شعر برای روز پدر؛ نمونههایی از آثار فاخر
سال پیش اولین سالی بود که سر کار میرفتم. معلم خوشنویسی یک دبستان دخترانه بودم و سعی میکردم خط خرچنگقورباغه بچهها را کمی متعادل کنم. التماسشان میکردم و میگفتم «ببین پانیسا، ما «ن» رو هیچوقت روی خط نمینویسیم، «ن» مثل یه نیم دایره میمونه که لبههاش فقط یکمی از خط میاد بالا.» پانیسا و بهار و ملودی و … هم سر تکان میدادند و تظاهر به فهمیدن میکردند. اما وقتی بالای سرشان میرفتم تا ببینم از روی سرمشق چطور مینویسند، همان آش بود و همان کاسه.
کلافه شده بودم. کار کردن با بچهها، برخلاف تصورم، آنقدرها هم شیرین نبود. نمیتوانست همهاش به تدریس بگذرد و انگار نیاز بود که زنگهایی وجود داشته باشد که آزادانه عمل کنند و یا حتی با هم بازی کنند.
روز مادر سال پیش تصمیم گرفتم درس ندهم و در عوض به بچهها گفتم با خودشان وسایل کاردستی بیاورند. خودم هم قلم و مرکب و دوات بردم. من روی برگههای مخصوص خوشنویسی اسم مادر هر کدام از بچهها را مینوشتم و روزشان را تبریک میگفتم. مثلا مینوشتم: «مامان حمیرا جونم، روزت مبارک.» بچهها هم هر کدام برگهشان را میگرفتند و به کارت پستالی که درست کرده بودند میچسباندند.
من و جستجوهایم برای شعر روز پدر
هفته بعد که از بچهها پرسیدم مادرهایشان چه گفتهاند، همهشان گفتند واکنش مامانها خیلی خوب بوده. حتی بهار گفت مادرش با دیدن کارت پستال احساساتی شده و گریه کرده است.
چند وقت بعد که روز پدر شد، تصمیم گرفتم همین کار را تکرار کنم. دوباره مرکب و قلم و مقوا و اکلیل و … . استراحت خوبی برای بچهها بود و بهانهای که بتوانند خلاقتر باشند.
اما یک جای کار را پیشبینی نکرده بودم. روز مادر که این کار را کردم، هیچکدام از بچهها نبودند که اظهار کنند مادر ندارند. به همین خاطر اصلا به ذهنم نرسید که ممکن است چنین اتفاقی بیفتد. با همان ذهنیت قبلی سر کلاس رفتم. از روی لیست میخواندم و بچهها از سر و کول هم بالا میرفتند تا اسمشان را زودتر بخوانم و متن تبریکشان را بنویسم.
آنا اما از جایش تکان نمیخورد و انگار حوصله نداشت. فامیلی آنا، وحدت بود و طول کشید تا به اسمش برسم. وقتی اسمش را خواندم، خودش را به زور از نیمکتش کند و سلانهسلانه به سمتم آمد. با تردید گفت: «میشه یه چیزی درِ گوشتون بگم؟»
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. آنا آمد دم گوشم و گفت: «من بابا ندارم.»
تازه متوجه شدم چه اشتباهی کردهام. اصلا نفهمیدم چطور واکنش نشان دادم، چون شوکه شده بودم و نمیدانستم باید چه بگویم. چنین چیزی به ذهنم هم خطور نکرده بود و احتمالا به خاطر تجربه کمم در کلاسداری بود. یا قبلتر باید از دفتر میپرسیدم و یا یک فعالیت دیگر را انتخاب میکردم که باعث اذیت و معذب شدن بچههایی نشود که والد ندارند.
منمن کردم و گفتم: «خب، نمیخوای مثلا بهش این روز رو تبریک بگی؟ اون توی بهشت تبریکت رو میبینه و میشنوه.»
آنا تعجب کرد و گفت: «واقعا میبینه؟ یعنی اگه نامه هم براش بنویسم میخونه؟»
گفتم: «آره. اون از اون بالا تو رو میبینه و هرچقدر بخوای میتونی باهاش حرف بزنی. میتونی با خط خودت نامه رو براش بنویسی که خط قشنگت رو هم ببینه.»
آنا کمی فکر کرد و گفت: «خب خانوم، میشه من یه نامه برای بابا بنویسم، شما هم یه شعر برای روز پدر از طرف دخترش بنویسید؟ اونوقت دوتاشو میذاریم توی یه پاکت و میفرستیمش برای بابا. چون که بابای من عاشق شعر و داستان بود. اون موقعها که بچهتر بودم برام شاهنامه میخوند.»
من که حسابی از بیتوجهیام به مسئله پیشآمده عذاب وجدان داشتم، به آنا قول دادم که هر شعری باشد آن را برایش با قلم مینویسم.
آنا دنبال شعر زیبا و مناسبی بود. لیست بچهها هنوز ادامه داشت و باید برای دیگران هم تبریک مینوشتم. به خاطر همین به آنا گفتم زنگ تفریح که شد، دوتایی برویم کتابخانه و شعری برای پدر پیدا کنیم تا برایش بنویسم.
زنگ که خورد، آنا دیگر بهزور از نیمکتش پا نشد، بلکه با هیجان به سمتم آمد و عجله داشت هرچه زودتر به کتابخانه برسیم. رفتیم سمت قفسه اشعار و شروع به کاویدن کردیم.
نظم خاصی نداشتیم و هر دیوانی که دستمان میآمد را زیر و رو میکردیم. دنبال شعر برای روز پدر میگشتیم و کلمههای «پدر» و «بابا» توجهمان را جلب میکرد. آنا دیوان رهی معیری را دست گرفت. کتاب را نزدیک چشمها برده بود و بین کلمات را با دقت میگشت. بعد ناگهان با صدای بلند گفت: «پیدا کردم!»
یک شعر روز پدر کوتاه از معیری بود:
«مباش جان پدر غافل از مقام پدر/ که واجب است به فرزند احترام پدر
اگر زمانه به نام تو افتخار کند/ تو در زمانه مکن فخر جز به نام پدر.»
اما تصمیم گرفتیم بیشتر بگردیم تا شاید شعرهای بهتری پیدا کنیم. همینطور که میگشتیم، از سید علی صالحی هم شعر زیبایی پیدا کردیم. شعر از این قرار بود:
«بو، بوی خوش پیراهن پدر
چُرتِ خُمارِ ظهر، عطر عجیب خواب
گِل نَمور حاشیه، قطره، حوصله، شیر آب
چه شمارش صبوری
«دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!»بادبزن را از این دست
به آن دست خسته میدهم
پدر بوی دریا و گندم و گریه میدهد
خُرد و خرابِ سنگ و تابه و طراز
پهلو به پهلو که میشود
شوره خیسِ عرق در بناگوشِ مرده میدود
«دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!»بو، بوی خوش پیراهن پدر
چند ابر پراکنده بالای کوه
پَرپَر پشهای بال ابروی پیر
عطر خیس حصیر، بادبزن، بوریاو زندگی که چیزی نیست
که چیزی نبوده است
یعنی قشنگ سخت
سخت و قشنگ و ساده
خوش و گزنده و بیتاب
پیاده غمگین، تبسم تلخ.»
اما مشکل این بود که زیادی طولانی بود. من تا آن لحظه برای ۱۵ بچه تبریک روز پدر نوشته بودم و قرار بود برای سی دانشآموز دیگر هم بنویسم. به آنا گفتم از خیر این یکی بگذرد و به دست من رحم کند.
رفتیم سراغ دیوانهای دیگر. البته علاوه بر طولانی بودن، این شعر صالحی هم سخت بود و شعر روز پدر کودکانهای نبود که به سن آنا بخورد. سراغ دیوان حافظ رفتیم و امیدوار بودیم او دستمان را بگیرد و شعری خوبی در دامنمان بگذارد. اما شعر روز پدر از حافظ پیدا نکردیم و به گشتن ادامه دادیم تا به دیوان سهراب سپهری رسیدیم. اینجا هم یک شعر برای روز پدر پیدا کردیم:
«شب بود و ماه و اختر و شمع و من و خیال
خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود
در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود
در عالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود
موی سیاه او شده بود اندکی سپید
گویی سپیده از افق شب دمیده بود
یاد آمدم که در دل شبها هزار بار
دست نوازشم به سر و رو کشیده بود
از خود برون شدم به تماشای روی او
کی لذت وصال بدین حد رسیده بود
چون محو شد خیال پدر از نظر مرا
اشکی به روی گونه زردم چکیده بود.»
شبیه شعرهایی نبود که از سهراب سپهری خوانده بودم، اما قشنگ بود. این شعر هم شعر خوبی بود، اما آنا اصرار داشت بیشتر بگردیم. زنگ تفریح خورد و من برای ادامه کار به دفتر معاون رفتم. ماجرا را برایش توضیح دادم و معاونشان هم اجازه داد با آنا در کتابخانه بمانیم تا شعر دلخواهش را برای روز پدر پیدا کند و بنویسیم. دلگرمکننده بود که معاونشان هم شرایط را درک میکرد و اهل سختگیری بیخود نبود.
دوباره به کتابخانه برگشتم و دیدم آنا در یکی از کتابها غرق شده. سرم را پایینتر بردم تا ببینم دیوان کدام شاعر است. گزیده اشعار حسین پناهی بود. آنا یک شعر درمورد روز پدر پیدا کرده بود و آن را برایم خواند:
«نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم
که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان
در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم، آمد
آواز که خواند، تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفتهام.»
از آنا پرسیدم اگر از این شعر خوشش آمده، طولش مهم نیست و آن را برایش می نویسم. اما آنا انگار بیشتر از آنکه بخواهد چیزی برای نوشتن پیدا کند، دوست داشت به خواندن شعرها درمورد پدر ادامه دهد. حس کردم اینطور است و دوست داشتم همراهیاش کنم.
آنا دوست داشت شاهنامه را هم بگردد تا شعری در وصف پدر پیدا کند. چون همانطور که گفته بود، پدرش به شاهنامه علاقه داشت و برای او هم میخواند. اما حجم شاهنامه زیاد بود و متاسفانه نتوانستیم شعر درمورد روز پدر پیدا کنیم. به خاطر همین دوباره گشتیم تا به یک دفتر شعر از رسول ادهم برخوردیم. خوشبختانه او برای پدر شعر گفته بود و شعرش از این قرار بود:
«دنبال چه میگردی پدرم؟
چرا صورتت این همه رو به زمین
نزدیک است
من از این تای کمر میترسم
تو هنوز سلام آفتابهای بیشماری را ندادهای
رو به زمین نه
به آسمان خیره شو
صاف بمان
ستون این خانه نفهم است
یادش نده ویرانی این سقف چگونهست.»
باز هم گشتیم، اما چیزی که باب میل آنا باشد پیدا نکردیم. آنا درنهایت با شرمندگی گفت که از همان شعر پناهی خوشش آمده و اگر اشکالی ندارد آن را برایش بنویسم. من هم گفتم: «پس تا من دارم شعر رو برات می نویسم، تو هم شروع کن به نوشتن نامهت.»
آنا حالا دیگر دمق نبود و داشت با ذوق و شوق نامهاش را مینوشت. این حداقلترین کاری بود که میتوانستم برایش انجام دهم.
منبع: دیجیکالا مگ