آیا میتوان از فیلمهای تارانتینو درس اخلاقی گرفت؟
در سمپوزیوم، اثر فلسفی افلاطون، شخصی به نام آلکیبیادس (Alcibiades) به سقراط میگوید که او استدلالهایش را به مبتذلترین شکل عرضه میکند و در صحبتهایش به الاغهای بارکش، آهنگران، کفاشها، دباغها و غیره اشاره میکند و گویی «همان حرف همیشگی را به همان شکل همیشگی تکرار میکند». در نگاه اول این ادعا اشتباه به نظر میرسد، چون سقراط دربارهی تقوا، عدالت، شجاعت و سوالهای مختلفی مثل «چرا باید اخلاقی رفتار کنیم؟» حرف زد. ولی میشد تمام سوالهای سقراط را به یک سوال تقلیل داد: «ما باید چطور زندگی کنیم؟»
موضوع فیلمهای تارانتینو دربارهی چیست؟
کوئنتین تارانتینو (Quentin Tarantino) در مصاحبهای در سال ۲۰۰۴ گفت: «من دارم یک فیلم یکسان را دوباره و دوباره و دوباره میسازم.» در نگاه اول این ادعا اشتباه به نظر میرسد، چون فیلمهای او بسیار متفاوت به نظر میرسد: سگهای آبانبار (Reservoir Dogs) دربارهی یک سرقت جواهر شکستخورده است، داستان عامهپسند (Pulp Fiction) دربارهی دو قاتل حرفهای و رییسشان است، جکی براون (Jackie Brown) دربارهی نقشهی هوشمندانهی یک زن برای دزدیدن پول از یک دلال غیرقانونی اسلحه است و بیل را بکش (Kill Bill) دربارهی انتقام یک زن از معشوقهی سابقش است. این فیلمها چه نقطهی اشتراکی با هم دارند؟
اولین و واضحترین وجه اشتراکی که به ذهن میرسد این است که در همهی این فیلمها، روند عادی زندگی مردی سنگدل، خشن و متخاصم به دلیل کارهای ناخواسته از جانب افراد دیگر یا بیتوجهی سرزده از آنها مختل میشود. در سگهای آبانبار، نقشهی سرقت جواهر نقشبرآب میشود، چون یک مامور مخفی پلیس پلیسّهای دیگر را خبر کرده است. در داستان عامهپسند، چند خلافکار جوان و بیتجربه موفق نمیشوند بدهیشان را به خلافکاری کلهگننده پرداخت کنند و کمی بعد بوکسوری حرفهای به او نارو میزند. در جکی براون، دو تن از زیردستان اوردل رابی (Ordell Robbie)، دلال اسلحه، بهخاطر فعالیتهای غیرقانونی گرفتار پلیس میشوند و اوردل هم نگران این است که این دو برای آزاد شدن یا کاهش مجازات حبسشان علیه او شهادت دهند. در بیل را بکش، معشوقهی بیل (خود بیل رهبر گروهی از قاتلان حرفهای است)، سعی میکند با ازدواج کردن با صاحب فروشگاه دیسکهای دستدوم موسیقی از بیل فاصله بگیرد و این تصمیم او بیل را بسیار خشمگین میکند.
دومین وجه اشتراک این فیلمها با هم این است که مختل شدن زندگی این مردان خشن به بروز رفتار خشونتآمیز منجر میشود. همانطور که بیل در انتهای قسمت دوم بیل را بکش میگوید: «من یه قاتلم. یه قاتل حرومزاده. تو این رو میدونی. شکستن دل یه قاتل حرومزاده عواقب داره.» وقتی خشم این مردان خشن ابراز میشود، افراد زیادی عذاب میکشند؛ چه گناهکار، چه بیگناه. اغلب اعمال خشونتآمیز این مردان به مرگ خودشان منجر میشود، ولی نه همیشه. جولز وینفیلد (Jules Winnfield) و رییساش مارسلوس والاس (Marsellus Wallace) در داستان عامهپسند نمیمیرند و آقای صورتی در سگهای آبانبار دستگیر میشود، ولی نمیمیرد (هرچند احتمال دارد بهخاطر شرکت داشتن در چنین سرقت مرگباری حکم اعدام برایش رد شود).
معمولاً اتفاقی که برای آدمهای خوب (یا حداقل خوبتر) در فیلمهای تارانتینو میافتد، یا به شانس بستگی دارد (چه خوب، چه بد)، یا نیات سنگدلانهی مردان خشمگین و پلید. بوچ کولیج (Butch Coolidge) خوششانس است، چون وقتی وارد آپارتمانش میشود تا ساعت مچی ارزشمندش را از آنجا بردارد، میبیند که قاتلی که برای کشته شدنش فرستاده شده، داخل دستشویی بوده است. آقای نارنجی، همان پلیس مخفی مذکور در سگهای آبانبار بدشانس است، چون زنی که میخواست خودرویش را بدزدد تا از صحنهی جرم فرار کند، در کاپوت ماشینش اسلحهای حمل میکرد و با استفاده از آن به شکم آقای نارنجی شلیک میکند. جکی براون خوششانس است، چون وقتی لوییس گارا (Louis Gara)، دستیار اوردل، میبیند که مکس چری (Max Cherry)، کفیل قانونی که جکی را شخصاً میشناسد، به هنگام جابجا شدن پول همراه او در فروشگاه لباسفروشی است، نسبت به این مسئله مشکوک نمیشود. همچنین او از یک لحاظ دیگر خوششانس است، چون لوییس ملانی (Melanie)، معشوقهی اوردل را میکشد و این کار او باعث میشود که ملانی نتواند اطلاعاتی را که دربارهی مبادلهی پول در اختیار دارد به گوش اوردل برساند.
وجه اشتراک آخر بین فیلمهای تارانتینو این است که شخصیتهای سرسخت، سنگدل و فاقد اخلاق این فیلمها گاهی چشمههایی از مروت و اخلاقگرایی از خود نشان میدهند. آقای سفید در سگهای آبانبار وقتی میبیند آقای نارنجی تیر خورده، به او مروت نشان میدهد؛ در حالیکه در حال رانندگی به سمت انباری است که قرار است در آنجا بقیهی خلافکارهای شرکتکننده در سرقت را ملاقات کند، دست او را میگیرد و سعی میکند با حرفهایش او را آرام کند. وقتی به انبار میرسند، آقای سفید آقای نارنجی را در آغوش میگیرد، دوباره به او حرفهای آرامشبخش میزند و به او اطمینان خاطر میدهد که قرار نیست بمیرد. در داستان عامهپسند، پس از اینکه وینسنت وگا (Vincent Vega) یک شب معشوقهی مارسلوس، میا (Mia) را بیرون میبرد، در دستشویی خانهاش خطاب به خودش میگوید فقط باید یک نوشیدنی بخورد و بعد به خانه برگردد، چون او در حال پشت سر گذاشتن آزمونی دربارهی وفاداری است و «وفادار بودن» مهم است. در همین فیلم، جولز وینفیلد از جان زوجی میگذرد که به رستورانی که همراه با وینسنت در حال غذا خوردن در آن است دستبرد زدهاند. در بیل را بکش، قسمت اول، بیل به ال درایور (Elle Driver) میگوید که «عروس» را نکشد، چون اینکه «قایمکی وارد شدن به اتاقش مثل موش کثیف و کشتنش توی خواب» نشانهی «پستی» است. در همان فیلم، عروس و ورنیتا گرین (Vernita Green) وقتی میبینند که دختر ورنیتا از مدرسه برگشته است، مبارزهیشان را متوقف میکنند تا به آن دختر روانزخم وارد نشود. غیر از این، او مشخصاً دخترش را از صمیم قلب دوست دارد و رفتاری محبتآمیز با او دارد.
در فیلمهای تارانتینو «آدمخوب»های قصه نیز گاهی شجاعت زیاد نشان میدهند و اخلاقی رفتار میکنند. در داستان عامهپسند، بوچ برمیگردد تا مارسلوس، رییس خلافکارش را که میخواهد بوچ را بکشد، از دست اشخاص منحرفی که میخواهند به او تجاوز کنند و شکنجهاش دهند، نجات دهد. بوچ این کار را انجام میدهد، چون در نظرش کار درست این است؛ با وجود اینکه این کار جان خودش را هم در خطر میاندازد. در سگهای آبانبار، پلیسی که آقای بلوند گروگان گرفته، حاضر نمیشود به او بگوید که آقای نارنجی پلیس مخفیای بوده که آنها را به پلیس لو داده؛ حتی به هنگام شکنجه شدن و در حالیکه چیزی نمانده تا زندهزنده سوزانده شود. بنابراین تارانتینو در دریای وحشیگری و برهوت اخلاقیات، همچنان اشخاصی را به تصویر میکشد، چه خوب و چه بد، که رفتاری تحسینبرانگیز دارند و احساسات مثبت انسانی از خود بروز میدهند.
آیا در فیلمهای تارانتینو میتوانیم چیزی دربارهی ذات انسانیت یاد بگیریم؟
آیا میتوانیم با تماشا کردن فیلمهای تارانتینو، درسی دربارهی انسانهای واقعی یاد بگیریم؟ شاید یکی از درسهایی که یاد میگیریم این است که انسانهای پلید و سنگدل بالاخره به سزای اعمالشان میرسند (حتی مارسلوس نیز کتک میخورد و به او تجاوز میشود؛ آقای صورتی نیز دستگیر میشود)، مگر اینکه رویکرد خلافکارانهی خود را تغییر دهند (مثل جولز وینفیلد در داستان عامهپسند و بیاتریکس کیدو در بیل را بکش). با این حال، نمیتوان در این مورد مطمئن بود، چون پیامی که میتوان از یک سری فیلم برداشت کرد، لزوماً نشاندهندهی تفکر نویسنده یا کارگردانشان نسبت به انسانهای واقعی نیست. شاید سازندهی اثر در حال ارائه کردن دیدگاهی است که خودش به آن باور ندارد.
غیر از این، حتی اگر تارانتینو این اعتقادات را نسبت به افراد واقعی داشت، آیا فیلمهای او به تثبیت حقیقت کمک میکردند؟ نوئل کارول (Noel Carroll)، فیلسوف آمریکایی، استدلال میکند که هیچکس نمیتواند با نشان دادن فیلمی که در آن انسانها از میمونها قدبلندترند، ثابت کند که انسانها واقعاً از میمونها قدبلندترند. بنابراین یک فیلم چطور میتواند این اصل را ثابت کند که انجام کارهای بد در درازمدت به نفع افرادی که انجامشان میدهند نیست؟ شاید چنین فیلمی ما را یاد چیزی بیندازد که فراموش کردهایم، یا در پسوپشتهای ذهنمان قرار دارد؛ چیزی که از چنین دیدگاهی پشتیبانی میکند.
مثلاً شاید ما را یاد آماری بیندازد که خواندهایم و در آن اشاره شده که «آدمبدها» اغلب گیر پلیس میافتند یا قربانی «آدمبد»های دیگر میشوند. با این حال، چیزی که یادش افتادهایم، خبری در روزنامه یا تلویزیون دربارهی فرد خلافکاری بوده که به سزای علمش رسیده و چنین مدرکی که صرفاً بر پایهی مشاهدات شخصی بنا شده، هیچگاه مدرک کافی برای ثابت کردن این ادعا که هرکس وارد حوزهی خلاف شود سرنوشت شومی خواهد داشت نخواهد بود. در اخبار به مواردی که در آنها خلافکار موفق به فرار شد و به سزای اعمالش نرسید اشاره نمیشود، بنابراین اخبار و آمار بهدستآمده از آن بیانگر کل حقیقت نیست.
شاید بتوان گفت که فیلمهای تارانتینو بیانگر توصیههایی عملگرایانه هستند: مثلاً اینکه قبل از انجام کارهای سنگدلانه و خشونتآمیز بهتر است خوب دربارهی عواقبشان فکر کرد، چون شاید در نهایت ضررش از سودش بیشتر باشد. عذابی که در نهایت تجربه خواهید کرد، یا جان انسانهایی که از دست خواهد رفت، در نهایت وزن سنگینتری در مقایسه با لذت انتقام یا دست یافتن به عدالت خواهد داشت. ولی حتی در این بستر نیز درستی یا نادرستی این توصیه بستگی به احتمال دستگیر شدنتان در دنیای واقعی یا حس کردن حس عذابوجدان/پشیمانی بعد از عمل پلید خواهد داشت. اینکه بعضی از آدمبدهای فیلمهای تارانتینو بهخاطر اعمال پلیدشان تقاص پس میدهند، مدرکی حاکی از این نیست که همه، یا حتی بیشتر آدمبدها در دنیای واقعی به سرنوشتی یکسان دچار خواهند شد.
آیا فیلمهای تارانتینو از فلسفهی خاصی پیروی میکنند؟
آیا فیلمهای تارانتینو بار فلسفی دارند یا سوال مهمی مطرح میکنند؟ همانطور که در بستری دیگر استدلال کردم، فیلمی که فاقد استدلال فلسفی واضح باشد، نمیتواند بیانیهی فلسفی کلیای را توجیه کند. به هنگام ارائه شدن تز فلسفی، میتوان از مثالی برای رد کردن مثالی دیگر استفاده کرد، ولی خود این مثالها نمیتوانند تز فلسفی را تثبیت کنند. فیلمی که حاوی مقداری دیالوگ فلسفی باشد، میتواند یک تز فلسفی کلی را تثبیت کند، ولی باید بیانگر یک سری استدلال واضح باشد. فیلمهای خیالی نیز میتوانند به سوالهای فلسفی بپردازند – مثل کاری که ماتریکس انجام میدهد – ولی این قضیه با توجیه کردن بیانات کلی فلسفی تفاوت دارد. این نکات کلی در فیلمهای تارانتینو مشاهده میشوند، چون این فیلمها سوالهای فلسفی دربارهی معجزه و اخلاقیات مطرح میکنند.
در داستان عامهپسند، گفتگویی بین وینسنت و جولز اتفاق میافتد که میتوان موضوع آن را ماهیت و توجیه معجزه در نظر گرفت. در فیلم مردی از دستشویی خانهای که وینسنت و جولز برای گرفتن بدهی وارد آن شدهاند، بیرون میپرد و از فاصلهای نزدیک و با اسلحهای بزرگ و مرگبار، شش گلوله به سمت آنها شلیک میکند، ولی هیچیک از این گلولهها به آنها برخورد نمیکند. جولز فکر میکند دلیل عدم برخورد گلوله به آنها «دخالت الهی» بوده است. در نظر وینسنت دلیل پشت این اتفاق صرفاً «شانس» بوده است. بعداً در رستوران جولز و وینسنت دربارهی اتفاقی که آن روز افتاد با هم حرف میزنند. وقتی جولز از وینسنت میپرسد که معجزه چیست، او در پاسخ میگوید: «وقتی خدا غیرممکن رو ممکن میکنه، ولی فکر نمیکنم این رو بشه به اتفاقی که امروز صبح افتاد نسبت داد.»
بهطور کلی، در نظر فیلسوفها معجزه یعنی زیر پا گذاشته شدن قانون طبیعت (مثل قانون گرانش) از جانب موجودی الهی. بنابراین برای اینکه معجزه اتفاق بیفتد، خدا باید اتفاقی را که از لحاظ فیزیکی (و نه منطقی) غیرممکن است ممکن کند. پشت ایدهی تبدیل شدن آب به شراب تناقضی وجود ندارد – برخلاف این ایده که دایره در آن واحد مستطیل هم باشد؛ این یک تناقض است –ولی تبدیل شدن آب به شراب در بستر علمی شیمی امری متناقض است. بنابراین اگر وجودی الهی واقعاً آب را به شراب تبدیل کند یا کسی را که مرده به زندگی برگرداند، یک معجزه انجام داده است.
برای جواب به این سوال که آیا باور به وقوع یک معجزه عقلانی است، اول باید به این سوال جواب دهیم که آیا عقلانی است اگر باور داشته باشیم یک وجود الهی باعث وقوع اتفاقی شده که با قانون طبیعت مغایرت دارد (و نه با آنچه تصور میشود قانون طبیعت باشد). حتی اگر جولز و وینسنت سر تعریف معجزه با هم توافق داشته باشند، سر معجزه بودن یا نبودن آنچه برایشان اتفاق افتاد توافق ندارند. وینسنت فکر میکند اتفاقی که برایشان افتاد شانسی بود و جولز فکر میکند معجزه بود، ولی او حاضر نیست این سوال را مطرح کند که آیا باور داشتن به معجزه بودن این اتفاق عقلانی است یا خیر. در رستوران او به وینسنت میگوید:
تو داری این مسئله رو اشتباه قضاوت میکنی. منظورم اینه که ممکنه خدا جلوی اصابت گلولهها رو گرفته باشه، یا کوکاکولا رو به پپسی تغییر بده یا کلید ماشین من رو پیدا کنه. آدم این اتفاقها رو بر اساس ارزش قضاوت نمیکنه. حالا اینکه آیا چیزی که ما تجربه کردیم، معجزه طبق تعریف لغتنامهایش بود یا نه، اهمیتی نداره. چیزی که اهمیت داره اینه که من اثر خدا رو حس کردم. خدا خودش رو درگیر ماجرا کرد.
جولز فکر میکند تجربهای مذهبی را پشتسر گذاشته و علاقهای ندارد آنچه را که اتفاق افتاد بر اساس «ارزش»، یا مدرک، قضاوت کند. بنابراین بحث مطرحشده در فیلم دربارهی ماهیت معجزه و اینکه آیا باور به وقوع معجزه عقلانی است یا خیر، کوتاهتر و ناکافیتر از آن است که بتواند پشتوانهای برای ماهیت معجزات یا عقلانی بودن باور داشتن یا نداشتن به آنها باشد. مثلاً به نظر نمیرسد که حتماً منشأ معجزه باید شخص خدا باشد. بهعنوان مثال، اگر شیطان وجود داشته باشد، آیا این امکان وجود ندارد که او هم کاری پلید انجام دهد که با قانون طبیعت مغایرت دارد؟ مثلاً تکان دادن کاشی روی سقف برای کشتن کسی که زیر آن در حال راه رفتن است. آیا این هم معجزه نیست؟ غیر از این، آیا باور به وقوع معجزه (حداقل در شرایطی که تنها مدرک موجود شهادت یک نفر است)، میتواند عقلانی باشد؟ آیا کسی در موقعیت جولز حق دارد به این باور برسد که تیر نخوردنش معجزه بوده است؟ یا حق با وینسنت است که فکر میکند تیر نخوردنشان نشانهی شانس بوده است؟ داستان عامهپسند این سوالها را مطرح میکند، ولی در راستای پاسخ دادن به آنها هیچ تلاشی نمیکند.
سوال فلسفی جالب دیگری که فیلم مطرح میکند این است که اخلاقیات داشتن به چه معناست، حتی اگر اخلاقیاتی که داریم درست یا منطقی نباشد. از قرار معلوم وینسنت از سیستم اخلاقیای پیروی میکند که در آن وفاداری اهمیت زیادی دارد و انداختن کسی از بالکن طبقهی چهارم ساختمانی بهخاطر ماساژ دادن پای همسرتان یا کشتن کسی که روی ماشینتان خط انداخته، مجازات منطقیای است.
چند دیدگاه دربارهی اخلاقیات داشتن افراد مطرح شدهاند و مطابق با همهی این دیدگاهها، وینسنت از اخلاقیات پیروی میکند. جان استوارت میل (John Stuart Mill)، فیلسوف انگلیسی دربارهی مفهوم «غیراخلاقی» (Wrong) میگوید:
«ما فقط موقعی در توصیف چیزی آن را «غیراخلاقی» خطاب میکنیم که میخواهیم بهطور ضمنی اشاره کنیم شخصی که آن را انجام داده، باید بهنحوی مجازات شود. اگر مجازات او در بستر قانون نگنجند، بنابراین همنوعانش باید با نظر منفیشان نسبت به او مجازاتش کنند. اگر نظر منفی بقیه ممکن نباشد؛ وجدان خودش باید آزارش دهد.»
اخیراً آلن گیبارد (Allan Gibbard) نظر میل را دستخوش تغییر کرده و نظر خود را نسبت به مفهوم سرزنش بیان میکند:
«وقتی کسی را بابت انجام کاری سرزنش میکنیم، معنیاش این است که عقلانی است اگر او بابت انجام آن کار حس عذاب وجدان داشته باشد و از خود خشمگین باشد.»
در نظر گیبارد، وقتی میگوییم شخصی کار اشتباه یا غیراخلاقی انجام داده، معنیاش این است که اگر وضعیت روانی شخص کاری را که انجام داده توجیه نکند، باید بابت انجامش سرزنش شود. بهعنوان مثال، اگر کسی بابت مرگ عزیزم به من تسلیت بگوید و من بیادبانه جوابش را بدهم، شاید بهخاطر اندوه بیش از حد لایق سرزنش نباشم. ولی اگر در وضعیت عادی ذهنی قرار داشتم و با این حال با کسی بیادبانه حرف میزدم، میشد گفت کار اشتباهی انجام دادهام و لایق سرزنشم. غیر از اندوه، نادانی، خشم، افسردگی، گرسنگی شدید یا خستگی شدید نیز میتوانند اعمال بد را توجیه کنند. بهطور کلی، تصور میشود که گاهی قرار داشتن در وضعیتی اضطراری یا عدم آگاهی از بعضی چیزها میتواند اعمال اشتباه را توجیه کند.
نظر گیبارد نسبت به اعمال اشتباه کمی با میل متفاوت است، از این نظر که او فکر میکند عملی که در نظر ما غیراخلاقی است، با عملی که در نظر ما غیرقانونی است، همیشه همپوشانی ندارد. مثلاً اگر کسی ماشینش را در نقطهای ناجور پارک کرده باشد، شاید در نظرمان لایق جریمه شدن از لحاظ قانونی باشد، ولی کسی کارش را «غیراخلاقی» در نظر نمیگیرد.
بیایید فرض را بر این بگیریم که لازمهی برخورداری از اخلاقیات، ارائه کردن قضاوتهای اخلاقی است. یعنی اگر شرایطی پیش آمد که در آن جایز بود اخلاقیات کسی را قضاوت کنیم، این کار را انجام دهیم. طبق این فرضیه و بنا بر نظریهی گیبارد، وینسنت در صورتی شخصی اخلاقی به حساب میآید که کسانی را که کار بدی انجام دادهاند قضاوت کند؛ به این معنا که در نظرش آن شخص باید عذاب وجدان داشته باشد و بقیه هم باید از دست او خشمگین باشند. مثلاً اگر آن شخص بدون اجازهی شوهر زنی پایش را ماساژ دهد یا روی ماشین کسی خط بیندازد، برای کار او و با توجه به وضعیت ذهنیاش هیچ توجیهی قابلقبول نیست. با اینکه وینسنت هیچگاه مستقیماً حرفی نمیزند که نشان دهد در نظرش بعضی از افراد باید عذاب وجدان داشته باشند و بقیه نیز باید از دستشان خشمگین باشند، ولی او کار رییساش (پرت کردن یک نفر از طبقهی چهارم ساختمان بهخاطر ماساژ دادن پای زنش) را تایید میکند و در نظرش اگر کسی روی ماشین کس دیگر خط بیندازد، حقش است که کشته شود. بنابراین از این صحبتهای او میتوان نتیجه گرفت در نظرش بعضی از افراد باید بابت کاری که انجام دادهاند حس عذاب وجدان داشته باشند و بقیه نیز باید از دستشان خشمگین باشند. بنابراین طبق نظریهی میل-گیبارد دربارهی انجام کار غیراخلاقی، منطقی است که فرض را بر این گرفت وینسنت از اخلاقیات پیروی میکند، چون او در بعضی موقعیتها از خود قضاوت اخلاقی ارائه داده است.
دیدگاه مهم دیگری نیز دربارهی ماهیت ارائه دادن قضاوت اخلاقی و برخورداری از اخلاقیات وجود دارد. آر. ام. هیر (R.M. Hare) فیلسوف شناختهشدهی قرن بیستمی بود که استدلال کرد قضاوتهای اخلاقی تجویزهای جهانشمول (Universal Prescriptions) هستند. دلیل جهانشمول بودنشان این است که در موقعیتهای مشابه باید رویکردی یکسان داشته باشیم. اگر طبق قضاوت شخصی من انجام یک عمل بنا بر فلان دلیل (مثلاً وفاداری به قول یا جلوگیری از عذاب افراد بیگناه) خوب یا ضروری باشد، بنابراین باید همهی کارهای دیگر را نیز با معیار سنجش همان عمل بسنجم. ولی قضاوتهای توصیفی که جنبهی اخلاقی ندارند نیز داری این ویژگی هستند.
بهعنوان مثال اگر به این نتیجه برسم که فلان شیء مکعبشکل یا قرمزرنگ است، بنابراین باید مکعبشکل بودن یا قرمزرنگ بودن همهی اشیای دیگر را نیز با همین معیار بسنجم. با این حال، وقتی قضاوتم حکم میکند که فلان کس باید فلان کار را انجام دهد، دارم اجرا شدنش را توصیه میکنم و خودم را متعهد میکنم تا در صورتی که اجرا نشد، اجرا نشدنش را محکوم کنم و خودم هم در شرایط مشابه همیشه آن را انجام دهم. بهطور خلاصه، وقتی میگویم که فلان عمل باید انجام شود، ویژگی خاصی را به آن نسبت نمیدهم، بلکه دارم اجرا شدنش را تجویز میکنم.
همچنین وقتی میگویم فلان عمل اشتباه است، در حال توصیف کردن آن نیستم، بلکه دارم میگویم اجرا شدن آن بد و اجرا نشدن آن خوب است. با توجه به اینکه اخلاقیات ما را ملزوم میکند برای همهی موقعیتهای مشابه حکمی یکسان صادر کنیم، هیر دیدگاهش نسبت به اخلاقیات را تجویزگرایی جهانشمول (Universal Prescriptivism) خطاب میکند. طبق این نظریه، قضاوتهای اخلاقی در همهی موقعیتهای مشابه تغییرناپذیرند.
طبق نظریهی هیر دربارهی قضاوتهای اخلاقی، وینسنت هم قضاوتهای اخلاقی انجام میدهد. وینسنت هرکسی را که بدون اجازهی شوهر زنی پای او را ماساژ دهد یا روی ماشین کسی خط بیندازد محکوم میکند. این قضاوت شامل حال همه میشود، نه فقط کسی که پای زن وینسنت را ماساژ داده یا روی ماشین وینسنت خط انداخته است. بنابراین وقتی وینسنت اعلام کرد که در نظرش کاری که آن افراد کردند اشتباه بود، طبق نظریهی هیر او در حال ارائهی قضاوت اخلاقی است. دوباره تکرار میکنم: برای ارائهی قضاوتهای اخلاقی، باید از اخلاقیات خاصی پیروی کرد. بنابرین طبق نظر هیر دربارهی قضاوتهای اخلاقی، وینسنت از اخلاقیات برخوردار است. بنابراین هم طبق نظر هیر و هم طبق نظر میل-گیبارد، وینسنت قضاوتهای اخلاقی انجام میدهد و از اخلاقیات برخوردار است.
نظریهی سومی دربارهی ارائهی قضاوتهای اخلاقی مطرح شده که به دیوید هیوم (David Hume)، فیلسوف اسکاتلندی نسبت داده میشود. از هیوم نقل است:
وقتی یک انسان انسانی دیگر را بهعنوان «دشمن»، «رقیب»، «مخالف» یا «حریف» خود معرفی میکند، فرض بر این گرفته میشود که در حال سخن گفتن به زبان خوددوستی (Self-love) است و در حال ابراز حسی مخصوص به خود و برخاسته از شرایط و موقعیت خاص خود است. ولی وقتی انسانی دیگر را با صفاتی چون «بدطینت»، «نفرتانگیز» یا «منحرف» توصیف میکند، در حال سخن گفتن به زبانی دیگر است. در این زبان جدید او انتظار دارد همهی مخاطبانش با بیانات او موافقت کنند. در این شرایط او مجبور است از موقعیت شخصی و مخصوص به خود فراتر برود و دیدگاهی را اتخاذ کند که بین او و بقیه مشترک است. او باید به اصل انسانی جهانشمولی توسل بجوید و به ریسمانی چنگ آویزد که کل انسانها به آن متصل هستند.
در نظر هیوم، انسان فقط و فقط در شرایطی قضاوت اخلاقی انجام میدهد که موضعی بیطرفانه داشته باشد و انتظار داشته باشد که همه پیشفرضهای او را باور داشته باشند. در داستان عامهپسند مدرک کافی موجود نیست تا نشان دهد آیا وینسنت موضعی بیطرفانه دارد یا نه، ولی از بحثش با دوستش جولز دربارهی اینکه آیا رییساش حق داشت شخصی را از ساختمان پایین پرت کند یا نه، اینطور برمیآید که او «انتظار» دارد مخاطبش با او موافقت کند.
با این حال، حتی اگر وینسنت قطبنمای اخلاقی داشته باشد، نمیتوان دربارهی درست بودن یا عقلانی بودنش نتیجهگیری کرد. برای نتیجهگیری دربارهی این موضوع ابتدا باید استدلالی دربارهی اینکه قطبنمای اخلاقی درست یا عقلانی چیست ارائه شود و بعد اخلاقیات وینسنت در بستر آن مورد قضاوت قرار گیرد. در هیچکدام از فیلمهای تارانتینو استدلالی یا حتی گفتگویی دربارهی اخلاقیات درست یا عقلانی یافت نمیشود. بنابراین با اینکه فیلمهای تارانتینو سوالهای فلسفی جالبی را دربارهی این که اخلاقی بودن به چه معناست، اخلاقیات درست چیست و ماهیت معجزه چیست مطرح میکنند – و البته اینکه آیا برای انسان ممکن است که هیچگاه با رویکردی عقلانی وقوع معجزات را باور کند – ولی این فیلمها هیچکدام از این سوالات را عمقی مورد اکتشاف قرار نمیدهند.
فیلمهای تارانتینو مثل بیشتر فیلمها سوالهای فلسفی مطرح میکنند و در این زمینه کارشان را خوب انجام میدهند، هرچند از هیچ موضع فلسفیای حمایت نمیکنند.
خطر اسپویل
توی فیلم سگ های آب انبار آقای صورتی دستگیر نشد بلکه کشته شد چون دقیقا بعد از خروجش از انبار صدای اخطار پلیس و شلیک چندین تیر از بیرون ب وضوح شنیده شد.
تارانتینو نگاه متفاوتی داره .
همین تمایزه که اون رو به یکی از موفق ها تبدیل کرده.