۱۴ داستان فرعی فیلمهای ابرقهرمانی که از قصهی اصلی جذابترند
در این مقاله نگاهی انداختهایم به ۱۴ داستان فرعی در فیلمهای ابرقهرمانی که از قصهی اصلی فیلمها جذابتر و بهتر بودهاند و مؤلفهها و موقعیتهای دراماتیک درگیرکنندهای به نمایش گذاشتهاند.
طی دو دههی اخیر، فیلمهای ابرقهرمانی سلطان بلامنازع گیشههای سینماهای جهان بودهاند و هیچ ژانری توانایی رقابت با آنها را نداشته. یک فیلم خوشساخت از جهان سینمایی مارول یا جهان توسعهیافتهی دیسی یک پروژهی تضمینشده و قابل اتکاست و سرمایهگذارها میتوانند از فروش و سود کلان آن مطمئن باشند. به خاطر همین بدون توجه به دیگر ژانرها یا آسیبهای احتمالی که کل سینما به خاطر سلطهی این فیلمها میبیند، سال به سال با انبوهی از فیلمهای ابرقهرمانی طرف هستیم که بزرگتر، جنجالیتر و پرخرجتر میشوند.
با وجود اینکه تعداد فیلمهای ابرقهرمانی روز به روز بیشتر میشوند، ولی فرمول ساختشان هیچ تغییر واضحی نمیکند و همه با همان روند امتحانپسداده جلو میروند. اگر کمی دقت کنید، متوجه میشوید که فیلمهای ابرقهرمانی از سال ۱۹۷۸ که اولین سوپرمن ساخته شد تا به امروز، تفاوت زیادی نکردهاند. همیشه با شخصیت پلید و شروری طرف هستیم که میخواهد دنیا را نابود کند، و در مقابلش ابرقهرمان خوشقلبی را داریم که همه چیزش را فدا میکند تا جان مردم را نجات دهد. ابرقهرمانی که یا قدرتهای خارقالعاده دارد یا مهارتها و ابزارآلات ویژه و حیرتانگیز.
وابستگی فیلمهای ابرقهرمانی به این فرمولهای تکراری باعث شده تا اکثر آنها شبیه هم به نظر برسند. عقل سلیم هم پیشنهاد میدهد که اگر یک روش و فرمول جواب میدهد و موفق شده، نیازی به دستکاریش نیست و استودیوها از خودشان میپرسند چه لزومی دارد صدها میلیون دلار پول را سر نوآوری قمار کنند.
با این حال هر از گاهی با نوآوریهای جذابی طرف میشویم، ولی نه در قصهی اصلی بلکه در داستانهای فرعی فیلمها، جایی که ریسکپذیری بیشتری دارد. سازندگان فیلمهای ابرقهرمانی ترجیح میدهند قصهی اصلیاشان را با همان فرمول موفق پیش ببرند، و در قصههای فرعی دست به کارهای خلاقانه و جدید بزنند.
در ادامه با تعدادی از قصههای فرعی در فیلمهای ابرقهرمانی آشنا میشوید که از داستان اصلی جذابتر و کنجکاویبرانگیزتر بودند.
هشدار – در ادامه داستان فیلمها لو میرود
۱. هلا و اودین و داستان فرعی فتح نُه قلمرو جهان
«ثور: رگناروک» (Thor: Ragnarok) یکی از هیجانانگیزترین فیلمهای جهان سینمایی مارول بود که حسابی با ژانر شوخی میکرد و موقعیتهای کمدی دلچسبی داشت. در واقع این فیلم به کارگردانی تایکا وایتیتی بیشتر یک کمدی بود تا یک اثر ابرقهرمانی. اما داستانی که در پسزمینهی این فیلم جریان داشت، یکی از تاریکترین و تراژیکترین حماسههای کل فرنچایز بود. بهویژه وقتی داستان فرعی آن را در نظر بگیریم که دربارهی اودین بزرگ و نیرومند (آنتونی هاپکینز) و دخترش هلا (کیت بلانشت) بود.
هلا، الههی مرگ، به خاطر کاری که همراه پدرش انجام داد، همیشه باعث شرمساری اودین بود. مشخص میشود که اودین زمانی یک ظالم تشنهی خون بوده که در سراسر کیهان جنگهای خونین راه میانداخته تا بتواند نُه قلمرو دنیا را تحت سلطهی خودش در بیاورد.
اودین از ذات مرگبار هلا خبر داشت و میدانست این دختر خطرناک او چیزی به جز کشتار جمعی نمیخواهد. برای همین از قدرتهای خارقالعادهی او استفاده کرد تا مقاصد شومش را جلو ببرد. بعدها، وقتی اودین از جنگ و خونریزی خسته و فرسوده شد و خواست که در آرامش زندگی کند، تصمیم گرفت هلا را از معادله حذف کند. چون میدانست دختر خونخوارش هرگز به یک زندگی آرام و بدون جنگ رضایت نخواهد داد.
به همین منظور، اودین دختر خودش را در قلمرویی دیگر محبوس کرد و تاریخ و گذشته را از نو نوشت تا هیچ اثر و نشانهای از هلا و اقدامهای مشترکشان در آن دوره باقی نماند.
اگر یک فیلم کامل دربارهی ماجراجوییهای خونین اودین و هلا بسازند، چیز واقعا جذاب و عجیبی خواهد شد. تصورش را بکنید جنگهای عظیم اودین و دخترش را در این فیلم میدیدیم، جنگی علیه تمام موجودات قلمروهای دیگر، جنگی بیرحمانه و خونبار. چنین فیلمی خیلی زود تبدیل به حماسیترین اثر جهان سینمایی مارول خواهد شد. چیزی شبیه به بازی تاج و تخت، با همان میزان خشونت و تلخی و تاریکی.
۲. داستان فرعی نبولا و گامورا
جهان سینمایی مارول پر است از شخصیتهایی که گذشتهای تراژیک و غمبار دارند. ولی احتمالا هیچکدام به پای نبولا (کارن گیلان) دختر ناتنی ثانوس نمیرسد. تانوس سیارهی زادگاه نبولا را ویران کرد و او را به فرزندی گرفت. نبولا تمام عمرش سعی میکرد توجه و احترام تانوس را به دست آورد، ولی موفق نمیشد.
تانوس نسبت به آن یکی دختر ناتنیش یعنی گامورا (زوئی سالدانا) عشق و محبتی مثالزدنی نشان میداد، ولی وقتی نوبت به نبولا میرسید سرد و بیمهر بود. او همیشه جوری با نبولا برخورد میکرد که انگار او فرزندی ناخواسته است. همیشه دو خواهر را مجبور میکرد با همدیگر بجنگند. در این نبردها نبولا هر دفعه شکست میخورد، و تانوس بعد از هر شکست بخشهایی از بدن او را با ابزارآلات و قطعات ماشینی جایگزین میکرد. نبولا به خاطر همین بدرفتاریها دچار بحران روحی و عاطفی عمیقی شد و نسبت به خواهر ناتنیش کینهای شدید به دل گرفت. تا جایی که تمام زندگیش به دنبال راهی بود که اول گامورا را بکشد و بعد تانوس را.
در قسمت دوم نگهبانان کهکشان، یک خط داستانی فرعی وجود دارد که طی آن نبولا و گامورا با هم صمیمیتر میشوند و به این اتفاق نظر میرسند که تانوس، زندگی هر دوی آنها را خراب کرده و رابطهاشان را به چالش کشانده. نبولا در جایی با عصبانیت خطاب به گامورا میگوید: «تو همیشه دلت میخواست برنده بشی. ولی من فقط میخواستم یه خواهر داشته باشم!»
بعد از سالها دشمنی و درگیری و نفرت و کینه، نبولا و گامورا در نهایت همدیگر را بهعنوان دو خواهر میپذیرند، و نبولا هم که همیشه احساس بیگانگی و تنهایی میکرده، در سفینهی نگهبانان کهکشان احساس تعلق میکند و آنها را بهعنوان خانوادهی جدیدش میپذیرد.
۳. بتمن و افسردگیش در پی کشته شدن رابین
«بتمن در برابر سوپرمن: طلوع عدالت» (Batman v Superman: Dawn of Justice) بازخوردهای منفی زیادی گرفت و خیلیها از زمان طولانی، شخصیتپردازی ناکافی و جریان تشابه اسمی مادر سوپرمن و بتمن انتقاد کردند. اما در این میان یک قصهی فرعی وجود داشت که بهمراتب بهتر از داستان اصلی فیلم پرداخت شده بود، قصهای که خیلی به آن توجه نکردند؛ اینکه بروس وین (بن افلک) به خاطر کشته شدن رابین افسرده شده و احساس گناه میکند.
از همان ابتدای فیلم، مشخص میشود که این نسخه از بروس وین تجربیات تلخ و غمباری را از سر گذرانده و حالا مردی خشن و بیرحم شده که جنایتکاران گاتهام را شکنجه میکند و حین اجرای عدالت، ارزش چندانی برای جان آدمیزاد قائل نیست. همچنین میبینیم که بروس قرصهایی مصرف میکند تا با مشکلات روحی روانیش کنار بیاید، با زنهای گوناگون رابطه برقرار میکند که حواسش از تلخیها پرت شود، و نسبت به ظهور سوپرمن بهشدت بدبین و بدگمان است. تمام این علایم نشان میدهند که بروس از افسردگی و احساس گناهی شدید رنج میبرد و ابر سیاهی زندگیش را احاطه کرده.
۴. داستان عاشقانهی هارلی کویین و جوکر
جرد لتو در نقش جوکر اجرای خوبی نداشت و انتقادهای زیادی برانگیخت. او شخصیت بلاتکلیفی از این شرور معروف دنیای بتمن به نمایش گذاشت و سعی میکرد با حرکات اغراقشدهی غیرجذاب، خودی نشان دهد. ولی اکثر تلاشهایش جواب عکس داد و خیلیها او را یکی از بدترین جوکرهای سینما میدانند. اما در کنار تمام این نقصها و ایرادات، یک نکتهی جالب هم در جوکر لتو وجود داشت و آن رابطهی عاشقانهاش با هارلی کویین بود.
اگر از این جنبه نگاه کنیم، میتوان گفت جوکر جرد لتو تا حدودی موفق عمل کرده و بخش زیادی از آن مدیون هارلی کویین و بازی درخشان مارگو رابی است. چیزی که باعث شده حوخهی انتحار سال ۲۰۱۶ را با همان به یاد بیاوریم. از اولین ملاقات آنها در تیمارستان آرکام تا زمانی که هارلی میخواهد عشقش را به جوکر ثابت کند، داستان عاشقانهی عجیبوغریب بین این دو پر است از موقعیتهای جذاب دراماتیک. در این بخشهای فیلم میتوانستیم بخش تازهای از جوکر را ببینیم و به نظر میرسید واقعا برای هارلی کویین اهمیت قائل است. انگار جوکر درگیر عشقی شده بود که خودش هم انتظارش را نداشته و نمیتوانست این را بپذیرد.
۵. انتقام کتوومن از مکس شرک
فیلم «بازگشت بتمن» (Batman Returns) محصول سال ۱۹۹۲ مسؤولیت سهمگینی روی دوشش داشت، چون میخواست دنبالهی قابل احترامی برای فیلم بتمن باشد. بتمن اولی تیم برتون نبردی حماسی بین جوکر (جک نیکلسون) و بتمن (مایکل کیتون) به نمایش گذاشت و حالا خیلیها منتظر بودند نتیجهی کار دومی را ببینند، و انصافا تیم برتون سنگ تمام گذاشت. او تصمیم گرفت تهدیدها و خطرهای مقابل بتمن را چند برابر کند و حالا نه یکی بلکه سه شخصیت شرور علیه این ابرقهرمان ردیف کرد. بهیادماندنیترین شخصیت شرور بین آنها کسی نبود جز سلینا کایل ملقب به کتوومن (میشل فایفر).
همزمان که بتمن مشغول مبارزه با شخصیت پلید اصلی داستان یعنی پنگوئن (دنی دویتو) بود، ما با داستانی فرعی آشنا میشدیم که کتوومن محور آن بود. داستانی عمیقا درگیرکننده که بتمن را وارد یک چالش احساسی و شخصی میکرد.
مکس شرک (کریستوفر واکن) رئیس سلینا، طی خیانتی وحشتناک او را تا دو قدمی مرگ میفرستاد. ولی سلینا بعد از تجربهی این فاجعه، زنده میماند و تبدیل به زنی کاملا متفاوت میشد. زنی که در قامت کتوومن به دنبال انتقام از این مرد شرور بدذات میرفت.
هر لحظه از فیلم که کتوومن را میبینیم، میشل فایفر با نقشآفرینی بینظیرش تمام صحنه را مال خود میکند. او در نهایت با شرک رو در رو میشود و انتقامی دلچسب و رضایتبخش میگیرد، اما ظاهرا در این حین جان خودش را هم از دست میدهد. مدتی بعد متوجه میشویم کتوومن جان سالم به در برده و حسی از پیروزمندی و شادی بیننده را فرا میگیرد.
۶. ماندرین دروغین
قسمت سوم مرد آهنی فیلم سردرگم و چندپارهای بود. از یک طرف میخواست بحران روحی روانی تونی استارک را نشان دهد، و از طرف دیگر با تهدیدی به نام آلدریچ کیلیان (گای پیرس) مواجه بودیم. در میان تمام این ماجراها، به یکباره تصمیم گرفته بودند یکی از مشهورترین دشمنهای مرد آهنی یعنی ماندرین را هم رونمایی کنند. کلی خط داستانی موازی و در کنار هم روایت میشدند و مخاطب نمیدانست کدام را دنبال کند.
اما داستانی که بیشتر از همه هیجان و انتظار ایجاد کرده بود، ماجرای فرعی ماندارین بود. در تبلیغات فیلم اینطور به نظر میرسید که قرار است تصویر متفاوتی از این شخصیت پلید ببینیم و انگار او تبدیل شده بود به رهبر یک گروه تروریستی که کلی امکانات و منابع دارد و هدفش نامعلوم است. وقتی سرانجام فیلم اکران شد، همه فهمیدیم که این نسخه از ماندارین در واقع نسخهای تقلبی و دروغین است و بازیگری به نام تروِر اسلاتری را استخدام کردهاند تا نقش ماندارین را بازی کند و تونی استارک را سراغ سرنخهای سرکاری بفرستد.
با اینکه چنین افشاگری غیرمنتظرهای موجب عصبانیت و خشم تعدادی از هواداران متعصب کمیک بوک شد، ولی همه میدانیم بن کینگزلی در نقش این ماندارین دروغی عالی ظاهر شده. وقتی نقش ماندارین را بازی میکند تهدیدآمیز و ترسناک است، و وقتی هویت واقعیش یعنی ترور را رو میکند با شخصیتی بامزه و خندهدار طرف میشویم. کینگزلی بعدها در فیلم شانگچی و افسانهی ده حلقه دوباره در این نقش ظاهر شد و این بار او را میدیدیم که به دست ماندارین واقعی زندانی شده.
۷. کارآگاه جان بلیک و داستان فرعی بتمن شدنش
«شوالیهی تاریکی برمیخیزد» (The Dark Knight Rises) هم با مشکلی مشابه بتمن بازمیگردد مواجه بود. قسمت قبلی فیلم یعنی شوالیهی تاریکی به حدی انتظارات را بالا برده بود که ساختن فیلمی در قد و قوارهی آن غیرممکن به نظر میرسید. برای همین کریستوفر نولان دچار اشتباهی استراتژیک شد و انبوهی ماجرای در هم و برهم در فیلمش آورد و داستان را از انسجام خارج کرد. حالا هم کتوومن (ان هاتاوی) را بهعنوان شخصیت شرور (یا نیمهشرور) داشتیم، هم بِین (تام هاردی) و دختر مرموز رأسالغول را. حسابی سر بتمن را شلوغ کرده بودند.
کشمکش و درگیری اصلی بتمن در شوالیهی تاریکی برمیخیزد، با بین بود. داستانی که در نهایت به سرانجام رضایتبخشی نمیرسید و تماشاگران بعد از دیدن بیش از دو ساعت مبارزهی جسمی و روانی نفسگیر، تازه میفهمیدند بین آدم اصل کاری نیست. این ماجرا خیلیها را سرخورده کرد مخصوصا که بِین به مسخرهترین شکل ممکن از داستان حذف میشد.
اما در این میان یک داستان فرعی جذاب وجود داشت که بهتر بود بیشتر به آن میپرداختند. کارآگاه جان بلیک (جوزف گوردون لویت) مخصوصا برای این فیلم خلق شده بود و ربطی به کمیکها نداشت. او در صحنههای جذابی ظاهر میشد و میفهمیدیم هویت بتمن را کشف کرده چون گذشتهی مشابهی با بروس داشته و در بچگی یتیم شده.
در ادامهی فیلم، جان بلیک را میبینیم که از جان خودش میگذرد تا به مردم گاتهام خدمت کند، جانِ کمیسر گوردون (گری اولدمن) را نجات میدهد، به بتمن کمک میکند تا با نوچههای بین مبارزه کند، و در نهایت ثابت میکند که دستیاری قدرتمند و قابل اتکا برای شوالیهی تاریکی است.
سیر تحول و تکامل شخصیت بلیک بهقدری خوب نوشته شده بود که وقتی در پایان فیلم افشا میشد که نامش «رابین» است و بروس او را بهعنوان جانشین بتمن انتخاب کرده، هیجانی وصفناشدنی وجود ما را فرا میگرفت و از اینکه جان بلیک قرار است بتمن جدید شود حسابی خوشحال میشدیم.
۸. داستان عاشقانهی گوئن استیسی و پیتر پارکر
دو فیلم «مرد عنکبوتی شگفتانگیز» (The Amazing Spider-Man) با بازی اندرو گارفیلد در نقش پیتر پارکر/مرد عنکبوتی به جایگاهی که حقشان بود نرسیدند، و این اتفاق تا حدودی به خاطر ایرادهای خودشان بود. شخصیتهای شرور نهچندان بزرگ و جذاب، خطهای داستانی غیرمنسجم و نداشتن یک لحن دراماتیک تأثیرگذار باعث شد تا مرد عنکبوتیهای اندرو گارفیلد بعد از دو فیلم به پایان برسند.
اما جنبهای از زندگی مرد عنکبوتی در این دو فیلم وجود داشت که از بقیهی بخشهای داستان بهتر پرداخته شده بود؛ داستان عاشقانهی بین او و گوئن.
در این فیلمها اما استون نقش گوئن استیسی را بازی میکرد، شخصیتی که جایگزین مری جین واتسون بهعنوان عشق ازلی ابدی پیتر پارکر شده بود. پشت صحنهی فیلم و در دنیای واقعی، اندرو گارفیلد و اما استون هم بعد از اینکه سر صحنهی مرد عنکبوتی شگفتانگیز همدیگر را دیدند، رابطهای عاشقانه با هم شروع کردند. در پی همین ماجراها، شیمی و رابطهی گرم بین آن دو از زندگی واقعی به جلو دوربین منتقل شد.
اگر در سایر فیلمهای مرد عنکبوتی داستان عشقی و رمانتیک پیتر پارکر در پسزمینهی داستان جریان دارد و خیلی جدی نیست، در مرد عنکبوتی شگفتانگیز و دنبالهاش بخشی اساسی و کلیدی از داستان را شکل میدهد و گوئن استیسی شخصیتی تأثیرگذار و مهم است، نه فقط دختری در خطر که باید نجاتش دهیم. گوئن از نظر احساسی پشتیبان پیتر پارکر بود و هوایش را داشت، و نقشآفرینی خیلی خوب اما استون نمک و بامزگی جذابی به این شخصیت اضافه کرده بود و با یکی از بانمکترین دخترهای کل فرنچایز مواجه بودیم. به لطف بازی درجهیک اما استون، گوئن استیسی شخصیتی دوستداشتنی و درگیرکننده شد و تماشاگران حسابی از اتفاقی که در انتهای قسمت دوم افتاد دلشکسته شدند.
۹. خاستگاه ولچر (آدرین تومز)
«مرد عنکبوتی: بازگشت به خانه» (Spider-Man: Homecoming) داستان دوران بلوغ و بزرگ شدن پیتر پارکر (تام هالند) را روایت میکرد. در این فیلم پیتر پارکر نوجوان را میدیدیم که سعی میکرد دیگر به تکنولوژیهای تونی استارک وابسته نباشد و تبدیل به ابرقهرمانی مستقل و نیرومند شود. اما مشکل اینجا بود که ما پیش از این هم دیده بودیم پیتر پارکر از پس خودش بر میآید، چون در «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» (Captain America: Civil War) قدرتهایش را به رخ کشیده بود و میدانستیم ابرقهرمان تأثیرگذاری است.
در کل، مرد عنکبوتی: بازگشت به خانه فیلم نسبتا کممایهای بود که ابعاد زیادی به شخصیت قهرمانش اضافه نمیکرد و در داستانش تهدیدهای بزرگی هم معرفی نمیشد. اما در زمینهی شخصیت شرور، حسابی سنگ تمام گذاشتند.
مایکل کیتون در نقش آدرین تومز درخشان ظاهر شد، کارگری زحمتکش که به خاطر شرایط زندگی مجبور شده در قامت یک ابرشرور خطرناک در بیاید تا بتواند خرج زندگی خانوادهاش را بدهد. در ابتدای فیلم متوجه میشویم که او به خاطر اقدامات تونی استارک از کار بیکار شده و حالا زخمخورده و دلشکسته است.
تومز که راهی پیش روی خودش نمیبیند، تصمیم میگیرد برای خودش قدرتهای مافوق بشری ایجاد کند تا بتواند در دنیایی مملو از ابرقهرمانها دوام بیاورد. تومز و افرادش طی چند سال تکنولوژی جا مانده از موجودات فضایی را از خرابهها جمع میکردند تا انواع و اقسام ابزارآلات و سلاحهای قدرتمند شگفتانگیز بسازند و در نهایت با استفاده از آنها، جرمهای گوناگون مرتکب شوند. آدرین تومز در این میان هویت واقعیش را از خانواده و دیگران پنهان نگه میدارد و یک مرد خانوادهدوست معمولی به نظر میرسد. داستان آدرین تومز شبیه ماجرای والتر وایت در برکینگ بد است و پرسشهای اخلاقی جدی و مهمی مطرح میکند.
۱۰. داستان زندگی یلنا بلووا از بچگی تا جوانی
سال ۲۰۲۱، بیش از یک دهه بعد از شروع جهان سینمایی مارول، بالاخره فیلم مستقل ناتاشا رومانوف ملقب به بیوهی سیاه اکران شد. متأسفانه در این فیلم اطلاعات جدید زیادی دربارهی شخصیت او دریافت نکردیم و بخشهای ناگفتهی کمی از گذشتهاش رو شد.
داستان اصلی فیلم دربارهی تلاش ناتاشا برای فروپاشی برنامهی مخفی بیوهی سیاه است، برنامهای که طی آن دختران جوان را آموزش و شستوشوی مغزی میدهند تا در آینده آدمکشهایی گوشبهفرمان شوند. در کنار این خط داستانی پر زد و خورد و اکشن، یک داستان فرعی عمیقا احساسی و تأثیرگذار هم جریان دارد که دربارهی یلنا بلووا (فلورنس پیو) خواهر ناتنی ناتاشا است. ناتاشا و یلنا مدت کوتاهی در کودکیاشان مثل دو خواهر زندگی کردهاند ولی بعدا متوجه شدهاند خانوادهاشان دروغی بیش نیست و پدر و مادرشان در واقع جاسوسهای شوروی هستند.
بعد از آن، یلنا از ناتاشا جدا میشد و به عضویت برنامهی بیوهی سیاه در میآمد. در طول فیلم، یلنا مدام بهدنبال ایجاد رابطهای حتی حداقلی با اعضای خانوادهی دروغینش است و از ته دل میخواهد به جایی تعلق خاطر داشته باشد. با اینکه میداند این خانواده واقعیت ندارد و همه نقش بازی میکردند، ولی باز هم دلش نمیآید از آنها دل بکند. او حتی در جایی میگوید که همه چیز این خانواده از نظر او واقعی بوده و برای همین دلبستگی عمیقی نسبت به آنها دارد. به لطف نقشآفرینی بینظیر فلورنس پیو در نقش یلنا، هواداران جهان سینمایی مارول حالا بیصبرانه منتظرند تا او را در فیلمها و سریالهای بیشتری ببینند.
۱۱. خانوادهی مخفی هاوکآی
بعد از اکران اولین فیلم انتقامجویان، استودیو مارول با چالشی جدی روبهرو شد. آنها با اکران انتقامجویان به همه ثابت کرده بودند که پروژههای بزرگ اینچنینی حسابی جواب میدهند و مردم سراسر دنیا برای تماشای ابرقهرمانهای محبوبشان کنار یکدیگر حاضرند بارها به سینما بیایند. بعد از موفقیت این فیلم، همه بیصبرانه منتظر قسمت دوم بودند و مدیران استودیو مارول به فکر افتادند تا پروژهای عظیمتر، جذابتر و تماشاییتر بسازند و خط داستانی بیپایانی خلق کنند که برای سالیان دراز ادامه داشته باشد.
به خاطر همین، در فیلم «انتقامجویان: عصر اولتران» (Avengers: Age of Ultron) با یک سری داستان فرعی مواجه شدیم که ربط چندانی به ماجرای خود فیلم نداشتند و قرار بود سنگ بنای پروژههای آیندهی مارول را بگذارند. از تصویر ذهنی ثور دربارهی رگناروک و تصویر ذهنی تونی از ورود ثانوس گرفته تا معرفی اسکارلت ویچ، ویژن و کوییکسیلور، همگی ماجراهای فرعی گذرایی بودند که در ادامه شرح و بسط پیدا کردند.
یکی از داستانهای فرعی عصر اولتران که به بار احساسی مجموعه اضافه میکرد، ماجرای خانوادهی مخفی کلینت بارتون (جرمی رنر) ملقب به هاوکآی بود. در این فیلم با مزرعهای مواجه میشدیم که همسر و بچههای هاوکآی در آن زندگی میکردند.
در این صحنهها، هاوکآی از یک مأمور خشک امنیتی تبدیل به مردی خانوادهدوست میشد که در بین ابرقهرمانهای دیگر، چیزهای بیشتری برای از دست دادن داشت. در همین لحظه بود که هاوکآی تبدیل به هستهی احساسی انتقامجویان شد و از حالت تکبعدی سابقش (که صرفا مردی با تیر و کمان بود) بیرون آمد.
۱۲. داستان فرعی پلنگ سیاه و باکی بارنز
در تبلیغات کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی حسابی روی نبرد بزرگ آن مانور میدادند و هواداران مارول بیصبرانه منتظر بودند تا ببینند دو ابرقهرمان محبوبشان یعنی مرد آهنی و کاپیتان آمریکا، چگونه رو در روی هم قرار خواهند گرفت. میگفتند در این فیلم نبردی حماسی بین استیور راجرز و تونی استارک در خواهد گرفت و بقیه انتقامجویان هم هر کدام طرف یکی از آنها را میگیرند.
اما وقتی فیلم اکران شد، همه فهمیدیم که این دشمنی خیلی جدی نیست و در صحنههای مبارزهی بین دو گروه، واضح بود که هیچکس قصد ندارد آسیب جدی به دیگری وارد کند. بعد از تمام اتفاقهای ناگوار و چالشهایی که بین استیو راجرز و تونی استارک پیش آمد، در نهایت میدیدیم که استیو راجرز شمارهی شخصیش را به تونی میدهد و در یادداشتی برایش مینویسد که هر وقت نیاز به کمک داشت، با او تماس بگیرد. پس پروندهی بحرانهای اخلاقی که ممکن بود در آینده بین آنها شکل بگیرد هم همینجا بسته شد و درگیری و چالش کاپیتان آمریکا و مرد آهنی ادامه پیدا نکرد.
اما از سوی دیگر، چالشی جدیتر بین پلنگ سیاه و باکی بارنز شکل گرفته بود. پلنگ سیاه به اشتباه فکر میکرد باکی بارنز پدرش را کشته، و آماده بود تا از باکی انتقام بگیرد. در پایان، پلنگ سیاه متوجه میشد که تمام مدت بازی خورده و این ماجراها نقشه و دسیسهی بارون زمو بوده. پلنگ سیاه تصمیم میگیرد به جای اینکه تسلیم خشم و نفرتش شود، آن را رها کند و تا آخر عمر اسیر فکر انتقام نماند.
۱۳. داستان فرعی دوستپسر جدید هارلی کویین
هارلی کویین با بازی مارگو رابی سلیقهی خوبی در انتخاب مردهای زندگیش ندارد و معمولا هزینههای سنگینی هم به خاطر این اشتباهاتش میدهد. علاقه و شیفتگی دیوانهوارش نسبت به جوکر عاقبت خوشی نداشت و کلی درد و رنج نصیبش کرد. داستان اصلی هارلی کویین در جهان توسعهیافتهی دیسی دربارهی این است که او چطور یاد و خاطرهی جوکر را فراموش میکند و به زندگیش سروسامان میدهد و تبدیل به زنی مستقل میشود که لزوما برای احساس رضایت از زندگی، نیازی به وابستگی به مرد دیگری ندارد.
در فیلم جدید جوخهی انتحار که سال ۲۰۲۱ به کارگردانی جیمز گان اکران شد، به نظر میرسد هارلی کویین دیگر درسهایش را یاد گرفته و حسابی برایش تجربه شده که مردهای خطرناک چه ضرری برایش دارند. برای همین وقتی این بار درگیر رابطهای عاشقانه با دیکتاتوری خونخوار میشود، حساب کار دستش میآید و خیلی زود خودش را خلاص میکند.
درست زمانی که هواداران هارلی کویین نگران بودند او دوباره دلش بشکند، طی حرکتی جذاب به این دیکتاتور شلیک میکرد و به رابطهای مسموم پایان میداد. هارلی به خودش قول داده که هر لحظه نشانههایی از رابطهی ناجور و مخرب دید، فوری خودش را کنار بکشد و رها کند.
بقیهی داستان فرعی هارلی کویین در این فیلم یکی از جذابترین بخشهای جهان سینمایی دیسی است. هارلی از زندان این دیکتاتور فرار میکند و کشتاری خونین و تماشایی به راه میاندازد. طی فصلی توفانی که هم بامزه است هم پر زد و خورد مهیج، هارلی تمام آدمها و نگهبانان را از سر راه برمیدارد و خودش را آزاد میکند و در نهایت به آغوش همتیمیهایش بر میگردد. همتیمیهایی که به او اهمیت میدهند و شخصیتش را به همین شکلی که هست پذیرفتهاند.
۱۴. داستان فرعی مکسول لورد
قسمت دوم واندر وومن فیلم سردرگم و بیمایه و بیهویتی بود و هنوز هم هیچکس نمیداند قرار بوده چه مدل فیلمی باشد. نه انگیزههای قهرمان داستان مشخص بود نه موقعیتهایش با عقل جور در میآمدند. حداقل جذاب و تماشایی هم نبود. دیسی عملا یکی از بدترین و فاجعهبارترین فیلمهای ابرقهرمانی تاریخ سینما را ساخته بود و پتی جنکینز کارگردان فیلم هم از اشتباهاتش کوتاه نمیآمد و مدام ادعا میکرد فیلم خوبی ساخته. واندر وومن ۱۹۸۴ چنان فیلم بلاتکلیفی بود که حتی نمیتوانست قدرتهای قهرمانش را درست به نمایش بگذارد و منطقی پشتش بچیند. از چپ و راست و هرگاه اراده میکردند، قدرتی تازه رونمایی میشد که هیچ پشتوانهای نداشت و قبلا اشارهای به آن نشده بود. کل فصل قرارهای عاشقانهی دایانا با استیو (در حالی که بدن مردی از همه جا بیخبری را تسخیر کرده بود) هم که بماند، فصلی آزاردهنده و کُند و بیمعنی و بیمزه که فقط اعصاب هواداران را به هم میریخت.
در این هیاهوی نفرتانگیز، داستان فرعی شخصیت شرور اصلی یعنی مکسول لورد (پدرو پاسکال) موفق شد تا حدود زیادی سیر تحول شخصیتش را درست به نمایش بگذارد. او در ابتدا مردی است که سودای ثروت و شهرت دارد و برای به دست آوردنش هر کاری میکند. در پی همین عطش و شیفتگی زیادش، طی ماجراهایی به سنگ آرزوها دست پیدا میکند. لورد خودش را تبدیل به سنگ آرزوها میکند تا به آرزوی آدمهای قدرتمند گوناگون جامهی عمل بپوشاند و به این طریق قدرتمندترین مرد جهان شود.
در پایان، لورد متوجه میشود که تمام قدرتهای کل جهان هم نمیتواند زخمهای عمیق کودکی او را ترمیم کند. تنها کار درست این است که مطمئن شود پسرش با همان حسها و کمبودها بزرگ نشود. برای همین به تمام این قدرتها پشت پا میزند و تصمیم میگیرد به جای اینها، سراغ پسرش برود و اهمیت رابطهاشان را درک کند.
منبع:Looper
خوب بود
مرسی عالی