رزیدنت اویل ۵؛ آیا انسانها باید دلیل موجه برای زنده ماندن خود بیاورند؟
عمارت اسپنسر — توسعهی سلاحهای سازوارهی بیولوژیکی
عیب اساسی در طراحی پروجنیتور این بود که بهسختی با دیانای کسی ممکن بود جفتوجور شود. برای حل مشکل مارکوس نتیجه گرفت باید ویروس را وارد ارگانیسمی تکبعدی کند — مثل زالو — که هیچ هدف دیگری در حیات جز غذا خوردن نداشته باشد. سپس این زالو خود را به ارگانیسمی دیگر میچسباند و ویروس به او منتقل میشد. در ژانویهی سال ۱۹۷۸، جیمز مارکوس موفق شد ویروس تی را با پیوند دیانای زالوها با ویروس پروجنیتور تولید کند. همان سال، دو تن از برجستهترین محققانش را هم زیر پر و بال خود گرفت: آلبرت وسکر و ویلیام بیرکین. به آنها آموزش داد دانشمندان مسئولیتپذیری باشند و درعینحال میخواست از یافتههایش برای ترقی در آمبرلا استفاده کند.
بااینحال اسپنسر از اینکه مارکوس داشت در حوزهی ویروسشناسی قدرتمند میشد وحشت داشت و آزمایشگاهی که در آن روی ویروس تی تحقیق میکرد را بست. اینگونه هم مارکوس از شرکت ایزوله میشد (چون به هیچچیز دیگری جز ویروس تی فکر نمیکرد همانجا میماند و به تحقیق ادامه میداد) و هم پیشرفتش محدود میشد (بدون سرمایه، مارکوس نمیتوانست به تحقیق ادامه دهد). همزمان شاگردان مارکوس، بیرکین و وسکر را، سمت خود کشید و به عمارت تازهتاسیس اسپنسر فرستاد تا به تحقیق روی ویروس تی ادامه دهند — گویا اسپنسر فکر میکرد این دو نفر بیش از مارکوس به او وفادارند.
عمارت اسپنسر (مقیمان داخلی مرکز تحقیقاتی آرکلی/Arklay Research Facility صدایش میزدند؛ عمارت صرفا پوششی بود تا کسی به آزمایشگاهبودن آن شک نکند) منبع داستانهای فاجعهباری شد. در دههی ۶۰ اسپنسرْ معماری به نام جورج تروور/George Trevor را استخدام کرد تا عمارتی بزرگ در حومههای راکون سیتی طراحی کند. (به محض اینکه ویروس پروجنیتور ساخته شد اسپنسر میدانست برای آزمایش سلاحهای بیولوژیکیاش باید آزمایشگاه مخصوص بسازد). تعدادی اتاق مخفی و ناموزون و تله هم در طراحی عمارت به کار گرفته شد، مثل یک آزمایشگاه زیرزمینی، تانک آبی بزرگ (محل توسعه و آزمایش سلاح بیولوژیکی Neptune) و یک اقامتگاه شخصی نزدیک زمین اسپنسر (برای آزمایش روی گیاهان، مثل مورد بدنام Plant 42). سرانجام تروور آخر کار فهمید اسپنسر به محض اینکه ساخت عمارت تمام شد او را سربهنیست خواهد کرد، تا هیچ شاهدی باقی نماند و ماجرای وجود این عمارت مشکوک با تلههای ایندیانا جونزی و آزمایشگاههای سری را برای کسی فاش نکند. تروور را در اتاقک مخفیای از عمارت حبس کردند تا آرام آرام بمیرد (و برای نمک پاشیدن روی زخمش، آنطور که تروور در یادداشتهایش مینویسد، اسپنسر یک سنگ قبر ویژه در این اتاقک برای تروور ساخته بود. یعنی از همان ابتدا برنامهی قتل تروور وجود داشته و اگر تروور بیشتر به ساختمان دقت میکرد میتوانست سریعتر به وجود سنگ قبرش پی ببرد).
در همین حال همسرش و دختر چهارده سالهاش گروگان گرفته و به اولین انسانهایی تبدیل شدند که ویروس پروجنیتور روی آنها آزمایش شد (مارکوس قبلا در یادداشتهایش شکایت میکرد آزمایش روی پستاندارهایی بهغیر از انسان راه به جایی نمیبرد و باید حتما روی خود انسانها آزمایش کند). به هر دو سویههای مختلفی از ویروس تزریق شد. سیستم ایمنی جسیکا (مادر) کم آورد و آمبرلا فورا خلاصش کرد. لیزا اما مقاومت بیشتری نشان داد اما آزمایشهای پیاپی باعث شد ظاهرش بهمریخته و از نظر ذهنی عقبمانده شود.
چیزی که تمام این مدت فراموش نکرد دلبستگیاش به مادرش بود و معمولا با ناامیدی اسمش را صدا میزد. چون آمبرلا جسیکا تروور را کشته بود و لیزا بهخاطر ندیدن مادرش شدیدا خشمگین میشد، آمبرلا چند بدل شکل مادرش پیدا کرد تا هر از گاهی لیزا را ملاقات کنند. بااینحال لیزا فورا میفهمید این زنان مادر واقعی او نیستند، و بهطرز خشونتباری آنها را میکشت (در یادداشتهایش مینویسد گرچه این زنان همه چهرههای یکسانی داشتند ولی باطنا فرق داشتند). سپس چهرهی آنها را میبرید و به جسم خود وصل میکرد. همینطور که وضعیت روانیاش بدتر میشد تنها امیدش این بود که بالاخره یک روز مادر واقعیاش را خواهد دید تا چهرهاش را به او برگرداند.
مقاومت لیزا تروور به ویروسهای مختلف (بدون ترتیب: پروجنیتور، ابولا، ویروس تی و حتی NE-Alpha) باعث شد بیرکین بتواند نسخهی پیشرفتهتر ویروس تی یعنی ویروس جی را بسازد. بعد از آن، لیزا بهخاطر خشونت افسارگسیختهاش دیگر بدردنخور شده بود. برای کشتنش تلاش شد اما ویروسهای مختلف داخل بدنش همدیگر را دفع میکردند (مثلا ابولا مقابل ویروس تی بازدارندگی ایجاد میکرد(۱)) و کشتن او غیرممکن شده بود.
حادثهی عمارت
جنگ قدرت مارکوس با اسپنسر روی روان و وجدانش در مقام یک دانشمند بد اثراتی گذاشت: از طرفی شدیدا به همهچیز و همهکس بدبین شده بود و میترسید جاسوسان اسپنسر مخفیانه بیایند و تحقیقاتش را بدزدند (در نظر بگیرید که مارکوس یکی از همموسسان آمبرلا بود و احتمالا خوب میدانست اسپنسر با امثال جورج تروور که مهرهی سوخته میشوند چه رفتاری میکند).
حس کرد شاگردانش قابل اعتمادند، اما به هر دانشمند و همکار دیگری بدبین یا مشکوک بود که دارد علیهاش توطئه میکند. بنابراین آنها را به وسکر و بیرکین میداد تا به موش آزمایشگاهی مارکوس تبدیل شوند (وسکر و بیرکین در خصوص پروندهی لیزا تروورْ بیرحمیشان را نشان دادند). بنابراین یکجورهایی ناخواسته به تحقیقات مارکوس کمک کردند. کم کم یک علاقهی بیمارگونه نسبت به زالوها پیدا کرد، همان زالوهایی که ویروس تی بدون آنها ممکن نمیشد. حتی انسانهای تحت آزمایشش را (که بیشترشان زامبی شدند) «زالوهای من» خطاب میکرد.
در سال ۱۹۸۸، درست یک دهه بعد از اختراع ویروس تی به دست مارکوس، اسپنسر دیگر کارش با مارکوس تمام شده بود و به زیردستان مارکوس، یعنی وسکر و بیرکین، دستور داد تا اربابشان را بکشند. با مرگ مارکوس، این دو نفر تحقیقاتش را دزدیدند و سراغ فاز بعدی آزمایش روی سلاحهای بیولوژیکی رفتند — ساخت یک ابرسرباز، پروژهی تایرنت/Tyrant.
تایرنت T-001 که در آزمایشگاه تحت نظر مارکوس ساخته شد از همان اول صرفا به چشم یک چرکنویس دیده میشد. پروژهی مهمتر، تایرنت T-002 بود که میتوانست با دیانای افراد بیشتری جفتوجور شود، نقاط ضعف کمتری داشت، و فرد آلوده بارقهای از هوشاش را حفظ میکرد. وظیفهی اصلی وسکر برای سالها کار روی همین پروژه بود.
درهمینحال، اسپنسر برنامههای بزرگی برای ویلیام بیرکین در سر داشت، و در سال ۱۹۹۱ آمبرلا یک آزمایشگاه پرهزینهی زیرمینی زیر راکون سیتی ساخت تا تحقیق روی ویروس جی جلو برود. اسپنسر با تایید پروژهی بیثبات و ثابتنشدهی ویروس جی باعث غافلگیری وسکر شد. کمکم نسبت به نیات واقعی اسپنسر مشکوک شد و حس کرد باید اطلاعات گذشتهی او را پیدا کند. بنابراین درخواست داد به بخش اطلاعاتی آمبرلا منتقل شود (و از بیرکین فاصله بگیرد). ملاقاتهای clandestineای بین برایان آیرونز/Brian Irons (رییس پلیس راکون سیتی) و آمبرلا شروع شد. آمبرلا برای اثبات حسن نیتاش پیشنهاد داد سرمایهی بازسازی مراکز صدمهدیدهی شهر را تقبل کند، مثل سالن و بیمارستان شهر.
حرکت هوشمندانهی وسکر این بود که تیم نظامی خودش را تاسیس کرد و کاپیتاناش شد. به این صورت که در سال ۱۹۹۶ سراغ نیروهای انتظامی راکون سیتی رفت و پیشنهاد داد تیم حرفهای مزدوران به نام استارز/S.T.A.R.S را تاسیس کند. وسکر افراد ماهری را برای تیم دستچین کرد و دو نفر از آنها کریس ردفیلد و جیل ولنتاین بودند (شخصیتهای اصلی نسخهی اول رزیدنت اویل).
در سال ۱۹۹۸ اتفاق غافلگیرکنندهای برای آمبرلا افتاد که انتظارش را نداشت: جیمز مارکوس تمام قوانین طبیعت را انگار به ریشخند گرفته و دوباره زنده شده بود، حتی ۲۰ سال جوانتر به نظر میرسید. علیه کمپانیای که از پشت به او خنجر زده بود انتقام گرفت — حملهی ویروسی بزرگی به عمارت اسپنسر شد. سلاحهای بیولوژیکیای مثل Cerberus (سگی حامل ویروس تی) در سرتاسر عمارت پخش شده و به آن صدمه زدند.
این باعث جلب نظر مقامات شهر شد. فرصت خوبی بود تا شایعات وجود آدمخواری و مرگهای مشکوک در کوههای آرکلی را یکبار برای همیشه از ذهن مردم پاک کنند. وظیفه را به رییس پلیس شهر سپردند و رییس پلیس شهر هم به تیم تازهتاسیس استارز سپرد. اینجاست که بازیکن وارد میشود. قمار وسکر نتیجه داد — بهعنوان کاپیتان تیم، میتواند عمدا در مسیر بررسی عمارت سنگاندازی کند تا مشکلی برای تحقیقات آینده و آمبرلا پیش نیاید.
کریس و جیل هیچ نمیدانستند که وسکر آنها را دنبال نخود سیاه میفرستد. به آنها دستور داد در عمارت بگردند اما درعینحال سلاحهای بیولوژیکی را در عمارت رها میکرد و منتظر میماند تا ببیند کریس و جیل زنده میمانند یا نه. اگر زنده میماندند، دوباره با آنها ارتباط میگرفت، دستور میداد کجا بروند، و دوباره هیولاهای جدید آزاد میکرد. بنابراین کریس و جیل ناخواسته به موشهای آزمایشگاهی این سلاحهای بیولوژیکی تبدیل شدند. ماموریت وسکر این بود تا از عملکرد کریس و جیل در مبارزه با سلاحهای بیولوژیکی (از جمله رتیل، مار، دوبرمن، کوسه و…) داده جمع کند و آنها را به رقبای آمبرلا در صنعت داروسازی بفروشد. درعینحال باید سر کریس و جیل را گرم میکرد تا به ماهیت واقعی عمارت پی نبرند و بالاخره توسط هیولاها کشته شوند.
این همه فریبکاری آنقدر تکرار شد تا کریس و جیل نسبت به رفتار وسکر مشکوک شدند؛ اینکه ناگهانی غیبش میزند و بدون اطلاع قبلی مکانهای ناشناخته را بهتنهایی بررسی میکند.
سرانجام معلوم شد از بری برتون/Barry Burton — یکی از اعضای تیم — اخاذی شده بود تا با وسکر همکاری کند. به زور و تهدید وسکرْ عضو استارز شد تا شاهد دستاورد بزرگ او یعنی T-002 باشد — حاصل تمام دسترنج بیرکین و وسکر در طول چند دهه آزمایش روی ویروس تی. T-002 یک ابرسرباز انساننماست که بهجای دست دستْ پنجه دارد، با نیرویی فرابشری و قلبی بیرونزده از قفسهی سینه. چون بیقیدوشرط از دستورات اطاعت میکند برای اهداف نظامی بسیار مفید است. آزمایش این برنامه شدیدا سخت بود چون همانطور که گفتیم ویروس تی بهندرت واکنش مثبتی به دیانای کسی نشان میداد (۱ نفر بین ۱۰۰۰۰۰۰۰۰ نفر) و آن فرد آزمایششده باید حتما از نظر ژنتیک و هوش بالاتر از میانگین مردم قرار میگرفت. تزریقش به افراد نامناسب نتیجهی عکس داشت و باعث زوال عقل، تجزیهی پوست و خونآشامی میشد. میشد یک زامبی کندرو که بهدرد مقاصد نظامی نمیخورد. تایرنت باید تا حدی باهوش میماند، اما نه آنقدری که بتواند از دستورات سرپیچی کند.
شیوع ویروس در شهر
گرچه تایرنت در مقام سلاح بیولوژیکی بسیار کارآمد بود اما کریس و جیل با یک نارنجکانداز معمولی شکستش دادند. حادثهی عمارت اسپنسر بد ضربهای به آمبرلا زد اما از کنترل خارج نشد. چون عمارت اسپنسر میتوانست در مواقع بحرانی خودتخریبی کند و تمام شواهد مربوط به تحقیقات غیرقانونی آمبرلا پاک شود. کریس و جیل که آن کابوس را پشت سر گذاشته بودند عزمشان را جزم کردند تا آمبرلا را پایین بکشند. متاسفانه ادعاهایشان آنقدر عجیب بود که کسی جدیشان نگرفت. نه دولت ایالات متحده یا رییس پلیس راکون سیتی که با آن کار میکردند تمایلی نداشتند تا روی آمبرلا بیشتر تحقیق کنند. (نباید فراموش کرد آمبرلا معاملات اقتصادی با پلیس شهر داشت و میتوانست از آن بهعنوان اهرم فشار استفاده کند تا جلوی تحقیقات را بگیرد).
همزمان که کریس و جیل بیهوده دنبال جذب نظر مقامات بودند، ویلیام بیرکین ساخت ویروس جی را تکمیل کرد. بهمراتب ارتقایافتهتر از پروجنیتور و موتاژنیک بود (به این معنی که ویروس میتوانست دیانای ارگانیسم را مداما دچار جهش کند). معلوم نیست این را باید پای حساب غرور و منیتاش گذاشت یا اعتماد نابهجا به اسپنسر، اما بیرکین متوجه نبود مثل بقیهی دانشمندهای برجسته همین که وظایفش را انجام داد به مهرهی سوختهی آمبرلا تبدیل خواهد شد. مثل مارکوس، میخواست از تحقیقاتش برای ترفیع مقام در کمپانی استفاده کند. بین او و مافوقانش سر مسائل مالکیتی اختلاف نظر وجود داشت — بیرکین که تکنوکرات بود «فرزند» موتاژنیک خود را بیشتر از همکاران یا همسر و دخترش دوست داشت. او تجسم عینی آن تکنوکرات بارزی است که ژاک الول توصیف میکرد — شخصی که بیشتر نگران کارآمدی اتاقهای گاز سمی [که یهودیها در آن کشته میشدند] در درون اردوگاههاست تا سرنوشت آدمهایی که وارد این اتاقها میشوند. وقتی آمبرلا فهمید بیرکین دنبال فروش ویروس جی به دولت آمریکاست خواست سر او را زیر آب کند. مزدوان ویژهای برای این کار اعزام شدند تا بهعلاوه تحقیقاتش را هم برای خودشان بردارند.
بیرکین که به همزیستی و رابطهای عاطفانه با ویروساش رسیده بود نتیجه گرفت برای مقابله با این مزدوران بهتر است این ویروس را به خودش تزریق کند. در آن زدوخورد مرگبار شیشهای حاوی ویروس تی شکست و توسط موشها خورده شد. همانطور که مرگ سیاه [طاعون] توسط موشها در اروپا پخش شد، این موشهای فاضلاب هم ویروس تی را به آدمهای بالای سرشان انتقال دادند.
جزیرهی راکفورت
جزیرهی شخصی و متعلق به آمبرلا که هم زندانی غیرقانونی در آن هست و هم یک مرکز آموزشی برای شبهنظامیها (محل تمرین شبهنظامیانی مثل HUNK برای عملیاتهای سری). مدیر آن آلفرد اشفورد/Alfred Ashford است، میراثدار خانوادهی اشفورد در فقدان الکسیا.
باور الکسیا اشفورد: کلونی مورچهها بهعنوان یک آرمانشهر
وقتی ادوارد اشفورد، یکی از سه موسس آمبرلا، بهخاطر آلودگی به ویروس پروجنیتور درگذشت، ادامهی راه به پسرش لرد الکساندر اشفورد سپرده شد. گرچه ویروسشناس/ژنشناس بااستعدادی بود اما در جوانی شهرت خانوادهاش را لکهدار کرده بود. اسپنسر هم از این موضوع سواستفاده کرد تا فقط خودش به قدرت مطلق آمبرلا تبدیل شود. بعد از مرگ ادوارد، مشخص بود همهی تصمیمات بهعهدهی اسپنسر است.
این البته باعث نشد اسپنسرْ الکساندر را بهعنوان دانشمندبه جزیرهی راکفورت اعزام نکند. الکساندر در آنجا آن ژنی که هوش انسان را مشخص میکند کشف کرد. در یادداشتهای رزیدنت اویل: کد ورونیکا تلویحا گفته میشود الکساندر عقیم است و برای همین دو فرزندش نه به شکل طبیعی و با لقاح مصنوعی زاده شدند. از آنجا که ژن مربوط به هوش را کشف کرده بود، نمونهای از جسد پوسیدهی مادر خانواده یعنی ورونیکا اشفورد را (معروف بود به زیبایی و باهوشی) برداشت و با ژن هوش ترکیب کرد تا یک دوقلوی «برتر» بسازد: آلفرد و الکسیا.
این موجودات چشمآبی و بلوند (مثل سایر اعضای خانوادهی اشفورد) هر دو هوش فوقالعادهای داشتند، اما طبق معمول یکی از این دوقلوها بر دیگری برتری داشت: بیشترین سهم از هوش نصیب الکسیا شد. در سن ۱۰ سالگی از دانشگاه فارغالتحصیل شد و توانست آزمایشهای خودش را روی ویروسها شروع کند، البته با حمایت و پشتیبانی آمبرلا. او و ویلیام بیرکین گرچه هیچوقت همدیگر را از نزدیک ندیدند (بیرکین در راکون سیتی آمریکا و الکسیا در قطب زندگی میکردند) اما شدیدا با هم در رقابت بودند.
هوش فرابشری الکسیا تاثیرات منفیای روی سیر رشدش گذاشت. فردی بود شدیدا جداافتاده از همسن و سالها، شدیدا خودخواه و خودمحور. اما بارزترین ویژگیاش (که شامل برادر کمتر باهوشاش هم میشد) تنفر از «تودههای کرکثیف» و مردم عادی بود. فقط با برادرش میتوانست رابطهی انسانی داشته باشد، و در بعضی میانپردهها میبینیم وقتی دارند مورچههای در حال خوردن یک سنجاقک بدون بال را مینگرند، همدیگر را میبوسند. در ادامهی بازی که اقامتگاه مخفی الکسیا که توسط آلفرد ساخته شده را پیدا میکنید، دو کاردستی روی یک جعبهی موسیقی میبینید که شبیه خود الفرد و الکسیا هستند — دوباره در حال معاشقهاند و به نظر نمیرسد یک رابطهی معمولی خواهری و برادری باشد. مشخصا زنای محارم کردهاند اما ژاپنیها این قانون نانوشته را دارند که در اینجور مسائل خیلی صریح صحبت نکنند.
الکسیا دوست داشت بیشتر تودهی مردم را به مورچگان تشبیه کند. در یکی از یادداشتهای علمیاش با شور و شوق دربارهی کلونی مورچگان مینویسد که چگونه یک ملکه بر مورچههای پستتر حکم میراند و این الگوی خیلی خوبی برای ساخت جامعهی بشری است:
«بعد از کشف بقایای یک ویروس باستانی در ژنهای یک ملکه زنبور، تحقیقاتم را معطوف زندگی مورچهها کردهام. ایدهآل من همین اکوسیستم مورچههاست. در هر کلونی یک ملکه هست و مورچههای سرباز و کارگر هم بردههای ملکهاند و زندگیشان را وقف او میکنند. مرگ ملکه به معنای بهمریختگی کل کلونی است. بااینحال تا وقتی ملکه زنده است مهم نیست مورچههای سرباز و کارگر بمیرند و با دیگری عوض شوند. این دقیقا مثل رابطهی من [ملکه] با تودههای جاهل مردم است.(۲) با قرار دادن ژن ملکه مورچهها در ویروسی که اسپنسر پیدا کرد [پروجنیتور] موفق شدم ویروس ایدهآل را بسازم.»*
الکسیا اسم محصولش را «ویروس تی-ورونیکا»/T-Veronica Virus گذاشت (برگرفته از مادر خانواده، و کسی که بیشترین شباهت ژنتیکی را با او دارد). اولین موش آزمایشگاهیاش هم پدر خودش است (چون از وقتی فهمید پدرش این واقعیت که فرزندانش بهطور طبیعی زاده نشدند را از آنها مخفی کرده از او متنفر شد). آزمایش شکست خورد و باعث زوال عقل میزبان شد. الکسیا و اشفورد هم او را تا ابد در زندان حبس کردند. طبق محاسبات الکسیا، باید میزبان پانزده سال در خواب کرایوژنیک قرار میگرفت تا با ویروس آداپته شود. بنابراین در ده سالگی، الکسیا ویروس را به خودش تزریق کرد و به انبار مخازن کرایوژنیک رفت تا پانزده سال دیگر بیدار شود. درهمینحال، آلفرد دوازده ساله، که حکم مورچه سربازش را داشت، باید به مسائل مالی و تجاری خانواده رسیدگی میکرد.
فقدان الکسیا روان آلفرد را بهم ریخت. قبلا هم خلقوخوی بیثباتی داشت و این قضیه باعث شد تمایلات سادیستی پیدا کند که هر از گاهی سر زندانیان خالی میکرد (و حتی سراغ دانشمندی شبیه به یوزف منگله [نازی] پیوست تا در شکنجههایش، که به سبک مفتشان اسپانیایی بود، شرکت کند). اما هیچکدام از اینها درد دوری از خواهرش را کم نمیکرد. مثل کاراکتر نورمن بیتس/Norman Bates در فیلم «روانی» هیچکاک، که با واقعیت مرگ مادرش کنار نیامده بود، الکسیا هم یک شخصیت جدید برای خودش ساخته بود که در آن حس میکرد همان الکسیا است و میخواست آنطور که خاطرش بود او را بازسازی کند. بنابراین شبیه او آرایش میکرد و مثل بانوان ویکتوریایی لباس میپوشید. صدای نازکش هم باعث میشد راحتتر صدای زنانه را تقلید کند. ذهن شکنندهاش این نمایش را آنقدر جدی گرفته بود که حتی اهالی جزیره هم باورشان شده بود او همان الکسیا است که همیشه به جزیره میآید و با برادرش ملاقات میکند (در واقع، به قول کلر ردفیلد، صرفا «عجیبالخلقهای که لباس جنسیت دیگر را میپوشید» بود).
پانزده سال از آن واقعه گذشت و وقتش رسیده بود آلفرد بیخیال این توهم شیزوفرنیک شود و خواهرش را از خواب بیدار کند. اما آلفرد آنقدری زنده نبود تا بانوی عزیزش را ببیند — وقتی او را از خواب بیدار میکرد خودش در همان انبار مرد.
الکسیا اما هنوز همان ملکهی نامنعطف و بیرحمی بود که حق مادرزادی خود میدانست تا بر تمام انسانهای برده حکمرانی کند:
«و ویروس تی-ورونیکا را فرزندانم در سرتاسر جهان پخش خواهند کرد. تمام موجودات روی زمین زاده شدهاند تا به من خدمت کنند. آن زمان، جهان به اکوسیستم بینقصی خواهد رسید، درست مثل کلونی مورچهها، اما در مقیاسی بسیار وسیعتر.»
جمع شدن آمبرلا بعد از تحقیقات دولت
شیوع ویروس در راکون سیتی دست دولت ایالات متحده را برای هر اقدام دیگری بست، جز اینکه برای جلوگیری از شیوع ویروس به دیگر شهرها/ایالات کل راکون سیتی را بمباران کند. آزمایشهای آمبرلا عامل مرگ هزاران شهروند شده بود و این بار آمبرلا حس میکرد گوشهی رینگ گیر افتاده است. همانطور که اسپنسر در یادداشتهایش مینویسد: «اگر واقعیت ماجرا فاش شود، حمایت از مدیریت فعلی فورا متوقف خواهد شد. فکر نمیکنم چنین چیزی بخواهد. حتی یک بچه هم میفهمد با همهی خدم و حشمشان سراغ آمبرلا خواهند آمد. برای پنهان کردن اشتباهات احمقانهشان، آمبرلا را مقصر نابودی راکون سیتی خواهند دانست.»
ولی اسپنسر برنامهی دیگری داشت. برایش مهم نبود کمپانیاش جمع شود چون طبق اعتراف خودش صرفا پوششی بود تا تحقیق دربارهی پروجنیتور را پنهان کند. اولویت اسپنسر حالا حفاظت از فرمولهای سرّی ساخت پروجنیتور بود تا دست کسی نیافتد. شعبهی آفریقایی آمبرلا هم همیشه مخفی مانده بود مگر برای تعدادی از همکاران که در آن کار میکردند (بیلی/Bailey، رییس آن، برای مثال، اختصاصا سی سال در آنجا کار کرده بود).
حالا باید شعبهی آفریقایی آمبرلا را تعطیل میکرد تا از پیوند آن با آمبرلا بیخبر بمانند. و بعد، یک پاکسازی استالینی شروع میشد تا همهی کسانی که بالاترین مجوز امنیتی و دسترسی به اطلاعات را داشتند سربهنیست شوند. همانطور که خودش هم مینویسد، «آنکس که گنجی را مخفی میکند نباید اثری از نقشهی آن به جا بگذارد.»
چند دعوی حقوقی علیه آمبرلا بهخاطر این حادثه صادر شد. آمبرلا به جرایم مختلفی متهم شد: اول، استفاده از داروها و تکنیکهای دیگر کمپانیها برای پیشبرد تحقیقات خود روی سلاحهای بیولوژیکی. دوم، آمبرلا فقط بخش کوچکی از کار را به این کمپانیها سپرده بود تا هیچکس نداند محصول نهایی و قصد واقعی آمبرلا از این تحقیقات چیست (مسئلهای که پای دیگر کمپانیهای داروسازی را هم گیر و شریک جرم میکرد).
کنسرسیوم جهانی داروسازی، که آمبرلا و تریسل هم عضو آن بودند، بیشتر از همه صدمه دید و توسط دولت سرکوب شد. بنابراین کنسرسیوم وارد معامله شد و به سرکوبگران پیشنهاد داد تنها به شرطی علیه آمبرلا افشاگری و همکاری میکند که رفع اتهام شود. معامله جوش خورد. در سال ۲۰۰۳، آمبرلا بابت اتهامات وارده مقصر شناخته شد و خیلی زود سهامش فرو ریخت و ورشکست شد. اسپنسر که به جرایم مختلفی متهم شده بود باید خودش را مخفی میکرد و برای همین به زمینی در اروپا و نزدیک ساحل اقیانوسی نامعلوم رفت. به هر روشی که بود، اسپنسر موفق شد از دستاورد یک عمرش، یعنی ویروس، و آزمایشگاههای ویروسسازش محافظت کند. اما رویای حکومت بر یک جامعهی مهندسیشده بر انسانهایی که از نظر بیولوژیکی ارتقا یافتهاند داشت کمکم از بین میرفت — بستری شد و رو به موت بود.
اتحاد ارزیابی امنیتی بیوترویسم (BSAA)
فروپاشی آمبرلا موج جدیدی از پیامدهای ناخواسته راه انداخت. در سرتاسر جهان سلاحهای بیولوژیکی سرّی آمبرلا در بازار سیاه ظاهر و به کسی که بالاترین قیمت را پیشنهاد میداد فروخته میشد — بیشتر به سازمانهای تروریستی و دولتهای «بیثبات.» عصر جدید «بیوتروریسم» باعث شد یک نیروی چند وجهی قضایی بینالمللی شکل بگیرد که بتواند خیلی سریع به هر نقطهای از زمین اعزام شود. برای همین سازمان Bioterrorism Security Assessment Alliance (به اختصار: BSAA) با حمایت مالی کنسرسیوم جهانی داروسازی تاسیس شد (و وجههی منفی این شرکت را کمی مثبت کرد).
چون بیاسایای از طرف سازمان ملل هم تاییدیه گرفته بود، تمام دولتها اجازه دادند این سازمان در مرزهایشان حضور داشته باشد. گرچه بعضیها بهخاطر نزدیکیاش با کمپانیهای داروسازی به آن بدبین بودند (آمبرلا آبروی همهی کمپانیهای داروسازی را در دنیا لکهدار کرده بود). مثلا یک مسئلهای که دولت-ملتها را ممکن بود ناراضی کند این بود که بیاسایای گاهی میتوانست فراتر از صلاحیت قضایی آنها در خاکشان عملیات انجام دهد (وظیفهی ماموران عملیات ویژه یا SOA دقیقا همین بود). کریس ردفیلد هم یکی از همین ماموران است، شخصیتی شبیه به نقش اصلی فیلم هری کثیف/Dirty Harry که، گرچه بعضی وقتها خویشتنداری میکند، موظف است به هر هزینهای که شده «تهدیدها را سرکوب کند»، حتی به قیمت درگیری با مردم محلی. (عجیب است که شیوا آلومار در هیچجای بازی بابت اقدامات کریس یا دیگر اعضای بیاسایای برای سلاخی هموطنهایش شکایت نمیکند. شاید به نظرش وضعیت بحرانیتر از این صحبتهاست).
تریسل، بخش دوم
بعد از اتمام آمبرلا، خیلی از سازمانهای داروسازی رقیبِ هم خواستند همان کاری که آمبرلا شروع کرده بود را ادامه دهند («طبیعت از فضای خالی بیزار است»/Horror vacui [اصلی منتسب به ارسطو]). در راس آنها تریسل قرار داشت و بهخاطر سودآوری فروش سلاحهای بیولوژیکی آمبرلا در بازار سیاه، سریع بر این بازار چمباتمه زد.
بازگشایی شعبهی آفریقایی آمبرلا
اوزول ای. اسپنسر تمام رازهایش را با خود به گور نبرد چون وسکر با تحقیق روی اسناد قدیمی اسپنسر به وجود شعبهی آفریقایی آمبرلا پی برد. اسپنسر عملا تمام پرسنلهایی که از وجود این شعبه خبر داشتند را از بین برده بود، و حالا با مرگ موسساش هم به مکانی متروکه تبدیل شده بود. فقط وسکر آنقدر خوششانس بود که پیدا و بازگشاییاش کند.
بعد از تعطیلی آمبرلا، وسکر میدانست باید کمپانیای به شهرت قدیم آمبرلا تاسیس کند تا بتواند روی پروژهی اوروبروس/Uroboros کار کند. بنابراین سراغ شعبهی آفریقایی تریسل و یکی از کارمندان بالارتبهی آن رفت: اکسلا جیونه/Excella Gionne. به او پیشنهاد داد میتواند به منابع بیولوژیکی عظیم آمبرلا دسترسی داشته باشد، و اکسلا که کارش قبلا مهندسی ژنتیک بود هیجانزده شد. از زمان تعطیلی آمبرلا همیشه به این فکر میکرد باید تریسل را گسترش داد و در تحقیقاتش سلاحهای بیولوژیکی را هم لحاظ کرد.
به هر دوز و کلکی که بود، مدیر عامل شعبهی آفریقای تریسل عملا آلت دست وسکر شد. غیرمستقیما وادارش کرد شعبهی آفریقای آمبرل را از تعطیلی بیرون بیاورد تا آن گیاه ویروسیای که ساخت سلاحهای بیولوژیکی را تسهیل میکند دوباره کشت شود.
ویروسهای جدید
تریسل کار نیمهتمام آمبرلا برای ساخت قویترین سلاح بیولوژیکی و ویروسی را ادامه داد. وسکر قبلا از طریق مامورش ادا ونگ، به نمونهای از ویروس لاس پلاگاس/Las Plagas دسترسی پیدا کرده و حیف بود بلااستفاده نگهش دارد. خصوصا که اوروبروس هنوز در مراحل اولیه و آنقدر سمی بود که استفادهی عملیای روی انسانها نداشت.
لاس پلاگاس ۲
یک سری از جنبههای لاس پلاگاس به نظر تریسل بیهوده بود. اول از همه اینکه دوران نهفتگیاش بیشازحد طول میکشید — تخم درون بدن میزبان تازه بعد از چند روز ویروسهایش را برای حمله به سیستم عصبی آزاد میکرد. دوم، مسئلهی کنترل بود. در رزیدنت اویل ۴ دو نوع پلاگا وجود داشت: یکی کنترل پلاگا (مثل پلاگای درون رامون سالازار و ازموند سدلر) که باعث میشد کنترل پلاگاهای پستتر را به دست بگیرند (شبیه کنترلی که ملکهی زنبورها یا مورچهها بر دیگر همنوعان دارند). اما این کنترلْ بیهزینه نبود — شخصی که ویروس را به بدنش تزریق میکرد فرم انسانیاش را از دست میداد و ترکیب حیوان با انسان میشد (برای همین بود که بیتورز مندز یک کت بارانی بلند میپوشید تا بالاتنهی حیوانمانندش را پنهان کند). این چیزی نبود که تریسل، بهخاطر دلایل تجاری، بپسندد — قرار بود کسانی که به لاس پلاگاس آلوده میشوند به ابرسربازهایی مستقل تبدیل شوند و نه زامبیهای کمهوش. بنابراین نوع ارتقایافتهی آن به نام لاس پلاگاس ۲ ساخته شد.
برعکس نمونهی قبلیاش که در رزیدنت اویل ۴ دیدیم این یکی از راه دهان منتقل میشود. اما چون شکل ویروس چندش و انگلمانند است، واضحا کسی نه داوطلبانه بلکه با اجبار آن را میخورد (اولین ماجینی که در بازی میبینیم هم همین اتفاق برایش میافتد). دورهی نهفتگیاش هم صفر است و نهایتا تا پنج ثانیه بعد میزبان را کامل آلوده میکند.
ریکاردو آیروینگ/Ricardo Irving یک جوان مستقل شهری و خوشگذران است که بر شرکت نفت محلی متعلق به بخش توسعهی منابع تریسل در آفریقا نظارت میکند. به علاوه، دلال/قاچاقچی سلاحهای بیولوژیکی برای تریسل است و در رزیدنت اویل ۵ باید در معادن کیوجو/Kiuju با طرفینی ناشناس معامله جوش بدهد. اما خبر این معامله به گوش بیاسایای میرسد. آیروینگ حس میکند دستش رو شده و باید نقشهی جدیدی رو کند، برای همین ویروس لاس پلاگاس ۲ را بین جمعیت پخش میکند تا بیاسایای درگیر مردم شود. فروش این سلاحهای بیولوژیکی برای پر کردن جیب تریسل بسیار مهم بود چون برعکس آمبرلا، هیچ لرد انگلیسی ثروتمندی نمیتواند مثل یک شوگر ددی حامی تریسل باشد.
پاشنهی آشیل آیروینگ این بود که برای کشتن کریس و شیوا بیهوده همهی مهرههایش را هدر داد. برای مثال، حداقل دوتا از سلاحهای ارزشمند بیولوژیکی را صرف مبارزه با آنها میکند عوض اینکه بفروشد (یک زیان مالی بزرگ). اولین آنها یک سلاح بیولوژیکی خفاشمانند بود و دومی آنها ورژن ارتقایافتهی غول/El Gigante که اولین بار در رزیدنت اویل ۴ دیده شد. زمانی که آیروینگ دیگر راه چارهای برایش نمانده بود، جیل (با لباسی که سر و صورتش را پوشانده) برای نجاتش وارد صحنه میشود. آیروینگ دیگر راه بازگشت به تریسل نداشت، و میخواست باقیماندهی سلاحها را دزدیده و برای خودش بفروشد، اما جیل دوباره به کمکش میآید و برای تنبیه، نمونهای از پلاگای کنترل را به او میدهد.
لاس پلاگاس ۳
تریسل بعد از لاس پلاگاس ۲ میخواست استاندارد جدیدی در بازار سلاحهای بیولوژیکی تعیین کند. از آنجا که ویروس پلاگاس با انسانها خوب جفتوجور میشد پس بهلحاظ اقتصادی بهصرفهتر بود لاس پلاگاس ۳ را بسازند.
قبیلهی ندیپایا که نزدیک پایگاه تحقیقاتی تریسل/آمبرلا زندگی میکرد به گوشت دم توپ (یا موش آزمایشگاهی) انگل پلاگاس ۲ تبدیل شد. اول با تبلیغات، بعد به زور، القا کردند این ویروس در واقع دارویی است که اعضای قبیله را مقابل بعضی بیماریها مقاوم میکند. یکی از نوجوانان در مزرعه بهدرستی به نیات دکترها مشکوک بود. در یادداشتهایش مینویسد: «مردی که میگفت رییس شرکت نفته امروز به ملاقات ما اومد. گفت میخواهد همهی کسایی که نزدیک این شرکت نفت زندگی میکنن رو مقابل بیماری مشخصی مقاوم کنه. همه خوشحال بودن که دارن این دارو رو میگیرن اما من نمیخواستمش. دلیلی براش نداشتم، صرفا از ظاهر این رییسه خوشم نمیاومد. همین.»
بعد دربارهی تاثیرات این ویروس آزمایشی بر قبیله مینویسد. روی زنان و کودکان تاثیر معکوس داشت و همهشان مردند. بااینحال مردان تا ۹۲ درصد تاثیر مثبت نشان میدادند و مهارتهایشان در پریدن شدیدا بالا میرفت و بعضی گونهها قدشان تا سه متر هم میرسید. در مجموع نتایج مطلوب تریسل کسب نشد ولی آن را dry run مفیدی میدانستند [= آزمایشی که در آن به عمد یک سیستم را به چالش میکشند تا مقاومتش را بسنجند]:
«با این آزمایش میدانی به نتایج اولیهی مطلوبی که میخواستیم نرسیدیم، اما شکست کامل هم نبود. ممکن است از اطلاعات جمعآوریشده در آزمایشهای بعدی استفاده کنیم تا به نتایج بهتری برسیم.»
دوباره، تریسل که انگار همان آمبرلای از گور بازگشته بود، حقهی جدیدی زد — چون قبیلهی ندیپایا بدون شک از حضور هرگونه کمپانی داروسازی دیگری که بخواهد اقداماتی شبیه آمبرلا انجام دهد متنفر بود، پس تریسل ابتدا سراغ خنثیسازی اعضای قبیله رفت. و چه راهی بهتر از آلوده کردن آنها به این ویروس جدید، تا همزمان به موش آزمایشگاهی هم تبدیل شوند؟ یک تیر و دو نشان.
پروژهی اوروبروس وسکر
«قرار بود به خدا تبدیل شوم! جهانی جدید بسازم، با نژاد برتر و پیشرفتهتری از انسانها… بااینحال، همهی آنها بعد از حادثهی راکون سیتی نقش بر آب شد… بااینوجود، محصول تو هنوز مهم است… حالا وقت غروب زندگی من رسیده. نقض غرض است، نیست؟ اینکه حق داشتم جای خدا را بگیرم اما حالا باید با فانی بودنم روبهرو شوم.» (اوزول ای. اسپنسر، رزیدنت اویل ۵)
اوروبروس/Ouroboros — همنام پروژهی Uroboros وسکر — یک نماد رمزی است که اژدهایی را در حال خوردن دم خود نشان میدهد. در طول تاریخ، جوامع مخفی مختلفی از این نماد استفاده کردهاند — از جمله نظام اژدها/Order of the Dragon کنت دراکولا، جامعهی تئوسوفی و فریماسونها.
یکی از معانی آن را در کیمیاگری یونانی باستان میتوان یافت. به نقل از مقالهی سایت Answers.com در این مورد: «در کیمیاگری، اژدهایی که دم خود را میخورد نماد نگهبان یک گنجینهی مرموز است که با خورشید نشانگذاری شده. کیمیاگری بنا داشت این نگهبان را نابود یا منحل کند تا به دانش این گنجینه برسد.»
اژدهای دمخوار نگهبان گنجینهای مرموز — در مورد رزیدنت اویل ۵، میشود همان گل «پلکانی به سوی خورشید»/Stairway to the Sun که توسط قبیلهی ندیپایا [اژدها] از آن مراقبت میشود. آلبرت وسکر هم حکم کیمیاگر/دانشمندی را دارد که میخواهد این اژدها را نابود کرده تا به این گنجینه — گل — برسد و از پتانسیل این ویروس استفاده کند.
گفته میشود اوروبروس به معنای چرخهی زندگی و مرگ هم هست. وسکر میخواهد از ویروس اوروبروس بهعنوان ابزاری قدرتمند برای «جداسازی» سره از ناسره استفاده کند. یعنی، تنها آنها که ژن برتر دارند مجوز ورود به دنیای جدید او را دارند، و این ژنهای برترند که میتوانند از پس ویروس برآمده و از قدرت فرابشریای که به آنها میدهد سود ببرند. بقیهی آدمها، «اعماق تباهی» به قول یوژنیسیستهای آمریکایی که حالا برای وسکر لابد به «اعماق تاریکی به توان n» تبدیل شدهاند، صرفا وجود دارند تا غذای زالوهای ویروس اوروبروس شوند.
اوروبروس به مثابهی سلاح بیولوژیکی/ویروس
مثل پروجنیتور و ویروس تی، اوروبروس هم فقط در آنها که ژن درستی دارند واکنش مثبت نشان میدهد. درغیراینصورت، شروع به خوردن و تجزیهی محیط پیرامونی میکند. وسکر و اکسلا نه خود ویروس بلکه ژن بد میزبانان را مقصر میدانند. وسکر تلویحا میگوید قابلیت شخص برای اینکه واکنش مثبتی به اوروبروس نشان دهد (یعنی فرم انسانیاش را حفظ کند و به یک هیولای بیمغز تبدیل نشود) نشاندهندهی ارزش اوست، و میارزد وارد «جهان جدید» او شود، چون ژن برترش را ثابت کرده(۳). به نقل از خودش: «تنها آنها که دیانای برتر دارند برگزیدهی اوروبروس خواهند شد. فقط آنها که در بقای اصلح صلاحیت خود را ثابت کردهاند اجازه دارند ژنهایشان را به عصر جدید بیاورند.»
اما این منطق آشفته نهایتا به ضرر یکی از همکارهایش تمام شد. وقتی اکسلای فریبخورده ویروس اوروبروس را وارد بدنش میکند نه به ابرسرباز بلکه به زامبی و هیولایی بیمغز تبدیل میشود. وسکر هم خونسردانه میگوید «متاسفم اکسلا، به نظر میاد اوروبروس دست رد به سینهات زده.» بنابراین تمام صحبتهای اکسلا مبنی بر اینکه بعضیها باارزشتر از دیگراناند به این ختم شد که خودش جزو بیارزشهاست(۴).
جیل در مقام سوژهی آزمایشگاهی
بعد از وقایع Umbrella Chronicles تصور میشد جیل مرده است حتی با اینکه نه کریس و نه دیگر اعضای بیاسایای جسد او را پیدا نکردند. در واقع جیل زخمیشده توسط وسکر به مخفیگاهش آمد، زخمهایش مداوا شد و برای حفاظت در یک محفظهی کرایوژنیک قرار گرفت. وسکر میخواست از او بهعنوان اولین سوژهی آزمایشگاهی برای ویروس درحالتوسعهی اوروبروس استفاده کند.
چیزی که باعث شد جیل به عاقبت بد لیزا تروور دچار نشود وضعیت پزشکی نامتعارفش بود. گویا بقایای ویروس تی هنوز در بدنش و در خواب کرایوژنیک مجددا فعال شده بود. وسکر میخواست با روشهای دارویی کل این ویروس را از بدنش بیرون آورد اما صرفا ویروس را در حالت نهفتگی برد.
ناگهان اتفاق غیرمنتظرهای افتاد: نه فقط ویروس تی در بدنش از بین رفت بلکه در فقدانش آنتیبادیهای فوقالعاده قدرتمندی در بدنش ترشح شد تا مقابل ویروس تی و دیگر ویروسها واکسینه شود.
وسکر این را به چشم فرصتی دید تا از آنتیبادیها برای بهبود عملکرد ویروس اوروبروس استفاده کند — کمتر سمی، و بیشتر سازگار. توانست بیشتر روی جیل آزمایش کند و موفق شد آنتیبادیها را استخراج کرده و در ویروس اوروبروس وارد کند.
تحمل این همه آزمایشْ سیستم ایمنی جیل را مجبور کرد به ویروس اوروبروس و خیلی از دیگر ویروسهای سویهی پروجنیتور مقاوم شود، و برای همین دیگر بدرد وسکر و آزمایشهایش نمیخورد. بااینحال جای اینکه او را دور بیاندازد به نظرش رسید میتواند استفادههای جدیدی کند — ابرسربازی قابلبرنامهریزی و مجهز به داروهای توانبخش. این داروهای توانبخش شیمیایی، به نام P30 (Progenitor 30) همزمان با ویروس پروجنیتور و تی ساخته شده بودند.
نقطه ضعفش این بود که سریع اثرش از بین میرفت و شخص باید مداما آنها را مصرف میکرد تا قدرتش را حفظ کند. وسکر برای حل مشکل وسیلهای به سینهی جیل وصل کرد تا بر دوز پی۳۰ در جریان خونش نظارت داشته باشد(۵). مصرف مداوم داروهای محرک (بیشتر شبیه به ریتالین و کمتر دوپامین) باعث سرکوب قوای روانی جیل شده و بنابراین بردهوار مطیع اوامر وسکر شده بود.
موی جیل بعد از استخراج آنتیبادیها زرد رنگ شد و پوستش بهخاطر دوری از آفتاب رنگپریده (زمان جوش دادن معاملهی سلاحهای بیولوژیکی آیروینگ میبینیم لباسی شبیه به دکترهای قرون وسطایی زمان شیوع طاعون را دارد(۱۱) و سرتاسر بدنش پوشیده است، اما احتمالا چون بیشتر وقتش را در خرابههای ندیپایا سپری کرده رنگپریده شده). لباس نظامی، موی زرد، و چشم آبی؛ انسان ایدهآل در جهانبینی اسپنسر و وسکر. اگر هاینریش هیملر زنده بود حتما این ابرسرباز با ظاهر آریایی را میستود، گرچه خودش سربازی را شغلی مردانه میدید و زنان را مخصوص کار در آشپزخانه.
مهندسی تکامل/داروینیسم اجتماعی
«ضجهی شش میلیون انسان توازن جدیدی ایجاد میکند. متاسفانه آنقدر زنده نمیمانی که طلوعش را ببینی.» (آلبرت وسکر)
«توازن جدید»ای که وسکر از آن دم میزند شبیه به چیزی است که در آن دوره «نظم نوین» هیتلر صدا میزدند. برنامهی یوژنیکی هیتلر یکی از توسعهیافتهترینها در دنیا بود(۶)(۷). هدف آن: ساخت و حفظ یک نژاد برتر آریایی/نوردیک و جدا کردن همهی نژاد/قومیتهای «پستتر» از آنها. اگر هیتلر موفق میشد، جامعه به یک نظام کاست/طبقاتی شبیه به هند تبدیل میشد، اما این بار در سرتاسر دنیا. اما این حرفها صرفا ریشه در خیالات یک مجنون نداشت، بلکه وامگیری از دیگران بود. سرگرد لئونارد داروین، یکی از فرزندان چارلز داروین که رییس اولین کنگرهی بینالمللی یوژنیک (President of the First International Congress of Eugenics) بود، جهانی شبیه به رویای هیتلر را متصور بود که، به قول خودش، «آنقدر سفتوسخت باشد که جلوی جنبش اقشار مختلف جامعه را برای درمان صدمات ناشی از مراکز آموزشی بگیرد». این به این معنی بود که آدمهای عادی باید وجودشان را بر اساس ساختار ژنتیکی یا ویژگیهای وراثتیشان (یا، در سطحی اجتماعیتر، تمایلشان به جامعهگریزی) توجیه میکردند. جرج برنارد شاو، نمایشنامهنویس ایرلندی، زمانی گفت مردم باید در دادگاههای یوژنیکی دلیل وجود داشتنشان را توجیه و ثابت کنند(۸).
این مردان (و تا حد کمتری زنان) نقطهی مشترکشان این بود که خود را عضوی از یک علم جهانگستر و بینالمللی به نام یوژنیک میشناختند. حرفشان این بود که بشر را در قدم بعدیاش در تکامل داروینی باید هدایت کرد و این تنها زمانی شدنی است که درهمآمیزی نژادهای پست با نژادهای برتر بهکل از بین برود. هدف نهایی ساخت ارتشی از «ابرمردان» بود، جامعهی برتری مملو از افراد نوردیک و پسا-آریایی که جایگزین جوامع قدیم میشدند.
افکار وسکر برای «دنیای قشنگ نو»یش آششلهقلمکاری از عقاید زیستبومگرایان و عقاید قدیمی بهداشت نژادی/یوژنیکباوران است: «تا حالا به نظرت رسیده که جمعیت این زمین بیشازحد زیاده؟ فقط تعداد انگشتشماری از انسانها واقعا وجودشون مهمه.»
توماس مالتوس/Thomas Malthus اولین کسی بود که به اشتباه گفت اگر جمعیت جهان خیلی سریع زیاد شود میزان غذا کمتر میشود. با مشاهدهی اینکه گیاهان و حیوانات متمایلند بیشازآنچه میتوانند زادوولد کنند، مالتوس در «جستاری در باب اصول جمعیت»/Essay On The Principles of Population در سال ۱۷۹۸ نوشت که این اصل برای انسانها هم صادق است — و باید تعداد خانوار را مدیریت کرد تا جلوی این سناریوی آخرالزمانی و قحطی را گرفت. چارلز داروین بعدها با الهام از مالتوس نظریهاش در باب فرگشت را پیش برد. و از بین همهی آنها مفهوم «بقای اصلح» هربرت اسپنسر رشد کرد، به این معنا که در طبیعت فقط ارگانیسمهایی که توان انطباق بیشتری داشته باشند زنده ماندند.
این همه سازمان بهاصطلاح خیریه که به ضعفا رسیدگی میکردند در نظر مالتوس ویرانگر بود. در عوض، ضعفا باید به حال خود باقی میماندند تا بمیرند:
«بهجای پاکیزهکردن ضعفا، بهتر است به عکس آن تشویقشان کنیم. در شهرهایمان باید خیابانها را باریکتر بسازیم، جمعیت بیشتری را در خانهها بچپانیم، و عاشقانه بازگشت طاعون [برای کم کردن جمعیت را] انتظار بکشیم.»
برنامهریزان اجتماعی سپس تحت لوای داروینیسم اجتماعی/یوژنیک میخواستند این برنامه را پیش ببرند. فرانسیس گالتون را اکثرا پدر یوژنیک میدانند، که میگفت این علم را باید بهعنوان یک عقیده یا دینی جدید جا انداخت:
«میبایست که آن را در ضمیر ملی گنجاند، مثل یک دین جدید. البته ادعاهایش رادیکالتر از آناند که به دینی ارتدوکس یا اصلی برای آینده تبدیل شود، چون یوژنیک صرفا همسو با قوانین طبیعت میخواهد مطمئن شود که بشریت را فقط نژادهای اصلح نمایندگی خواهند کرد. آنچه طبیعت کورکورانه، آرام و بیرحمانه انجام میدهد، انسان میتواند خردمندانه، سریع و با مهربانی جلو ببرد.» (Francis Galton, The American Journal Of Sociology, July 1904)
باید گفت زیستبومگرایان گروههای زیادی با عقاید مالتوسی دارند که منحصرا خودشان را وقف مفهوم ازدیاد جمعیت کردهاند (از جمله: Carrying Capacity Network ، Population-Enviroment Balance ، Optimum Population Trust)
یکی دیگر از دیالوگهای وسکر هم شبیه عقایدی است که سابقا در محافل یوژنیکی شنیده میشد: «فقط تعداد انگشتشماری از انسانها وجودشان مهم است. دیگران صرفا علف هرزند. و من حالا باید سره را از ناسره جدا کنم.»
وسکر واضحا خیلی دربارهی مارگارت سنگر/Margaret Sanger مطالعه است. سنگر، مدافع سرسخت کنترل زادوولد انسانها، راحت مردم را «علف هرز» میخواند و به نظرش هفتاد درصد جمعیت آمریکا «عقبماندهی ذهنی» بودند (feeblemindedness در آن روزها از روی شوخی استفاده میشد؛ امروز عبارت mental retardation محبوبتر است). او مدافع عقیمسازی و جداسازی مردم بود تا افراد پست نتوانند نسل خود را تکثیر کنند. و درهمینحال هیچوقت از استفاده از خس و خاشاکخواندن تودهی مردم دست نکشید.
آن روزها عقبماندهی ذهنی برچسبی شده بود که به هر چیز غیرخواستنی میزدند: فقر (در آن دوره بیشتر با pauperism میشناختند)، فحشا، تنفروشی، صرع، رفتارهای جامعهگریزانه، دفرمهبودن؛ حتی ظاهر ناپسند داشتن یا شکست در «تست هوش استنفورد بینه» (که اشتباه بود) هم کافی بود تا عقبماندهی ذهنی خوانده شوید. و در کشورهایی که عقیمسازی اجباری در قانون تصویب شد، مثل ایالات متحده و آلمان نازی، عملا هم این سیاست را پیاده کردند. «دستوپازدنهای بیهودهت فقط اونچه آخرش اتفاق میافته رو به تعویق میندازه. کل جهان آلوده خواهد شد.» (آلبرت وسکر)
انتخاب کلمات وسکر در اینجا جالب است. کریس ردفیلد بدون هدفگیری مشخص سعی میکند به وسکر شلیک کند. از دید وسکر، کریس ذاتا پستتر است چون مثل او نتوانسته ویروسی وارد بدنش کند که قدرتهایش را ارتقا بدهد. بنابراین دیالوگ وسکر در اینجا مثل این میماند که همچون باورمندان به یوژنیک، دارد کریس را «عقبماندهی ذهنی» اعلام میکند: «چرا متوجه نیستی؟ واقعا باور داری جهان ارزش نجاتدادهشدن داره؟ انتخاب طبیعی باعث میشه باقیموندهها قویتر و بهتر بشن. انسانها خیلی وقته دارن از این غربالگری فرار میکنن، اما وقتشه باهاش روبهرو بشن.»
در جواب به وسکر که میگوید «گونهی بشر باید که قضاوت شود»، کریس با عصبانیت میپرسد «و تو قراره قاضی ما باشی؟ تویی که همهی ایدههات رو از شخصیتهای تبهکار کامیک بوکها برداشتی؟»
اما ایدههای وسکر ریشه در شخصیتهای کُمیکِ کامیک بوکها ندارد؛ ریشه در صاحبنظرانی دارد که میگویند انسانها شبیه انگلهای چاقی هستند که لای مدفوع خویش زندگی میکنند؛ یا اشخاص قضاییای که میخواهند جلوی تکثیر بعضی از انسانهایی که نمیخواهیم پرتعداد باشند را میگیرند؛ یا جان هولدرن/John Holdren، مشاور ارشد اوباما در مسائل علمی و تکنولوژیک، که پیشنهاد داد چیزهایی در آبها باید ریخت تا اکثریت مردم عقیم شوند، سقط جنین اجباری انجام داد و «رژیم گیاهخواری» را باب کرد تا زمین «نجات» پیدا کند. باورمندان مدرن یوژنیک مثل یوژنیسیستهای دوران فرانسیس گالتون نیستند که هنوز داشت چک میکرد چه تعداد «زن زیبا/مفید برای زادوولد» در کشورش وجود دارد — امروز آنها در ساختارهای عظیم جامعه نفوذ کردهاند و حاصلش شده ترکیب آشفتهای از تبعیض ژنتیکی، ادیان پاگانیستی طبیعتپرست، و میل وسواسی به ایجاد طرحهای مالتوسی پنج ساله برای کاهش جمعیت. صحبتهای وسکر دربارهی ازدیاد جمعیت یا دیگر حرفهایش که انگار از دهان جورج برنارد شاو بیرون آمده، آنطور که شیوا آلومار به صراحت میگوید، به معنی «بازنده» بودن اوست. اما در دنیای واقعی ما این افراد بازنده نیستند و نمیتوان بهسادگی آنها را «دیوانه» خواند. افرادی با چنین عقایدی وجود دارند که نماد نوعدوستی و حفاظت از محیطزیست هستند، یا درجهی دکتری دارند و بهعنوان متخصص صحبت میکنند، یا میتوانند ادعا کنند خادم عموم مردماند و نمایندهی ارادهی آنها. لفاظیهای پرشور، حتی اگر خطرناک و ضدبشری باشند، همچنان کار میدهند، ولو اینکه غیرعقلانی باشد.
ضمیمه: دربارهی آفریقا و آزمایش سلاحهای بیولوژیکی در دنیای واقعی
بعد از تماشای مستند شبکهی CBC به نام «جنگ سیاهزخم»/Anthrax War (که به همه دیدنش را توصیه میکنم حتی اگر به حملات سیاهزخم علاقهای ندارید) توانستم نقاط بیشتری از خط داستانی رزیدنت اویل ۵ را بهم وصل کنم. البته باید گفت برای بازیای که طبق گفتهی تهیهکنندهاش فقط یک سفر به آفریقا انجام دادند و کلی فیلم ایندیانا جونز پشتسرهم تماشا کردند، اما آنقدر ارجاع به دنیای واقعی دارد که سخت میشود همهشان را تصادفی دانست.
در حکومت آپارتاید آفریقای جنوبی، یک برنامهی فوق سری به نام پروژهی ساحل/Project Coast برای توسعهی سلاحهای بیولوژیکی و شیمیایی کلید خورد. در آن زمان آفریقای جنوبی علیه گروه SWAPO (تحتالحمایهی شوروی)، سربازهای کوبایی و آنگولایی میجنگید و باور داشت آنها میتوانند از سلاحهای بیولوژیکی و شیمیایی علیهشان استفاده کنند. هدف از این پروژه، آنطور که به دیگران گفتند، این بود که صرفا میخواهند تحقیقاتی برای ساخت واکسن انجام دهند. بااینحال اهداف بشردوستانه خیلی سریع با اهداف تهاجمی و نظامی جایگزین شد.
ووتر باسون/Wouter Basson، سرپرست این برنامه، بهخاطر اینکه چند سلاح بیولوژیکی را روی خود مردم آفریقای جنوبی آزمایش کرد به «دکتر مرگ» ملقب شد. مثل جنبشهای یوژنیکی در آمریکا و آلمان نازی، آزمایشهای پزشکی گویا دغدغهی باروری و سرکوب نژادهای پست را داشتند. سیاهپوستان نژاد پست شناخته شده و چند آزمایش جنگ بیولوژیکی برای کمکردن جمعیتشان انجام شد(۹): بر اساس یک پروتئین، واکسنی ساخته شد که جلوی باروری زنان نسبت به اسپرم را میگرفت و عملا عقیمشان میکرد. در مستند Anthrax War هم ووتر باسون به ژورنالیستی میگوید بارها برای تحقیقات به دو مرکز آزمایشهای شیمیایی و بیولوژیکی رفته بود و از برنامهی آنها خبردار بودند: فورت دتریک در آمریکا و پورتن داون در انگلیس. این تلویحا همکاری این دو سازمان را با حکومت آفریقای جنوبی نشان میدهد، و از مدتها پیش این ظن وجود داشته که پورتن داونْ تمامقد مدافع برنامههای نسلکشی/یوژنیک در آفریقای جنوبی بود.
در فورت دتریک و پورتن داون چند آزمایش بیولوژیکی و شیمیایی روی انسانها انجام شد که معمولا بدون اجازه یا اطلاع آزمایششوندهها بود.
مورد دیگر که در داستان رزیدنت اویل بارها میبینیم این است که آزمایشگاهها چند کمپانی پوششی میسازند تا هدف اصلیشان برای تحقیق و توسعهی ویروسهای مرگبار را پنهان کنند. نام خود «آمبرلا» اشارهای به چتری از سازمانهای مختلف است. مثل شرکت صنایع داروسازی اییگه فاربن/IG Farben در آلمان نازی که زیر «چتر» خود چند آزمایشگاه و کمپانی دیگر هم داشت.
در حکومت آپارتاید آفریقای جنوبی هم پروژهی ساحل از روشهای مشابهی استفاده میکرد تا از چشم مردم عادی پنهان بماند. بنابراین چهار کمپانی پوششی ساختند تا اهداف واقعیشان را پنهان کنند: Delta G Scientific Company، Roodeplaat Research Laboratories، Protechnik and Infladel. البته که بیشترین سهام این شرکتها متعلق به پروژهی ساحل و ووتر باسون بود (مثلا هفتاد و پنج درصد سهام Delta G).
مورد بعدی که در رزیدنت اویل میبینیم و توضیح دادیم، سربهنیستشدن دانشمندها بعد از اتمام پروژه است. این نیزمابهازایی در دنیای واقعی دارد: هرقدر در پروژههای سری سلاح بیولوژیکی دورانداختنیتر باشید، احتمال اینکه بعد از اتمام کار سربهنیست شوید بیشتر میشود، خصوصا که تردید هم بکنید. این به نظر قاعدهی طلایی میکروبیولوژی است. دکتر دیوید کلی/David Kelly، متخصص جنگافزارهای بیولوژیکی و دیدهبان سابق سلاحهای عراق از طرف سازمان ملل، به گزارشگران گفت بهخاطر صحبتهایش بعدا «جسدش در جنگل» پیدا خواهد شد و چند ماه بعد نیز خبر درگذشتش رسید. مقامات مصر بودند که مرگ بر اثر خودکشی بوده اما تعدادی از رهبران فکری (از جمله سازندگان مستند نامبرده) نظر دیگری داشتند.
کن الیبک/Ken Alibek، نویسندهی کتاب «بایوهازارد: داستان واقعی و خوفناک بزرگترین برنامه مخفیانه سلاحهای بیولوژیکی در جهان، به روایت کسی که آن را پیش برد»/’Biohazard: The Chilling True Story of the Largest Covert Biological Weapons Program in the World Told from Inside by the Man Who Ran It، میداند که شغل ایمنی نیست: «اگر کسی بخواد کشته بشید، برای این آدمها هیچ مشکلی نداره که حرفهایها رو برای سربهنیستکردنتون استخدام کنن.»
مورد آخر که در رزیدنت اویل میبینیم تعامل جهانی شرکتهای داروسازی با یکدیگر است (قطب، فرانسه، آمریکا و آفریقا). در مستند Anthrax War هم مشخص میشود فورت دتریک (آمریکا)، پورتن داون (انگلستان) و داگوی/Dugway (آمریکا)، برخلاف معاهدات و تنشهای ژئوپولتیکی با هم همکاریهای نزدیکی داشتند. جنبش یوژنیک نیز همینگونه جلو میرفت. چارلز داونپورت/Charles Davenport از طرف دفتر اسناد و بایگانی یوژنیک هم با آلمان نازی همکاری میکرد و مفتخر بود که قوانین یوژنیکی آنها پیشگام قانون «عقیمسازی اجباری» هیتلر شد. تا سال ۱۹۴۲ و در نشریهی Journal of Heredity میبینیم که از سیاستهای بهداشت نژادی آلمان نازی دفاع و تشویق میشد.
منابع:
Popular Symbolism – Resident Evil 5: Wesker’s Eugenic Endgame
The Impact of Zombies on Society
۱. اینکه ویروسی باعث حمله به ویروس دیگر و درمان بیمار شود، مثل ویروس تی درون بدن جیل که مقابل ویروس پروجنیتور آنتیبادی ترشح میکند، شبیه باکتریوفاژها/bacteriophages است. باکتریوفاژها ویروسهایی هستند که از گنداب و فاضلاب محلی استخراج شده و روی بیمارانی استفاده میشود که باکتریهایشان به آنتیبیوتیک مقاوم است، مثل باکتریهای سالمونلا، مننژیت، لرنژیت و…
در گرجستان، کشور اقماری اتحاد شوروی سابق، این فاژها در صددرصد مواقع جواب دادند، حداقل طبق آماری که از دههی ۱۹۴۰ به اینور داریم. اما هیچوقت کمپانیهای داروسازی غربی این روش درمانی را نپذیرفتند. هم بهخاطر ماهیتش (به ازای هر باکتری یک باکتریوفاژ برای مبارزه با آن وجود دارد) و هم اینکه نمیتوان آن را تولید انبوه کرد چون به ازای هر بیمار باید باکتریوفاژ جدیدی استفاده کرد و نمیتوان برای همه نسخهی یکسان پیچید.
اینکه اطلاعات چندانی از این روش درمانی بیرون از روسیه وجود ندارد یک کمپین تبلیغاتی از سوی کمپانیهای داروسازی بزرگ در دههی ۱۹۳۰ بود تا آن را بیاعتبار کنند. البته دلیل دیگرش هم این بود که تمام اطلاعات دربارهی باکتریوفاژ به زبان روسی نوشته شده بود. قانون نانوشتهای در جوامع علمی غربی هست که اگر تحقیقت را به انگلیسی منتشر نکنی مثل این میماند که هیچوقت منتشر نشده و ارزشی ندارد.
مستندی که بیبیسی در دههی نود با عنوان «فاژ: ویروسی که درمان میکند»/Phage: The Virus That Cures ساخت در این مورد دیدنی است.
۲. چارلز گالتون داروین، نوهی چارلز داروین، در کتابش «چند میلیون سال آینده»/The Next Million Years افکار مشابهی دارد. خصوصا اینکه بهتر است جامعهی بشری برای ساخت خود از کلونی زنبورها الگو بگیرد. این با عقیدهی اسپنسر دربارهی نژادها و انسانهای برتر هم سنخیت دارد.
*در مقالهی «فروپاشی کلونیها» باور به ایدهآل بودن کلونی زنبورها و مورچهها برای جامعهی بشری تا حدودی تبارشناسی شده است. نوربرت واینر، پدر علم سایبرنتیک، در کتاب «استفادهی بشر از بشر»/The Human Use of Human Beings این باور که عدهای از کمونیستها بدان باور داشتند را نقد کرد. در مقالهای که جیمی ماهر دربارهی ریشههای ساخت اینترنت در شوروی نوشته، نقلقولی از همان کتاب در این مورد آورده شده است:
«در جامعهی مورچهها هر کارگری سر شغل مناسبش است. ممکن است طبقهی خاص سربازان هم وجود داشته باشند. مورچههای متخصصتر هم نقش پادشاه و ملکه را دارند. اگر انسان بخواهد این سبک را الگوی جامعهی خود قرار دهد، یعنی دنبال دولتی فاشیستی است، که در آن هر فرد از تولد تا مرگ در شغل مشخصی گماشته شده. به این صورت که رهبران همیشه رهبرند؛ سربازها همیشه سرباز؛ دهقان همیشه دهقان؛ و کارگر همیشه کارگر.
میل به شکل فاشیستی کلونی مورچهها برای جامعهی بشری نتیجهی بدفهمی عمیق نسبت به ماهیت هم مورچهها و هم انسانهاست. ساختار فیزیکی حشرات آنها را موجوداتی کمهوش و بدون توانایی یادگیری بار آورده. آنها خمیر خشکشدهای هستند که اگر بخواهند تغییر کنند میشکنند. بهخاطر همین شرایط فیزیولوژیکی است که به مواد ارزانقیمت و انبوه تبدیل میشوند، و مثل دستمال کاغذیای میمانند که بعد از مصرف میتوان آنها را دور انداخت. از سوی دیگر اما انسان در یادگیری و مطالعه ماهر است و ممکن است نیمی از زندگیاش را وقف آن کند. تنوع و گوناگونی در انسان حک شده — و بیشک عامل خیلی از پیشرفتهای مهم بوده — چون نوع بشر با تنوع و گوناگونی سرشته شده است.
گرچه میشود این مزیت بزرگی که نسبت به مورچهها را داریم دور انداخت، و یک دولت فاشیستی با انسانها ساخت، اما مطمئنم این تنزل ذات بشری است، و خیلی از ارزشهای والای بشری که انسانها دارند را تلف میکند.
باور دارم جامعهی بشری مفیدتر از جامعهی مورچههاست، و اگر انسان محکوم و محدود به انجام کار تکراری تا ابد شود، نه فقط یک مورچهی خوب بلکه به انسان خوبی هم تبدیل نخواهد شد. آنها که بر اساس کارکردهای فردی و محدودیتهای ابدی انسانها را سازماندهی میکنند جلوی حرکت ما را کند میسازند. تقریبا همهی امکانات بشری را دور میریزند و امکانات ما برای انطباق با شرایط احتمالی آینده را کاهش میدهند، و بنابراین شانس بشر برای بقا در زمین کم میشود.» (م)
۳. وقتی صحبت سر صدمات واکسنها باشد معمولا خود قربانیها را مقصر اعلام میکنند. این مقاله از نشریهی Scientific American، «پروندهی مربوط به صدمات واکسن ممکن است سرنخی دربارهی علت اوتیسم به دست دهد»، برای مثال، میگوید درصد کمی از کودکان که بر اثر واکسنْ اوتیسم میگیرند باید خانوادهشان را مقصر بدانند. چون ویژگیای از مادر به فرزند منتقل شده که آن را «بیماریهای میتوکوندریال»/mitochondrial disorders مینامند. این بیماری باعث میشود میتوکوندریای درون بدن مادر دچار «اتصال کوتاه» شود (میتوکوندریا اساسا حکم پاور سلولها را دارد) و به مغزش صدمه بزند. مقاله میگوید گرچه مادر هیچ علائمی از اوتیسم بروز نمیدهد (گرچه به نظر دکتر باید چنین میبود) اما بههرحال یکجور نقص ژنتیکی در هستهی دیانای مادر است که تنوع میتوکوندریای سلولش را پایین آورده. خلاصه بگوییم، در این پرونده مادر حق دریافت غرامت ندارد (این مسئله ریشهی عمیقی در نظریهی Mitochondrial Eve دارد، که یک سری از نقشآفرینیهای ساختهی اسکوئر مثل فاینال فانتزی ۷ و پاراسایت ایو/Parasite Eve به آن میپردازند).
۴. هری لافلین/Harry Laughlin که میخواست تمام کسانی که در ایالات متحده دچار نقص ژنتیکی هستند را ردیابی کند مشخص شد خودش هم ژن برتر ندارد: کمی بعد از اینکه از آزمایشگاه کولد اسپرینگ هاربور/Cold Spring Harbor اخراج شد (مقر دفتر بایگانی و اسناد یوژنیک/the Eugenics Records Office در آمریکا) بر اثر صرع درگذشت. او که رییس این دفتر بود مصرانه دنبال عقیمسازی و جداسازی صرعداران، فقرا، نابینایان و مهاجران بود.
هیتلر هم خوب میدانست طبق قوانین یوژنیکی خودش چه عاقبتی میتوانست داشته باشد. به نقل از کتاب «جنگ علیه ضعفا»: «همینطور که دانش هیتلر از تکنیکهای نژاد و تبارشناسی آمریکایی بالاتر میرفت، متوجه شد شاید خودش هم از نظر یوژنیک فاقد صلاحیت باشد. در سالهای آخر، در گفتوگوی سر میز شام گفت ‘وزارت داخلیْ پرسشنامهای برام اورد که میخواست ببینه جه افرادی باید عقیم بشن یا نشن. حداقل طبق یکسوم از سوالات حتی مادر عزیزم هم باید عقیم میشد. یعنی اگر این سیستم قبل از تولد من عملی میشد، مطمئنم هیچوقت به دنیا نمیاومدم.’»
۵. این شبیه کار خوزه دلگادو/Jose Delgado است که با شوک الکتریکی بخشهایی از مغز را تحریک و عملا میتوانست سوژه را از راه دور کنترل کند (همانطور که وسکر هم میتواند جریان پی۳۰ در جریان خون جیل را از راه دور و با تلفن همراه کنترل کند).
دلگادو برای این کار یک وسیله به نام «استیموسیور»/stimoceiver به آزمایششونده وصل میکرد، و مثلا تعیین میکرد او چه زمانی عصبانی و چه زمانی رام شود. ویدئویی از خوزه دلگادو هست که همینگونه یک بوفالوی در گود را از راه دور کنترل میکند و برخلاف خواستهاش مجبورش میکند دور گود بدود.
این کار عملا کنترل ذهن است، و آثار دلگادو را پیشگام چیپهای مغزی مدرن میدانند. البته در خصوص رزیدنت اویل ۵ و معادل استیموسیورش، صرفا میزان دارو در جریان خون بیمار کنترل میشود تا قدرتش پایین نیاید و خلقوخویش عوض نشود. اما استیموسیور دلگادو شوک الکتریکی برای تحریک بعضی از بخشهای مغز استفاده میکرد تا آزمایششونده را کنترل کند. اما جیل نه با شوک بلکه با روانگردانها ذهنش کنترل میشود. بیشتر شبیه به «دنیای قشنگ نو».
آرتور کستلر، خوزه دلگادو و آلدوس هاکسلی همه به این فکر میکردند که خوراندن داروهایی که خشم و نارضایتی را در مردم سرکوب میکند هم برای خود تودهی مردم و هم الیگارشهای حاکم بر دموکراسیها مفید است. بههرحال چه عیبی دارد شاد باشیم؟ «نگران نباشید، شاد باشید» همهی چیزی است که گروهگروهْ مالیاتدهندگان را پای صندوق رای میکشاند. این نقلقول پایینی قضیه را خلاصه میکند:
«فرد تصور میکند مهمترین واقعیت این است که وجود دارد، اما این صرفا دیدگاه شخصیاش است و نه یک دیدگاه تاریخی. انسان برای توسعهی مغزش حقوقی ندارد. البته آنطور که برعکسش وانمود میشود و دست روی میل به آزادی میگذارد جذابیت زیادی دارد [اما واقعیت ندارد]. باید که مغز را بهطور الکترونیکی کنترل کنیم. روزگاری ارتشها و ژنرالها با فشار الکتریکی که در مغزشان وارد میشود کنترل خواهند شد.»
۶. طبق این مقاله از نشریهی Pravda: «شخصی که لباس دکتر طاعون/Plague Doctor را میپوشد نشانهای از مرگ قریبالوقوع دارد.» و برای همین وقتی آیروینگ به آخر مسیر رسیده، جیل با این لباس ظاهر شده و کنترل پلاگا را به او میدهد. آیروینگ با دیدن آن شوکه میشود و از پیامدهای آن باخبر است (از دست دادن فرم انسانی و جهش مداوم در شکل بدن). برای همین است که تا لحظهی آخر از آن دوری میکند و فقط وقتی میبیند در مبارزه علیه کریس و شیوا هیچ راهی برایش نمانده (حتی به قیمت منفجر کردن پالایشگاه) سراغ ویروس میرود.
در اولین میانپردهی بازی، جیل که لباسی شبیه دکتر طاعون پوشیده، نظارهگر آلوده شدن یک آفریقایی به ویروس اوروبروس و حملهی کل زالوها به بدنش است. بنابراین میشود گفت او واقعا به آن نقش آرکیتایپی دکتر طاعون وفادار است و حضورش خبر از مرگ میدهد.
۷. در واقع یوژنیسیستهای آمریکایی نسبت به همکاران آلمانیشان و پیشرفتی که در حوزهی بهداشت نژادی داشتند با حسادت نگاه میکردند، و دانشمندی با کنایه گفت «هیتلر داره ما رو تو بازیای که خودمون شروع کردیم شکست میده». به این معنا که یوژنیسیستهای آمریکایی در این حوزه باید بیشتر پیشرفت کنند تا به پای برنامهی هیتلر برسند، چه در زمینهی یوژنیک مثبت باشد (لبنزبورن) و چه در یوژنیک منفی (عقیمسازی افرادی که فاقد صلاحیت تشخیص داده میشوند، احداث اردوگاه، و حذف نظاممند افراد از نظر نژادی پست مثل یودیان و کولیها. اتاقهای گاز که جورج برنارد شاو در سال ۲۰۱۰ در انجمن سلطنتی یوژنیک/Royal Eugenics Society پیشنهاد داد، چند دهه بعد توسط هیتلر عملی شد).
۸. نقلقول از کتاب «جنگ علیه ضعفا»: «بخشی از سیاست یوژنیک نهایتا ما را به مرحلهای میرساند که دستودلبازانه از اتاقهای سمی و کشنده استفاده کنیم. افراد خیلی زیادی باید نیست شوند، صرفا به این خاطر که وقت افراد زیادی را تلف میکنند و باری روی دوششان هستند.» (George Bernard Shaw, Eugenics Education Society, 1910)
او همچنین ایدهی استفاده از چیزی را داد که نازیها سالها بعد در قالب گاز سایکلون بی/Zyklon B عملی کردند: «از شیمیدانها تقاضا دارم گازی را کشف کنند که شخص را بتواند بدون درد و همان لحظه بکشد. گرچه باید از هر نظر مرگبار باشد اما نباید وحشیانه باشد.» (George Bernard Shaw, Listener, February 7, 1934)
از عقب که به مسئله نگاه کنیم واضح است که هیتلر ایدههایش را از کجا قرض گرفت.
۹. در این بخش از مستند The Soviet Story، این سخنان از جورج برنارد شاو را میشنویم: «باید بدانید تعدادی از مردم در این دنیا بدردنخورند، و بیشتر از اینکه ارزشمند باشد باری روی دوش بشر هستند. یکجا نگهشان دارید و بپرسید ‘قربان، حالا، میشود لطف بفرمایید و دلیل وجود داشتنتان را بگویید؟‘ اگر نمیتوانید وجودتان را توجیه کنید، اگر نمیتوانید پا به پای دیگران حرکت کنید… اگر شما به همان اندازهای که مصرف میکنید تولید نمیکنید، پس واضحا، نمیتوانیم از سازمانهای بزرگ جامعهمان استفاده کنیم تا صرفا شما را زنده نگه داریم. چون حیات شما نفعی برای ما ندارد، و بسا نمیتوانید نفعی به خودتان هم برسانید.»
۱۰. هدف نهایی این پروژه ساخت چیزی بود که اسمش را «بمب سیاه» گذاشتند — سلاح بیولوژیکیای مبتنی بر نژاد که اهدافش را از روی «رنگ پوست» انسانها انتخاب میکند.