی داشتند و تلاشهای پیشروانهای هم در زمینه استفاده از تکنولوژیهای روز و فناوریهای مدرن از خود نشان میدادند.
کلمبو یک درام جنایی است و شخصیت اصلی سریال یک کارآگاه بخش قتل است که در اداره پلیس شهر لس آنجلس کار میکند. کلمبو شخصیتی بسیار هوشمند و زیرک اما تاحدودی کمظرافت و گستاخ دارد. بارانی بژ نسبتا چروک، رفتار فروتنانه و بیادعا، سیگار برگ، ماشین قدیمی پژو ۴۰۳، همسر نادیدهاش (که اغلب هم از او حرف میزند) و اصطلاح همیشگیاش پیش از پرسیدن یک سوال بسیار حساس وقتی میگوید «فقط یک چیز دیگر»، همه و همه از او شخصیتی بسیار محبوب و جذاب ساختند. سریال کلمبو باعث محبوبیت نوع خاصی از قصههای کارآگاهی شد. قصههایی که در آنها ماجرای جنایت با نمایش خود جنایت و مرتکب آن آغاز میشد. به این ترتیب طرح داستانی تعلیق خاصی درباب اینکه چه کسی جنایت را مرتکب شده ندارد و قرار نیست مخاطب از میان تعدادی از افراد به هر کدام شک کند یا درباره هویت جانی بیاندیشد. برعکس این فرایند، در این نوع از آثار جنایی کل فرایند جذاب قصه بر چگونگی مشخصکردن جانی و گیرانداختن او توسط کارآگاه متمرکز است در حالی که مخاطب از ابتدا میداند چه کسی جرم را مرتکب شده است.
یک ویژگی مهم دیگر سریال کلمبو این بود که مظنونین به قتل این سریال اغلب اعضای مرفه طبقات بالای جامعه بودند. این مساله باعث شد که بعضی منتقدان تضاد طبقاتی را به عنوان یکی از عناصر کلیدی داستانهای سریال در نظر بگیرند. با این وجود سازندگان سریال این مساله را به شکل دیگری تشریح کردند. از نگاه آنها فضای طبقات اجتماعی ثروتمند بیشتر به این دلیل انتخاب شده تا تقابل این افراد ثروتمند و قدرتمند با کلمبو که آداب اجتماعی خاصی را رعایت نمیکند جذابتر به نظر برسد. این افراد ابتدا کلمبو و تواناییهایش را دست کم میگیرند و او را ناتوان تصور میکنند. سپس در برابر هوشمندی او به شکل فزایندهای ناآرام میشوند و با تنشها و رفتار آزاردهندهای که کارآگاه ایجاد میکند، شواهد مجرمانه را در اختیارش قرار میدهند. رویکرد کلمبو آنها را در هم میشکند و منجر به اعتراف یا پذیرش اتهام میشود.
یکی از بهترین قسمتهای کل مجموعه کلمبو قسمت اول سریال است. قسمتی که با یک زوم به عقب نسبتا شدید از ماشینی در حال عبور به سوی پنجره یک آسمانخراش در لسآنجلس آغاز میشود و مردی را در حال تایپ با یک ماشین تحریر نشان میدهد.
حرکت دوربین از یک سو اهمیت مرد را نشان میدهد؛ مردی که جایی در نقاط بالایی برج بر فراز شهر مشغول نوشتن است و سپس با نشان دادن زندگی بیتفاوت شهری از پنجره از همان لحظه اول نسبت این مرد با شهر را روشن میکند و قدمی در راستای شخصیتپردازیاش برمیدارد.
قسمت اول سریال را باید کلاس درسی بسیار سودمند در زمینه داستانگویی دقیق و کارآمد به حساب آورد. چه فیلمسازی پشت کارگردانی این قسمت است؟ استیون اسپیلبرگ مشهور که همان سال با فیلم تلویزیونی «دوئل» (Duel) استعداد خود را به رخ کشید. در کارگردانی این قسمت اسپیلبرگ بهترین قابلیتهایش را نشان نداده و تا رساندن خود به کیفیت سالهای بعد فاصله دارد اما به وضوح با کارگردانی مستعد طرفیم که هر ماده اولیه در اختیارش را تا بیشترین حد ممکن و به موجزترین شکل ممکن مورد استفاده قرار داده است.
۶. ده فرمان (Decalogue)
- کارگردان: کریشتوف کیشلوفسکی
- تاریخ پخش: ۱۹۸۸
- شبکه: TVP
- کشور تولیدکننده: لهستان
سریال «ده فرمان» بیشک یکی از بهترین مجموعههای تلویزیونی تاریخ سینما است. این مجموعه ۱۰ قسمتی چنان کیفیتی داشت که کمی بعد کیشلوفسکی دو قسمت از آنها را به فیلمهای سینمایی بلند تبدیل کرد.
کیشلوفسکی کارگردانی بود که نسبتا دیر مشهور شد و زود از دنیا رفت. شاید دوران اوج فعالیتهای حرفهای او کمتر از یک دهه پیش از مرگش بود. برخی میگویند ده فرمان نویددهنده قدرت فیلمساز بزرگی بود که سینمای هنری اروپا طی سالهای بعد به خود میدید اما در عین حال بعضی دیگر از تحلیلگران باور دارند خود ده فرمان یکی از برجستهترین آثار این کارگردان لهستانی به حساب میآید.
از اسم ده فرمان هم پیداست که با ده فرمان اخلاقی سروکار دارد. فیلم البته رویکردی مدرن و متفاوت به اصول اخلاقی دارد اما نامش را از این فرمانهای موسی وام گرفته است. نگاه فیلم به شدت انسانگرایانه است و در آن پاسخها کمتر از پرسشها و جستوجوها اهمیت دارند، تازه اگر اساسا پاسخ روشنی در کار باشد. کیشلوفسکی رویکرد اخلاقی خود را که در سایر آثار سینماییاش هم بسط یافته در این سریال به خوبی آشکار میکند و ماهیت محتوایی اثر با ماهیت ساختاری سیال و انعطافپذیر فرم آن هماهنگی دارد.
ده فرمان یک سریال کوتاه درباره اما و اگرها است؛ یک علامت سوال پایانناپذیر. هر قسمت رسما به یک فرمان اخلاقی مرتبط است اما در عمل گاهی با چندین فرمان ارتباط دارد. بعضی از آنها حتی با یکدیگر در تضاد قرار میگیرند تا بهتر نشان دهند مسائل اخلاقی در زندگی واقعی تا چه حد پیچیده و بعضا به هم ریختهاند.
اما ابدا نباید این شاهکار کیشلوفسکی را صرفا به اخلاق، فلسفه یا تفکر تقلیل داد. قطعا فیلم از نظر ذهنی اثر برجستهای است اما از سوی دیگر به شدت قدرت بصری و بیان سینمایی نیرومندی دارد. در واقع همانقدر که ممکن است مخاطبش را به فکر فرو ببرد، قادر است احساسات او را هم درگیر کند. یک نمونه از برجستهترین درگیریهای احساسی درون سینمای کیشلوفسکی را برای مثال میتوان در قسمت ششم سریال دید که مدتی بعد با عنوان «فیلمی کوتاه درباره عشق» (A Short Film About Love) به صورت یک فیلم سینمایی مستقل هم منتشر شد.
فیلمی کوتاه درباره عشق هم نوعی مفهومپردازی پیچیده و جذاب درباره عشق است و هم از عناصر بصری و سینمایی برای بیان مقصود خود به بهترین شیوه ممکن بهره میگیرد.
کیشلوفسکی پیش از ده فرمان آثار برجسته و مهمی چون «شیفته دوربین» (Camera Buff)، «بخت کور» (Blind Chance) و «پایانی نیست» (No End) را به گنجینه آثار ارزشمند سینمایی جهان افزوده بود و پس از سریال ده فرمان و دو فیلم سینمایی مستقل استخراج شده از این سریال یعنی فیلمی کوتاه درباره عشق و «فیلمی کوتاه درباره کشتن» (A Short Film About Killing)، به کارگردانی «زندگی دوگانه ورونیک» (The Double Life of Veronique) و مجموعه سهرنگ (آبی، سفید، قرمز) پرداخت.
۷. نیک (Knick)
- کارگردان: استیون سودربرگ
- تاریخ پخش: ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۵
- شبکه: Cinemax
- کشور تولیدکننده: ایالات متحده آمریکا
اگر حقیقتا بپذیریم که در حال ورود به دوران طلایی تلویزیون قرار گرفتهایم سریال نیک ساخته استیون سودربرگ ممکن است در این دوره منادی تجربههایی جسورانه، برجسته و غیرمتعارف باشد. البته امیدواریم این بیشتر مقدمه کار باشد و هنوز تا کیفیتهای بالاتر دوره اصلی فاصله داشته باشیم.
نیک یک درام پزشکی است و داستان چند پزشک و عوامل بیمارستان نیکربوکر شهر نیویورک را طی سالهای آغازین قرن بیستم دنبال میکند.
سریال سودربرگ قادر است به زیبایی تضادها و تنشهای طبقاتی و نژادی موجود در این فضا را میان انقلابهایی که در صنعت و تکنولوژی رخ میدهند برجسته سازد.
برخلاف بسیاری از سریالهای تلویزیونی که در آنها خالق و نویسنده سریال کنترل اصلی بر آن را اعمال میکنند در این سریال کوتاه سودربرگ به عنوان کارگردان نقش مرکزی را ایفا کرده است و از این نظر میتواند در فهرست سریالهایی که توسط هنرمندان صاحبنام کارگردانی شدهاند به عنوان یک گزینه متاخر جایگاه ویژهای داشته باشد. در واقع سریال نیک میتواند مهمترین مجموعهای باشد که طی سالهای اخیر شجاعت و کیفیت یک کارگردانی منسجم در مدیوم تلویزیون را به رخ کشیده.
وجوه تاریخی این سریال لزوما دقیق و مو به مو نیست اما سازندگان این مجموعه ترجیح دادهاند بیانگریهای کلی و وجوه انسانی اثر را قربانی دقت تاریخی محض نکنند و صرفا تا حدودی به روح وقایع پایبند بمانند.
۸. Playhouse 90
- کارگردان: سیدنی لومت، جان فرانکنهایمر، آرتور پن، جرج روی هیل
- تاریخ پخش: ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۰
- شبکه: CBS
- کشور تولیدکننده: ایالات متحده آمریکا
تلویزیون در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ پیش از آنکه بتواند جایگاه خود را کاملا تثبیت کند و از زیر سایه سینما خارج شود وضعیتی نسبتا مبهم داشت.
سریال Playhouse 90 در عمل سینماییترین تجربه این مدیوم در سالهای آغازین فعالیتش بود. شاید به همین دلیل هم از دل سریال مذکور بسیاری از نویسندگان آتی هالیوود بیرون آمده و شناخته شدند. اما ماجرا فراتر از تعدادی نویسنده بود و بعضی از مشهورترین کارگردانهای آمریکایی هم پیش از رسیدن به شهرت در این پروژه همکاری میکردند؛ فیلمسازانی مثل جان فرانکنهایمر، سیدنی لومت، آرتور پن و جرج روی هیل.
سریال Playhouse 90 یک مجموعه آنتولوژی بود که طی حدودا ۴ سال در قالب ۱۳۳ قسمت پخش شد. هیچ یک از قسمتهای مجموعه را نمیشود با آثار هنریتر یا متعلق به موجهایی چون موج نوی سینمای فرانسه اشتباه گرفت اما این سریال ما را به یاد کارگردانهای غیرمولف دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ میاندازد با این تفاوت که در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ در عمل سیستم استودیویی تضعیف هم شده بود.
برای کارگردانهایی چون فرانکنهایمر که ۲۷ قسمت از این سریال را به تنهایی کارگردانی کرده است سبک داستانگویی بسیار جالب توجه است. او نشان میدهد به چه کیفیتی میتوان میان ژانرها و جریانهای سینمایی نوسان کرد و در عین حال آسیب چندانی هم ندید. در این قسمتها حرکت میان نوار، وسترن، ملودرام یا هر قالب دیگری که فکرش را بکنید در جریان است.
به شکل کلی این مجموعه تلویزیونی از زوایای گوناگون برای بسیاری از کارگردانهای سینما و تلویزیون آن روزگار الهامبخش بود و آنها را بیش از گذشته به سوی مدیوم تلویزیون هدایت کرد.
۹. صحنههایی از یک ازدواج (Scenes from a Marriage)
- کارگردان: اینگمار برگمان
- تاریخ پخش: ۱۹۷۳
- شبکه: Sveriges Radio
- کشور تولیدکننده: سوئد
سریال کوتاه «صحنههایی از یک ازدواج» که اوایل دهه ۱۹۷۰ توسط اینگمار برگمان کارگردان شهیر سوئدی ساخته شد یکی از آثار کمتر تجربی او به حساب میآید و تاملات این هنرمند درباب درک انسان از موجودیت خود است. اما صراحت و سرراستی نسبی صحنههایی از یک ازدواج ابدا به ساختار و عمق اثرگذاری سریال آسیبی نزده؛ ساختاری که از طریق آن برگمان مسائل زمینیتر و امور روزمره را به عنوان دریچهای جهت درک مفاهیم پیچیده و انتزاعی به کار میگیرد.
برگمان صحنههایی از یک ازدواج را درست یک سال پس از اثر مشهورش «فریادها و نجواها» (Cries and Whispers) جلوی دوربین برد؛ هنگامی که در اوج شهرت و اقتدار جهانی بود. این سریال شش ساعته داستان از همپاشیدن ازدواج میان ماریان (با بازی لیو اولمان) که خود وکیل طلاق است را با جان (با بازی ارلند جوزفسون) که استاد دانشگاه رشته روانشناسی است نمایش میدهد. سریال یک دوره ۱۰ ساله از زندگی این زوج را در برمیگیرد.
این سریال را باید نوعی کالبدشکافی همچون یک ناظر بیطرف در نظر گرفت و البته ممکن است آن را نوعی مواجهه طبیعتگرایانه هم بنامند؛ مواجههای که گویا در آن بدن انسان هم به یک نمایشگاه آثار هنری و هم به یک لوله آزمایش تبدیل شده. محیط آزمایش هم تختخواب زوج است که وضعیت عاطفیشان را به شکل روزمره ثبت و آشکار میکند.
در این فضا بیگانگی و انزوای زوج اصلی داستان نسبت به یکدیگر آشکار میشود و آنها را به تدریج با فاصلههای بیشتری نسبت به هم میبینیم. گرچه این دو به خود اجازه جدایی کامل را نمیدهند یا به ندرت در چنین موقعیتی قرار میگیرند اما در غالب اوقات فاصله میانشان محسوس است.
این فاصله که تحت پوشش نوعی از طبیعتگرایی بسیار ماهرانه طراحی شده و رنگ و بوی روزمرگی دارد مانند یک بمب ساعتی دقیق عمل میکند. بمبی که میدانیم عاقبت زمانی منفجر خواهد شد و رابطه بحرانی زوج را متلاشی خواهد کرد.
طبیعتا حضور برگمان به عنوان یک استاد بزرگ سینما سوای محتوای اثر در فرم آن هم مشهود است. موقعیت شخصیتها نسبت به دوربین همواره طراحی استادانهای دارد و در رابطهای تنگاتنگ با ساختار عاطفی و ذهنی آنها قرار دارد. در واقع از طریق موقعیت قرارگیری دوربین، این وضعیت هم برای مخاطبان ترسیم میشود. با این حال وضعیت فرمی مذکور هرگز مصنوعی یا تحمیلی به نظر نمیرسد. به شکل کلی صحنههایی از یک ازدواج را میشود مانند کتاب مقدس سینمای روایی یا حتی اثری بسیار الهامبخش برای خود زندگی ستایش کرد.
این سریال به دلیل ماهیتش واجد شرایط دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم خارجیزبان نبود اما برنده جایزه گلدن گلوب بهترین فیلم خارجیزبان و چندین جایزه مطرح دیگر شد. سال ۲۰۰۳ برگمان برای این سریال دنبالهای به نام «ساراباند» (Saraband) ساخت و البته سریال موضوع اقتباس و بازسازی یک مجموعه جدید در سال ۲۰۲۱ هم قرار گرفت که با همین نام از شبکه HBO پخش شد.
۱۰. Spaced
- کارگردان: ادگار رایت
- تاریخ پخش: ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۱
- شبکه: Channel 4
- کشور تولیدکننده: بریتانیا
سریال Spaced در ژانر کمدی موقعیت اثری است به شدت بریتانیایی و به شدت دهه نودی درباره ماجراهای ناگوار دیزی استاینر و تیم بیزلی دو شهروند بیست و چند ساله اهل لندن که گرچه تازه با یکدیگر آشنا شدهاند اما بنا به دلایلی تصمیم میگیرند با هم زندگی کنند. فیلم چند نقش فرعی مهم هم دارد که از دوستان و اطرافیان همین زوج تشکیل شدهاند.
این سریال یک کمدی درخشان است که گاهی به کمدیهای فارس (Farce) شباهت مییابد. مثل بسیاری از کمدیهای تلویزیونی نقش نویسنده در Spaced بسیار پررنگتر است و چه بسا حتی از نقش کارگردان هم اهمیت بیشتری دارد. با این حال گرچه نقش سایمون پگ و جسیکا استیونسن به عنوان نویسندگان سریال بسیار کلیدی است اما مهارت ویژه ادگار رایت در بهرهگیری از این مضامین و ایجاد یک تعادل درجه یک میان آنها نهایتا موجب شکلگیری این سریال موفق شده است.
رایت تلاش کرده یک سبک بصری ویژه برای سریال طراحی کند. استفاده از فیلمبرداری تک دوربین، بهرهگیری از زبانهای بصری ژانرهای گوناگون، استفاده از رقص، موسیقی و ترانههای معاصر همه و همه در کنار هم رنگ و بویی خاص به این مجموعه تلویزیونی داده است.
سریال Spaced نقطه اوج فعالیتهای هنری ادگار رایت نبود. او طی سالهای آتی با فیلمهایی که کارگردانی کرد (از «بیبی راننده» گرفته تا «شان مردگان») از خود درخشش و جاهطلبی بصری بسیار بیشتری نشان داد و در حوزه آمیختن ژانرها هم استعداد ویژهای به نمایش گذاشت.
با این حال حتی در ساکتترین و سادهترین لحظات سریال دوربین رایت نقش اساسیاش را به درستی ایفا میکند. ریتم دیالوگها را برجسته میسازد و باعث میشود شوخیها به شکلی خاص در عین بیتفاوتی و خونسردی کاملا خندهدار و اثرگذار باشند.
۱۱. قصههایی از سردابه (Tales from the Crypt)
- کارگردان: رابرت زمکیس
- تاریخ پخش: ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۶
- شبکه: HBO
- کشور تولیدکننده: ایالات متحده آمریکا
شبکه HBO برای پروژه مهمی چون «قصههایی از سردابه» که یک سریال ترسناک متعلق به سالهای طوفانی این شبکه بود به هنگام نیاز از طیف متنوعی از کارگردانان با استعداد بهره گرفت.
قصههایی از سردابه از نظر سبکپردازی و عناصر زیباییشناختی نوعی تمرین مجدد ساخت آثار کلاسیک دهه ۱۹۵۰، احیای پرشور آن فضاها و البته فاصلهگرفتن از فرهنگ پاپ روزمره بود. با این وجود صداقت و صراحتی که در این مجموعه نهفته بود باعث شد بتواند گروهی از هواداران پروپاقرص خاص خودش را بیابد و همین موضوع باعث دوامآوردن آن طی دهه ۱۹۹۰ شد؛ دورهای که آثار HBO هم به پختگی بیشتری رسیدند و از آفرینش هنری برجستهتری بهره میگرفتند.
قصههایی از سردابه که یک سریال آنتولوژی ترسناک بود در قالب هفت فصل در مجموع ۹۳ قسمت پخش شد. نام سریال از کتابهای کمیک آمریکایی ایسی کامیکس دقیقا به همین عنوان، گرفته شده بود و بخش بسیاری از محتواهای سریال هم برگرفته از همین کمیکها یا سایر آثار ایسی کامیکس بود. یک نکته جالب توجه و مهم درباره سریال براساس شرایط آن روزهای پخش تلویزیونی در آمریکا این بود که HBO به عنوان یک کانال تلویزیونی کابلی پریمیوم از اعمال سانسورهای رایج شبکههای معمول معاف بود و در این حوزه آزادی بیشتری داشت. همین نکته هم به سازندگان سریال اجازه داد تا محتواهایی را درون آن به کار گیرند که در اغلب سریالهای آن زمان دیده نمیشد. خشونت چشمگیر، دشنامگویی و بعضی مضامین و تصاویر ممنوعه دیگر به راحتی در این سریال اجازه بروز و ظهور داشتند. هنگامی که سریال طی سالهای بعد از بعضی شبکههای عمومی دیگر پخش شد این محتواها با سانسور مواجه شدند.
موفقیت نسبتا گسترده سریال موجب شد طی سالهای بعد چندین فیلم مستقل در ارتباط با آن ساخته شوند. چهرههای نامآشنای مختلفی در قسمتهای گوناگون این سریال حضور داشتند؛ چهرههایی چون آرنولد شوارتزنگر، بنیسیو دل تورو، برد پیت، کرک داگلاس، تام هنکس، دمی مور، دنیل کریگ و جو پشی.
البته در کنار سرراستی و صراحتی که لحن این سریال داشت نباید حضور کارگردانهای تاثیرگذار در آن را هم نادیده گرفت. رابرت زمکیس یکی از این چهرهها بود اما والتر هیل، جان فرانکنهایمر و ویلیام فریدکین هم تنها تعدادی دیگر از چهرههایی بودند که در ساخت فصل اول سریال مشارکت داشتند.
زمکیس در آن سالها نام مطرحی بود که به تدریج در دهه ۱۹۹۰ از فیلمسازی ژانر دور شد گرچه در آن دهه هم با ساخت «فارست گامپ» (Forrest Gump) کماکان نام شناختهشدهای باقی ماند. او سه قسمت از سریال را کارگردانی کرد و در این سه قسمت هرگز لحظهای هم به تکرار خود نپرداخت. یک اسلشر تمامعیار، یک تراژدی اگزیستانسیالیستی و ادای احترامی به فیلم «راههای افتخار» استنلی کوبریک بزرگ در کنار ادای دینی به سینمای نوار مضامین و حال و هوای سه قسمتی را تشکیل میدادند که این کارگردان در مجموعه قصههایی از سردابه جلوی دوربین برد.
۱۲. تانر ۸۸ (Tanner ’88)
- کارگردان: رابرت آلتمن
- تاریخ پخش: ۱۹۸۸
- شبکه: HBO
- کشور تولیدکننده: ایالات متحده آمریکا
رابرت آلتمن هم شبیه بسیاری از کارگردانان قدیمی موج نو سینمای آمریکا (کسانی چون سیدنی لومت و جان فرانکنهایمر) فعالیتهایش را با ارائه شاهکارهای سینمایی آغاز نکرد بلکه در فضای خاص تلویزیون دهه ۱۹۶۰ آمریکا رشد یافت و جایگاه و سبکش را به تدریج ایجاد کرد.
آلتمن عاقبت در دهه ۱۹۷۰ وقتی در میان نامهای بزرگ قرار گرفت آزمایشی بیوقفه و جسورانه را با ژانرهای سینمایی آغاز کرد، سیر درونی آثارش بر شخصیتهایی که میآفرید مبتنی بود و احتمالا تعدادی از تاثیرگذارترین آثار تاریخ سینمای آمریکا را در این دهه ساخت. او طی دهه ۱۹۸۰ اما وضع دشواری داشت و نتوانست به همان میزان خلاق، ساختارشکن و الهامبخش باقی بماند.
گرچه شاید با خود بگویید این تنها وقفهای بود تا این هنرمند برجسته را برای ارائه آثار جسورانه دیگری مثل «بازیگر» (The Player) و «برشهای کوتاه» (Short Cuts) در سالهای آغازین دهه ۱۹۹۰ آماده کند اما در واقع آلتمن کماکان طی دهه ۱۹۸۰ هم میل زیادی به فعالیت ثمربخش داشت؛ شرایط اما در مدیوم سینما دشوار شده بود. هالیوود به سوی آثار ژانری ارزانقیمت پرسود حرکت کرده بود و فضا را چنان برای بعضی چهرههای برجسته سینمای هنری تنگ کرد که آنها ناچار به تلویزیون فکر کردند. بازگشت به تلویزیون میتوانست راهی باشد که آنها یک دوره دشوار را سپری کنند و کماکان در این شرایط هم دوام بیاورند.
در این وضعیت بود که آلتمن HBO را به عنوان یک گزینه مناسب برگزید. یک کانال کابلی جدید که میخواست آثار باکیفیت تولید کند و آلتمن میتوانست برای ساخت آثار منحصربهفرد به کار HBO بیاید. یکی از اولین شاهکارهای تلویزیونی HBO به همین ترتیب ساخته شد؛ سریال تانر ۸۸.
آلتمن همیشه حتی در دوران اوج فعالیتهایش هم رویکردی ضد مولف داشت. یک نگرش افقی به سینما و خلق آثار هنری که در آن داستانگویی مبتنی بر شخصیت، در عمل بازیگران و نویسندگان کار را هم تا حد زیادی بیشتر از قبل وارد فرایند خلق اثر میکرد. پس نباید تعجب کرد که نقش گری ترودو به عنوان خالق سریال در ساخت این مجموعه بسیار پررنگ بود. در واقع عملکرد این دو در کنار هم نوعی هارمونی و هماهنگی تماشایی را پدید آورد.
سریال تانر ۸۸ وقایع پشت پرده مبارزات انتخاباتی یک نامزد انتخابات ریاست جمهوری از حزب دموکرات طی سال ۱۹۸۸ را دنبال میکند. یک اثر انتقادی و گلایهآمیز نسبت به سیاست مدرن که احتمالا در نگرش گری ترودو ریشه داشته و نوعی ایدهآلیسم و حتی خوشباوری کلی که دیدگاه آلتمن را نسبت به سیاستمداران به عنوان افرادی که با انسانهای دیگر چندان متقاوت نیستند، شکل میداد.
به هر حال سریال تانر ۸۸ از آن دست محصولاتی است که حتی با دیدن یک قسمتش هم به سرعت در مییابید یک کارگردان چیرهدست را به خدمت گرفته است. کارگردانی که در همان صحنههای آغازین اهمیت حرکت دوربین، تدوین، کنار هم قراردادن نماها و شیوه بصری روایت را به دقیقترین شکل ممکن نمایش میدهد. هنوز ۵ دقیقه هم از دیدن قسمت اول سریال نگذشته میبینید که چطور آلتمن توانسته نشان دهد که سیاست همزمان میتواند شما را به خود واقعیتان نزدیکتر کند و در عین حال باعث فروپاشی و ایجاد گسیختگی درونی فعالان این عرصه پرمخاطره شود.
روایت این سریال کوتاه مستندنما از چندین منظر گوناگون بیان میشود از جمله زاویه دید تانر، عوامل کمپین انتخاباتی او، گروه کوچکی از گزارشگران خبری که به شکل مداوم کاندید انتخاباتی را دنبال میکنند و البته از زاویه دید تعدادی از داوطلبان ستاد انتخاباتی. بسیاری از چهرههای شاخص آن روزهای عرصه سیاست آمریکا در سریال حضور کوتاه یا نسبتا بلندتری دارند؛ از جمله این چهرهها میتوان به پت رابرتسون نامزد پیشین ریاست جمهوری حزب جمهوریخواه و از رهبران با نفوذ ایوانجلیستها در آمریکا، بروس بابیت از اعضای حزب دموکرات و وزیر کشور بیل کلینتون، باب دول رقیب جمهوریخواه بیل کلینتون در انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۹۶ و گری هارت سناتور دموکرات اشاره کرد.
۱۳. بالای دریاچه (Top of the Lake)
- کارگردان: جین کمپیون
- تاریخ پخش: ۲۰۱۳، ۲۰۱۷
- شبکه: BBC UKTV
- کشور تولیدکننده: استرالیا، بریتانیا، نیوزیلند
شاید در نظرگرفتن مجموعه تلویزیونی «بالای دریاچه» به عنوان سریال کمی غیرمنصفانه به نظر برسد. فصل اول این مجموعه که سال ۲۰۱۳ پخش شد تنها ۷ قسمت داشت و فصل دوم که سال ۲۰۱۷ منتشر شد در قالب ۵ قسمت در اختیار مخاطبان قرار گرفت. مجموعه تحت هدایت مشترک جرارد لی و جین کمپیون قرار داشت و توسط جین کمپیون و گارث دیویس کارگردانی شد. شاید بشود بالای دریاچه را فیلمی بسیار بلند در نظر گرفت اما به هر حال یک سریال کوتاه بود که توسط کارگردانی شناخته شده مانند کمپیون جلوی دوربین رفت و در این فهرست قابل بررسی است.
از طرف دیگر نباید خاصیتهای ذاتی مدیوم تلویزیون را که به این سریال هم در نوع خود کمک کردند فراموش کرد. در ذات تلویزیون دادن نوعی فضای تنفسی بیشتر به مخاطب قرار دارد؛ فضایی که امکان میدهد مسائل طی بازه زمانی طولانیتری در ذهن مخاطب شناور بماند، تجزیه و گاهی هم بازسازی شود.
سریال بالای دریاچه بررسی دقیق و از فاصله نزدیک وضعیت زنی است که میان شرایط ظالمانه اجتماعی و میل به بیان کامل درونیات وجود خود اسیر شده و سرکوب میشود. داستان فیلم در فصل اول تحقیقات یک کارآگاه زن به نام روبین گریفین درباره ناپدیدشدن یک دختر باردار ۱۲ ساله در نیوزیلند را دنبال میکند و فصل دوم که تحت عنوان «دختر چین» (China Girl) منتشر شد از نظر داستانی ۵ سال بعد را روایت میکند و در شهر سیدنی میگذرد. کارآگاه گریفین در فصل دوم ماجرای مرگ یک دختر آسیایی ناشناس را دنبال میکند که جسدش در بوندای بیچ یکی از حومههای سیدنی پیدا شده. البته جالب است این نکته را هم بدانید که فیلمبرداری اثر برعهده آدام آرکاپاو بوده؛ او را برای فیلمبرداری مجموعه تلویزیونی «کارآگاه حقیقی» (True Detective) به یاد میآوریم.
سریال کمپیون حرکت عمیقی است به سوی مسائل پنهانی و پیچیده مناطق دورافتاده نیوزیلند؛ جایی که در آن زندگی همچون ترکیبی از گسستگی و پیوستگی توامان رخ مینماید. افرادی که پیوندهایی نه چندان جدی دارند و گویا به دنبال بهانهای برای رهاکردن میگردند. فضایی با چشماندازهای خاص امپرسیونیستی پیر اگوست رنوآر (نقاش برجسته سبک امپرسیونیسم)، فرهنگ عامه سرکوبشده و در پستو پنهانشده و نوعی رمانتیسیسم شهوانی ناشی از عمیقترین لایههای درونی امیال انسانها. همه چیزهایی که اساسا از نظر مضمونی قوت غالب آثار کمپیون به حساب میآیند و گرچه شاید تلویزیون برای او و برای پرداخت به این مضامین آزمون جدیدی بود اما اصل این مضامین و تبدیلکردن آنها به روایتهای بصری از جمله تخصصهای این کارگردان نامآشنا است.
۱۴. کارآگاه حقیقی (True Detective)
- کارگردان: کری فوکوناگا
- تاریخ پخش: ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۹
- شبکه: HBO
- کشور تولیدکننده: ایالات متحده آمریکا
فصل دوم سریال کارآگاه حقیقی ساخته نیک پیزولاتو نکات بسیار مهمی را درباره این سریال برای مخاطبان روشن کرد. خواه به دلیل ناکارآمدی شخصیتهای زن داستان که در واقع توسط یک مرد نوشته شده بودند یا به دلیل فشارهای ناشی از نگارش عمدتا تکنفره فیلمنامه توسط پیزولاتو، به هر حال فصل دوم ابدا چنگی به دل نزد.
نکته جالب دیگر اینکه مدتی بعد فصل سوم سریال هم ساخته شد. این فصل نسبت به فصل دوم فیلمنامه بهتری داشت و به صورت کلی باکیفیتتر بود اما با این وجود ابدا نتوانست به سطح فصل اول برسد. فصل سوم را چندین کارگردان از جمله جرمی سالنییر، دانیل سکهایم و خود نیک پیزولاتو جلوی دوربین بردند. چه چیزی باعث تفاوت کیفی محسوس و چشمگیر فصل اول نسبت به دو فصل دیگر شده بود؟
احتمالا یکی از عوامل مهم موفقیت فصل اول زوج جذاب و فراموشنشدنی متیو مککانهی و وودی هارلسون بود. مککانهی نقش یک یک کارآگاه بسیار زیرک، تودار، آسیبدیده با گذشتهای بحرانی و البته مسلح به درکی پیچیده و کموبیش شبهفلسفی از جهان را بازی میکرد. هارلسون نقش یک کارآگاه به کلی متفاوت را برعهده داشت؛ مردی به شدت آمریکایی، سادهدل، خوشگذران اما نهایتا خوش قلب که گرچه در ابتدا با شریک زیرک و متفاوتاش به بعضی تضادها دچار میشود اما نهایتا همکارهایی دوستداشتنی از آب در میآیند.
ممکن است گفته شود در کنار این زوج فیلمنامه فصل اول خلاقانهتر، دارای محتوایی غنیتر و حتی مرموزتر بوده است. اما اگر به نگارش فیلمنامه فصل اول توجه کنیم درخواهیم یافت که در آن فصل هم فیلمنامه لزوما بیعیب و ایراد نبوده است. حتی درباره شخصیتهای زن سریال که یکی از ایرادات مهم فصل دوم بود هم میتوان به نقطه ضعفهای برجستهای در فصل یک اشاره کرد. پس چه چیزی باعث موفقیت چشمگیر فصل اول شد؟ پاسخ نمیتواند تنها به زوج کارآگاه فصل اول خلاصه شود. باید سراغ قدرت و اقتدار یک صدا و ذائقه سطح بالا برویم که قادر بود سریال را چنان هدایت کند تا مجموعهای از کلافهای درهمبافتهشده باعث زمینگیرشدن سریال نشوند؛ کارگردانی که توانست کشتی کارآگاه حقیقی را در یک دریای طوفانی با خلاقیت و سبک خاصش به زیبایی هدایت کند.
به عبارت دیگر کری فوکوناگا که هر ۸ قسمت فصل اول را کارگردانی کرد نوعی از تعادل را به این سریال بخشید. او از طریق شیوههای خلاقانه کارگردانیاش برخی استعارههای نسبتا تند و تیز پیزولاتو را متعادل کرد و به شکل کلیتر فشار را از روی دوش خالق مجموعه برداشت.
با وجود یک سبکپرداز اصیل و واجد شرایط در کنار خالق مجموعه ساختن یک سریال نئونوار با حال و هوای گوتیک جنوبی که به جنایت و روابط مردان مدرن در بستر یک داستان کارآگاهی میپردازد کار کمتر دشواری بود نسبت به آنچه پیزولاتو باید در فصل دوم برعهده میگرفت. فوکوناگا قادر بود بهترین معادلهای بصری را برای ایجاد این فضا و روایت چنین داستانی پیدا کند. در عین حال این کارگردان هم از گرایشهای ادبی چهرههایی چون فاکنر الهام میگرفت و هم از جهان بصری فیلمسازی چون ماریو باوا (فیلمساز شناختهشده دوره طلایی سینمای وحشت ایتالیا). ترکیب همین عناصر بود که باعث شده حتی حالا پس از چندین سال هم فصل اول مجموعه کارآگاه حقیقی در میان سریالهای جنایی جایگاه ویژه خود را حفظ کند.
در کنار نکات فوق نباید این نکته را هم از یاد برد که این کارگردان خوشآتیه خود دورانی از فعالیت حرفهایاش را صرفا به فیلمبرداری آثار کوتاه پرداخته (سالهای ۲۰۰۴ تا ۲۰۱۳) و از این طریق تواناییهای بصریاش را قوت بخشیده است. گرچه او تا سال ۲۰۱۴ و فعالیت به عنوان کارگردان سریال کارآگاه حقیقی چند فیلم سینمایی هم جلوی دوربین برده بود اما احتمالا این همکاری باعث افزایش شهرت او و راهی برای ورود به پروژههای بزرگتر شد. آخرین اثر کری فوکوناگا، جدیدترین فیلم در مجموعه سینمایی جیمز باند به نام «وقت مردن نیست» (No Time To Die) هم نشان از همین فرایند دارد.
۱۵. منطقه نیمهروشن (The Twilight Zone)
- کارگردان: ریچارد دانر
- تاریخ پخش: ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۴
- شبکه: CBS
- کشور تولیدکننده: ایالات متحده آمریکا
ریچارد دانر به عنوان یکی از موفقترین چهرههای سینمای تجاری آمریکا که تعداد قابل توجهی بلاکباستر پرفروش را کارگردانی کرده است فعالیت هنریاش را از تلویزیون آغاز کرد.
منطقه نیمهروشن یکی از سریالهایی بود که این کارگردان را به جایگاه شاخصتری هدایت کرد و از جمله پروژههای مقدماتی او برای حرکت به سوی آثار سینمایی شد. البته سریال منطقه نیمهروشن را راد سرلینگ ساخت. سرلینگ از چهرههای کلیدی تلویزیون طی دهه ۱۹۵۰ بود و به شکلگیری خطوط اصلی این مدیوم – آنطور که میشناسیمش – کمک قابل توجهی کرد. شاید شاخصترین سریال سرلینگ همین مجموعه بود؛ اثری که مدتها است به مثابه یک متن مقدس تلویزیونی ستایش میشود.
منطقه نیمهروشن یک سریال آنتولوژی ترسناک بود و در قالب پنج فصل طی سالهای ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۴ از شبکه CBS پخش شد. هر قسمت داستانی مستقل داشت که در آن شخصیتها با وضعیتی غیرمعمول یا ناخوشایند مواجه میشدند؛ وضعیتی که میشود آن را با ورود به منقطه نیمهروشن توصیف کرد و بیانگر یک موقعیت سوررئال بود. هر قسمت سریال عموما پایانی غافلگیرکننده داشت و البته دارای نوعی پیام اخلاقی درونی هم بود. گرچه سریال از نظر مضمونی اساسا علمی-تخیلی به حساب میآید اما وقایع غیرطبیعی و کموبیش کافکایی سریال باعث میشد بتوان آن را در میان سریالهایی با مضامین فانتزی و ترسناک طبقهبندی کرد.
سریال راد سرلینگ از عوامل گوناگونی در مسیر موفقیتش بهره گرفت. ترکیبی از بازیگران تثبیتشده و شناختهشده در کنار بازیگران جوان که طی سالهای بعدی بیشتر مورد توجه قرار گرفتند تیم بازیگری را تشکیل میدادند. سرلینگ شخصا بر فرایند تهیه و تولید نظارت کامل داشت و سرپرست نویسندگان هم بود. در کنار نویسندگان خلاق، او خود از مجموع ۱۵۶ قسمت سریال ۹۲ قسمت را به رشته تحریر در آورده بود یا در نوشتن این قسمتها همکاری داشت.
سرلینگ مجری و راوی سریال هم بود؛ در آغاز و پایان هر قسمت مونولوگهایی میگفت و از طریق این مونولوگها داستان به نوعی خلاصه میشد و توضیح داده میشد که شخصیت یا شخصیتهای اصلی چرا و چگونه وارد منطقه نیمهروشن شدهاند. این سریال به شکل گستردهای به عنوان یکی از برترین تجربههای کل تاریخ رسانه تلویزیون شناخته میشود و از نظر الهامبخشی و اثرگذاری روی مجموعههای فانتزی و علمی-تخیلی سالهای آتی نقشی انکاناپذیر و بسیار پررنگ داشت.
با تمام نکات پیشگفته آسان است که فراموش کنیم سرلینگ در این مسیر تنها نبوده. مشهورترین همکاران او در این مسیر نویسندگان مجموعه چارلز بومونت و ریچارد متیسون بودند. همانطور که پیشتر اشاره کردیم در آثار تلویزیونی نقش نویسندگان بسیار برجسته است. اما اگر از این نویسندگان بگذریم تعدادی از چهرههای مستعد و حرفهای پشت دوربین به شکلگیری این سریال کمکهایی ارزنده کردهاند.
ریچارد دانر یکی از همین چهرهها بود. مردی که به خوبی میدانست چطور حرکت دوربین را کنترل کند، چطور ریتم دیالوگها را تقویت کند و چگونه با زاویههای هر نما، چرخشها و تنشهای تصویری فضاهایی را که باید بسازد.
دانر جوان از این سریال استفاده کرد تا به جهان سرگرمیسازان هالیوود نشان دهد برای عهدهدارشدن پروژههای بزرگ مختلف به شدت آماده است و میتواند با سبکی متناسب با رسانهای که در آن فعالیت میکند هواداران را کاملا در مشتش نگه دارد. دانر البته هرگز یک مولف بزرگ نبود اما کافی بود نویسندهای حرفهای و چند بازیگر خوب را در اختیار داشته باشد تا اثری کاملا گیرا و جذاب خلق کند.
«کابوس در ارتفاع ۲۰۰۰۰ فوتی» یکی از قسمتهای مجموعه براساس داستانی به همین نام نوشته ریچارد متیسون سال ۱۹۶۳ در قالب همین مجموعه روی آنتن رفت و به یکی از ماندگارترین قسمتهای کل سریال تبدیل شد. داستان این قسمت ماجرای تنها مسافر یک پرواز هوایی را دنبال میکرد که متوجه حضور یک موجود وحشتناک حین پرواز در اطراف بال هواپیما میشود. موجودی که ترس پرواز را به تنهایی چندین برابر میکند. این قسمت اولین قسمت از شش قسمتی بود که توسط ریچارد دانر کارگردانی شدند و در عمل به یکی از آثار ماندگار فرهنگ پاپ آمریکایی بدل شد.
ترکیب زوایای دوربین، تدوین نسبتا آشفته و پرتنش، کلوزآپهای مشوشکننده، طراحی صدای استادانه، به کارگیری هوشمندانه نور، همه و همه هیستری را در لذتبخشترین و تکاندهندهترین شکلش رو به چشمان خیره مخاطب تلویزیون قرار دادند.
۱۶. توئین پیکس (Twin Peaks)
- کارگردان: دیوید لینچ
- تاریخ پخش: ۱۹۹۰
- شبکه: ABC
- کشور تولیدکننده: ایالات متحده آمریکا
سریال «توئین پیکس» در بسیاری از فهرستها میان یکی از بزرگترین و بهترین مجموعههای تلویزیونی که نباید دیدنشان را از دست بدهید قرار گرفته است. سریالی که داستانش با ماجرای تحقیقات یک مامور افبیآی و یک کلانتر محلی درباره یک قتل در شهری خیالی به نام توئین پیکس آغاز شده و پیش میرود. گرچه روایت سریال از عناصر داستانهای کارآگاهی بهره میبرد اما لحن غریب آن، عناصر فراطبیعی و پرداخت ملودراماتیک شخصیتهای عجیبی که در آن حضور دارند ترکیبی از ژانرها از جمله عناصر ژانر وحشت را هم وارد مجموعه کرده است. طبیعتا مانند بسیاری از آثار لینچ نقش سوررئالیسم، شوخطبعیهای غیرمنتظره و فیلمبرداری خاص سریال هم در ایجاد ترکیب تاثیرگذار نهایی انکارناپذیر است.
این نامه عاشقانه خصمانه دیوید لینچ به یک شهر کوچک آمریکایی به نوعی نشان میدهد که مردم آمریکا خود را چگونه از طریق داستانهایشان درک میکنند. توئین پیکس کاملترین کاوش لینچ در ترکیب داستان و اجراست. ترکیبی از عناصر سریالهای عامه پسند، سینمای وحشت، منطق رویا و اوج همه چیزهایی که با آن لینچ را میشناسیم. البته اگر همه اینها هم برایتان کافی نیست باید بگوییم این سریال از نظر ساختاری و فرمی رادیکالترین مجموعه تلویزیونی جریان بدنه اصلی است که تا به حال در معرض تماشای مخاطبان آمریکایی قرار گرفته.
توئین پیکس نه تنها یکی از بهترین و عجیبترین تجربههای تلویزیونی است بلکه بهترین تجربه تلویزیونی درباره خود این مدیوم است. به نوعی میتوان ادعا کرد این سریال ابعاد گوناگون رسانه تلویزیون را از طریق تقلید از مکانیزمهای خود این رسانه بررسی میکند. ماجرا با تقلید از مکانیزمهای رایج آغاز میشود اما در نهایت به انحراف از آنها میرسد. همانطور که از نظر مضمونی با رویای آمریکایی آغاز میکنیم اما به چیزی شبیه به هذیان و دیوانگی آمریکایی میرسیم.
به عنوان خلاصه بحث باید گفت اگر تا به حال سریال تماشا کردهاید، تماشای یکی از عجیبترین سریالهای تاریخ تلویزیون یعین توئین پیکس را به خودتان بدهکارید.