«جنگ ستارگان» در مسیر سقوط؛ چه بر سر این مجموعه آمد؟
«جنگ ستارگان» در گذشته غول مرحلهی آخر بود، پدیدهی بزرگ فرهنگ پاپ و خدایی که طرفداران آن را پرستش میکردند اما حالا شرایط عوض شده است. طرفداران متوجه شدهاند که این مجموعه یک خدای فناناپذیر نیست و به زانو درآمده است.
- فیلمهای جنگ ستارگان؛ اسطورهی مدرن یا کالای تجاری؟
- چرا «جنگ ستارگان» باید سرتاسر جهان گستردهاش را کاوش کند؟
- ۱۲ لحظهی تکاندهنده در فیلمهای جنگ ستارگان که همه را غافلگیر کردند
بعضیها شاید براین عقیده باشند که دلیل نزول جنگ ستارگان، اشباع شدن آن است که این دیدگاه چندان قابل قبول نیست؛ «دنیای سینمایی مارول» تا اینجا بیستونه فیلم داشته که چندین برابر جنگ ستارگان است. اکثر این آثار مورد تحسین مخاطبان و منتقدان قرار گرفتهاند که نشان میدهد داستانگویی خوب همیشه نظر مخاطبان را جلب میکند. پس مشکل جنگ ستارگان چیست، کیفیت؟ این شاید واضحترین جواب باشد و بیتردید کیفیت محتوایی فیلمهای جدید مجموعه از گذشته پایینتر است اما دلایل اصلی دیگری هم وجود دارد که در ادامه به آنها میپردازیم.
هشدار: در این مقاله خطر لو رفتن داستان «همهی قسمتهای مجموعه» وجود دارد.
سهگانهی اصلی
هنگامی که «جنگ ستارگان: قسمت ۴ – امیدی تازه» (۱۹۷۷) اکران شد، از وجههای مختلف، یک اثر جریانساز و انقلابی به حساب میآمد که حماسی، اپراگونه و نوآورانه است. هیچ فیلم علمی-تخیلی دیگری در تاریخ موفق نشده است تا چنین تلفیقی را بهدرستی و با همین تاثیرگذاری ارائه دهد. شاید «۲۰۰۱: ادیسهی فضایی» (۱۹۶۸) نزدیکترین باشد اما آن هم در واقع یک درام جدی و متفکرانه بود که نمیتوانست همانند امیدی تازه، هر نوع سلیقهای را راضی کند.
قسمت چهارم هیجانانگیز بود و طرفداران بیصبرانه انتظار میکشیدند تا قسمتهای بعدی را تماشا کنند. سه سال بعد، «جنگ ستارگان: قسمت پنجم – امپراتوری ضربه میزند» (۱۹۸۰) از راه رسید که جهان این مجموعه را شکوهمندانه گسترش داد. ما اطلاعات بیشتری از «فورس» بدست آوردیم و متوجه شدیم که استاد بلامنازع آن یک موجود سبزرنگ کوچک به نام «یودا» است. «هان سولو» و «لیا اورگانا» رابطهی عاشقانهای را آغاز کردند، با امپراطور ملاقات کردیم (اگرچه ظاهرش بعدها عوض شد) و از هویت مخفی «دارث ویدر» آگاهی پیدا کردیم.
برگ برندهی امپراتوری ضربه میزند این بود که در مقایسه با نسخهی پیشین دراماتیکتر و جدیتر است. پس از ماجراجوییهای سرگرمکننده و معصومانهی امیدی تازه، انتظار داشتیم ک دنبالهی آن هم مسیری مشابه را طی کند اما این اتفاق رخ نداد و در امپراتوری ضربه میزند، امپراطور به شورشیان یادآوری میکند که واقعیت امر چیست و آنها در چه دنیایی زندگی میکنند.
علاوه بر این، انتخابهای سازندگان برای اینکه قصه به کدام مسیر برود، تحسینبرانگیز است. این روزها، چرخشهای داستانی اغلب به شکلی طراحی میشوند که مخاطب را شوکه کنند و آنها را فریب دهند که یک رویداد مهم و تاثیرگذار رخ داده است. در حالی که اگر کمی واضحتر به این اتفاقات نگاه کنیم، متوجه میشویم با عواقب مهیبی همراه نیستند و آنقدرها هم قصه را از مسیر اصلی خارج نمیکنند. در سینمای مدرن، این رویکرد در آثار اکشن و ابرقهرمانی به وفور به چشم میخورد و در واقع معادل «جامپ اِسکر» در ژانر ترسناک است.
«جنگ ستارگان: قسمت ششم – بازگشت جدای» (۱۹۸۳) به اندازهی دو قسمت پیشین، درخشان نبود. خط داستانی «لوک اسکایواکر» هوشمندانه است اما باقی شخصیتها و قصهها فرعی هستند و سازندگان میخواهند آنها را به اجبار در داستان اصلی دخیل کنند. از کنار نقاط ضعف بازگشت جدای نمیتوان عبور کرد اما در هر صورت، فیلم این ماجراجویی حماسی را به پایان میرساند. سهگانهی اصلی دربارهی این است که چگونه یک انسان (که در ظاهر یک آدم بیاهمیت و گمنام است) برمیخیزد، در مقابل شر ایستادگی میکند و باعث سقوط یک امپراطوری کهکشانی شیطانی میشود. این داستان به پایان رسید، حالا از اینجا به بعد باید چه کار کرد؟
سهگانهی پیشدرآمد
«جنگ ستارگان: قسمت اول – تهدید شبح» (۱۹۹۹) داستان «آناکین اسکایواکر» را روایت میکند که از مادری باکره متولد میشود و بعدها میبینیم که چگونه از بردگی رهایی پیدا میکند. در این قسمت، «سناتور پالپاتین» تدابیر سیاسی خود را آغاز میکند تا جمهوری را تسخیر کند. تعادل خوبی میان عناصر فیلم برقرار نیست اما لحظات جذابی در آن به چشم میخورد. ما همچنین از «شورای جدای» اطلاعات تازهای بدست میآوریم.
«جنگ ستارگان: قسمت دوم – حمله کلونها» (۲۰۰۲) ماجراهای قسمت اول را با وقفهای چند ساله ادامه میدهد، آناکین حالا یک شاگرد جدای است که باید از «پدمه آمیدالا» محافظت کند. سناتور پالپاتین به فریب دادن اعضای مجلس جمهوری ادامه میدهد و یک جنجال کهکشانی به راه میاندازد تا به قدرت برسد. او یک دستیار جدید هم دارد: جدای مطرود، «کنت دوکو».
این فیلم به دلایل مشخص، همواره از قسمتهای بد مجموعه در نظر گرفته میشود و گاهی موردتمسخر قرار میگیرد اما در حقیقت فیلم چندان بدی نیست. برای مثال، طرفداران دیالوگهای عاشقانهی آن مضحک میپندارند؛ این در حالی است که آناکین یک جوان است و جوانهای عاشقپیشه از این دیالوگهای عاشقانهی تمسخرآمیز زیاد میگویند. البته این بدین معنا نیست که حمله کلونها فیلم درجه یکی است، مشکلات آن برکسی پوشیده نیست اما نمیتوان انکار کرد که بعضی از انتقادات در طول این سالها ناعادلانه بوده است.
در «جنگ ستارگان: قسمت سوم – انتقام سیت» (۲۰۰۵) شاهد سقوط جمهوری و تولد امپراطوری هستیم. «اوبی وان کنوبی»، آناکین اسکایواکر را شکست میدهد و رهایش میکند تا بمیرد اما امپراطوری نجاتش میدهد و او را به دارث ویدر تبدیل میکند تا در مقام دستیار اعظم امپراطور پالپاتین، شروع تازهای داشته باشد.
سالهای میانی
سهگانهی پیشدرآمد بازخوردهای مثبتی دریافت نکرد و در سالهای بعدی هم معمولا از آن به عنوان بدترین قسمتهای مجموعه یاد میشد اما بسیاری از طرفداران پس از تماشای سهگانهی دنباله، نظر خود را تغییر دادند. اگر حالا با دقت بیشتری به این سهگانه بنگریم، آنها چندان بد به نظر نمیرسند؛ این فیلمها ایدههای خوبی دارند اما از پرداخت مناسبی بهره نمیبرند، شاید در زمان بدی ساخته شدند یا شاید باید روی آنها عمیقتر کار میشد. این مسئله در رابطه با امیدی تازه نیز صدق میکند که در نگاه اول، شباهتی به یک محصول سینمایی تکمیلشده ندارد و قدرت و زیبایی بازنگری در همین است.
اما یک تفاوت اصلی دیگر را هم نباید فراموش کنیم: هنگامی که «جرج لوکاس» امیدی تازه را ساخت، یک فیلمساز نسبتا گمنام بود. اطرافیانش او را به چالش میکشیدند، در طراحی دنیا و قصهی جنگ ستارگان به او کمک میکردند و این تغییرات به بهبود ایدههای اولیه کمک شایانی کرد. اما این مسئله در رابطه با دوران تهدید شبح صدق نمیکرد، لوکاس حالا یک فیلمساز مولف بزرگ بود و اکثر آدمهای اطراف او جسارت کافی برای به چالش کشیدن وی را نداشتند و فکر میکردند حتما او بهتر از هرکس دیگری میداند که دارد چه کار میکند.
و اینکه نسخههای پیشدرآمد با همهی مشکلاتی که داشتند، همچنان حماسی بودند؛ تولد امپراطوری، تبدیل آناکین به دارث ویدر و شیرجهی پالپاتین برای حکمرانی بر کهکشان را به ما نشان میدادند. فارغ از اینکه چه دیدگاهی نسبت به داستانها و شخصیتهای سهگانهی پیشدرآمد دارید، در آنها میتوانید لحظات زیبا و تاثیرگذاری پیدا کنید.
جرج لوکاس برای ساخت دنبالهها برنامهی ویژهای داشت اما تصمیم گرفت تا آنها را نسازد زیرا دیگر قدرت و شور جوانی را نداشت و نمیتوانست ده سال دیگر از عمرش را صرف ساخت این آثار کند. در همین راستا، او جنگ ستارگان را به دیزنی فروخت و همزمان، دیدگاهها و ایدههایش از اینکه سه قسمت آتی باید چگونه باشند را به آنها ارائه داد. طبق شایعات، این ایدهها آنقدر جزئیات دارند که میتوانند مستقیما به فیلمنامه تبدیل شود. اما دیزنی به عنوان صاحب جدید مجموعه، ایدههای دیگری داشت.
سهگانهی دنباله
دیزنی این مجموعه را به شکلی زیرکانه بازراهاندازی و با «جنگ ستارگان: قسمت هفتم – نیرو برمیخیزد» (۲۰۱۵)، همان داستان امیدی تازه را به شکلی تازه روایت کرد. این بار هم با یک مرد جوان منزوی و آرمانگرا روبرو هستیم که پایش به کشمکشهای کهکشانی باز میشود. در همین حین، شخصیتمنفیها از یک ابرسلاح استفاده میکنند تا جایگاه خود به عنوان رهبران کهکشان را مستحکم کنند. داستان، آشنا است و شباهتهای آن با قسمت چهارم انکارناپذیر.
به جای لوک، «ری» و به جای امپراطور، «پیشوای عالی» را داریم. امپراطوری جای خود را به «محفل یکم» داده و ویدر با «کایلو رن» عوض شده است. به جای «ستارهی مرگ»، پایگاه «استارکیلر» را داریم و سیارهی صحرایی «تاتویین» با سیارهی کویری «جاکو» جایگزین شده است. شباهتها ملموس است و غیر قابل انکار.
به دیزنی ایرادی وارد نیست، آنها آگاه بودند که نسخههای پیشدرآمد به مجموعه آسیب زده است، بنابراین برای قسمتهای جدید، تمرکز اصلی خود را بر روی عنصر نوستالژی قرار دادند و از ارائه یک اثر متفاوت خودداری کردند. بدون شک، در نیرو برمیخیزد حسوحالِ امیدی تازه زنده است و این مسئله سینمادوستان را هیجانزده کرد. سوال اصلی اما این بود که این رونوشت از قصهای که قبلا یک بار گفته شده است، در ادامه چه حرف تازهای برای گفتن دارد؟
«ریان جانسون» با «جنگ ستارگان: قسمت هشتم – آخرین جدای» (۲۰۱۷) تلاش میکند تا از مسیر گذشته فاصله بگیرد و نوآوری به خرج دهد. با وجود این، اگرچه بعضی از انتخابهای فیلمساز شجاعانه در نظر گرفته میشود اما داستان بازتابی از امپراتوری ضربه میزند است. فیلم در اصل یک تعقیبوگریز فضایی است که در آن، قهرمان قصه توسط یک مربی بیمیل آموزش میبیند تا آمادهی نبرد شود و در نهایت همه چیز را ترک میکند تا در مقابل دشمن اصلیاش قرار بگیرد.
تعدادی از مخاطبان شاید بگویند که بعضی از چرخشهای داستانی فیلم شوکهکننده است و در نگاه آنها، شکوهمند جلوه میکند. بله، چنین لحظاتی در آخرین جدای وجود دارد اما اساساً تاثیری بر قصه نمیگذارند. برای مثال، هنگامی که لوک هویت خود را پیدا میکند را با ری مقایسه کنید. اولی، تغییری بنیادین در قصه ایجاد میکند و شخصیت لوک را برای همیشه تغییر میدهد. اما برای ری، پیدا کردن هویتش تنها او را برای لحظاتی شوکه میکند و دیگر هیچ. پس از آن، این مکاشفه هیچ تاثیری روی هیچکس یا هیچچیز ندارد.
«جنگ ستارگان: قسمت نهم – خیزش اسکایواکر» (۲۰۱۹) هم یک پروژهی سرهمبندیشده است که با آن دیزنی تلاش میکند تا خسارتی که به مجموعه وارد شده است را جبران کند و طرفداران خشمگین مجموعه را تسکین دهد. آنها همچنین میخواستند تا کسانی که از این دنبالهها لذت بردهاند را راضی کنند و همزمان، قصههای سهگانهی دنباله را به یکدیگر پیوند بزنند. شرایط برای این سهگانه به شکلی پیش رفت که دیزنی نمیتوانست همهی طرفداران را راضی کند اما شکی وجود ندارد که قسمت اول امیدبخش بود و به طرفداران وعدههای فراوانی داد اما در نهایت به آن نقطهی اوجی که انتظارش را میکشیدیم، ختم نشد.
شخصیتهایی که دیگر متحول نمیشوند
مشکل دیگر نسخههای دنباله این است که رویکرد سازندگان در ارائهی شخصیتها غلط است؛ اکثر آنها در جریان رویدادها ساخته یا متحول نمیشوند و از همان ابتدا، به صورت کامل عرضه شدهاند. «پو دامرون» یک خلبان کاربلد و زبده است، باشد؛ آخرین جدای به ما میگوید که او باید مسئولیتهای رهبری را یاد بگیرد، در حالی که از همان ابتدا، رفتارهای متناقض او، با رهبری که میخواهد از مردمش محافظت کند، همسو است.
«فین» یکی از شخصیتهای جدید و اتفاقا جذاب سهگانهی دنباله است. او یک «استورم تروپر» فراری است اما این مسئله تا خیزش اسکایواکر اهمیتی پیدا نمیکند و آنجا هم سادهانگارانه به آن پرداخته میشود. آخرین جدای، فین را به کلی هدر میدهد و او را به عنوان یک عنصر کمدی به کار میگیرد، در همین حین به او درسی میدهد که ما نمیدانستیم اصلا به یادگیریاش نیاز دارد.
هنگامی که با «بن سولو» ملاقات میکنیم، او به کایلو رن تبدیل شده است. او سپس برای دو فیلم، کار خاصی انجام نمیدهد جز اینکه رفتارهای پرخاشگرایانه از خود نشان دهد. دگرگونی شخصیتی او در خیزش اسکایواکر هم تنها به این دلیل اتفاق میافتد که نویسندگان و سازندگان ناگهان تصمیم گرفتهاند که او باید به رستگاری برسد اما اگر صادق باشیم، در پشت این تغییرات منطقی وجود ندارد.
شاید بعضی طرفداران به این نکته اشاره کنند که سهگانهی اصلی هم در زمینهی پرداخت شخصیتهای مکمل عملکرد چندان خوبی نداشته است. اما «هان سولو» از یک مزدور پولپرست به یک قهرمان ناخواسته و سپس یک شورشی فعال تبدیل میشود. پرنسس لیا از یک رهبر شورشی متعصب به انسانی تبدیل میشود که با دیگران درد دل میکند. این شخصیتها شاید آرک داستانی بزرگی نداشته باشند اما تغییر میکنند.
و این همان نقطه ضعفی است که در ری به عنوان قهرمان قصه به چشم میخورد. آرک داستانی او تقریبا وجود خارجی ندارد. بیگمان یک آرک ضمنی برای او طراحی شده است، برای مثال از یک آدم گمنام به یک مبارز مقاومت و در ادامه یک نوع جدای تبدیل میشود. اما اگر ری را موشکافانهتر بررسی کنیم، او از نظر معنوی، احساسی و عقلی، همان آدمی است که از ابتدا ملاقات کردیم و تحولی در وی ایجاد نمیشود.
این را با لوک اسکایواکر مقایسه کنید که در طول سه قسمت، رشد میکند و از هر نظر به بلوغ میرسد. ما ابتدا با لوک جوان ملاقات میکنیم که از یک پسرک عجول و بیپروا به مردی تبدیل میشود که بااراده و هدفمند است و همه چیز را میسنجد. حتی لباسی که بر تن دارد و به آن علاقهمند است هم در جریان سهگانه از سفید به خاکستری و در نهایت به سیاه تغییر پیدا میکند که نشاندهندهی پیشرفت شخصیتی او است.
مهمتر از اینها، لوک با چالش روبرو میشود، شکست میخورد و با اینکه نسبت به همه چیز تردید دارد اما استقامت به خرج میدهد و بار دیگر برمیخیزد. ما با لوک همذاتپنداری میکنیم زیرا ماجراجویی او چیزی است که همه ما در زندگی شخصی با آن به شکلهای مختلف روبرو هستیم: اینکه از همهی مشکلات عبور کنیم و با تلاش به جای بهتری برسیم. ما هم گاهی شکست میخوریم اما از این ناکامیها درس میگیریم و اینگونه است که رشد میکنیم. در مقابل، ری در انجام همهی کارها موفق میشود، زیرا قصه اینگونه طراحی شده است تا او را یک قهرمان شایسته جلوه دهد.
او معادل «سوپرمن» است، با این تفاوت که سوپرمن یک آدم معمولی نیست، او به شکلی خلق شده است که تجسمی از تمامیت و والایی باشد. سوپرمن یک نماد است که آرزو داریم شبیه او باشیم اما حتی این شخصیت در ظاهر فناناپذیر هم موجودی تراژدیک است، زیرا هرگز نمیتواند به یکی از ما انسانهای معمولی تبدیل شود و همیشه یک مرد جدامانده و خلوتنشین باقی خواهد ماند.
پرسونا و هویت زمینی او، «کلارک کنت» تنها برای این نیست که پنهان بماند، تلاش او برای تبدیل شدن به یک انسان عادی است. شخصیت ری، هیچکدام از این ویژگیها را ندارد، بنابراین آنطور که باید، قابل درک نیست. ما هرگز بهدرستی با او همذاتپنداری نمیکنیم و از آرک داستانیاش ارتباط نمیگیریم. ساده است، ما ری را نمیفهمیم، چون شخصیت وی پرداخت ندارد و بهدرستی عرضه نمیشود.
دوران حکمرانی غول عظیمالجثهای به نام دیزنی
دنبالهها، رویدادهای مهم سهگانهی اصلی را هم تلطیف میکنند یا آنها را کوچک میشمارند: تقلای شورشیان، رویارویی لوک و امپراطور و فداکاری دارث ویدر. این اتفاقات معنایی ندارند زیرا پیشوای عالی اسنوک و محفل یکم به جای برمیخیزند. پس جنگهای شورشیان در سهگانهی اصلی اصلا چه مفهومی داشت؟ به چه نتیجهای ختم شد؟
ایدهی اولیهی لوکاس برای ساخت دنبالهها، این بود که تمرکز اصلیاش را بر روی پرنسس لیا قرار دهد که میخواهد جمهوری را بازسازی کند و همزمان لوک، جدای را از نو بسازد. آنها در مقابل «دارث ماول» و دستیارش یک سیث زن به نام «دارث تالون» قرار میگیرند. این ایده با ماجراهای سهگانهی اصلی همخوانی داشت، داستان رو به جلو پیش میرفت و بار دیگر شاهد رشد شخصیتها بودیم اما دیزنی همه چیز را به نقطهی صفر بازگرداند.
«سولو: داستانی از جنگ ستارگان» (۲۰۱۸) به عنوان یکی از پرخرجترین فیلمهای تاریخ ساخته شد و از نظر تئوری باید گیشه را منفجر میکرد اما به یک شکست تجاری تاسفبار تبدیل شد. بدون اینکه وارد جزئیات قصه شویم، فیلم شامل یک داستان فرعی بیاهمیت میشود که تاثیر چندانی روی دنیای جنگ ستارگان ندارد. به عبارت دیگر، با یک فیلم از ژانر سرقت روبرو هستیم که مطابق انتظار، طبق برنامه پیش نمیرود و البته نمونههای بهترش را بارها در سینما مشاهده کردهایم.
به مباحث فوق بازگردیم، در نگاه اول فکر میکنید که یک نسخهی پیشدرآمد دربارهی هان سولو، حتما به ما نشان خواهد داد که او چگونه به یک مبارز بزرگ، یک خلبان کمنظیر و یک قمارباز حرفهای تبدیل شد یا چگونه زبان «ووکیها» را یاد گرفت. متاسفانه، هان سولوی جوان همانطور به ما عرضه میشود که ری عرضه شده بود: کامل. چیز زیادی از این شخصیت بهدست نمیآورید و ناراحتکننده است که دیزنی چنین فرصت خوبی برای به تصویر کشیدن جنبههای کمتردیدهشدهی شخصیت سولو را به راحتی از دست داد.
سریالهای دیزنی تا اینجا تقریبا راضیکننده بودهاند اما جادوی نسخههای اصلی در آنها وجود ندارد. «مندلورین» قرار بود تا جهان جنگ ستارگان را به ثبات برساند اما هیجان برای تماشای آن از لحظهای شدت گرفت که طرفداران متوجه شدند از نظر داستانی با نسخههای اصلی در ارتباط است و فراگیر شدن «بیبی یودا» هم به کمکشان آمد. برخلاف دنبالهها که در آنها محفل یکم به طور کامل شکل گرفته بود، حداقل در مندلورین میبینیم که باقیماندگان امپراطوری در تلاش هستند تا شرایط را برای بازگشت مهیا کنند.
«کتاب بوبا فت» به خلافکاران و دنیای زیرزمینی تاتویین میپردازد. همانند سولو: داستانی از جنگ ستارگان، برگ برندهی آن هم استفاده از یک شخصیت محبوب مجموعه است. بازخوردها به این سریال متفاوت بوده است، بعضی از طرفداران از آن استقبال کردهاند و بعضی دیگر به آن واکنش مثبتی نشان ندادهاند. در هر صورت، طرفداران، بوبا فتِ امپراطوری ضربه می زند را میخواستند و نه چیزی دیگر اما سریال بر روی مرد زیر کلاهخود تمرکز دارد که شاید موافق نباشید اما رویکرد جالبی است.
«روگ وان: داستانی از جنگ ستارگان» (۲۰۱۶) بهترین تلاش دیزنی برای ساخت یک نسخهی مستقل از جنگ ستارگان در نظر گرفته میشود. بیشتر به این دلیل که داستان مهمی روایت میکند و رویدادهای آن با عواقبی برای کهکشان همراه است. شاید بعضیها بگویند نیازی به روایت این داستان حس نمیشد اما به هر حال، نسخهی نهایی خوب از آب درآمده است و عظمت دنیای جنگ ستارگان را تداعی میکند.
این مسئله در رابطه با «اوبی وان کنوبی» نیز صدق میکند که وظیفهی خطیر مرتبط کردن نسخههای پیشدرآمد و اصلی را برعهده دارد و میخواهد تناقضهای خردهپیرنگها را برطرف کند. سازندگان رابطهی اوبی وان و آناکین را بررسی میکنند و با پیشدرآمدها با احترام برخورد کردهاند. رویکرد دیزنی دست کم در این سریال کاملا درست بوده است و آن را باید نزدیکترین ساختهی این شرکت به جنگ ستارگان اصلی جرج لوکاس بدانیم.
«جنگ ستارگان» چگونه به وضعیت فعلی دچار شد؟
بازراهاندازی معتدلانهی این فرنچایز با یک قسمت جدید که مبتنی بر ساختار نسخههای اصلی است، طرفداران را به صورت موقت راضی کرد (البته که بسیاری از آنها بعدها نظر خود را تغییر دادند) و با تکیه بر عنصر نوستالژی، به موفقیتهای خوبی رسید اما در عین حال، شرایط را برای سقوط دوران پادشاهی دیزنی (بر مجموعه) فراهم کرد.
جنگ ستارگان همیشه دربارهی ایدههای بزرگ، مضامین بزرگ، شخصیتهای بزرگ و رویدادهای بزرگ بوده است. نسخههای پیشدرآمد، تولد امپراطوری و نسخههای اصلی، سرنگونی آن را به نمایش گذاشتند. و در این میان همه چیز داشتیم، قهرمانان، پرنسسها، جادو، کرسی قدرت، خیر در مقابل شر و نبردهایی بزرگ برای سلطه بر کهکشان.
دنبالهها همین داستان را بار دیگر روایت کردند که فینفسه یک مشکل به حساب نمیآید. درونمایهی این قصهها مستمراً نبرد خیر و شر بوده است. اما معضل اصلی این است که آنها در پروسهی این گرتهبرداریها و تقلیدکاریها، هرگز متوجه نشدند که چه چیزی نسخههای اصلی را به آثاری نمادین و برجسته تبدیل کرده است.
وقتی که دنبالهها رویدادهای سهگانهی اصلی را تکرار کردند، نابخردانه این پیام را منعکس کردند که در دنیای جنگ ستارگان، نبرد خیر و شر یک چرخهی بیپایان است و اتفاقات قسمتهای اصلی قطعیت ندارد؛ به بیان دیگر، پیروزی بیفایده و بیمعنی است. همیشه یک آدم بد دیگر از راه میرسد، شر بر همگان حکمرانی میکند، نبرد دیگری اتفاق میافتد و این روند تکرار میشود.
این ایده به خودی خود بد نیست و حتی میتواند بینهایت جذاب باشد، اینکه نبرد خیر و شر آنقدر برابر باشد که برای هر دو جناح گاهی به پیروزی و برخی اوقات به شکست منجر شود، یک مبارزهی ابدی و نامتناهی. اما این ایده نمیتواند پایهواساس مجموعهای باشد که میخواهد رو به جلو برود و قسمتهای جدید عرضه کند، زیرا اگر چنین باشد، چرا باید به این اتفاقات اهمیت دهیم؟ ضمن اینکه در هر کدام از چرخههای بعدی، آن قصهی کلیشهای و آشنا حتی ضعیفتر هم عرضه میشود. احتمالا با خود بگویید این مسئله در رابطه با دنیای سینمایی مارول هم صدق میکند اما آنها با آزمونوخطا و ساخت آثار متفاوت و تجربی، در تلاش هستند تا خودشان را تکرار نکنند.
کهکشانی که منتظر است تا تسخیر شود
شاید بعضیها بگویند جنگ ستارگان برخلاف ادعاهایش، یک دنیای محدود است که اجازهی داستانگویی و نوآوری را به سازندگان نمیدهد و نسخههای اصلی (و تا حدی پیشدرآمدها) همهی آن چیزی است که می تواند باشد. فیلمهای این مجموعه باید در ساختار مشخص ترسیم شوند، باید برای طرفداران آشنا باشند اما این دیدگاهها درست نیست.
ما اینها را در رابطه با آثار ابرقهرمانی هم میشنویم، اینکه محدود هستند، نمیتوانند چیزی فراتر از یک اثر سرگرمکننده باشند یا محتواهای عمیق و فلسفی ارائه دهند اما از یاد نبریم که در همین ژانر، فیلمهایی همچون «شوالیهی تاریکی» (۲۰۰۸) «لوگان» (۲۰۱۷)، «جوکر» (۲۰۱۹) و «بتمن» (۲۰۲۲) ساخته شده است. اینها آثاری هستند که شجاعت به خرج دادند، از فرمولهای رایج ژانر خارج شدند و با داستانگویی درست، مورد تحسین طرفداران قرار گرفتند.
«سیلوستر استالونه» با مجموعهی «راکی» کار فوقالعادهای انجام داد و هر بار با یک شکل متفاوتی از این شخصیت روبرو میشدیم که باید با چالش تازهای دستوپنجه نرم کند. هر کدام از این فیلمها با یک مبارزه به پایان میرسید اما در بستری متفاوت. راکی برای بقا مبارزه میکند، بعد برای افتخار، سپس برای انتقام، بعد برای شرافت، بعدتر برای اینکه بگوید هنوز در این دنیا اعتبار دارد.
یا «تام کروز» که با مجموعهی «ماموریت: غیرممکن» یک مسیر را چند بار تکرار کرده اما هر قسمت تماشاییتر از قبلی است. او برای فیلمنامههای خوب، قصههای خوب، شخصیتهای جذاب و بردن مجموعه به مسیرهای متفاوت جنگیده است. ماموریت: غیرممکن از معدود مجموعههای سینمایی است که با گذر زمان، بهبود کمنظیری داشته و رو به زوال نرفته است.
اما جنگ ستارگان؟ سازندگان داستانهای حماسی خود را یکی پس از دیگری عرضه میکنند اما در همان چارچوب مشخص و آشنای دنیای جنگ ستارگان. آنها به جای خلق مسیرهای تازه، تکرار گذشته را اولویت قرار میدهند و از ایجاد تحول ترس دارند.
داستانگویی معنادار و جسورانه که به ماجراجوییهای بزرگ ختم میشود، موقعیتهای حماسی خلق میکند و شخصیتهایی که در مسیر این اتفاقات رشد میکنند، عوض میشوند و میتوانیم با آنها احساس نزدیکی کنیم، حتی با اینکه ما جای آنها نیستیم اما به این باور میرسیم که در زندگی شخصی میتوانیم چیزهای تازهای یاد بگیریم، به جایگاه بهتری برسیم و به عنوان یک انسان پیشرفت کنیم؛ این همان چیزی است که در نسخههای جدید جنگ ستارگان وجود ندارد.
در دنیای سینما، ابعاد فنی آثار اهمیت دارد اما در نهایت هیچچیز مهمتر از داستانگویی نیست، یک داستان خوب میتواند برای همیشه در ذهن ما ماندگار شود. ما از نسخههای پیشدرآمد انتقاد میکنیم اما حداقل با آنها، جرج لوکاس ریسک کرد تا جهانی که خلق کرده بود را گسترش دهد و حاضر بود تا باز هم خطر کند. یکی از ایراداتی که به سهگانهی پیشدرآمد وارد شد، این بود که چرا «متفاوت» است اما آیا نکته همین نبود؟
دیزنی، جنگ ستارگان را گرفت و آن را از یک مجموعهی منحصربهفرد به یک مجموعهی معمولی تبدیل کرد. جنگ ستارگان هرگز قرار نبود معمولی باشد. اگر دیزنی تا این لحظه متوجه این موضوع نشده است، باید برای آیندهی این مجموعه نگران باشیم زیرا خدایی که حالا به زانو درآمده است، بهزودی سقوط خواهد کرد.
منبع: Cinema Scholars
زیبا بود. من از طرفدران قدیمی جنگ ستارگان هستم و بنظرم بهترین سگانه، سگانه اریجینال هست