سری بازیهای ترسناک سایلنت هیل، فراتر از گیمپلی عالی و طراحی بینقص مراحل و معماهای خود، معانی مخفی متعددی در دنیای خود به مخاطب ارائه میدهند؛ طوری که مهمتر از روند عالی این بازیها، قصهها و شخصیتها و ایدههای مختلفی است که بازی تلاش میکند به مخاطب خود معرفی کند. هر بخش سایلنت هیل نکتهی خاص خود را دارد و هیچ چیز در این سری بازیها، بیدلیل قرار داده نشده است. اینجاست که نیاز به تحلیل و بررسی نکات مختلف و ارجاعات متفاوت این سری بازیها اهمیت بالایی پیدا میکند.
باید اضافه کنیم که وقتی از سری بازیهای سایلنت هیل صحبت میکنیم، منظورمان چهار قسمت نخست آن یعنی «سایلنت هیل»، «سایلنت هیل ۲»، «سایلنت هیل ۳» و نهایتا «سایلنت هیل ۴» است. در کنار داستان دنبالهدار این چند بازی و ارجاعات زیادی که به یکدیگر میدهند، این بازیها همگی در دنیایی یکسان واقع شدهاند و عناصر مشابهی دارند؛ طوری که بهسادگی میتوانیم با بررسی پایه و اساس کلی سری سایلنت هیل، فهمی کامل از این چهار بازی داشته باشیم؛ اما بیرون از سایلنت هیل ۱ تا ۴ قضیه کاملا فرق میکند. حتی با وجود نکات و عناصری که تلاش میکنند به قصههای اصلی اشاره کنند، بازیهای بعدی مجموعه بهطور کلی دنیای پرجزئیات سایلنت هیل را کنار میگذارند؛ دنیایی که میتوانیم به جرات بگوییم هستهی اصلی سری سایلنت هیل است.
امیدواریم این بررسیها و تحلیلها ترغیبتان کند تا دوباره به این مجموعه سر بزنید، یا از ابتدا آنها را برای خود تجربه کنید.
تحلیلهای مختلفی از مجموعهی سایلنت هیل و نمادها و دنیای آن انجام شده است و ما هم قرار نیست خودمان به بررسی دوبارهی همهی مجموعه بپردازیم. به کمک تحلیلهای متعدد و جامع سایلنت هیل، و با توجه به اینکه مرجع بزرگی به زبان فارسی برای فهم بهتر سایلنت هیل وجود ندارد، تصمیم گرفتیم تا بررسیهای مختلف دنیای سایلنت هیل را در قالب چند مطلب برای طرفداران این مجموعه گرد هم آوریم.
نهتنها امیدواریم که این تحلیلها به فهم بهتر دنیای سایلنت هیل و چگونگی کنار هم قرار گرفتن عناصر آن کمک کنند، بلکه همچنین امیدواریم که این مطلب منجر به شکلگیری مجموعهای از مخاطبان تازه برای سری بازیهای سایلنت هیل شود و انگیزهای برای ورود به این سری بازیهای عمیق و پرجزئیات، که تا اطلاع ثانوی قرار نیست دیگر ادامه یابند، ایجاد کند. حتی اگر هم سازندگانی جدید تصمیم به ادامهی سری سایلنت هیل گرفتند، این تحلیلها و بررسیها میتواند بهعنوان مرجعی برای مقایسهی اینکه آیا ساختههای بعدی، به خوبی سایلنتهای کلاسیک هستند یا نه، کاربرد داشته باشد.
جدای از اینکه سری بازیهای سایلنت هیل را بازی کرده باشید یا نه، چیزی از تجربهی آنها، از داستانشان و از دنیای بازی در ذهنتان به خاطر دارید، قول میدهیم که با تحلیلی کامل از دنیای پرجزئیات سایلنت هیل و شخصیتهای عمیق این مجموعه روبهرو شوید؛ تحلیلی که امیدواریم ترغیبتان کند تا دوباره به این مجموعه سر بزنید، یا از ابتدا آنها را برای خود تجربه کنید.
در قسمت نخست بررسی سایلنت هیل به پایه و اساس دنیای آن و قوانین مختلفی که بر این دنیا حاکم هستند، خواهیم پرداخت.
سایلنت هیل
سایلنت هیل نام یک شهر است؛ شهری که اتفاقات خارقالعادهای در آن رخ میدهد. شهری که پر است از نکاتی که بسیار عجیب و غریب به نظر میرسند؛ نکاتی که توضیحشان در ابتدا بسیار سخت و پیچیده است. از عباراتی مثل «دنیای دیگر»، «خاطراتی که تا ابد باقی میمانند» و «تولد خدایان جدید» گرفته تا ناپدید شدن افراد شهر و اتفاقات دیگر، در سایلنت هیل به وفور دیده و شنیده میشوند. با این حال، آیا در پس این اتفاقات و عقاید مرموز، دلیل و منطقی وجود دارد؟ اطلاعاتی که بتوان به کمک آنها این پدیدههای غیرقابل توصیف را توضیح داد؟
چه نیرویی این اتفاقات را شکل داده و به آنها جهت میدهد؟ آیا این اتفاقات به یکدیگر متصل هستند؟ هدف اصلی تحلیل دنیای سایلنت هیل، بررسی اتفاقات عجیب و ماورایی آن و ارائهی یک توضیح منطقی و باورپذیر برای آنهاست. برای پاسخ به سؤالات، ضمن رجوع به بازیها و اطلاعاتی که توسط متون و کتابهای داخل بازی ارائه میشوند، همچنین سراغ منابع دیگری هم رفتهایم. با این حال، در نظر داشته باشید که بخش مهمی از اطلاعات ارائه شده بهعنوان تئوریها و نظریههای مختلف مطرح میشوند؛ حتی اگر پایه و اساس آنها اطلاعات خود بازی باشد. در واقع، سازندگان بعضا به اندازهی کافی اطلاعات برای فهم وقایع دنیای سایلنت هیل را به مخاطب ارائه دادهاند، اما کنار هم قرار دادن این اطلاعات و نتیجهگیری از آنها، همگی به خودمان واگذار شده است.
منظورمان این است که در کنار تحلیلها و بررسیهایی که ما ارائه میدهیم، خودتان هم اگر به نکتهای خاص رسیدید، آن را در نظر بگیرید و بررسیهای ما را تنها پاسخ نهایی به سؤالات قلمداد نکنید. بهعنوان کسی که بازیها را تجربه کرده و متون و کتابهای مختلف داخل بازی را خوانده، خودتان در راه رسیدن به جوابها قدم بردارید و از توصیفات ما برای رسیدن به پاسخهایی که متعلق به خودتان هستند استفاده کنید.
قدرت ذهن
ایدهی اصلی دنیای سایلنت هیل را میتوان در دو بخش جداگانه خلاصه کرد. مفاهیم مختلفی که در سایلنت هیل ارائه میشوند ریشه در «پاراسایکولوژی» و همچنین مفاهیم فلسفی آشنای دنیای واقعی دارند. پاراسایکولوژی، زیرمجموعهای از علم روانشناسی است که تلاش میکند تا وقایعی که در ظاهر ماورایی به نظر میرسند را از دیدگاه روانشناختی توضیح دهد. بخش بزرگی از اتفاقات سایلنت هیل، از دنیای آن گرفته تا هیولاها و تصاویر و نمادها، همگی در پاراسایکولوژی ریشه دارند. در دنیای سایلنت هیل این باور وجود دارد که هر فکر و هر احساس فرد، قدرتی خاص و مشخص دارد؛ قدرتی که میتوان آن را نیروی روحی – روانی نامید. هر قدر که آن فکر قویتر یا آن احساس شدت بیشتری داشته باشد، ظرفیتی که آن نیروی روانی پیدا میکند بالا میرود.
اگر بخواهیم سادهتر بگوییم، نیروی روانی فرد میتواند روی دنیای اطراف او تأثیر بگذارد و این تأثیر روی انسانهای اطراف حتی بسیار بیشتر است. در واقع، نیروی روانی فرد و فعالیتهای ذهنی او نه فقط روی خودش، بلکه روی دنیا و موجودات آن هم تأثیر میگذارد.
کتابی در کتابخانهی مدرسهی سایلنت هیل ۱ پیدا میکنید که در آن نوشته است: «پولترجایستها یکی از اینها محسوب میشوند. احساس منفی، مثل ترس، نگرانی یا استرس زیاد میتواند بهعنوان یک نیرو و انرژی بیرونی نمود کند که قدرت فیزیکی دارد.» شاید بد نباشد در توصیف معنی «پولترجایست» اضافه کنیم که ارواحی که توانایی دست بردن در محیط دارند و میتوانند مثلا یک چیز را از روی میز بیندازند و سر و صدا کنند، پولترجایست نامیده میشوند. اساسا دنیای سایلنت هیل میخواهد بگوید که چیزی به معنای روح خبیث وجود ندارد که اطراف شما حرکت و شما را اذیت میکند، بلکه آن همان نیروی احساس و افکار فرد است.
فعالیتهای ذهنی و روحی فرد، میتواند تأثیراتی بیرونی و فیزیکی داشته باشد و میتواند حتی منجر به ساخت پدیدههایی مثل پولترجایست شود. در اینجا دنیای سایلنت هیل مثال خوبی برای چگونگی تداعی شدن نیروی روانی میزند. با ارجاع به همان کتاب، گفته میشود که احساسات منفی قدرتمند (مثل ترس، نگرانی، درد یا تنفر)، مشخصا از سوی دختران نوجوان، بالاترین ظرفیت را برای تبدیل شدن به انرژی روحی روانی دارند.
در تمام قسمتهای مختلف سایلنت هیل، این نوع انرژی و نمود پیدا کردن آن را در افراد متعددی دیدهایم؛ مثل یک کارمند میانسال که در غم از دست دادن همسرش فرو رفته، دختری افسرده که افکار خودکشی در سر دارد و پدرش را کشته است و یک پسرک یتیم که بیش از هر چیز در دنیا، میخواهد مادرش را پیدا کند و دوباره او را ببیند.
یک مثال خوب دیگر برای این موضوع، دختری است که نیروی روحی – روانی او به قدری قدرتمند بود که نیروی تاریکی و پلید ساخته شده از سوی او، به طور کلی تمام شهر سایلنت هیل را بلعید. این توضیح در یکی از کتابهای داخل بازی آمده است. در متن «خاطرات گمشده» سایلنت هیل ۳ میخوانیم که: «به خاطر قدرت ذهن آلسا، شهر به طور کلی تغییر حالت داد و به دنیای دیگر تبدیل شد.» در این کتاب هم یک بار دیگر به نقش ذهن و قدرت آن بسیار تأکید شده است.
میتوانیم همچنین به یک نمونهی دیگر بین زندانیان «زندان تولکا» و بازماندگان طاعون اشاره کنیم؛ هر دو گروه با افکار منفی و شدیدی دست و پنجه نرم میکردند. دوباره از همان کتاب خاطرات گمشده نقل کنیم: «به خاطر مرگ غیرقابل پیشبینی و ناگهانی تعداد زیادی از مردم شهر و همچنین احساسات و افکار زندانیان، نیرویی که شهر در خود داشت تغییر پیدا کرد و به تدریج شکلی متفاوت به خود گرفت.» میتوانیم ببینیم که نیروی ذهن، حتی شهر و قدرتهای داخل آن را تحت تأثیر قرار داده است.
نیروی انباشته
نیروی روانی، افکار و احساسات افراد میتواند در یک نقطهی خاص انباشته شود. این نقطه با منبع انرژی رابطهی نزدیکی دارد و به صورت رندوم و اتفاقی انتخاب نمیشود. معمولا، نقاطی که نیروی روحی – روانی در آن جا انباشته شده، نقاطی هستند که احساس بسیار قدرتمند و شدیدی را تجربه کردهاند؛ آن هم احتمالا به دفعات. میتوانیم ریشهی این باور را که ارواح در درختها، آب و زیر زمین زندگی میکنند به همین نکته ارتباط دهیم. اگر یک نقطه به مرور زمان پذیرای افکار و احساس یک یا چند نفر باشد، نیرو و قدرتی جدید از سمت خود تولید میکند؛ قدرتی که متعلق به آن مکان است. اشارهای دوباره به همان کتاب خاطرات گمشده داشته باشیم که در آن از شهر سایلنت هیل بهعنوان یک «اسفنج نیروهای معنوی» یاد شده است.
شهر سایلنت هیل انرژی و نیروی افکار و احساسات افراد را جذب میکند، آن هم در مقادیر بزرگ. امثال زیادی برای این موضوع در مجموعهی سایلنت هیل و در قسمتهای مختلف آن پیدا میشود. از این دسته مثالها بسیارند که در اینجا به تعدادی از آنها میپردازیم.
در سایلنت هیل ۳: افکار منفی یک دختر که فکر خودکشی را در سر میپروراند، سالهاست که پس از مرگش در چرخ و فلک پارک لیکساید باقی مانده و منجر به شکلگیری نیروهای مختلفی در آن مکان شده است. در متون بازی نوشته شده است: «خاطرات آلسا در چرخ و فلک شهر بازی جان میگیرند. همانطور که از نامش پیداست، او آلسا نیست، بلکه احساس قدرتمند تاریکی اوست که به این مکان چنگ زده است.» – کتاب خاطرات گمشده
در سایلنت هیل ۲: تفکرات ذهنی یک دختر، که زنده زنده و بهعنوان قربانی در مقابل خدایان سوزانده شده بود، هنوز در کلیسا وجود دارد. کتاب خاطرات گمشده: «افکار آلسا از کودکیاش در کلیسا باقی ماندهاند.»
در سایلنت هیل ۳: روی دیوارهای تونل، وقتی از تونل بیرون شهر بازی به سمت کلیسا حرکت میکنیم، نوشتههایی با خون وجود دارد. در همان کتاب خاطرات گمشده آمده است که اینها «صدای معتقدی است که در گوش او از قربانی کردن خود و خودکشی میگوید.» افکار این فرد، که خود را برای خدایان قربانی کرده است، تبدیل به نیروی روحی روانی شده و در تونل باقی مانده است.
در سایلنت هیل ۲: نوشتهها و نامههای مدیر، دفترچه خاطرات استنلی کولمن در سایلنت هیل ۳، نوشته و نامههای جوزف شرایبر در سایلنت هیل ۴. همهی اینها خاطرات و تفکرات یک فرد مرده هستند که نقش اصلی بازی بهعنوان نامه و نوشته آنها را میبیند.
در سایلنت هیل ۴: نیروی روحی روانی یک افراطی مذهبی که از افکار و احساسات وی شکل گرفته، فردی که خود را قربانی کرده است، در یک آپارتمان باقی مانده، حتی مدتها بعد از مرگ صاحب این نیرو و روی ساکنین آن ساختمان و حتی دیگر افراد تأثیر گذاشته است.
این ایدهی اصلی که افکار و احساسات یک نفر قدرت ماورایی دارد و میتواند روی نقطهای خاص تأثیر بگذارد و در آن جا باقی بماند، ریشه در اعتقادات سنتی ژاپنی دارد. بیرون از سایلنت هیل، این ایده را میتوانیم در داستانهای ترسناک ژاپنی دیگر هم ببینیم.
حلقه: نیروی روانی منفی ساداکو یامامورا پس از مرگ او همچنان در چاه باقی مانده و روی یک نوار ویدیو و تلویزیون تأثیر گذاشته است.
آب سیاه: دقیقا با همین ایده طرف هستیم. افکار و احساسات منفی دختری که غرق شده است در کل ساختمان باقی مانده است و دختر هم به دنبال مادر خود میگردد.
کینه: طلسم فردی که با تنفر بسیار مرده است، در تمام نقاطی که او حرکت کرده بود رخنه کرده و وجود دارد. افرادی که با این طلسم روبهرو میشوند، کشته می شوند و یک طلسم جدید جای آن را میگیرد.
دنیای درون یا ناخودآگاه
برخی از فلاسفه مینویسند که «هر انسان خودش دنیایی است»، عبارتی که روی عمق بسیار و تنوع دنیای معنوی و اعتقادات هر فرد تمرکز دارد. بر اساس ایدههایی که در سری سایلنت هیل مطرح میشود، هر فرد به صورت ناخودآگاه در خود یک دنیای داخلی دارد. این دنیا از خاطرات و درک ما از دنیای واقعی و ادغام آنها با افکار، تخیلات، احساسات و چیزهایی شبیه به آن ساخته شده است. این دنیای درون میتواند نمایانگر ترسها، امیدها و باورهای سازندهاش باشد.
برخی از افراد، مخصوصا آنهایی که قدرت تخیل بسیار بالایی دارند، دنیای درون بزرگتر، پیچیدهتر و با لایههای بیشتری ساختهاند؛ دنیایی که پر است از تصاویر غریب. در طرف مقابل، دنیای درون برخی از افراد کمتر توسعه یافته و پیش رفته است، ولی باز هم وجود دارد و این موضوع به معنای نبود این دنیای داخلی برای او یا در کل هیچ فردی نیست.
اگر تصور دنیای درون یا چیزی شبیه به آن برایتان سخت به نظر میرسد، تخیل کنید که وارد ناخودآگاه فردی شدهاید. در چنین مکانی، خاطرات مختلف جای گرفتهاند، خاطراتی که بعضا واضح نیستند. تخیلات و باورهای فرد و بزرگترین ترسهای او همگی به شکل یک شهر یا روستا، که از یک سری عکسهای متعدد تشکیل شده درآمدهاند. این یک دنیای کامل است که میتوانید به آن سفر کنید و تصاویر و دیدنیهای مختلفی که در آن جا نهفته است را ببینید. خدا و سازندهی این دنیا، همان فردی است که به دنیای درون او سفر کردهاید.
ساختار و محتوای دنیای درون افراد، کاملا به شخصیت و وضعیت روحی – روانی سازندهش، یعنی همان «او» بستگی دارد. دنیای درون هر فرد، کاملا خاص و مختص اوست. این دنیا میتواند یک بهشت زیبا باشد و این ظرفیت را هم دارد تا به شکل یک جهنم ترسناک در بیاید. تمام اینها به باورهای هر فرد که در او ریشه کردهاند، جهانبینی او، غرایز و خواستههایش و چیزهایی از این قبیل بستگی دارد. اگر بگوییم افکار و احساسات مختلف نیرویی دارند، نیروی روانی، پس منطقی است اگر به دنیای درون هم یک نیرو و قدرت نسبت دهیم؛ قدرتی که میتواند روی دنیای واقعی و افراد دیگر تأثیرگذار باشد.
با در نظر گرفتن همین موضوع، پس از مرگ سازندهی دنیای درون، یعنی خود فرد، این دنیا از بین نخواهد رفت و بهعنوان یک نیروی روحی و روانی به وجود خود ادامه خواهد داد، مشخصا در یک نقطهی خاص (در اینجا سایلنت هیل). این دنیا وضعیتی مثل یک دنیای موازی پیدا میکند، که البته شاید مثال و تشبیه مناسبی نباشد، ولی این منظور را خوب منتقل میکند که در کنار دنیای واقعیمان شکل میگیرد و باقی میماند. مرز این دنیای درون و دنیای واقعی، نقطهای است که واقعیت و تخیل با یکدیگر برخورد میکند. در توضیحات یکی از پزشکان بیمارستان بروکهیون (سایلنت هیل ۲) دربارهی ناخودآگاه آمده است: «…چون هیچ دیواری بین اینجا و آنجا وجود ندارد. این دنیا روی مرزی قرار دارد که واقعیت و خیال را از یکدیگر جدا میکند؛ مکانی که هم دور است و هم نزدیک.»
اینکه دنیایی دیگر با واقعیتها و باورهای متفاوت خود وجود داشته باشد، ما را به این سمت سوق میدهد که از کلمهای که خود بازی از آن یاد کرده، برای توصیفش استفاده کنیم: «عالم غیر » (Otherworld).
برای اینکه درک مفهوم دنیای دیگر را کمی سادهتر کنیم، بگذارید مثالی از سایلنت هیل ۴ بزنیم. دنیای درون یک قاتل سریالی، شامل خاطرات او، دیدگاهها و تخیلات بیمارگونهاش، در یک آپارتمان باقی مانده و نهتنها روی افراد داخل ساختمان تأثیر میگذارد، بلکه آنها را به سمت خود جذب میکند. بیثباتی روانی کسی که این دنیا را ساخته منجر به شکلگیری یک دنیای دیوانهوار و طبیعت گیجکننده و مبهم آن شده است. کتاب خاطرات گمشده: «اگر ذهن فرد در وضعیتی نابهسامان قرار داشته باشد، عالم غیر هم وضعیتی بینظم و پر هرج و مرج به خود میگیرد.»
قوانین و محدودیتهای دنیای درون
دنیایی که در ناخودآگاه ساخته شده قوانین خاص خود را دارد و برخی محدودیت هم در آن پیدا میشود. در طومار سرخ، نوشتهای که در سایلنت هیل ۴ پیدا میکنیم، آمده است: «دنیای او از ما جداست. آن دنیا محدودیتهایی دارد و در این محدودیتها، او بهعنوان یک شاه حکومت میکند. این دنیا همیشه در حال تغییر و پر از هرج و مرج است. درها و دیوارهایی که انتظارش را نداریم، ناگهان ظهور میکنند، زمین حرکت میکند، هیولاهایی عجیب و غریب در آن پیدا میشوند؛ این دنیا را فقط خودش میتواند کنترل کند.»
بازی از دنیای عجیبی که در یک فرد شکل گرفته برای ما توضیح میدهد. تنها سازندهی این دنیاست که میتواند آن را کنترل کند. او قوانینش را مشخص میکند، قوانینی که بر آن حاکم شدهاند. همانطور که ساخت این دنیا، خودآگاه نبوده، هیچ کدام از این حرکات هم خودآگاه انجام نمیشوند. قوانین حول جهانبینی و باورهای فردی که دنیا را ساخته است شکل میگیرند. باورهای فرد بهعنوان قوانین دنیای درون نمود میکنند. بگذارید نگاهی به بازیها بیندازیم و تعدادی مثال بزنیم:
در سایلنت هیل ۱: دخترکی که تحت تأثیر آموزههای دینی و باورهای مادرش به خداوند اعتقاد داشت. باورهای او منجر به ساخت خداوند در عالم غیر و دنیای درون او شدند.
در سایلنت هیل ۱: دخترک باور داشت که مادهای به نام «آگلائوفتیس» وجود دارد که میتواند شیاطین را از بین ببرد و این ماده، که در دنیای واقعی یک گیاه معمولی است، در دنیای درون بهعنوان سلاحی مقابل شیاطین کار میکند و کاربرد دارد.
در سایلنت هیل ۱: این دختر همچنین باور داشت که نماد جادویی به نام «نماد متاترون» وجود دارد که با قدرت بسیار خود میتواند جادو را از بین ببرد، دنیاهای دیگر را نابود کند و همه چیز را به حالت قبل برگرداند. نقاشی او از این نماد، که هیچ ارزشی در دنیای واقعی نداشت، در دنیای درون او به یک آیتم مهم و اصلی تبدیل میشود.
در سایلنت هیل ۳: نمادی که بسیار مهم بود، یعنی همان نماد متاترون، تمام قدرت خود را از دست میدهد. چون سازندهی دنیا دیگر به قدرت آن باور ندارد و میگوید که این نماد «یک تکه زباله است» و در نتیجه قدرت نماد به طور کلی از بین میرود.
در سایلنت هیل ۴: باورهای یک فرد افراطی دینی که معتقد است شمشیرهای مقدس وجود دارند، شمعها مقدس هستند و گلولههای نقره میتوانند ارواح را از بین ببرند، در دنیای او نمود میکند و تبدیل به قوانین آن دنیا میشود.
واقعیت و دنیای ناخودآگاه
با در نظر گرفتن نکات بالا، می توانیم دو نوع دنیای متفاوت در سری سایلنت هیل را به صورت جداگانه بررسی کنیم.
دنیای واقعی یا عینی: دنیای بیرونی که بدون توجه به فرد و وضعیت روانی او و باورهایش وجود دارد. این دنیا بیرحم است و هر کسی که بخواهد با قوانینش مبارزه کند را از بین میبرد. ممکن است ریشهی بیرحمی این دنیا، مردمی باشند که در آن سکنی گزیدهاند؛ افرادی که آلوده به گناهاند و توانایی ابراز رحم و مهربانی را ندارند. تنها چیزی که برای مردم مهم است، اهداف شخصی و پیشرفت خودشان است. اگر فردی نتواند قوانین حاکم بر این دنیای واقعی و عینی را بپذیرد، راهکار چیست؟ کسی که نمیتواند در این دنیا زندگی کند، چه کار باید انجام دهد؟
دنیای ناخودآگاه و درون یا دنیای فردی: اگر فردی نتواند یا نخواهد دنیا و بیرحمی حاکم بر آن را بپذیرد، راه حل چیست؟ اگر فرد نخواهد به زندگی در آن ادامه دهد و دیگر در چنین دنیایی وجود داشته باشد، باید چه کند؟ «هدر»، نقش اصلی سایلنت هیل ۳، به این سؤال ما پاسخ میدهد: «زجر کشیدن بخشی از زندگی و واقعیتهای آن است. یا یاد میگیری تا با آن کنار بیایی، یا ناپدید میشوی و در دنیای رویایی که خود ساختهای باقی میمانی.» و پاسخ به همین سادگی است: میتوانی در دنیای رویایی خود بمانی و از آن بیرون نیایی. و وقتی واقعیت چیزی جز عذاب کشیدن و شکنجه نیست، وقتی واقعیت فرد را با تاریکی خود احاطه میکند، ذهن تلاش میکند تا برای خود یک دنیای دیگر بسازد و به وجودش در آن ادامه دهد؛ دنیایی که در آن میتواند خوشحالی خود را پیدا کند. پزشک بیمارستان بروکهیون در شرح وضعیت یکی از بیماران میگوید: «واقعیت دیگری برای او وجود ندارد. او در دنیای دیگری است و در آن جا خوشحال است.» این بیمار خوشحالی خود را در انکار دنیای واقعی و فرار از آن به یک دنیای ساختهی تخیلات و توهمات خود یافته است. دنیایی او که برای خود در ناخودآگاهش ساخته، میتواند آرزوها و خواستههایش را به واقعیت تبدیل کند. شاید بهتر است بگوییم که این دنیا، همان ناخودآگاه اوست؛ دنیایی که از خاطرات، غرایز، امیدهایش تشکیل شده و آینهای از ذات واقعی یک فرد است. چنین دنیایی، مثل یک آینهی بینقص عمل میکند، مثل سطح صاف یک رودخانه که تصویر کسی که به آن نگاه کرده را منعکس میکند؛ آن هم با در نظر گرفتن تمام جزئیات تصویر و حتی تفکرات.
ولی چگونه میتوان وارد چنین دنیایی شد؟ به عبارت دیگر، چگونه میتوان وارد چالهی خرگوش داستان آلیس شد و در آن به پایین افتاد؟ برای اینکه یک فرد کاملا وارد دنیای ناخودآگاه شود، باید هر اتصالی که به واقعیت دارد را از بین ببرد. چنین وضعیتی بیشباهت به اوتیسم نیست؛ یک بیماری که فرد مبتلا به آن در برقراری ارتباط با دیگر افراد و هر چیزی که بیرون خود است، مشکل دارد و ترجیح میدهد در دنیا و افکار خود باقی بماند.
چرخهای بیپایان و نظریهی جاودانگی
بیشک نیازی به گفتن این نکته نیست که هوشیاری را نمیتوان از بدن فرد، یا بهتر است بگوییم مشخصا از مغز یک نفر، گرفت و جدا کرد. ولی آیا مرگ مغری به معنای از دست دادن هوشیاری و نابودی آن برای فرد است؟ آیا هوشیاری فرد به طور کلی از بین میرود؟ فلاسفهی بسیاری در ادوار مختلف در پاسخ به این سؤال تلاش کردهاند. البته که هوشیاری وابسته به فرد مادی است و نمیتواند در نیستی وجود داشته باشد، ولی هوشیاری این توانایی را هم دارد تا ماده را در ناخودآگاه بازتاب دهد؛ طوری که دنیایی دیگر با منعکس کردن ماده به وجود میآورد. میتوانیم به این شکل برداشت کنیم که هوشیاری و ذهن، آینه است و دیدههای فرد و باورهای او از آن، تعوجاتی که در سطح آینه وجود دارند.
اما اگر یک ذهن و هوشیاری وارد این دنیای ساخته شده در ناخودآگاه شود، و بازتاب آن به نمایش در بیاید، آن وقت این دنیای ساختگی، تنها واقعیت آن ذهن خواهد بود. در چنین حالتی، نتیجه چیست؟ آن ذهن و هوشیاری در یک وجود بیپایان و همیشگی گیر کرده است و در یک چرخهی بیپایان قرار گرفته. این هوشیاری اختیار خود را پیدا میکند. کل چرخه یادآور «چرخهی اوربروس» است؛ نمادی یونانی که یک مار را به هنگام خوردن دم خویش به تصویر میکشد و نماد ابدیت است. این نماد در سایلنت هیل ۱ هم دیده میشد. وجود این هوشیاری کاملا از دنیایی که در آن قرار گرفته، نشات میگیرد. در چنین وضعیتی، مرگ یک بدن هیچ معنایی برای آن هوشیاری ندارد، جز اینکه تنها ارتباط او با دنیای واقعی و تنها راه برگشت را هم از بین میبرد.
هوشیاری حتی متوجه این مرگ نمیشود و به زندگی خود در دنیای ناخودآگاه ادامه میدهد. در طومار سرخ این موضوع تأیید شده و آمده است: «هر کس که توسط آن دنیا بلعیده شده، تا ابد در آن جا زندگی خواهد کرد، بدون اینکه مرگی برایش وجود داشته باشد.» مثال بسیار خوب این موضوع را در سایلنت هیل ۴ میبینیم. هوشیاری «والتر سالیوان» پیش از مرگ بدن او به دنیای ناخودآگاه منتقل شده است و والتر هم بدون اینکه متوجه مرگش شده باشد، ده سال در دنیایی ساختگی به زندگی ادامه داده بود.
ادغام دنیاها
تا به اینجای کار میدانیم که یک مکان، میتواند نیروی افکار و احساسات افراد را جذب کند و در خود نگه دارد. یک مکان همچنین توانایی جذب نیروی دنیای درون یا ناخودآگاه افراد را هم دارد، آن هم نه برای یک فرد و بلکه افرادی متعدد. نتیجه چه میشود؟ در چنین حالتی، دنیاها به یکدیگر وارد شده و مرز بین آنها به تدریج از بین میرود و در نهایت کاملا با یکدیگر ادغام میشوند. در بازی میخوانیم: «عوالم غیر به اجبار وارد دنیای او شدند و دنیایش به شکل وحشتناکی شروع به گسترش کرد.»؛ برای مثال، شهر سایلنت هیل دنیای درون افراد زیادی را در خود جای داده است که همگی در کنار یکدیگر، یک «عالم غیر » را ساختهاند؛ دنیایی که مجموع آن عوالم غیر است. منطقی است اگر این عالم غیر نه توسط قوانین حاکم بر یک نفر، بلکه ادغام قوانین متعددی شکل بگیرد که بر بخشها و قسمتهای مختلف آن اعمال شدهاند.
تأثیر
گفتیم که افکار و احساسات افراد، قدرت روحی و روانی مشخصی دارند. همچنین گفتیم که این قدرتها میتوانند روی افراد دیگر هم تأثیر بگذارند. بگذارید نگاهی به قدرت این تأثیر روی افراد بیندازیم. با توجه به رویدادهای مختلف بازیهای سایلنت هیل، میتوانیم چند نوع تأثیر مختلف برای این پدیده در نظر بگیریم:
- قدرت یک دنیای ناخودآگاه و داخلی میتواند افراد دیگر را هم به داخل خود بکشاند. افرادی که به این دنیاها ورود کردهاند، تحت تأثیر نیروی روحی و روانی حاکم بر آن، دیدی متفاوت از واقعیت خواهند داشت و به جای دنیای عینی، دنیای درون و ناخودآگاهی که وارد آن شدهاند را مشاهده خواهند کرد. فردی که تحت تأثیر این نیروها قرار گرفته، ممکن است خود را داخل دنیای درون یک شخص دیگر ببیند. به زبان دیگر، شخصی که دنیای درون را ساخته، تنها فردی نیست که با آن دنیا ارتباط برقرار میکند.
- نیروی افکار و احساسات میتواند روی شخصیت یک فرد تأثیر بگذارد و کاری کند تا او «تسخیر شده» به نظر برسد.
- بالاخره، نیروی افکار میتواند آنقدر قدرتمند باشد تا حتی جان یک نفر را بگیرد. مثالهای مختلفی برای این موضوع در دنیای سایلنت هیل به چشم میخورد.
چه افرادی بیشتر تحت تأثیر نیروهای روانی مختلف قرار میگیرند؟
پیش از هر چیز میتوان گفت احتمالا آن دسته از افرادی که «حس ششم» بهتری دارند، حسی که باعث میشود تا نیروهای ماورایی و نامرئی را بیشتر درک کنند، بیشتر از دیگران ممکن است تحت تأثیر نیروهای روحی و روانی قرار بگیرند. با این حال، ذهن باید در وضعیت و حالات خاصی قرار داشته باشد تا بهتر بتواند تأثیرات روحی و روانی را جذب کند و وارد یک دنیای ناخودآگاه شود. بازی به وضوح میگوید هر چه فرد بیشتر از واقعیت دور شود، احتمال ارتباط او و تماسش با عالم غیر بیشتر میشود. برای مثال، چند حالت مختلف بین شخصیتهای سایلنت هیل که افراد را مجبور به ورود به عالم غیر کرده، از این قرار هستند:
- به هنگامی که فرد خواب است. (ریچارد برینتری، فرنک ساندرلند)
- تحت تأثیر الکل (سینتیا ولاسکز) و تحت تأثیر مواد مخدر قوی (پیتر والش)
- در محیطهایی که محدودهی دید پایین میآید، مثل مه یا تاریکی. در کتاب خاطرات گمشده نوشته شده است: «مه و تاریکی با قرار دادن مانعی در مقابل، حالتی را به وجود میآورند که در آن توانایی دید محدود میشود. به زبان دیگر، مانعی بین مرز آسمان و زمین قرار میگیرد که به معنای ادغام دو دنیای خیال و دنیای واقعی است.»
- میدانیم فردی که از زندگی خود رضایت ندارد، به تدریج هر چه بیشتر از واقعیت فاصله میگیرد؛ در نتیجه، ذهن افرادی که سختی بسیاری را در زندگی خود تحمل کردهاند مشخصا بیشتر تحت تأثیر دنیاهای ناخودآگاه قرار خواهد گرفت. این موضوع هم در کتاب خاطرات گمشده تأیید شده است: «افرادی که ذهنی مغتشش دارند به راحتی جذب دنیای دیگر میشوند.» به همین دلیل هم سایلنت هیل، وقتی به مکانی انباشته از نیروهای روحی – روانی افراد مختلف تبدیل میشود، مانند یک آهن ربا شروع به جذب دیگران میکند؛ افرادی که تاریکی در آنها رخنه کرده است.
واقعیت، خیال و توهم
برای توصیف دنیای سایلنت هیل، نیاز داریم تا گریزی به چند تعریف مختلف روانشناختی بزنیم که نهایتا به درک بهتر عناصر مختلف این سری بازیها کمک بزرگی خواهند کرد؛ تعاریفی از واقعیت، خیال و توهم.
واقعیت: تعریفی که افراد «معمولی» از دنیای اطراف خود دارند یا به عبارت دیگر، وقتی شکل واقعی و محتوای یک چیز با شکل و محتوای آن چیز در ذهن فرد یکسان باشد، میگوییم با واقعیت طرف هستیم. یا به زبان سادهتر میتوانیم واقعیت را به این شکل تعریف کنیم: نگاه عینیتگرا به هر چیز (نگاه به چیزها در مقام ابژه). حتی میتوانیم یک قدم جلوتر برویم؛ تصور کنید روی میز یک فنجان قهوه است، فردی که حسابی خسته هم هست و چند ساعتی بیشتر نخوابیده، با دشواری از خواب نصف و نیمهی خود بلند میشود، نگاهی به آن فنجان قهوه میاندازد، و فقط یک فنجان قهوه میبیند.
توهم: افراد «معمولی» نباید با این پدیده برخورد داشته باشند؛ پدیدهای که به معنای مشاهدهی اشتباه دنیای اطراف فرد است. چه چیزی غلط یا اشتباه است؟ یا بهتر است بپرسیم، چه چیزی باید غلط باشد و اشتباه؟ آن چه که فقط و فقط فرد مجنون میبیند و بقیه نمیتوانند. توهمات یک فرد «دیوانه»، فقط و فقط توسط او دیده میشوند و هرگز شخص دیگری نمیتواند آن را ببیند. ارجاعی دیگر به منبع اصلیمان در بازی بدهیم. کتاب خاطرات گمشده دربارهی والتر سالیوان سایلنت هیل ۴ نوشته است: «سالیوان میگوید که او یک شیطان قرمز دیده است. او چه چیزی دیده بود؟ هیچ کس به غیر از سالیوان هرگز نخواهد فهمید که او واقعا چه چیزی دیده بود.» این تصاویر اشتباه و غلط، که فرد دیوانه دیده است، واقعا چه شکلی هستند؟ اینها تصاویر و عناصری از ناخودآگاه فرد هستند که بالا آمدهاند و با درک فرد از واقعیت ادغام شدهاند. چرا بقیه نمیتوانند آنها را ببینند؟ چون آنها فقط در ناخودآگاه یک فرد وجود دارند و در واقعیت وجود ندارند، در نتیجه کسی به غیر از آنها نمیتواند این تصاویر را ببیند. بگذارید در اینجا هم مثالی بزنیم. همان فنجان قهوه بالا را در نظر بگیرید. فرد حالا بلند شده است، آن فنجان قهوه را دیده و به دور اتاق میدود و فریاد میزند که «نجاتم دهید! او میخواهد من را بکشد! فنجان قهوه قصد جانم را کرده!». توهمات ارتباطی با واقعیت ندارند.
خیال: این پدیده برخی اوقات برای افراد «معمولی» هم اتفاق میافتد. خیال بدین معناست که فرد یک چیز واقعی را به شکلی متفاوت میبیند، ولی کاملا با توجه به باورها و ذهنیتهای خودش. خیال اغلب به خاطر انتظارات بسیار بالای یک فرد از موضوعی شکل میگیرد. اگر فرد به خاطر فشارهای بسیار بالای احساسی یا عوامل دیگری مثل محدودیت دید (مثلا در شب) و اشتباه در دید (خطای دید) هم موضوعی را به شکلی غیر واقعی ببیند، آن را خیال در نظر میگیریم. در چنین موقعیتی، فرد یک چیز را کامل ندیده است و بلکه بخشی از آن را مشاهده کرده، و ذهن به صورت خودکار تصویر را کامل میکند. این کامل کردن با توجه به حال فرد و همچنین اطلاعاتی که از ناخودآگاه گرفته شده انجام میشود. توضیح موضوع کمی سخت است، در نتیجه بگذارید یک مثال بزنیم. تصور کنید نزدیکهای شب است، فردی در جادهای مشغول راه رفتن است. هوا تاریک شده است و کمی هم مهآلود به نظر میرسد، او هم نمیتواند به خوبی مقابل خود را ببینند و اتفاقا نصف روز را هم مشغول سایلنت هیل بازی کردن بوده است. فرد مورد نظر ما احتمالا در حال حاضر حسابی ترسیده است. او محتاط از داخل مه عبور میکند، هر سایه او را میترساند و هر صدایی که میشنود، سرش را بر میگرداند تا از آن مطمئن شود و حتی با صدای پای خودش هم قلبش میریزد. کمی جلوتر که میرود، مردی در جلویش ظاهر میشود، اما مه و تاریکی به او اجازه نمیدهد تا مرد را به وضوح ببیند. در نتیجه تنها چیزی که میبیند، سایهی یک مرد است که از مقابل به سمت او میآید. فرد همانطور که گفتیم زمان زیادی را پای سایلنت هیل گذرانده و به خاطر انتظاراتی که دارد، کاملا آماده است که جلوی خود یک هیولا ببیند. او کمی چشمهایش را تنگ میکند تا سایهی مقابلش را بهتر ببیند و بعـــله، او مقابل خود یک هیولا میبیند. مثالهای سادهتری هم وجود دارد. همین موقعیت را در نظر بگیرید، ما فردی که سایلنت هیل بازی میکرده را با فردی که از کلیسا برمیگردد و مدت زیادی مشغول شنیدن دعا دربارهی بازگشت عیسی بوده جایگزین میکنیم. او در راه برگشت به خانه در مه شکلی میبیند، شاید سگی است، چوبی است، درختی است و ذهنش آن را با فرشتهای یا چیزی شبیه به آن کامل میکند.
ادراک فردی
«هیرویوکی اواکو»، نویسندهی سایلنت هیل ۲ و سایلنت هیل ۳، گفته بود که ایدهی اصلی مجموعه بر اساس نظریههای فلسفی حول فهم فرد از واقعیت شکل گرفته است. به شکل خلاصه میتوانیم بگوییم که هر شخص دنیا را متفاوت میبیند و زاویهی این دید به شخصیتها آنها و همچنین جهانبینیشان وابسته است. در واقع، ما به هیچ وجه نمیتوانیم دنیا را به شکل عینی نگاه کنیم، چون کامل وابسته به حسهای خود و اطلاعاتی که آنها به ما میدهند هستیم. به همین دلیل، یک جسم میتواند متفاوت از سوی دو نفر دیده شود. یک فرد معمولی، جسمی که سبز رنگ است را به رنگ سبز میبیند و کسی که کوررنگی دارد، آن را خاکستری. چیزی در دنیای واقعی ممکن است از سوی فردی بد و منفی قلمداد شود و از سوی فرد دیگری بهعنوان چیزی مثبت و خوب. فردی که «معمولی» شناخته میشود دنیا را به آن شکلی که معمولا محسوب میشود نگاه میکند و فردی که از نظر روانی ثبات ندارد، همان دنیا را به شکل کابوسی پر از هیولا میبیند.
و اینها موضوع مهمی را برایمان روشن میکنند: ذهن در همه حال تلاش میکند تا از هر چیزی که ممکن است آزارش دهد، فاصله بگیرد و به افراد اجازه میدهد تا دنیا را به هر شکلی که میخواهند بفهمند، ببینند و درک کنند. در نتیجهی همین موضوع، نگاههای فردی و ذهنی متعددی از دنیا ساخته میشود. بهسادگی میتوان گفت که ما هرگز نمیتوانیم حقیقت مطلق و عینی را ببینیم و تنها چیزی را میبینیم که خودمان میخواهیم ببینیم.
در سری سایلنت هیل، این نظریات با معرفی یک حالت متعادل بین دنیای واقعی و دنیای ناخودآگاه به تصویر کشیده میشوند. فردی که تحت تأثیر یک دنیای ناخودآگاه و درونی است، در همه حال تلاش میکند تا تعادلی بین دو واقعیت مختلف پیدا کند و نهایتا دنیای درونی روی فهم آنها تأثیر میگذارد و کاری میکند تا ادغامی از واقعیت و دنیای ناخودآگاه را ببیند. زمین زیر پای او ممکن است خالی به نظر برسد، دیوارها ممکن است با گوشت و خون پوشیده شوند، ولی این بدین معنا نیست که زمین و دیوار واقعا به این شکل هستند. بقیهی افراد ممکن است آن زمین را کاملا معمولی ببینند، یا به شکلی دیگر که کاملا وابسته به دنیای ناخودآگاهی است که تحت تأثیر آن هستند و همچنین میزان و شدت آن تأثیر. کتاب خاطرات گمشده مینویسد: «عالم غیر، با توجه به شخصی که به آن نگاه میکند، فرق خواهد کرد.» بد نیست مثل همیشه مثالهایی از قسمتهای مختلف سایلنت هیل برای فهم بهتر موضوع در این مجموعه بیاوریم.
در سایلنت هیل ۲: دیالوگهای بین جیمز و لورا نمایانگر این موضوع هستند.
- «دخترک کوچکی مثل تو اینجا چه میکند؟»،
- «کوری یا واقعا نمیبینی؟»،
- «حتی یک خراش هم رویت نیافتاده!»،
- «چرا باید میافتاد؟!»
دیالوگهایی این چنینی کاملا و به وضوح این موضوع را گوشزد میکنند که این دو، مشغول دیدن دنیاهای متفاوتی هستند. جیمز شهری متروک پر از هیولاهای مختلف را میبیند، در حالی که لورا یک شهر کوچک و معمولی بین راهی را میبیند. کتاب میگوید: «از دید او شهر معمولی به نظر میرسد. او هیولایی نمیبیند و او حتی ماریا را هم نمیبیند.» ولی سؤال اینجاست که کدام یک از آنها، سایلنت هیل واقعی را میبیند؟ احتمالا هر کدام از این شخصیتها فقط آن چیزی را میبینند که میخواهند.
در سایلنت هیل ۲: آنجلا در دنیایی کابوسوار و میان حجم زیادی از آتش زندگی میکند و همیشه در حال درد کشیدن است. وقتی دنیای جیمز برای مدتی کوتاه با او ارتباط برقرار میکند، آنجلا میگوید: «برای من، دنیا همیشه این شکلی است.» ادی دنیا را پر از عدهای قاتل میبیند و از دید او دنیا به یک قصابی بسیار بزرگ به نظر میرسد.
در سایلنت هیل ۲: وقتی جیمز در هزارتو قرار دارد، او هیولای ترسناکی را میبیند که به آنجلا حمله میکند. آنجلا هیولا را «پدر» خطاب میکند و میگوید: «نه پدر، خواهش میکنیم، این کار را نکن». به نظر میرسد که هم آنجلا و هم جیمز، هیولا را متفاوت میبینند. یکی او را شبیه به هیولایی میبیند و دیگری شبیه به تصویر پدرش که در خاطراتش ثبت شده.
در سایلنت هیل ۲: نزدیکیهای پایان بازی، آنجلا جیمز را برای مدتی کوتاه شبیه به مادرش میبیند و حتی او را مادر صدا میکند و میگوید: «مادر! مادر! به دنبالت میگشتم. تو تنها کسی هستی که باقی مانده. شاید، شاید حالا بتوانم استراحت کنم. مادر! چرا فرار میکنی؟ تو که مادر نیستی. تویی. معذرت میخواهم.» او به قدری میخواست مادر مردهاش را ببیند که ذهنش آماده بود تا هر چیزی که ممکن است اندک شباهتی به او را داشته باشد، تبدیل به مادرش کند. نهتنها دنیای اطراف را میتوان با درک فردی و متفاوت نگاه کرد، بلکه فهم ذهنی فرد روی زاویهی دید او نسبت به دیگران هم تأثیرگذار است.
در سایلنت هیل ۳: یکی از غولآخرهای بازی به نام «پیامآور»، از اعضای فرقهی داخل بازی است. هدر او را کاملا بهعنوان یک هیولا میبیند. کتاب برای اینجا هم میگوید: «اعضای فرقه با قدرت کلودیا تغییر شکل دادهاند و در دید هدر این تغییر ظاهر شبیه به یک هیولا میماند.» اینجا هم بار دیگر با درک متفاوت خود فرد از موضوع طرف هستیم.
سقوط
قبلا دربارهی این موضوع صحبت کردیم که عالم غیر، که به خاطر نیروی روحی – روانی افراد به وجود آمده است، میتواند بهعنوان یک دنیای موازی در نظر گرفته شود. این دنیای جداگانه میتواند روی دیگر افراد تأثیر بگذارد و آنها را به سمت خود جذب کند. در ابتدا، هر فرد فقط تحت تأثیر یک دنیاست و آن همان واقعیت است، اما او در نقطهای بین دو دنیا قرار می گیرد و ادغامی از آن دو را میبیند. این وضعیت را میتوان کم و بیش، حالتی بین دو تغییر بزرگ در نظر گرفت؛ نیمی از هوشیاری فرد در دنیای درون و ناخودآگاه فرو رفته و نیم دیگر هنوز در دنیای واقعی است. این تعادل هم ثابت نیست و تغییر میکند. همانطور که در بازیها دیدهایم، ذهن میتواند برخی اوقات در دنیای ناخودآگاه بیشتر فرو رود و در مقابل، برخی اوقات وزنهی تعادل بیشتر به سمت واقعیت مایل میشود. برای مثال، سایلنت هیل مه گرفته و سایلنت هیل در تاریکی شب، بیشتر نزدیک واقعیت هستند و سایلنت هیل در کابوس یا ناکجاآباد در سایلنت هیل ۱ به عالم غیر نزدیکترند.
وقتی تأثیر یک دنیای ناخودآگاه به اندازهی کافی شدید و قدرتمند میشود، هر آنچه که موجب ارتباط ذهن با واقعیت شده ضعیف میشود و ذهن فرد به طور کلی در دنیای دیگر فرو میرود و فقط دنیای ناخودآگاه را میبیند. در چنین حالتی، فرد بیشتر در حال تجربهی توهم یا رویای محض است تا خیال. مثالهای متعددی در بازیها وجود دارند و به چند عدد از آنها اشاره میکنیم.
در سایلنت هیل ۱: به خاطر تأثیری که عالم غیر روی شخصیت اصلی دارد، جمعیتی دیگر از افراد به تدریج بیشتر و بیشتر در دنیای کابوسواری که توسط دخترک ساخته شده، فرو میروند. هر چه قدرت این دنیای دیگر بیشتر میشود، از دید شخصیتها وحشتناکتر و ترسناکتر به نظر میرسد.
در سایلنت هیل ۴: تحت تأثیر افکار و احساسات قاتل سریالی و مردهی داستان، افراد یکی پس از دیگری به سمت دنیای ناخودآگاه او کشیده میشوند و خود را در آن میبینند.
کسی که در ناخودآگاه فرو رفته، چه حال و روزی دارد؟
چه بر سر بدن فردی میآید که هوشیاری او و ذهنش در دنیای ناخودآگاه فرو رفته و مشغول گشت و گذار در آن جاست؟ سه ایدهی مختلف برای این موضوع در سری سایلنت هیل مطرح میشود، اما نهایتا هیچ کدام بهعنوان پاسخ نهایی و قطعی بالاتر از دیگری قرار نمیگیرد. به احتمال زیاد، ادغام هر سه ایده، پاسخ نهایی این سؤال خواهد بود.
نظریهی اول: شخصیتها خواب هستند. پیش از هر چیز اضافه کنیم که فقط دنیایی که فرد اطراف خود میبیند، ساخته و پرداختهی ذهن او نیست، بلکه بدنش هم میتواند بازتابی از تمایلات ذهنی باشد. در برخی بخشهای بازی، میتوانیم کم و بیش با اطمینان بگوییم آنچه میبینیم، بدن خود فرد نیست، بلکه بازتابی از خود او در دنیای درون است. درست همانطور که شما هم وقتی کابوس میبینید، بدنتان اتفاقات مختلف و متعددی را تجربه میکند، اما در واقعیت بدن شما روی یک تخت به آرامی خوابیده است. چند مثال از بازیها بزنیم.
در سایلنت هیل ۴: وقتی برای اولین بار وارد دنیای ساختمانها میشوید، به آپارتمان برگردید و از پنجره به بیرون نگاه کنید. خواهید دید در حالی که ریچارد برینتری در دنیای دیگر، دنیایی که ناخودآگاه والتر است، گیر افتاده، بدنش در آپارتمانش به صورت خوابیده قرار دارد. او خواب است.
در سایلنت هیل ۴: این موضوع برای آیلین هم صدق میکند. در حالی که آیلین در حال گشت و گذار در دنیای دیگر با هنری است، بدن واقعی او در بیمارستان سن ژروم خوابیده است.
در سایلنت هیل ۱: پس از چند ورود و خروج، هری خود را در مغازهی «شیر سبز» میبیند، البته در دنیای دیگر و جملهی جالبی میگوید: «دیگر نمیدانم چه چیزی واقعی است. ممکن است یک ماشین به من زده باشد و من همین حالا بیهوش در تخت یک بیمارستان خوابیدهام. شاید همهی اینها در ذهن من جریان دارد.» یکی از پایانهای بد سایلنت هیل، میگوید که هری تمام این مدت که در دنیای ناخودآگاه بوده، بدنش در حال خونریزی شدید بعد از تصادف در ماشین مانده رها شده بوده است.
نظریهی دوم: شخصیتها در شهر رفت و آمد میکنند و آن را به اشتباه به شکلی دیگر میبینند. تئوری خواب بودن شخصیتها، با اینکه بسیار خوب است، اما در همهی نقاط جواب نمیدهد و نمیتواند تمام وقایع را توصیف کند. برای مثال، اگر هدر این همه وقت در خانهای به خواب فرو رفته بود، چطور توانست بالاخره به خانه برسد؟ داستان جیمز هم با ایدهی خواب همیشه جواب نمیدهد. اینکه بخواهیم تصور کنیم جیمز تمام مدت در یک دستشویی خوابش برده بود، کمی مشکل ایجاد میکند.
اشتباه نیست اگر تصور کنیم که رابطهی مستقیمی بین میزان هوشیاری فرد با بدن فیزیکیاش، با میزان فهم او از دنیای واقعی برقرار باشد؛ یعنی هر چه فرد بیشتر در دنیای دیگر فرو رود و دیدش از دنیای اطراف تحت تأثیر آن قرار بگیرد، رابطهی بدن با دنیای واقعی هم کم میشود. فرد در مرحلهی اول دیدی طبیعی و نرمال از دنیای اطراف دارد، سپس وارد مرحلهی خیال و نهایتا وارد توهم میشود. هر قدر ذهن بیشتر وارد ناخودآگاه شود، رابطهی ذهن با بدن کمتر میشود و در شدیدترین حالت، اگر هوشیاری فرد کاملا از بدن فیزیکی او جدا شود، نتیجه چیزی نیست جز مرگ. در مواقعی که هوشیاری هنوز با قدرت و شدت متصل به واقعیت است، آنچه فرد میبیند، نسخهای تغییر یافته از واقعیت است. فرد در شهر راه میرود، مثلا در فروشگاه، در مترو یا در جادهها و همهی اعمال و رفتار آنها هم در دنیای واقعی در حال رویداد هستند. با این حال، هر چه تأثیر دنیای دیگر بیشتر میشود، فردی که تحت این تأثیر قرار گرفته به حالت خواب کاتاتونیا نزدیک میشود؛ یعنی در نقطهای بدون حرکت میایستد، در دنیای خود فرو میرود و بعضا از خود حرکات عجیب نشان میدهد.
مثالی از سایلنت هیل ۳ بزنیم. هدر، نقش اصلی بازی، در طبقهی دوم بیمارستان بروکهیون برای مدتی وارد دنیایی کابوسمانند میشود؛ آن هم به شکلی ناگهانی و طوری که انگار از وضعیتی وارد وضعیت دیگری شده است. در همین حالت، او به اتاقی در طبقهی پایین میرود و نردبانی در آن جا پیدا میکند. این نردبان قبلا در این اتاق نبود. او از نردبان استفاده میکند تا از یک حفرهی عجیب پایین بیاید و به یک فاضلاب زیرزمینی میرسد؛ دید کابوسمانند او هنوز پابرجاست. وقتی هدر به واقعیت بازمیگردد و از آن درک کابوسمانند خارج میشود، او در همان اتاقی است که نردبان را در آن پیدا کرده بود. میتوانیم به خوبی و با استفاده از این اطلاعات، آنچه در دنیای واقعی رخ داده است را ترسیم کنیم. هدر در طبقهی دوم بیمارستان به حد عمیقی از ناخودآگاه خود فرو رفته و شدت کابوس بسیار بیشتر شده است. او یک طبقه پایین آمده، وارد اتاقی شده و در آن جا هوشیاری خود را از دست داده است. نردبان و فاضلاب همگی توهم بودهاند. او پس از مدتی در همان اتاق به هوش آمده. نظریهی دوم، نظریهی اول را نقض نمیکند و در واقع کنار آن قرار میگیرد.
نظریهی سوم: افراد از دنیای واقعی ناپدید میشوند. برخی از اتفاقات صحنههای مجموعه طوری به تصویر کشیده شدهاند که ممکن است تصور کنیم شخصیتها به محض ورود به عالم غیر، از دنیای واقعی ناپدید میشوند و هیچ اثری از آنها باقی نمیماند. این ایده حسابی اشتباه به نظر میرسد، ولی برعکس آن را دیدهایم؛ یعنی زمانی که شخصیتها از دنیای ناخودآگاه بیرون میروند و وارد واقعیت میشوند، آنها دیگر در دنیای ناخودآگاه وجود ندارند.
مثالی از سایلنت هیل ۴: هوشیاری سینتیا برای مدت زمانی کوتاه از دنیای ناخودآگاه به واقعیت بازمیگردد و در این بازهی زمانی، سینتیا از ایستگاه مترویی که در آن قرار داشت ناپدید میشود. این اتفاق برای هنری هم در بیمارستان میافتد و وقتی او بازمیگردد، آیلین به او میگوید که «ناگهان ناپدید شدی!». ولی آیا این پدیده میتواند به صورت برعکس هم اتفاق بیفتد؟ در صورتی که تصور کنیم چیزی به معنای واقعیت مطلق وجود ندارد، و ماده کاملا موضوعی نسبی است، آن وقت دنیای واقعی و دنیای ناخودآگاه با یکدیگر برابر خواهند بود؛ با این تفاوت که دنیای ناخودآگاه را ذهنهای بیشتری تشکیل داده است. در چنین حالتی، میتوان تصور کرد که فردی از دنیای واقعی ناپدید و وارد دنیای درون شده باشد.
ایدهی دیگر هم در سایلنت هیل ۴ وجود دارد. پیتر والش که آخرین بار دوستانش او را به هنگام بالا رفتن از تعدادی پله دیدهاند و او سپس کاملا ناپدید شده، از ایدهی ناپدید شدن افراد میگوید. با در نظر گرفتن این ایده، پیتر والش ناپدید و وارد دنیای درون یک قاتل سریالی شده و نهایتا هم در آن جا مرده است. با این حال، در همان سایلنت هیل ۴ بدن ریچارد را در حالی در دنیای واقعی میبینیم که خودش در دنیای ناخودآگاه است و این یعنی افراد ناپدید نمیشوند. ممکن است ناپدید شدن افراد دلیل دیگری داشته باشد که هنوز سراغش نرفته و آن را کشف نکردهایم.
مرگ در واقعیت و مرگ در دنیای درون
میخواهیم این موضوع را بررسی کنیم که آیا مرگ فرد، روی حضور ذهن او در دنیای ناخودآگاه تأثیر میگذارد؟ یا اینکه اگر فردی در دنیای ناخودآگاه بمیرد، آیا بدن او در دنیای واقعی هم دچار همین سرنوشت میشود؟ چند ایدهی مختلف و مثال را از بازیهای سری بررسی میکنیم تا با چگونگی به تصویر کشیده شدن این موضوع آشنا شویم.
ایدهی نخست: شدت و حدت تأثیر دنیای ناخودآگاه میتواند منجر به مرگ در دنیای واقعی شود. هر چه ذهن عمیقتر در دنیای دیگر فرو رود، ارتباط او با جسمش کمتر میشود. ولی اگر این رابطه به طور کلی قطع شود، چه اتفاقی میافتد؟ پاسخ به این سؤال در نوشتههای جوزف شرایبر سایلنت هیل ۴ آمده است: «تو هم آن دنیا را دیدهای… ولی اگر در آن سقوط کنی، دیگر فقط یک کابوس نخواهد بود. آنجا گم نشو. اگر به داخلش کشیده شوی، کشته خواهی شد.» اگر هوشیاری فرد کاملا از جمسش جدا شود، سرنوشت بدن او در واقعیت مرگ است. اما این مرگ، چه شکلی خواهد بود؟
در سایلنت هیل ۴: تحت تأثیر دنیای درون والتر سالیوان، جوزف شرایبر به تدریج کشته میشود. او میگوید: «سرم درد میکند… چشمانمان دیگر نمیبینند… درد… میتوانم حس کنم که بدنم به سمت مرگ پیش میرود.» همچنین میتوانیم برداشت کنیم که چنین مرگی، آغازش سردردی این چنینی است.
در سایلنت هیل ۱: در توضیح داستان بازی آمده است که پلیسی به نام گوچی، که در حال بررسی فعالیتهای فرقهی دینی سایلنت هیل و ارتباط آنها با مواد مخدر بود، به خاطر نیروی آلسا کشته شده است. این نیرو، همان نیروی افکار و احساسات است؛ نیروی روانی. دربارهی او نوشته شده است: «احتمال اینکه افسر گوچی به قتل رسیده باشد بسیار کم است. به نظر میرسد او به مرگ طبیعی مرده است. ولی مدارک پزشکی هیچ سابقهای از بیماری قلبی را در او نشان نمیدهد.» از این نکته میتوانیم استنباط کنیم دلیل مرگ فردی که در دنیای دیگر کشته شده، در دنیای واقعی به این شکل به نظر میرسد که سکتهی قلبی بوده است.
در سایلنت هیل ۴: اگر پایان «۲۱ آیین» را در بازی بگیرید، دنیای درون والتر سالیوان آنقدر قدرت پیدا میکند که نیروی آن روی تمام سکنهی ساختمان اصلی بازی تأثیر میگذارد. در این پایان خاص میشنویم «تمام افرادی که در این ساختمان زندگی میکردهاند سریعا به بیمارستان سن ژروم فرستاده شدهاند. بیشتر آنها درد شدیدی در سینه احساس کرده بودند.» آیا این اتفاق، میتواند با نحوهی مرگ بدن افسر گوچی در سایلنت هیل ۱ ربط داشته باشد؟
همچنین میتوانیم یک بار دیگر به حلقه اشاره کنیم. در این رمان، ساداکو یامامورا میتواند با استفاده از نیروهای تلکنسیس یا تأثیر روی افراد یا اجسام از فاصلهی دور، آنها را بکشد. مرگ کسانی که به دست او کشته میشوند، همگی ایست قلبی عنوان میشود.
ایدهی دوم: نیروی ذهن میتواند افراد را بکشد. چنین پدیدهای هم در دنیای سایلنت هیل رخ داده است. در توضیح یکی از شخصیتهای بازی آمده است: «او میتوانست با ذهنش کارهای مختلفی انجام دهد. فقط کافی بود آرزوی مرگ کسی را کند تا آنها را بکشد. نیروی روانی دخترکی در سایلنت هیل ۱ آنقدر زیاد بود که میتوانست تا سر حد مرگ روی برخی از افراد تأثیر بگذارد. در سایلنت هیل ۴ همچنین میفهمیم که تعداد زیادی از چنین بچههایی را با نیرویی یکسان کشف کرده بودند.
ایدهی سوم: مرگ در دنیای دیگر، چگونه روی جسم تأثیر میگذارد؟ برای سؤال به این پاسخ، چند مثال از بازیها را بررسی میکنیم.
در سایلنت هیل ۱: هری در ابتدای بازی کشته میشود، ولی نهایتا در کافهای بیدار میشود. پایان خوب بازی این ذهنیت را در مخاطب ایجاد میکند که مرگ او در ابتدای بازی، منجر به کشته شدن جسمش نشده است؛ دقیقا مثل یک رویا. اگر در یک رویا کشته شوید، بیدار میشوید و میفهمید همهی آنچه مشغول تجربهاش بودید، تنها یک خواب بوده است.
در سایلنت هیل ۳: به دفعات هدر در دنیای دیگر کشته میشود، ولی در واقعیت حالش خوب است. برای مثال، همان ابتدای بازی با یک رویا طرف هستیم و نهایتا او از آن بیدار میشود. با این حال، اگر هدر هنگامی که مشغول گشت و گذار در شهر است، آن هم در دنیای درون در حالی که ذهنش دیدی متفاوت از واقعیت را به او داده، اگر از یک پشت بام واقعی پایین بپرد یه قطاری او را زیر کند، هدر هم میمیرد.
در سایلنت هیل ۴: مرگ افراد در دنیای دیگر، روی جسم آنها در واقعیت هم تأثیر میگذارد. دیالوگی در بازی هست که میگوید: «فقط این را میدانم که اگر اینجا کشته شوی، در دنیای واقعی هم میمیری.»
در نهایت، همانطور که میتوانیم ببینیم، هر کدام از قسمتهای سری سایلنت هیل ایدهای متفاوت از کشته شدن در دنیای دیگر و تأثیر آن در واقعیت مطرح کردهاند. میتوانیم این نظریه را مطرح کنیم که حدت و شدت تأثیر دنیای درون روی فرد، میزان تأثیر اتفاقات در دنیای واقعی را هم مشخص میکند. صد البته که قوانین آن دنیای درون هم که از سوی سازندهاش بر آن اعمال شدهاند، بیتأثیر نخواهند بود. البته یک نکتهی دیگر هم میتواند وجود داشته باشد و روی این موضوع تأثیر بگذارد: مرگها در داخل شهر سایلنت هیل و در بیرون از شهر، متفاوت بودهاند.
ایدهی چهارم: آیا صدمات و آسیبی که به جسم در دنیای دیگر وارد میشود، روی جسم واقعی هم تأثیر میگذارد؟ با توجه به آنچه در قسمتهای مختلف سری دیدهایم، میتوانیم بگوییم که نه، زخمها و آسیبهایی که به فرد در دنیای دیگر وارد میشود، تأثیری روی جسم واقعی فرد ندارند. البته سایلنت هیل ۴ میگوید که ممکن است، آن هم نه در همه حال، برخی از آسیبها روی بدن فردی که در دنیای دیگر کشته شده، باقی بمانند. والتر سالیوان قتلهای خود را در دنیای دیگر انجام میداد و افرادی که کشته میشدند، نشانههایی از صدمات روی جسدشان نمود میکرد.
در سایلنت هیل ۱ تا ۳ هیچ نشانهای از اینکه فرد ممکن است در دنیای درون صدمه ببیند و این صدمهها روی بدن واقعی او هم شکل بگیرند، وجود ندارد. در سایلنت هیل ۴ باز قضیه فرق میکند. آیلین در دنیای دیگر بسیار آسیب میبیند. والتر سالیوان دست او را میشکند و تا جای ممکن او را کتک میزند. جای آسیبها و صدمات کاملا در دنیای دیگر روی آیلین پیداست. با این حال، در پایانهایی که آیلین نمیمیرد، او حتی یک کبودی هم ندارد. از طرف دیگر، در یکی از پایانهای بازی که آیلین در آن کشته میشود، گزارشی در رادیو میگوید: «زن را به سرعت به بیمارستان سن ژروم منتقل کردند، اما به خاطر صدمات زیادی که به او وارد شده بود، او جان خود را از دست داد.» همچنین، در گزاشهای پلیس آمده است که جسد کسانی که والتر به قتل رسانده، صدماتی یکسان با وضعیتشان در دنیای دیگر داشتهاند. برای مثال، یکی از مقتولین که در دنیای درون سوزانده میشود، جسدش هم در دنیای واقعی سوخته است. آنچه میتوان از سایلنت هیل ۴ نتیجه گرفت به این شکل است که اگر فرد کشته شود، آن وقت صدمات هم روی بدنش در دنیای واقعی حفظ خواهند شد.
ایدهی پنجم: مرگ در عالم غیر به معنی پایان همه چیز نیست. فردی که در دنیای درون است، یا بهتر است بگوییم ناخودآگاه فردی که در دنیای درون فرو رفته، نمیتواند واقعا بمیرد. او محکوم به زندگی در این دنیا تا ابد است، مگر اینکه دنیای ناخودآگاهی که فرد در آن گیر افتاده، نابود شود. در سایلنت هیل ۴، هر بار هم که یکی از ضد قهرمانهای بازی را بکشیم، او باز هم بازمیگردد، چون قوانین دنیای او کاری میکنند تا همیشه نامیرا باشد. در همین سایلنت هیل ۴، کسانی که به دست والتر سالیوان کشته شدهاند، حتی با اینکه جسمشان در دنیای واقعی وادار به مرگ شده، اما ناخودآگاه آنها در قالب یک روح در دنیای درون باقی مانده و در آن جا سرگردان است.
ارواح
کسانی که در عالم غیر فرو رفته و در آن غرق آن شدهاند، چه سرنوشتی در انتظارشان است؟ طومار سرخ در پاسخ به این سؤال نوشته است: «هر فردی که توسط آن دنیا بلعیده شود، تا ابد در آنجا زندگی میکند و نمیمیرد. آنها در آن دنیا بهعنوان یک روح وجود خواهند داشت.» این ارواح در عالم غیر گیر افتادهاند و مجبور به زندگی در آن با توجه به قوانین خاصش هستند. این قوانین ممکن است چنین افرادی را تبدیل به هیولا یا روح کند.
در سایلنت هیل ۱ تا ۳ با پرستاری روبهرو میشویم؛ پرستاری که در بیمارستان آلکمیا کار میکرده و به عالم غیر سقوط کرده و حتی پس از مرگش، در این دنیای درون، محکوم به عذاب ابدی است. قوانین این دنیا او را تبدیل به یک هیولایی شبیه به پرستار کرده است.
در سایلنت هیل ۴، مقتولان والتر سالیوان، پس از اینکه در دنیای او کشته شدهاند، به شکل ارواح سرگردان و نامیرا درآمدهاند و هیچ راهی هم برای صدمه زدن به آنها وجود ندارد.
تسخیر
در یکی نوشتههایی که در سایلنت هیل ۳ پیدا میکنیم، دربارهی تأثیر نیروی روحی – روانی نوشته شده است: «ارواح کسانی که به شکلی ناگهانی به خاطر تصادف یا خودکشی کشته شدهاند، متوجه مرگ خود نمیشوند. آنها برخی اوقات در مکانی خاص مستقر میشوند و در آن جا باقی میمانند. این ارواح حسهای خود بهعنوان یک انسان را از دست دادهاند و از خاطراتشان هم چیزی باقی نمانده است. آنها فقط میتوانند آخرین لحظهی مرگ و ناراحتی آن زمان را پشت سر هم تجربه کنند. درد این تکرار بعضا آنقدر زجرآور میشود که از انسانها کمک میخواهند، یا نسبت به انسانها کینه میورزند. ارواح در چنین زمانهایی میتوانند انسانها را تسخیر کنند. مکانهایی که بهعنوان نقاط معروف خودکشی شناخته میشوند، یا نقاطی که به تصادفهای بسیار معروف هستند، به خاطر این پدیده شکل گرفتهاند.
به زبان سادهتر، روح افراد، که منظورمان از روح موجودی است که از نیروی روانی بسیار زیادی تشکیل شده، میتواند در مکانی خاص باقی بماند و توسط آن نقطه جذب شود. این موجودات بهعنوان روح به وجود خود در همان نقطه ادامه میدهند. آنها معمولا چیزی از خاطرات زندگیاشان بهعنوان یک انسان به خاطر نمیآورند و پشت سر هم لحظهی مرگشان را تجربه میکنند. وقتی درد آنها غیرقابل تحمل میشود، تأثیری که روی دیگر افراد دارند بسیار زیاد میشود و این تأثیر بهعنوان تسخیر در افراد نمود میکند؛ طوری که رفتار و شخصیت فرد را تغییر میدهد. مکانهایی که ارواح مردگان زیادی را جذب کردهاند، میتوانند تأثیر بسیار زیادی روی افراد بگذارند.
با این حال، فرد فقط هم از سوی ارواح مردگان تسخیر نمیشود و ممکن است نیروهای روحی – روانی قدرتمند دیگری هم او را تسخیر کنند؛ نیروهایی مثل افکار و احساسات. چند مثال دیگر از قسمتهای مختلف مجموعه بیاوریم.
در سایلنت هیل ۱: سیبیل بنت، تحت تأثیر نیروی روانی آلسا قرار میگیرد و با احساسات شدید او از تنفر تسخیر میشود. او نهایتا کنترل خود را کاملا از دست میدهد و به هری حمله میکند.
در سایلنت هیل ۳: هدر به تدریج خاطرات از دست رفتهی خود را به یاد میآورد و این موضوع، روی قدرت تأثیر شخص دیگری (آلسا) بر او تأثیر میگذارد و باعث میشود تا هدر به آرامی توسط او تسخیر شود.
در سایلنت هیل ۴: فرد ساکن در خانهی شمارهی ۳۰۲ خاطرات صاحب قبلی این خانه را دریافت میکند و این موضوع، کاملا خاطرات او را تغییر میدهد.
در سایلنت هیل ۴: آیلین به تدریج توسط خاطرات کودکی والتر سالیوان تسخیر میشود و نهایتا کنترل خود را از دست میدهد.
چرخهی حلول
بالاتر و در توضیح تسخیر گفتیم که ارواح ممکن است پس از تحمل فشار بسیار، به بدن فرد دیگری وارد شوند. در واقع این ارواح که متشکل از نیروی روانی هستند، برخی اوقات آنقدر قوی میشوند که نیروی روانی آنها تا حد تسخیر روی فرد دیگری تأثیر میگذارد و رفتار او را تغییر میدهد. در برخی مواقع، این نیروی روانی میتواند به طور کلی شخصیت اصلی را کنار بزند و جای او بنشیند که به آن تولد دوباره میگویند. روح در واقع زندگی تازهای در بدنی جدید پیدا کرده است. با این حال، روح میتواند در بدنی جدید حلول کند، اما در حالت سکون و بدون هیچ فعالیتی در آنجا باقی بماند؛ شاید برخی اوقات نشانههایی از حضور او را در بدن ببینیم.
در سایلنت هیل ۳ داریم که روح دختر مردهای برای مدت زمان زیادی در هدر وجود داشته است (البته که باید بگوییم در ناخودآگاه او نفوذ کرده است.)؛ این نیرو به تدریج بیدار و جایگزین شخصیت هدر میشود.
هیولاها چه چیزی هستند؟
عالم غیر ممکن است پر از موجودات مختلف و عجیب و غریب باشد؛ موجوداتی که زادهی ناخودآگاه ذهن هستند. اکثر این موجودات در قالب هیولاهای خطرناک به تصویر کشیده شدهاند و به شخصیتها حمله میکنند. با این حال، طبیعت و ریشهی این هیولاها چیست؟ آیا واقعی هستند، یا نوعی از خیال یا حتی توهم؟
همانطور که دنیای درون واقعی نیست، هیولاها را هم نمیتوان واقعی نامید. حداقل بهسادگی میتوانیم بگوییم که مطمئنا تعدادی هیولاهای عجیب و موجودات جهش یافته در شهر زندگی و رفت و آمد نمیکنند. این هیولاها فقط برای کسانی واقعی هستند که آنها را میبینند. دیگر افراد ممکن است حتی هیچ هیولایی نبینند، یا اینکه آنها به اشکال دیگر در نظرشان بیایند.
در سایلنت هیل ۲: اگر کلههرمی و شمشیر بزرگ او جسم واقعی بودند، در مقابل هم جیمز باید ظاهری شبیه به یک جسم از گوشت خونی و تکه پاره پیدا میکند. همچنین، اگر هیولاها واقعی بودند و صدمات و آسیبهایشان هم واقعی بود، آیا به راحتی و با خوردن یک معجون سلامتی، میشد این حجم از آسیب را درمان کرد؟
در سایلنت هیل ۲: نوشتهای کنار یک جسد پیدا میکنیم که در آن آمده است: «هیولاها را دیدم. مطمئنم. آن جا بودند. ولی دوستم میگوید که هیچ چیز ندیده است. اگر او راست میگوید، پس آیا آنچه من دیدم خیال بوده است؟» همه نمیتوانند هیولاها را ببینند، در نتیجه احتمال این موضوع که آنها بخشی از واقعیت باشند باز هم کمتر میشود.
در سایلنت هیل ۲: ادی میگوید که هیولایی نمیبیند. در یکی از گفتوگوها میشنویم. «جیمز: تو که با آن چیز قرمز هرمی شکل دوست نیستی؟»، «ادی: چیز قرمز هرمی شکل؟ درباره چه چیزی صحبت میکنی؟ من که نمیدانم.» ادی هیولاهایی که جیمز میبیند را نمیبیند.
در سایلنت هیل ۲: لورا هیچ هیولایی نمیبیند و باز هم به این موضوع که هیولاها عینی نیستند و در واقعیت وجود ندارد، نزدیک میشویم. او به طور کلی دنیایی که جیمز در حال مشاهده و تجربهی آن است را نمیبیند و در نتیجه هیولاها هم در نظر او وجود ندارند.
در سایلنت هیل ۳: پس از تمام کردن بخش ابتدایی در فروشگاه، داگلاس میگوید: «آن هیولا… آن چه چیزی بود؟». همانطور که بالاتر گفتیم، چند نفر میتوانند به صورت همزمان تحت تأثیر یک دنیای ناخودآگاه قرار بگیرند و در چنین موقعیتی، هیولاهایی یکسان ببینند. این هیولاها برای در اینجا برای هدر و داگلاس یکسان و واقعی هستند.
در سایلنت هیل ۱: وقتی کافمن برای اولین بار هری را میبیند، به او میگوید: «یک چیزی به هیچ وجه سر جای خود نیست. آن هیولاها را دیدی؟» هر دو نفر در یک دنیای دیگر قرار گرفته و هیولاهای این دنیا را میبینند.
نویسندهی سایلنت هیل ۲و ۳ در یکی از مصاحبههای خود با تأکید بر همان ایدهی اصلی فهم فردی در سری سایلنت هیل، با اشاره به هیولاها میگوید: «شاید این هیولاها مثل شما انسان هستند. شاید حتی آنها همسایههای شما باشند. آنچه شما میبینید، ممکن است واقعی باشد یا دروغ.» پس آیا میتوانیم تصور کنیم که هیولاها، در واقع افراد مختلف باشند؟ مردم شهر که مشغول جریان عادی و روزمرهی زندگیاشان هستند؟ چند ارجاع مختلف نسبت به این موضوع در بازیها وجود دارد.
در سایلنت هیل ۲: کلید آپارتمان وودساید به دست یک هیولاست. این هیولا موجودی است که حتی یک کت به تن و شلوار به پا دارد. همچنین در کنار هیولا یک نقشه روی زمین افتاده که روی این نقشه هم محل ساختمان وودساید علامت زده شده است. میتوان اینگونه برداشت کرد که این هیولا خودش نقشه را برداشته و روی آن کشیده و کلید به دست به سمت ساختمان وودساید حرکت کرده، اما قبل از رسیدن به مقصد خود مرده است. در هر حال هیولای عجیبی به نظر میرسد.
در سایلنت هیل ۲: یک هیولای دیگر که او هم کت و شلوار پوشیده است در خیابانهای شهر پیدا میشود. کنار او هم تعدادی نوشته روی زمین افتاده است. در نوشتهها آمده: «میخواهم هرچه تا الان فهمیدهام را بنویسم. امیدواریم اینها به کمک کسی بیاید. اگر این را میخوانید، احتمالا من مردهام.» آیا این نوشتهها را یک هیولا نوشته است؟ بله، همان هیولا اینها را نوشته. در واقع جیمز است که این مرد مرده را هیولا میبیند.
در سایلنت هیل ۲: در ادامهی همان نوشتهها میخوانیم: «به نظر میرسد که این هیولاها به سمت نور جذب میشوند. آنها همچنین عکسالعمل شدیدی نسبت به صدا نشان میدهند. این هیولاها را میتوان کشت.» هیولاها میتوانند ببینند، میتوانند بشنوند و همچنین میمیرند. در سایلنت هیل ۳ میفهمیم که هیولاها همچنین میتوانند بو بکشند. همه چیز آنها درست مثل انسانهاست.
در سایلنت هیل ۲: در جنوب غربی نقشهی شهر، روی پل، که البته از دید جیمز نابود شده است، یک هیولای مردهی دیگر افتاده است. یک نقشه کنار او روی زمین است. پارکینگ شهر و مغازهی بولینگ روی آن علامتگذاری شدهاند. مطمئنا هیولاها ماشینسواری نمیکنند و تفریحشان بولینگ بازی کردن نیست.
در سایلنت هیل ۲: اولین مکانی که مجبور میشویم هیولایی را بکشیم، به خاطر دارید؟ ساختمانی که دروازهی مقابل آن در ابتدا بسته بود؟ بعد از اینکه مرحلهی بیمارستان را تمام کردید، به آن ساختمان برگردید. میبینید که ساختمان را بستهاند و مقابل آن هم یک خط پلیس کشیدهاند. چرا پلیس به خاطر مرگ یک هیولا ساختمان را بسته و در حال بررسی آن است؟ آیا جیمز اینجا مظنون اصلی قتل است؟
در سایلنت هیل ۲: آخرین باری که جیمز و آنجلا همدیگر را میبینند، او جیمز را در ظاهر مادرش میبیند. اگر آنجلا میتواند جیمز را، که یک انسان زنده است، بهعنوان مادر مردهی خود ببینند، پس احتمالا جیمز هم میتواند افراد دیگر را در ظاهر هیولاها ببیند.
در سایلنت هیل ۱: وقتی سیبیل برای اولین بار با یک سگ هیولامانند روبهرو میشود، آن سگ بسیار دور است. اگر کمی دقت کنیم متوجه میشویم که آن سگ به هیچ وجه هیولا نیست و یک سگ معمولی است؛ طوری که کاملا ظاهری شبیه به سگ دارد و موهایش سر جایش است و هیچ نشانهای از هیولا بودن در او نمیبینیم. دقیقا یک فریم بعد، به جای همان سگ یک هیولای سگ مانند میبینیم. سؤال اینجاست که آیا سیبیل، در ابتدا به اشتباه یک هیولا را بهعنوان سگ دیده بود، یا سگی معمولی را بهعنوان یک هیولا در ذهن خود قلمداد کرده است؟
در سایلنت هیل ۳: در کتاب خاطرات گمشده دربارهی یکی از غولآخرهای بازی نوشته شده است: «پیغامآور. یکی از اعضای فرقه که تحت تأثیر قدرت کلودیا تغییر شکل داده است. او در چشم هدر ظاهری شبیه به یک هیولا پیدا میکند.» اینجا به وضوح میبینیم که بازی میگوید آنچه در واقع بهعنوان هیولا میبینیم، یکی از اعضای فرقهی افراطی است که هدر او را هیولا میبیند. پس هنری در جملهی خود که میگفت: «ظواهر میتوانند فریبنده باشند.» چندان بیراه نگفته بود.
در ساینلت هیل ۳: لئونارد، که مدت زیادی بهعنوان انسان با او صحبت میکنیم، نهایتا یک هیولا از آب در میآید. در واقع هدر است که او را به شکل یک هیولا میبیند.
در سایلنت هیل ۳: رجوع دیگری به کتاب خاطرات گمشده داشته باشیم: «پس از این همه مدت، هنوز هم سؤالهای زیادی دربارهی طبیعت این موجودات از من پرسیده میشود. آنچه وینسنت در اتاق کتابخانه گفت، پاسخی است که بهعنوان جواب این سؤال ارائه میدهم.» بگذارید دیالوگ بین وینسنت و هدر را در کتابخانه مرور کنیم. اولین بار که دیالوگ را میشنویم، فکر میکنیم که وینسنت با هدر شوخی کرده است، ولی متون خاطرات گمشده به وضوح میگویند که قضیه شوخی نبوده است.
وینسنت: «تو بدترین آدم داخل این اتاقی. آمدهای اینجا، خون آنها را میریزی و به صدای ناله و گریهشان گوش میکنی. وقتی با پا آنها را له میکنی، تا ذرهی آخر جانشان را بگیری، حس هیجان تمام وجودت را میگیرد.» هدر: «دربارهی هیولاها حرف میزنی؟» وینسنت: «هیولا؟؟ آنها به چشم تو هیولا میآیند؟» هدر در اینجا لحظهای غافلگیر میشود؛ طوری که انگار متوجه شده تمام مدت چه کاری انجام داده است… هدر میگوید: «وای… نه…» و به نظر میرسد که میخواهد بالا بیاورد. وینسنت لبخندی میزند و میگوید: «نگران نباش، شوخی کردم.»
مثالهای بیشتری هم وجود دارند، ولی آنهایی که مطرح کردیم و همچنین به اضافهی صحبتهای خود نویسندهی بازی، آنقدر کافی هستند که بخواهیم بیشتر هیولاها را افراد معمولی در نظر بگیریم. در واقع اغلب مواقع که یک هیولا را کشتهایم، مشغول کشتن یک انسان بودهایم؛ انسانی که در چشم شخصیت اصلی و با توجه به ترسها و نفرتهای خاص او، به شکل موجودی هیولامانند درآمده بود. سیبیل در سایلنت هیل ۱ میگوید: «قبل از اینکه ماشه را بکشی، حواست باشد به چه کسی شلیک میکنی.» ولی سؤال دیگری اینجاست که فرد متوهم، چگونه میتواند تشخیص دهد آن هیولایی که مقابل اوست، دقیقا چه کسی است؟ نکته اینجاست که نباید هرگز به دست یک فرد روانی تفنگ دهیم.
بیشتر افراد توانایی کشتن همنوع خود را ندارند. چنین حرکتی احساسات مختلفی در فرد به وجود میآورد؛ حس گناه، فشارهای روانی و… . ما قبلا گفته بودیم که ذهن تمام تلاش خود را میکند تا هرگونه درد و فشار را از روی خود بردارد و آن را از بین ببرد. کشتن یک هیولا هم که از نظر اخلاقی چندان مانعی ندارد. هدر که در نهایت شخصیتی متفاوت پیدا کرده، به کسی شلیک میکند و میگوید: «خب، در نظر من که تو کلا انسان نیستی» و با لبخند ماشه را میکشد. یکی از دلایل تغییر آنچه فرد میبیند، میتواند در تلاش ذهن برای فرار از واقعیت ریشه داشته باشد. اینکه هیولاها در واقع انسان هستند، یکی از جالبترین ایدههای اصلی سری سایلنت هیل است. این ایده مخاطب را مجاب میکند تا به رفتار خود فکر کند و بخواهد آنچه شخصیت اصلی میبیند و تصور میکند را با واقعیت احتمالی مقایسه کند. مخاطب بیشتر از گذشته غرق دنیا و قصه میشود و همچنین سطح ترسناک بودن همه چیز هم بالا میرود. بعلاوه، این ایده بسیار خوب با یکی از موضوعات اصلی سری، که احساس گناه در فرد است گره میخورد و تلاش میکند همین حس را در مخاطب به وجود بیاورد. حتی میتوان صدای کسانی که با خشونت و کشتار در چنین رسانههایی مخالف هستند را هم خاموش کرد.
آنچه سایلنت هیل در این باره مطرح میکند، کاملا در واقعیت هم دیده میشود. در بررسی بسیاری از جرمها و جنایتهای واقعی و تاریخی، گفته میشود که مجرم نه به خاطر خصومت شخصی به کسی حمله کرده، بلکه ریشهی قتلها و حملات او، ترسها و خاطرات و کودکیاش و چیزهایی از این قبیل بودهاند. برای مثال، اغلب کسانی که به کودکان حمله میکنند، انگیزههایی در ناخودآگاه خود دارند؛ انگیزههایی که از مشکلات آنها در کودکی و تجربههایی اعم از طرد شدن از سوی والدین و احساس گناه شدید نشات میگیرند. در چنین مواقعی، مقتول در ذهن قاتل به نمادی از کودکی ناخوشایند او تبدیل میشود و مجرم تلاش میکند تا این نماد را از بین ببرد تا از فشار و اذیتی که پیش روی است، فرار کند.
یک سؤال دیگر باقی میماند. آیا تمام هیولاها انسانهای واقعی هستند؟ حتی با در نظر گرفتن جملات نویسندی بازی، اینکه بخواهیم تصور کنیم تمام هیولاها انسان هستند، کمی دور از ذهن به نظر میرسد. برخی هیولاها را در مجموعه نمیتوان به افراد ربط داد. برخی از هیولاها احتمالا روح مردگان هستند که در عالم غیر رفت و آمد میکنند و تعدادی از هیولاها هم میتوانند کاملا توهم شخصیتها در نظر گرفته شوند.
در سایلنت هیل ۱: کاملا واضح است که هیولاهای حشره مانندی که پرواز میکنند، بخشی از دنیای ذهنی آلسا هستند و نه شهروندان سایلنت هیل که در آسمان مشغول پرواز میکنند و به این شکل دیده میشوند.
در سایلنت هیل ۴: سگهایی که در ابتدای بازی از دستشویی بیرون میزنند و به هنری حمله میکنند، نمیتوانند ارتباطی با واقعیت داشته باشند و اگر بخواهیم ریشهای واقعی برای آنها پیدا کنیم، باید تئوریهای عجیب و متناقضی در بیاوریم.
خالق دنیای ناخودآگاه
عنصری یکسان در تمام قسمتهای مختلف مجموعه، موجودی عجیب است که در عمیقترین مکان و نقطهی دنیای ناخودآگاه زندگی میکند. این موجود، خدای این دنیای ناخودآگاه است. البته که طبیعت این موجود هر بار فرق کرده است، ولی نکتهی یکسان بین نسخههای مختلف این موجود، قدرت بسیار بالایی است که در دنیای درون دارد. در واقع قدرتمندترین موجود دنیای درون این خداست و نقش او را هرگز نباید دست کم بگیریم. مثل تمام موجودات و پدیدههای دیگر دنیای ناخودآگاه، ریشهی این خدا هم چیزی نیست مگر باورها و عقاید فرد. بگذارید نگاهی به مثالهای مختلف بازیها بیندازیم.
در سایلنت هیل ۱: خدای دنیای آلسا که سامائل نام دارد. این موجود، نتیجهی تنفر بسیار بالای درون آلسا و همچنین اعتقادات دینی اوست. دردها و تنفر آلسا و میل او به مرگ، در ناخودآگاه او به شکل یک فرشتهی مرگ درآمده است. وظیفهی این فرشتهی مرگ این است که تمام انسانها را به تا مرگ راهی کند، انسانهایی که در واقع آلسا از همهی آنها متنفر است و در نهایت آلسا را از زندگی و درد ناشی از آن رهایی دهد. در دنیای درون آلسا، خدا بازتاب بخش نابودکنندهی شخصیت آلساست، بازتابی از قدرتمندترین احساسات و تمایلات درونیاش. ولی نکتهی نهایی اینجاست که این خداوند چیزی نیست مگر محصول ذهن فرد.
در سایلنت هیل ۲: در این دنیا با یک خدا مثل قسمت قبل روبهرو نمیشویم و احتمالا دلیل آن، اعتقادات نداشتهی جیمز است. با این حال، کلههرمی در دنیای ناخودآگاه جیمز به خوبی نقش یک خدای قدرتمند را بازی میکند. میدانیم که جیمز تحت فشار بار سنگین احساس گناه است و میخواهد که به خاطر گناهان خود، مجازات شود. در دیالوگها از او میشنویم: «برای همین به تو نیاز داشتم… به کسی نیاز داشتم که به خاطر گناهانم مرا مجازات کند…» و کلههرمی بازتاب بسیار خوبی برای این حس گناه در دنیای ناخودآگاه جیمز است. در دنیای درون جیمز، این موجود به او حمله میکند، ماریا را میکشد و نهایتا هم حقیقت دردناک را مقابل جیمز میگذارد. بهسادگی میتوان گفت که خدای دنیای درون جیمز، خود اوست یا مشخصا میتوان بهتر گفت که خدای دنیای درون جیمز، بخش نابودگر و سرزنش کنندهی شخصیت اوست.
غولآخر سایلنت هیل ۲ یعنی مری را هم میتوانیم یکی از زادههای ذهن جیمز بهعنوان خدا در نظر بگیریم. احساسات نامتعادل و متفاوت جیمز نسبت به مرگ مری به شکل این خدا درآمدهاند؛ موجودی که وارونه مصلوب شده است.
در سایلنت هیل ۳: خدای دنیای کلودیا. بهعنوان دنبالهای مستقیم برای سایلنت هیل ۱ و حفظ تأثیرات دنیای درون شخصیتهایی مثل آلسا، حدودا با خدای یکسانی در سایلنت هیل ۳ طرف هستیم. طبیعت این خدا و ریشهی آن، همان باورهای آلساست، ولی ظاهر او تفاوتهایی پیدا کرده است. دلیل این تغییر، ادغام دنیای درون و احساسات آلسا و تمایلات و غرایز و باورهای کلودیاست. موجود جدیدی که به وجود آمده، ظاهری شبیه به خود آلسا و همچنین هیولای اصلی سایلنت هیل ۱ دارد. چهرهی آلسا روی این موجود قرار گرفته، چون کلودیا باور داشت که خدا باید شبیه آلسا باشد، ولی اگر به بدنش نگاه کنیم میتوانیم ببینیم که با بدن سامائل طرف هستیم. کلودیا روح آلسا را در خود قرار داده بود و این خدا در ابتدا زادهی ذهن آلساست.
در سایلنت هیل ۴: خدای دنیای درون این بازی یک جنین است. والتر سالیوان بهعنوان یک کودک یتیم، نمیتوانست با دنیای اطراف خود کنار بیاید و آن را تحمل کند. او نیاز به حمایت و پشتیبانی احساسی داشت، نیاز به اینکه کسی از او مراقبت کند، کسی که او را دوست داشته باشد؛ عشق و علاقهای که او هرگز در کودکی دریافت نکرده بود. والتر سالیوان که نیاز به شخصی داشت تا به او عشق بورزد و در سایهی این عشق، از دنیای واقعی فرار کند، موجودی به اسم «مادر» را در ناخودآگاه خود خلق کرد. دنیای درون کاملا نمایانگر احساسات و باورهایش است؛ دنیایی خطرناک و سخت شامل محیطهایی مثل متروی نابود شده و زندان آب و این دنیا پر است از ترس و تنفر. در متون مختلف بازی در این باره میخوانیم: «شدت بالای تنفر و بیزاری از بقیهی دنیا او را فرار گرفته بود.» مرکز این دنیای درون، ساختمان اشفیلد است که بهعنوان یک موجود زندهی بزرگ نمود کرده است. اتاق ۳۰۲ مشخصا مادر اوست و همچنین رحم مادرش و خدای این دنیا که یک جنین باشد، در این اتاق قرار گرفته است. در واقع این خدا، نمایانگر تمایلات والتر به زندگی در امنیت و آرامشیست که آغوش یک مادر تداعی کنندهی آن برای والتر است.
همانطور که میتوانیم با بررسی قصههای مختلف سری سایلنت هیل ببینیم، خدا در دنیای ناخودآگاه بازتابی از قدرتمندترین تمایلات افراد است. این خدا که به خاطر قویترین احساسات آنها به وجود آمده، هر قدر آن احساسات شدیدتر شود، قدرت و تأثیر بیشتری پیدا میکند. شخصیتهایی مثل کلودیا یا دالیا خدایانی که خلق کرده بودند را با ایجاد احساس تنفر و عذاب قویتر میکردند. هر چه این خدا قدرت بیشتری پیدا میکند، تأثیر دنیای ناخودآگاهی که در آن مستقر است هم بالاتر میرود و افراد بیشتری را جذب خود میکند. در کتاب مرگ درون جملهی بسیار خوبی وجود دارد که میگوید: «خدا بسیار خوب است، آنکه بد و شر است، تویی.» به زبان دیگر، میتوان خدایی در ناخودآگاه خود خلق کرد که روی یک بهشت زیبا حکمرانی میکند، ولی این دنیای درون بازتاب بینقصی از فرد است و انسان هرگز بینقص و بدون مشکل نیست. هدر از وینسنت میپرسد: «خدا؟ مطمئنی منظورت شیطان نیست؟» و پاسخ وینسنت فقط هدفش به سخره گرفتن او نیست: «هر کدام که خودت میخواهی». در قسمتهای مختلف سایلنت هیل، خدای دنیای درون همیشه یک ریشه دارد و آن ریشه، درک و فهم فرد است. این موجود میتواند خدا یا شیطان باشد؛ چون کاملا بازتابی از طبیعت فردی است که آن را خلق کرده.
واقعیت دنیای درون
عالم غیر را نمیتوان واقعیت نامید، چون چیزی است که از سوی گروهی کوچک از افراد تجربه میشود و تأثیراتی که این دنیای دیگر دارد هم به ندرت به واقعیت منتقل میشوند؛ ولی یک نکتهی دیگر هم وجود دارد، اینکه واقعیت، چیزی است که تصور کردهایم و نام واقعیت را به آن دادهایم؛ یعنی اگر عالم غیر آنقدر قدرتمند شود که بتواند تمام افراد را جذب خود کند و ببلعد، آن وقت به واقعیت تبدیل میشود. آیا در چنین وضعیتی، با دنیایی جدید طرف خواهیم شد؟ آیا این دنیای فرضی جهنم است یا بهشت؟ پاسخ به این سؤال ممکن نیست.
قدرت سایلنت هیل
سایلنت هیل شهری است که عمیقترین تمایلات و احساسات و افکار، در آن تا ابد باقی میمانند. با این حال، این قدرتها از کجا ریشه میگیرند و چرا سایلنت هیل میتواند تأثیری بسیار قوی روی افراد داشته باشد؟
ندای خاموش: درد، زجر کشیدن و تنفر، احساساتی هستند که با شهر سایلنت هیل گره خوردهاند. در طول زمان، اتفاقات مختلفی مثل قربانی کردن انسانها، جنگ داخلی، درگیریهای بین فرقههای دینی و قتلهای مختلف، سایلنت هیل را همراهی کردهاند. ذهن قربانیان این اتفاقات، به جای اینکه واقعیت بیرحم دنیا را بپذیرد، بیشتر و بیشتر در ناخودآگاه خود فرو رفته و در دنیای درون سقوط کرده است. حتی پس از آنها، احساسات و افکارشان، تنفر بسیاری که داشتند، در شهر باقی مانده و با آن ادغام شده است. در نتیجهی آن، به مرور زمان دنیای دیگری ساخته شده است؛ دنیایی وحشتناک که پر است از موجودات وحشتناک و هیولامانند که زادهی اذهان بیمار و آسیبدیدهی افراد هستند. به مرور زمان، این انرژی منفی به قدری در سایلنت هیل انباشته شده و قدرت پیدا کرده است که خود شهر، به قدرتی بسیار بزرگ تبدیل شده؛ طوری که میتواند با قدرت خود نیروهای مختلف را به سمت شهر جذب کند و مشخصا افرادی که نیروهای تاریک را در ذهن خود پرورش میدهند، به آنجا بکشاند. در بازی میشنویم: «جیمز، در واقع این شهر بود که تو را فرا خواند.»
تغییرات: افرادی که از بیرون وارد سایلنت هیل میشوند، در برخی موقعیتها و زمانهای خاص، ممکن است تحت تأثیر نیروهای عالم غیر قرار بگیرند؛ مخصوصا اگر این افراد آن نیروی تاریکی که از آن نام برده شده را در خود داشته و پذیرای تأثیرات باشند. ولی شهر برای هر فرد، ظاهری یکسان نخواهد داشت و آنها با توجه به ناخودآگاه خود، وارد عالم غیر میشوند و پدیدههای متفاوتی را میبینند.
ارتباط: تحت تأثیر قدرت شهر سایلنت هیل، افراد به تدریج دنیای درون دیگران، احساسات و افکار آنها را حس و مشاهده میکنند. در عالم غیر، محدودیتهای واقعیت آرام آرام از بین میروند و بدون در نظر گرفتن عناصر مختلفی که در واقعیت وجود دارند، مثل زمان، افکار افراد با یکدیگر ارتباط پیدا میکنند. در کتاب خاطرات گمشده میخوانیم: «به نظر میرسد که در عالم غیر، زمان و محدودیتهای فیزیکی از بین میروند و افکار افراد شروع به ارتباط و اتصال با یکدیگر میکنند.» به همین دلیل است که در این عالم میتوانیم نوشته و خاطرات افراد را پیدا کنیم که در واقع بازتابی از افکار آنهاست. یا حتی ممکن است در عالم غیر، با روح افرادی روبهرو شویم که سالیان سال است مردهاند.
در سایلنت هیل ۲: نوشتههای مدیر و خاطرات بیماران بیمارستان همگی بازتابی از افکار افراد هستند که در قالب متون و نوشتهها در عالم غیر به نمایش درآمدهاند. ملاقات و صحبت با ارنست بالدوین همچنین مدرک دیگری مبنی بر توانایی تماس با مردگان است. همچنین جیمز میتواند دنیای درون آنجلا و ادی را در یکی دو موقعیت مشاهده کند که اینها هم نشانهای از امکان ارتباط بین افکار و نیروهای روانی افراد است.
در سایلنت هیل ۳: هفده سال پس از وقایع سایلنت هیل ۱ هنوز هم پیغامها و نوشتههای هری درعالم غیر وجود دارد. به نظر میرسد که زمان در این دنیا تأثیری ندارد. زنی که در کلیسا میبینیم مدرکی بر توانایی ارتباط با مردگان است و نوشتههای استنلی هم که پیدا میکنیم، همگی افکار او هستند.
چگونگی نمود پیدا کردن ناخودآگاه فرد: افرادی که تحت تأثیر قدرت سایلنت هیل قرار گرفتهاند، نه فقط در حال مشاهدهی دنیای درون دیگران هستند و بلکه ناخودآگاه خود و آنچه در نتیجهی تأثیرپذیری از آن ساخته شده است را هم میبینند. افکار و احساسات فردی که به سایلنت هیل ورود کرده با عالم غیر بزرگتری ادغام میشود، یا میتوانیم بگوییم شهر سایلنت هیل خود این افکار و احساسات را جذب میکند و نهایتا به شکل تصاویر عجیبی که زادهی ناخودآگاه هستند، مقابل همان فرد میگذارد.
در سایلنت هیل ۲: شهر ترسها و باورهای یک کارمند را، که به دنبال همسر مردهاش به سایلنت هیل آمده، جذب میکند. این نیروهای روانی در قالب هیولاهای وحشتناک، هزارتوها و خاطرات مختلف تداعی میشوند.
در سایلنت هیل ۲: افراد مختلف هر کدام به شکلی متفاوت دنیا را میبینند و این تفاوت به میزان تأثیر و قدرت دنیاها و افکار مختلف و همچنین دنیای درون خودشان بستگی دارد.
عالم غیر سایلنت هیل، یک بخش تاریک و عجیب شهر نیست. این دنیا، بازتابی از مجموعهی افکار و احساسات افراد است و ادغامی از همه دنیاهای ناخودآگاه و نیروهای روانی را به تصویر میکشد.
عالم غیرهای بیرون از سایلنت هیل
در سایلنت هیل ۳ و سایلنت هیل ۴ میبینیم که تأثیر دنیای درون و ناخودآگاه فقط محدود به شهر سایلنت هیل نیست. البته که سایلنت هیل در طول تاریخ و به مرور زمان نیروی بسیار قدرتمندی را جذب و انباشته کرده است، اما منبع این نیرو و آنچه سایلنت هیل از آن تغذیه میکند، ذهن و افکار و احساسات انسان است. در خاطرات گمشده آمده است: «ذهن انسان جایی است که عالم غیر در آن قرار دارد و کنترل را به دست میگیرد.» بنابراین، موضوع نیروی روانی و تأثیر افکار و احساسات افراد و نمود کردن آنها در قالب یک قدرت و انرژی، ارتباطی با شهر سایلنت هیل ندارد. این اتفاق میتواند در هر مکان و نقطهای رخ دهد و تنها نیاز آن، وجود احساساتی بسیار قدرتمند و واقعی است؛ یعنی نه فقط سایلنت هیل و همهی مکانها میتوانند با جذب انرژی یک دنیای دیگر بسازند، بلکه یک آپارتمان کوچک هم میتواند به اندازهی سایلنت هیل قدرتمند شود.
در قسمتهای بعدی، به باورهای کلی دنیای سایلنت هیل، خدایان، الههها و نوشتههای مختلف این سری خواهیم پرداخت و پس از آن، سراغ تحلیل روانشناختی تک تک شخصیتهای مجموعه و ارتباط آنها با هیولاها و چگونگی به تصویر کشیده شدن روان افراد در قالب موجودات و پدیدههای عجیب و غریب خواهیم رفت.
منابع: Silent Hill Memories ،SilentPyramid