چرا از دیدن شهرهای ویران شده در سینما لذت میبریم؟
«شهروندان نیویورک در حال دویدن از روی سقف تاکسیها هستند و سخت در تلاشند تا از سونامی غولپیکری که به آنها نزدیک میشود، بگریزند. در آینه عقب اتوبوس، موج عظیمی را میتوان دید که بهسرعت میان شبکهی خیابانهای شهر جریان پیدا میکند.» این یکی از نمادینترین صحنههای فیلمی با موضوع پایان دنیاست است. شخصیتهای اصلی، سم و لورا، برای پناه گرفتن در مکانهای مرتفعتر، از پلههای معروف کتابخانه عمومی مشهور نیویورک بالا میروند و درست زمانی که درهای گردان پشت سرشان بسته میشود، فشار برخورد موج آب پنجرهها را میشکند و آب در ساختمان کتابخانه شروع به بالا رفتن میکند. این را میدانیم که تمام شهر نیویورک و معماری نمادین آن به زودی نابود خواهد شد و به یکی از شهرهای ویران شده تبدیل خواهد شد، بدون اینکه فیلم صحنههای دقیقی از آن را نمایش دهد.
فیلم «روز پس از فردا» (The Day After Tomorrow) که در سال ۲۰۰۴ و بر اساس کتاب (The Coming Global Superstorm) اثر آرت بل و ویتلی استریبر ساخته شده است، داستانهایی از اثرات بالقوه فاجعهبار تغییرات اقلیمی را به تصویر میکشد که در صورت نادیده گرفتن هشدارهای دانشمندان به وقوع خواهد پیوست. نتیجه این تغییرات اقلیمی انواع تغییرات آب و هوایی شدید در مقیاسی است که قبلاً دیده نشده و پس از آن سرمایش جهانی و در نهایت عصر یخبندان جدید رخ خواهد داد.
شهر نیویورک و شهرهای دیگر در سراسر جهان، از جمله لس آنجلس، توکیو، لندن و پاریس، برای ایجاد لذت سینمایی، از نابودی در امان نیستند. «روز پس فردا» اولین موردی نیست که سیب بزرگ (نیویورک) در آن ویرانی را تجربه میکند و مطمئناً آخرین مورد نیز نخواهد بود. نکتهای در مورد تماشای تخریب یک شهر و بناهای تاریخی آن وجود دارد که برای ما لذتبخش است، فرقی هم ندارد که این تخریب بر اثر بلایی طبیعی باشد، یا اصابت شهابسنگ و تهاجم بیگانگان، یا حملهی موجودی غولپیکر و توقفناپذیر. وقتی بدترین سناریوها روی پرده میآیند، درواقع خود را در دنیایی تصور میکنیم که در آن بزرگترین ترسهای ما در حالتی اغراقآمیز و تقریباً غیرممکن اتفاق میافتند. اما وجود سوال «چه میشد اگر؟» در ذهن ماست که باعث میشود این ژانر فیلم را دنبال کنیم.
اما چرا از تماشای ویرانی شهرها لذت میبریم؟ این پاسخ ریشه در اصول روانشناختی دارد که اولین بار توسط زیگموند فروید مطرح شد. او به این نتیجه رسیده بود که وقتی در حال تماشای تحقق بدترین ترسهایمان هستیم، عنصر کوچکی از لذت در ما به وجود میآید. تماشای تصاویر سونامیهایی که شهرها را ویران میکنند، بیگانگانی به کره زمین ما حمله میکنند و سایر رویدادهای مخرب، این قدرت را به ذهن ما میدهد تا تخیلمان در زمینهی این اتفاقات را کنترل کند. فیلمهای پادآرمانشهری اغلب نگاهی انتقادی و تفسیری دارند. این فیلمها به ما هشدار میدهند که اگر نسبت به چیزی اقدام نکنیم، ممکن است نتیجه این باشد، هرچند که این هشدار عموما مبالغهآمیز است و به تهدیدهای واقعی رنگوبویی فانتزی میبخشد. اگر گامی در جهت توقف تغییرات آب و هوایی برنداریم، آیا شهر نیویورک یخ میزند؟ اگر مانند بازیگران فیلم «سیاره میمونها»، میمونها را در سانفرانسیسکو به حال خود بگذاریم، در نهایت تمدن فرو میریزد؟ کسی جواب قطعی این سوالات را نمیداند، اما دیدن این که مکانهایی که برای ما آشنا هستند و حتی در آنها زندگی میکنیم، ناگهان از هم میپاشد، باعث میشود که ذهن ما بخواهد فوراً اوضاع را کنترل کند. علاوه بر این، دیدن بعضی از بزرگترین نهادها و نمادهای جامعه که نشاندهندهی آرمانهای ملتها و تمدن هستند، مانند سر مجسمه آزادی که در خیابان غلت میزند یا تخریب ساختمانهای پارلمان، این حس را القا میکند که تمدن بهزودی به پایان خواهد رسید.
در سال ۱۹۵۲، پس از اکران فیلم «گودزیلا»، تماشاگران سینما گزارش دادند که صحنههایی که در آن هیولای خزنده غولپیکر توکیو را ویران میکرد، چنان آنها را به وحشت انداخت که فریادزنان از سالن سینما بیرون دویدند. بااینحال، باز هم این فیلم برای ملتی که تنها یک دهه قبل تخریب دو شهر بزرگ خود را در اثر حملات هستهای در جنگ جهانی دوم دیده بودند، فیلم بسیار محبوبی بود. چیزی که در روند تکامل موجودی به نام گودزیلا و ویرانگریهای آن گم شده است، پیام قدرتمند ضد هستهای بود که کارگردان میخواست در راستای راه طولانی بازسازی پس از جنگ، به ژاپن بفرستد. نویسندگان فیلم همچنین ایدههایی در مورد مدرنیته، فناوری و علم در این فیلم گنجاندند که مستقیما با دنیای واقعی و طرز فکر ضدآمریکایی آن دوران ژاپن مرتبط بودند. نابودی توکیو استعارهای بود از این که چگونه «گودزیلا» هم موهبت و هم نفرین بود به علاوه نشان داد که نفوذ غرب میتواند به ملت فرصتی بدهد تا بر اساس شرایط کشور خود را بازسازی کنند.
«روز پس از فردا» با صحنهای دراماتیک به پایان میرسد: پس از نجات بازماندگان از پشتبامهای یخزدهی برجهای نیویورک، دو فضانورد نشان داده میشوند که از پنجره ایستگاه فضایی بینالمللی به نیمکره شمالی زمین مینگرند و چیزی که میبینند پتویی یخی است که روی آن کشیده شده. یکی از فضانوردان به به دیگری میگوید: «آیا تا به حال هوا را اینقدر صاف دیده بودی؟» اشارهای مستقیم به اینکه علت این فاجعه جهانی خود ما و تأثیر آلودگیهای کنترلنشدهی ما بر اکوسیستم بوده است. این فیلم و سایر فیلمهای آخرالزمانی، دنیا را تنها به خاطر ایجاد هیجان برای مخاطبان به طور کامل از بین نمیبرند، بلکه اغلب پیام اصلی آنها دادن هشداری به ما است تا به نکاتی توجه کنیم که ممکن است بخواهیم همین حالا به آنها جامهی عمل بپوشانیم؛ قبل از اینکه دیگر نتوانیم در شهرهایی که میسازیم زندگی کنیم.
منبع: archdaily