نقد فیلم «آدمکش»؛ کندوکاو در هویت در قصهی پریان کمدی اکشن لینکلیتر
«آدمکش» (Hit Man) جدیدترین فیلم ریچارد لینکلیتر بر اساس داستان زندگی یک شخصیت واقعی و مقالهای ساخته شده است که سال ۲۰۰۱ از نشریه تگزاس مانثلی با الهام از این شخصیت نوشته و منتشر شد. البته اقتباسی آزادانه است و بسیاری از جزئیاتش با جزئیات زندگی شخصیت واقعی فرق دارد. فیلم لینکلیتر قرار است یک کمدی سیاه اکشن باشد اما در لحظاتی در ژانر نوآر قرار میگیرد و این پتانسیل را دارد که به یک کمدی عاشقانه هم تبدیل شود. فیلم در گیشه شکست کامل خورده است اما نقدهای خوبی دریافت کرده است. امتیاز راتن تومیتوز فیلم به اندازه بعضی از بهترین فیلمهای لینکلیتر است. اما «آدمکش» بدون شک بهترین فیلم او نیست. با بهترین فیلمهایش -پروژههای عمیق و خلاقانهای مثل سهگانه «پیش از» (Before) و «پسرانگی» (Boyhood)- فرسنگها فاصله دارد اما کیفیتی هم دارد که میتواند تا انتها تو را با خودش همراه کند. برای آنکه بتوانید با دنیایش ارتباط برقرار کنید باید منطق جهانش را همانطور که هست بپذیرید. البته فیلم اعتبار نام لینکلیتر را با خود به یدک میکشد و تا حد زیادی روی جذابیت و کار خوب بازیگران شخصیتهای اصلیاش گری و مدیسون، بهخصوص گلن پاول در نقش اصلی حساب میکند. از آن دسته فیلمهاست که به خاطر نام کارگردانش و برگهایی که میدانی ممکن است برایت رو کند، تماشایش میکنی و تا پایان دوام میآوری. کارگردان به اندازه کافی با تکیه بر بازیگران جوانش، جذابیت بصری و عینی هم برایت کاشته است تا اگر از پیگیری خط قصه اصلی خسته شدی، روی خط داستانی عاشقانه تمرکز کنی. ترکیب گلن پاول آمریکایی و آدریانا آرجونا مکزیکی یادآور زوج جورج کلونی و جنیفر لوپز در فیلم «خارج از دید» (Out of Sight) است، البته با شیمی کمتر. نقد فیلم «آدمکش» ریچارد لینکلیتر را در این مطلب بخوانید.
هشدار: در نقد فیلم «آدمکش» ریچارد لینکلیتر خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
گری جانسون استاد فلسفه در دانشگاه نیواورلئان است. او مطلقه است، با دو گربه به نامهای آید و ایگو زندگی میکند و یک زندگی پنهانی هم دارد. در ظاهر، او مرد آرام و بی خطری به نظر میآید که آزارش به یک مورچه هم نمیرسد و حقیقت هم دارد. گری بر خلاف اندام عضلانیاش مرد لطیفی است. استاد فلسفه و نگاهی کاوشگرانه به خودش و جهان اطرافش. او به خاطر تخصصش در برق و الکترونیک با پلیس نیواورلئان همکاری میکند. (در جهان فیلم آقای لینکلیتر باید بپذیری که یک استاد دانشگاه فلسفه به طور پارهوقت و مخفیانه با پلیس نئواورلئان همکاری میکند.) ما از جایی با قصه او همراه میشویم که پستش در اداره پلیس تغییر میکند و تبدیل به یک آدمکش مخفی میشود. آنچه فیلم به ما نشان میدهد این است که پلیس ترتیبی میدهد (ما نمیدانیم چه ترتیبی) که گری یکشبه آدمکش بشود و مشتریها به سویش سرازیر شوند. لابد پلیس خودش میداند چطور باید این کار را بکند. اما آدمکش تقلبی کیست و کارش چیست؟ آدمهایی که میخواهند کسی را بکشند اما خودشان تواناییاش را ندارند یا نمیخواهند دست خودشان به خون آلوده شود، به یک آدمکش حرفهای پول میدهند تا او به جای آنها دخل فرد مورد نظرشان را بیاورد. این یک شغل است اما مشتریان گری در فیلم «آدمکش» نمیدانند که دارند با پلیسی مخفی معامله میکنند و در تله افتادهاند. کار گری این است که با این مشتریان قرار میگذارد، با آنها ارتباط نزدیکی برقرار میکند و بعد پلیس از راه میرسد و این خطاکاران سفارشدهنده قتلِ را دستگیر میکند.
نقد فیلم «آدمکش» ریچارد لینکلیتر
«آدمکش» با سخنرانی گری در کلاس درس و نقل قولی از نیچه شروع میشود که لبّ کلامش این است: راز لذت بردن از بودن، خطرناک زندگی کردن است. ما از همینجا بهسرعت به نقطهای پرتاب میشویم که گری باید زندگی بیخطر نیمی در دانشگاه و نیمی در اداره پلیس را کنار بگذارد و نقش یک آدمکش حرفهای را به خود بگیرد. به خاطر خوره بودنش با اینکه باطناً این شغل را برای خودش مناسب نمیداند، شروع میکند به تماشای ویدیوهای یوتوب، تقلید لهجههای متفاوت و تغییر دادن ظاهر برای ساختن یک شخصیت تازه. او بر اساس جنس مشتری خود یک شخصیت با ظاهر و لهجهای متفاوت خلق میکند. ما خیلی سریع بی آنکه کارگردان دوست داشته باشد شکل تماس مشتریان با این آدمکش را نشانمان دهد، با گری در قرارهای متعددش با ظاهرهای متفاوت، احمقانه و آشکارا پارودیاش و دادگاههای متهمانی که گیر انداخته است، همراه میشویم. کاشف به عمل میآید که گری در این کار هم استعداد زیادی دارد. آمار و ارقام اداره نشان میدهد نرخ کار او بهمراتب بهتر و بالاتر از جسپر است که پیش از او این پست را داشته؛ کسی که تنها شخصیت شرور قصه است. کارگردان برای نزدیک کردن ما به قهرمانش او را به راوی قصه خودش تبدیل کرده تا ما با سیال ذهنش در تبدیل شدن به یک آدمکش حرفهای همراه شویم.
تا این لحظه کمدی عجیب و غریب فیلم دارد خوب پیش میرود. ما باور میکنیم که گری خیلی راحت با همان ظاهر تصنعی مشتریانش را فریب میدهد و به دام پلیس میاندازد. هیچ متهمی بعد از آنکه در دادگاه متوجه میشود گری عامل گیر افتادش بوده، بعد به سراغش نمیآید تا انتقام بگیرد. (این را هم میپذیریم و میفهمیم که در امریکا یا شاید در نیواورلئان آدمها را فقط برای آنکه میتوانستند عامل یک قتل باشند، دستگیر و محاکمه میکنند. در واقع، یک ترفند برای جلوگیری از قتل است.) همکاران گری همان پلیسهای احمقی که باید باشند هستند. فیلم از این نظر یادآور فیلمهای برادران کوهن است که در آنها همهچیز روی شانس و اتفاق پیش میرود و آدمها به راحتی قسر در میروند و آب از آب تکان نمیخورد. تا اینکه فیلم وارد خط داستانی عاشقانهاش میشود. گریِ استاد فلسفه که حالا رانِ آدمکش شده با یک مشتری تازه، زنی به نام مدیسون آشنا میشود. زنی در ازدواجی مشکلدار که قصد دارد شوهرش را بکشد.
گری تا به حال تمام مشتریان از همهجا بیخبرش را به دام پلیس انداخته است اما این یکی فرق دارد. او برای آنکه زندگیاش را بر باد دهد، از نگاه گری زیادی زیبا، معصوم و جوان است. همهچیز جفت و جور است. مدیسون زیبا و آسیبپذیر از یک سو و گری که خودش را برای این قرار بعد از بررسی صفحات مدیسون در شبکههای اجتماعی به یک دون ژوان تبدیل کرده است. فضا کاملاً مناسب است که یک اتفاق عاشقانه بیفتد و میافتد. در اقدامی غافلگیرکننده، گری/ران تصمیم میگیرد پا را فراتر از دامنه وظایفش گذاشته، جذابیت نتیجه شخصیت جدیدش را به کار میگیرد، و به طوری که همکاران در حال شنودش نفهمند، چیزی به مدیسون میگوید که از کار خطرناکش صرفنظر کند، و میکند. قدم بعدی چیست؟ یک عاشقانه داغ و نسبتاً طولانی در فیلمی تقریباً دو ساعته بین دو شخصیت با هویت دوگانه و حتی چندگانه از کارگردانی که عاشقانهای مثل عاشقانه سلین و جسی (زوج سهگانه «پیش از» با بازی ژولی دلپی و ایتن هاک) را از او سراغ داریم.
باز هم در حرکتی بسیار سریع ما شاهد شکلگیری رابطه بین گری و شهرآشوبی که به سیاق فیلمهای نوآر بر سر راه پلیس مخفی جذاب عاشقپیشه هستیم. فاصله بین معصومیت کودکانه مدیسون و شهرآشوبی که پنهان کرده، آنقدر کم است که احساس میکنی کاسهای زیر نیمکاسه است. نمیشود این رابطه پرشور و پرسرعت فقط به خاطر عشق ناب در نگاه اول گری و دختری باشد که فکر میکند با یک آدمکش حرفهای طرف است. انتظار میرود همانطور که زنانگی مقاومتناپذیرش را به یکباره رو کرده، در نهایت مشخص شود که نقشهای برای گری کشیده. یک بار دیگر در طول فیلم همین انتظار را داریم؛ وقتی گری نقش آدمکش تقلبیاش را آغاز میکند و منتظریم هر لحظه یک مشتری از خودش باهوشتر دردسری برایش ایجاد کند که نمیکند. در ادامه خط داستانی عاشقانه هم همین میشود. گری در گفتوگوی با ما در نقش راوی یک جمله توی ذهنمان میکارد تا منتظر اتفاقی غیرقابل پیشبینی باشیم؛ اتفاقی که برای قهرمان محبوب نجییب عاشقمان دردسر ایجاد کند. اما لینکلیتر هم عاشق عشق است هم به اندازه ما گری را دوست دارد و اصلاً اجازه نمیدهد حتی یک خراش بردارد.
همهچیز هموار میشود تا شاهد ابراز عشق دو آدم جذاب باشیم. حتی مدیسون شرایط سخت گری برای رابطه عملاً مخفیانه را به داغترین شکل ممکن میپذیرد و به قول خودش «پای قرارداد را امضا میکند» تا مطمئن شویم ریگی به کفش ندارد. اما ندارد. او عمیقاً و عاشقانه ران را دوست دارد و به هر اندازه بودن با او راضی است، حتی اگر هیچکس از رابطه آنها خبر نداشته باشد. چرا؟ چون آدریا آرجونا خیلی جذاب است و میداند مردش را چطور سرگرم کند. بله، به همین سادگی، ایدِ گری یا رانِ آدمکشی که از خودش ساخته و حالا به مذاق مدیسون خوش آمده، با ایدِ مدیسون که ظاهراً از همین سطح غریزهاش فراتر نمیرود، ارتباطی فیالفور و داغ برقرار میکند. مدیسون هیچ ارتباطی با زنهایی که از لینکلیتر سراغ داریم، ندارد. زنی کاملاً متکی به جذابیتهای جنسی است که به ران علاقهمند است، چون در رابطه زناشوییاش ظلم و وحشت دیده، حالا به مردی قوی نیاز دارد که از او در برابر رِی، شوهر هیولاصفتش محافظت کند. وقتی اولین بار در همان قرار اول با گری از شوهرش میگوید، این تصور به وجود میآید که با آن دسته امریکاییهای گندهبک کلهداغ احمق و متعصب (که نمونه کلیشهایاش را بارها در فیلمهای هالیوودی در همین ژانرهای مشابه دیدهایم) طرفیم.
اما در صحنهای که ران و مدیسون در کوچه با شوهر برخورد میکنند، ما با یک مرد ترسو روبهرو میشویم. مردی که با اینکه داد و بیداد میکند، این سؤال را در ذهنمان به وجود میآورد که مدیسون از این مرد این همه میترسد و حساب میبرد؟ به طوری که در حضور مردی که فکر میکند آدمکش است، کتش را میپوشد تا او لباس شبش را نبیند. و بعد، به یکباره با واکنش نشان دادن ران، اسلحه کشیدن روی شوهر آن برهئک معصوم را فراموش میکند و شیر میشود؟ این زن کجا و سلین سهگانه «پیش از» کجا. فقط یک جور میتوان این انتخابهای لینکلیتر را توجیه کرد. یا دارد تمام کلیشههای فیلمهای نوآر را مسخره میکند. اصلاً ایده زن شهرآشوب را مسخره میکند. یا حوصله نداشته شخصیتپردازی کند. ما هیچ چیز از مدیسون نمیدانیم. تنها اطلاعاتی که از او به دست ما میرسد، حرفهایی است که گری در نریشنهایش در تحلیل شخصیت او میزند. «من به زنی علاقهمند شدهام که قابلیت کشتن یک آدم دیگر را دارد.» یا شاید هم آقای لینکلیتر از زنهای عمیق و متفکرش خسته شده است و در شصت و سه سالگی ترجیح میدهد شخصیت مردش چیزی در نقطه تعادل بین غریزه و عقل بایستد و شخصیت زن فیلمش در سطح غریزه باقی بماند.
لینکلیتر برای به ثمر نشستن این عشق، بدون رعایت کردن تمام ویژگیهای فیلمهای نوآر، شرایطی فراهم میکند که تمام موانع از سر راه این زوج عاشق زیبا برداشته شود. بنابراین، وقتی بالاخره هویت واقعی گری برای مدیسون روشن میشود، آب از آب تکان نمیخورد. یعنی لحظاتی جدایی اتفاق میافتد اما یک دیدار اجباری دوباره همهچیز را سر جای اولش برمیگرداند و یکی از بهیادماندنیترین و جذابترین چشمکهای سینما هم در فیلم لینکلیتر ثبت میشود. به نظر میرسد فیلمنامهای که او با گلن پاول نوشته است، در یک سوم پایانی فیلم از کنترل خارج میشود. طبیعی است که جدایی گری و مدیسون نمیتواند پایان قصه باشد و «زندگی خطرناک» گری هم باید بالاخره نتیجهای در برداشته باشد. ما اید و سوپرایگوی او را دیدهایم و حالا باید ببینیم ایگویش در نهایت چه تصمیمی میگیرد. از شخصیت مدیسون هیچ انتظار خاصی نمیتوانیم داشته باشیم. او زنی ترسو و آسیبپذیر است که به یکباره شهرآشوب میشود، بعد دوباره پشت مرد قویهیکلش پنهان میشود و چون زندگی عادی را هم ظاهراً دوست ندارد، به یکباره خطرناک میشود. به نظر میرسد به خاطر انگیزه مالی مثل فیلمهای هیچکاک دارد از مرد قهرمان عاشقپیشه قصه سوءاستفاده میکند تا به هدفش که از میان برداشتن شوهر است برسد. مثلاً از ران (نه از گری، آن زمان هنوز فکر میکند با ران آدمکش طرف است) تیراندازی یاد میگیرد. در این نقطه هم باز امیدی به یک پیچش داستانی غافلگیرکننده هست اما باز هم فیلمساز ترجیح میدهد همهچیز وانیلی و پروانهای پیش برود. حتی وقتی مدیسون مرتکب قتل میشود.
بله، زنی که میتواند نقشه قتل کسی را در سر بپروراند، حتماً توانایی کشتنش را هم خواهد داشت. با چه انگیزهای؟ ظاهراً انگیزه مالی. اما ماجرا این هم نیست. چیست؟ یکی از مشتریان گری شوهر سابق مدیسون است که حالا او به سراغ گری آمده (چرا از میان این همه آدمکش در شهر دقیقاً سراغ او آمده؟ نمیدانیم. باید باور کنیم؟ بله. میزانسن هم طوری طراحی شده که صورت گری را نبیند و قرار به ضرر خودش و به نفع گری پیش برود). گری باز هم طوری که همکارانش نفهمند (خب قرار است خنگ و احمق باشند دیگر) کاری میکند که مشتریاش را بپراند. او در راه عشق از هیچچیز نمیترسد. همان دکمه جذابیت شخصیت آدمکشاش را میزند، چهرهاش را به شوهر بیچاره نشان میدهد و او را تهدید میکند. میتوانست هیچیک از این کارها را نکند و قاتل احتمالی را تحویل پلیس بدهد. میتوانست موقعیت خودش را به خطر نیندازد اما عشق و خلاقگراییاش اجازه نمیدهد. بعد از این دیدار مستقیماً سراغ مدیسون میرود. اول هویت واقعیاش را پیش او فاش میکند و به او توصیه میکند خودش را مخفی کند. اما مدیسون تصمیم دیگری میگیرد. برای آنکه گرهای در داستان بیفتد پای جسپر تنها شخصیت شرور قصه به میان میآید. او به سان شخصیتهای فیلمهای کوهنها همان اندازه حسود و کینهتوز و همان اندازه احمق میخواهد سنگی جلو پای همکارِ حالا رقیبش بیندازد.
جسپر پیش از این گری و مدیسون را به طور اتفاقی در یک بستنیفروشی دیده و حالا بعد از خبر کشته شدن ری شکش نسبت به این دو و رابطهشان قویتر شده است. حالا پلیس گری را زیر سؤال میبرد، چون اگر قرارش با ری را آنطور پیش نبرده بود شاید مرد بیچاره الان زنده میبود. جسپر فرصت را مغتنم میشمرد و برای خراب کردن گری پیش بالادستانش و پس گرفتن پستش، با تمام انگیزههای شرورانهاش ترتیبی میدهد که گری مجبور شود دوباره مدیسون را ببیند و کاری کند که او به قتل شوهر سابقش اعتراف کند. گری که از ماجرا باخبر است، باز هم در اقدامی هوشمندانه و البته قابل پیشبینی قرارش را با مدیسون را جوری پیش میبرد که شنودکنندگانش از جمله جسپر متوجه نشوند دارد به او گرا میدهد که گفتوگویشان در حال شنود است. بله، با ایما و اشاره و نوشتن روی گوشی موبایل. مدیسون هم پابهپای او در این بازی شریک میشود و یکبار دیگر ما آن دختر ترسو و آسیبپذیر را فراموش میکنیم. او با قدرتی که نمیدانیم از کجا میآید، یک نفر را کشته و حالا این توانایی را دارد که به راحتی فیلم بازی کند و از مهلکه قسر در برود. با اینکه سؤال برایت پیش میآید که گری کی فرصت میکند در آن فاصله کوتاه تایپ کند و دیالوگها هم با فاصله زمانی طبیعی بین او و مدیسون رد و بدل شود که شنودکنندگان به چیزی شک نکنند، صحنه خوب اجرا شده و با همان چشمک کذایی به پایان میرساند تا هیچ کم و کسریای نداشته باشد.
در واقع، تنها مانع حالا شخصیت شرور قصه است که با نمایش گری و مدیسون راضی نمیشود و چارهای جز این ندارد که خودش مستقیماً دست به کار شود. چه کار میکند؟ سراغ مدیسون میرود و منتظر میماند تا با از راه رسیدن گری مچشان را بگیرد. نه برای اینکه تحویل پلیس بدهد. برای اخاذی. اگر گری و مدیسون تا به حال توانستهاند به نام عشق همه خطرات را از خودشان دور کنند، پس حالا هم میتوانند. مایهاش یک قتل دیگر است. پلیسی که نتواسته قاتل ری را پیدا کند و خیلی زود هم قید پیدا کردنش را میزند، باز هم میتواند فریب بخورد. اصلاً لازم نیست ما آن بخش را ببینیم. فیلمساز علاقهای به وارد کردن منطق در قصهاش ندارد. کمدی است و همهچیز در آن به شکلی کاملاً تصادفی ممکن و هموار است. حتی قتل و قسر در رفتن از آن. چرا؟ چون سیستم قضایی امریکا هم چندان قابل اعتماد نیست و با اینکه اعدام مجازات غیر انسانی و بیرحمانهای است اما همه آدمها لایق زندگی کردن نیستند. بعضیها را باید کشت و عذاب وجدان هم نداشت. ایگوی گری در نهایت این چنین کار میکند. مدیسون هم در الاکلنگ میان زن شهرآشوب و دوشیزه درمانده بالا و پایین میشود تا در نهایت، تبدیل به همسر و مادر فرزندان گری شود، یک دختر موسیاه و یک پسر موبلند، خیلی کلیشه.
در نقد فیلم «آدمکش» ریچارد لینکلیتر باید به این نکته هم اشاره داشته باشیم که لحظات سرگرمکننده کم ندارد. بهخصوص وقتی عاشقانه میشود، گرچه کمی یادآور «پنجاه طیف خاکستری» (Fifty Shades of Gray) است اما میتوانی دلت را خوش کنی که پشت دوربین لینکلیتر نشسته و اوست که این قابها را بسته و موقعیتها را خلق کرده. به اندازه کافی از جذابیتهای ظاهری هر دو بازیگر نقشهای اصلیاش استفاده کرده؛ کاری که تا پیش از این دستکم به این شکل هرگز نکرده بود. گلن پاول را پیش از این در «تاپ گان: ماوریک» (Top Gun: Maverick) دیدهایم اما اینجا در نقش اول بازیگر بااستعدادی را میبینیم که چیزی بین ول کیلمر و رایان گاسلینگ است. او با توجه به پرسوناهای مختلفی که باید اینجا بازی کند، قدرت بازیگریاش را به رخ میکشد و نوید یک بازیگر آیندهدار را میدهد، بهخصوص در نقش کمدی و عاشقانه. اگر خط داستانی نوآر نصفهنیمه از فیلم گرفته شود که حقیقتاً قابل حذف است، «آدمکش» یک کمدی عاشقانه میتواند باشد. چیزی شبیه به «آقا و خانم اسمیت» با امضای لینکلیتر. در لحظاتی که گری در حال ساختن هویت تقلبی تازهاش است و با مدیسون آشنا میشود، یادآور «باشگاه مشتزنی» (Fight Club) است. گری هم همان کشمکش ذهنی راوی آن فیلم را در مواجهه با یک زن دارد. البته با تفاوت زمین تا آسمان شخصیت هلنا بونهام کارتر و آدریا آرجونا. آرجونا در «آدمکش» یک سلما هایک جوان است با لهجه کمتر.
- بازی خوب گلن پاول در نقش شخصیت اصلی
- یک خط داستانی عاشقانه جذاب و سرگرمکننده
- بلاتکلیفی در ژانر
- اتکا به جذابیتهای ظاهری بازیگران
- یک سوم پایانی شلخته و بیمنطق
- آراء فلسفی گلدرشت در بستری کمعمق
لینکلیتر در کارنامهاش هم فیلم سرگرمکننده تجاری دارد، هم فیلم تجربی مستقل هنری. در فیلمهای مستقلش هیچ ابایی از اینکه شخصیتهایش را ساعتها در برابر هم قرار دهد تا گفتوگوهای عمیق فلسفی من باب وجود و هویت داشته باشند. در «آدمکش» با انتخاب شغل استادی دانشگاه برای شخصیت اولش حرفهایش را لابهلای یک قصه سرگرمکننده گنجانده و سعی کرده ارتباطی بینشان برقرار کند. او با استفاده از آراء نیچه و فروید و انتخاب یک آدمکش تقلبی به عنوان قهرمان قصهاش خوانشی از بخشی از نظریات این نظریهپردازان را در فیلمش ارائه کرده است. در واقع، قصد سادهسازی آراء آنها را داشته است. ظاهراً فیلمساز امروز معتقد است برای مخاطب سینمای امروز دیگر نمیشود یک فیلم دو ساعته صرفاً گفتوگومحور ساخت و پای همه نظریهپردازان مهم جهان را هم وسط کشید. باید یک زن و مرد جذاب را گذاشت جلو دوربین، کلی شلنگ تخته انداخت و یک سری حرف مهم را هم من باب سطوح مختلف روان آدمی و پیشبینیناپذیر بودنش حتی برای خودش زد. چه کسی میداند؟ شاید یک مرد فلسفهخوانده لطیف خوره علم به یکباره به خاطر عشق تبدیل به یک قاتل شود و نیازی به محاکمهاش نیست. چون در مرام او عشق حرف اول را میزند و آدمبدها هم لایق مرگاند.
شناسنامه فیلم «آدمکش» (Hit Man)
کارگردان: ریچارد لینکلیتر
بازیگران: گلن پاول، آدریا آرجونا، آستین آملیو، رتا
محصول: ایالات متحده، ۲۰۲۴
امتیاز imdb به فیلم: ۷ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۶ از ۱۰۰
خلاصه داستان: یک استاد فلسفه که به طور مخفیانه با پلیس همکاری میکند، در شغل جدیدش به عنوان یک آدمکش مخفی با زنی آشنا میشود که مسیر زندگیاش را تغییر میدهد.
منبع: دیجیکالا مگ