۱۰ فیلم هیجان‌انگیز که پل توماس اندرسون توصیه می‌کند حتما ببینید

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۱ دقیقه
فیلم برو بیرون

پل توماس اندرسون در دهه‌ی نود میلادی به عنوان فیلم‌سازی در جهان سینما مطرح شد که نه منتقدان سینما و نه مخاطبان آن می‌توانستند او را ذیل دسته‌ی خاصی طبقه‌بندی کنند؛ دلیل این امر به روحیه‌ی او بازمی‌گشت که از چسبیدن به یک ژانر و دست و پا زدن میان کلیشه‌های آن متنفر بود و به شیوه‌های مختلف به فیلم‌سازی می‌پرداخت. او به تنها چیزی که فکر می‌کرد به انتقال درست احساسش به تماشاگر بود و همین موضوع را در طول پروژه‌های خود بیش از همه مورد توجه قرار می‌داد. در این لیست به ۱۰ تریلر هیجان‌انگیزی اشاره خواهیم کرد که او دوستشان دارد و توصیه به دیدنشان می‌کند.

صحبت درباره‌ی پل توماس اندرسون در واقع صحبت درباره‌ی یک فیلم‌ساز نابغه است که از همان ابتدای کارش نوید حضور کارگردانی درخشان را در سینمای آمریکا می‌داد. فیلم‌سازی که همواره فیلم‌نامه‌‌ی کارهایش را خودش می‌نویسد و آنقدر به پروسه‌ی تولید فیلم‌هایش علاقه دارد که حتی در اثر آخر خود، مدیریت فیلم‌برداری را هم بر عهده داشته است.

او را امروز به عنوان یکی از بزرگترین و وسواسی‌ترین فیلم‌سازان دنیا به حساب می‌آوریم که هر کدام از فیلم‌هایش برای علاقه‌مندان جدی سینما کنجکاوی‌برانگیز است و بر حسب تجربه همواره در مراسم‌ها و جشنواره‌های سینمایی هم خوش درخشیده است. پس توصیه‌ی چنین کسی و تماشای فیلم‌های مورد علاقه‌ی او نه تنها به ما در شناخت جهان ذهنی او کمک می‌کند تا به درک بهتری از فیلم‌هایش برسیم، بلکه باعث می‌شود تا فیلم‌های خوبی را هم که در شرایط عادی سراغی از آن‌ها نمی‌گرفتیم را به تماشا بنشینیم.

پل توماس اندرسون فقط هشت فیلم ساخته که در میان آن‌ها همه ژانری یافت می‌شود. او هم در کارنامه‌اش کمدی دارد و هم درام‌هایی تلخ، هم تریلر دارد و هم تاریخی، پس او سینما را با تمام مختصاتش دوست دارد و پیگیری می‌کند و جهان ذهنی‌اش مستقیما تحت تأثیر فیلم‌هایی که دیده است، قرار دارد. او داستان‌هایی تعریف کرده که در نقاط مختلفی از دنیا شکل می‌گیرد؛ از دره‌ی سن فرناندو که محل تولدش است تا قلب لندن. پس می‌توان او را فیلم‌سازی نامید که فقط به زمینه‌ی داستان‌هایش نمی‌اندیشد و در زمان‌ها و مکان‌های مختلف می‌تواند کار کند؛ چون همان‌طور که گفته شد بیان صحیح احساساتش در یک ساختار هنرمندانه برای او از هر چیز دیگری مهم‌تر است.

اندرسون یک خصوصیت دیگر هم دارد و آن برمی‌گردد به توانایی او در برقرار کردن توازن میان استقلال هنری و امکان بازگشت سرمایه تا بتواند فیلم‌های آینده‌ی خود را به راحتی تولید کند؛ این موضوع نشان از شناخت او از جهان فیلم‌سازی و مناسبات آن در کشورش دارد. کمتر فیلم‌سازی در دنیا وجود دارد که مانند او بر تمام ارکان پروژه‌هایش تسلط داشته باشد و به هیچ کسی اجازه‌ی دخالت ندهد.

پل توماس اندرسون کارگردانی گزیده ‌کار است که از سال ۱۹۹۶ تاکنون فقط ۸ فیلم ساخته است و از آخرین فیلم اکران شده‌ی او نزدیک به چهار سال می‌گذرد. او قرار است در سال ۲۰۲۱ با فیلم جدیدش به دنیای فیلم‌سازی بازگردد. از هم‌اکنون فیلم او را یکی از آثار کنجکاوی‌برانگیز سال می‌دانند که احتمالا جوایز بسیاری را در فصل جوایز از آن خود خواهد کرد. گرچه او کارگردان بدشانسی هم بوده است؛ برای درک این موضوع کافی است سری به سال ۲۰۰۷ میلادی و مراسم اسکار آن سال بیندازید.

اندرسون در آن سال یکی از بهترین فیلم‌های قرن حاضر یعنی خون به پا خواهد شد (there will be blood) را ساخته بود که اگر در هر سال دیگری اکران می‌شد باید اکثر جوایز مهم اسکار آن سال را از آن خود می‌کرد اما رقیب قدری به نام جایی برای پیرمردها نیست (no country for old men) به کارگردانی برادران کوئن در آن سال وجود داشت که بهترین فیلم اندرسون را از رسیدن به حقش بازداشت. خون به پا خواهد شد از میان اسکارهای مهم تنها اسکار بهترین بازیگری نقش اول مرد را برای بازی بینظیر دنیل دی لوییس از آن خود کرد که آن را هم آکادمی به کس دیگری نمی‌توانست بدهد.

۱. مخمل آبی (Blue Velvet)

فیلم مخمل آبی

  • کارگردان: دیوید لینچ
  • بازیگران: کایل مک‌لاهان، ایزابلا روسلینی، لورا درن و دنیس هاپر
  • محصول: ۱۹۸۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

دیود لینچ یکی از بزرگترین فیلم‌سازان زنده‌ی دنیا است که در سراسر جهان طرفدارانی جدی برای خود دارد. او با ساختن فیلم کله پاک کن (earasehead) در سال ۱۹۷۷ میلادی سر و صدایی به پا کرد و فیلمی را روانه‌ی سینماها کرد که هیچ‌کس از درونمایه‌ی آن اطلاع قطعی نداشت. همین موضوع باعث شد تا حدس و گمان‌ها پیرامون فیلم بعدی او افزایش پیدا کند و این سؤال مطرح شود که اصلا فیلم‌سازی چنین رادیکال، امکان پیدا کردن بودجه‌ی آثارش را پیدا خواهد کرد؟

دیوید لینچ در ادامه‌ی فعالیت خود به عنوان فیلم‌ساز در پروژه بعدی خود به سال ۱۹۸۰ یک تغییر مسیر کامل انجام داد و فیلمی هنری با معیارهای تثبیت شده ساخت که موفقیت آن باعث شد تا ادامه‌ی کار او راحت‌تر شود؛ فیلم مرد فیلم‌نما (the elephant man) با بازی عالی جان هرت و آنتونی هاپکینز در قالب نقش‌های اصلی. او بالاخره در سال ۱۹۸۶ با ساختن همین فیلم مخمل آبی بود که راه خود را پیدا کرد و تا کنون از آن راه خارج نشده است؛ این راه چیزی نیست جز ساختن فیلم‌هایی پست مدرنیستی با بهره‌گیری از عناصر سینمای جنایی و هم‌چنین قرار دادن پرسوناژها در فضایی که به سوررئالیسم نزدیک است و به راحتی قابل تفسیر نیست.

مخمل آبی به نوعی بازگشت شکوه‌مند دیوید لینچ به جهان فیلم کله پاک‌کن، پس از شکست او با ساختن بدترین فیلم کارنامه‌اش یعنی تل‌ماسه (dune) هم هست. او مضامین مورد علاقه‌ی خود را به شهری کوچک می‌برد و بستری جنایی فراهم می‌کند تا هم نقد خود به ترس‌های درونی جامعه‌ی آمریکا در اواخر دوران جنگ سرد را وارد آورد و هم با طرح مضامینی جنسی به عقاید بزرگان روانشناسی نزدیک شود. در چنین بستری قهرمان فیلم او مانند کسی است که هم در گذشته‌ی خود و محل تولدش غور می‌کند و هم با شناختن امیالش به بزرگسالی و مسئولیت‌پذیری می‌رسد.

مضمونی همیشگی در سینمای پل توماس اندرسون وجود دارد که برمی‌گردد به شخصیت‌هایی که تا کنون خلق کرده است؛ آن‌ها از یک ضربه‌ی روحی یا ترومایی در گذشته رنج می‌برند که بسیار بر زندگی امروزشان تأثیر گذاشته و آن را تحت‌الشعاع خود قرار داده است. این روان‌های از هم پاشیده بعد از گذشت سال‌ها هنوز هم به دنبال راهی برای التیام زخم‌های خود می‌گردند که گاهی برای یافتن دلیل آن باید به دوران کودکی و تأثیر انتخاب‌های والدین خود بازگردند.

چنین نقب زدنی در زندگی گذشته و رسیدن به چرایی سختی‌های زندگی مضمون اصلی فیلم دیوید لینچ است و از این بابت قرابتی با جهان ذهنی اندرسون دارد. علاوه بر آن ما در برخورد با مخمل آبی با فیلمی طرفی هستیم که در آن گذشته، دست از سر شخصیت‌ها بر نمی‌دارد؛ چرا که نمی‌توان کثافت‌های یک جامعه را به زیر فرش فرستاد و تصور کرد که چنین چیزهایی وجود ندارد. با اضافه شدن این مورد دوباره سری به کارنامه‌ی اندرسون بیاندازید؛ آیا در فیلم‌هایش چنین مضامینی پیدا نمی‌کنید؟

مورد دیگری در فیلم‌ لینچ وجود دارد که در سینمای اندرسون هم قابل پیگیری است؛ در مخمل آبی یک روایت سرراست وجود دارد که به مضامینی پیچیده متصل می شود؛ مضامینی که به راحتی نمی‌توان آن‌ها را تحلیل کرد و به هر چه در لحظه به ذهن می‌رسد اطمینان داشت. چنین نگرشی در سینمای اندرسون هم وجود دارد. در واقع هم مخمل آبی و هم فیلم‌های اندرسون از کیفیتی ذهنی برخوردار هستند که راه بر تفسیر سرراست از سینمای آن‌ها بند می‌آورد، گرچه در نگاه اول فیلم‌هایی بسیار ساده به نظر می‌رسند.

«پسری به نام جفری بعد از گشتن در شهر، یک گوش بریده در حیاط خانه‌ای پیدا می‌کند که باعث می شود او به اتفاقات اطرافش مشکوک شود. همین موضوع او را در مسیری قرار می‌دهد تا به زیر پوست این شهر به ظاهر ساکت راه یابد و پرده از زشتی‌های آن بردارد …»

۲. جکی براون (Jackie Brown)

فیلم جکی براون

  • کارگردان: کوئنتین تارانتینو
  • بازیگران: پم گریر، رابرت دنیرو، بریجت فوندا و ساموئل ال جکسون
  • محصول: ۱۹۹۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪

کوئنتین تارانتینو و پل توماس اندرسون هر دو متعلق به یک نسل از فیلم‌سازان آمریکایی هستند؛ هر دوی آن‌ها کار خود را از دهه‌ی نود میلادی آغاز کردند و به سرعت به بخشی مهم از تاریخ سینمای این کشور تبدیل شدند. هر دو روایت‌های خود را با عبور از فیلتر ذهنی خود ساختند و گرچه بسیار به سینمای گذشته و فیلم‌های قدیمی‌تر علاقه داشتند اما هیچ‌گاه به تقلید از آن‌ها نپرداختند. این مهم‌ترین وجه اشتراک دو تن از مهم‌ترین فیلم‌سازان آمریکایی حاضر است که خودشان منبع الهام فیلم‌سازان نسل بعد قرار گرفتند.

جکی براون روایتی تو در تو و موزاییکی دارد که آدم‌هایش مدام در حال رو دست زدن به یکدیگر هستند. ضمن اینکه هیچ‌کدام از شخصیت‌های آن رفتاری طبیعی ندارند و به اصطلاح یک چیزیشان می‌شود. رفتار عجیب و غریب شخصیت‌های ساموئل ال جکسون و رابرت دنیرو حتی در کارنامه‌ی تارانتینو هم با آن همه شخصیت‌های عجیب، زیاده‌روی و کم نظیر به نظر می‌رسد. ضمن اینکه خود فیلم هم همچین رفتاری با مخاطب دارد؛ داستان به گونه‌ای پیش می رود که حتی علاقه‌مندان جدی سینمای تارانتینو هم در بار اول تماشا غافل‌گیر می شوند و به اصطلاح رو دست می‌خورند.

اندرسون اعتراف می‌کند که جکی براون را به این دلیل دوست دارد که در آن همه‌ چیز به نظر ساده می‌رسد. چه داستان و چه شخصیت‌پردازی‌ها و چه فرم اثر. اما اصلا اینگونه نیست و این هنر تارانتینو است که همه چیز را چنین ساده جلوه می‌دهد. بعضی از قسمت‌های فیلم اصلا نباید در یک اثر سینمایی وجود داشته باشد چون که پیش پا افتاده هستند اما تارانتینو آن‌ها را آنجا گذاشته و جلوه‌ای نمایشی به آن‌ها بخشیده است؛ چرا که او استاد تصویر کردن اتفاقات معمولی و لذت‌بخش کردن چنین چیزهایی است.

جکی براون حول زندگی چند آدم میان‌سال و مشکلاتشان می‌گذرد. تارانتینو این داستان را در بستر یک کمدی پست مدرنیستی تعریف می‌کند. حال با سر زدن به کارنامه‌ی پل توماس اندرسون متوجه خواهیم شد که بسیاری از آثار او به زندگی و دغدغه‌های آدم‌های میانسال ارتباط دارند. مثلا رشته‌ی خیال (phantom thread) را به یاد بیاورید که درباره‌ی زندگی آدمی وسواسی در میانسالی است.

علاوه بر آن در بسیاری از مواقع می‌توان طنز دل‌چسب این دو فیلم‌ساز را در آثارشان مشاهده کرد. گرچه جنس آن‌ها با هم فرق دارد و حتی نگاهشان به کمدی و سینما با هم سازگار نیست اما مشخص است که این دو ذهنیت متفاوت، از یک سرچشمه تغذیه می‌کند؛ حال اگر برداشت‌ها هم متفاوت باشد باعث خرسندی مخاطب است که دو کارگردان طراز اول را برای دنبال کردن دارد.

این کمدی دل‌چسب که تارانتینو به زیر لایه‌های اثر خود تزریق کرده، علاوه بر آنکه سبب می شود تا از تلخی موقعیت‌ها کاسته شود، باعث برانگیخته شدن احساسات مخاطب و همراهی او با شخصیت‌های غریب فیلم هم می‌شود. آن‌ها هیچکدام آدم‌هایی منطقی نیستند که در شرایط عادی بتوان آن‌ها را درک کرد و همراهشان شد، اما همین طنز ملایم فضایی فانتزی می‌سازد که درک ما را از موقعیت افزایش می‌دهد؛ چون که دیگر به دنبال منطق واقع‌گرایانه برای روابط علت و معلولی فیلم نیستیم.

«جکی براون کارمند خطوط هوایی بین‌المللی در آمریکا است که توسط پلیس به علت قاچاق مواد مخدر دستگیر می شود. او به قید ضمانت آزاد می‌شود در حالی که مأمور اجرای ضمانت به وی نظر دارد. از سویی دیگر یک دلال اسلحه به همراه معشوقه‌ی خود و رفیقش که به تازگی از زندان آزاد شده به دنبال آن هستند تا مأموریتی را انجام دهند که به جکی براون ارتباط پیدا می‌کند …»

۳. سگ ولگرد (Stray Dog)

فیلم سگ ولگرد

  • کارگردان: آکیرا کوروساوا
  • بازیگران: توشیرو میفونه، تاکاشی شیمورا
  • محصول: ۱۹۴۹، ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

چقدر ساده می‌توان فیلمی را شروع کرد و بعد کاری کرد که مخاطب نتواند تا پایان از تماشای آن دل بکند. پلان اول بسیار ساده است: مردی به سادگی می‌گوید «من اسلحه‌ام را گم کردم» به نظر نمی‌رسد که چنین جمله‌ای ختم به یکی از زیباترین آثار جنایی تاریخ سینما شود اما کارگردان فیلم آکیرا کوروساوا است؛ او از هر چیزی می‌تواند شاهکار بیافریند.

گفته شد که پیچیدگی در عین سادگی فرم مورد علاقه‌ی پل توماس اندرسون است. چنین گزاره‌ای به فیلمی اشاره دارد که در نگاه اول از فرمی بسیار ساده با روایتی بسیار ساده برخوردار است اما اگر به درون آن خوب دقت کنیم و به واکاوی آن بنشینیم، متوجه خواهیم شد که با اثری به غایت پیچیده روبه‌رو هستیم که هنر فیلم‌ساز آن را چنین ساده جلوه می‌دهد. کوروساوا استاد مسلم ساختن هر گونه فیلم بود. او هم فیلم‌هایی جمع و جور در کارنامه دارد و هم فیلم‌هایی که به طرزی صحیح از تولیدات عظیم استفاده می‌کنند و از شخصیت‌هایی متعدد بهره می‌برند.

همان طور که گفته شد فیلم به داستان پلیس بی‌حواسی اشاره دارد که اسلحه‌ی خود را از دست می‌دهد و ماجرا از اینجا شروع می‌شود. این شاید شبیه‌ترین روایت به روایت جان سی رایلی در فیلم مگنولیای (magnolia) پل توماس اندرسون باشد. در هر دوی این موارد شخصیت‌ها در نبود سلاح خود احساس حقارت می‌کنند و تصور می‌کنند بدون آن لخت و بی‌دفاع هستند. پس این موضوع به وسوسه‌ای ذهنی برای آن‌ها تبدیل می‌شود که موتور محرکه‌ی شخصیت و در نتیجه جلو برنده‌ی فیلم است.

در مورد فیلم سگ ولگرد کوروساوا به خوبی داستان خود را به زندگی مردمان کشورش و جامعه‌ای که هنوز در حال التیام زخم‌های ناشی از جنگ دوم جهانی است پیوند می‌زند و بستری فراهم می‌کند تا به جامعه‌ی هویت باخته‌ی کشورش بپردازد. جامعه‌ای که تا پیش از جنگ دوم جهانی سنتی بوده و از تأثیر فرهنگ غربی گریزان، اما با پایان جنگ این هویت‌باختکی با قبول آهسته‌ی فرهنگ غربی در هم آمیخته است.

توشیروی میفونه‌ی جوان در چنین قابی در جلد شخصیتی فرو می‌رود که به دنیای زیرزمینی شهر توکیو نفوذ می‌کند و زشتی‌های آن را برملا می‌کند. او جامعه‌ای کثیف می‌بیند که روابطی بیمار دارد و همین باعث می شود تا زندگی مردمان آن به سمت خشونت حرکت کند و جرم و جنایت به امری روزمره تبدیل شود. پس کنار زدن این نقاب از چهره‌ی شهری که با اشغال آمریکایی‌ها قرار بوده به یک بهشت برای مردمانش تبدیل شود، دیگر دستاورد فیلم سگ ولگرد اثر آکیرا کوروساوا است.

کوروساوا مانند فرانسوآ تروفو در فرانسه با سینمای جنایی کاری خارق‌العاده می‌کند. آن‌ها ژانر جنایی آمریکایی را که هوارد هاکس و رائول والش استادان مسلم آن هستند را می‌گیرند و با آن کاری می‌کنند که این سینما هم تر و تازه شود و هم به جایگاهی رفیع‌تر برسد و مخاطب هم احساس کند با فیلم‌هایی روبه‌رو است که تا پیش از این ندیده؛ چرا که این فیلم‌سازان آن سینما را به درجه‌ای بالاتر از لحاظ هنری سوق داده‌اند.

«موراکامی پلیسی بی‌تجربه و کم حواس در نیروی پلیس شهر توکیو است. او زمانی که در یک اتوبوس شلوغ حضور دارد متوجه می‌شود که اسلحه‌ی خود را گم کرده است اما می‌ترسد که این موضوع را به مقامات گزارش دهد …»

۴. خواب ابدی (The Big Sleep)

فیلم خواب ابدی

  • کارگردان: هوارد هاکس
  • بازیگران: همفری بوگارت، لورن باکال و دوروتی مالون
  • محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪

در بررسی فیلم قبل همین لیست اشاره‌ای کوچک به هوارد هاکس بزرگ و تأثیر او بر سینمای جنایی و فیلم‌های تریلر کردیم. او آن‌قدر سینماگر معرکه‌ای بود که دست به هر چه می‌زد طلا می‌شد و آن‌قدر حرفه‌ای بود که با هر چیزی می‌توانست کار کند. به همین دلیل هوارد هاکس به یکی از نمادهای فیلم‌سازان حرفه‌ای تبدیل شده که هر سینماگری خواسته یا ناخواسته تحت تأثیر کارنامه‌ی درخشان او قرار دارد.

اگر آکیرا کوروساوا باعث به وجود آمدن انقلابی در سینمای نوآر شد، این هوارد هاکس بود که مسیر تکامل این ژانر را هموار کرد و برخی از مؤلفه‌های آن را ساخت. مانند فیلم سگ ولگرد اینجا هم داستان خیلی ساده شروع می‌شود؛ یک کارآگاه خصوصی تصور می کند که می‌تواند پول راحتی به جیب بزند. همین موضوع سبب می‌شود تا به پدری قولی بدهد، اما این قول سرآغاز ماجرایی است که او را وارد رازهای کثیف شهر محل زندگی خود می‌کند. پس به لحاظ درون‌مایه دو فیلم سگ ولگرد و خواب ابدی تشابهاتی با هم دارند.

هوارد هاکس رفاقتی با رمان‌نویس معروف یعنی ریموند چندلر داشت و همین موضوع سبب شد که حق ساخت یکی از رمان های او را با محوریت شخصیت کارآگاه خصوصی معروفش یعنی فیلیپ مارلو بدست‌ آورد. او داستان این کارآگاه حاضر جواب را گرفت، کمی جلوه‌های هاکسی مانند جذابیت برای جنس مخاف و همچنین بدبینی به او افزود و یکی از بهترین فیلم‌های جنایی تاریخ سینما را ساخت؛ فیلمی که حتی برای کسانی که کتاب اصلی را خوانده‌اند، تازه به نظر می‌رسد.

تأثیر ریموند چندلر بر فیلم‌سازان و اساسا داستان‌ جنایی تا آن‌جا است که تا به امروز فیلم‌سازان متفاوتی از نسل‌هایی کاملا متفاوت و با ذهنیاتی مختلف به سراغ یکی از کتاب‌هایش رفته‌اند و اثری اقتباسی بر اساس آن خلق کرده‌اند؛ از جمله‌ی این فیلم‌سازان می‌توان به کسانی چون رابرت آلتمن و برادران کوئن اشاره کرد. گاهی هم کارگردانی مانند خود پل توماس اندرسون تحت تأثیر روایت‌پردازی او بوده و به شکلی غیرمستقیم به دنیای ذهنی ریموند چندلر ادای دین کرده است؛ به عنوان مثال در خباثت ذاتی (inherent vice) که او نسخه‌ی خودش را از کارآگاه بدبین این نویسنده ارائه می‌دهد.

گرچه از الیوت گلد گرفته تا واکین فینیکس در فیلم‌هایی مانند خداحافظی طولانی (the long goodbye) از رابرت آلتمن تا همین خباثت ذاتی در قالب کارآگاه بدبین شهر لس آنجلس قرار گرفته‌اند اما کماکان معیار ما برای شناخت فیلیپ مارلو همین همفری بوگارت فیلم خواب ابدی است.

به سختی می‌توان با تماشای فیلم به همه چیز آن پی برد و گاهی تعقیب کردن سرنخ‌هایی که فیلیپ مارلو پیدا می‌کند حتی برای شخصیت اصلی هم سخت می‌شود، اما چیزی غریب در فیلم وجود دارد که باعث می‌شود نتوان تا پایان چشم از آن برداشت، همه چیز آن قدر جذاب است و کار هوارد هاکس چنان در اوج است و رابطه‌ی لورن باکال و همفری بوگارت چنان دل‌ها را می‌برد که خواب بزرگ را به تجربه‌ای فراموش‌نشدنی پس از تماشا تبدیل می‌کند.

«فیلیپ مارلو کارآگاهی خصوصی است که به عمارت ژنرالی خوش‌نام و ثروتمند می‌رود تا بدهی‌های دختر کوچک او را به یک صاحب کتاب فروشی بپردازد. مارلو هنگام خروج از منزل با دختر بزرگتر ژنرال روبرو می‌شود. او ادعا می‌کند که درخواست پدرش به خاطر پرداخت یک بدهی قمار نیست بلکه همه چیز به ماجرای یک قتل مرموز ارتباط دارد …»

۵. برو بیرون (Get Out)

فیلم برو بیرون

  • کارگردان: جوردن پیل
  • بازیگران: دنیل کالویا، الیسون ویلیامز
  • محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

حتی بزرگترین فیلم‌سازان هم لیستی شخصی و منطبق بر سلایق بسیار خصوصی خود دارند که همه‌ی آثارش ساخته‌ی فیلم‌سازانی قدر و شناخته شده مانند کوروساوا، ولز، هیچکاک، تارکوفسکی یا فدریکو فلینی نیست و از فیلم‌هایی شخصی‌تر برخوردار است که ما را به درونیات آن‌ها متصل می‌کند تا شناخت بیشتری از این کارگردانان مهم پیدا کنیم و اگر برای دیدن فیلم مورد علاقه‌ی آن‌ها تا کنون دو دل بودیم، حال با توصیه‌ی آن‌ها به راحتی می‌توانیم پای آن نشسته و از تماشایش لذت ببریم.

داستان فیلم جردن پیل پرده از ظواهر جامعه‌ای بر می‌دارد که خود را عمیقا مترقی و رو به جلو نشان می‌دهد اما در باطن هیچ چیز آن تغییر نکرده و فقط در مخفی کردن عقب‌ماندگی‌ها و کثافت‌های درونش به تبحر رسیده است. در این‌جا این موضوع مهم نژادپرستی جامعه‌ی متظاهر سفیدپوست آمریکایی مورد انتقاد قرار می‌گیرد که به هر وسیله‌ای دست می‌زند تا به باورهای غلط خود دو دستی بچسبد.

شخصیت‌های منفی فیلم یا همان سفید پوست‌ها در پنهان کردن نیات باطنی و پلید خود به چنان درجه‌ای از پختگی رسیده‌اند که موفق شده‌اند در جامعه وجهه‌ی خود را حفظ کنند و حتی به عنوان افرادی ممتاز شناخته شوند و این از بخت بد شخصیت اصلی فیلم است که گرفتار چنین هیولایی شده است. باورهای غلط و نگاه پلید به زندگی چنان این آدمیان را کور و کر کرده است که حتی مفهوم مقدسی مانند عشق را هم به سخره می‌گیرند و برای رسیدن به هدف خود آن را بازیچه‌ی خود قرار می‌دهند.

جوردن پیل این داستان خود را که هدفش پس زدن زشتی‌های پنهان جامعه است، در قالب سینمای وحشت می‌ریزد تا تأثیرگذاری آن را افزایش دهد و ما را پس از اتمام فیلم از آنچه که دیده‌ایم منزجر کند و این استراتژی درستی برای نمایش نکبت زیر پوست شهر است. چرا که هیچ باجی به مخاطب نمی‌دهد و بی‌پرده ذات جامعه‌ی ریاکار را مقابل چشمان مخاطب قرار می‌دهد.

کمتر فیلم‌سازی از زمان آغاز به کار پل توماس اندرسون توانسته با همان یکی دو فیلم اول خود چنین توجهی جلب کند که تماشاگران سینما از همان لحظه‌ی خروج از سالن پخش فیلمسش، منتظر فیلم بعدی او باشند. جردن پیل کمدینی بود که به کارگردانی رو آورد و با همین فیلم بلافاصله نامزد دریافت جوایز اسکار شد و نگاه‌ها را به سمت خود چرخاند. موفقیت برو بیرون در آن سال آنقدر زیاد بود که حتی از سوی برخی از منتقدان به عنوان بهترین فیلم سال انتخاب شد.

برو بیرون تنها با یک بودجه‌ی ۵ میلیون دلاری ساخته شده است اما چنان گیشه‌ها را فتح کرد که توانست به فروش ۲۵۵ میلیون دلاری برسد و یکی از سودآورترین فیلم‌های سال ۲۰۱۷ میلادی لقب بگیرد.

«کریس یک سیاه‌پوست است که به همراه نامزد سفید پوست خود برای ملاقات با والدین او راهی ویلایی در حاشیه‌ی شهر می‌وشود. قرا است در آنجا یک مهمانی مجلل برگذار شود و کریس هم از مهمانان افتخاری آن‌جا است. همه در ابتدا با او خوب رفتار می‌کنند و کریس هم از اینکه نامزدش چنین خانواده‌ی ممتازی دارد خوشحال است اما هیچ چیز آنگونه که او فکر می‌کند نیست …»

۶. بازیگر (The Player)

فیلم بازیگر

  • کارگردان: رابرت آلتمن
  • بازیگران: تیم رابینز، گرتا اسکاچی و ووپی گلدبرگ
  • محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

زمانی پل توماس اندرسون گفته بود: «من از رابرت آلتمن تا آنجه که می‌توانم، می‌دزدم. زمانی که من تازه شروع به فیلم‌سازی کرده بودم، بیشترین فیلم‌سازی که مرا تحت تأثیر خودش قرار داده بود همین رابرت آلتمن بود. اگر مردم می‌خواهند من را یک رابرت آلتمن کوچولو صدا بزنند، هیچ مشکلی با آن ندارم.»

پل توماس اندرسون این جملات را درباره‌ی یکی از مهم‌ترین مدرن‌‌ترین و مهم‌ترین فیلم‌سازان آمریکایی می‌گوید. آلتمن چنان کارنامه‌ی درخشانی از خود بر جا گذاشته که قطعا همه‌ی فیلم‌سازان مدرن و پست مدرن بعد از خود را تحت تأثیر قرار داده است. یک چیز درباره‌ی کارنامه‌ی فیلم‌سازی پل توماس اندرسون مشخص است و آن هم این است که بدون آلتمن امروز هیچ خبری از پل توماس اندرسون نبود. باید بنشینید و همه‌ی فیلم‌های این دو را ببینید و بعد با هم تطبیق دهید تا بدانید از چه می‌گویم.

رابرت آلتمن هم یک نقد کننده‌ی جدی به سیاست‌های کشورش و زشتی‌های جامعه‌‌ای که در آن زندگی می‌کرد، بود و هم یک سبک ‌پرداز معرکه. سینما برایش فقط چیزی نبود که از آن لذت می‌برد یا فقط چیزی نبود که با آن حرف‌هایش را بزند بلکه اولی، دومی را کامل می‌کرد و سعی می کرد بهترین داستان‌هایش را با بهترین شکل تعریف کردن آن در هم آمیزد. و البته که نتیجه هم بیشتر اوقات خیره کننده بود.

در فیلم‌سازی همه چیز برای رابرت آلتمن به نوعی تجربه‌ای جدید بود و به همین دلیل می‌توان او را یکی از تجربی‌ترین سینماگران تاریخ هالیوود در نظر گرفت چرا که همواره از تجربیات جدید استقبال می‌کرد و از ریسک کردن به هیچ عنوان نمی‌ترسید. هر چه جلوتر آمد تجربه‌گراتر شد و این اواخر از هر گونه صراحت و روایت‌پردازی سرراست سر باز می‌زد و سعی می‌کرد روایت‌پردازی خود را هر چه می‌تواند انعطاف‌پذیرتر کند و بر مبنایی ذهنی پیش ببرد. او این روش را به شکلی کاملا یکه و منحصر به فرد انجام می‌داد و گرچه مقلدانی هم از سرتاسر دنیا داشت، اما هیچکدام نتوانستند به کمال کار او حتی نزدیک شوند.

آلتمن با ساختن فیلم بازیگر نقبی به زیر پوست هالیوود معاصر می‌زند و به پشت پرده‌ی آن می‌پردازد. او ماجرای ساخته شدن آثار هنری در هالیوود را زیر سؤال می‌برد و به این می‌پردازد که چگونه فیلم‌ها در این کارخانه‌ی رویاسازی تبدیل به کالایی برای مصرف می‌شوند و چگونه این سیستم روح و روان هنرمند را آهسته و در انزوا می‌خورد و او را سرگردان و بدبین می‌کند.

خود آلتمن هم که چنین شخصیتی بود و همواره از زیر فشار استودیوها فرار می‌کرد. بازیگر بازگشت آلتمن به دوران اوج فیلم‌سازی او پس از دهه‌ی هفتاد است؛ زمانی که او با فیلم‌هایی مانند همین فیلم، برش‌های کوتاه (short cuts) و گاسفورد پارک (gosford park) آثار بینظیر دیگری به کارنامه‌ی خود اضافه کرد و حتی در کهن‌سالی هم هنوز جوان و به روز می‌نمود.

از سوی دیگر او را کارگردان بازیگران می‌نامند؛ به این دلیل که بسیاری از هنرپیشه‌ها وی را به عنوان فیلم‌ساز محبوب خود انتخاب کرده‌اند و اذعان داشته‌اند که از کار با او لذت برده‌اند و بیش از همه از وی آموخته‌اند. با چنین کارنامه‌ای، هالیوود هیچ‌گاه او را لایق اسکار بهترین کارگردان ندانست، که البته طبعی است. هیچ کس مانند او ارزش‌های هالیوود را زیر سؤال نمی‌برد و همین هم باعث می‌شود که به خاطر آثارش جایزه‌ای نگیرد. گرچه بالاخره یک اسکار افتخاری به خاطر دستاوردهای هنری و فعالیت‌هایش به او داده شد که البته می‌توان این را هم نشانه‌ی فرار هالیوود از بی‌آبرویی دانست.

«یک مدیر استودیوی هالیوودی تصور می‌کند که فیلم‌نامه‌نیسی او را به مرگ تهدید کرده است. به همین دلیل دست به عمل می‌زند و این فیلم‌نامه‌نویس نگون‌بخت را می‌کشد اما …»

۷. روز بد در بلک راک (Bad day at Black Rock)

فیلم روز بد در بلک راک

  • کارگردان: جان استرجس
  • بازیگران: اسپنسر تریسی، رابرت رایان و ارنست بورگناین
  • محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪

جان استرجس استاد خلق هیجان در دل دشت‌ها و محیط باز و بی‌انتهای غرب آمریکا بود. او این توانایی را با فیلم‌های معروفی مانند جدال در اوکی کورال (gunfight at the o.k. corral)، آخرین قطار گان هیل (last train from gun hill)، هفت دلاور (the magnificent seven) و همچنین فیلمی با محوریت جنگ جهانی دوم و فرار از زندان با نام فرار بزرگ (the great escape) نشان داده است.

فیلم یک درون‌مایه‌ی آشکارا شبیه به فیلم‌های دیگر این فهرست دارد؛ موضوعی که اگر آن را در کنار فیلم‌های خود اندرسون قرار دهیم متوجه خواهیم شد که او تا چه اندازه در پی چنین چیزهایی است و به آن علاقه دارد: داستان این فیلم هم حول محور گشت و گذار و تحقیقات فردی است که با مشکوک شدن به چیزی پرده از رازی هولناک در یک شهر بر می‌دارد و در واقع کثافت‌های پنهان شده در زیر جامعه را رو می‌کند. اگر از مخمل آبی تا همین فیلم را دنبال کنید متوجه می شوید که او تأکید خاصی بر این مضمون دارد.

جان استرجس استاد مسلم ساختن فیلم وسترن بود و همین موضوع هم او را در ساختن این فیلم یاری می‌کند. در وسترن‌ها با شخصیت‌های تکرویی روبه‌رو هستیم که اگر یاری هم در کنار خود داشته باشند، باز این اعتماد به خود است که باعث می‌شود تا آن‌ها به هدف برسند و در پایان سربلند خارج شوند. علاوه بر آن ساختن فیلم وسترن به فیلم‌ساز کمک می‌کند تا کار در چشم‌انداز‌های وسیع و محیط‌های بیرونی را فراگیرد.

همه‌ی این‌ها در روز بد در بلک راک قابل شناسایی است. استرجس هم آنچه را که باید به کار انداخته و هم شخصیت کله‌شقی خلق کرده که به رغم معلولیت چیزی جلو دارش نیست و هم از منظره و لوکیشن نهایت استفاده را برده است. محیط خشن داستان در ابتدا باعث می‌شود تا خیال کنیم اگر در این جامعه شری هم وجود دارد، طبیعی است و وجودش با توجه به این مردمان و این جغرافیا حتی ضروری به نظر می‌رسد. اما با خبر شدن از جنایت زیر پوست شهر، برق از سر مخاطب می‌پراند و آنچه را که می‌بیند باور نمی‌کند.

دیگر مشخصه‌ی تکراری فیلم وسترن، گذر مردی از یک شهر و پاک کردن شر موجود در آن است. در آخرین قطار گان هیل، کلانتر با بازی کرک داگلاس چنین می‌کند و در جدال در اوکی کورال باز هم کرک داگلاس در کنار برت لنکستر نقش دو شخصیت یاری‌رسان را بر عهده دارند. در هفت دلاور این موضوع توسط هفت مرد بی‌باک حل می‌شود و اهالی پس از رفتن آن‌ها می‌توانند آسوده زندگی کنند. درروز بد در بلک راک هم چنین چیزی قابل شناسایی است و اسپنسر تریسی بازیگر این نقش است.

گروه بازیگران فیلم خارق‌العاده است. اسپنسر تریسی، ارنست بورگناینن و رابرت رایان خالق خاطرات سینمایی بسیاری هستند و حضور هر کدام برای هر فیلمی موهبت است؛ به ویژه اسپنسر ترسی که او را یکی از بهترین بازیگران تاریخ سینما می‌دانند. روز بد در بلک راک تنها نامزدی اسکار کارگردانی جان استرجس را برای او به ارمغان آورد؛ گرچه در سال ۱۹۹۲ به خاطر قرار گرفتن در لیست یکی از مهم‌ترین وسترن‌سازان تاریخ مورد ستایش قرار گرفت.

«مردی یک دست، وارد شهری غریب می‌شود. او می‌خواهد مدال شجاعت یک سرباز ژاپنی را که در جنگ دوم جهانی کشته شده، به پدرش بدهد اما چیزی در شهر وجود دارد که او را مشکوک می‌کند؛ مردمان شهر رازی دارند که نمی‌خواهند به هیچ عنوان فاش شود …»

۸. شهر خدا (City of God)

فیلم شهر خدا

  • کارگردان: فرناندو میرلش و کاتیا لوند
  • بازیگران: الکساندر رودریگز، آنیس براگا
  • محصول: ۲۰۰۲، برزیل
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪

اگر سینمای رابرت آلتمن و تجربیات او پایه‌های سینمای پل توماس اندرسون را ساخت اما یک فیلم‌ساز دیگر وجود دارد که به ویژه به لحاظ تکنیکی بسیار بر روی آثار اندرسون تأثیر گذاشته است؛ آن فیلم‌ساز کسی نیست جز مارتین اسکورسیزی. فیلم شب‌های عیاشی (boogie nights) او همان‌قدر که به لحاظ روایت تحت تأثیر نشویل (Nashville) رابرت آلتمن قرار دارد از جلوه‌های تکنیکی رفقای خوب (good fellas) یا گاو خشمگین (raging bull) نیز بهره برده است. همان تراکینگ شات ابتدایی این فیلم شاهد این مدعا است که چقدر رفقای خوب و آن صحنه‌ی ورود به رستوران این فیلم بر فیلم شب‌های عیاشی تأثیر گذاشته است و آن سکانس پایانی و حرف زدن در مقابل آینه هم ما را به یاد گاو خشمگین می‌اندازد.

با این پیش‌زمینه ما اکنون با فیلمی سر و کار داریم که از دی ان ای داستان‌گویی اسکورسیزی و شیوه‌ی روایت‌پردازی او بهره می‌برد؛ با یک راوی که همان قهرمان داستان است و از آنچه که در طول زندگی بر او گذشته می‌گوید. مانند راننده تاکسی (taxi driver) یا همان رفقای خوب. علاوه بر این، فیلم فرناندو میرلش مانند شاهکارهای اسکورسیزی در پی کشف چرایی چرخه‌ی خشونت در جوامع مدرن است و به این می‌پردازد که چگونه آدم‌های پس زده شده توسط جامعه، به درون منجلاب خلاف و گروه‌‌های گانگستری کشیده می‌شوند.

نکبت و فقر حاکم بر فضا سبب می‌شود تا فرار از شهر مانند خروج از جهنم تصویر شود و قرار گرفتن در آن هم هیچ راهی در مقابل فرد قرار نمی‌دهد جز اینکه دوام بیاورد و آرزو کند تا فقط بتواند یک روز بیشتر زنده بماند. تصویری که فیلم‌سازان از جامعه‌ی عقب‌مانده‌ی حومه‌ی شهر ریو ارائه می‌دهند، با یک واقع‌گرایی بسیار همراه است، به گونه‌ای که می‌توان شکل زندگی در آن محیط نکبت‌زده را احساس کرد و در آن نفس کشید.

در واقع کاری که سازندگان شهر خدا با محیط زندگی خود می‌کنند مانند قهرمان فیلم روز بد در بلک راک یا همفری بوگارت فیلم خواب ابدی است: آن‌ها به زیر پوست شهر سری می‌زنند و سعی می‌کنند پرده از زندگی آدم‌های فراموش شده‌ی آن بر دارند. در چنین محیطی آن‌ها خودشان همان مردان و زنان پیگیری هستند که توان مقابله با این همه زشتی را به نوعی در خود پیدا می‌کنند و ما را وا می‌دارند تا به این همه پلشتی چشم بدوزیم.

اما فیلم از یک تعلیق معرکه و داستان‌گویی درجه یک هم برخوردار است که حسابی مخاطب را با خود درگیر می‌کند و باعث می‌شود تا او تا پایان فیلم لذت ببرد و با شخصیت‌ها همراه شود؛ شخصیت‌هایی همدلی برانگیز که تنها گناهشان این است که چند محله آن طرف‌تر به دنیا نیامده‌اند تا در محیط بهتری پرورش پیدا کنند و زیبایی‌های جهان را ببینند.

شهر خدا با اینکه فیلمی برزیلی است اما نامزد دریافت چهار جایزه‌ی اسکار شد. گرچه موفق نشد هیچ‌کدام را از آن خود کند اما به این دلیل که کمتر فیلم غیرانگلیسی زبانی نامزد دریافت جایزه‌ای به غیر از بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان می شود، به نوعی سنت شکنی کرد و به افتخاراتی در این زمینه رسید.

«داستان فیلم در دهه‌های ۶۰، ۷۰ و ۸۰ میلادی می‌گذرد و داستان دو کودک را روایت می‌کند که در یکی از فاولاهای حومه‌ی شهر بزرگ ریودوژانیرو به نام شهر خدا زندگی می‌کنند. یک حلبی آباد که هیچ قانونی در آن وجود ندارد و قتل و مواد مخدر در آن بیداد می‌کند و دولت هم چندان به احوالات آن رسیدگی‌ نمی‌کند. این دو کم کم دو مسیر متفاوت را در زندگی در پیش می‌گیرند …»

۹. از ته دل وحشی (wild at heart)

فیلم از ته دل وحشی

  • کارگردان: دیوید لینچ
  • بازیگران: نیکلاس کیج، لورا درن و ویلم دفو
  • محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۷٪

این دومین فیلم دیوید لینچ در لیست انتخابی آقای پل توماس اندرسون است و خبر از این می‌دهد که او تا چه اندازه به این سبک‌پرداز بزرگ تاریخ سینما علاقه دارد. نیکلاس کیج با آن کت چرم و لورا درن با آن همه دلبری و عشق و علاقه‌ی میان این دو و تصویری که دیوید لینچ از این بانی و کلاید امروزی ارائه می‌دهد، هنوز هم قابل ارجاع است. اما حیف که این اثر در کارنامه‌ی بلند دیوید لینچ با آن همه شاهکار، در این روزها مهجور مانده است؛ گرچه در زمان خود اینگونه نبود و توانست نخل طلای جشنواره‌ی کن را از آن خود کند.

برای دیوید لینچ حتی داستانی عاشقانه هم محلی است تا از جادوی خاص خود استفاده کند. همه‌ی دنیا و کائنات دست به دست هم داده‌اند تا این زوج عاشق را از هم دور کنند. آن‌ها هر کجا که می‌روند به افرادی برخورد می‌کنند که به هم مرتبط هستند و انگار فقط یک کار برای انجام دادن دارند: جدا کردن این زوج از هم.

اما لینچ کار دیگری هم با داستانش می‌کند. او عادت دارد تا داستان‌های پریان و ورود آدم‌ها به دوران مسئولیت‌پذیری را به ترس‌های ابدی و ازلی آدمی پیوند بزند و در فضایی سوررئال همه چیز را به‌ گونه‌ای جلوه دهد که در ابتدا چندان آشنا به نظر نمی‌رسند، اما خوب به آن‌ها که خیره شویم متوجه خواهیم شد که قرابت‌هایی در زندگی همه‌ی ما با شخصیت‌های قصه وجود دارد. همه در برابر سدهایی در زندگی قرار گرفته‌ایم که انگار تمام تلاششان عدم موفقیت و زمین زدن ما است، همه جلوه‌هایی از جنون در اطرافمان دیده‌ایم که قبول کردن وجودشان برایمان سخت است و خوبی لینچ در این است که بی‌پرده آن‌ها را به شیوه‌ی خودش به تصویر می‌کشد و از آن‌ها سخن می‌گوید.

علاوه بر این‌ها پس از تماشای فیلم آنچه که بیش از همه در ذهن می‌ماند بازی لینچ با رنگ‌ها و همچین نورپردازی خاصی است که برای رسیدن به فضاسازی مورد نظرش انجام داده است. تناسب خوبی میان این رنگ‌ها و بیان کردن درون شخصیت‌ها قرار دارد و همچنین کمک می‌کند تا محیط خشن و در عین حال خیال‌انگیز فیلم به درستی ساخته شود. به همین دلایل باید یک بار فیلم را با دقت به فیلم‌برداری و طراحی رنگ‌های آن دید.

«سیلور در برابر چشمان معشوقه‌ی خود، مردی را که مادر دخترک فرستاده تا او را بکشد، به قتل می‌رساند. او دو سالی به زندان می‌افتد و بعد از آزادی دوباره به سراغ معشوق می‌رود. آن‌ها سفری جاده‌ای را با هم آغاز می‌کنند تا به دور از دنیا و مشکلاتش با هم باشند اما مادر دختر دوباره مردی را استخدام می‌کند تا سیلور را از سر راه کنار بزند و این دو را از هم جدا کند …»

۱۰. خانه‌ی بازی‌ها (House of Games)

فیلم خانه‌ی بازی‌ها

  • کارگردان: دیوید ممت
  • بازیگران: جو مانتگنا، لیندسی کروس
  • محصول: ۱۹۸۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪

زمانی پل توماس اندرسون اعتراف کرده بود که: زمانی که من ۱۸ ساله بودم و تازه نوشتن را آغاز کرده بودم، مأموریتم این بود که دیالوگ‌هایم را مانند دیوید ممت بنویسم؛ چرا که به طرز احمقانه‌ای تصور می‌کردم همه‌ی مردم شبیه به دیالوگ‌هایی که او می‌نویسد، حرف می‌زنند.

دیوید ممت یک از بزرگترین نمایش‌نامه نویسان قرن بیستم در آمریکا است و حتی در حوزه‌ی سینما هم دستاوردهای قابل توجهی داشته است. سبک کار و دیالوگ‌های پر ضرباهنگش سبب شده تا بازیگران بتوانند در آثارش بدرخشند؛ چه بر صحنه‌ی تئاتر و چه بر پرده‌ی سینما. او نویسنده‌ی نمایش‌ معروف گلن گری گلن راس (glengarry glen oss) است که هم برنده‌ی جایزه‌ی مطرحی چون پولیتزر شده و هم اقتباسی سینمایی مشهوری با بازی بازیگران بزرگی مانند آل پاچینو و جک لمون از آن صورت گرفته است.

پس طبیعی است که بسیاری از فیلم‌سازان و نویسندگان نسل حاضر آمریکایی برای فهم و درک بهتر ضرباهنگ در دیالوگ‌نویسی و هم‌چنین پیشبرد داستان به او رجوع کنند و حتی گاهی هم سعی کنند دست به تقلید از آثار وی بزنند. دیوید ممت همواره با اضطراب‌های انسان مدرن سر و کار دارد و این بار و در فیلم خانه‌ی بازی‌ها به داستان ابعادی روانشناسانه هم داده است.

در این مجموعه بررسی کردیم و گفتیم که رابرت آلتمن و مارتین اسکورسیزی بر سبک فیلم‌سازی پل توماس اندرسون تأثیر بسیاری گذاشته‌اند و فهمیدیم که او تا چه اندازه به آثار دیوید لینچ علاقه دارد. فهمیدیم که درون‌مایه‌هایی با محوریت رو شدن ناهنجاری‌های یک جامعه و پشتکار یک مرد برای مقابله با زشتی‌های شهرش، مضمون مورد علاقه‌ی او است. اما اگر از همه‌ی این‌ها بگذریم باید توجه کنیم که تمام این آثار بر دوران فیلم‌سازی و بلوغ او تأثیر گذاشتند و نشانه‌هایش را در فیلم‌های او می‌توان دید.

اگر بخواهیم به عقب‌تر بازگردیم و از اولین کسی سخن بگوییم که اندرسون را شیفته‌ی کار خود کرد، بدون شک نام آن شخص دیوید ممت خواهد بود؛ این تأثیر تا به آن‌جا است که خود پل توماس اندرسون در مصاحبه‌ای گفته : خانه‌ی بازی‌ها یکی از بهترین فیلم‌نامه‌هایی است که تا کنون نوشته شده و ساختار آن هم بسیار درخشان است.

«یک روان‌شناس به نام مارگارت فورد به دنبال آن است تا به بیمار خود کمک کند. پس از آنکه بیمارش تهدید به خودکشی می‌کند او به ریشه‌های اضطرابش پی‌می‌برد و اینگونه به جهان ذهنی بیمار خود علاقه‌مند می‌شود …»

منبع: taste of cinema



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما