۱۰ فیلم مستقل برتر کمپانی متفاوت A24 در سال ۲۰۲۱ از بدترین به بهترین
هر سال که میگذرد کمپانی A24 به نام بزرگتری در عالم سینما تبدیل میشود. این کمپانی در سال ۲۰۱۲ توسط فردی به نام دنیل کتز و در شهر نیویورک آمریکا تأسیس شد و از همان ابتدا با تهیه فیلمهایی مانند «لاک» (locke) از استیون نایت، «زیرپوست» (under the skin) به کارگردانی جاناتان گلیزر و «دشمن» (enemy) اثر دنی ویلنوو نامی برای خود دست و پا کرد. در این لیست ۱۰ فیلم برتر آنها بررسی شده که یا در سال ۲۰۲۱ ساخته شده و یا در همین سال بر پرده افتاده است.
در طول این سالها نام کمپانی A24 با فیلمهای جمع و جور با کیفیت گره خورده است تا آن جا که مخاطب احتمالی میتواند با خیال آسوده به تماشای اثری از آنها بنشیند و خیالش راحت باشد که وقتش را بیهوده تلف نکرده است؛ مانند حضور نام یک کارگردان سرشناس یا بازیگری گزیدهکار که آمدن نامش در عنوانبندی خیال مخاطب را از کیفیت نهایی فیلم راحت میکند.
در اوایل قرن بیستم در منطقهی هالیوود شهر لس آنجلس مجموعهای از کمپانیهای سینمایی تاسیس شد که یواش یواش تبدیل به غولهای اصلی صنعت سینما و سرگرمی در این کشور تبدیل شدند. این کمپانیهای بزرگ بیش از هر چیزی به کسب ثروت و پول بیشتر فکر میکردند و مسائل هنری چندان سد راهشان نبود. سالها گذشت و تئوریسینهای سینما به این کمپانیها و فیلمهایشان لقب جریان اصلی یا سینمای تجاری دادند. شخصا با وجود این که سینمای هالیوود را جریان اصلی سینمای آمریکا میدانم، چندان با این تقسیمبندیها موافق نیستم چرا که به خوانندهی احتمالی این نوشته چنین القا میکند که در دل این جریان هیچ هنر و هنرمندی وجود ندارد و تمام آثار با نگاهی بازاری ساخته شدهاند و این در حالی است که تاریخ سینما چیز دیگری میگوید و شاهکارهای سینمای کلاسیک آمریکا از دل همین سینمای استودیویی بیرون آمده است.
اما دربارهی یک چیز نمیتوان شک کرد و آن هم این است که این نوع سینما آن چنان هزینهی ساخت فیلم را بالا میبرد که عملا فیلمهای کوچک و کارگردانان خارج از سیستم عرصهای برای خودنمایی پیدا نکنند و حذف شوند. در چنین شرایطی است که وجود یک جریان مستقل در کنار آن جریان اصلی راهگشا است و اتفاقا هر دو هم میتوانند به یکدیگر کمک کنند. ضمن این که بسیاری از ایدهها اساسا به درد مخاطب عام نمیخورد و اگر سر از اکرانی وسیع درآورد کمپانیها را ورشکسته خواهند کرد، پس بهتر است که با بودجهای معقول ساخته شوند و در اکرانی جمع و جور به دست مخاطب هدف خود برسند.
و این دقیقا همان خلائی است که مدیران کمپانی A24 آن را پر کردهاند و در این چند ساله با ساختن فیلمهایی که محال است سر از کمپانیهای بزرگ درآورند، خونی تازه وارد رگهای سینمای آمریکا کردهاند. در این مدت حتی ستارگان بزرگ هم برای پیدا کردن وجههای هنری سری به این کمپانی زدهاند و در یکی دو تا از فیلمهای آنها حاضر شدهاند؛ چرا که نیک میدانند مخاطبی به تماشای فیلمهایشان خواهد نشست که به راحتی راضی نمیشود و قطعا نمایش جلوهای از هنر لبخندی از سر رضایت بر لبان او میآورد.
۱. زودباش زودباش (C’mon C’mon)
- کارگردان: مایک میلس
- بازیگران: واکین فینیکس، وودی نورمن و گبی هافمن
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
مایک میلس داستان ساده اما درگیر کنندهی خود را به شیوهای سیاه و سفید ساخته و بعد از نزدیک به دوسال واکین فینیکس را به سینماها بازگردانده است. آخرین بار این بازیگر برندهی جایزهی اسکار را با فیلم «جوکر» (joker) بر پرده دیدیم که اسکار بهترین بازیگری را برایش به ارمغان آورد و او را شهرهی عام و خاص کرد. اما وی حالا جلوههایی تازه از توانایی خود به نمایش گذاشته که قبلا نمونهی آن را در کارنامهی وی ندیده بودیم و همین هم تماشای فیلم «زود باش زود باش» را به تجربهای یکه تبدیل میکند.
ممکن است در حین تماشای فیلم «زود باش زود باش» مدام به یاد فیلم «فرانسیس ها» (frances ha) ساختهی نوا بامبک باشید؛ موضوعی که از جهانبینی مشابه دو کارگردان سرچشمه میگیرد و باعث می شود که شهر نیویورک در این فیلم جلوهای متفاوت از آنچه سینمای جریان اصلی آمریکا نمایش میدهد به خود بگیرد. در اینجا خبری از روایتهای دیوانهوار خلافکاران و پلیسها یا قصههای مهیج و ماجرا محور نیست بلکه این متروپلیس بدون حد و مرز تبدیل به دنیایی میشود که دو انسان به هم نزدیک میکند تا جهان اطرافشان را بیشتر درک کنند.
شخصیت اصلی فیلم در جستجوی راهی برای پیدا کردن خوشبختی است. این یکی از داستانهای کلاسیک هالیوودی است اما جلوههایی که مایک میلس به این جستجوی ازلی ابدی بخشیده، به شکلی وجدآور تازه و نو است و حداقل در سالی که گذشت نمونهای مشابه ندارد. از این منظر در ابتدا به نظر میرسد که با فیلمی ملودرام روبهرو هستیم که از همهی کلیشههای این ژانر استفاده کرده است اما فیلمساز به خوبی توانسته از غلتدیدن در دل این کلیشهها فرار کند و سر و شکلی تازه به اثر خود بدهد.
پس با فیلمی غیر کلیشهای روبه رو هستیم که از تعریف کردن یک داستان سررراست فرار میکند. مصاحبههای شخصیت اصلی بخشی از داستان فیلم است، زندگی شخصی او بخشی دیگر و آرزوها و نگرانیهای خواهرزادهاش قسمت دیگری از قصه را شکل میدهد. اما همهی اینها به طریقی به هم وصل میشود و کلیتی میسازد که به سختی میتوان آن را دوست نداشت و به سختی میتوان با شخصیتهایش همراه نشد.
تصاویر سیاه و سفید فیلم «زود باش زودباش» باعث شده تا حواس مخاطب بیش از پیش بر روابط دو شخصیت اصلی درام متمرکز شود و کارگردان آگاهانه زوائد را حذف کرده است. در قصه آدمهایی وجود دارند که شاید به لحاظ سنی تفاوتی آشکار با هم داشته باشند و نتوان بین آنها اشتراکی پیدا کرد اما در آرزوی پیدا کردن چیزی هستند که میتوان آن را خوشبختی و لذت بردن از زندگی نامید.
مایک میلس بر ریتم اثر و هم چنین حال و هوای آن تسلط دارد. این موضوع شرطی اساسی برای فیلمی است که به فضاسازی خود بسیار وابسته است. دوربین رهای فیلمساز وظیفهی ساختن این فضاسازی را بر عهده دارد تا جلوهای یگانه به شخصیتها بدهد. شخصیتهایی که شاید در وهلهی اول مانند همهی آدمهای ساکن ابرشهری چون نیویورک باشند اما چیزی یکه دارند که تماشای آنها را لذت بخش میکند.
بازی وودی نورمن ۱۱ ساله در کنار بازیگر بزرگی مانند واکین فینیکس از نقاط قوت فیلم است. او برخی مواقع حتی از فینیکس هم درخشانتر ظاهر شده و تمام قاب را از وی میدزدد و از آن خود میکند.
«یک تهیه کننده و گزارشگر رادیو به اصرار خواهرش قبول میکند تا مدتی از خواهر زادهی ۹ سالهی خود مراقبت کند. حال این دو سفر جذاب و پر ماجرایی را در اطراف شهر نیویورک با هم آغاز میکنند و …»
۲. شوالیه سبز (The green Knight)
- کارگردان: دیوید لاوری
- بازیگران: دیو پاتل، بری کوگان
- محصول: آمریکا و کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
فیلم «شوالیهی سبز» ایدهی جسوارانهای دارد: کهن الگوی «سفر قهرمان» به فضایی ذهنی و البته فانتزی و اساطیری گره خورده تا مانند داستانهای اساطیری، قهرمانی دلاور برای مخاطب بسازد اما این کار برخلاف آن داستانهای مرجع و قدیمی، با تمرکز بیشتر بر درونیات قهرمان جلو میرود تا بر تمرکز بر دلاوریهایی که نیازمند کنشهایی بیرونی و خارقالعاده است. در چنین چارچوبی زندگی مردی تصویر میشود که اول شخصیت خود را قوام میدهد تا کاریزمای لازم را پیدا کند و سپس دست به کارهایی بزند که در آینده به میراث وی تبدیل خواهند شد. اگر به این چند خط توجه کنید متوجه خواهید شد که به لحاظ مضمونی میان این فیلم و قهرمانش با مضمون و قهرمان فیلم «تلماسه» (dune) اثر دنی ویلنوو و با بازی تیموتی شالامه که در همین سال ۲۰۲۱ اکران شد اما به چرخهی سینمای تجاری تعلق داشت، شباهتهای بسیاری وجود دارد اما نمیتوان منکر این شد که زرق و برق بیشتر آن فیلم باعث شده که دهان هیأت انتخاب باز بماند و از کنار این نکته که اساسا آن فیلم اثر کاملی نیست و از بسیاری از جهات نمیتوان آن را مستقل نامید بگذرند، چرا که به قسمت بعدی خود بسیار وابسته است و انگار مقدمهای برای آن فیلم است؛ فیلمی که هنوز ساخته نشده است و این خودبسندگی جهان فیلم دقیقا همان چیزی است که فیلم «شوالیه سبز» به قدر کافی از آن برخوردار است.
داستان فیلم داستان آشنایی است. مردی با نام گاوین از شوالیههای پادشاه آرتور در مسیر آزمونی سخت قرار میگیرد تا هفت خانی را پشت سر بگذارد و در پایان خود را به همه ثابت کند. اما مانند بسیاری از قهرمانان باستانی، درگیری و نزدیکی با شر موجود در هستی و غلبه بر آن از وی انسانی متفاوت میسازد. چنین داستانی به نظر میرسد که باید با جنجال و تبلیغات فراوان بر پرده ظاهر شود اما سازندگان از این کار امتناع کردند و همین عامل باعث شد تا «شوالیهی سبز» علارغم تمام پتانسیلی که دارد چندان دیده نشود.
البته همهی اینها به این معنا نیست که فیلم «شوالیهی سبز» اثر کاملی است (اصلا کدام فیلم امسال و سال گذشته میتواند چنین ادعایی داشته باشد) اما از بسیاری از جهات اثر قابل توجهی است که حضورش در میان نامزدهای اسکار بهترین فیلم چندان ایجاد سؤال نمیکرد و میشد که نامش را در آن جا دید. به ویژه که در ابتدا بازی دیو پاتل در قالب نقش اصلی چندان انتخاب درستی به نظر نمیرسد؛ چرا که نه چهرهی مناسبی برای اجرای نقش دارد و نه تا به امروز بازی قابل قبولی از خود ارائه داد است اما چنان نقش اصلی را از آن خود کرده که نمیتوان فرد دیگری را به جای وی تصور کرد.
فیلم «شوالیهی سبز» از شعری دربارهی این جنجگوی افسانهای الهام گرفته شده است. به همین دلیل ریتم داستان به شدت کند است تا فیلمساز فرصت کافی داشته باشد که فضای شاعرانهی اثر را خلق و به درون شخصیت اصلی خود نفوذ کند. به همین دلیل نمیتوان تماشای آن را به مخاطب کم حوصله توصیه کرد اما اگر حوصله داشتید و به تماشای آن نشستید قطعا سرخورده نخواهید شد.
«سر گاوین خواهرزادهی شاه آرتور افسانهای است. او جستجوی طاقت فرسایی را آغاز میکند تا بتواند در نهایت شوالیهی سبز را که بدنی به رنگ زمرد دارد و شبیه به یک درخت است، پیدا کند. او در طول این راه با مشقتهای بسیاری روبهرو می شود و با مواجهه با سمت تاریک وجود خود و همچنین شر موجود در جهان به انسان دیگری تبدیل میشود.»
۳. وال (Val)
- کارگردان: لئو اسکات، تینگ پو
- بازیگران: –
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
وال کیلمر را زمانی با بازی در نقش بتمن میشناختیم. او در فیلم «بتمن برای همیشه» (batman for ever) به کارگردانی جوئل شوماخر و در نقش بروس وین/ بتمن ظاهر شد و بلافاصله در نقش یکی از اعضای باند خلافکاری فیلم «مخمصه» (heat) به کارگردانی مایکل مان درخشید و در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی نامی آشنا برای مخاطب سینما بود. از آن جا که بخش عظیمی از بار عاطفی این تریلر مایکل مان بر عهدهی او و نقشش بود، بازی او در کنار بازی بزرگانی مانند رابرت دنیرو و آل پاچینو به قدر کافی دیده شد و او را تبدیل به یکی از ستارگان هالیوود کرد.
سالها گذشت و آهسته آهسته از فروغ ستارگی وی کم شد تا این که در سال ۲۰۱۷ خبر آمد که وال کیلمر به بیماری سرطان مبتلا است و توان حرف زدن را از دست داده و حتی نمیتواند به راحتی غذا بخورد. این خبر جهان سینما را درنوردید و بسیاری را شوکه کرد تا این که خبر آمد او بهبود یافته اما اثرات بیماریاش همچنان باقی است. حال کسانی پیدا شدهاند تا به سراغش بروند و از زندگی او فیلمی بسازند که حدیث نفسی است از تنهاییها، زندگی حرفهای، مرارتها و خلاصه هر چیزی که به زندگی یک ستارهی هالیوود مربوط میشود و همچنین اثری در باب مبارزه و تسلیم نشدن.
سازندگان فیلم «وال» برای ساختن اثر خود از بسیاری منابع آرشیوی که به زندگی وال کیلمر ارتباط داشته استفاده کردهاند تا پرترهای دقیق از زندگی او بسازند. این تصاویر آرشیوی شامل صحنههایی از دوران کودکی او، تصاویری از زندگی شخصی و روابطش با همسر سابقش جوآنا ولی، پشت صحنهی فیلمهای او، مرگ برادرش وسلی و همجنین فرزندانش مرسدس و جک میشود.
برای رسیدن به این محصول نهایی و بی نظیر کارگردانان اثر نزدیک به ۸۰۰ ساعت تصاویر آرشیوی را بررسی کردهاند تا داستان زندگی یک انسان را با همهی بالا و پایینهایش به بهترین شکل ممکن روایت کنند و در نهایت فرزند وال کیلمر یعنی جک هم انتخاب شده تا به عنوان روایتگر، داستان پدر خود را تعریف کند. پس با اثری دست اول طرف هستیم که نه تنها در باب زندگی یک انسان و مشقات آن است، بلکه به لحاظ احساسی هم آمیخته با جلوههایی است که فقط نزدیکان شخص مورد نظر امکان بیان کردن آن را دارند.
در چنین چارچوبی است که میتوان کمپانی A24 را به خاطر کار معرکهای که کردهاند ستود. آنها دست روی پروژهای گذاشتند و امکان تحقق آن را فراهم کردند که طبعا ریسک بالایی در تولید دارد اما آنها به کار خود چنان اعتقاد داشتند و در اجرای آن چنان سنگ تمام گذاشتند، که فیلم «وال» نه تنها به یکی از بهترین فیلمهای سال تبدیل شد، بلکه در جشنوارهی کن سال ۲۰۲۱ هم درخشید و نام و اعتباری برای سینمای مستند دست و پا کرد.
اگر به سینمای گذشته علاقه دارید و مانند نگارنده وال کیلمر را دوست دارید، تماشای فیلم «وال» برای شما تجربهای شدیدا احساسی خواهد بود. فیلمی خوش ساخت که هم ریتم خود را به خوبی حفظ میکند و هم از لحظات طلایی زندگی مردی میگوید که هم چهرهی یک ستاره را داشت و هم از لحاظ هنری میتوانست برای خود جایی آن بالاها دست و پا کند.
«مستند وال، روایتی از زندگی وال کیلمر، هنرپیشه و ستارهی سینمای آمریکا است. این مستند زندگی او را از دوران کودکی تا دوران مبارزهاش با سرطان را به تصویر کشیده است …»
۴. تراژدی مکبث (The Tragedy of Macbeth)
- کارگردان: جوئل کوئن
- بازیگران: دنزل واشنگتن، فرانسیس مکدورمند
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
سالها و دههها است که با الهام از نمایش نامههای ویلیام شکسپیر فیلمهای مختلفی ساخته میشود. از همین مکبث گرفته تا رومئو و ژولیت و البته هملت. اما هیچ کدام توان برابری با آن نمایشهای درخشان را ندارند و البته شاید این موضوع بسیار طبیعی هم باشد؛ چرا که این نمایشهای چه به لحاظ درام نویسی و روایت و چه به لحاظ شخصیت پردازی چنان کامل هستند که حتی کوچکترین تغییر یا انتقال آنها به هر مدیوم هنری دیگری، آنها را از آن کمال مطلق دور میکند.
چند فیلم خوب تاکنون از نمایش نامهی مکبث ساخته شده است که میتوان در میان آنها نام فیلمسازان بزرگی مانند ارسن ولز یا رومن پولانسکی یا آکیرا کوروساوا را سراغ گرفت. این بزرگان تاریخ سینما هر کدام به نحوی و از دریچهی چشم خود به اثر شکوهمند آن نابغهی انگلیسی نزدیک شدهاند و روایت شخصی خود را ارائه دادهاند. حال جوئل کوئن برای اولین بار بدون برادرش ایتان دست به کار شده و فیلمی کاملا شخصی از این قصهی تکرارنشدنی شاخته است. داستان همان داستان آشنا است و تغییرات اندکی هم نسبت به اصل نمایش نامه دارد اما فیلم آقای کوئن برخوردار از نوعی نبوغ خاصی است که نمیتوان آن را تماشا کرد و لذت نبرد.
حقیقتا در این جا هم میتوان کمپانی A24 را به خاطر کارشان ستود؛ چرا که جوئل کوئن قطعا میتوانسته با حضور دنزل واشنگتن در قالب نقش اصلی و فرانسیس مکدورمند در قالب لیدی مکبث بودجهی لازم را برای خود جور کند اما در آن صورت قطعا اثرش چنین رادیکال نبود و شاید مجبور میشد که با برخی از ضوابط خاص سینمای تجاری کنار بیاید اما گردانندگان کمپانی مطبوع ما در این لیست، آزادی کاملی به جوئل کوئن برای ایده پردازیهایش دادهاند.
جوئل کوئن عامدانه نخواسته تا مخاطب حین تماشای فیلمش فراموش کند که با اثری تئاتری روبهرو است. شاید بیان این موضوع کمی گیج کننده باشد؛ چرا که عموما دیده و شنیدهایم که فیلمهایی با جنبههای غلیظ تئاتری از سوی منتقدان چندان جدی گرفته نمیشوند. چه این گزاره را بپذیریم و چه نه، فیلمساز عامدانه تلاش کرده که مخاطب مدام به یاد منبع اقتباس باشد؛ چرا که به نظر میرسد هر گونه تلاشی برای پرت کردن حواس مخاطب از چنین منبع اقتباس سرشناسی کاری به شدت اشتباه است. اما یک نکته این وسط وجود دارد که نشان دهندهی همان نبوغ فیلمساز است.
جوئل کوئن تمام دکورهای فیلمش را شبیه به دکورهای تئاتری ساخته است و البته نورپردازی و جلوههایی شبیه به سینمای اکسپرسیونیسم به آن اضافه کرده است؛ به گونهای که اگر بعد از دیدن فیلم مشغول خواندن نمایش نامه شوید، محال است که نورپردازی پردههای مختلف نمایش را به شیوهای غیر از نورپردازی اکسپرسیونیستی تصور کنید. اما این همهی ماجرا نیست؛ فیلم «تراژدی مکبث» از نوعی دوربین کاملا سینمایی بهره میبرد که باعث می شود مخاطب در حین تماشای آن دکورهای به شدت مینیمالیستی، فرامش نکند که با فیلمی سینمایی از یک کارگردان بزرگ روبهرو است. غیر از این هم از جوئل کوئن توقع دیگری نمیرود. او یکی از سازندگان برخی از بهترین فیلمهایی است که در طول نزدیک به چهار دههی گذشته دیدهایم.
اما نقاط قوت فیلم «تراژدی مکبث» به همینها ختم نمیشود. فیلم دو بازیگر بزرگ در قالب شخصیتهای اصلی خود دارد. دنزل واشنگتن در نقش مکبث بازی میکند و به خوبی توانسته از پس نقشی برآید که بسیاری را رسوا کرده و عیار آنها را مشخص کرده است. به دلیل همین اجرای خوب هم نامش در بین نامزدهای اسکار قرار دارد. از سوی دیگر فرانسیس مکدورمند را در قالب نقش لیدی مکبث داریم. لیدی مکبث از آن نقشهایی است که هر بازیگر زنی آرزو دارد که روزی در قالب آن قرار گیرد. این موضوع با آن مونولوگهای طولانی لیدی مکبث و هم چنین دوربینی که مدام نمای درشت بازیگر را در قاب خود قرار میداد، فرصت بیشتری در اختیارفرانسیس مکدورمند قرار داده بود که خودنمایی کند. ضمن این که جناب جوئل کوئت یکی از به یادماندنیترین جادوگرهای تاریخ سینما را با همین فیلم به ما تقدیم کرده است.
«مکبث یک نجیب زادهی اسکاتلندی است که به تازگی از نبردی سخت بازگشته و موفق شده است تا دشمنان اسکاتلند را شکست دهد. در حین بازگشت از میدان نبرد سه جادوگر بر وی ظاهر میشوند و به او وعده میدهند که به زودی پادشاه اسکاتلند خواهد شد. پادشاه اسکاتلند منتظر ورود او است تا پیروزیاش را جشن بگیرد اما مکبث خیال دیگری در سر دارد و تمایل دارد که هر جور شده پادشاه کشورش شود …»
۵. زولا (Zola)
- کارگردان: یانیکزا براوو
- بازیگران: تیلور پیج، نیکلاس براون
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 88٪
خانم یاکینزا براوو تا کنون یا فقط فیلمهای کوتاه ساخته یا در پروژههای تلویزیونی کار کرده است و این تنها فیلم بلند سینمایی او است. تجربیات او در کار کردن با گروههای مختلف خارج از چارچوب سینمای هالیوود سبب شده تا بتواند به خوبی از پس پروژهای مستقل برآید و داستان خود را به روش خودش تعریف کند. از آن جا که کمپانی A24 هم در نیویورک تاسیس شده و اساسا به لحاظ هنری بیش از آن که به سینمای لس آنجلسی وابسته باشد، به محافل فرهنگی و هنری نیویورک وابسته است، پس برای کسانی مانند خانم براوو که با این محافل هنری خو گرفتهاند جای مناسبی برای همکاری است و همین وابستگی به جریان هنری نیویورک یکی از دلایلی است که آنها تا این اندازه روی پروژههای خلاف جریان سینمای بازاری سرمایهگذاری میکنند.
در سالهای گذشته فیلمسازان زن بیشتری در آمریکا امکان ساختن فیلم پیدا کردهاند و خوشبختانه وضع آنان در سینمای مستقل هم بهتر از جاهای دیگر است؛ جایی که در آن بدون فشار مرسوم هالیوودیها کار میکنند و میتوانند نبوغ خود را به نمایش گذارند و ارزشهای خود را ثابت کنند. بالاخره گاهی در هالیوود مهم نیست که فیلمساز چه جنسیتی یا حتی چه تفکراتی دارد و اگر قرار باشد بلک باستری تهیه شود، فیلمساز هر که باشد باید از یک سری الگوی از پیش تعیین شده پیروی کند و اگر هم مانند خانم کلویی ژائو کارگردان برندهی اسکار به خاطر فیلم «سرزمین خانهبه دوشان» (nomadland) با آن جهان زنانه خواست از غرایز خود پیروی کند، نتیجهاش اثری مایوس کننده وشکست خورده مانند فیلم «جاودانگان» (eternals) میشود.
فیلم «زولا» یک کمدی سیاه است که به تاثیر اینترنت، فضای مجازی و شبکههای اجتماعی در شکلدهی به زندگی ما میپردازد. در این جا با دو زن روبه رو هستیم که برای به دست آوردن کمی پول به سفری جادهای میروند بدون آن که از قبل یکدیگر را به خوبی بشناسند. این دو ماجراهایی از سر میگذرانند و فیلمساز از این فرصت استفاده میکند تا سری بزند به آمریکای واقعی که میشناسد و معضلاتی که در آن وجود دارد. البته او حواسش بوده که با اثری کمدی سر و کار دارد پس با وجود کوبندگی نقدهایش، مخاطب خود را هم میخنداند و به ورطهی شعار دادن نمیغلتد تا اثرش تبدیل به فیلم یک بار مصرف شود که میخواهد مهم جلوه کند اما از درون پوشالی است.
در واقع خیلی از مفاهیم درون فیلم چندان جدید نیست و حتی میتوان گفت که به آنها بارها پرداخته شده و دستمالی شدهاند اما «زولا» به خاطر رویکرد فیلمسازش و البته قصهی خوبی که تعریف میکند جان سالم به در میبرد. رویایی آمریکایی در دستان خانم براوو به یک کابوس آمریکایی مطلق تبدیل نمیشود اما فیلمساز پا در مسیری میگذارد که انتهایش آن کابوس آمریکایی است. پس در واقع او در حال بازی با این راه است، همان طور که داستان فیلم هم در یک سفر میگذرد و اجازه میدهد که خود مخاطب انتهای این مسیر را تصور کند.
فیلم «زولا» برای اولین بار در جشنوارهی ساندس سال ۲۰۲۰ بر پرده افتاد و در سال ۲۰۲۱ به اکران سراسری رسید. فیلم بر اساس رشته توییتی ۱۴۸ تایی مربوط به سال ۲۰۱۵ ساخته شده و مبنایی واقعی دارد.
«زولا زنی است که در شهر دیترویت به عنوان رقاص و پیشخدمت کار میکند. او با زن دیگری به نام استفانی آشنا میشود که ادعا میکند در جای خاصی از ایالت فلوریدا میتوان پول خوبی به جیب زد. این دو بلافاصله با هم دوست میشوند و به یکدیگر اعتماد میکنند و با هم به فلوریدا سفر میکنند اما …»
۶. راکت قرمز (Red Rocket)
- کارگردان: شان بیکر
- بازیگران: سایمون رکس، بری الرود
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪
شان بیکر در همین مدت کوتاهی که به فیلمسازی رو آورده نشان داده که توانایی بسیاری در پرداختن به مشکلات زندگی بزرگسالان آمریکایی دارد. همین فیلم «راکت قرمز» و البته «پروژهی فلوریدا» (the florida project) نشان دهندهی این ادعا است. او نمایندهی صدای تازهای در سینمای مستقل آمریکا است، صدایی که سالها است به گوش میرسد و میتوان در آثار دیگر فیلمسازانی مانند نوا بامبک یا ریچارد لینکلیتر هم شنید. این فیلمسازان نماد نوعی بلوغ و تمایل به فرار از سینمایی هستند که روز به روز بیشتر در دل زرق و برق و نمایشهای پوشالی فرو میرود و فراموش میکند که داستانهایش باید دربارهی احساسات زمینی آدمیزاد باشد نه اینکه در دل افسانههای پوشالی و بدون عمق نمود پیدا کند. حضور فیلمسازی مانند شان بیکر نشان میدهد که هنوز هم میتوان به ظهور صداهای مستقل در سینمای آمریکا امیدوار بود و میتوان چندتایی فیلم متفاوت از تولیدات اصلی در هر سال میلادی دید.
داستان فیلم دربارهی زندگی و مشکلات مردی است که در نگاه اول به هیچ روی نمیتوان با وی همراه شد. به همین دلیل من و شمای مخاطب هم در ابتدا سمت و سوی اهالی شهر میایستیم و به خوبی آنها درک میکنیم. اما شان بیکر آزمون سختی برای خود ترتیب داده است: او با خود و مخاطبش قرار گذاشته تا این داستان را به شکلی پیش ببرد که در پایان شخصیت اصلی، یعنی همان مرد ملموس و قابل درک شود. البته شهر فیلم هم از آن شهرهایی نیست که چنگی به دل بزند. بیشتر به درد این میخورد که آدمی در اولین فرصت از آن فرار کند. آدمهایش مدام ول میچرخند و انگار در برزخی دست و پا میزنند که نه راه پس برایشان باقی گذاشته، نه راه پیش و کاری هم برای انجام دادن ندارند. فیلم «راکت قرمز»، فیلمی است سر خوش و البته متکی به شخصیت خود که همهی جادویش را از همین طراحی درست شخصیت و مسیری که وی طی میکند، میگیرد.
در چنین فیلمهایی یک حرکت اشتباه یا یک طراحی غلط در فیلمنامه یا یک رفتار اشتباه بازیگر باعث می شود که همه چیز از دست برود؛ نه فیلمساز بتواند شخصیت را آن طور که برنامهریزی کرده خلق کند و نه مخاطب با فیلم همراه شود. پس همه چیز باید سر جای خودش باشد. از این منظر با فیلمی درجه یک روبهرو هستیم که نه تنها داستانی غیرمعمول تعریف میکند، بلکه از یک طراحی بلند پروازانه هم برخوردار است.
بازی سایمون رکس در قالب شخصیت اصلی داستان یکی از نقاط قوت فیلم «راکت قرمز» است. سایمون رکس به خوبی توانسته هم جنبههای رقت انگیز شخصیت را از کار دربیاورد و هم توانسته جذابیتهای وی را بر پرده ظاهر کند. او نقش مردی را بازی میکند که سالها در برابر دوربین بوده و هیچگاه خجالت نکشیده و به یک بی قیدی رسیده و یاد گرفته در لحظه زندگی کند اما ظاهرا قرار نیست همیشه همه چیز به همین شکل ادامه پیدا کند. از این منظر میتوان برای اعضای آکادمی تأسف خورد که چرا نام وی را به عنوان یکی از نامزدهای اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد انتخاب نکردهاند.
میتوان چنین ادعا کرد که فیلم «راکت قرمز» شخصیت جذابتری نسبت به فیلم «قدرت سگ» (power of the dog) دارد، بهتر از فیلم «به بالا نگاه نکن» (don’t look up) به بحرانهای اجتماعی پرداخته است و عاشقانهی بهتری از فیلم «لیکوریش پیتزا» (licorice pizza) است، آثاری که همگی در سال ۲۰۲۱ ساخته شدهاند. پس با یکی از بهترین فیلمهای سال ۲۰۲۱ روبهرو هستیم که به راحتی توسط اسکار نادیده گرفته شده است.
«داستان فیلم، داستان زندگی مردی است که در گذشته ستارهی فیلمهای مخصوص بزرگسالان بوده است. او حالا به شهر کوچک محل تولد خود بازگشته است اما هیچ کس تمایل ندارد با وی ارتباط برقرار کند و از همه طرف طرد میشود …»
۷. انسانها (The humans)
- کارگردان: استیون کرم
- بازیگران: ایمی شومر، استیو یئون، ریچارد جنکینز، بینی فلداستین و جین هودیشل
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
فیلم «انسانها» از آن آثار معرکهی سال ۲۰۲۱ است که متاسفانه در همه جا بسیار مهجور مانده و میتوانست به راحتی به عنوان یک از بهترین کارهای این سال مورد ستایش قرار بگیرد. در کشور ما که اساسا دیده نشد و حتی در میان منتقدان هم کمتر به آن پرداخته شد. فیلمی درجه یک که به رابطهی یک خانواده در شهر نیویورک در طول یک اسباب کشی میپردازد. داستان فیلم چنان نبوغآمیز است و شخصیتها چنان پرداخت شدهاند و دیالوگها چنان دقیق هستند که نمیتوان این دیده نشدن را به راحتی درک کرد. یک دلیل برای این حجم از بی توجهی به این فیلم بیشتر به ذهن نگارنده نمیرسد و آن هم به این بازمیگردد که تمام فیلم در یک لوکیشن به شدت بسته میگذرد و کارگردان هم فراز و فرودهای درامش را بدون هیچ جلوهگری و شلوغ کاری نمایش میدهد و به اصطلاح قصد ندارد که مخاطب خود را دستخوش هیجان بی خودی کند.
داستان از جایی شروع میشود که خانوادهی دختری برای اسباب کشی دختر کوچکشان از شهری کوچک به یکی از محلههای کلان شهر نیویورک میآیند تا به او و نامزدش کمک کنند. در این میان مادربزرگ دخترک و خواهر بزرگ او هم که خودش در نیویورک زندگی میکند، آن جا هستند. برخورد همهی این افراد باعث میشود تا زخمهای کهنه باز شوند و البته تقابل و اختلاف دیدگاه دو نسل مختلف و دو فرهنگ مختلف که یکی وابسته به شهری کوچک است و دیگری با شهری بزرگ خو گرفته، نمایان شود. برخورد این دیدگاه درام را به پیش میبرد تا در نهایت خانوادهای که در ظاهر پیوندی عمیق با هم دارند، به درکی از مشکلات یکدیگر برسند و بفهمند که چقدر از هم دور افتاده اند و این یکی از بزرگترین تراژدیهای زندگی انسان مدرن است.
آن جایی فیلم «انسانها» ترسناک میشود که به نظر میرسد هر کدام از این انسانها در نبود دیگری و در تنهایی خود خوشبختتر هستند؛ این شاید نتیجهگیری هولناکی باشد اما کارگردان ترجیح داده که به مخاطب خود باج ندهد؛ چرا که او نیک میداند که این شیوههای متفاوت زندگی و بی خبری از یکدیگر و بهانهتراشی برای دوری کردن از هم گاهی با دلایلی چنان پیچیده همراه است که روشن شدن همین دلایل سبب دوری بیشتر و حتی دلخوری و قهرهای طولانی مدت میشود.
استیون کرم برای بیان دقیق این تقابلهای احساسی که شخصیتها با آن مواجه هستند از یک دکور کاملا تئاتری استفاده کرده و چنان حضور سقف خانه و فضاهای تنگ آن جا را با تاکید نمایش داده که مخاطب به خوبی در آن محیط قرار میگیرد. البته او حواسش بوده که در حال ساختن یک فیلم سینمایی است پس از امکاناتی که دوربین در اختیار او گذاشته به خوبی استفاده کرده و اثری کاملا سینمایی ساخته که از ریشههای تئاتری خود هم به خوبی استفاده میکند؛ چرا که فیلم «انسانها» در اصل از نمایشنامهای به قلم خود استیون کرم اقتباس شده است.
بازی بازیگران در چنین اثری یکی از شرطهای اساسی برای موفقیت فیلم است. همه در قالب نقشهایشان به خوبی ظاهر شدهاند؛ به ویژه ایمی شومر در نقش خواهر بزرگتر، ریچارد جنکینز در نقش پدر و جین هودیشل در نقش مادر خانواده که هم گرمای اثر را بالا بردهاند و هم به خوبی بار احساسی درام را به دوش کشیدهاند. خلاصه که تماشای فیلم «انسانها» برای درک سینمای مستقل آمریکا در سال ۲۰۲۱ بسیار واجب است.
«دختری در حال اسباب کشی به خانهای آپارتمانی در شهر نیویورک است. در این راه نامزدش هم او را همراهی میکند. پدر، مادر، خواهر بزرگ دختر و مادربزرگشان از راه میرسند تا در کارهای اسباب کشی به این دو نفر کمک کنند. هنوز اساس خانه توسط شرکت بابری نرسیده و این افراد تصمیم میگیرند تا از این فرصت استفاده کنند و به سلامتی خود و خانواده جشن کوچکی برپا کنند. اما هر کدام از آنها رازی دارد که نمیخواهد فاش شود و درست در همین شب امکان فاش شدن همهی رازها وجود دارد …»
۸. میناری (Minari)
- کارگردان: لی ایزاک چونگ
- بازیگران: استیو یئون، هان یری
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
لی ایزاک چونگ اصالتی از کشور کره جنوبی دارد اما در آمریکا دنیا آمده است. آثار او از همین ریشههای شرق آسیایی او بسیار الهام گرفته و طبعا فرهنگ زادگاه او یعنی آمریکا هم تاثیری متقابل داشته است. او به این دوگانگی فرهنگی آگاه است و فیلم «میناری» را بر اساس تقابل همین دو دیدگاه و دو فرهنگ مختلف ساخته است؛ اثری تقریبا اتوبیوگرافی که در آن به زندگی مردمانی از کشور کره جنوبی در آمریکا میپردازد.
در طول این سالها سینمای کره جنوبی بسیار به تاثیر فرهنگ غربی به ویژه فرهنگ آمریکا در این کشور پرداخته است. فیلمهایی مانند «انگل» (parasite) یا حتی سریالی مانند «بازی ماهی مرکب» (squid game) چه در سطح و چه در عمق به تاثیرات مخرب این علاقه به غرب اشاره کردهاند اما حال میتوان قضیه و داستان را از آن سو هم دید؛ از سمت خانوادهای که ریشههایش در آن سوی اقیانوس آرام ریشه دوانده اما در جایی زندگی میکند که محل تولد همان ارزش و همان فرهنگی است که در فیلمهای کرهای گاهی با نکوهش مطرح میشود.
قضیه زمانی جذاب میشود که بدانیم فیلمهای سینمای کره جنوبی بیشتر فرهنگ مصرفگرایی غربی را نکوهش میکنند و کمتر در آنها خبری از جدال سنتها و مدرنسازی امروز این کشور است. اما لی ایزاک چونگ دقیقا به تقابلی این چنینی پرداخته است. در واقع فیلم «میناری» به سختیهای ریشه دواندن در یک فرهنگ و زندگی غریب و متفاوت میپردازد؛ به این که آدمهایی با چهرههای متفاوت و با سبک زندگی مختلف چه کار سختی دارند تا در یک فرهنگ تازه پذیرفته شوند؛ با آگاهی از این که هیچگاه به طور کامل در این فرهنگ تاره جذب نخواهند شد و همواره یک خارجی باقی میمانند.
فیلم «میناری» ملودرامی است خوشبینانه؛ چرا که در نهایت این سرزمین رویاها امید خانواده را از بین نمیبرد و امکان فراهم کردن رویاها را با کار کردن و زحمت کشیدن در اختیار آنها میگذارد. اثری در باب تحقق رویای آمریکایی که میتواند آغوش خود را برای هر کسی باز کند. پس همهی فیلمهایی که به تقابل دو دیدگاه متضاد میپردازند، همواره به تراژدی هم ختم نمیشوند.
لی ایزاک چونگ ملودرامی شیرین و البته خوشبینانه ساخته که میتواند مخاطب را با خود همراه کند و لحظات خوبی را رقم بزند؛ هر چند که گاهی ساده لوحانه هم به نظر برسد. فیلمساز حواسش هست که چنین ملودرامهایی به راحتی میتوانند به ورطهی سانتیمانتالیسم غلیظ بغلتند و اشک مخاطب را در آورند اما فیلمساز همه چیز را به اندازه و به قدر کافی در اثر خود قرار داده و اجازه داده که همه چیز روند طبیعی خود را طی کند و حالتی ارگانیک داشته باشد، انگار که او دخالتی ندارد و این ماجراها بدون هماهنگیهای قبلی شکل گرفته است.
فیلم میناری در جشنوارهی ساندنس درخشید و جوایزی را دریافت کرد و در گلدن گلوب هم برندهی بهترین فیلم خارجی زبان سال شد. در مراسم اسکار هم چندتایی نامزدی از جمله نامزدی برای بهترین فیلم را دشت کرد.
«سال ۱۹۸۳. جیکوب و مونیکا پدر و مادری کرهای – آمریکایی هستند که در یک مرکز جوجهکشی کار میکنند. آنها به شهری کوچک در آرکانزاس میروند تا در کنار هم یک مزرعهی بزرگ را اداره کنند. اتفاقات بسیاری برای این خانواده در این مزرعه میافتد و گاهی این حوادث قدرت تحمل آنها را محک میزند. اما آنها مصمم هستند که به رویاهای خود جامهی واقعیت بپوشانند …»
۹. سوغات: قسمت دوم (The souvenir part two)
- کارگردان: جوآنا هاگ
- بازیگران: تیلدا سوئینتون، آنر سوئینتون برن
- محصول: آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
فیلم «سوغات» (the souvenir) به کارگردانی جوآنا هاگ که در سال ۲۰۱۹ بر پرده افتاد اثری نیمه اتوبیوگرافی بود که فیلمساز در آن از اولین عشق زندگیاش و تجربیاتش در لندن میگفت. آن چه که فیلم را موفق کرد و آن را در جهان شناساند، شور و حالی بود که فیلمساز به درون تار و پود درام خود تزریق کرده بود و چون به درستی ساخته شده بود، مخاطب را هم به طور کامل با خود همراه میکرد. در چنین چارچوبی بود که میشد تمام احساسات جاری در قاب را با تمام وجود درک کرد و با شخصیتها همراه شد. داستان فیلم داستان تازهای نبود، افرادی مشابه این شخصیتها را هم بارها این جا و آن جا دیده بودیم اما همین انتقال احساسات و تجربیات زیستهی فیلمساز در بند بند فیلم کار خودش را میکرد تا مخاطب خیال کند او هم میتواند مانند شخصیت اصلی عاشق شود و مانند او طعم زندگی و البته تلخیهایش را بچشد.
خلاصه قسمت اول فیلم «سوغات» در سال ۲۰۱۹ بسیار مورد توجه قرار گرفت و جوآنا هاگ کارگردان آن فیلم هم توانست نام خود را بر سر زبانها بیاندازد. موفقیتهای آن فیلم هم در نهایت باعث شد تا این کارگردان قسمت دوم فیلم را هم بسازد. فیلم «سوغات: قسمت دوم» از همان جایی آغاز میشود که فیلم اول پایان پذیرفته است. شخصیت اصلی که در آن جا تجربهای تلخ را پشت سر گذاشته، حالا بالغتر شده و حال میخواهد شروعی تازه در زندگی خود داشته باشد. جولیا، شخصیت اصلی فیلم، با الهام از داستان رابطهاش در قسمت قبلی، فیلمی کوتاه میسازد تا آن را به عنوان امتحان پایان ترمش ارائه دهد. در واقع انگار خانم هاگ کارگردان فیلم «سوغات: قسمت دوم» فیلمی ساخته که در آن شخصیتی که در واقع خود او است، در حال ساختن فیلمی دربارهی عاشق شدن او در ۲۵ سالگی است.
جوآنا هاگ تمام تمرکز خود را بر شخصیت خود حفظ کرده و داستانی با یک شاهپیرنگ منسجم در طول درام قرار نمیدهد. در واقع شخصیت او از موقعیتی به موقعیت دیگر میرود و فیلمساز روند تغییر و بلوغ او را در تمام این مدت به شکلی ظریف میسازد. اما همهی اینها به این معنی نیست که ما با اثری بی نقص روبهرو هستیم که میتواند به فیلمی درخشان مانند قسمت اول تبدیل شود. اول این که این قسمت دوم اثری کاملا خود بسنده نیست و شدیدا به قسمت اول خود وابسته است و اگر کسی آن یکی را ندیده باشد به خوبی اتفاقات و شخصیت مرکزی یان یکی را درک نمیکند. دوم هم این که فیلمساز با وجود تلاش بسیار نتوانسته آن گرما و احساسات جاری در قابهای فیلم اول را به این یکی هم منتقل کند، پس این فیلم با فاصله پشت سر قبلی میایستد؛ اما اگر وقت داشتید و هر دو فیلم را پشت سر هم و پیوسته دیدید، حسابی کیف خواهید کرد و لذت خواهید برد.
«جولیا پس از مرگ عشق خود، هنوز سوگوار از دست دادن او است. او که دانشجوی رشتهی فیلمسازی است، سعی میکند با الهام از اتفاقاتی که برایش افتاده فیلمی ۲۵ دقیقهای بسازد تا شاید بتواند از غم و در خود بکاهد. در این میان او لندن را ترک میکند و به نزد خانوادهاش میرود و تجربیات جدیدی را پشت سر میگذراند، با درک این نکته که او دیگر آن آدم سابق نیست و دیدی تازه به زندگی دارد …»
۱۰. ماد مقدس (Saint Maud)
- کارگردان: رز گلس
- بازیگران: مورفید کلارک، جنیفر ال
- محصول: بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
این اولین فیلم بلند رز گلس در مقام کارگردان است که در سال ۲۰۱۹ ساخته شده اما به خاطر شیوع بیماری کرونا اکران آن در سال ۲۰۲۱ صورت گرفت. اثری در ژانر ترسناک روانشناختی که بسیار مورد توجه قرار گرفت و منتقدان در سرتاسر دنیا تحسینش کردند و همین هم باعث شد که توقع مخاطب حسابی بالا رود.
سینمای ترسناک انگلستان تاریخی دیرینه دارد. رز گلس هم کارگردانی انگلیسی است که فیلمش را در این کشور ساخته است. تفاوتی میان سینمای ترسناک انگلستان و سینمای ترسناک آمریکا وجود دارد که آن هم از خوی متفاوت انگلیسیها سرچشمه میگیرد. در سینمای وحشت انگلستان شخصیتها اهمیت ویژههای دارند و فیلمسازان تمرکز خود را بیش از همتایان آمریکایی خود روی آنها نگه میدارند. ضمن این که میتوان توجه به فضاسازی و محیطی که شخصیتها در آن قرار گرفتهاند را هم به وضوح دید. در این سینما عمدتا پس زمینهای برای اعمال افراد وجود دارد که رفتار شخصیتها را در طول درام توضیح میدهد.
رز گلس کار خود را با فیلمهای کوتاه و تجربی شروع کرد. در آثار کوتاهش بر تنهایی انسانها و تلاش آنها برای شناخت خودشان تمرکز دارد. تلواسهها، نگرانیها و امیال سرکوب شده بخشی جدانشدنی از آن آثار کوتاه او بودند و حال گلس همهی اینها را به اولین فیلم بلند خود هم منتقل کرده است. در چنین چارچوبی طبیعی است که فیلم «ماد مقدس» بیشتر اثری روانشناسانه باشد که عناصری از سینمای وحشت را هم با خود دارد؛ چرا که همان طور که از نام فیلم هم پیدا است، تمرکز فیلمساز بر حالات روانی شخصیت اصلی قصه است.
سالها است که منتقدان به فیلمهای ترسناک روی خوش نشان نمیدهند و آنها را آثاری برای مصرف مخاطبان میدانند. پس وقتی فیلم ترسناکی از سوی آنها به شدت تحسین میشود همواره این نگرانی را برای مخاطب ژانر ترسناک ایجاد میکند که نکند فیلم به تمامی به ژانر وحشت وابسته نیست و از عناصر سینمای وحشت برای رسیدن به هدفی دیگر بهره گرفته ست؟ متاسفانه فیلم «ماد مقدس» چنین اثری است و فیلمساز بیشتر تمایل دارد تا به درون شخصیتهای خود نفوذ کند و البته المانهای سینمای وحشت را به خدمت عناصر سبکپردازانهی خاثرش درآورد. در واقع آن چه که با دیدن فیلم «ماد مقدس» به ذهن مخاطب علاقهمند به سینمای وحشت میرسد، اثری سرد و کشدار است که خشونتی کنترل شده دارد.
اما اینها به این معنا نیست که نمی توان از فیلم لذت برد. اگر به قصد تماشای اثری سراسر ترسناک فیلم «ماد مقدس» را انتخاب کنید، قطعا سرخورده خواهید شد اما اگر دوست دارید فیلم خوبی ببینید که شخصیتهای ملموسی دارد و کمی هم ترسناک است، قطعا از تماشای آن لذت خواهید برد.
«پرستاری با ایمان و پرهیزگار سعی میکند به بیماران در حال مرگ خود کمک کند و باعث رستگاری آنها شود. او که در یک آسایشگاه کار میکند نسبت به نجات دادن روح بیماران خود بسیار حساس است تا این که با بیماری مواجه میشود و میخواهد هر طور شده روح او را نجات دهد اما اتفاق وحشتناکی رخ میدهد …»
منبع: taste of cinema
دست خوش. معرفی فیلم های خوب سینمای مستقل کاریه که کمتر تو سایت های دیگه دیده میشه. ممنون و امیدوارم بیشتر از این معرفی ها تو سایتتون قرار بدید