نقد فیلم جیغ؛ فیلمهای ترسناک قاتلها را خلاقتر میکنند
بیانیهای معروف وجود دارد که میگوید هرگاه ژانری به پایان عمرش نزدیک میشود، هجو آن شروع میشود. جیغ در این زمینه یک استثنا به حساب میآید، چون علاوه بر اینکه هجوی از ژانر اسلشر (Slasher) به حساب میآید و گاهیاوقات نشان میدهد که کلیشههای این ژانر چقدر مضحکاند، ولی در کنارش خونی تازه به رگهای ژانر اسلشر تزریق میکند، چون برخلاف فیلم «فیلم ترسناک» (Scary Movie) که چهار سال بعد در سال ۲۰۰۰ منتشر شد و یک هجو خالص بود، جیغ علاوه بر جنبههای هجوآمیزش یک فیلم اسلشر تمامعیار نیز هست.
جیغ بهعنوان فیلم اسلشر متا
دلیل اینکه این فیلم موفق شده به چنین دستاورد در ظاهر متناقضی برسد، تا حد زیادی به ساختار خود قصه برمیگردد. در این فیلم گوستفیس (GhostFace)، شرور قصه و شکارچی کلاسیک ژانر اسلشر، کسی است که با قواعد فیلمهای اسلشر آشناست و اینطور به نظر میرسد که منبع الهامش برای انجام جنایت این است که فیلم وحشت زیاد دیده است. این مسئله از همان صحنهی ابتدایی فیلم تثبیت میشود. ولی سیدنی (Sidney) شخصیت اصلی فیلم که قرار است قربانی اصلی شرور شود، کسی است که چنین فیلمهایی ندیده و به گفتهی خودش احمقانهاند. حالا در تقابل بین شرور آگاه به ژانر و طعمهی ناآگاه نسبت به ژانر کدام یک قرار است پیروز شود؟ شما چه خورهی فیلمهای اسلشر باشید، چه جیغ اولین فیلمی باشد که در این ژانر میبینید، بالاخره خواهید توانست با یکی از این دو زاویهی دید ارتباط برقرار کنید.
برخلاف بسیاری از فیلمهای اسلشر که با زمینهسازی طولانی شروع میشوند که در آن یک سری جوان سبکسر، بیخبر از کابوسی که در کمین آنهاست، دنبال خوشگذرانیاند، جیغ از همان دقیقهی اول عنصر ترسناک و ماهیت شرورش را رو میکند. در واقع میتوان گفت صحنهی افتتاحیهی فیلم میتوانست نقطهی اوج فیلم اسلشر دیگری باشد و از این لحاظ بیننده را کنجکاو میکند که نویسنده و کارگردان از اینجا به بعد چه چیزی در چنته دارند.
فیلم با یک تماس تلفنی شروع میشود که در آن مردی با صدایی جذاب به خانهای که دختری در آن تنهاست زنگ میزند. در ابتدا دختر (که کیسی یا Casey نام دارد) تصور میکند او شماره را اشتباه گرفته، اما بعد با تماسهای پیاپی او و حرفهای شکبرانگیزی که میزند، کمکم ترس به دل کیسی میافتد و متوجه میشود که شاید شخصی که پای تلفن است، جایی در اطراف خانه است، او را زیر نظر دارد و حتی شخصاً او را میشناسد.
اتفاقی که هویت فیلم را بهعنوان یک اسلشر متا (Meta Slasher) تثبیت میکند این است که شخص پای تلفن از کیسی که زهرهترک شده سوالهای اطلاعات عمومی دربارهی فیلمهای اسلشر معروف میپرسد و به او قول میدهد اگر به آنها جواب درستی بدهد، او را رها خواهد کرد. مثلاً از او میپرسد اسم قاتل فیلم هالووین (Halloween) یا جمعهی سیزدهم (Friday the 13th) چیست. وقتی کیسی در جواب به سوال قاتل جمعهی سیزدهم با وحشت و هیجان میگوید: «جیسون وورهیز» (Jason Voorhees)، شخص پای تلفن با تاسف میگوید که جواب اشتباه است، چون در فیلم اول قاتل اصلی مادر جیسون است.
البته قاتل در حال بازی کردن با کیسی است و او هر جوابی میداد کشته میشد، ولی از این گفتگو ما بهعنوان بیننده متوجه میشویم که قاتل این فیلم با فیلمهای اسلشری که مسلماً منبع الهام این فیلم بودهاند آشناست و اطلاعات نسبتآً بالایی دربارهیشان دارد. بنابراین میدانیم که جیغ قرار نیست یک اسلشر معمولی باشد که کلیشهها و تروپهای سبک اسلشر را به طور مسقیم استفاده کند. این فیلم قرار است یک قدم فراتر برود و بازنگری پستمدرن و خودآگاهانهای به این سبک داشته باشد، در عین اینکه خودش هم قرار است فیلمی در همین ژانر باشد.
از این لحاظ جیغ فیلمی بلندپروازانه است؛ نوعی تلاش تارانتینویی برای اینکه هم از منابع الهامش تجلیلخاطر کند، هم از آنها بهتر باشد. با این حال این فیلم کمی بیش از حد متاثر از جو پستمدرن تارانتینویی و کوین اسمیتی دههی نود است، جوی که در بستر آن ارجاع دادن به فیلمها و بازیگرها کاری باحال به حساب میآمد و انگار مولف میخواست هرطور که شده، به مخاطبش ثابت کند از او و پیشفرضهایش همیشه یک قدم جلوتر است. دفعاتی که شخصیتها به فیلمها و لحظههای معروف در گفتگوهایشان ارجاع میدهند بسیار زیاد است و گاهی بعضی از صحنههای فیلم بهطور مستقیم در همنشینی (Juxtaposition) آثار معروف اسلشر قرار میگیرند، مثل نقطهی اوج فیلم که در پسزمینهی آن فیلم هالووین جان کارپنتر در حال پخش است و در یکی از صحنهها یکی از شخصیتها که در حال تماشای فیلم است، با حالتی مست میگوید: «جیمی [بازیگر اصلی فیلم هالووین]، پشت سرت رو نگاه کن»، در حالیکه در خود فیلم قاتل پشت سر خودش است. همانطور که میبینید، فیلم در زمینهی متا بودن بسیار رو بازی میکند، طوری که بعضی لحظات هنگام تماشای آن انتظار داشتم یکی از شخصیتها به دوربین خیره شود و به بیننده چشمک بزند یا معلوم شود که شخص پشت نقاب گوستفیس کارگردان فیلم یا «کهنالگوی مولف» بوده است که دارد شخصیتهایی را که خلق کرده میکشد تا به بینندهی فیلمهای اسلشر حس عذابوجدان منتقل کند، مثل همان کاری که میشائل هانکه (Michael Haneke) یک سال بعد در فیلم بازیهای بامزه (Funny Games) انجام داد.
البته مطمئن نیستم که آیا میتوان این مسئله را یک نقطهضعف حساب کرد یا نه. بههرحال یکی از شاخصهی آثار متا این است که عمداً مصنوعی جلوه کنند تا توجه مخاطب به مصنوعی بودن ماهیت داستان جلب شود. اگر این موضوع یک ایراد باشد، این ایراد به کلیت آثار متا برمیگردد و نه فقط جیغ. ولی با توجه به اینکه جیغ با وجود تمام بازیگوشیهایش داستانی جدی و منسجم تعریف میکند و فیلم هیچوقت دیوار چهارم را بهطور کامل نمیشکند، شاید اگر در به کار گیری عناصر متایش کمی ظرافت بیشتری به خرج میداد، بیشتر به دلم مینشست.
جیغ بهعنوان فیلم اسلشر خالص
اگر از ادا و اطفارهای متا خوشتان نمیآید و دلتان هوس یک فیلم اسلشر جانانه کرده جای نگرانی نیست، چون جیغ بهعنوان یک فیلم اسلشر خالص هم کار میکند و مطمئم به بسیاری از کسانی که در سال ۱۹۹۶ آن را دیدند، ثابت کرد که اسلشر یک ژانر خسته نیست که فقط به ساختن دنباله برای فرنچایزهای قدیمی محدود میشود و همچنان میتوان در بستر آن داستانی جالب و درگیرکننده (هرچند نه شاهکار) تعریف کرد.
ماهرانهترین کاری که جیغ بهعنوان اثر اسلشر انجام میدهد معماسازی دربارهی هویت قاتل است. تا لحظهای که خود فیلم قاتل را فاش نمیکند، شما هیچ ایدهای ندارید که قاتل کیست. همانطور که یکی از شخصیتهای فیلم میگوید: «توی فیلم ترسناک همه مظنون هستند.» و این دقیقاً قانونی است که آگاهانه در این فیلم پیاده شده است. شما در طول فیلم تقریباً به همهی شخصیتهای اصلی و فرعی مظنون میشوید و فیلم بهشکلی هوشمندانه ذهن شما را به سمت سوءظن هدایت میکند.
مثلاً دبیرستانی که شخصیتهای فیلم در آن درس میخوانند ناظمی دارد که دائماً از بچههای دوره و زمانه بد میگوید و به آنها ابراز نفرت میکند. حتی در یکی از صحنهها با قیچی دوتا از بچههایی را که به شوخی لباس گوستفیس را پوشیدهاند و بچههای دیگر را ترساندهاند با حالتی سادیستیک تهدید میکند. حالت ناظم طوری است که شاید فکر کنید قاتل میتواند او باشد و انگیزهاش هم برای قتل جوانهای امروزی و سبک زندگی بیبند و بارشان است. اما بهمحض اینکه این تصور در حال شکل گرفتن در ذهن شماست، اتفاقی میافتد که میفهمید ممکن نیست او قاتل باشد. بههرحال، قاتلی که نوجوانهایی را که رابطهی جنسی آزاد دارند و مواد مخدر و الکل مصرف میکنند میکشد، یکی از همان کلیشههای فیلمّهای اسلشر است که جیغ سعی دارد هجو کند.
در صحنهای دیگر، یکی از تشویقکنندههای تیمهای ورزشی دبیرستان (Cheerleader) در حال صحبت با دوستش در دستشویی مدرسه است و به دوستش میگوید امکانش وجود دارد سیدنی بهخاطر روانزخمی که بر اثر کشته شدن مادرش در یک سال پیش تجربه کرده، مشکل روانی پیدا کرده و به کشتن بچههای مدرسه روی آورده است. با اینکه با توجه به وقایع فیلم این احتمال غیرممکن است، ولی فیلم طوری آن را مطرح میکند که من برای چند لحظه احتمال واقعی بودن چنین غافلگیریای را در نظر گرفتم. در واقع از ظاهر خود سیدنی (که مخفیانه در حال گوش دادن به حرفهایشان است) اینطور برمیآید که خودش هم به خودش شک کرده!
بعضی از تلاشهای فیلم برای ایجاد شک در شما آنقدر زیرپوستی هستند که خودم به هنگام تماشای فیلم متوجهشان نشدم و بعداً با تماشای ویدئوهای یوتوب بهشان پی بردم. مثلاً در یکی از صحنههای فیلم سیدنی در دستشویی مدرسه از زیر توالت کفشهای کسی را میبیند که فکر میکند گوستفیس است. بعداً در صحنهای نمایی از رییسپلیس پرونده را میبینیم که سیگارش را میاندازد زمین و آن را زیر پایش له میکند. کفشی که در این دو نما میبینیم، عین هم است. اگر بینندهی دقیقی باشید و متوجه این شباهت بشوید، احتمالاً بهخاطر گذرا بودن و زیرپوستی بودنش مطمئن میشوید که قاتل افسرپلیس است، ولی این شباهت نخود سیاهی (یا Red Herring) بیش نیست، چون از آن صحنه به بعد دیگر رییسپلیس را در فیلم نمیبینیم.
با این همه زمینهسازی و ایجاد ابهام دربارهی هویت قاتل، شاید اینطور به نظر برسد که هویت نهایی قاتل هرچه باشد یا قرار است ضدحالی اساسی باشد یا یکی از بهترین پیچشهای داستانی تاریخ سینما. ولی خب نتیجهی نهایی هیچیک از این دو مورد نیست. هویت قاتل در طول فیلم به قدر کافی زمینهسازی شده بود؛ فقط مای بیننده از این جزئیات خبر نداشتیم، چون نمیدانستیم باید به چیزهایی دقت کنیم. این هویت منطقی و معنادار است، ولی چیزی نیست که مغزتان را منفجر کند.
دربارهی گوستفیس
در ادامهی مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
در نهایت معلوم میشود پشت نقاب گوستفیس نه یک نفر، بلکه دو نفر قرار دارد: بیلی (Billy) و استوارت (Stuart). بیلی معشقوقهی سیدنی و استوارت هم یکی از دوستان مشترکشان است که با تیتوم (Tatum)، صمیمیترین دوست سیدنی رابطه دارد.
فیلم چندبار سیدنی و بیننده را نسبت به بیلی مشکوک میکند، ولی هر بار اتفاقی میافتد که این شک برطرف میشود. گل سرسبد این حقهها لحظهای در بخش پایانی فیلم است که گوستفیس پدیدار میشود و بیلی را جلوی چشم سیدنی میکشد، اما بعداً معلوم میشود که مرگ او ساختگی و برای فریب دادن سیدنی و بیننده بوده است.
بیلی و استوارت بهعنوان یک زوج خلافکار رابطهای منطقی و باورپذیر دارند. در واقع حتی دینامیکشان هم شبیه به زوجهای خلافکار کمسنوسال در واقعیت است. مثلاً در توصیف اریک هریس (Eric Harris) و دیلان کلبولد (Dylan Klebold)، دو نوجوانی که کشتار دبیرستان کلمباین را ترتیب دادند، گفته میشود که هریس شخصی کاریزماتیک و تودلبرو بود که طبق گفتهی خودش میتوانست هرکسی را وادار به باور هر چیزی بکند. از طرف دیگر کلبولد شخصی خجالتی و با روابط اجتماعی ضعیف بود که احتمالاً بهخاطر فشار اجتماعی واردشده از طرف هریس دست به جنایت زد.
در رابطهی بین بیلی و استوارت نیز بیلی عقلکل باهوش و سایکوپث تمامعیار است که گول زدن بقیه برایش تفریح است و کل این ماجرا زیر سر اوست، در حالیکه استوارت فردی احمق، بیدستوپا و خل است (ولی نه خجالتی) که عملاً برای بیلی مثل یک نوچه میماند. وقتی از او پرسیده میشود که انگیزهی او برای قتل چیست با حالتی که معلوم نیست شوخی و جدی میگوید: «فشار اجتماعی (Peer Pressure). من زیادی حساسم.»
پیشتر اشاره کردم که هویت قاتل در فیلم زمینهسازی میشود، ولی ما بهعنوان بیننده بار اول که فیلم را تماشا میکنیم به آن توجه کافی نشان نمیدهیم. یکی از مهمترینِ این زمینهسازیها این است که هرگاه که گوستفیس در فیلم ظاهر میشود، بسته به اینکه بیلی یا استوارت پشت نقاب است، حرکاتی متفاوت از او میبینیم.
وقتی استوارت پشت نقاب است، حرکات گوستفیس بسیار زمخت و بیظرافت هستند. او مثل وحشیها خودش را به سمت قربانیهایش پرتاب میکند و وقتی ضربهای دریافت میکند، مثل دلقک سیرک به عقب پرتاب و پخش زمین میشود. بار اول که فیلم را دیدم، برایم سوال ایجاد شد که چرا وس کریون (Wes Craven) تصمیم گرفته گوستفیس را اینگونه به تصویر بکشد؟ چون با حرکاتی که شبیه به کمدی فیزیکی (Slapstick Comedy) هستند، ابهتش بهعنوان شرور اسلشر زیر سوال میرود. ولی وقتی فیلم را دیدم، فهمیدم که نباید به تصمیمهای کارگردانی وس کریون شک کرد.
از طرف دیگر بیلی ماهرانهتر و حسابشدهتر ترتیب طعمههایش را میدهد. همچنین برخلاف استوارت که مثل انسانهای نخستین عادت دارد چاقو را بالای سرش ببرد و با هر دو دست در طعمههایش فرو کند (و بدین ترتیب دست و پای خودش را ببندد)، بیلی فقط با یک دست با چاقو کار میکند.
در کل با اینکه بیلی و استوارت هیچکدام ویژگیهایی را که شاخصهی شرورهای بهیادماندنی سبک وحشت هستند ندارند (مثل عمق روانشناسانه، داشتن روابط خانوادگی و گذشتهی پیچیده، ارتباط داشتن با فولکلور و افسانههای شهری و…) و صرفاً دوتا نوجوان روانپریشاند که بیش از حد به سینما علاقه دارند، ولی نمیشود گفت شرور ضعیفی از آب در آمدهاند. عناصر متای فیلم ساده بودن شرور قصه را جبران کردهاند.
در آخر جا دارد اشاره کرد که جیغ بهعنوان فیلم ترسناک اسلشر لحظات دلهرهآور خاص خود را دارد؛ خصوصاً افتتاحیهی فیلم بهعنوان صحنهی قتل اسلشری بهطور درجهیک کارگردانی شده، ولی بهشخصه نمیتوانم آن را به کسانی توصیه کنم که دنبال فیلمی هستند که تن و بدنشان را بلرزاند. جیغ هم مثل بقیهی آثار وس کریون رگههایی از طنز سیاه و بازیهای کاریکاتورگونه دارد که همانقدر که فیلم را جذاب میکند، پتانسیل آن را برای ترسناک بودن کاهش میدهد.