۱۰ فیلم وسترن عالی که به توصیهی کلینت ایستوود باید ببینید
کلینت ایستوود از شمایلهای سینمای وسترن در قرن بیستم میلادی است و بهسختی میتوان لیستی پیدا کرد که فیلمهای خود او جزء برترینهای آن نباشد. بنابراین شاید بهترین راه برای رسیدن به چنین لیستی، پرسیدن نظر خودش باشد تا فیلمهای دلخواهاش از ژانر وسترن را به ما معرفی کند؛ اینگونه میتوان لیستی داشت که خودش را هم تحت تأثیر قرار داده است. پس قرار است که در این فهرست ۱۰ فیلم وسترن مورد علاقهی او را به شما معرفی کنیم.
زندگی در دشتهای بیپایان، زیر یک آفتاب سوزان و مشرف به درههای بیانتها، آزادی بیحد و حصر و همچنین خوی وحشی لازم برای دوام آوردن در این برهوت زیبا، قهرمانهای وسترن را تبدیل به گرگهای تنهایی میکند که فقط میتوانند به قدرت خود تکیه کنند؛ وگرنه اعتماد بیپشتوانه و کورکورانه به دیگری نتیجهای جز جوان مرگی نخواهد داشت.
ژانر وسترن از این منظر مهم است که با وجود نزدیکی به تاریخ معاصر، نزدیکترین دوران به شیوهی زندگی بدوی آدمی است و به همین دلیل مفهوم عدالت و جبر و اختیار با وجود سستی و نبود ضمانت اجرایی قانون در آن، بسیار متفاوت از زندگی انسان متمدن است. در عصری که سینمای وسترن به آن میپردازد قهرمان داستان خودش باید عدالت را به شیوهی خودش اجرا کند و همانقدر خشن و قاطعانه دست به عمل بزند، که خشونت اولیه به ناحق در قبالش اعمال شده است.
پس در چنین بستری مفاهیمی مانند ادامه یافتن چرخهی خشونت و فکر کردن به آینده برای وسترنر موضوعیت ندارد چرا که او قرار است محیط را ترک کند و نگرانی برای ادامه یافتن این چرخه را برای اهالی باقی بگذارد. او قهرمانی است که به همان ماجرا و خشونتی که در آن مقطع گریبان شهر یا مزرعهاش را گرفته کار دارد و در همان لحظه زندگی میکند. در چنین بستری حتی غریزهی بقا برای وسترنر در درجهی دوم اهمیت قرار میگیرد؛ چرا که رها کردن عمل انجام نشده، آبروی او را پیش خودش خواهد برد.
در چنین مسیری قهرمان داستان ما هیچ همراهی ندارد، مگر اسبش که او را این جا و آن جا میبرد؛ داشتن یک اسب خوب از هر چیزی واجبتر است و مردی که در آن جغرافیا زندگی میکند، این را خوب میداند. این اسب هم یکی دیگر از نمادهای زندگی بدوی این آدمیان است؛ چرا که بسیاری از داستانهای وسترن در عصر مدرنیزه شدن غرب و انتقال تکنولوژیهای جهان مدرن به آن جا و تقابل این دو فرهنگ متفاوت با هم میگذرد.
موضوع فوق به این معنی نیست که سینمای وسترن برخلاف همتای شرقیش یعنی سینمای سامورایی همواره بر مدار زندگی آدمهای فراری از قانون یا انسانهای در برابر آن میگذرد؛ برخی از بهترین وسترنهای تاریخ سینما بازگو کنندهی زندگی کلانترها و برقرار کنندگان قانون است، برخی از آنها به زندگی گلهداران اختصاص دارد و برخی هم داستان آدمهایی است که با برقراری عدالت، آرامش را به تمدن نوپای اطرافشان بازمیگردانند.
در طول ۶۰ سال گذشته هیچکس به اندازهی ایستوود به این سینما خدمت نکرده است. او در این مدت نقشهای متفاوتی از یک هفتتیر کش قهار به نمایش گذاشته که داستانشان در موقعیتهای مختلف میگذرد؛ گاهی فراری بوده و گاهی در خدمت قانون، گاهی مقابل ارتش و گاهی در خدمت آن، اما بستر داستان هر چه و هر کجا که بوده، او همواره سمت خیر قصه ایستاده است.
حال به مناسبت نود و یکمین سالگرد تولد او و همچنین ساخته شدن نئووسترن جدیدش یعنی ماچوی گریان (cry macho) به سراغ وسترنهایی خواهیم رفت که بیش از همه او را تحت تأثیر خود قرار دادهاند.
۱. گنجهای سیرامادره (The Treasure of Sierra Madre)
- کارگردان: جان هیوستون
- بازیگران: همفری بوگارت، والتر هیوستون، تام هولت
- محصول: ۱۹۴۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸٫۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
جان هیوستون و همفری بوگارت قبل از ساخته شدن این فیلم مدام از این میگفتند که در حال ساخت فیلمی هستند که با تمام آثار قبلی آنها تفاوت دارد. ادعای آنها نه تنها درست از آب درآمد بلکه با گذشت این همه سال هم هنوز فیلم گنجهای سیرامادره را میتوان فیلمی متفاوت در نشان دادن جنبههای تاریک آدمی و حرص و آز بشر به حساب آورد.
تب طلا و تلاش برای ره صد ساله را یک شبه رفتن، شخصیتهای فیلم را از خلق و خوی انسانی دور میکند و مانند حیواناتی وحشی به جان هم میاندازد. به همین دلیل فیلم بیشتر متکی به شخصیتها است و به قول راجر ایبرت داستانش انگار به یکی از رمانهای جوزف کنراد تعلق دارد. زمان زیادی از فیلم در دل کوهستان میگذرد و بازگو کنندهی تلاش آدمها برای به دست آوردن طلا است. طلایی که نماد طمع و شوریدگی آنها میشود تا آرام آرام به سمت جنون حرکت کنند.
روند گام به گام تغییر شخصیتها و تبدیل شدن آنها به شیطانهایی که فقط به خود میاندیشند، باعث شده تا با یکی از بهترین فیلمنامههایی روبهرو شویم که تاکنون به فیلم تبدیل شده است. گنجهای سیرامادره را میتوان بهعنوان فیلمی بدون زمان و مکان در خصوص ذات بشری و میل او به انجام جنایت در صورت نرسیدن به شهواتش دید. به همین دلیل است که اینچنین از پس آزمون زمان برآمده و نام خود را بهعنوان اثری کلاسیک تثبیت کرده است.
مهلکترین بخش داستان هم همین است؛ آدمهای قصه تا زمانی به هم باور دارند و دل در گروی دیگری بستهاند که این رفاقت نفعی به حال آنها داشته باشد و گرنه در صورت قرار گرفتن هر کدام در برابر خوشبختی دیگری، از هیچ جنایتی فروگذار نیستند. در چنین قابی بازی همفری بوگارت در قالب چنین شخصیتی یکی از برگهای برندهی اصلی فیلم است. بوگارت را هیچگاه چنین مانند گرگی گرسنه ندیدهاید.
کلینت ایستوود در جریان مصاحبهای در بنیاد فیلم آمریکا (AFI) زمانی که از سوی مصاحبه کننده با این سؤال روبهرو شد که محبوبترین فیلم زندگیاش چیست، اولین جوابش همین فیلم جان هیوستون بود. دلیل چنین انتخابی شاید این باشد که او چنین شخصیتهایی را که هیچ فضیلتی ندارند و به اصول اخلاقی پایبند نیستند اما تلاش میکنند که با حقارت درون خود مبارزه کنند، خوب میشناسد؛ بالاخره خودش چندتایی از بهترین آنها را خلق کرده است. هم ایستوود و هم جان هیوستون استاد مسلم خلق شخصیتهایی بودند که به سختی میتوان آنها را دوست داشت اما نمیتوان بهراحتی هم فراموششان کرد و آنها را نادیده گرفت.
در حوزهی کارگردانی شاید هیچ فیلمسازی به اندازهی جان هیوستون احترام کلینت ایستوود را برای خودش کسب نکرده باشد. در واقع دلبستگی ایستوود به جان هیوستون آنقدر زیاد است که او حتی برخی از عادتهای زندگی او را در شکل زیستن و همچنین کارگردانی خود تکرار میکند؛ اما افسوس که این دو هیچگاه همدیگر را ملاقات نکردند.
گنجهای سیرامادره جایزهی اسکار را در همان سال ربود و به خاطر استفاده از لوکیشنهای طبیعی در زمانهای که حتی وسترنها هم در استودیو ساخته میشدند، مورد ستایش قرار گرفت. ضمن آنکه بازی گروه بازیگران فیلم هم خارقالعاده است و فیلمبرداری چشمنواز آن در همراهی شخصیتها با مخاطب بسیار مؤثر است.
«دو مرد که موفق نشدهاند دستمزد کار سخت خود را دریافت کنند و در فقر به سر میبرند با پیرمردی روبهرو میشوند که ادعا میکند در کشف و استخراج طلا وارد است. آنها ابتدا حرف او را باور نمیکنند اما با دیدن نشانههایی همراهش میشوند …»
۲. کلمنتاین محبوب من (My Darling Clementine)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: هنری فوندا، ویکتور میچر
- محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
مگر میشود کسی دلباختهی سینمای وسترن باشد و عمری با شخصیتهای آن زندگی کرده باشد و خودش هم چندتایی از این آدمیان را بر پردهی سینما ظاهر کرده باشد و از جان فورد بزرگ فیلمی را نام نبرد؟ وسترن شاعرانهی جان فورد یعنی کلمنتاین محبوب من شاید به اندازهی دلیجان (stagecoach) یا جویندگان (the searchers) او سرشناس نباشد اما به لحاظ هنری هیچ از آن آثار مشهور کم ندارد.
روایت خیرهسری اعضای یک خانواده و نبرد معروف اوکی کورال بارها منبع الهام داستاننویسان و فیلمسازان بسیاری بوده؛ بسیاری از آنها این داستان واقعی را با آب و تاب و پر از درگیری و قصههای خیانت و وفاداری تعریف کردهاند و فراز و فرودهایش را یک به یک به تصویر کشیدهاند. اما روایت درگیری واقعی وایات ارپ و داک هالیدی با خانوادهی کلانتون در محلی به نام اوکی کورال در دستان توانای جان فورد به فرصتی تبدیل شده تا روایتگر یکی از پرحسرتترین و دریغآلودترین عاشقانههای تاریخ سینما باشد.
ظرافت فیلم آنقدر زیاد است و چیرهدستی جان فورد در نمایش سادهترین لحظههای زندگی آنقدر باشکوه است که بهسختی میتوان چشم از پردهی نقرهای برداشت. کافی است که سکانس مفصل رقص در کلیسای نیمه آماده یا تلاشهای مداوم هنری فوندا برای قرار دادن صندلی روی دوپایهی عقبی را به یاد آورید تا بدانید از چه میگویم؛ یا از همه با شکوهتر سکانسی که در آن وایات ارپ دست کلمنتاین را میگیرد و تا محل رقص او را همراهی میکند و دوربین فورد مانند تحسینکنندهای متواضع بر عشق سوزان وایات ارپ دل میسوزاند.
در چنین چارچوبی فیلم از یک رفاقت ناب هم بهره میبرد؛ رفاقتی پر از بهانه برای خیانت. اما درک متقابل این دو مرد از یکدیگر و احترامی که برای هم قایل هستند موقعیت را به گونهای میچیند که با وجود لحظههایی آشفتگی، دو دوست تا پای جان پیش یکدیگر میمانند. فورد یکی از بهترین ترسیمگران فراز و فرودهای روابط مردانه بود. برای پی بردن به این امر کافی است که به سوابق او در فیلمهای مختلف و روابط پیچیدهای که میان مردانش میچید، توجه کنید.
فراتر از همهی اینها بالاخره کلمنتاین محبوب من یک فیلم با محوریت سناریوی انتقام است؛ وایات ارپ در شهر مانده تا انتقام بگیرد. اما فورد برای اینکه او شایستگی رسیدن به این میل باطنی را به دست آورد، چند مانع در برابرش قرار میدهد؛ او اول باید خوی بدوی را از خود دور کند و متمدن شود، سپس معنای عاشقی را بفهمد و بعد از آن هم درک کند که یک رفاقت مردانه چه شکلی است و داشتن همراه چه قدر ارزش دارد.
وقتی به همهی اینها رسید، فرصت پیدا خواهد کرد که به جدال قطب منفی ماجرا برود. حال این داستان را میتوان با حکایت انتقامجویانهی خود کلینت ایستوود مقایسه کرد؛ یعنی با فیلم نابخشوده (unforgiven). در آن داستان هم مردی که ابتدا برای کسب پول آمده با خیانت روبهرو میشود و بعد تصمیم میگیرد که حق طرف مقابل را کف دستش بگذارد؛ او هم باید مراحلی را طی کند تا شایستگی به دست آوردن فرصت انتقام را داشته باشد.
همچنان که شخصیت بینام او در فیلم به خاطر یک مشت دلار (a fistful of dollars) چنین مصائب و هفت خانی را پشت سر میگذارد. او هم پس از بازی با قطب منفی ماجرا و مصدوم شدن، حال باید مدارج انسانی را یکی یکی طی کند تا فرصت انتقام از جلاد شهر را به دست آورد.
علاوه بر همهی اینها ایستوود به یک دلیل دیگر جان فورد را ستایش میکند؛ چرا که این فورد بوده که همهی آنچه ما امروزه کلیشههای سینمای وسترن مینامیم را به وجود آورده است، وگرنه فورد در زمانهی خود یک پیشرو بوده نه کسی که با کلیشهها بازی میکند.
«وایات ارپ پس از آنکه برادرش توسط خانوادهی کلانتون کشته میشود و همهی گاوهایش توسط آنها به سرقت میرود، کلانتر شهر تومباستون در همان نزدیکی میشود. او با مرد دائمالخمری آشنا میشود به نام داک هالیدی که اهالی شهر از او بسیار حساب میبرند. داک و وایات قرار میگذارند تا با هم انتقام بگیرند اما در این بین دختری به نام کلمنتاین که در گذشته عاشق داک بوده از راه میرسد…»
۳. سکوت بزرگ (The Great Silence)
- کارگردان: سرجیو کوروبوچی
- بازیگران: کلاوس کینسکی، ژان لویی ترنتینان
- محصول: ۱۹۶۸، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
کلینت ایستوود با بازی در وسترنهای اسپاگتی سرجیو لئونه در جهان شناخته و تبدیل به یکی از نمادهای سینمای وسترن شد. پس به همین دلیل طبیعی است که به سینماگر آغازگر این ژانر یعنی سرجیو کوروبوچی ادای کند و به فیلمی از او علاقه داشته باشد. سکوت بزرگ در کنار جنگو (django) از جمله شاهکارهای سرجیو کوروبوچی است و یکی از فیلمهای نمونهای این ژانر به شمار میرود.
ترکیب بازیگران فیلم ترکیب عجیبی است. هنرپیشهی عجیب و غربی مانند کلاوس کینسکی که او را بیشتر به خاطر خلق شخصیتهای دیوانهی فیلمهای ورنر هرتزوگ میشناسیم در کنار بازیکری جاسنگین و باوقار مانند ژان لویی ترنتینان قرار گرفته است. چنین ترکیب بازیگرانی خبر از آنچه میدهد که با آن روبهرو خواهیم شد.
اول آنکه خبری از آفتاب سوزان و چشماندازهای بیابانی در فیلم نیست و همه چیز در برفی طاقتفرسا جریان دارد. دوم آنکه قرار نیست با یک وسترن متعارف روبهرو شویم که آدمهایش نمادهایی از خیر و شر هستند و در پایان سمت خیر داستان با عبور از سد مشکلات، خوبی را به شهر بازمیگرداند. سوم آنکه شخصیتها هم چندان قرار نیست پایبند به اخلاق باشند و فقط تقابل آنها با یکدیگر و قطب خیر داستان، نسبتشان با دیگران را مشخص میکند.
محال است که وقتی به خود ایستوود با آن پانچو بلند بر تن در سهگانهی دلار سرجیو لئونه فکر میکنیم، به یاد موسیقیهای معرکهای که انیوموریکونه برای آن فیلمها تصنیف کرده نباشیم. اما او فقط وسترنهای اسپاگتی لئونه را به ترنم سازهای خود مفتخر نکرد بلکه در کنار فیلمسازان ایتالیایی دیگر این ژانر هم بود و یکی از بهترین تصنیفهای خود را برای همین سکوت بزرگ ساخت.
شاید امروزه کوروبوچی را به واسطهی ادای دین تارانتینو به فیلمهای او به ویژه فیلم جنگو بشناسیم اما وی پس از لئونه مهمترین فیلم ساز وسترن اسپاگتی است و اتفاقا در داستانگویی از او سرراستتر عمل میکند؛ به این معنا که قصههایش با پیچشهای کمتری سر و کار دارد اما هیجان فیلم به همان اندازه بالا است. از این گذشته باید نام و خاطرهی او را به واسطهی حفظ ژانر وسترن بعد از افول آن در آمریکا گرامی داشت؛ چرا که معلوم نبود بدون او، حتی لئونه و به طبع آن ایستوود هم وجود داشته باشند.
ایستتود معتقد است که بعد از وسترنسازهای معرکهای مانند جان فورد و آنتونی مان دیگر کسی نمانده بود که به این سینما علاقه داشته باشد. در این زمان است که ایتالیاییها از راه میرسند و آن ژانر را به نفع خود مصادره میکنند. تفاوت این وسترنها با نمونهی آمریکایی خود در این است که حال پای فرهنگ متفاوت و علایق متفاوتی وسط است وگرنه این فیلمسازان ستایشگران آن استادان بودند.
در این وسترن خوش رنگ و لعاب، کوروبوچی روایتی جنایی را تعریف میکند که یک سرش به انتقام گره خورده و سر دیگرش به نفرت. اما مهمترین دورنمایهی کارهای کوروبوچی که در این یکی هم قابل شناسایی است، جنبههای نیهیلیستی داستانها و فضای حاکم بر فیلمها است. خبری از جهان آسوده و منتظر در پسزمینهی درگیریهای افراد نیست و با رفتن قهرمانان هیچ چیز رنگ آرامش را نخواهد دید.
قطعا معنای نیهیلیسم این نیست که ناامیدی در فضای فیلم موج میزند بلکه بدتر از آن؛ حتی در خود انتقام و اعمال مردان داستان هم هیچ معنایی وجود ندارد. اینها عدهای مردهی متحرک هستند که در حال نمایش چیزی هستند که شرایط برایشان به وجود آورده و انگار انتخابی ندارند وگرنه هیچ هدفی در رفتارشان نهفته نیست.
ایستوود زمانی قصد داشت بازسازی انگلیسی زبانی از فیلم ارائه دهد اما به دلیل همزمانی برنامهها با وسترن جان استرجس با بازی خود ایستوود به نام جو کید (joe kidd) چنین اتفاقی شکل نگرفت.
«سال ۱۸۹۸، یک هفتتیر کش لال از سوی یک بیوه استخدام میشود تا انتقام مرگ شوهرش را از یک گروه جایزه بگیر که در کوههای یوتا مخفی شدهاند، بگیرد…»
۴. رودخانه سرخ (Red River)
- کارگردان: هوارد هاکس
- بازیگران: جان وین، مونتگومری کلیفت
- محصول: ۱۹۴۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
هوارد هاکس وسترنساز متفاوتی در تاریخ سینمای آمریکا است. عادت کردهایم که سینمای وسترن را با قابهای باز و تصویرهای فراخش از دشتها و مزارع و گلههای حیوانات ببینیم. اما او برای نزدیک ماندن به شخصیتهایش و کاویدن درون آنها، قابهایش را بستهتر نگه میدارد و آدمها را موضوع اصلی داستانهای خود قرار میدهد.
در این وسترن هم از این جلوهگریها وجود دارد. شخصیتها مهمتر از داستان هستند و تقابل دو مرد از دو نسل بسیار مهمتر از سفر دور و درازی است که آنها و همراهانشان با گلهی گاوها طی میکنند. واقعگرایی تصاویر فیلم دیگر وجه تمایز رودخانه سرخ با دیگر آثار وسترن است. در واقع چسبیدن هاکس به واقعیت موجود در این فیلم در سینمای خودش هم کمتر وجود دارد و مثلا در دیگر وسترن نمونهای او یعنی ریوبراوو (rio bravo) اصلا دیده نمیشود.
مردان سینمای هوارد هاکس از وجود یک سویهی تاریک در درون خود رنج میبرند؛ مردانی که یاد نگرفتهاند از کسی چیزی را درخواست کنند و با لجبازی گاهی دیگران را از خود میرانند. اما آنها همانقدر که بیاحساس به نظر میرسند، جذاب هم هستند و نمیتوان آنها را نادیده گرفت.
از این منظر سینمای ایستوود شباهتهایی با سینمای هاکس دارد. در فیلمهای کلینت ایستوود هم چیزی مردانه شخصیتها را آزار میدهد. آنها هم سویهی تاریکی دارند که باعث میشود گاهی در زندگی خود ضربه بخوردند و البته مانند مردان هاکس گاهی هم از آن به نفع خود استفاده میکنند. کافی است نگاه کنید به قهرمان فیلم نابخشوده که نه کمک دیگران را میپذیرد و نه حاضر است از موقعیت خود کوتاه بیاید و در پایان هم از همان قدرت تاریک خود برای کمک به دیگران استفاده میکند.
روابط مردان هاکس دیگر وجه تشابه سینمای این دو غول فیلمسازی است. در دنیای هاکس همواره مردان در حال جدال با باور یا چیزی هستند که به آن سخت دلبستهاند و همان هم سبب زیر و رو شدن زندگی آنها شده است. دین مارتین در ریوبراوو پس از رفتن معشوق به الکل پناه آورده و حال به کمک دوستانش نیاز دارد تا این عادت را از بین ببرد و در رودخانه سرخ هم جان وین از غرور کاذبی رنج میبرد که دیگران را از او دور میکند و از آن سو هم مونتگومری کلیفت در عطش انتقام میسوزد. چنین قابی عرصهای فراهم میکند تا درگیری و کشمکش میان ایشان مهمتر از راه رفته تا پایان شود.
حال با نگاه به سینمای ایستوود میتوان این روابط را در برخی آثار او هم جستوجو کرد؛ در نابخشوده جین هاکمن سر خود را بر اثر غرورش بر باد میدهد و قهرمان داستان هم با درک آنچه توان آن را دارد رستگار میشود. اما شاید هیچ فیلم او به اندازهی گرن تورینو و روابط پیرمرد و جوان آن فیلم به رودخانه سرخ شبیه نباشد؛ در این فیلم دو فرد از دو نسل متفاوت از راه دشمنی به صلحی میرسند که در ابتدا نمیتوان آن را متصور شد.
کلینت ایستوود در مصاحبهای اشاره کرده که هوارد هاکس یکی از سه فیلمسازی است که شیوهی کار او در کارگردانی را شکل داده است. ایستوود اشاره میکند که برایش همواره سؤال بوده که چگونه هوارد هاکس از سمتی فیلمی مانند رودخانه سرخ را با آن همه فضای مردانه میسازد و از سمت دیگر فیلمی مانند منشی همه کاره (his girl Friday) با این اختلاف میان ریتم و این همه نگاه متفاوت عالی از کار در میآورد.
در رودخانه سرخ نقش شخصیت محوری را جان وین بازی میکند. او بزرگترین بازیگر سینمای وسترن بود و در دههی هفتاد که ایستوود فیلمسازی را شروع کرد، کمکم از ستارهی فروغ وین کاسته میشد. حال سینمای وسترن شخص دیگری را جستوجو میکرد تا جایگزین مهمترین بازیگر تاریخ خود کند و آن را در قامت ایستوود پیدا کرد. گرچه پرسونای این دو با هم تفاوت آشکار دارد؛ جان وین همواره شخصیت مثبت بود و نماد یک قهرمان آمریکایی، در حالی که ایستوود ارزشهای اخلاقی را به چالش میکشید.
«تام پس از آنکه محبوبش توسط مردمان قبیله کومانچی به قتل میرسد، بد اخلاق و کینهجو میشود. او پسری را به سرپرستی میگیرد که تنها بازماندهی قتل عام کومانچیها است. پس از سالها تام تصمیم میگیرد که از مسیری که قبلا امتحان نشده، گلههای گاو خود را عبور دهد و به میزوری برسد. در راه این دو مرد با هم دچار اختلافاتی عمیق میشوند که آنها را در برابر هم قرار میدهد…»
۵. قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل (The assassination of Jesse James by the coward Robert ford)
- کارگردان: اندرو دومنیک
- بازیگران: برد پیت، کیسی افلک، جرمی رنر
- محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۶٪
ایستوود با انتخاب این فیلم به ساده لوحی کسانی که تصور میکنند او تمام عمرش را تحت تأثیر سینمای گذشته گذرانده و از زمانهی نو عقب مانده است، میخندد. اما چرا ایستوود به داستان زندگی رابرت فود و جسی جیمز و نگاهی که اندرو دومنیک به آنها و افسانههای اطرافشان میگذرد، علاقه دارد؟
به سال ۱۹۹۲ بازگردیم و به نابخشوده سری بزنیم. نابخشوده داستان مردی است که گذشتهای خونبار داشته و به بیرحمی معروف بوده است. شهرت او سراسر غرب را فراگرفته و آوردن نامش هر رقیبی را فراری میدهد. در چنین شرایطی خودش سالها است که از آن آوازه دور مانده و زندگی متفاوتی را میگذراند و این در حالی است که دیگران هنوز هم برایش حماسهسرایی میکنند. در واقع تفاوت میان خود واقعی او و تصور دیگران از وی، از زمین تا آسمان است.
حال به روایت زندگی جسی جیمز در واقعیت بازگردیم. داستان زندگی او شباهت بسیاری به زندگی قهرمان فیلم ایستوود دارد. پس از جنگهای داخلی او به قطارهای دولتی و بانکها دستبرد میزد و از این راه و همچنین کشتن بسیاری برای خود شهرتی به هم زده بود. همین عمل او باعث شد که پس از مرگش برای جنوبیها شکست خورده در جنگ، تبدیل به چهرهای افسانهای شود که حماسهها و داستانهای اطرافش زمین تا آسمان با خود واقعی او تفاوت داشت. اندرو دومنیک با به تصویر کشیدن این داستان واقعی از دریچهی نگاه قاتل جسی جیمز روی همین تناقض دست میگذارد.
دلیل دیگر چنین علاقهای بازمی گردد به کاری که خود ایستوود رفته رفته با ژانر وسترن کرد. او مؤلفههای ثابت این سینما و کلیشههایش را میگرفت و در هم میریخت و به نفع خود مصادره میکرد. مخاطب هم این را از او میپذیرفت چرا که او ایستوود بود و اجازهی این کار را داشت. او در نابخشوده پا را فراتر گذاشت و با تصویری که خودش سالها برای خودش دست و پا کرده بود، بازی کرد و در نهایت هم آن قهرمان را در مقابل دید مخاطب فرو ریخت.
از این منظر فیلم اندرو دومنیک یک جنبهی شخصیتر برای کلینت ایستوود در خود دارد. اگر او بتی را که خودش ساخته بود و به روح وسترن و غرب پیوند زده بود میشکند، دومنیک این کار را با بت و افسانههای مردم کشورش میکند. هر دو یک رویه را در پیش گرفتهاند؛ چرا که هر دوی این بتها محصول داستانپردازیهای مختلف هستند؛ حال یکی را فیلمسازی به نام ایستوود ساخته و دیگری به مرور زمان توسط مردمان یک منطقه ساخته شده است.
تصویر شاعرانهای که فیلمساز از غرب به ما نشان میدهد تفاوت آشکاری با آنچه ما به آن عادت کردهایم و در واقع از سینمای وسترن توقع داریم، دارد. در این جهان مردمان و وسترنرها آنقدر خشن نیستند که همه چیز را با رگهای بیرون زدهی ناشی از عصبانیت و فوران تستسترون حل کنند. این وسترنرها گاهی هم با خود خلوت میکنند و به دنبال شناخت خود و جهان هسستند و به نظر از راه سرقت و دستبرد به دنبال سبک و شیوهی خاصی از زندگی میگردند، نه کسب مال و ثروت. این دقیقا همان نکتهای است که رابرت فورد فیلم نمیفهمد؛ اینکه برای جسی جیمز پولها در درجهی اول اهمیت نیست، بلکه آن زندگی رها و آن جهانبینی است که ارزشش را دارد.
در امتداد همین نگاه اندرو دومنیک قهرمان فیلمش را آدمی به تصویر میکشدد که در پارانویا و بیخوابی غرق شده و به راحتی نمیتواند با زندگی کنار بیاید و ناگهان مرگ او را در آغوش میکشد. به نظر میرسد که خودش در طلب آن مرگ بوده و آگاهانه آن را انتخاب کرده است. البته که دومنیک با نشان دادن عواقب این مرگ دست روی نکتهای کلیدی میگذارد: گویی جسی جیمز به مردن در جوانی نیاز داشت تا تبدیل به این اسطورهی بزرگ شود و اگر مانند بسیاری از خلافکاران به زندگی معمول خود ادامه میداد، نامش در غبار تاریخ گم میشد.
حال با رسیدن به اینجا و مرور دوبارهی فیلم متوجه میشویم که تمام تلاشهای فیلمساز برای نمایش بیتابیهای قهرمان فیلمش و دوری جستن از شخصیتپردازیهای مرسوم چنین آدمهایی، رسیدن به همین آگاهی در شخصی است که فقط مرگ به کمکش خواهد آمد. مانند قهرمان فیلم نابخشوده که آرزوی آن را در سر میپروراند.
«در سال ۱۸۸۱، رابت فورد فرصت پیدا میکند تا در آخرین سرقت قطار برادران جیمز شرکت کند. او از این زمان تا آخرین دقایق زندگی جسی جیمز با او میماند…»
۶. حادثه آکسبو (The Ox-Bow incident)
- کارگردان: ویلیام ولمن
- بازیگران: هنری فوندا، دانا اندروز، آنتونی کویین
- محصول: ۱۹۴۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
متأسفانه در سرزمین ما ویلیام ولمن کارگردان شناخته شدهای نیست؛ او در طول سالها فعالیت خود آثار با ارزش بسیاری از خود به جا گذاشته است و در ژانرهای مختلفی کار کرده که یکی از فیلمهای خوب او همین فیلم حادثهی آکسبو است. از دیگر فیلمهای خوب او میتوان به فیلم دشمن مردم (the public enemy) به سال ۱۹۳۱ و بوفالو بیل (buffalo bill) به سال ۱۹۴۴ اشاره کرد.
حادثه آکسبو یکی از سلسله فیلمهای مهمی است که در گذشته با اشاره به عمل مجرمانهی «لینچ» کردن اشخاص ساخته میشد. لینچ کردن به اعدام یا ضرب و جرح یک متهم گفته میشود که بدون برقرای دادگاهی عادلانه، از سوی عدهای انسان متعصب و بدون داشتن مدارک کافی انجام میشود. زمانی این قبیل اتفاقات زیاد در غرب وحشی شکل میگرفت که دلیل عمدهی آن نژادپرستی و تعصب کورکورانه نسبت به عدهای آدم خاص مانند سرخپوستها یا سیاهپوستان بود. این قبیل افراد به دلیل ظاهر متفاوت یا عقاید مختلف توسط همان متعصبان پیش از محکمه، جنایتکار شناخته و به غلط به جوخهی مرگ سپرده میشدند.
از این منظر حادثه آکسبو در ردیف فیلمهایی مانند خشم (fury) به کارگردانی فریتس لانگ و کشتن مرغ مقلد (to kill a mockingbird) به کارگردانی رابرت مولیگان قرار میگیرد. پس در برخورد با فیلم ولمن، در واقع با یک فیلم انسانی طرف هستیم که لزوم حضور قانون و ضمانت اجرایی آن توسط مقامات را گوشزد میکند تا جامعهای عقبمانده که سودای پیشرفت دارد، از زنجیر عقاید کور دور شود و به سمت مدنیت حرکت کند.
زمان ساخت فیلم درست همراه است با جنگ جهانی دوم و بربریت حاکم بر فضای سیاسی آن زمان. پس حادثهی آکسبو هم مانند هر فیلم وسترن خوب دیگری به حوادث تاریخی زمان ساختش اشاره دارد و البته کیست که نداند هنوز هم این قبیل اتفاقات در دنیا به وقوع میپیوندد. حال شاید در فضایی علنی نباشد اما کافی است نگاهی به قضاوت های مجازی بیاندازید تا بدانید این قبیل رفتارهای غیرانسانی از بین نرفته است؛ پس حادثه آکسبو هنوز هم کارکرد خود را از دست نداده و از آزمون زمان سربلند بیرون آمده است.
در اهمیت مضمون فیلم کافی است توجه کنید که سیدنی لومت هم همین مفاهیم را در عصر حاضر و در فیلم خوب ۱۲ مرد خشمگین (۱۲ angry man) به تصویر میکشد و اشاره میکند که حتی در یک دادگاه عادلانه هم ممکن است فردی را از روی تعصب یا بیتوجهی به مدارک به خاطر موضوع پیش پا افتادهای مانند کمبود وقت، از بین برد و در واقع لینچ کرد؛ پس درام اخلاقی حادثه آکسبو هر زمانی و هر مکانی کاربرد دارد.
زمانی ایستوود در مصاحبهای با انستیتو فیلم بریتانیا با اشاره به درام اخلاقی فیلم ولمن، آن را یکی از آثار محبوب خود نامید و اشاره کرد که برخی فیلمها برای ارتباط برقرار کردن با مخاطب و درخشش ارزشهایشان، نیاز به گذر زمان دارند تا درست و حسابی دیده شوند. ایستوود در ادامه میگوید که از شنیدن اینکه استودیو سازندهی فیلم از نتیجهی کار راضی نبوده و آن را در ردهی فیلمهای درجه B برای اکران قرار داده، متعجب شده است.
زمان باید میگذشت تا فیلم توسط منتقدان فرانسوی بهعنوان نمونهی ناب اثری با موضع صریح اخلاقی و انسانی شناخته شود و نام حادثهی آکسبو بر سر زبانها بیوفتد. ایستوود میگوید: «امیدوارم مردم آن را دوباره ببیند، اما این بار از زاویهی نگاه دیگری، چه در آمریکا مانند هر جای دیگری».
«در سال ۱۸۸۵ شهرواندان یکی از شهرهای ایالت نوادا تحت تأثیر حرفهای یکی از افسران سابق ارتش، سه خلافکار بختبرگشته را به جرم سرقت و قتل به دار میآویزند، با گذشت زمان مشخص میشود که آن ها اشتباه کردهاند و قربانیان بیگناه بودهاند…»
۷. نیمروز (High Noon)
- کارگردان: فرد زینهمان
- بازیگران: گاری کوپر، گریس کلی
- محصول: ۱۹۵۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
از آثار باشکوه سینمای وسترن. داستان حول یک ساعت و نیم از زندگی کلانتری میگذرد که باید تصمیم مهمی برای انتخاب میان زنده ماندن از یک سو و حفظ شرافتش از سویی دیگر بگیرد. فرد زینهمان استاد تصویر کردن زندگی مردان و زنانی است که با قرار گرفتن در یک دو راهی اخلاقی مجبور به انتخابهایی انسانی میشوند تا هم وجدان خود را آسوده نگه دارند و هم خیر آنها به دیگران برسد؛ شاید مردمان اطرافشان لطف آنها را به موقع درنیابند اما این قهرمانان هیچ ابایی از به خطر انداختن زندگی خود ندارند.
فیلمنامه نوشتهی کارل فورمن بینظیر است و به گونهای نوشته شده تا ضرباهنگ فیلم لحظه به لحظه زیاد شود و موقعیت قهرمان داستان را بغرنجتر کند. کارگردانی زینهمان هم از همین الگو بهره میگیرد و با قرار دادن نمادهایی در جای جای اثر این نزدیک شدن به مرگ خود خواسته را مهیب و در عین حال مقدر جلوه میدهد.
مضمون اصلی فیلم تنهایی یک آدم در برابر پیدایش یک شر و ناتوانی او از چشم پوشیدن در مقابل آن است. او تنها مرد آن شهر به اصطلاح متمدن شده است که نمیتواند روی خود را برگرداند تا به اصطلاح عافیتطلب باشد و گوشهای بنشیند و بقیهی عمر خود را در آسودگی ناشی از بیخیالی سپری کند. یکی از مضمونهای همیشگی فیلمهای وسترن تصویر کردن مردانی است که نمیتوانند راه خود را بکشند و بروند و به آنچه نظم تمدن را به هم میزند و آن را دوباره بدوی و وحشی میکند، نگاه نکنند. که اگر چنین کنند تا پایان عمر شرمندهی خودشان خواهند بود.
در چین قابی نیمروز چند تا از بهتزین سکانسهای تاریخ سینما را در خود جا داده که به تصویرگری تنهایی یک آدم در دل یک شهر شلوغ میپردازد. دو تا از آنها اکنون جز سکانسهای ماندگار تاریخ سینما است: یکی سکانس کلیسا و تقاضای کلانتر از مردم شهر برای همراهی با او و دیگری آن کرین با شکوه و مکث بر تنهایی قهرمان در وسط خیابان اصلی؛ گویی گرد مرگ پاشیدهاند بر سر این مردمان.
بازی گاری کوپر در نقش کلانتر ویل کین یکی از مشهورترین نقشآفرینیها در تاریخ سینما است. قامت همیشه افراشتهی او همراه با نوعی خمودگی همراه است؛ انگار بار سنگینی را بر دوش میکشد و توانش رو به اتمام است. از این دریچه فیلم همانقدر که متعلق به این شخصیت است، مربوط به بزدلی اهالی شهر و خالی کردن پشت کلانترشان در یک بزنگاه حساس تاریخی هم میشود. از سوی دیگر کلانتر کمک خود را از کسی میگیرد که هیچ توقعی از او نمیرود.
نقش این یاری رسان را گریس کلی فوقالعاده بازی میکند. زنی خام که به مدد یک عشق سوزان حاضر نیست مرگ معشوق را مقابل چشمانش ببیند و دم نزند. اگر به روندی که این دو پرسوناژ در طول درام طی میکنند، توجه کنیم معنای آن سکانس نمادین پایانی را خوب خواهیم فهمید.
تعلیق فیلم بینظیر است. تأکید بر گذشت زمان باعث میشود تا مخاطب منتظر درگیری نهایی بماند. مخاطب میداند که چنین درگیری در پیش است و فقط مسألهی زمان و مکان وقوع آن مهم است. زمان وقوع سکانس اوج پایانی در اختیار کلانتر نیست اما او خوب میداند که چگونه از مکان حادثه به نفع خود استفاده کند. پس انگار ما با یک تریلر طرفیم که وقایعش در غرب آمریکا و در قرن نوزدهم اتفاق میافتد.
گاری کوپر یکی از بازیگران محبوب کلینت ایستوود است. گرچه نقشهای وسترن آن دو با هم تفاوت آشکار دارند اما اگر دوران پیری یکی شبیه به کهنسالی ایستوود باشد همین کلانتر ویل کین فیلم نیمروز با بازی گاری کوپر است. ضمن اینکه در ادای دینی آشکار شخصیت بدنام فیلم نابخشوده در پایان آن اثر، مانند کلانتر همین فیلم به تنهایی حق مظلوم را میگیرد؛ آن هم در یک سکانس پایانی باشکوه.
از سوی دیگر هیچ فیلمی به اندازه نیمروز بر گردن ولگرد دشتهای مرتفع (high plains drifter) کلینت ایستوود حق ندارد. ایستوود سعی کرده در این فیلم نسخهی خود را از دلاوریهای یک مرد تنها و در نهایت ترک شهر و گم شدن در یک افق بینظیر به تصویر بکشد.
«کلانتر ویل کین بهتازگی با همسر خود ازدواج کرده است. او قصد دارد شهر را ترک کند و با خوشی به زندگی ادامه دهد. درست پس از جاری شدن خطبهی عقد خبر میرسد که فرانک میلر، جانی خطرناکی که خود کین چند سال پیش او را به زندان انداخته، آزاد شده و قرار است به شهر بازگردد تا انتقام بگیرد. او سوار بر قطاری است که رأس ساعت ۱۲ ظهر به شهر میرسد و این در حالی است که نوچههایش در ایستگاه قطار منتظر ورودش هستند…»
۸. در جستوجوی پناهگاه (Run for Cover)
- کارگردان: نیکلاس ری
- بازیگران: جیمز کاگنی، ویوکا لیندفورس، جان درک
- محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶٫۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: –
نیکلاس ری را بهعنوان یک وسترنساز تمام وقت نمیشناسیم اما او با همین فیلم و البته فیلم جانی گیتار (johnney guitar) در میان دوستداران این سینما از جایگاه والایی برخوردار است. نیکلاس ری با کارنامهی پربار خود، توانایی آن را داشت که هر اثری را از هر ژانری از فیلتر ذهنی خود عبور دهد و اساسا چیزی متفاوت از دیگران ارائه دهد. به همین دلیل بود که نویسندگان مطرح کایهدوسینما او را ستایش میکردند و آثارش را نمونهی متعالی سینمای مؤلف میدانستند.
اگر گاری کوپر و هنری فوندا و همفری بوگارت جز بازیگران مورد علاقهی کلینت ایستوود هستند، این جیمز کاگنی اعجوبه است که جایگاه اول را در ذهن او دارد. زمانی که ایستوود بهعنوان یک کودک در حال رشد بود، جیمز کاگنی بر پردهی سینماها خوش میدرخشید و یکی از بزرگان بازیگری سینما در هالیوود به شمار میرفت. شمایل سینمایی جیمز کاگنی بسیار متفاوت از شمایل کلینت ایستوود است. او حتی در خشنترین نقشها هم جذابیت کودکانهی خود را دارد و مخاطب را به همراهی و همدلی با خود وا میدارد و این در حالی است که ایستوود همواره سعی کرده یک عصیانگر بیقرار باشد که گاهی حتی تماشاگر را از خود منزجر میکند.
کاگنی شخصیتهایی را بر پرده رنگآمیزی میکرد که هیچ ابایی نداشتند تا خود را آلوده به بدترین شکل زندگی کنند. برای آنها زمانی زندگی معنی میدارد که فرد طلبکار خودش نمیشد و تا ته هر راهی را میرفت؛ حتی اگر سرش به سنگ هم میخورد باز هم خوشحال بود که آن کار را کرده است و هیچگاه حسرت نخواهد خورد. در آن سو ایستوود همین شخصیت را در هری کثیف بازی میکند. به ویژه در دنبالههای این سری فیلمها که دست او در تولید آنها بازتر است، پا را فراتر میگذارد و عملا ادای دینی به پرسونای ثابت بازیگری کاگنی ارائه میدهد.
این دومین فیلم وسترن جیمز کاگنی پس از بازی در فیلم بچهی اوکلاهاما (the oklahoma kid) به سال ۱۹۳۹ و کارگردانی لوید بیکن بود. وی سومین و آخرینش را یک سال بعد در فیلم باج به یک مرد بد (tribute to a bad man) به کارگردانی رابرت وایز بازی کرد. پس او در کل هنرپیشهی سینمای وسترن نبود و علاقهمندان به تاریخ سینما خوب میدانند که جیمز کاگنی به واسطهی حضور در فیلمهای گنگستری و جنایی در تاریخ سینما ماندگار شده است.
فیلم در حین برخورداری از یک سناریوی مبتنی بر انتقام و تلاش مردی برای پاک کردن نام خودش و اثبات بیگناهی، از یک رومانس بینظیر هم برخوردار است. در سینمای وسترن همواره زنان پاک دامنی وجود دارند که باعث به وجو آمدن انگیزه در شخصیتهای اصلی و مردان برای مبارزه با ناملایمات زندگی میشوند. از این منظر سینمای وسترن شبیه به داستانهای پریان یا قصههای حول زندگی شوالیهها و افتخارات آنان است.
قهرمان وسترن برای اینکه خود را به زنی که دوست دارد ثابت کند، اول باید موانعی را پشت سر بگذارد که او را در چشم زن بهعنوان نمادی از نیکی در میآورد. چرا که به قول آندره بازن در وسترن کلاسیک همهی زنها خوب و نیک هستند و مردها هر قدر هم تلاش کنند نمیتوانند آن گناه نخستین آدمی را از بین ببرند و به انسانهایی سراسر نیکو تبدیل شوند. پس تلاش بسیار میخواهد تا مردی در این جهان پیدا شود که لیاقت داشتن خانواده را به دست آورد.
«مت به همراه بیشاپ روزی به شکار شاهین مشغول هستند. در این بین مردانی در همان حوالی در حال سرقت از یک قطار هستند. آنها کیسهی پولی را به گمان اینکه مت و بیشاپ رفقای آنها هستند، به سمتشان پرتاب میکنند. نتیجه اینکه این دو به اشتباه به سرقت متهم میشوند و باید در جستوجوی پیدا کردن راهی باشند تا نام خود را دوباره پاک کنند. در این میان مت به دختری دلباخته است…»
۹. مککیب و خانم میلر (McCabe and Mrs. Miller)
- کارگردان: رابرت آلتمن
- بازیگران: وارن بیتی، جولی کریستی
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
مککیب و خانم میلر اوج سینمای وسترن در دههی هفتادی میلادی است. پر بیراه نیست اگر آن را بهترین وسترن پنجاه سال گذشتهی سینما بدانیم. رابرت آلتمن که قبلا با ساختن فیلمی مانند مش (mash) قواعد سینمای جنگی را به هم ریخته بود و نقد تند و تیزی هم به سیاستهای کشورش در دوران جنگ داشت، حال با ساختن فیلم مککیب و خانم میلر هم اسطوره و بت آمریکایی را از بین میبرد و هم به دوران زندگی خودش ارجاع میدهد و در واقع نوکیسگان زمانه را به تصویر میکشد.
در میان همهی اینها او یکی از غریبترین و در عین حال پرحسرتترین عاشقانههای تاریخ سینما را هم با ساختن این فیلم، تقدیم مخاطبان کرده است. قهرمانان مککیب و خانم میلر در ظاهر افرادی نیستند که به راحتی عاشق شوند یا اصلا بتوان عشق را در وجود آنها متصور شد اما آلتمن چنان این انسانهای بیپناه را کنار هم قرار میدهد و به شکلی ریزبافت روابط آنها را میچیند که بروز همچین احساس پرحسرتی در وجود آنها اجتنابناپذیر به نظر میرسد.
گفتیم که آندره بازن در سلسله مقالات خود در کتاب سینما چیست؟ المانهای مختلف ژانر وسترن را برشمرده است. دو خصوصیت وسترنهای کلاسیک از دید او حضور زن پاکدامن است که عاشق مرد میشود و دیگری عشقی بیانتها که توسط زن بدکارهی شهر به مرد ابراز میشود. این دو هم گرههای فیلم را در هم میتنند و هم به گرهگشایی پایانی کمک میکنند. در واقع هر اتفاقی در ابتدا به خاطر حضور آنها است، وگرنه وسترنر ممکن است راهش را بکشد و برود.
در مککیب و خانم میلر عمدا همهی اینها توسط رابرت آلتمن هجو شده است؛ به این دلیل که زمانهی او دیگر آن دنیای معصوم دهههای سی و چهل میلادی نیست که مرز میان خیر و شر مشخص باشد و همه چیز معصومانهتر به نظر برسد. دیگر از آن شش لولبند دلاور که همهی دشمنان را میتاراند خبری نیست و جامعه هم آنقدر خوشباور نیست که چنین چیزهایی را قبول کند. پس آلتمن هم مثل زمانهی نو قهرمانش را مردی انتخاب میکند که چندان در قید و بند اخلاقیات نیست اما به طرز عجیبی بهخوبی درون آدمها باور دارد.
از آن سو فیلمساز قدیسهی شهر و آن زن بدکاره را هم در وجود یکنفر حاضر میکند؛ زنی که هم طعم زشتیهای دنیا را چشیده و هم آنقدر درون زیبایی دارد که لیاقت به دست آوردن دل مردی را داشته باشد. از سوی دیگر او زنی است محصول تلاشهای زنان برای برابری حقوق انسانی ناشی از جنبشهای اجتماعی دههی ۱۹۷۰ میلادی. او همانقدر که احساس دارد اجازه نمیدهد تا دیگران کنترلش کنند و امتیازی از او بگیرند.
مردمان شهر و اساسا خود شهر هم تفاوتی چشمگیر با آن شهرهای تر و تمیز سینمای وسترن دارد. از آن خیابانهای شسته رفته و صاف و مستقیم که در دو طرفش سالن و هتل و مغازههای شهر قرار دارند دیگر خبری نیست و همه چیز در برف و سرمای این خوکدانی به گل و لای و کثافت آمیخته است. مردمان شهر هم شباهتی به آن مردان و زنان آراستهی فیلمهای وسترن ندارند که حال یکی دو تا آدم عوضی و انگشتنما هم میان آنها پیدا میشود. اینجا همه عوضی هستند و هر کس فقط به فکر منافع خود است و حتی کشیش شهر هم یک چیزیش میشود.
حضور وارن بیتی و جولی کریستی در قالب نقشهای اصلی چنان خارقالعاده است که محال است با دیدن فیلم به زودی فراموششان کنید. بیتی با حضور در این نقش به یکی از شمایلهای همیشگی قهرمان عاصی وسترن تبدیل شد که جهان و جامعه او را پس زده و سعی میکند زندگی جدیدی را برای خود دست و پا کند و همینطور جولی کریستی هم در قالب نقش زنی تیپاخورده و پاک باخته، خوش مینشیند. آنها شاید در زندگی چندان سعادتمند نباشد، اما پایههای چیزی را میریزند که در نهایت به یک تمدن باشکوه تبدیل خواهد شد؛ این موضوع دقیقا همان چیزی است که حتی وسترنهای تجدید نظرطلبانهای مانند مککیب و خانم میلر هم نمیتوانند از آن عدول کنند و وجه مشخصهی تمام وسترنهای مهم تاریخ سینما است: حرکت از سمت بدویت به سوی تمدن.
ابتدا و انتهای فیلم از باشکوهترین سکانسهای تاریخ سینما است. آن تصویر جولی کریستی و وارن بیتی در انتها و تنها گذاشتن مخاطب با حسرتی بیانتها و آن اسب سواری افتان و خیزان وارن بیتی در تیتراژ ابتدایی فیلم که گویی هبوط انسان از دروازههای بهشت را یادآور میشود.
«جان مککیب از گذشتهی خود فرار میکند. او به ایالت واشنگتن نقل مکان میکند و در آنجا با هزار مصیبت و مکافات سالنی را دایر میکند. او برای راه اندازی کسب و کارش از زنی انگلیسی کمک میگیرد تا اینکه سر و کلهی دار و دستهی زورگویی پیدا میشود و از او میخواهد که کسب و کارش را واگذار کند اما جان نمیپذیرد…»
۱۰. روزی روزگاری در غرب (Once upon a time in the West)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: چارلز برانسون، هنری فوندا، جیسون روباردز، کلودیا کاردیناله
- محصول: ۱۹۶۸، ایتالیا و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸٫۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
شاید باشکوهترین و بهترین وسترن اسپاگتی تاریخ سینما را بتوان همین روزی روزگاری در غرب سرجیو لئونه نامید. داستان زندگی زنی که تلاشش در راه به دست آوردن آرامش و راحتی خیال با تب پیشرفت و راه آهن و همچین یک ماجرای انتقامجویی پر از خون و خونریزی تلاقی میکند.
سرجیو لئونه پس از ساختن سهگانهی دلار با حضور کلینت ایستوود، قصد داشت تا ماجراهای غرب وحشی خود را یک جوری جمع و جور کند و بعد از آن فیلمهای تقدیرگرایانه و پر از ناامیدی، داستانی بسازد که در آن قهرمان کلاسیک وسترن (نه با همهی آن خصوصیات نیکو) سببساز آرامش و پیشرفت میشود؛ او در واقع داشت کار ناتمام خود را تمام میکرد.
روزی روزگاری در غرب چهار شخصیت محوری دارد که داستان آنها ناخواسته به هم گره میخورد. مردی که سودای انتقام مرگ برادرش را دارد به شهر میآید و همین باعث میشود تا دو دار و دستهی رقیب برای رسیدن به هدف خود به جان هم بیوفتند و این در حالی است که مدام همهی سرنخهای آنها به زنی بیپناه ختم میشود که تنها گناهش این بوده که از گذشتهی نکبتبار خود فرار کرده است.
این چهار شخصیت، چهار خط داستانی مجزا هم دارند که باعث میشود بتوان سرجیو لئونه را برای تعریف کردن بدون نقص این قصه ستایش کرد. و اتفاقا نکتهی تأمل برانگیز فیلم هم همین است؛ خلق شخصیتهایی که بهدرستی قوام پیدا میکنند و مخاطب میتواند با همهی آنها احساس نزدیکی کند و همراهشان شود.
ترکیب بازیگران فیلم بسیار درجه یک است. کلودیا کاردیناله از ستارههای سینمای ایتالیا است که سابقهی همکاری با بسیاری از بزرگان تاریخ سینما را دارد؛ از لوکینو ویسکونتی گرفته تا فدریکو فلینی و بلیک ادواردز. هنری فوندا هم که نیاز به معرفی ندارد و خودش یکی از بازیگران بزرگ وسترنهای کلاسیک است و در همین فهرست هم با کلمنتاین محبوب من حضور دارد. جیسون روباردز از درخشانترین بازیگران تاریخ سینما است و برای پی بردن به توانایی او فقط کافی است که نقش وی در فیلم همهی مردان رییس جمهور (all president’s men) ساختهی آلن جی پاکولا را به یاد بیاورید. میماند شخصیت اصلی با بازی چارلز برانسون که با آن هارمونیکای همیشه همراهش به راحتی از خاطرهها پاک نمیشود.
ایستوود و سرجیو لئونه با هم ژانر وسترن اسپاگتی را تعریف کردند و حال زمانی رسده بود تا راه آنها برای همیشه از هم جدا شود. البته آنها در این راه یک نفر سوم هم در کنار خود داشتند که سینمای ایشان را به راحتی وارد فرهنگ عامه کرد و این شخص کسی نبود جز انیو موریکونه. تصنیفهایی که او برای سهگانهی دلار ساخت، در روزی روزگاری در غرب چنان اهمیت پیدا میکند که اصلا به بخشی از روند روایی فیلم تبدیل میشود و هم به گرهافکنی اثر کمک میکند و هم به گرهگشایی پایانی. نوای هارمونیکای او و آن اوج گرفتن موسقی به راحتی این نغمه را به بهترین کارش در ژانر وسترن تبدیل میکند.
ایستوود بعد از لئونه دیگر نتوانست به آن قلههای رفیع در سینمای وسترن دست پیدا کند اما لئونه هنوز هم یک برگ برندهی اساسی در چنته داشت؛ آن برگ برنده همین روزی روزگاری در غرب باشکوه بود که باعث شد بالاخره منتقدان سختگیر هم به وسترنهای او توجه کنند و این یکی را بیش از پیشینیان جدی بگیرند.
ایستوود میگوید: «آن دوران، برای من فوقالعاده بود و من از حضور لئونه در اطرافم لذت میبردم اما دیگر زمان آن رسیده بود تا کار دیگری انجام دهم.» این تأکید بر پیدا کردن راه دیگری در زندگی شاید باعث شد که ایستوود در جا نزند و مدام خود را تکرا نکند اما موجبات حسرت علاقهمندان سینما را فراهم آورد که یکی از بهترین همکاریها میان یک بازیگر و یک کارگردان بعد از تنها سه فیلم معرکه پایان پذیرفت و ایستوود در فیلمی که آن جهان را کامل میکرد، حضور نداشت.
«زنی پس از رسیدن به خانه متوجه میشود که شوهر و فرزندخواندههایش به دست گروهی از افراد مشکوک به قتل رسیدهاند. خانهای که شوهر برای او ساخته است درست از کنار ریل قطار در حال ساخت میگذرد و همین سبب میشود تا دیگران نسبت به آن چشم طمع داشته باشند. از سوی دیگر هفتتیر کشی از قطار پیاده میشود؛ او آمده تا انتقام قتل خانوادهی خود را از مردی که در آن نزدیکیها است، بگیرد…»
منبع: taste of cinema