۶ کتاب برتر اورهان پاموک؛ نوبلیستی که درباره نزاع سنت و مدرنیته در خاورمیانه مینویسد
هنگام خواندن رمانها و داستانها دوست داریم تا بتوانیم با فضای فکری نویسنده و تجربیات آن ارتباط برقرار کنیم. اما واقعیت این است که به واسطه ترجمه و تفاوتهای فرهنگی گستردهای که میان ملل مختلف وجود دارد درک فضای نویسنده و داستان کار چندان راحتی نیست و نویسنده برای تحقق چنین چیزی باید توانایی بسیار بالایی داشته باشد. معمولا ما به سمت خواندن کتابهایی جذب میشویم که با فرهنگمان قرابت و هماهنگی بیشتری داشته باشد. کتابهای اورهان پاموک بر دل بسیاری از ایرانیان مینشینند. این آثار انعکاسدهنده فضای خاورمیانه هستند و تجربیات واحدی را برای ما تداعی میکنند. پاموک یکی از برجستهترین نویسندگان کشور ترکیه است. او چند باری به ایران آمده و از آثار عطار و خیام برای خلق داستانهایش الهام گرفته است. در این یادداشت با برخی از آثار برجسته این نویسنده آشنا میشویم. اما پیش از آن مختصری با زندگیاش آشنا میشویم.
زندگینامه اورهان پاموک
فریت اورهان پاموک در ۷ ژوئن سال ۱۹۵۲ در منطقه مرفهنشین نیشان تاشی در استانبول ترکیه دیده به جهان گشود. خانواده این نویسنده بسیار پرجمعیت بودند، برای همین او در دوران کودکی خود هیچگاه تنهایی و انزوا را تجربه نکرد. اورهان با حمایت و اصرار خانوادهاش دوره متوسطه خود را در کالج آمریکایی رابرت پشت سر گذراند.
خانواده این نویسنده علاقهمند بودند تا او در رشته معماری تحصیل کند، اورهان به اصرار خانوادهاش درس خواندن در دانشکده فنی استانبول در رشته معماری را آغاز کرد. اما نهایتا متوجه شد که این رشته را دوست ندارد. برای همین پس از ترک تحصیل، در رشته روزنامهنگاری درس خواند و در همین رشته فارغالتحصیل شد. اما هیچگاه کار روزنامهنگاری را انجام نداد و به جایش دست به قلم برد تا داستان بنویسد.
در سال ۱۹۸۲ و وقتیکه اورهان پاموک سی ساله بود اولین رمانش به نام «آقای جودت و پسران» به چاپ رسید. این رمان او را سر زبانها انداخت. دومین اثر او «قلعه سفید» شهرتش را چندبرابر کرد و مترجمان اروپایی آن را به زبانهای مختلفی برگرداندند. در همین زمانها بود که از آقای پاموک برای تدریس در کرسی ادبیات داستانی دانشگاه کلمبیا درخواست شد. او در سال ۱۹۸۵ به شهر نیویورک رفت و در آنجا اقامت گزید.آثار این نویسنده روز به روز با استقبال بیشتری مواجه شدند و او در سال ۲۰۰۶ جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. «اورهان پاموک» اولین نویسنده ترکتباری بود که این جایزه را از آن خود کرد.
این نویسنده در سال ۱۹۸۲ با آیلین تورگون ازدواج کرد اما در سال ۲۰۰۲ از او جدا شد. پاموک در حال حاضر از ایالات متحده آمریکا به زادگاهش بازگشته است و در شهر استانبول زندگی میکند. او هماکنون ۷۰ سال دارد.
از فیلمنامهنویسی تا جایزه نوبل
از این نویسنده تاکنون بیش از بیست کتاب منتشر شده است که ۱۷تای آنها رمان هستند. این فیلمنامهنویس تجربه تالیف آثار غیرداستانی نیز دارد. کتابهای او تاکنون به بیش از ۵۰ زبان زنده دنیا ترجمه شدهاند و برخی از این ترجمهها به لیست پرفروشترین آثار روزنامه نیویورکتایمز راه یافتهاند.
اورهان پاموک پیش از دریافت جایزه نوبل توانست بابت آثار درخشان خود جایزه صلح کتابفروشان آلمان را در سال ۲۰۰۵ از آن خود کند. این جایزه از طرف اتحادیه ناشران و کتابفروشان آلمان، در خلال برگزاری نمایشگاه کتاب فرانکفورت اهدا میشود. جایزه فوق به دست افرادی میرسد که در پیشبرد و تحقق اندیشههای بشردوستانه تلاش میکنند. از سال ۱۹۵۰ نیز این جایزه اهدا میشود. علاوه بر نویسندگان کتاب، ممکن است شخصیتهای سیاسی و اجتماعی یا نهادهای مختلف نیز برنده جایزه صلح بشوند.
اورهان پاموک را میتوان نویسندهای صریح و حساس به مسائل اجتماعی دانست. او از معدود افرادی است که در ترکیه نسلکشی ارامنه را محکوم کرده است. ملیگرایان ترک نیز به همین دلیل او را به دادگاه کشاندند. مخالفت اورهان با سانسور و باورش به آزادی بیان و قلم باعث شده تا محبوبیت فراوانی بین نیروهای دموکراسیخواه در سراسر خاورمیانه پیدا کند.
کتابهای اورهان پاموک برای مطالعه چه کسانی مناسب هستند؟
اورهان پاموک ساده، روان و لطیف مینویسد و توانایی این را دارد که در خیلی فوری، فضای داستان را برای خوانندهاش تغییر دهد. این ویژگی در بین تعدادی از نویسندگان آمریکای لاتین مانند گابریل گارسیا مارکز نیز وجود دارد. پس علاقهمندان کتابهای مارکز به احتمال زیاد از خواندن آثار پاموک لذت خواهند برد.
در داستانهای این نویسنده عناصر و مولفههای هویتی خاورمیانه در جریان هستند و بیشتر داستانها در شهر استانبول رقم میخورند. اما استانبول شهری با هویت دوگانه است؛ جاییکه اروپا و آسیا به هم میرسند. با اینحال دوستداران داستانهای خاورمیانه و علاقهمندان به داستانهای «طاهر بن جلون» و «غادهالسمان» نیز میتوانند با کتابهای این نویسنده ارتباط برقرار کنند.
۱. کتاب «آقای جودت و پسران»
رمان « آقای جودت و پسران» داستانی است که زندگی سه نسل از خانوادهای ساکن در استانبول را روایت میکند. در این داستان، آنها در محلهای اشرافی زندگی میکنند. بخش اول داستان در دوران مشروطیت امپراطوری عثمانی به وقوع میپیوندد و در آن میتوان رنگ و بوی گذار از سنت به مدرنیته را در عثمانی دید. ساختارها در حال تغییر و تحول هستند و جامعه وضعیتی شکننده دارد.
قسمت دوم کتاب که میتوان گفت اصل داستان است در دهه سی میلادی اتفاق میافتد. این دوره واجد تحولاتی بنیادی در جامعه ترکیه است و نوعی ملیگرایی ترکی در این کشور حاکم میشود. زمانیکه کمالیستها به قدرت رسیدهاند. این خانواده هنوز هم جایگاه اجتماعی بالا و وضعیت مالی خوبی دارند اما نسبت به سرنوشت خود و مسیر حرکت ترکیه نامطمئن هستند.
قسمت سوم داستان، در سال ۱۹۷۰ رقم میخورد. در این زمان، ترکیه وضعیت امیدوارانهای پیدا کرده است و نسل سوم خانواده نیز در حوزه هنر فعالیت میکنند.این رمان پر از شخصیتها و اتفاقات مختلف است. در کتاب هزار صفحهای فوق با ملیگرایان، چپهای آرمانخواه، حامیان آتاتورک و سنتگرایان آشنا میشویم. « آقای جودت و پسران» شباهتهای زیادی به داستان «بودنبروکها» نوشته «توماس مان» دارد. در آن داستان نیز تحولات جامعه در بین چند نسل از اعضای یک خانواده دنبال میشود. نویسنده در کتاب فوق تلاش کرده است تا اثری به سبک کلاسیک خلق کند. اثر فوق توسط عینله غریب و به وسیله نشر نی به فارسی ترجمه شده است.
در بخشی از کتاب «آقای جودت و پسران» میخوانیم:
حساب و کتاب صادق که تمام شد آقای جودت پایین آمده و رفت قسمت فروش تا وضعیت کلی آنجا را هم ازیکی از فروشندهها که اصالتاً آلبانیاییتبار بود. و از آنجا که سنوسالی داشت به نحوی مسئول آنجا محسوب میشد، جویا شود. هنوز به اصطلاح گزارش طرف تمام نشده بود که آقای جودت تلی از قوطیهای رنگ و جعبههای چراغ و خرتوپرتهای دیگر را که گوشهای از پیشخوان اصلی فروش تلنبار شده بود با انگشت نشان داده و توضیح داد که این منظره هرگز مطلوب مشتریها نیست و اغلب مشتریها دوست دارند که روی پیشخان اصلی فروش همیشه خالی باشد. و وقتی آن فروشندهی آلبانیاییتبار گفت که اتفافاً از نظر اواین وضعیت به افزایش میزان رضایت مشتری کمک میکند، آقای جودت برآشفت و رفت پشت پیشخان و شخصاً آن اجناس را در قفسهها چید و حتا منتظر ماند تیک مشتری بیاید و او طرز برخورد درست با یک مشتری را به شخصه به همهی فروشندهها نشان دهد. این حرکت آقای جودت که از دید کارکنانش نشانهی تواضع و فروتنی او بود و ازاین جهت بسیار قابلاحترام. باعث خجالت آن فروشنده و جمیع فروشندهها شد.
۲. کتاب «خانه خاموش»
کتاب «خانه خاموش» در سال ۱۹۸۳ توسط نویسنده منتشر شد. داستان در روستایی به نام جنت حصار اتفاق میافتد. خانوادهای برای دیدار سالانه با مادربزرگشان به این روستا رفتهاند. مادربزرگ آنها زنی بیوه و سالخورده است که در خانهای بزرگ و قدیمی زندگی میکند. تمام فکر و ذکر فاطمه به آمدن خانوادهاش مشغول شده است و در خلال این انتظار، او به مرور خاطرات گذشتهاش میپردازد. فاطمه و همسرش دکتر صلاحالدین بیک در زمانهایی دور به این روستا آمده بودند، دکتر صلاحالدین انسانی نوعدوست و مهربان بود و در این روستا پاگیر شد تا بتواند به ماهیگیران فقیر آنجا کمک کند. فاطمه پیر و مریض شده است و در آنجا با خدمتکار باوفایش رجب زندگی میکند. رجب همه کاره این خانه است. در داستان معلوم میشود که
رجب فرزند نامشروع دکتر صلاحالدین بوده و کوتوله اشت. فاطما و رجب خاطرات خوب و بد بسیاری را با یکدیگر تجربه کردهاند.
این داستان از ۳۲ فصل مختلف تشکیل شده است و هر فصل توسط یکی از شخصیتهایش روایت میشود. نهایتا نوهها به روستا میرسند و اصل داستان اتفاق میافتد. این نوهها خاستگاه فکری متفاوتی دارند.
فاروک (فاروغ) بزرگترین نوه خانواده است. وی به عنوان دانشیار در دانشگاه کار میکند و یک مورخ است. اما به نظر میرسد که شخصیتی دروغپرداز است. نیلگون نیز یکی دیگر از این نوههاست. او شخصیتی حساس و شکننده دارد و دارای تمایلات سیاسی چپگرایانه است. متین نوه کوچک خانواده هنوز در مدرسه درس میخواند. او بسیار بلندپرواز است و دوست دارد که به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کند. در «خانه خاموش» با فضای سیاسی و اجتماعی حاکم بر جامعه ترکیه قرار است آشنا شویم. نزاع سیاسی میان گروهها از یک سو و زوال امید و آرزوها از سوی دیگر در این داستان مشهود هستند. کاراکترهای فاطما و رجب را میتوان نمایندگان عواطف انسانی دانست.
در کتاب «خانه خاموش» میخوانیم:
چراغها روشن میشود و تماشاگران از سالن بیرون میروند. همه پچپچ کنان درباره فیلم حرف میزنند. من هم دوست دارم با کسی صحبت کنم. ساعت یازده و ده دقیقه است. خانم بزرگ انتظارم را میکشد اما دوست ندارم برگردم خانه.رفتم سمت پلاژ، شاید آقاکمال داروخانه چی کشیک باشد. شاید بیخواب شده باشد و بتوانیم با هم گپی بزنیم. آنوقت من حرف میزنم و او زل میزند به جوانهایی که زیر نور بوفه روبهرو ایستادهاند، بلند بلند صحبت میکنند و خیال دارند مسابقه اتومبیلرانی بدهند. وقتی دیدم چراغهای داروخانه روشن است،خوشحال شدم. نخوابیده بود. در را باز کردم. زنگوله بالای در به صدا درآمد. خدای من!
آقا کمال نبود و زنش پشت صندوق ایستاده بود. گفتم سلام و کمی مکث کردم. گفتم: «آسپرین میخواستم.»
زنش گفت: «بستهای یا دونهای؟»
«دوتا دونه. سرم درد میکنه. حالم خوش نیست…آقاکمال…»
توجهی نکرد. قیچی را برداشت دوتا قرص از ورق قرصها جدا کرد و داد دستم. پول را که میدادم. گفتم: «آقا کمال رفته ماهیگیری؟»
«بالا خوابیده.»
۳. کتاب «قلعه سفید»
رمان «قلعه سفید» یک داستان معمولی نیست و میتوان در آن عناصر یک تقابل تمدنی میان جهان غرب و امپراطوری عثمانی را مشاهده کرد. داستان در قرن هفدهم اتفاق میافتد و دانشمندی ونیزی تصمیم میگیرد تا از راه دریایی به شهر ناپل برود. این کشتی به دست ناوگان دریایی امپراطوری عثمانی تسخیر میشود و مسافران آن را به بند میکشند. این دانشمند در ابتدا وضعیت بسیار نامناسبی دارد و در معرض اعدام است. اما از بازار بردهفروشان سر در میآورد و فردی که خلقوخوی مشابهی با خودش دارد، او را خریداری میکند. ارباب و مالک جدید وی، هوجا یا همان استاد نامیده میشود. گویا هوجا نیز از دانشمندان زمان خودش است و دقیقا همزاد شخصیت ونیزی است. این دو در ابتدا با یکدیگر نزاع زیادی دارند و رابطهای که میانشان برقرار است، رابطه ارباب و برده است. هوجا بدش نمیآید که از دانش برده خود سوءاستفاده کند. اما به تدریج شرایط دستخوش تغییر میشود و هوجا با کمک دانشمند ونیزی امکان آن را مییابد تا به یکی از پاشاهای امپراطوری عثمانی نزدیک شود و موقعیتش ارتقا پیدا کند.
در این داستان، دو دانشمند به یکدیگر علوم و فناوریهای مختلفی در زمینه پزشکی و… را آموزش میدهند. کتاب «قلعه سفید» در خلال مواجهه این دو دانشمند، به زوال تدریجی امپراطوری عثمانی اشاره میکند. این امپراطوری هنوز قدرتمند است اما در برابر تحولاتی که در غرب اتفاق میافتد، شانسی ندارد.در این اثر مواجهه میان مردمان شرق و غرب اتفاق میافتد و در آن دنیایی پر از دهشت به تصویر کشیده میشود.
در بخشی از داستان «قلعه سفید» میخوانیم:
از ونیز به سمت ناپل حرکت میکردیم که سرو کلهی کشتیهای جنگی ترک پیدا شد. روی هم رفته سه کشتی بودیم اما کشتیهای جنگی آنها که از سمت مه نمایان میشدند. ظاهراً تمامی نداشتند.خودمان را باخنیم. ناگهان ترس و آشفتگی سرتاسر کشتی ما را در برگرفت و پاروزنها که بیشترشان ترک و مراکشی بودند. از خوشحالی فریاد کشیدند. مانند دو کشتی دیگر, کشتی ما سینهاش را به سمت خشکی و رو به غرب چرخاند اما برخلاف آنها نتوانستیم سرعت بگیریم. ناخدایمان از ترس این که مبادا اسیر شود، این جرأت را در خودش نمیدید که دستور دهد اسیران به زور شلاق پارو بزنند. سالها بعد، بیشتر اوقات به این لحظهی ترس ناخدا فکر کردم و همین موضوع تمام زندگیم را دگرگون کرد.
اما حالا به نظرم میرسد اگر ناخدای ما یکمرتبه بر ترسش غلبه نکرده بود، در آن صورت زندگیم دستخوش تغییر میشد. بسیاری از افراد براین باورند که زندگی هیچ کسی از پیش تعیین شده نیست و این که در اصل، همهی سرگذشتها زنجیرهای از حوادث هستند.
۴. کتاب «نام من سرخ»
کتاب « نام من سرخ» نیز مانند اثر پیشین در امپراطوری عثمانی رخ میدهد. این اثر درباره نقاشان دربار عثمانی است. سلطان از آنها میخواهد تا به تقلید از نقاشان غربی، به سراغ نقاشی پرتره و کشیدن چهره روی بیاورند. نباید فراموش کرد که این افراد، استادان مینیاتور، تذهیب و خطاطی هستند و چنین کاری برایشان ساختارشکنانه است. آنها در فراگیری نقاشیهای غربی با یکدیکر به اختلاف بر میخورند. در میان این اختلافها، سلسله قتلهای مرموز و مشکوکی نیز رخ میدهد که توجه سلطان را نیز برمیانگیزد. اما این همه ماجرا نیست و در داستان جزئیات مهیجی در جریان است.
در « نام سرخ من» آثار و شاهکارهای ادبی و هنری هنرمندان عثمانی و ایرانی معرفی میشوند و میتوانیم به طرز فکر و دیدگاه این هنرمندان نسبت به ماهیت جهان و زندگی پی ببریم. ررمان فوق دارای مولفههای یک داستان عاشقانه، جنایی و تاریخی است و آن را خواندنی میکند.
این کتاب از ۵۹ فصل تشکیل شده است. درونمایه اساسی داستان به همان مواجهه میان عثمانی با اروپا اشاره دارد. این مواجهه واکنش خاص و خشونتباری را برمیانگیزد و نشان میدهد که هنرمندان قصد دارند تا چنین شیوهای از مدرن شدن را پس بزنند. اما اشاره به جزئیات آثار هنری و برقرار کردن پیوند میان هنر و ادبیات، این داستان را جذاب میکند. هنگام خواندن این اثر حس میکنیم که در خیابانهای استامبول قدم میزنیم.
در « نام من سرخ» نوعی ابهام و رازآلودگی وجود دارد که خواننده اثر را تحت تاثیر قرار میدهد و کاملا تداعیکننده حس و حال همان هنرمندانی است که با فرمان سلطانشان روبرو شدهاند. باید دقت کنیم که پادشاه این فرمان را به صورت محرمانه داده است زیرا از واکنش طبقه اشراف و روحانی عثمانی هراس دارد. این کتاب تلاقی دین، عشق، قدرت و هنر است.
در بخشی از کتاب « نام من سرخ» میخوانیم:
چهار سال بعد ازاین که استانبول رو ترک کردم، همون موقع که بهعنوان پیک بعضی وقتا هم مسئول جمعآوری خراج دشتهای وسیع و کوههای پربرف و قلعههای سرد و بیروح شهرهای عجم رو زیر پا میگذاشتم متوجه شدم که آرومآروم دارم چهرهاش رو فراموش میکنم, بر فراموش نکردنش خیلی سعی کردم ولی خب قبول کنین که هر چهقدر هم کسی رو دوست داشته باشین اگه برا مدت طولانی نبینینش چهرهاش ازیادتون میره. سال ششم که در خدمت خوانین ممالک شرقی کتابت میکردم که چهرهی خیالی که ازاون در ذهن داشتم اصلاً شبیبهش نیست مطمئن بودم. سال هشتم چهرهای که تو ذهنم بود حتا شبیه چهرهی خیالی سال ششم هم نبود. این رو خوب میدونستم. حالا بعد از دوازده سال که سی و شش سالم شده و دوباره به استانبول برمی گشتم خیلی ناراحت بودم از این که هیچ خیالی از چهرهی اون تو ذهنم نبود.
۵. کتاب «مو قرمز»
داستان « موقرمز» پیوندی میان اسطورههای دوران باستان و وقایع دنیای مدرن است. نویسنده در این کتاب تلاش میکند که میان حماسه رستم و سهراب و اتفاقاتی که برای یک شخصیت نوجوان رخ میشود، پیوندی جدید برقرار کند. داستان در ترکیه دهه هشتاد میلادی اتفاق میافتد و شخصیت اول آن پسری متعلق به طبقه متوسط ترکیه است. پدر این پسر، در اثر فعالیتهای سیاسی چپگرایانه خود راهی زندان شده است و اکنون این پسر برای کمک به گذراندن امورات زندگی خانوادهاش باید کار کند. او به یکی از محلات حومه شهر استانبول میرود و به عنوان چاهکن مشغول به کار میشود. او و استادش در زمینی لمیزرع کار میکنند و همگان امید کمی به یافتن آب دارند. به تدریج ارتباط میان چاهکن و شاگرد آن، صمیمانهتر میشود گویی آنها پدر و پسر هستند.
پسر نوجوان داستان، برای گذراندن اوقات استراحت خود به محله مجاور میرود و در آنجا با زنی علاقهمند به تئاتر آشنا میشود. او در یک گروه تئاتر سیار کار میکند و انسانی بسیار بااستعداد است. به نظر میآید که پسر نوجوان به این زن نیز علاقهمند شده است. در این داستان اتفاقات عجیب و غریبی رخ میدهد که خواننده را به تعجب وامیدارد.
در بخشی از کتاب «مو قرمز» میخوانیم:
میان زمینی صاف و وسیع بودم که بهنظر بسیار مرتفع میآمد. زمینی که از سمت چپ من رو به جنوبشرق استانبول، رفتهرفته ارتفاعش کم میشد. آن پایین در دوردستها دو سه مزرعه ذرت و گندم به رنگهای زرد و سبز لیمویی به چشم میخورد و پشت آنها برهوتی خشک بود و بعدش صخرهها و ستیغ کوهها. در انتهای زمین مسطح که بهنظر دشتی آباد میرسید، قصبهای کوچک دیده میشد که بام دو سه خانه و منارههای مسجدش از مقابل چادر ما هم نمایان بود. اما تهه کوچکی که میان ما و قصبه بود زاویهُ دید مرا کمی محدود میکرد. جوری که نمیتوانستم وسعت قصبه را به خوبی تخمین بزنم.
اوسمحمود کجا رفته بود؟ از صدای ضعیف شیپوری که در میان زوزه باد پنهان شده بود سریع پی بردم که ساختمانهای بژرنگ انتهای قصبه پادگان نظامی است. پشت این ساختمانها هم کوههای سیاهرنگی به چشم میخوردند که بهنظر بسیار دور میآمدند. یک آن انگار همه هستی در سکوتی برآمده از دل خاطراتی بسیار دور غرق شد. از این که دور از استانبول، دور از همگان، در این مکان خلوت و دنبال کسبوکار بودم، احساس خوبی داشتم.
۶. کتاب «پدرم»
کتاب « پدرم» داستانی از حس حسادت است. مردی خبردار میشود که پدرش فوت کرده است و سراغ مرور خاطرات گذشتهاش میرود. او قدرت و زیبایی پدرش را تحسین میکند و اخلاقش را مورد ستایش قرار میدهد. اما در درون و ذات او، حسی عجیب بیدار میشود. این حس، حسادت بیحد نسبت به پدرش است. این کتاب یک داستان احساسی و تعجببرانگیز است که درباره ذات انسانها سخن میگوید.
در بخشی از کتاب «پدرم» میخوانیم:
وقتی معلوم شد تاکسی باید بیش از آنچه تصورش را می کردیم منتظر بماند. راننده که گفته بود نام کوچکش با نام من یکی است. دوستانه و از سر دلسوزی دستی به شانهام زد و رفت. آنچه را برای او تعریف کردم دیگر برای هیچ کس بازگو نکردم اما یک هفته بعد, تمام آنچه در اعماق وجودم نگاه داشته بودم با خاطرات و اندوه درآمیخت و اگر روی کاغذ نمیآوردمشان این خطر وجود داشت که غم بزرگتر شود و اندوهگینترم کند.
وقتی به راننده تاکسی گفتم: «پدرم هرگز به من اخم نکرد. هرگز با صدای بلند با من حرف نزد. حتی یک بار دست روی من بلند نکرد». خودخواهانه صحبت درباره پدرم را آغاز کرده بودم. آنچه در مورد پدرم اهمیت داشت، چیزهایی نبود که گفته بودم. بچه که بودم او با تحسین و ستایشی صادقانه، تمام طرحهایم را نگاه میکرد. تمام چرکنویسهایم را که برای دریافت تأیید و تصویبش به او نشان میدادم با دقت بررسی میکرد. طوری که انگار با شاهکاری هنری مواجه است. به بیمزهترین جوکهایی که تعریف میکردم هم صادقانه لبخند میزد. اگر او به من اعتمادبه نفس نمیداد. نویسنده شدن و انتخاب آن به عنوان شیوه زندگی برایم بسیار دشوارتر میشد. پس حس اطمینانی که پدرم قادر بود بهسادگی در من و برادرم ایجاد کند. و به ما بقبولاند که انسانهای بیهمتا و بااستعدادی هستیم. اعتمادبهنفس و علاقه صادقانه به خودش بود. پدرم با نوعی سادگی کودکانه باور کرده بود که ما هم مثل او بااستعداد و باهوشیم. تنها به این دلیل که فرزندان او بودیم.