از رمان «سالتو» تا سریال «یاغی»؛ روایتی متفاوت از شهر تهران
«سالتو»، دومین رمان مهدی افروزمنش فضایی مهیج و پر داستان دارد. او که نخستین رمانش یعنی تاول، جایزهی بهترین رمان سال جایزهی هفت اقلیم را از آن خود کرد، در دومین رمانش به قهرمانی پرداخته که از اعماق شهر و از حوالی میدان مشهورِ فلاح تهران برآمده است.
قهرمان او کشتیگیری فرز و تکنیکی است که داستان رمان سالتو (رمان سریال یاغی) بر اساس جهان او شکل میگیرد، کشتیگیری جسور که ناگهان بخت به او رو میکند و یک عشقِکشتی ثروتمند تصمیم میگیرد از او حمایت کند. او مردی است مرموز و مشکوک که برای این مبارز قصههایی دارد و این نقطهای است که از آن به بعد فضای رمان حال وهوایی جنایی معمایی پیدا میکند.
افروزمنش با سالها تجربهی روزنامهنگاری در بخش اجتماعی، توجه خاصی به انسانِ برآمده از تکههای تیرهی شهر دارد. او در این رمان آدمهای گوناگون این شهر را مقابل این قهرمان فرز و ازهمهجا بیخبر قرار میدهد و ناچارش میکند دربارهی چیزهایی تصمیم بگیرد که بین مرگ و زندگی در نوساناند. سالتو با روحی قصهگو و رئالیستی تلاش میکند برای مخاطب غافلگیری بزرگی رقم بزند. پسری برآمده از جنوبِ شهر که حالا میخواهد سلطان باشد.
معرفی کتاب سالتو (خلاصه رمان سالتو)
خلاصه کتاب سالتو، داستان قدرت است. داستان کسب قدرت و بزرگی و زنده ماندن در دنیای آدمهای مرده. در مثلث ریلهای قطار آلونکهایی سرپا کردهاند که اسمشان را جزیره گذاشتهاند. جزیرهای که هر شب در خودش فرو میرود و تا صبح نفسهای تریاک گرفته میکشد و لابهلای خنزر پنزرهای دزدی و سقفهای حلبی و دیوارههای گلی خرناس میکشد.
صبح که میشود جماعت معتاد و جیببر و دستفروش آخرین تفشان را روی زمین جزیره میاندازند و راه میافتند داخل شهری که هم آنها را هضم میکند و هم روزیشان را میدهد. هم میخوردشان و هم غذایشان میدهد. سیاوش، نسخه کوچکی از جزیره است، سردرگم، ترسیده و خشمگین اما با نوری که در چشمهایش پیداست، کشتی.
سیاوش از سرشاخ شدن بدنها لذت میبرد، بوی عرق مانده توی سالنها را دوست دارد. چند جلسه با پدرش تمرین کرده و بعد کشتی را ذاتی آموخته است. بچه فلاحی که جنم بزرگی دارد و تشنه قدرت است.
داستان سالتو اثر مهدی افروزمنش در زمستان ۱۳۹۵ به همت نشر چشمه منتشر و تاکنون چندین نوبت تجدید چاپ شده است. این کتاب که سبکی واقعگرا و رویکردی اجتماعی دارد، به سراغ ایدهای نهچندان بدیع رفته است؛ اما در دل همان سوژهی بهظاهر ساده و حتی کلیشهای دست به خلق داستانی خوشخوان، تکاندهنده و درخور توجه زده است؛ داستان یک تبدّل ذات.
این کتاب با خطی جدا از موج داستاننویسی ایران که به سراغ طبقهٔ متوسط میرود، طبقهٔ حاشیه و فرودست را هدف قرار داده است. سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت و بازی پارسا پیروزفر و طناز طباطبایی و علی شادمان بر اساس این رمان ساخته شده و در حال پخش از فیلیمو است.
«سالتو» تمام کلیشههای رمانهای معاصر را شکسته و این بار به سراغ سوژهای جدید رفته است. این کتاب رمانی اجتماعی با درونمایههای جنایی و معمایی است. با وجود کتابهایی مثل سالتو، هنوز هم میتوان به خواندن کتابی خوشخوان و متفاوت در بازار آشفتهی داستاننویسی فارسی امیدوار بود.
قهرمان این کتاب پسری ۱۶ ساله به نام «سیاوش» از جنوب شهر تهران است که بدون داشتن مربی و باشگاه حرفهای، یک کشتیگیر نابغه است. او در رقابتهای محلی آنقدر خوب بازی میکند که روزی دو مرد غریبه به نامهای «سیا» و «نادر» سر راهش سبز میشوند تا از او یک قهرمان جهانی بسازند.
سیاوش که میخواهد سلطان دنیای کشتی و فرمانروای جهان کوچک خودش باشد، به این دو نفر اعتماد میکند. سیا و نادر، دنیای کوچک و سادهی سیاوش را از او میگیرند و با دسیسه و فرصتطلبی او را وارد دنیای بزرگتر و سیاهتری میکنند.
سیاوش خودش را اهل جایی به اسم جزیره معرفی میکند. در طول داستان متوجه میشویم این جزیره جایی خارج از تهران نیست؛ بلکه منطقهای دورافتاده در جنوب شهر و اطراف خط راهآهن است.
جزیره دنیای سیاهی است که بزرگترین خلافها آنجا شکل میگیرد. نادر و سیا به ظاهر میخواهند به سیاوش کمک کنند؛ اما هرکدام اهداف خودشان را دارند.
این کتاب به حاشیهی فراموششدهی تهران نگاهی میاندازد؛ آدمهایی که زندگی تغییرشان داده است و به آنها یاد داده مبارزه کنند. داستان با توانایی سیاوش در کشتی شروع میشود و با یاد پدرش ادامه پیدا میکند.
فقری که از نسل قبل به سیاوش رسیده، در کفشهای پارهاش خودش را نشان میدهد؛ اما سیاوش میخواهد تغییر کند؛ ولی نمیداند برای تغییر، آدمهای اشتباهی سراغش آمدهاند.
زبان داستان روان است و مهدی افروزمنش تا توانسته به ادبیات اصیل حاشیهٔ شهر نزدیک شده است. خواندن کتاب حاضر تصویری تازه در ذهن مخاطب میسازد که پیش از آن تجربهای از آن نداشته است و یا در فیلمها دیده است. روایت داستان تکخطی است و راوی، اول شخصِ گذشتهنگر است.
گرچه در پایان کتاب سالتو متوجه نمیشویم زمانی که سیاوش در آن مشغول به روایت است، کدام مقطع زندگی اوست. در کتاب سالتو با چندین چرخش داستانی اساسی مواجه میشویم که جذابیت قصه را دوچندان میکنند؛ فاش شدن هویت حقیقی نادر، مرگ مادر سیاوش، مرگ سیامک، جنایات نادر، عشقی قدیمی میان سیامک و رؤیا و… در پایان اشاره به ویژگی دیگری ضروری به نظر میرسد و آن تلاش در جهت خلق یک قهرمان مسئلهدار است.
سیاوش نه از جنس قهرمانهای بینقص و باشرافت است و نه از جنس قهرمانهای ضدضربه! او انسانی است در مرز معصومیت و پلیدی که رفتهرفته بُعد تاریکش بر وجه مثبتش غلبه میکند. اهتمام نویسنده در شکل دادن به فرایند این گشتگی و خلق قهرمانی مسئلهدار با توفیق همراه بوده است.
محله من مثلثی بود پر از خانههایی با سنگ، کلوخ و آجر، ایرانیت، پیتهای بیست کیلویی روغن نباتی قو و کارتنهای بزرگ سیگار بهمن و البته چندتایی کارتن بیسکویت مینو و مادر و فرزند خندانش که تنها لبخندهای دائمی محله بود….جزیره نه آب داشت و نه برق. حتی بعد از مدتی آدم هاش از کندن چاه دستشویی هم خسته شدند. به دنبالش اول مگسهای کوچک سیاه و بعد فیروزهای رنگ از راه رسیدند و سر آخر خرمگسها با کنار زدن همه حریفها، کپههای گه را تسخیر کردند.
دنیای آدمهای دور و بر سیاوش رنگارنگ است. از شلها و چلاقها بگیر تا داود لجن و رضا چی توز و بقیه. هرکدامشان سرگذشتی دارند که داستان را خواندنی میکنند. دنیای آدمهای پایین، به معنی کامل کلمه، هم از نظر جغرافیایی و هم اقتصادی و هم فرهنگی. سیاوش اما دل ماندن ندارد و شانس نماندن را بهدست میآورد.
نادر او را کشف میکند و راه بزرگی را نشانش میدهد. کشتی را مثل تابلوی نقاشی، مثل یک آیین پیش چشمهایش به نمایش میگذارد. غریزه سیاوش را میگیرد و تمرینهایش را چنان توی سرش میکارد که کشتی برایش تبدیل به آیین شود. به شکلی از فکر و زندگی کردن.
نادر دوست داشت من سر تمرین با یک یا دو وزن سنگینتر از خودم کشتی بگیرم. نا عادلانه بود، اما او فقط به جلز و ولز کردن هام پوزخند میزد. با هیچکدام از تمرینهای من در آوردی دیگرش مشکلی نداشتم؛ میتوانستم ششهایم را برای پیدا کردن خرده سنگهایی که توی استخر شش متری میانداخت تا حد انفجار زیر آب کنترل کنم؛ میتوانستم با پرسیدن جدول ضرب حین کشتی گرفتن کنار بیایم؛ کوله پشتیهای پر از وزنه را میتوانستم کل روز پشتم این ور و آن ور ببرم؛ اما با این یکی نه. تحقیرم میکرد.
سیاوش تا مدتها مبهوت نادر است. نادری که از دنیای دیگری آمده، از دنیای آدمهای بالا، دنیای خانههای مجلل، مردهای خوشپوش و زنهای زیبا. دنیایی که قدرت در آن به عریانترین شکل خودش را نشان میدهد و دستش را در دست سیاوش میگذارد و او را چنان مست میکند که دیگر دنیای جزیره در نظرش حقیر است و تحملش غیرممکن.
فاصله ای میان من و جان او نبود. میتوانستم بهسادگی یک سر تکان دادن زندگیاش را بگیرم. جور قدرت لخت.
سالتو به کشتی هم رحم نمیکند. از پهلوانی در این کشتی خبری نیست. نامردی حرف اول را میزند و بردن به هر شیوهای مجاز است. مهم این است که آن بالا بمانی، روی سکو، به هر قیمتی.
خلاصه، طوری که داور نبینه انگشتم رو فشار دادم تو پیزیش. اونم جا خورد. همین کافی بود که از زمین کنده شه و من هم بارانداز رو زدم.
سیاوش حالا دیگر آن پسر بیچاره نیست، به اندازه کافی دیده و شنیده. قدرت را میفهمد و طعمش را میچشد. میداند کجا باید کاری کند و کجا باید ساکت بماند و کمین کند. زندگی و کشتی با هم او را ساختهاند.
او در پایان رمان سالتو میفهمد که قدرت همانقدر که نجات میدهد و آدمها را بزرگ میکند ناگهان خندق تاریکی را زیر پایشان باز میکند و همه چیزشان را میبلعد. سیاوش از خندق نجات پیدا میکند اما صفر تازه نقطه آغاز او است برای ریشه دواندن، شروع کردن و به نادر بعدی تبدیل شدن. یا قوی میشوی و زنده میمانی یا ضعیف میمانی و میمیری. سیاوش راهی به جز انتخاب قدرت ندارد. راهی دراز که تا نیمهاش را آمده و تا آن بالا ادامه دارد.
درباره مهدی افروزمنش
مهدی افروزمنش متولد ۱۳۵۷ تهران، رماننویس است. او قبل از آنکه در جایگاه یک نویسندهٔ کارکشته شناخته شود، خبرنگار حرفهای و طراز اولی بوده است. در سابقهٔ فعالیتهای مطبوعاتیاش، دبیر اجتماعی روزنامههای شرق، اعتماد، بهار، شهروند و فرهیختگان به چشم میخورد. مهدی افروزمنش در جشنوارهٔ مطبوعات کشور و جشنوارهٔ شهری (در سال ۱۳۸۳ و ۱۳۸۵) به عنوان بهترین گزارشنویس معرفی شده است.
نوشتن در صفحات حوادث و جامعه و تجربهٔ خبرنگاری به او کمک کرده تا فضای پایین شهر را بهدقت و وسواس و کاملاً طبیعی توصیف کند. عمدتاً یا دربارهٔ این محلهها کمتر میخوانیم یا اگر داستانی دربارهٔ آنها و با محوریت مردم این مناطق میخوانیم، اغراقشده، به دور از واقعیت و حتی ناعادلانه یا به طرز رقتانگیزی ترحمانگیز است.
اما افروزمنش در داستانهایش به گونهای به سمت توصیف این قشر از جامعه رفته است که هم مردم با آنها همذاتپنداری میکنند و هم برخی وقایع اجتماعی که هرروز از کنار آنها راحت میگذرند، چون سیلی به صورتشان میخورد. بنابراین خواندن داستانهای افروزمنش مانند دیدن شهر، با عینکی جدید و البته شفافتری است.
رمان تاول، دیگر اثر افروزمنش، برندهٔ بهترین رمان سال ۱۳۹۳ از موسسهٔ هفت اقلیم است. مجموعه داستان باران در مترو نیز در سال ۱۳۹۸ از او منتشر شده است.
درباره کتاب سالتو، کشتی با سرنوشت
گاهی اینطور میشود؛ میافتی توی تلهای به نام خودت. از خودت و همهی کارهایی که کردهای وحشت میکنی. شک نداری که دیگر هیچ چیز درست نمیشود که همه چیز تمام شده و این تصور مثل سرطان کل بدنت را خواهد گرفت. با بیخوابی شروع میشود؛ بعد با بیاشتهایی و بیحوصلگی ادامه مییابد و یکهو از اتفاقی که بیخبر درونت رخ داده جا میخوری و وحشت میکنی. درست مثل پریدن از یک خواب عمیق نیمهشب با صدای مهیب رعدوبرق بهاری.
همهچیز همینقدر ناگهانی، غیرمنتظره و مهیب رخ میدهد؛ درست مثل یک رعدوبرق بهاری. نویسنده حتی یک خط را هم صرف مقدمهچینی نمیکند؛ از همان جملهی اول در آغاز واقعه ایستادهایم.
قصه به لطف داستانهای دههی سی و چهل و سینما و تلویزیون پس از انقلاب برای هیچکداممان غریب نیست؛ جنوب شهر، فقر، خشونت، بزهکاری، مواد مخدر، کودکان کار، نابرابری و ناچاری. قصهی اقلیتهای فراموششده، راندهشده و نادیده انگاشته شده. قصهی آنهایی که گرچه فلاکت را انتخاب نکردهاند، ناچار به کنار آمدن با آن هستند.
قهرمان داستان، سیاوش، نوجوانی است سربرآورده از همین جغرافیا و فرهنگ. بچهی فلاح، با پدری معتاد و آواره و مادری بیمار و افسرده. او همراه گروه بزرگی از همسنوسالهایش درگیر کار اجباری برای یک قاچاقچی به نام داوود لجن است. از طرف دیگر استعدادی کمنظیر در کُشتیگیری دارد و باوجود نداشتن مربی و حتی دانستههای ناکافی از کشتی، با همان جثهی معمولی و بدن ورزیده نشده به طرزی دور از انتظار مبارزه میکند.
در همین فضاست که با نادر، یک عشقکشتیِ ثروتمند، آشنا میشود. نادر که خود در جوانی کشتیگیر بوده و علیرغم کوششهای جانفرسایش در این راه، هرگز طعم شیرین دستیابی به رویاها را نچشیده است، تصمیم میگیرد از سیاوش حمایت کند. سیاوش برای او تصویری روشن و انکارناپذیر از خودش است؛ خودِ ناکامش، خودِ سرخوردهاش، خودِ درماندهاش.
سیاوش به کمک نادر و دوست و شریکش، سیامک، از زیر سایهی داوود بیرون میآید، همراه مادرش محله را ترک میکند و از طریق امکاناتی که در اختیارش قرار میگیرد، مُجِدانه به ورزش روی میآورد. تا اینجا خیلی کلیشهای شد، نه؟ حق با شماست، اما تمام ماجرا این نیست.
نادر، همسرش رؤیا و سیامک اعضای اصلی یک تجارت طویل و عریض مواد مخدراند و سیاوش برایشان حکم یک مهرهی تازهنفس را دارد. سیاوش که پیشتر هم در گروهک داوود مواد مخدر میفروخت، اکنون با کمی ارتقاء رتبه در دستگاه نادر مشغول به کار میشود. او رفتهرفته جذب این سیستم مخوف میشود و تجربیات موحشی را از سر میگذراند.
در این میان آنچه بیش از هر چیز اهمیت دارد، روند تبدیل شدن سیاوش به یک هیولاست. سیاوش در ابتدای ماجرا یک پسربچهی پایینشهری است با ظاهری محکم و بیپروا و باطنی رام و گاه حتی پُرمِهر و احساس که شاید بارزترین ویژگیاش سماجتش باشد. اما داستان چنان صبورانه و با بهرهگیری از دقتی مثالزدنی، قدمبهقدم این شخصیت را دچار تبدّل میکند که در پایان نخواهیم فهمید او دقیقاً از چه زمانی دچار آن اندازه از پیچیدگی و بیرحمی شده است.
ضمناً نویسنده با هوشمندی کامل و با نسبت دادن ویژگیهای یک قربانی به سیاوش تا آخرین صفحات کتاب، حتی زمانی که قهرمان داستانش به یک ضدقهرمان بدل میشود، نفرت خواننده را نسبت به او برنمیانگیزد. سالتو یک پا در نمایش فسادهای سیستماتیکِ متکی بر ساختار قدرت دارد، یک پا در به تصویر کشیدن زندگی مردمان حاشیهنشین و یک پا در تُشکِ کشتی.
تصویری که این اثر از ورزش کشتی مقابل چشمان مخاطبش ترسیم میکند، با بخش وسیعی از پیشفرضهای او تطابق ندارد. اگر تمام آنچه از کشتی میدانیم محدود به تماشای چند مسابقه و تغذیه از رسانههای جمعی بوده باشد، هرگز آن روی سکهی ورزش قهرمانی را ندیدهایم؛ بیرحمیهایش، خشونتش، عشقش و دیوانگیهایش.
این است کُشتی؛ غمانگیزتر از تراژدی. لذتبخشتر از عشقهای افسانهای. بیفایدهتر از جنگ و سودمندتر از عسل. […] همه فکر میکنند این کارها برای یک مدال است، طلا یا نقره، که به دیوار بکوبیاش و در تاریخ ثبتت کند. اما نه. بزرگترین مدالها را میخواهی فقط به این خاطر که به کشتی ثابت کنی تا تَهَش رفتهای. و او بیشتر و بیشتر میخواهد، رکوردها را میخواهد. طلاهای بیشتر. سکوهای بالاتر. و بعدش مربیگری باز هم شکستن رکوردها و اسطوره شدن. اما این هم آخرش نیست.
میکروبلاگینگ یا وبلاگ نویسی کوچک چیست؟ راهنمای خلق قصههای ۵۰ کلمهای
بررسی اجمالی کتاب
داستان سالتو حامل قصهای است پرماجرا و پر کشش که با ضربآهنگی مهیج پیشامدها را پیدرپی یکدیگر صورت میبخشد و پیوسته اتفاقات تازهای را فراروی مخاطبانش قرار میدهد. نویسنده داستان اصلی را به کمک قصههایی از سرگذشت شخصیتهای فرعی غنیتر و عمیقتر کرده است. او سرپوشی که بر تودههای حاشیهنشین گذاشته شده است را برمیدارد و با جزئینگری در زندگیشان نشان میدهد آنها نیز روزگاری را از سر گذراندهاند و هرکدام حکایتیاند کشف نشده.
این کتاب را میتوان از نوع رمان شهری دانست که بهرغم اغلب داستانهای نگاشتهشده در دهههای اخیر بر زندگی مردم فرودست متمرکز است. داستان فضای دوقطبی یک کلانشهر را به تصویر میکشد؛ از خیابانهای شمیران تا ویرانههای پیرامون خطوط راهآهن.
تهران را میتوان عملاً یکی از شخصیتهای قصه دانست؛ شهری که از ارتفاعات شمالیاش دوستداشتنی به نظر میرسد اما زیر پوستش ماجراهای هراسانگیزی در حال وقوع است.
نویسنده در توصیف جنوب شهر، پرداختهای داستانی و فرهنگی و اجتماعی، خلق شخصیتها و ساخت تیپهای شخصیتی و انتقال فضای محیطی و مردمی مناطق موردنظر موفق عمل کرده و خوشبختانه نه به دام اغراق و سیاهنمایی افتاده است و نه دچار فریبکاری، شعار و کلیشه شده است.
برای اغلب شخصیتها القاب و اسامی خاصی در نظر گرفته است که به یک ویژگی، ماجرا و یا سبک زندگی اشاره دارد مانند داوود لجن، رضا ببعی، رضا چیتوز، پپیلی، ناهید ریزه و… .
همچنین خلاقیت و دقت او در توصیفات و بهرهگیری از ادبیات متناسب با شخصیتها و فرهنگی که از آن میآیند، موجب درک بهتر خوانندگان از فضای داستان شده است. درمجموع میتوان گفت اثر موردبررسی ضمن ارزشهای ادبی و داستانی، بهلحاظ جامعهشناسی و فرهنگی نیز درخور توجه است.
روایت داستان تکخطی است و راوی، اول شخصِ گذشتهنگر است؛ گرچه در پایان متوجه نمیشویم زمانی که سیاوش در آن مشغول به روایت است، کدام مقطع زندگی اوست.
در این اثر با چندین چرخش داستانی اساسی مواجه میشویم که جذابیت قصه را دوچندان میکنند؛ فاش شدن هویت حقیقی نادر، مرگ مادر سیاوش، مرگ سیامک، جنایات نادر، عشقی قدیمی میان سیامک و رؤیا و… .
در پایان اشاره به ویژگی دیگری ضروری به نظر میرسد و آن تلاش در جهت خلق یک قهرمان مسئلهدار است. سیاوش نه از جنس قهرمانهای بینقص و باشرافت است و نه از جنس قهرمانهای ضدضربه! او انسانی است در مرز معصومیت و پلیدی که رفتهرفته بُعد تاریکش بر وجه مثبتش غلبه میکند. اهتمام نویسنده در شکل دادن به فرایند این گشتگی و خلق قهرمانی مسئلهدار با توفیق همراه بوده است.
در بخشی از کتاب سالتو میخوانیم
زانوهام میسوخت و سفیدی پام را پشنگههای خون قرمز کرده بود. از ناخن پای راستم هم انگار که شیر خراب باشد خون چکه میکرد و نمیدانستم نگاهش کنم یا نه.
نمیخواستم سرم را بلند کنم. دلایل خودم را داشتم؛ از همه مهمتر غرورم بود و چشمهای قرمزشدهام. یکهو صدایی داد زد «بیا نادر، پیداش کردم؛ این جاست». بم بود و جذاب، از آنهایی که انتظار داری از رادیو بشنوی، نه از توی دستشوییِ نمورِ گندگرفتهی یک سالن ورزشیِ زهوار دررفته. باز هم سرم را بلند نکردم. شاید دستشویی را «پیدا» کرده بودند و شاید هم منظورشان کس دیگری بود. به هیچ وجه منتظر کسی نبودم و حتم به یقین کسی هم پیِ من نمیگشت.
چند ثانیهای صدایی نیامد. بعد درِ آهنی جیغی کشید و بازتر شد. دومی رسیده نرسیده گفت «پسر، تو معرکه…» ادامهی جملهاش را خورد و بُهتزده گفت «سیا، این چرا این شکلیه؟» باید سرم را بلند میکردم. با اشکِ چشمهام تار میدیدمشان.
دومی مرد چهارشانهی قدکوتاهی بود که موش را به دقتِ یک جراح از چپ به راست شانه کرده بود و کنارش سیا بود، با یک پالتوِ نخودی رنگ و کفشهایی که کثافتهای سقف را مثل آینه نشان میداد. قدِ بلند و موی نقرهایِ کوتاه داشت که بالای صورت کشیدهاش مرتب شده بود.
سیا چیزی نمیگفت. دوروبرم را نگاه کردم، سه نفر بودیم. دیگر شکی نداشتم که به خاطر من آن جا بودند. نادر دستش را که به بینیاش بود برداشت و آمد سمتم.
جلوم چمباتمه نشست، انگار سالهاست میشناسدم دستش را روی شانهام گذاشت و طوری پرسید «مربیت کیه بچه؟» که فکر میکردی مجبوری جوابش را بدهی.
رمان «سالتو» روایت متفاوتی از شهر تهران ارائه میدهد
یکی از گرایشهای داستانی در دهه اخیر، گرایش به نشان دادن جنبههای تاریک زندگی در شهر تهران است. نمونههای مختلفی از این دست وجود دارد که رمان «سالتو» نیز یکی از آنهاست. البته این گرایش نه خوب است و نه بد و به گرایش نویسنده و نوع کار او روی این مسائل بستگی دارد. این رمان تلاش میکند تصویر دیگری از پایتخت ارائه بدهد و ما را با جلوههای گستردهای از جامعه آشنا کند.
راوی داستان ماجرایی را تعریف میکند که در زمان نوجوانی برایش رخ داده و آن را در یک سیر خطی زمانی برای ما بازگو میکند. افراد را از دید او میشناسیم و در پایان به شناخت گستردهتری از او میرسیم.
نویسنده داستان بلد است قصه بگوید. مشکل بزرگ بعضی از نویسندههای ما این است که بلد نیستند قصه بگویند. از طریق ریتم تندی که نویسنده به ماجراها میبخشد، میتواند تعلیق مناسبی ایجاد کند و خواننده همواره در انتظار رویداد بعدی است.
در این رمان خیلی با لحن یک نوجوان مواجه نیستیم، چرا که داستان در زمان میانسالی از زبان راوی روایت میشود. بنابراین در وهله اول، این رمان یک وجه اجتماعی دارد. در این وجه، اهمیت مکان بارز است. این مکانها هویت شخصیتها و اتفاقاتی که برایشان رخ میدهد را نشان میدهد. در داستان با یکی از محلههای پایین شهر به اسم جزیره آشنا میشویم و با افرادی آشنا میشویم که به صورت کاریکاتوری هستند.
سیاوش از دل آدمهای این جزیره بیرون میآید. آدمهایی که هر کدامشان یک داستان دارند و این خرده روایتها باعث جذابیت داستان شده است. با این حال، شرح اصلی داستان، ماجرای برکشیده شدن سیاوش از فقر و باز شدن یک زندگی جدید به روی او است.
سیامک تلاش میکند سیاوش را از زندگی قبلیاش دور کند و وارد زندگیای بکند که پر از دود پیپهای او و عطرهای منشیهای نادر است. نادر به ظاهر برجساز است اما در باطن رییس یک باند مخوف موادفروشی است. در نهایت هم میبینیم که سیاوش مجبور میشود به همان موادفروشی روی بیاورد، البته با لباس و ظاهری بهتر.
موضوع مهم داستان، خشونتی است که در داستان جاری است و نویسنده آن را برجسته میکند. کارفرمایان سیاوش کسانی هستند که اعتقاد دارند باید در سر آدمهای دیگر بزنید تا در سر شما نزنند. این رویکرد خشونت در همه مکانهایی که داستان روایت شده، وجود دارد. با ورود سیاوش در دم و دستگاه نادر، داستان از رقابتهای باندهای مواد مخدر، قتلها و… پر میشود.
این جریان ادامه دارد تا زمانی که کل داستان لو میرود و همین موضوع باعث میشود سیاوش از وضعیت آقامنشی خود وارد وضعیت بدبختی و معلق بودن دیگری بشود. البته این یک جنبه از داستان است که میتوان اسم آن را جنبه حادثهای گذاشت. جنبه دیگر این رمان که بسیار هم ارزشمند است، بعد روانشناختی آن است.
در این رمان، نویسنده تلاش کرده با روانشناسی مبتنی بر خشونت، شخصیت دیگر افراد را بسازد. افراد با نوع حرفزدنشان شناخته میشوند. برای مثال، نادر یک آدم جانوری است که حرفهای خود را با قالب حکمتهایی از زندگی جانوران بیان میکند.
به طور کلی، رمان «سالتو» داستان زندگی افرادی است که در زندگیشان باختهاند و به نوعی قربانی هستند. همهشان آرزوهایی دارند که به واسطه رخ دادن اتفاقات مختلف، آن را از دست دادهاند. این افراد تلاش میکنند تا با ناقصکردن زندگی دیگران، انتقام خود را از این سرنوشت شوم بگیرند. سیاوش جوانی است که میخواهد از این دور باطل بیرون بیاید و زندگی جدیدی را رقم بزند. تنها راهی که پیش پای او است، قهرمان شدن در کشتی است.
یکی از ویژگیهای این رمان این است که نویسنده تلاش میکند ماجرای زندگی آدمها را به مدد فنون کشتی و ماجراهای آن پیش ببرد و دیالوگهای بسیاری از شخصیتها نیز در همین جهت است. داستان نشان میدهد که قدرت یا احساس آن چگونه آدمی را تغییر میدهد و باعث میشود تا هیولای درون او بیدار شود.
موضوع دیگری که در داستان دیده میشود، موضوع تحقیر است. تحقیر باعث ایجاد حفرههایی در شخصیت آنان میشود که دیگر پر نشده و بسیاری از اقدامات شخصیتها در جهت از بین بردن همین تحقیرهاست. وقتی زندگی نادر و سیاوش را با هم مقایسه میکنیم، میبینیم که شباهتهای زیادی بین این دو وجود دارد. این شباهت با عنوان قصه یعنی «سالتو» نیز ارتباط دارد و به همینجهت عنوان قصه به خوبی انتخاب شده است چرا که درونمایه داستان را بیان میکند، اگر چه آن را لو نمیدهد.
البته بعضی محافظهکاریها نیز در داستان وجود دارد. این محافظهکاری در بخش شکلی و فرمی وجود دارد. برای مثال بعضی از قسمتهای داستان، گزارشی شده و همین موضوع به آن ضربه زده است. در بخش محتوایی نیز مشکلاتی وجود دارد. داستان با پایانی خوش به پایان میرسد. این موضوع به شدت یادآور سریالهای تلویزیونی است.
به نظر میرسد نویسنده علیرغم تلاشی که برای نمایش وضعیت سیاه میکند، هیچ تلاشی برای رفتن به داخل این وضعیت انجام نمیدهد. در حقیقت راوی از حریم امن خود پای بیرون نمیگذارد. میخواهم بگویم که رمان در سطح نمایش خشونتها باقی میماند و نمیتواند ریشهها را به تصویر بکشد.
داستان کتاب سالتو از نظر روانشناختی و جامعهشناختی پرمحتواست
ما در ادبیاتمان رمان رئال خوب نداریم، در حالی که عدهای فکر میکنند رمان رئال نوشتن ساده است. اگر یک رمان رئال بخواهد همهجانبه باشد، طبیعتاً کار دشواری است. این موضوع به دلیل کمبود تحقیق برای نوشتن یک رمان است. در کشورهای دیگر وقتی میخواهند یک رمان بنویسند، تحقیق گستردهای انجام میدهند و از اطلاعات حاصل آن در رمان استفاده میکنند.
در این رمان مشخص است که نویسنده تحقیق کرده و در نوشته خود در جاهایی که نیاز به ارتباط با واقعیت است، به خوبی از پس آن برآمده است. وقتی از داستان رئال حرف میزنیم، منظور داستان واقعی نیست چرا که مشخص است انطباق داشتن با واقعیت باعث میشود کتاب از داستان به سمت علوم انسانی برود. در رمان، نویسنده اطلاعات واقعی را میگیرد و از آن در خلق داستان کمک میگیرد. رمان رئال سعی میکند نکات فنی را رعایت کند و تلاش دارد خواننده عمومی را نگه دارد. در عین حال، سعی میکند به بقیه نیز بیتوجه نباشد.
داستان سالتو از نظر موضوعی جنایی اجتماعی است. داستان هم از نظر روانشناختی و هم از نظر جامعهشناختی پر محتواست. البته رگههایی از ناتورالیسم در آن وجود دارد. راوی اول شخص ۱۶ ساله است که در رمان تولد ۱۷ سالگی او جشن گرفته میشود. این راوی به عنوان یک راوی اول شخص گذشتهنگر شناخته میشود.
استفاده از این راوی، باعث ایجاد محدودیتهایی برای نویسنده میشود. داستان پایانبندی خوبی دارد و تکلیف همه اشخاص مشخص میشود. از یک نظر این پایانبندی بسته است اما در مقابل از دید دیگر، باز است چرا که فضا عادی میشود و نمیدانیم که نویسنده در ادامه زندگی خود چه مسیری را پی میگیرد.
شگرد روایت خطی است که به نظر مناسب همین رمان است. تعلیق در پی تعلیق نیز از جمله ویژگیهای خوب رمان است، چرا که تا لحظه آخر مخاطب را با خود میکشد. در این رمان، تهران با تمام تضادها و اختلاف طبقاتیاش روایت میشود. رمان ارزش مطالعات فرهنگی دارد که البته جدا از مطالعات ادبی است. در مطالعات فرهنگی گفته میشود که هر متن ادبی دارای یک ارزش فرهنگی است و به کمک آن میتوان تصویری کلی از آن جامعه به دست آورد.
از منظر دیگری، این رمان یک رمان قدرت است و به سلسلهمراتب قدرت میپردازد. تمام افراد داستان به نوعی قدرت دارند. دقت کنید که در کلانشهرها هر کس قدرت داشته باشد، میتواند کار را جلو ببرد. البته قدرت به کمک ترس کارش را جلو میبرد. بنابراین با اشاعه ترس است که قدرت میتواند ادامه داشته باشد. این موضوع دقیقاً چیزی است که در کتاب دیده میشود.
شهر تهران اولین شخصیت این داستان است و سیاوش، نادر و بقیه افراد در دستههای بعدی قرار میگیرند. در مورد تعلیق خوبی که در این رمان وجود داشت باید گفت که اگر تعلیق را از رمان بگیریم، هیچ چیز در آن باقی نمیماند. اگر چه عدهای معتقدند که اندیشه نیز بخش مهمی از رمان است. یکی دیگر از ویژگیهای رمان این است که رمان تصویری است. این موضوع کمک بسیار زیادی به مخاطب برای درک داستان میکند.
دیدن سالتو در کشتی آزاد مثل دیدن نهنگ سفید است در اقیانوس، یک فن کمیابِ اصیل که کمتر کسی حتا تمرینش میکند. سالتو اسطورهی فراموششدهی کشتی است، نماد قدرت و سرعت و از آنها مهمتر نماد بزرگی. تابهحال سالتو نخوردهام اما شک ندارم درد ویرانکنندهای دارد، نه از آن دست دردهایی که عصبها به مغز منتقل میکنند. دردِ شکست دارد. از تو، درد خرد شدن غرور یک ورزشکار مغرور. سالتو راه یکطرفهای به طرق شکست است.
افروز منش با نوشتن این داستان توانسته با یک تیر، چند نشان بزند. در اینجا هم از دغدغههای ورزشکاران بااستعداد و محروم میخوانیم، هم از قشر کمدست و سایهنشین جامعه و هم از باندهای قاچاق مواد مخدر. نویسنده در برقراری ارتباط و تعادل بین این سه موضوع توانسته هنر نویسندگی خود را به جامعهی ادبی ایران ثابت کند.
سالتو حکایت مردمی است که در پستوی تاریک شهر زندگی میکنند، اما زنده نیستند. فشار زندگی و اختلاف طبقاتی دیگر رمقی برای این مردم باقی نگذاشته است. حتی اگر روزی یک ناجی افسانهای پیدا شود که بخواهد درِ دنیای جدیدی را به رویشان باز کند، حتما یا منافع شخصی در کار است یا کینهجویی و انتقام.
این کتاب داستانی مرموز و معمایی دارد. هنر نویسنده در ارتباط گنگ و نامریی بین آدمها و اتفاقات ستودنی است. این داستان طوری نوشته شده که خواننده را صفحه به صفحه بیشتر مشتاق خواندن میکند. شخصیتهای داستان افراد خیلی از دور از ذهن نیستند. همه آدمهای معمولی هستند که در تعامل با هم و اوج گرفتن درگیریها، چهرهی تازهای از خودشان نشان میدهند.
داستان سالتو از همان ابتدا خیلی خوب شروع میشود. از گزافهگویی و قلمفرساییهای ادبی هم در آن خبری نیست. از صفحهی اول وارد داستان میشویم و با جریانات پیش میرویم. در اواسط ریتم معمولی کتاب چنان تند میشود که سیل حوادث و اتفاقات لحظهای خواننده را رها نمیکند. طوری که نمیتوان پیش از رسیدن به پایان داستان، آن را لحظهای زمین گذاشت.
افروزمنش توانسته تلفیق خوبی از یک فضای رازآلود و مبهم در بستری اجتماعی و ورزشی بسازد. او در ایجاد حس تعلیق و کشاندن مخاطب به این طرف و آن طرف مهارت زیادی دارد. در این داستان از کلیشهی آدمخوبهای زنده و آدمبدهای مرده خبری نیست. اینجا همه سالهاست که مردهاند؛ آدمها زندگی نمیکنند، فقط پوستههای خالی و شکنندهی خود را این طرف و آن طرف میکشانند. افروزمنش چندان اصراری روی زیباسازی مفاهیم ندارد. واقعیت زندگی، همانطوری که هست نشان داده شده است.
شخصیتهای زیادی در این کتاب وجود دارد. با این حال هیچکدام از این آدمها اضافی و سربار داستان نیستند. نویسنده توانسته ارتباطی قوی بین کمرنگترین شخصیتها و پررنگترین اتفاقات ایجاد کند. این آدمها با رشتههای باریک و نامرئی به هم مربوط هستند و پیکر اصلی داستان را میسازند.
افروزمنش طوری فکر و شخصیت آدمها را توصیف کرده که جلوی چشم مخاطب زنده میشوند و جان میگیرند. با این حال وصفحالها و توصیفات این نویسنده از چهرهها، مکانها و اتفاقات ملالآور و کسالتبار نیست. همانقدر که مخاطب را درگیر کند و به بطن داستان بکشاند برای تعریف و توصیف کافی است.
تفاوت طبقاتی و آسیبهایی که اربابان و صاحبان قدرت و ثروت به طبقهی پاییندست جامعه میرسانند، هیچ وقت از بین نمیرود. شاید کمی لباس مدرن بپوشد و بین تمام مشکلات و دغدغههای زندگی امروز نادیده گرفته شود، اما دیر یا زود تمام این زخمهای قدیمی و پوسیده سر باز میکنند و اینجاست که سرخوردگی و تحقیر تبدیل به خشم و نفرت میشود و زندگیهای زیادی را نابود میکند.
در اخر رمان سالتو میخوانیم
ما از آلمان مواد شیمیایی را که بهش میگفتند کیمیا، میبردیم افغانستان. از آنجا هروئین به ایران، اروپا و آمریکا بار میزدیم. از آمریکا و گاهی هم کلمبیا کوکائین میآوردیم ایران و از ایران حشیش میفرستادیم دبی و قطر. گاهی هم شیشه به مالزی، قبرس یا تایلند که تازه مد شده بود. بیشتر اینها با نقشههای سیا انجام میشد؛ مرد آرام و ساکتی که عاشق رنگهای جیغ بود، پیپ میکشید و اوقات بیکاری با موچین موهای گوشش را مثل یک آدم وسواسی میکند. ژستش با یک استاد دانشگاه هنر مو نمیزد اما خطرناکترین آدمی بود که در تمام عمرم دیدهام. همیشه خونسرد بود و استاد فاسد کردن ساز و کارهای قانونی.این وسط من نقش پیک را بازی میکردم؛ کسی بودم که پیغامها و نقشهها را جابهجا میکردم. کم کم فهمیدم که این هم ایده سیا بوده که کمتر کسی شک میکند به ورزشکاری که با زانوبند و کلاه و دستکش توی شهر دوچرخه سواری میکند
اقتباسی از رمان سالتو
مهدی افروزمنش پاییز سال ۹۹ در قراردادی با فیلیمو، حق اقتباس رمان «سالتو» را به آنها واگذار کرد. حال این طور به نظر میرسد که فیلیمو نیز حق اقتباس را به محمد کارت داده تا او از روی رمان افروزمنش، سریالی چند قسمتی بسازد؛ سریالی که در حال حاضر بازیگران اصلی آن انتخاب شدهاند و اثر در مرحله پیشتولید است.
سریال «یاغی» به کارگردانی محمد کارت و تهیهکنندگی سید مازیار هاشمی، به زودی با اخذ مجوزهای قانونی پیشتولید رسمی خود را برای پخش در شبکه نمایش خانگی آغاز میکند. پارسا پیروزفر و طناز طباطبایی بازیگران گزیدهکاری که هر دو سالهاست بازی در سریالی را نپذیرفتهاند، در سریال «یاغی» نقشآفرینی خواهند کرد.
نگارش فیلمنامه این سریال توسط پدرام پورامیری، حسین دوماری و محمد کارت طی یک سال گذشته انجام شده و مدتیست به اتمام رسیده است. این تیم تجربه نگارش فیلمنامه فیلم سینمایی «شنای پروانه» را نیز با یکدیگر در کارنامه خود دارد.
«سالتو» رمانی اجتماعی با درونمایههای جنایی و معمایی است. سالتو حکایت مردمی است که در پستوی تاریک شهر زندگی میکنند، اما زنده نیستند. فشار زندگی و اختلاف طبقاتی دیگر رمقی برای این مردم باقی نگذاشته است. حتی اگر روزی یک ناجی افسانهای پیدا شود که بخواهد در دنیای جدیدی را به رویشان باز کند، حتما یا منافع شخصی در کار است یا کینهجویی و انتقام. این کتاب داستانی مرموز و معمایی دارد.
شخصیتهای داستان افراد خیلی از دور از ذهن نیستند. همه آدمهای معمولی هستند که در تعامل با هم و اوج گرفتن درگیریها، چهره تازهای از خودشان نشان میدهند. «سالتو» دومین رمان مهدی افروزمنش است. رمان اول او «تاول» نام داشت و مجموعهداستان «باران در مترو» آخرین اثر داستانی منتشرشده از وی است که سال ۱۳۹۸ منتشر شد. ناشر همه آثار افروزمنش نشرچشمه است.
پرفروش شدن رمان «سالتو»
رمان «سالتو» نوشته مهدی افروزمنش، همزمان با پخش سریال «یاغی» به کارگردانی محمد کارت و تهیهکنندگی سید مازیار هاشمی با استقبال گسترده مخاطبان روبرو شد و در لیست پرفروشترین کتابهای فیدیبو قرار گرفت.
فیلمنامه یاغی را پدرام پور امیری، حسین دوماری و محمد کارت با نگاهی آزاد به این رمان به نگارش درآوردهاند.
سریال یاغی جدیدترین ساخته محمد کارت است که از اردیبهشت ماه، هر پنجشنبه به صورت اختصاصی از پلتفرم فیلیمو منتشر میشود.
یاغی، روایتگر درامی پر فراز و نشیب از سفر یک قهرمان است که شخصیت های متنوعی از طبقات مختلف اجتماعی در مسیر با او همراه می شوند یا برایش مانع میتراشند.
در این سریال بازیگرانی چون: پارسا پیروزفر، علی شادمان، طناز طباطبایی، امیر جعفری، فرهاد اصلانی، نیکی کریمی، آبان عسکری، مهدی حسینینیا، مهلقا باقری، عباس جمشیدیفر، جواد خواجوی، ناهید مسلمی، امیرضا دلاوری، بهرام ابراهیمی، نادر شهسواری، هادی دیباجی، (با معرفی) الیکا ناصری، محمد صابری، توفیق حیدری، سامان مهکویه، افشین حسنلو، حسن همتی، شهاب کرلو، محمد مطهریپور، سعید شریف، عباس ایمانی، علی محمد حسامفر، پگاه سعیدی، لادن ژاوهوند، هوشنگ قوانلو، صفر محمدی، امیر مقیمی، مائده تقوایی، مهرداد خانی و نیلوفر شهفری در این سریال خانوادگی و اجتماعی به ایفای نقش پرداختهاند.
درباره رمان سالتو و یاغی
سریال یاغی درامی پر فراز و نشیب از سفر یک قهرمان به نام جاوید است. شخصیتهای متنوعی از طبقات مختلف اجتماعی در مسیر زندگی جاوید با او همراه میشوند یا برایش مشکل درست میکنند. یاغی (جاوید) باید از مرز درد و خستگی عبور کند.
«جاوید» (علی شادمان) نوجوانی است از محلههای پایین شهر تهران که براساس اتفاقاتی که در زندگیاش افتاده هنوز نتوانسته برای خود شناسنامه و هویتی داشته باشد و از این همه سختی که تا به حال در زندگی خود کشیده، خسته شده است. برای اینکه بتواند زندگی خوب و آبرومندانهای را شروع کند و با دختری به نام اَبرا (الیکا ناصری) که به یکدیگر علاقه دارند، ازدواج کند، سختی زیادی را متحمل میشود.
او دربهدر دنبال یافتن راهی است که بتواند مدرکی پیدا کند تا ثابت کند مرحوم محمود گنجی پدر اوست و آن را به قاضی پرونده نشان دهد و درخواست شناسنامه کند؛ اما راهی جز انجام آزمایش ژنتیک برایش نمانده و برای اینکار لازم دارد که خانوادهٔ پدری خود را که از انجام اینکار خودداری میکنند، راضی کند. اما در این مسیر به مشکلات و اتفاقاتی برمیخورد.
سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت و به تهیهکنندگی سید مازیار هاشمی در سال ۱۴۰۱ و در ۲۰ قسمت ساخته و منتشر شده است. این سریال محصول کشور ایران و در ژانر خانوادگی و اجتماعی است. در این سریال پارسا پیروزفر، علی شادمان، طناز طباطبایی، امیر جعفری، فرهاد اصلانی، نیکی کریمی، آبان عسکری، مهدی حسینی نیا، مه لقا باقری، عباس جمشیدی فر، جواد خواجوی، ناهید مسلمی، امیر رضا دلاوری، بهرام ابراهیمی و… به هنرمندی پرداختهاند. این سریال از پلتفرم فیلیمو پخش میشود.
علی شادمان در نقش جاوید و معادل سیاوش در کتاب؛ پارسا پیروزفر در نقش بهمن، فردی ثروتمند و بانفوذ در کشتی که مالک یک باشگاه کشتی است و امیر جعفری در نقش اسماعیل مقانلو، مالخر و قماربازی که جاوید با او کار میکند و برگزارکنندهٔ کشتیخاکی در محله است.
مهدی افروزمنش پاییز سال ۹۹ در قراردادی با فیلیمو، حق اقتباس رمان «سالتو» را به آنها واگذار کرد.
بخشی از کتاب سالتو
ساعت ۱۰:۵، سهشنبه، شانزده آذرماه ۱۳۷۸. اکسیژن انگار بعد از رد شدن از لولهٔ اگزوزِ ماشینهای اسقاطی به زمین میرسید و قلب من بیخِ دهنم میزد. روی پُل عابرپیادهٔ میدان توحید ایستاده بودم و بازیهای جورواجوری اختراع میکردم؛ اگر سومین ماشینی که از زیر پُل رد بشود رنگ روشنی داشته باشد یعنی که نادر و سیا میآیند؛ اگر پنجمین ماشین پیکان باشد کُل داستان رؤیایی بیش نبوده؛ یا اگر رانندهٔ چهارمین ماشینی که از ستارخان توی چمران میپیچد دختر باشد، من امروز نادر را دوباره میبینم.زیر پام ماشینها و دستفروشها مثل گُنگها اینطرف آنطرف میرفتند؛ شریک در یک سردرگمی دستهجمعی، یک هدفمندی بیهدف در دِل خیابانهایی که هر کدام در جهتی میدانِ بیمیدان را تکهپاره میکردند. خیابانهایی که آدمها در آنها رشد میکنند، کُشته میشوند، بههم میرسند، عاشق میشوند و گاهی فارغ. خیابانها، این پیوستهترین اتفاق زندگی بشر.
دو دقیقه مانده به یازده خودم را کشیدم پایین، اتفاق در شرف وقوع بود. از شش صبح منتظرش بودم، همان وقتی که با حسن، سمیه، فاطمه و مریم رسیدم سرِ چهارراه.
شب قبلش همهچیز را برای مریم تعریف کرده بودم. روی ریل تهران اهواز نشسته بودیم.
«نمیدونی چه ساک خوشگلی بود؛ عینِ اون تولهسگکوچیکه که کنارتون ول میچرخید نرم بود.»
«ماشینشون چی بود؟»
«از این ماشین باکلاسها… یهبار میگم سوارت کنن، صندلیش مثل پنبه بود، توش که میشستی…»
«داوود رو چیکار میکنی؟»
«نمیدونم. اگه تو وایسی جام شاید نفهمه.»
«من که بلد نیستم بفروشمش. تازهشم مشتریها من رو نمیشناسن.»
«بلدی نمیخواد که، جنسها رو برات قایم میکنم. فقط پول رو میگیری و میگی یه دور بزنن تا جنس رو براشون ببری. من هم نمیشناسن. زودم میآم.»
«اگه داوود بیاد چی؟»
«بهش بگو چیزی نمیدونی. باشه؟»
مریم پرید هوا و گفت «گفتی باشه سیاوشخان، گفتی باشه. باختی.»
«باشه» کلمهٔ ممنوعهٔ من و مریم بود. یک رمز یا حلقهٔ وصل. بازی بچگانهٔ ما. باخته بودم و بههیچوجه برام مهم نبود. به ساک و تُشک کُشتی فکر میکردم. پانصد تومانی مچالهای بهش دادم و براش از کفشها و دوبندههام گفتم، از مچهای لاغر رقیبهام که زیرشان زده بودم، از دستم که بالا رفته بود و من فقط صدای هِنهِن خودم و حریفم را میشنیدم و بوی عرقی که حالم را جا میآورد. تعریف کردنش هم حالبههمزن بود اما من یکی را مست میکرد. براش گفتم که وقتی تنهامان بههم میخورد چیزی درونم گُر میگیرد و داغ میشوم. صورت مریم مُدام جمع میشد و میگفت «اَیی، تعریف نکن حالم بد شد!» بااینحال هنوز جای انگشتهای دست راستش را حس میکنم که بازوی لاغرم را لمس کرد و فشار داد.
خواندن کتاب «سالتو» را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به کسانی که با علاقه ادبیات داستانی معاصر ایران را پیگیری میکنند پیشنهاد میکنیم. همچنین دوستداران سریال یاغی میتوانند این رمان هیجانانگیز را زودتر از دیدن سریال بخوانند.
حتی اگر طرفدار داستان های خارجی هستید، از خواندن کتاب سالتو که رمانی ست کاملا ایرانی پشیمان نخواهید شد!
اثر پیش رو یک پا در نمایش فسادهای سیستماتیکِ متکی بر ساختار قدرت دارد، یک پا در به تصویر کشیدن زندگی مردمان حاشیه نشین و یک پا در تُشکِ کشتی. این کتاب با خطی جدا از موج داستان نویسی ایران که به سراغ طبقهٔ متوسط می رود، طبقهٔ حاشیه و فرودست را هدف قرار داده است. سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت و بازی پارسا پیروزفر و طناز طباطبایی و علی شادمان بر اساس این رمان ساخته شده و در حال پخش است.