۱۰ فیلم کلاسیک تابستانی که در این هوای گرم باید ببینید
آغاز فصل تابستان، آغاز تعطیلات، اوقات فراغت بیشتر و البته تلاش برای پیدا کردن سرپناه و فرار به هرجایی است که کولری برای خنک شدن دارد. ما علاقهمندان به سینما هر چیزی را با سینما متر میکنیم و اندازه میگیریم؛ مثلا اگر روزی عاشق شدیم، عشقمان را شبیه به تکهای از فیلم سینمایی موردعلاقهی خود تصور میکنیم یا به احتمال فراوان اگر در میانهی شب ماشینمان وسط یک جاده خراب شد، خود را گرفتار در یک فیلم ترسناک میبینیم که احتمالا قاتلی خونخوار در آن حضور دارد و تا دمار از روزگار ما در نیاورد راحت نخواهد نشست. همین حس و حال هم در فصل گرما وجود دارد. در این روزها که هیچ چیزی مثل یک گوشهی دنج و مقدار کافی باد کولر به آدم حال نمیدهد، تماشای فیلمهایی که عموم داستانهای آنها در زیر گرمای آفتاب میگذرد حسابی لذت بخش است. این لیست به ۱۰ فیلم با حال و هوای تابستانه اختصاص دارد.
تلاش شده همه نوع فیلمی در این لیست وجود داشته باشد؛ از فیلمهایی که حال و هوای تابستان و گرمای آفتاب باعث آزار و اذیت شخصیتها میشود و بر سخت بودن شرایط میافزاید تا فیلمهایی که این گرما باعث صمیمیت بیشتر میان افراد میشود و اشاره به گرمای روابط بین شخصیتها دارد. گاهی تابستان فصل مناسبی برای سفر کردن و خوشگذراندن و استفاده از تعطیلات است و گاهی هم زمانی است که کار کردن در آن از هر روز و زمان دیگری سختتر است، وای به حال این که مجبور باشی در این گرما به دنبال حل کردن مشکلی حل ناشدنی هم باشی؛ مانند شخصیت توشیرو میفونه در فیلم «سگ ولگرد» اثر آکیرا کوروساوا که هر چه میزند به در بسته میخورد و گرمای آفتاب هم مانند دشمنی دیرین بالای سرش قدرتنمایی میکند.
اما هستند فیلمهایی که این روزها را زمانهای برای گذراندن روزهای خوش در کنار یکدیگر میبینند؛ مانند «فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» اثر جوروج روی هیل. یا فیلمهایی که به ترسیم یک عشق آتشین میپردازند؛ مانند فیلم «صبحانه در تیفانی» که گرچه داستانی عاشقانه دارد اما شاید به دلیل همین سمت و سوی پر حرارت آن تفاوتهایی با فیلمهای عاشقانهی دیگر دارد.
اما در این لیست فیلمی مانند «آوانتی!» هم قرار دارد که داستانش میتوانست در هر فصلی بگذرد. دلیل انتخابش به حال و هوا و احساسی که منتقل میکند بازمیگردد. آدمها در این فیلم از پس یک عزاداری و غم به دنیایی رنگارنگ میرسند، چیزی که شاید بیش از هر زمان دیگری به آن نیاز داریم و باعث میشود که بتوانیم این تابستان داغ را هر طور که شده تحمل کنیم. و البته این از خوبی آب و هوای مدیترانهای که داستان فیلم در آن جا میگذرد هم هست که حتی گرمای تابستان را به آب و هوایی مطبوع تبدیل میکند.
۱. مرد آرام (A Quiet Man)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: جان وین، ماریان اوهارا و ویکتور مکلاگلن
- محصول: 1952، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
وقتی خلاصه داستان فیلم «مرد آرام» را میخوانیم شاید تصور نکنیم که با فیلمی از جان فورد روبهرو هستیم. شاید این سؤال به وجود بیاید که آیا میتوان فیلمی از جان فورد دید که در آن مردی تمام تلاش خود را میکند تا به معشوق برسد؟ اگر تصور میکنید که فیلم «مرد آرام» با چنین خلاصه داستانی به جهان فورد تعلق ندارد، عمیقا در اشتباه هستید. این اشتباه عموما از سوی مخاطبی سر میزند که تصور میکند همهی فیلمهای جان فورد حال و هوایی مردانه دارند و خبری از احساسات در آنها نیست.
در فیلمهای جان فورد همواره عشق دو انسان به یکدیگر وجود دارد. او در فیلم «دلیجان» این عشق را میان دو آدم طرد شده آرام آرام میسازد و در «جویندگان» عاشقانههای شخصیت اصلی را در غبار تاریخ گم میکند. همواره عشقی وجود دارد اما مانند فیلم مردی که «لیبرتی والانس را کشت»، آدمها این عشقها را فریاد نمیزنند و از حیایی سنتی برای بیان آن برخوردار هستند. آدمهای سینمای او به شیوهی خود عاشقی میکنند و همین نشان از جهان منحصر به فرد جان فورد دارد. اما در فیلم «مرد آرام» با شخصیتی روبهرو هستیم که حسابی با خود کلنجار میرود تا این پردهی حیا را کنار بزند و برای به دست آوردن معشوق تلاش کند.
«مرد آرام» اوج شاعرانگی جان فورد در تاریخ سینما است. او این بار سراغ داستانی عاشقانه با محوریت دو شخصیت کاملا متفاوت رفته که برای رسیدن به هم باید موانعی را پشت سر بگذارند. اما این داستان آشنا در دستان جان فورد به چنان فیلم جذاب و دلنشینی تبدیل میشود که به راحتی میتوان آن را بهترین کمدی رومانتیک تاریخ سینما نامید.
جان فورد پس از سالها روایت کردن داستانهای غرب آمریکا و قصههای مردان در به در در دل صحرا، اینبار سرخورده از سرزمین یانکیها داستان خود را به کشور ایرلند میبرد، جایی که اشاره به اصالت خود او و اجداد ایرلندیاش دارد. قصد یک بوکسور سابق برای خرید قطعه زمینی در ایرلند باعث میشود تا افق جدیدی در مقابل چشمانش شکل بگیرد. حال او قصد دارد همهی ناملایمتیهای زندگی در آمریکا را فراموش کند تا شادی حقیقی را بیابد. در واقع جان فورد همان مرد آوارهی سینمای وسترنش را این بار به ایرلند آورده است؛ گویی آن قهرمان اساطیری در آن پهنهی عظیم جایی برای آرامش پیدا نکرده و مجبور شده برای یافتن زندگی آرام، به این سمت اقیانوس اطلس سفر کند. خب طبیعی است که تعریف کردن چنین داستانی توسط کارگردانی مانند جان فورد با آن پیشینه و خلق آن شخصیتها، راه به تفسیرها و تأویلهای مختلف میدهد.
طنز خوشایند فیلم و فضاسازی دلبرانهی فورد و شیمی معرکهی میان مارین اوهارا و جان وین از نقاط قوت اصلی فیلم است. هر دو آن عشق پر از حیا و خجالت را به زیبایی ترسیم کردهاند. به همین دلیل است که وقتی جان وین قصد مشتزنی با برادر عروس آیندهی خود میکند، فضا چنین سرخوش و دلپذیر میشود. حال کافی است این دعوا و مشتزنی سرخوشانه که شادی و سرور به روستا میآورد را با وحشت بوکس و درگیری در آن فلاشبک باشکوه مقایسه کنید تا بدانید با فیلمی از سینمای جان فورد روبهرو هستید.
ویکتور مکلاگن در قامت برادر دختر بازی درخشانی از خود به نمایش گذاشته و توانسته هماورد مناسبی برای جان وین باشد. حضور او و جان وین و نمایش رگهای ورم کردهی آنها منجر به تشدید فضای مردانهی فیلم میشود. جان فورد به خوبی این را میداند که داستانی عاشقانه نیازمند فضایی زنانه هم هست و چه کسی بهتر از حضور همواره کاریزماتیک مارین اوهارا که باد آن رگهای متورم را بخواباند و رایحهای از عشق و احساس در فضای فیلم جاری کند.
رنگهای تکنیکار فیلم بی نظیر است. این رنگها هم باعث شده تا آن فلاشبک کوتاه و بی بدیل از گذشتهی شخصیت اصلی در رینگ بوکس، مهیب جلوه کند و هم فضای زیبای کشور ایرلند و دهکدهی محل وقوع داستان را به درستی برای مخاطب جا بیاندازد. باید این دهکده و فضای دلنشین آن به درستی ساخته شود تا تمایل شخصیت اصلی برای ماندن در آنجا و تشکیل خانواده درک شود.
«مشتزنی آمریکایی/ ایرلندی پس از سالها به دهکدهی زادگاهش باز میگردد تا زندگی جدیدی را شروع کند و مرگ رقیبش در رینگ بوکس را فراموش کند. او عاشق دختری در همسایگی میشود اما طبق سنت، برادرِ دختر ابتدا باید جهیزیهی دختر را فراهم کند وگرنه ازدواج شکل نمیگیرد …»
۲. لوک خوشدست (Cool Hand Luke)
- کارگردان: استیوارت روزنبرگ
- بازیگران: پل نیومن، جرج کندی و دنیس هاپر
- محصول: 1967، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
فیلم «لوک خوش دست» از آن فیلمهای زندانی معرکه است که هم مخاطب را حسابی سر کیف میآورد و هم غمگین میکند. با یک پل نیومن معرکه در قالب نقش اصلی که با آن چشمان بازیگوشش، پرده را از آن خود میکند. داستان مانند بسیاری از فیلمهای این چنینی حول تلاش یک مرد برای فرار از زندان میگردد اما رفته رفته او سر ناسازگاری با محیط میگذارد و در واقع بر علیه نظم موجود در آن محیط جهنمی قیام میکند. کنراد هال مدیر فیلمبرداری فیلم هم در ترسیم فضای زندان موفق است و هم همراهی با شخصیتها.
تصور کنید در یک گرمای طاقت فرسا در جایی زیر نور آفتاب قرار گرفتهاید و چند زندانبان از خدا بی خبر هم کاری ندارند جز این که از شما بیگاری بکشند و شرایط را برای شما سختتر کنند. در چنین شرایطی زمانهای استراحت را هم باید در کنار تعداد زیادی مرد دیگر بگذرانید، بدون این که از کوچکترین وسیلهی خنک شدن به درد بخوری برخوردار باشید.
استیوارت روزنبرگ این داستان را به تلاشهای مردی برای اثبات خود و البته تلاش برای بقا پیوند میزند. به این گونه که در برابر شخصیت اصلی رییس زندانی دیوانه قرار میدهد که انگار کاری ندارد جز این که زندانیان را خرد کند و روحیهی آنها را از بین ببرد و از ایشان حیوانهای دستآموزی بسازد که هیچ کاری جز اطاعت کردن دستورات رییس زندان از آنها برنمیآید. رییس زندان که تا قبل از آمدن زندانی جدید یعنی همان شخصیت اصلی با بازی پل نیومن، در کارش موفق بوده، حال باید با این مرد رام نشدنی سر و کله بزند؛ به همین دلیل است که این مرد آرام آرام به رهبری برای جمع و به فردی برای اقتدا و پشت گرمی زندانیان تبدیل میشود. زندانیانی که توان ابراز مخالفت ندارند، حال و با پیدا شدن سر و کلهی قهرمان تازه نفس تمام عصیان نهفته در اعماق وجود خود را از این مرد طلب میکنند و همین هم یواش یواش او را زیر بار فشار خرد میکند.
سکانس معروف تخممرغ خوردن پل نیومن دقیقا ترجمان همین چند خط بالا است. نگاه کنید که چگونه برخی از زندانیان تمام تلاش خود را میکنند تا لوک با بازی پل نیومن در این کار موفق شود؛ چرا که پیروزی او را مانند پیروزی خود بر قطب شر داستان میبینند و میتوانند در وجود خود احساس آرامش کنند که بالاخره در چیزی به موفقیت دست یافتهاند و دلیلی برای دوام آوردن در آن جهنم دارند. از این رو کتک خوردنهای قهرمان درام و کم نیاوردنش در برابر زور، معنایی فراتر از سرپا ماندن در یک درگیری ساده پیدا میکند و به نمادی از سرخم نکردن در برابر زور تبدیل میشود.
اگر به سال تولید فیلم «لوک خوش دست» توجه کنید، متوجه خواهید شد که این معنا و مفاهیم فرامتنی به آغاز دورانی اشاره دارد که غرب در حال پوستاندازی بود. جنبشهایی مانند جنبش ماه می ۱۹۶۸ فرانسه در حال همهگیری در سرتاسر گیتی بود و مردم آمریکا هم از دوران وحشت رییس جمهور لیندن جانسون و جنگ ویتنام به دوران وحشت ریچارد نیکسون پرتاب میشدند. حال معنای همه چیز در حال عوض شدن بود و جوان آمریکایی زیسته و بالیده پس از جنگ دوم جهانی سرکشتر و بی طاقتتر از آن بود که در چارچوب آن زندگی گذشته به حیات خود ادامه دهد. به همین دلیل هم مابهازاهایی سینمایی برای خود دست و پا کرد که نمایندهی او بر پردهی سینما باشد و بتواند با آنها همذاتپنداری کند. زمانی مارلون براندو و جیمز دین نمایندهی این نگاه بودند و زمانی هم هنرمند درجه یکی مانند پل نیومن.
«لوک یکی از کهنه سربازان جنگ است. او شبی در حالی که هوش و حواسش سر جایش نیست چندین دستگاه پارکومتر را در گوشهی خیابان از بین میبرد و توسط پلیس دستگیر میشود. لوک به دو سال حبس محکوم میشود و راهی زندانی در فلوریدا میشود. از سوی دیگر رییس زندان آدمی سختگیر و یکدنده است که از هیچ کاری برای سختتر کردن شرایط بر زندانیان فروگذار نمیکند. لوک هم که بنا ندارد تسلیم این مرد ظالم این مرد شود، تصمیم میگیرد از زندان فرار کند …»
۳. فرار بزرگ (The Great Escape)
- کارگردان: جان استرجس
- بازیگران: استیو مککوئین، چارلز برانسون، ریچارد آتنبورو، جیمز گارنر و جیمز کابرن
- محصول: 1963، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
حماسه و کسب افتخار هیچگاه در تاریخ سینما چنین سرگرم کننده نبوده است. مردانی گیرکرده در یک برزخ پایان ناپذیر هم برای رهایی خود و هم برای کشورشان در جستجوی راهی هستند که از زندان آلمانها فرار کنند. اگر خلاصه داستان فیلم را بخوانیم، احتمالا تصور خواهیم کرد که با اثری شعاری روبهرو هستیم که راه به جایی نمیبرد و همین ور شعاری آن، نتیجهی نهایی را به فیلمی سفارشی تبدیل میکند که تماشایش چندان لذت بخش نیست. اگر چنین تصوری دارید، بدانید که خود را از تماشای یکی از بهترین فیلمهای فرار از زندانی تاریخ سینما و البته یکی از بهترین فیلمهای جنگی تمام دوران محروم میکنید.
بخشی از این جذابیت به ترسیم فضایی بازمیگردد که موقعیتها را به خوبی شرح میدهد. جغرافیای زندان چنان دقیق ترسیم شده که وقتی در جایی از اواخر فیلم چند درخت بدون برنامهی قبلی قطع میشوند، کل ماموریت فرار به هم میریزد و مخاطب هم به خوبی این موقعیت را درک میکند و با آن همراه میشود. یا حین حفر تونل فرار که مخاطب میداند نتیجهی تلاشهای روزانهی افراد در طول روز چند متر پیشرفت است و چقدر این مردان زخم خورده با آزادی فاصله دارند.
نکتهی دیگر به دقت به جزییات بازمیگردد. سازندگان تمام مراحل فرار از زندان و آماده سازی زندانیان برای انجام این کار را با جزییات توضیح و نمایش میدهند اما جالب این که تمام این توضیحات به هیچ وجه خسته کننده نمیشوند، به این دلیل ساده که توضیحات نحوهی انجام کارها و اهمیت هر قسمت در نتیجهی نهایی در طول پروسهی فرار جا میگیرد و تعریف میشود.
در همین راستا سازندگان شروع به ساختن شخصیتهایی دلچسب میکنند که هر کدام وظیفهای برای انجام دارند و در واقع مسئول یکی از قسمتها هستند. این افراد چنان درست ساخته میشوند که مخاطب با آنها همراه میشود. فیلمساز فراموش نمیکند که برای درک هر چه بیشتر هر شخصیت اول باید کمی نقاط ضعف به شخصیتپردازی او اضافه کرد تا مخاطب بتواند وی را درک کند. در کنار این موارد انتخاب بازیگران هم به جای این مردان زخم خورده معرکه است.
تیم بازیگری فیلم به راستی درجه یک است. نگاهی به بازیگران فیلم بیاندازید تا بدانید از چه سخن میگویم. هر کدام از آنها به تنهایی برای بالا کشیدن نام یک فیلم کافی هستند و هر کدام ستارهای در زمان خود بودند. کنار هم قرار گرفتن این نامها علاوه بر افزایش جذابیت فیلم، باعث شده نقشی را که در طراحی فرار بر عهده دارند بیشتر به چشم بیاید.
در میان همهی این بازیگران استیو مککوئین بیش از همه میدرخشد. او در فیلمی که همه جزیی از یک تیم هستند و باید نقش خود را به درستی ایفا کنند، نقش فردی تکرو را دارد که فقط با همین تکروی هم میتواند به همقطاران خود کمک کند. او جذابیتترین شخصیت داستان است و چندتایی از بهترین و ماندگارترین لحظات فیلم را هم از آن خود کرده است؛ به عنوان مثال پرتاب کردن توپ بیسبال درون سلول زندان یا رودر رو شدنش با رییس زندان و نشان دادن نماد خلبانان ارتش آمریکا و درجهاش به او یا از همه مهمتر فرار او بر فراز سیمهای خاردار درست لب مرز سویییس با یک موتور سیکلت.
اما فیلم هنوز هم سکانسهای ماندگار زیادی دارد. از سکانسهای تونل زیرزمینی که به خوبی ترس از فضاهای بسته را منتقل میکند و مخاطب را تحت تاثیر یک خفقان فزاینده قرار میدهد تا سکانس پخش کردن خاک تونل در حیاط زندان. علاوه بر این جذابیتها فیلم از یک لحن کمدی درجه یک هم بهره میبرد. ایجاد هماهنگی میان این فضای تلخ و ترسناک و البته یک لحن کمدی کار بسیار سختی است اما کارگردانان بزرگ سینمای کلاسیک همواره نشان دادهاند که از پس موارد این چنینی به خوبی برمیآیند؛ به ویژه اگر بازیگرانی چنین معرکه و چنین توانا در اختیار داشته باشند.
«جنگ جهانی دوم. اسرای روسی، آمریکایی و انگلیسی در یک زندان بزرگ با حداکثر امنیت نگهداری میشوند. هیچ راه فراری از زندان به دلیل امنیت بسیار آن وجود ندارد. اما زندانیان معتقد هستند که با وجود اسارت هنوز هم در جنگ هستند و باید برای مشغول نگه داشتن ارتش آلمان دست به هر کاری بزنند. پس آنها طرح یک نقشهی فرار از طریق یک تونل زیرزمینی را مطرح میکنند تا پس از فرار بخشی از قوای آلمانی مشغول تعقیب آنها باشند. در این میان یک خلبان آمریکایی که در فرارهای یک نفره تبحر دارد، ماموریت مییابد مدام دست به فرار بزند که آلمانها به آرام بودن اوضاع شک نکنند …»
۴. بوچ کسیدی و ساندنس کید (Butch Cassidy and The Sundance kid)
- کارگردان: جورج روی هیل
- بازیگران: پل نیومن، رابرت ردفورد و کاترین راس
- محصول: 1969، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
زمانی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلای فیلمهایی ساخته میشد که در حین پرداختن به یک داستان جذاب و البته گزنده، از شوخ و شنگی و طنزی لطیف و سرخوش هم بهره میبردد. فیلمهایی مانند «نیش» (sting) از همین جرج روی هیل با بازی همین رابرت ردفورد و پل نیومن و البته همین فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» جز این دسته از فیلمها هستند. این فیلمها نه آن دنیای رویاگون عصر کلاسیک را در خود دارند و نه در آنها خبری از بدبینی تمام عیار دوران پارانویای دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ است. بلکه جایی در این میانهها میایستند و البته سعی میکنند ارزشهای دنیای سابق را هم نقد کنند.
این نقد هم فقط نقد به محتوای آن فیلمها نیست؛ نقدی که ارزشهای خوب گذشته را زیر سوال ببرد و از دورانی بگوید که به دلیل پایبندی به همان ارزشها به فساد کشیده شد یا جنگهایی ویرانگر برای نسل بشر به ارمغان گذاشته است. نسل جدید سودای دیگری هم در سر داشت و میخواست سر و شکل سینمایش متعلق به خودش باشد، به همین دلیل تمام شیوهی فیلمسازی عصر گذشته را گرفت، به نفع خود مصادره به مطلوب کرد و سینمایی پی ریخت که از اساس با سینمای پیشینیان تفاوت داشت. در چنین چارچوبی فیلم وسترن در آن زمان دیگر شباهتی به وسترنهای باشکوه جان فورد یا رائول والش نداشت و مردان آنها، مردان مثبتی نبودند که همواره سمت مثبت ماجرا میایستند و در نهایت و پس از ترک شهر یا خانه، بقا و تدوام یک تمدن را تضمین میکنند.
در این وسترنهای جدید، شخصیتهای اصلی میتوانستند دزدهایی باشند که به راحتی آدم میکشند یا افرادی که در دل سختترین موقعیتها اول به فکر نجات جان خود هستند. به دلیلی بدبینی مخاطب نسبت به شرایط حاکم این نوع سینما در آن زمان مرسوم بود و افتخار و شرافت چیزی نبود که شخصیتهای اصلی این فیلمها را راضی کند. آنها به شیوهی خود زندگی میکردند و به شیوهی خود هم میمردند.
اما فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» تفاوتی با وسترنهای تلخ آن زمان دارد. اگر قهرمانان وسترنهای آن دوران پیرمردانی هستند که از گذشتهی خود پشیمان شدهاند یا جوانانی عصیانگر که در تنهایی به جنگ دشمنی نادیدنی میروند، در این جا با دو مرد سرخوش طرف هستیم که حتی میتوانند به چشمان مرگ هم زل بزنند و لبخند خود را حفظ کنند. این دو در اوج سختترین شرایط هم میخندند و میخنداند و جوری زندگی میکنند که انگار لحظهای بعد زنده نیستند.
رابطهی دو نفرهی آنها با حضور شخص سومی محکم میشود. این سه نفر جز یکدیگر هیچ نمیخواهند و تمام دنیا را در کنار هم، در اختیار دارند. به همین دلیل هم هست که یکی از باشکوهترین فصلهای فیلم هم به همراهی این سه نفر و آن سکانس معرکهی دوچرخه سواری پل نیومن و کاترین راس اختصاص دارد. البته این رابطه به نوعی به زمان ساخته شدن فیلم و دوران اوج گیری جریان ضد فرهنگ و هیپیها و برخورداری از استقلال و عشقهای آزاد هم اشاره دارد و بی تاثیر از جو زمانه نیست. در چنین چارچوبی است که تماشای فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» نه تنها به تجربهای لذت بخش تبدیل میشود، بلکه مخاطب را با یکی از بهترین وسترنهای تاریخ سینما و دو تن از سرشناسترین شخصیتهای این سینما آشنا میکند.
شخصیتپردازی فیلم یکی از نقاط قوت اصلی آن است. بوچ با بازی پل نیومن مغز متفکر پشت همهی برنامهها است و زمانی سرکردهی یک گروه از راهزنان بوده. حال تصور کنید این چنین مردی کمی هم ترسو باشد و البته در زمانهی وقوع اتفاقات داستان، چندان هفت تیر کش ماهری هم نباشد و وقتی هم به دردسر میافتد مدام مزخرف بگوید و سعی کند با حرافی راه فراری برای خود دست و پا کند. پل نیومن در اجرای تمام این وجوه متفاوت معرکه عمل کرده است. از سمت دیگر شخصیت ساندنس کید با بازی رابرت ردفورد هفت تیر کش قهاری است که همه از این توان او میترسند اما همیشه ساکت است و چندان اهل فکر کردن نیست. ضمن این که امکان ندارد در یک هفت تیر کشی خطرناک کشته شود اما ممکن است در یک رودخانه به دلیل بلد نبودن شنا جان خود را از دست بدهد. این دو شخصیت چنان یکدیگر را کامل میکنند که نمیتوان جای یکی از خصوصیات آنها را عوض کرد تا فیلم به اثر بهتری تبدیل شود.
جرج روی هیل با ساختن فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید»، لباسی کاملا دههی هفتادی تن ژانر وسترن کرده است. او نمادهای سرکشی در این دوران را در قالب بازیگران نقشهای اصلی قرار داده و داستانی شوخ و شنگ از زندگی دو سارق ساخته که به نظر میرسد از جایی به بعد سرقت را نه به خاطر پول آن، بلکه به خاطر عصیان بر علیه نظم موجود انجام میدهند؛ چرا که دنیا راه دیگری برای آنها باقی نگذاشته است. بازی پل نیومن و رابرت ردفورد از نقاط قوت اصلی فیلم است.
«دو سارق قطار با نامهای بوچ و ساندنس کید به همراه گروه خود به سرقت از قطارها مشغول هستند. وقتی یکی از سرقتها به درستی پیش نمیرود، گروه از هم میپاشد و فقط بوچ و ساندنس باقی میمانند. ضمن این که مقامات موفق شدهاند رد آنها را پیدا کنند. پس از تعقیب و گریزهای فراوان، بوچ و ساندنس متوجه میشوند که مقامات به هیچ عنوان قصد ندارند که بی خیال آنها شوند به همین دلیل تصمیم میگیرند که از کشور فرار کنند. این در حالی است که ساندنس معشوق خود را هم به همراه دارد …»
۵. سگ ولگرد (Stray dog)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، تاکاشی شیمورا
- محصول: 1949، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
گرمای آفتاب سوزان در کشور همیشه تابان، در این جا معنایی جز آن معنای پر از غرور دارد. شخصیت اصلی داستان چیزی تا فروپاشی کامل فاصله ندارد و گرمای آفتاب در این شرایط محیطی فراهم میکند که تحمل شرایط برایش سختتر شود. لباسهای عرق کرده، مردانی که مدام با دستمال عرق خود را پاک میکنند و برای یک جرعه نوشیدنی ولع دارند، از گرما معنایی فراتر از یک عنصر فیزیکی ساخته و ساحتی فرامتنی به آن بخشیده است.
آکیرا کوروساوا بعد از ساختن فیلمهایی مانند «یک یکشنبهی شگفتانگیز» (one wonderful Sunday) و «فرشته مست» (drunken angel) و پرداختن به دوران ژاپن معاصر از زاویهی دید مردمان عادی و خلافکاران، سری به آن سوی داستان زد و فیلمی ساخت که ژاپن بعد از جنگ را از نگاه مأموران اجرای قانون به تصویر میکشید. مأمورانی که درست با موقعیت تازهی خود و جامعهی جدید آشنا نبودند و باید گام به گام پیش میرفتند تا از آنچه که بر کشور و اطرافشان میگذرد، مطلع شوند. همین طرح داستانی فرصتی فراهم میکند تا این کارگردان به زیر پوست اجتماع برود و تصویری عریان از شهر ارائه دهد.
چقدر ساده میتوان فیلمی را شروع کرد و بعد کاری کرد که مخاطب نتواند تا پایان از تماشای آن دل بکند. پلان اول بسیار ساده است: مردی به سادگی میگوید «من اسلحهام را گم کردم» به نظر نمیرسد که چنین جملهای ختم به یکی از زیباترین آثار جنایی تاریخ سینما شود اما کارگردان فیلم آکیرا کوروساوا است؛ او از هر چیزی میتواند شاهکار بیافریند.
آکیرا کوروساوا کاری میکرد که هر کنش بسیار پیچیدهای به نظر بسیار ساده برسد؛ سادگی در اوج پیچیدگی کاری است که فقط اساتید سینما از پس آن برمیآیند. چنین گزارهای به فیلمی اشاره دارد که در نگاه اول از فرمی بسیار ساده با روایتی بسیار ساده برخوردار است اما اگر به درون آن خوب دقت کنیم و به واکاوی آن بنشینیم، متوجه خواهیم شد که با اثری به غایت پیچیده روبهرو هستیم که هنر فیلمساز آن را چنین ساده جلوه میدهد. کوروساوا استاد مسلم ساختن هر گونه فیلم بود. او هم فیلمهایی جمع و جور در کارنامه دارد و هم فیلمهایی که به طرزی صحیح از تولیدات عظیم استفاده میکنند و از شخصیتهایی متعدد بهره میبرند.
در مورد فیلم «سگ ولگرد»، آکیرا کوروساوا به خوبی داستان خود را به زندگی مردمان کشورش و جامعهای که هنوز در حال التیام زخمهای ناشی از جنگ دوم جهانی است پیوند میزند و بستری فراهم میکند تا به جامعهی هویت باختهی کشورش بپردازد. جامعهای که تا پیش از جنگ دوم جهانی سنتی بوده و در دل تاریخ خود زندگی میکرده و از تأثیر فرهنگ غربی گریزان، اما با پایان جنگ این هویت باختگی با قبول آهستهی فرهنگ غربی در هم آمیخته است؛ در واقع ناگهان مردمان این کشور از ریشههای تاریخی خود گسستهاند و این موضوع طبیعتا آثار سویی با خود به همراه خواهد داشت. اصلا همین که شخصیت اصلی این فیلم یک پلیس دست و پا چلفتی است که سعی دارد تحت تأثیر متد غربی، به کار پلیسی مشغول شود، آن هم درست چهار سال پس از جنگ دوم جهانی و زمانی که هنوز کشور ژاپن تحت نفوذ مستقیم ارتش آمریکا است، نشان از عدم آشنایی مردم این کشور با راه و رسم جدید زندگی دارد.
حال این داستان سبب می شود تا این شخصیت در دل شهر گشتی بزند و از تاریکترین قسمتهای آن سر در بیاورد. توشیرو میفونهی جوان در چنین قابی در جلد شخصیتی فرو میرود که به دنیای زیرزمینی شهر توکیو نفوذ میکند و زشتیهای آن را برملا میکند. او جامعهای کثیف میبیند که روابطی بیمار دارد و همین باعث میشود تا زندگی مردمان آن به سمت خشونت حرکت کند و جرم و جنایت به امری روزمره تبدیل شود. پس کنار زدن این نقاب از چهرهی شهری که با اشغال آمریکاییها قرار بوده به یک بهشت آرمانی برای مردمانش تبدیل شود، دیگر دستاورد فیلم «سگ ولگرد» اثر آکیرا کوروساوا است.
کوروساوا مانند فرانسوآ تروفو در فرانسه با سینمای جنایی کاری خارقالعاده میکند. آنها ژانر جنایی آمریکایی را که هوارد هاکس و رائول والش استادان مسلم آن هستند را میگیرند و با آن کاری میکنند که این سینما هم تر و تازه شود و هم به جایگاهی رفیعتر برسد و مخاطب هم احساس کند با فیلمهایی روبهرو است که تا پیش از این ندیده؛ چرا که این فیلمسازان آن سینما را به درجهای بالاتر از لحاظ هنری سوق دادهاند.
«موراکامی پلیسی بی تجربه و کم حواس در نیروی پلیس شهر توکیو است. او زمانی که در یک اتوبوس شلوغ حضور دارد متوجه میشود که اسلحهی خود را گم کرده است اما میترسد که این موضوع را به مقامات گزارش دهد؛ چرا که شغلش را از دست خواهد داد. اما پیدا کردن یک اسلحه در یکی از بزرگترین شهرهای دنیا اصلا کار سادهای نیست …»
۶. صبحانه در تیفانی (Breakfast at Tiffany’s)
- کارگردان: بلیک ادواردز
- بازیگران: آدری هپبورن، جرج پپارد و میکی رونی
- محصول: 1961، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
میشد از داستان درجه یک ترومن کاپوتی به همین نام که منبع اقتباس فیلم هم هست، اثری با اداهای روشنفکرانه ساخت و داستان دختری را تعریف کرد که از همهی دنیا ضربه خورده و حال با ترومای ناشی از این ضربات دست در گریبان است. فیلمی عصاقورت داده که سعی میکند بدبختیهای یک زن در یک جامعهی مردسالار را به شیوهای انتزاعی و در تلاش برای نفوذ به درون زن نمایش دهد و در نهایت هم تبدیل شود به خیل آثار مشابه که راه به جایی نمیبرند، تاثیری نمیگذارند و به اثری ماندگار تبدیل نمیشوند.
بلیک ادواردز، استاد ساختن فیلمهای کمدی است. او میتواند در هر جای و هر مکان و هر موقعیتی، ذرهای کمدی پیدا کند و شما را بخنداند. این نوع فیلمها که حوادث تلخ و ناراحت کننده را با لحنی کمیک بازسازی میکنند و مخاطب را میخنداند، دههها است که وجود دارند و از آنها با عنوان کمدی سیاه یاد میشود. از سوی دیگر بلیک ادواردز استاد ساختن موقعیتهای ابزورد هم هست. قرار دادن آدمها در جایی که با آن تعلق ندارند و از این طریق نمایش پوچی آن محیط و آن موقعیت از تواناییهای مثال زدنی او است.
در این جا هم یکی از معرکهترین سکانسهای فیلم، به چنین موقعیتی اشاره دارد؛ سکانسی که به لحاظ زحمت و طولانی شدن زمان فیلمبرداری در کارنامهی بلیک ادواردز صاحب رکورد است؛ یعنی سکانس مهمانی در آپارتمان شخصیت اصلی داستان یا همان هالی با بازی آدری هپبورن. بلیک ادواردز به خوبی پوچ بودن و بی هویتی جامعه هنری آن دوران را دست میاندازد و فضایی تلخ و در عین حال خندهدار میسازد که هیچ کس در آن سر جای خود نیست.
اما فارغ از همهی اینها فیلم «صبحانه در تیفانی» به تمامی متعلق به بازیگر نقش اصلی آن است. حتی به نظر میرسد که بلیک ادواردز هم از این موضوع آگاه بوده که این زن قرار است همهی توجهها را به خود جلب کند. ظاهرا اول بار هم نقش به مرلین مونرو پیشنهاد شده اما او به دلیل نزدیکی نقش به شخصیت یک زن بدکاره بازی در فیلم را نپذیرفته است. در هر صورت خوشا به حال من و شما که آدری هپبورن در قالب هالی شخصیت اصلی فیلم بازی کرده. او چنان قابها را از آن خود کرده که نمیتوان بازیگر دیگری را به جای وی در نظر گرفت.
اگر فیلم نقصی هم داشته باشد، به انتخاب بازیگر نقش مقابل آدری هپبورن باز میگردد. جرج پپارد اصلا بازیگر مناسبی برای این نقش نیست و اصلا شیمی مناسبی بین او و آدری هپبورن برقرار نمیشود. پپارد در اکثر مواقع سردتر و بی روحتر از آن است که به عنوان یک عاشق دل خسته شناخته شود و نمیتواند مخاطب را هم با خود همراه کند؛ به گونهای که هر مخاطبی از خود خواهد پرسید که اصلا چرا دختری مانند هالی باید به این مرد جواب مثبت دهد؟
اما در چنین بستری فیلم صبحانه در تیفاتی از فضای تابستانی خود استفاده میکند تا چندتایی از باشکوهترین فصلهای سینما را بسازد. یکی از آنها درست در ابتدای اثر و همان زمان تیتراژ آغازین اتفاق میافتد؛ جایی که آدری هپبورن با آن لباس مشکی و کلاهی بر سر درست روبهروی یک شعبه از جواهرفروشی تیفانی ایستاده و با نگاهی دریغآلود به ویترین آن مینگرد. یا زمانی که هالی زیر نور مهتاب گیتار به دست مینوازد و می خواند و مخاطب را از تماشای تواناییهای آدری هپبورن سرمست میکند.
نسخهای که بلیک ادواردز از این کتاب معروف ترومن کاپوتی ساخته، تفاوتهایی با کتاب دارد. یکی از آنها حضور یک مرد دیوانه در طبقهی بالای ساختمان است که نقش او را میکی رونی بازی میکند. بلیک ادواردز از همین طریق فضایی فانتزی به اثر بخشیده که چندان خبری از آن در کتاب نیست. نمیدانم کدام رویه در نهایت به ساخته شدن اثر بهتری تبدیل شده است اما توصیه میکنم که هم کتاب ترومن کاپوتی را بخوانید و هم فیلم بلیک ادواردز را ببینید.
«هالی دختری است که در یک شرایط سخت در سن ۱۵ سالگی ازدواج کرده اما پس از چند سال خانه و زندگی خود را رها کرده و با آرزوی بازیگر شدن به هالیوود رفته است. در آن جا هم پس از رسیدن به یک موفقیت نسبی ناگهان غیبش زده و به نیویورک رفته. حال در نیویورک طوری زندگی میکند که چندان باب طبع جامعه نیست و با ارزشهای آن سازگار نیست. در یکی از روزها نویسندهی جوانی به آپارتمان این دختر نقل مکان میکند و آشنایی این دو باعث تغییراتی در زندگی هالی میشود …»
۷. آوای موسیقی (The sound of music)
- کارگردان: رابرت وایز
- بازیگران: جولی اندروز، کریستوفر پلامر
- محصول: 1965، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 83٪
جنگ دوم جهانی و عواقب آن پس زمینهی فیلمهای بسیاری بوده است. از فیلمهای جنگی که در بستر خود نبردها اتفاق میافتند تا فیلمهای درامی که به زندگی سربازان پس از ترک میدان میپردازند. در چنین بستری برخی از فیلمها هم هستند که به زندگی مردم عادی در زمانهی ترس و وحشت پیشروی آلمانها توجه دارند. «آوای موسیقی» یکی از همین فیلمها است اما با یک تفاوت بزرگ؛ این فیلم اثری موزیکال است نه یک درام خشک و جدی که در ایران بیشتر با نام «اشکها و لبخندها» شناخته میشود.
داستان فیلم به حضور دختر جوانی در میان اعضای یک خانوادهی اشرافی در کشور اتریش میپردازد. مادر خانواده از دنیا رفته و این دختر قرار است نگهداری بچههای مرد را به عهده بگیرد. در نیمهی اول فیلم آهسته آهسته رابطهی دختر با بچهها و سپس با مرد صمیمانه میشود. مرد به زن توجه میکند و پیوندی عاطفی شکل میگیرد. همه چیز به نظر خوب میرسد تا این که پای ارتش آلمان به اتریش باز میشود و خانوادهی مرد در آستانهی نابودی قرار میگیرد. حال متوجه میشوید که چرا در آن زمان این فیلم با نام «اشکها و لبخندها» در ایران اکران شد؛ چرا که نیمی از آن به خوبی و خوشی میگذرد و نیمی دیگر در دل یک ترس فزاینده.
در نیمهی اول فیلم به تمامی به جولی اندروز اختصاص دارد. او با استادی از پس سکانسهای موزیکال فیلم برمیآید و فیلم را به اثری مهم در باب زندگی زنی که در جستجوی ذرهای خوشبختی است تبدیل میکند. از سمت دیگر بازیگران نقش بچهها هم کم نمیگذارند و پا به پای او در این ضیافت نور و رنگ و آواز پیش میآیند. در این نیمه مرد داستان تقریبا حضوری نادیدنی دارد تا این که نیمهی دوم فیلم آغاز میشود.
در نیمهی دوم مرد در تلاش است که خانوادهی خود را از کشور خارج کند. حضور زمخت و مقرراتی او به کارش میآید و البته کریستوفر پلامر هم در این چارچوب میدرخشد. شاید تصویری که فیلم «آوای موسیقی» در این فصل از حضور ترسناک آلمانها ارائه میدهد کمی فانتزی به نظر برسد اما باید توجه کرد که همه چیز هر فیلم موزیکالی فانتزی است و این بخش هم از همین منطق فانتزی استفاده میکند.
اسکار همرستاین دوم و چارلز راجرز ترانههای شاهکار فیلم را نوشتهاند که هر دو سابقهای طولانی در نوشتن ترانه برای فیلمهای سینمایی و نمایشنامههای موزیکال دارند. این ترانهها در همان زمان چنان غوغایی به پا کرد که حتی وارد فرهنگ عامه هم شد. از سمت دیگر نسخهی دوبلهی آن در ایران هم چنین جایگاهی پیدا کرد. دوبلاژ فیلم زیر نظر زنده یاد علی کسمایی اتفاق افتاد و ابوالحسن تهامینژاد و ژاله کاظمی به ترتیب به جای کریستوفر پلامر و جولی اندروز سخن گفتند. ترانههای دوبله شدهی فیلم هم بلافاصله در ایران محبوب و ورد زبان مردم کوچه و بازار شد.
فیلم «آوای موسیقی» در آن سال توانست جایزهی اسکار بهترین فیلم را از آن خود کند و البته در سال ۱۹۹۸ هم توسط بنیاد فیلم آمریکا در جایگاه چهارم برترین فیلمهای ژانر موزیکال قرار گرفت. نکتهی دیگر این که بخش مهمی از داستان واقعی است.
«زالتسبورگ، اتریش، سال ۱۹۳۸. دختری که در کلیسا مشغول گذراندن دورهای است تا به یک راهبه تبدیل شود، از سوی مدیر کلیسا به خانهی مردی ثروتمند اما بسیار خشک فراخوانده میشود تا از فرزندان آن مرد پس از فوت مادرشان مراقبت کند. دخترک که عاشق آواز و موسیقی است در زمان کوتاهی به بچهها خواندن میآموزد و دل مرد صاحب خانه را هم که با زنی ثروتمند رابطه دارد، نرم میکند. در این میان اتریش به آلمان الحاق میشود و ارتش آلمان مرد خانه را دعوت به حضور در ارتش میکند اما …»
۸. گنجهای سیرامادره (The Treasure of Sierra Madre)
- کارگردان: جان هیوستون
- بازیگران: همفری بوگارت، والتر هیوستون و تام هولت
- محصول: 1948، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
آفتاب سوزان در این فیلم حضوری تاثیرگذار دارد و دلیلی است برای جوش آوردن مردان از کوره در رفتن آنها. تصاویر فیلم به گونهای است که میتوان به خوبی این گرما را احساس کرد؛ تا آن جا که اگر در حال نوشیدن استکانی چای هستید، آن را زمین بگذارید و طالب لیوان آبی خنک و گوارا شوید. فیلم «گنجهای سیرامادره» از آن فیلمها است که در آن گرمای هوا استعارهای از وضعیت بغرنج شخصیتها است.
تب طلا و تلاش برای ره صد ساله را یک شبه رفتن، شخصیتهای فیلم را از خلق و خوی انسانی دور میکند و مانند حیواناتی وحشی به جان هم میاندازد. به همین دلیل فیلم بیشتر متکی به شخصیتها است و به قول راجر ایبرت داستانش انگار به یکی از رمانهای جوزف کنراد تعلق دارد. زمان زیادی از فیلم در دل کوهستان میگذرد و بازگو کنندهی تلاش آدمها برای به دست آوردن طلا است؛ طلایی که نماد طمع و شوریدگی آنها میشود تا آرام آرام به سمت جنون حرکت کنند.
روند گام به گام تغییر شخصیتها و تبدیل شدن آنها به شیطانهایی که فقط به خود میاندیشند، باعث شده تا با یکی از بهترین فیلمنامههایی روبهرو شویم که تاکنون به فیلم تبدیل شده است. «گنجهای سیرامادره» را میتوان به عنوان فیلمی بدون زمان و مکان در خصوص ذات بشری و میل او به انجام جنایت در صورت نرسیدن به شهواتش دید. به همین دلیل است که اینچنین از پس آزمون زمان برآمده و نام خود را به عنوان اثری کلاسیک تثبیت کرده است.
مهلکترین بخش داستان هم همین است: آدمهای قصه تا زمانی به هم باور دارند و دل در گروی دیگری بستهاند که این رفاقت نفعی به حال آنها داشته باشد و گرنه در صورت قرار گرفتن هر کدام در برابر خوشبختی دیگری، از هیچ جنایتی فروگذار نیستند. در چنین قابی بازی همفری بوگارت در قالب چنین شخصیتی یکی از برگهای برندهی اصلی فیلم است. بوگارت را هیچگاه چنین مانند گرگی گرسنه ندیدهاید.
کلینت ایستوود در جریان مصاحبهای در بنیاد فیلم آمریکا (AFI) زمانی که از سوی مصاحبه کننده با این سؤال روبهرو شد که محبوبترین فیلم زندگیاش چیست، اولین جوابش همین فیلم جان هیوستون بود. هم ایستوود و هم جان هیوستون استاد مسلم خلق شخصیتهایی بودند که به سختی میتوان آنها را دوست داشت اما نمیتوان به راحتی هم فراموششان کرد و آنها را نادیده گرفت.
بدبینی و نگاه تیرهی جان هیوستون در سرتاسر فیلم سایه افکنده و بازی گروه بازیگران فیلم خیره کننده است. در این میان بوگارت راهی را میآورد که تا آن زمان نیازموده است: خلق شخصیتی که سخت میتوان او را دوست داشت یا برای سرنوشتش نگران شد.
در حوزهی کارگردانی شاید هیچ فیلمسازی به اندازهی جان هیوستون در دوران سینمای کلاسیک جفا ندیده باشد. بسیاری از منتقدان آمریکایی او را در حد فیلمسازان رده اول تاریخ کشورشان به حساب نمیآورند و او را پشت نامهایی مانند ارسن ولز یا آلفرد هیچکاک و دیگران پنهان میکنند. اما همین فیلم او نشان میدهد که ما با چه فیلمساز معرکهای روبهرو هستیم و در حق جان هیوستون تا چه اندازه در طول این سالها ظلم شده است.
فیلم «گنجهای سیرامادره» جایزهی اسکار بهترین فیلم را در همان سال ربود و به خاطر استفاده از لوکیشنهای طبیعی در زمانهای که حتی وسترنها هم در استودیو ساخته میشدند، مورد ستایش قرار گرفت. ضمن آنکه بازی گروه بازیگران فیلم هم خارقالعاده است و فیلمبرداری چشمنواز آن در همراهی شخصیتها با مخاطب بسیار مؤثر است.
جان هیوستون و همفری بوگارت قبل از ساخته شدن این فیلم مدام از این میگفتند که در حال ساخت فیلمی هستند که با تمام آثار قبلی آنها تفاوت دارد. ادعای آنها نه تنها درست از آب درآمد بلکه با گذشت این همه سال هم هنوز فیلم «گنجهای سیرامادره» را میتوان فیلمی متفاوت در نشان دادن جنبههای تاریک آدمی و حرص و آز بشر به حساب آورد.
«دو مرد که موفق نشدهاند دستمزد کار سخت خود را دریافت کنند و در فقر به سر میبرند با پیرمردی روبرو میشوند که ادعا میکند در کشف و استخراج طلا وارد است. آنها ابتدا حرف او را باور نمیکنند اما با دیدن نشانههایی همراهش میشوند …»
۹. چگونه یک میلیون دلار بدزدیم (how to steal a million)
- کارگردان: ویلیام وایلر
- بازیگران: آدری هپبورن، پیتر اوتول و ایلای والاک
- محصول: 1966، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
فیلمی دیگر که در آن آفتاب نه نشانهی هوای گرم و عرق ریختن آدمها، بلکه نمادی از گرمی آهستهی روابط است. کارگردان فیلم ویلیام وایلر است. او آن قدر شاهکار در کارنامهی خود دارد که گاهی ممکن است چند فیلم معرکهی وی مهجور بماند. در این جا دزدی حرفهای درگیر شرایطی غیرقابل باور میشود و با زنی آشنا میشود که پدری در ظاهر ثروتمند دارد.
آن چه که فیلم «چگونه یک میلیون دلار بدزدیم» را به اثری دلنشین تبدیل میکند، همنشینی ژانرها و لحنهای مختلف و گاهی متضاد در کنار هم است. در ظاهر و در ابتدا با فیلمی سر و کار داریم که شخصیت اصلی آن یک سارق حرفهای است. در ادامه زنی وارد ماجرا میشود و رابطهای عاطفی شکل میگیرد اما جنبهی سرقتی فیلم فراموش نمیشود بلکه در یک هم نشینی دلچسب سینمای جنایی با سینمای عاشقانه در هم میآمیزد. اما این همهی ماجرا نیست؛ اگر قرار باشد ژانر مادری برای فیلم «چگونه یک میلیارد دلار بدزدیم» در نظر بگیریم این ژانر کمدی است.
فقط کافی است که به همهی جنبههای فیلم توجه کنید؛ به عنوان مثال شخصیت منفی فیلم با بازی ایلای والاک که کاملا پرداختی فانتزی شبیه به سینمای کمدی دارد یا نحوهی همراهی سارق با بازی پیتر اوتول با دخترک معصوم فیلم و گیرکردن آنها در دل یک ماجرای سرقت، باز هم به کمک همین منطق سینمای کمدی توجه میشود.
دیگری جنبهای که خبر از استادی ویلیام وایلر میدهد، تعریف کردن داستان به شیوهای است که من و شمای مخاطب اصلا متوجه گذر زمان نمیشویم؛ چرا که همان قدر که رومانس در دل فیلم وجود دارد، هیجان هم هست و همان قدر که مخاطب به کنشهای درون قاب میخندد، از تماشای تصاویر زیبای فیلم هم لذت میبرد. در کنار اینها دیالوگنویسی فیلم هم عالی است و بازیهای کلامی و دیالوگ گویی پینگ پونگی پیتر اوتول و آدری هپبورن به جذابیت فیلم میافزاید.
به همهی اینها اضافه کنید دو شخصیت معرکه در مرکز قاب تا متوجه شوید که با چه شاهکاری روبهرو هستید. هر دو شخصیت آن چنان بی نقص پرداخت شدهاند و آن چنان عالی توسط بازیگرانشان یعنی پیتر اوتول و آدری هپبورن جان گرفتهاند که نمیتوان کس دیگری را به جای آنها تصور کرد.
نکتهی دیگر به استراتژی فیلمساز در نحوهی اطلاعات دهی باز میگردد. ما از شخصیت اصلی داستان که به نظر یک سارق است، چیزی میدانیم که دخترک حاضر در فیلم نمیداند. همین منجر به یک پیچش دراماتیک دلچسب میشود. بنابراین حتی در پایان هم فیلم هنوز چیزهایی برای مجذوب کردن مخاطب دارد.
بسیاری فیلمهای ویلیام ویلر را بدون امضای شخصی میدانند و او را در حد تکنسینی زبردست میشناسند. اما این جفایی است که متاسفانه چسبیدن به نظریه مؤلف و قبول کردن آن بدون اما و اگر بر سر هر مخاطب سینمایی میآورد. چنین مخاطبی به جای لذت بردن از فیلمهای مختلف، تعدادی فیلم این و آن جا به عنوان بهترین و شاهکار در ذهنش قرار داده و حاضر هم نیست شاهکارهای دیگر را به رسمیت بشناسد.
ویلیام وایلر از آن کارگردانان بزرگ تاریخ سینما است که همه جور فیلم در کارنامهاش پیدا میشود. از وسترن و تاریخی گرفته تا جنایی و کارآگاهی. در همهی این ژانرها هم بدون اغراق شاهکار ساخته و امضای خود را پای فیلم زده است اما آن خشتی که مؤلفگرایان سالها پیش نهادند، هنوز هم دست از سر بسیاری برنداشته است.
«شارل بونه که در ظاهر یک کارشناس هنری اما در واقع یک جاعل زبردست است، مجسمهای گرانبها به نام ونوس چلینی را در اختیار موزهای در پاریس قرار میدهد تا آن را نمایش دهد. این مجسمه یک اثر قلابی کار پدربزرگ شارل است نه اثری از یک هنرمند سرشناس. در این میان مردی به نام سیمون که یک متخصص در کشف آثار جعلی است از سوی فردی دیگر استخدام میشود که پرده از راز شارل بردارد. سیمون در حین انجام این کار با نیکول، دختر شارل آشنا میشود و هر دو به هم دل میبازند. نیکول که تصور میکند سیمون یک سارق است به او کمک میکند که مجسمه را از موزه بدزدد اما …»
۱۰. آوانتی! (Avanti!)
- کارگردان: بیلی وایلدر
- بازیگران: جک لمون، ژولیت میلز
- محصول: 1972، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 81٪
این که بتوانی از عزاداری به خنده برسی و از مرگ عزیزانت به یک عشق آتشین و مخاطب هم همه چیز را باور کند، فقط از فیلمسازی مانند بیلی وایلدر برمیآید. او همواره چنان جهان و مناسباتش را دست میاندازد و از دل آنها شوخی و خنده بیرون میکشد، که مخاطب تصور میکند در حال تماشای آسانترین کار دنیا است اما این سادگی از پس یک پیچیدگی زاده میشود که خصوصیت مشترک هنرمندان بزرگ است.
کلمهی آوانتی ترجمهی مناسبی در زبان فارسی ندارد و چیزی شبیه به این میتوان آن را ترجمه کرد: داخل شو یا وارد شو. اما از آنجایی که آوانتی کلمهای ایتالیایی است و فیلم هم آمریکایی است و نامگذاری آن هم علت خاصی دارد، بهتر است که ترجمه نشود.
«آوانتی!» از کمدی رومانتیکهای قدرنادیدهی بیلی وایلدر است. از آن فیلمهای معرکهای که از همان ابتدا برای جک لمون درجه یک نوشته شد و او هم در قالب مردی بدبین اما ثروتمند و عاشقپیشه به خوبی درخشید و جلب توجه کرد. «آوانتی!» داستان عاشقانههای جذاب بیلی ویلدر را به ایتالیا میبرد و از آن مناظر باشکوه این کشور استفاده میکند تا روایت تو در توی خود را با صبر و حوصله تعریف کند. استفادهی فیلمساز از چشماندازها و همچنین ترسیم نگاه بدبینانهی طبقهی ثروتمند به زندگی مردمان طبقات دیگر تضادی ظریف خلق میکند که گویی قرار نیست این دو شیوهی متفاوت زیستن به یک زندگی مسالمتآمیز و زیست مشترک ختم شود.
بیلی وایلدر همواره میتوانست در پس هر داستانی و در هر ژانری حرف خود را بزند و فیلم نمونهای خود را از یک فیلم نمونهای ژانری فراتر ببرد. اگر ما امروزه عادت داریم تا فیلمهای متعلق به یک ژانر را آثاری کلیشهای ببینیم که در بهترین حالت از آن کلیشهها به خوبی استفاده میکنند و قصههای خوبی دارند. فیلمسازی مانند بیلی وایلدر توانایی آن را داشت تا پس داستانهای جذاب خود، مفاهیمی عمیق هم بکارد تا مخاطب را حسابی کیفور کند. این شیوهی داستانگویی علاوه بر اینکه به تسلط بر ابزار سینما نیاز دارد، نیازمند برخورداری از یک جهانبینی یکه و منحصر به فرد هم هست که بیلی وایلدر از آن برخوردار بود.
در پس داستانهای عاشقانهی او البته دیدی جذاب به زندگی هم وجود داشت. آدمها برای دقایقی میتوانستند از حضور در کنار هم لذت ببرند و یاد بگیرند که قدر همدیگر را بیشتر بدانند. این همان چیزی است که در بیشتر کمدیهای معرکهی این فیلمساز میبینیم. بیشتر این کمدیها با چنین لحظاتی پایان میپذیرند؛ حال میخواهد کمدی رومانتیکی مانند «آوانتی!» باشد یا فیلم «آپارتمان» (the apartment) یا کمدی سیاه و تلخی مانند بعضیها داغش رو دوست دارند (some like it hot).
از سوی دیگر فیلم «آوانتی!» دربارهی قضاوت کردن هم هست. فیلم با این ایده شروع میشود که هر آدمی رازی برای پنهان کردن دارد و بعد از افشای آن راز، قضاوت بیپایه دربارهی وی راحت است. شخصیت اصلی از راز پدر دلخور است و نمیتواند با آن روبهرو شود تا اینکه خودش هم در این موقعیت قرار میگیرد و به درک جدیدی از زندگی میرسد. در واقع «آوانتی!» ادامهی منطقی همان شعار و دیالوگ درجه یک پایانی فیلم «بعضیها داغش رو دوست دارند» است؛ یعنی: هیچ کس کامل نیست.
«مردی به نام وندال خبر دار میشود که پدر ثروتمندش در ایتالیا و در یک سانحهی رانندگی کشته شده است. او به ایتالیا میرود تا جنازهی پدر را تحویل بگیرد و در آنجا متوجه میشود که پدر با زنی زیبا رابطه داشته و او هم در آن تصادف جانش را از دست داده است. وندال از این موضوع ناراحت است تا اینکه چشمش به دختر آن زن میافتد که او هم برای بازگرداندن جنازهی مادرش به ایتالیا سفر کرده است…»
عجیبه فیلم تابستان گرم و طولانی از پل نیومن تو این لیست نیست از همه فیلمهایی که زدید واجد شرایطتره